eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
916 عکس
141 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت قم بخش سی‌وپنجم راننده ون ماشین را دور میدان منجی پارک کرده بود. خسته و کوفته رسیدیم به ماشین که یک دفعه صدای شیون بلند شد.!! نگاه کردم دیدم خانمی بچه به بغل فریاد می زند «تو رو خدا کمک کنید! الان ماشین منفجر میشه» راننده ما سریع کپسول آتش نشانی را برداشت و رفت تا آتش را خاموش کند. همراهش رفتم. سیم کشی پراید اتصالی کرده بود. خاموش که شد به صاحب ماشین گفتم: - مدل چنده؟ - مدل ۹۲ - بچه کجایی؟ - شهریار - از شهریار با دو تا بچه اومدی قم برا تشییع؟! تازه چهار پنج میلیون خرج گردن خودت انداختی!! خب فردا که قراره مراسم توی تهران برگزار بشه، میرفتی تهران! نزدیکترم بود. لبخند تلخی زد و گفت: اتفاقا مراسم فردا رو هم میرم. بدن این سید عزیز برای خدمت به ما سوخت. هر کاری براش بکنیم کم کردیم.!! ادامه دارد... سیدمحمد نبوی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 یوسف گم گشته... شب از نیمه گذشته اما خواب به چشمانم نمی‌آید، مضطر و پریشان کانال‌های خبری را چک می‌کنم... هر چند دقیقه یکبار به تک‌تک صفحه‌های اینستاگرام سرک می‌کشم. چرا کسی خبر جدیدی منتشر نمی‌کند؟ با خودم می‌گویم: یعنی کجا مانده؟؟ کم‌کم ناامید از خبر چشمانم گرم می‌شود اما به ساعت نکشیده دوباره از اضطراب بیدار می‌شوم و با چشمان نیمه بازم گوشی را چک می‌کنم، چقدر این شب طولانی شده؛ دوباره، سه باره و ده باره... خبری نیست که نیست با خودم می‌گویم: یعنی کجا مانده؟؟ دیگر سپیده صبح زده و من مغموم وسط سالن ایستاده‌ام و چشم دوخته‌ام به تلویزیون ولی خبر تازه‌ای نیست. برای بار هزارم بغض می‌نشیند به گلویم و ناامیدی می‌آید که لانه کند در جانم، ناگهان یاد دلنوشته دختر شهید بادپا می‌افتم؛ آنجا که در مقابل حاج قاسم با سیل اشک گفته بود: «در دیوان حافظ خوانده‌ام: یوسف گم گشته باز می آید به کنعان غم مخور... کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور...» بهزادی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مستمعانِ کوچکِ آیت‌الله "مسئولین بیایند استادیوم؛ جشن بماند برای خانواده‌ها" وقتی گفتند آیت‌الله رئیسی این‌ها را گفته، نتوانستیم همه مسئولان را دعوت کنیم برای جشنِ واگذاری زمین‌های طرح جوانیِ جمعیت. آیت‌الله به تیم هماهنگی گفته بود مردمی که می‌خواهند زمین‌هایشان را تحویل بگیرند، با بچه‌هایشان بنشینند روی صندلی‌های جلو و مسئولین اگر می‌خواهند بیایند، عقب‌تر بنشینند. جمعیتِ توی سالن زیاد بود و صدا به صدا نمی‌رسید. مشمولان طرح جوانی جمعیت با بچه‌هایشان آمده بودند و صدای بچه‌ها سالن را پر کرده بود. آیت‌الله که وارد سالن شد، مسئولین هم پشت‌سرش آمدند توی سالن. دوباره اشاره کرد که کسی به خاطر نشستنِ مسئولین، بچه‌ها را از روی صندلی‌هایشان بلند نکند. سخن‌رانی شروع شد. مستمعانِ کوچکِ آیت‌الله احتمالا چیزی از حرف‌های او نمی‌فهمیدند اما حتما یادشان می‌ماند که روزی، از نزدیک‌ترین فاصله‌ی ممکن، یک رئیس‌جمهورِ شهید را دیده‌اند... محسن‌حسن‌زاده | فرماندار شاهرود سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رای اولی بین قبور شهدا قدم می‌زنم و چهره‌ها را از نظر می‌گذرانم. آخر اینجا باغ دلگشای کرمان است. هم درد دارد و هم درمان. هم زخم و هم مرهم. هرکس جوری با دلش مشغول است. یکی مثل همسر شهید ضیاءالدینی (از شهدای انتظامی ۱۳ دی) غبار قبر عزیزش را با دقت و حوصله با گلاب می زداید. شاید به یاد روزهایی که لباسش را میشسته. عده ای روی صندلی های روبروی نمایشگر به اجرای مجری گوش سپرده اند. این یکی اما نگاهم را جوری می دزدد که ماتش می شوم.