6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #لبنان
بیروت، ۸ اکتبر
خیلیها خانههایشان در ضاحیه را ترک کرده و جایی دیگر بهسر میبرند. آنها که هنوز جایی نیافتهاند گوشه و کنار خیابانها به انتظار نشستهاند.
خانهبه دوشیِ راست قامتان صبور ضاحیه، دل را میسوزاند اما آنچه خشم را بر میانگیزد کینههایی است که از بزرگی و صبر این مردم آشکار شده است.
اینجا درست در مقابل مسجد بزرگ امین در مرکز بیروت، زنان و کودکان به دیوار مسجد تکیه دادهاند ولی درهای مسجد به روی آنها گشوده نمیشود.
کمی آنسوتر...
المنة لله که در میکده باز است
اسکایبار، میکدهای مشهور و بزرگ در ساحل، درها را گشوده و پناهگاه جمعی از آوارگان شده! باید سرفرصت مرثیهی آرزوی محالی به نام "ملت لبنان" را بسرایم. فیالحال با هم دعا کنیم:
بُود آیا که در میکدهها بگشایند
گره از کار فروبسته ما بگشایند
وحید یامینپور
@yaminpour
سهشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
من و گردنبند و گلوله روایت فرزانه حیدری | مشهد
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
من و گردنبد و گلوله
همین سال گذشته بود.
برای یک پروژه نویسندگی تست دادم و نوشتهام را نپسندیدند.
ناامید نشدم. دوباره برایشان نوشتم.
دفعه دوم نوشتهام تایید شد و عضو گروه نویسندههای آن پروژه شدم.
چند ماه بعد هم مجموعهکتابی که نوشتیم رونمایی شد.
اسم کتابها «از جان و دل» بود؛ خاطرات کارمندان کمیته امداد که از جان و دلشان مایه گذاشته بودند برای رفع محرومیت و نشر مهربانی.
توی این فکر بودم دستمزد کار که واریز شد برای خودم یک چیزی بخرم تا هربار نگاهش میکنم شیرینی آن روزهای پرتلاش را بخاطرم بیاورد.
حقیقت اینکه در نهایت دستمزدم پول زیادی نبود و نمیشد با آن، کار بزرگ و خاصی انجام بدهم یا چیز فاخر و وسیله کارراهاندازی بخرم.
لذا تا توی یک پیج طلافروشی چشمم افتاد به این گردنبند، منی که ریاضی سوم دبیرستان را با تک ماده قبول شده بودم، بیکه شمّ اقتصادیام خوب باشد یا چیزی از حساب و کتاب و درصد و مالیات و اجرت بدانم، این زیبا را سفارش دادم.
اولین دستمزد جدی و کاری من در عرصه نوشتن؛ شد این گردنبند که عاشق مرواریدش هستم و برایم نماد کمخوابیدن، سحرخیزی، زیادخواندن و متصلنوشتن است.
حالا نمیدانم قیمت یک گلوله چند است؟
اما میخواهم این قشنگ صورتی را با جان و دل تقدیم جبهه انقلاب کنم.
میدانید؛
این گردنبند ارزش مادی چشمگیری ندارد ولی اگر به قدر همان یک گلوله بیارزد
و برود بنشیند توی سینه قاتل بچههای فلسطینی و لبنانی و کاپشنصورتی،
من و گردنبند و گلوله
به کمال خودمان رسیدهایم.
فرزانه حیدری
eitaa.com/alaviyehsadat
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۸
بخش اول
- مسئولیتِ همهچی با خودتونه!
این را جوانِ راننده میگوید؛ وسطِ راه بیروت به صیدا و این "همهچی" را باز میکند: "یعنی ممکنه الان وسط جاده با پهپاداشون ما رو بزنن؛ یا محل اقامتتون قرمز اعلام بشه و تمام؛ میگم که تو ذهنتون باشه اگه زدن نگید نگفتی!"
ذهنیتمان بعد از موشک چه اهمیتی دارد، اللهاعلم!
تند میراند به سمت جنوب؛ طوری که اگر دل میداد، میتوانست با مایکل شوماخر، هماوردی کند. به طرفهالعینی میرسیم به دروازهی جنوب؛ صیدا؛ شهری که رنجِ تجاوزِ اسرائیل را هنوز پس از چهل سال به یاد دارد.
شهر یک مُجَمع دارد به نام حضرت زهرا(س) که توی جنگ ۲۰۰۶، ویران میشود و دوباره برپایش میکنند.
ما اما از کنار مجمع میگذریم و میرویم به منطقهی حارهالصیدا؛ جایی که عمده جمعیتش شیعهاند. جایی میایستیم به انتظار دوستانمان و رانندهی جوان، اشهدش را میخواند!
بر خلاف نظر جوان، سالم میمانیم و به مدرسهای میرسیم که این روزها و شبها پذیرای برخی از خانوادههای جنوب است. شبِ مدرسه، زنده است و حالا زندهتر میشود. همراهانمان برای بچهها اسباببازی آوردهاند و همین کافی است که شبِ بچهها ساخته شود.
با یک خانواده، اهل یکی از روستاهای جنوب، وسط هیاهوی بچهها گپ میزنم. یکیشان به شوخی میگوید شماها که آمدید، ممکن است مدرسه را بزنند! و بعد برای ابراز ارادت، چند تا جملهی فارسی میگوید؛ دستوپا شکسته.