بین آنهایی که گریه می‌کنند کم سن و سال تر است. آنقدری که محاسنش برای سر زدن مردد مانده. روی یک صندلی تک و تنها و با فاصله از جمع نشسته. آرام اشک می‌ریزد. محو حال و هوایش می شوم. گمان میبرم یکی از خانواده های شهداست و با شهادت سید داغ دلش تازه شده. لحن مجری که روضه گونه می شود، نمایشگر که تصاویر سید را به رخ می کشد، او هم بنای هق هق می گذارد. شانه هایش تکان می خورد. صورتش را با انگشت های کشیده و لاغرش می پوشاند. دلم نمی آید خلوتش را خدشه دار کنم. صبر میکنم کمی آرام تر شود. - ببخشید شما نسبتی با شهدا دارین؟ - نه. - به آقای رییسی رای داده بودین؟ - نه! من تازه امسال رای اولی میشم. کاش بود منم میتونستم بهش رای بدم. - معلومه که خیلی بهشون ارادت دارین. چانه‌اش می‌لرزد و غبار اشک چشمانش را می‌پوشاند: - بله خیلی! وقتی برای مراسم شهدای ۱۳ دی اومده بود پشت سرش نماز خوندم! زنگی‌آبادی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 الان باید چطوری تشکر کنم؟ هنوز یکماه از قرارگیری در پست ریاست جمهوری خودش و تسلط وزیرش بر امور خارجه نگذشته بود که دغدغه‌ی اول سفر خارجی مردم را حل کردند. وسط بحبوحه‌ی کرونا که هزارتایی بلکم بیشتر از کشورهای مختلف جان می‌گرفت. راه بسته شده‌ی کرببلا را برای ما جامانده‌ها باز کردند. با یک برگه‌ی واکیسناسیون می‌توانستی بروی بلیط هواپیما بگیری و راهی کرببلایی بشوی که سال قبل فاتحه‌اش را تا چندین سال برایت خوانده بودند. خودش و وزير امور خارجه‌اش انقدر رفتند و آمدند تا عراق دانه دانه قيدها و بندها را برداشت و کم و کمتر کرد. آنقدر که آخر دست عاشق‌های کم بضاعت هم از مرز زمینی آزاد شده خودشان را رسانند و به دیار عاشقان، راستش را بخواهید من آنقدر کیفور زیارت کرببلا بودم که نفهمیدم، ماجرای کرونا و مشکلات ورود واکسن و واکیسناسیون را کی و چطوری حل کردند. فقط می‌دانم ترکیب سید ابراهیم رئیسی و حسین امیرعبداللهیان در روابط خارجی انقدر خوب و سریع عمل کرد که مشکل دوساله‌ی واکسن دو سه ماه حل شد. پاییز ١٤٠٠ وقتی توی آمریکا کرونا روزهایی ٧٠، ۸۰ هزار انسان را به کام مرگ می‌فرستاد. توی ایران تعداد مرگ‌های به دلیل کرونا به تعداد انگشتان دست شده بود و آنقدر راحت توی کوچه و بازار راه می‌رفتی که گویی کرونا تمام شده این‌هایی که ماسک بر صورت دارند می‌خواهند از شر هوای آلوده نجات پیدا کنند. من راستش نمی‌دانستم آنهایی که این اتفاقات بزرگ انقدر خوب و زود رقم زدند قرار است به زودی رخت سفر ببندند والا زودتر ازشان تشکر می‌کردم و حالا نمی‌دانم کجا و چطور باید تشکر کنم😔 سید علیمحمد حسینی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تهران بخش اول بسم الله الرحمن الرحیم در این حضور لباس محلی حرف‌ها نهفته... ادامه دارد... سید محمد هاشمی | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۷:۳۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تهران بخش دوم سیل جمعیت از طلوع خورشید در جریان است... به سمت خیابان انقلاب برای بدرقه‌ی شهید جمهور... ادامه دارد... سید محمد هاشمی | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۷:۴۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مثل ضبط صوت سال ها بود دکتر مالک رحمتی را می شناختم، بالاخره هم همشهری و مراغه‌ای بودیم و هم هر دو امام صادقی (ع)، در خانواده