مرد و زنِ خانواده، جواناند. قشنگ معلوم است که دختر سرِ ازدواج به پسر گفته که حاضر است توی چادر هم که شده زندگی کند و حالا خدا، گفته بفرما! حالا نه توی چادر، اما توی یک اتاق اشتراکی، وسطِ مدرسهی بچهها.
زن و شوهر و خاندانشان خوشاند. از مرد میپرسم از صدای انفجارها نمیترسند؟ میگوید توی خانهمان هم که بودیم، صدای غرشِ هواپیماها که میآمد، قلیانمان را چاق میکردیم و مینشستیم به تماشای آسمان؛ آقا! جنوبیجماعت نمیترسد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #صیدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۸
بخش دوم
از پلههای مدرسه میرویم بالا و توی یکی از کلاسها، مینشینیم پای حرفهای یک پدرِ شهید؛ پدری که پسرش، یوسف را سال ۲۰۱۵، توی سوریه، برای همیشه به خدا سپرده. پسرِ دیگرش هم حالا توی جنوب، دارد با اسرائیل میجنگد. میگوید خودم پای مدارکِ اعزام پسرم را امضا کردم که برود: ما خودمان را، بچههایمان را فدای امام حسین(ع) میکنیم.
دو هفته است که توی کلاسِ مدرسه زندگی میکنند. پیرمرد میگوید نمیداند کی و چطوری، اما دلش گواهی میدهد که اسرائیل نمیتواند برای مدتی طولانی، جولان بدهد؛ کما این که بعدِ حملهی ایران، کمی غلاف کرده. میگوید ما از ایران امدادِ عسکری -کمکِ نظامی- میخواستیم که رسید اما به صراحت بگویم؟ کاش ده برابر بیشتر برسد.
ماچوبوسهی بعدِ دیدار وصل میشود به سلاموعلیکِ کلاسِ بغلی؛ محل زندگیِ خانوادهی شهیدی که پسرشان حسنمحمود را دو روز پیش برای آخرینبار دیدند.
برادرِ شهید خودش جانبازِ جنگ سوریه است و چند روز قبل هم توی لبنان مجروح شده. توی بیمارستان بوده که خبر میدهند برادرِ ۲۱ سالهاش شهید شده.
خانواده، دستهجمعی معتقدند که سیدحسن، شهید نشده و یکروز دوباره برمیگردد.
انشاءالله میگوییم و با خانواده شهید وداع میکنیم. توی راهروی مدرسه، پیرمردی میخواهد قصهاش را سرپایی بگوید که جایی ثبتش کنیم. میگوید توی منطقهی ما در جنوب، جایی را زدند و من و جمعی از امدادگرها رفته بودیم برای کمک که دوباره آنجا را زدند و ۱۸ نفر از دوستانم شهید شدند. کسی به شوخی میگوید مجبوری با همین زن زندگی کنی؛ خدا یکجورِ خاصی نخواسته که به حوریها برسی.
از مدرسه میزنیم بیرون. چندنفر از مردها تا لحظهی آخر، مشایعتمان میکنند. باید برگردیم بیروت اما توی راهروهای مدرسه، هنوز هزار قصهی ناشنیده هست... حالا لابد کشموهایی که برای دختربچهها بردهایم، موهایی را که جنگ پریشانش کرده، در آغوش گرفته است...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #صیدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
پای مادرم را بوسیدم
پای مادرم را، برای اولینبار در زندگیِ نوزدهسالهام میبوسم، بیمهابا، عاشقانه، و با نهایتِ اعتقاد قلبیام.
- ممنونم مامان.
- چرا؟ چون بردمت نماز جمعه؟
دوست دارم بگویم بابت تمام نمازجمعههایی که مرا بردی و نبردی اما مرا فرستادی، تمام راهپیماییهایی که رفتم و با من بودی یا نبودی اما مشوقم بودی، بابت تمام کتابهای مبانی انقلاب که برایم خریدی یا نخریدی اما اجازهاش را به من دادی تا خودم بخرم، بابت تمام کنشهای اجتماعی یا فردیِ انقلابیام که همراهم بودی یا نبودی اما انگیزهام بودی. بابت همه چیز مادر.
اما فقط میگویم: نه مامان. بابت شیرِ حلالی که بهم دادی. و نونِ حلال بابا.
- از کجا میدونی حلال بوده؟
- چون هنوز تو راه انقلابم.
لبخند میزند. لبخندی که چشمهایش میدرخشند. انگار ثمرِ چهل و پنج سال زندگیِ انقلابیاش را، ثمرِ خونِ شهدا در زندگیاش را تماشا میکند. تا به حال چشمهایش را به این اندازه روشن و پرنور ندیده بودم...
سیده فاطمه میرزایی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
جریان، تربیت نویسنده جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
11.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 #راوینا_نوشت
روایت جدید یکی از اعضای تیم امداد حاضر در صحنه شهادت #سید_حسن_نصرالله و رد روایت معروف در مورد نحوه شهادت شهید علاء!
تا اینجا روایت برداشتن ماسک توسط شهید علاء رد میشود و روایت صحیح شهادت بر اثر نقص فنی تجهیزات تنفسی میباشد.