ای سنتی و مذهبی با نان حلال پدر پرورش یافته بود و با توان علمی و عملی بسیار، در دانشگاه امام صادق (ع) در رشته حقوق قبول شده بود. می گفت آن زمان ها که به تهران آمدم و به تحصیل علوم دینی و دانشگاهی پرداختم، حس کردم بار مسئولیتم برای رفقای شهرستانمان سنگین تر شده و باید شیرینی و حلاوت معارف دینی را که می آموزم به دوستانم در مراغه نیز منتقل کنم، میگفت آن زمان ها همانند ضبط صوت عمل می کردم و با عشق و شور فراوان کتب معرفتی همانند کتاب های شهید مطهری را خوانده و برای دوستانم در شهرستان در قالب حلقه های معرفتی بازگو می کردم. سعی می کردم از الگوهای تبلیغی، فرهنگی دانشگاه امام صادق الگو گرفته و با باز طراحی آن الگوها، برنامه های فرهنگی نویی را در مراغه پیاده سازی کنم. آری. در فضای شهرستان، هنوز هم دوره های تربیت تشکیلاتی که مرحوم در آن زمان پیگیری نموده بود، در ذهن آحاد مردم است و ثمره‌های آن کماکان در تربیت نیروهای اصیل انقلابی دیده می شود. شهید رحمتی شخصیت بسیار گیرایی داشت. به نحوی که در هر محفل و مجلسی که تریبون داشت، با سخنانی گیرا، مخاطب را برای استماع سخنانی حکیمانه میخکوب میکرد، در وصف شخصیتشان همین بس که بسیار کوشا، نکته سنج، سخن دان و کاربلد بود و بسیار به هوش و ذکاوت مشهور بود. دکتر انقلابی بود و سر اصول و معیارهای انقلابی با کسی تعارف نداشت؛ تاکید همیشگی اش کار بر روی احتیاجات واقعی مردم و انجام امور عینی در جهت خدمت به عموم بود. یادم نمی رود ایشان یک بار تعریف می کردند؛ روزی در اوایل دهه ۸۰ یکی از مسئولین بلند بالای حکومتی، با شیوه ای بسیار تجملاتی, با خودروهای خارجی آنچنانی و حفاظت بسیار سنگین، به دلیل جلسه ای در دانشگاه حاضر شده بودند. مالک قصه ما در همین حال و با مشاهده اشرافی گری، غیرت انقلابی اش به جوش آمده و مستقیم به سمت مسئول حکومتی یاد شده رفته و باب نهی از منکر را باز کرده و شروع به نصیحت حاکم می کند. خودش می گفت از دور که به خودروی ایشان نزدیک تر می شدم بلند فریاد می زدم؛ «وا اسلاما», «وا انقلابا» آقای ...... فلانی، «شما و ماشین آنچنانی» «شما و اشرافی گری» و ... از صبح هنوز باورم نشده که از میان ما رفته و مدام بچه‌های کوچکش جلوی چشمم می آیند، خدا به همسر، فرزندان و مادر کهنسالشان صبر دهد. کشورمان به مالک ها بسیار نیاز دارد تا یار و پشتیبان مقام ولایت باشند، امیدوارم شهید بزرگوار دعاگو و شافی همه ما باشند. جهت شادی روح شهید دکتر مالک رحمتی صلواتی ختم بفرمایید. اقربائی‌فام | دانش‌آموخته دانشگاه امام صادق (ع) سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | خاطرات پل مدیریت @polemodiriat ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 روایت تهران بخش سوم لرستانی‌ها وقتی عزیز مرده‌اند، خَرّه می‌گذارند... ادامه دارد... محمد فرهادپور | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۵:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 روایت تهران بخش چهارم خرَّه به معنای گِل است. آیین گِل‌مالی در عزاداری‌ها به ویژه روز عاشورا ادامه دارد... علی امیدی | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تهران بخش پنجم سه‌شنبه تا ظهر کارهایم را ردیف کردم. چندتا قول داده بودم. زینب و زهرا هم دوست داشتند ببرمشان بیرون. از طرفی بعد نمیتوانستم مراسم چهارشنبه یا مشهد رو شرکت نکنم. روغن ماشین را باید عوض می‌کردم. خرید برای بچه‌ها... به خانمم گفتم مدیون آقای رئیسی هستم و باید بروم تهران. با دوستان دانشگاه و همکاران تلفنی هماهنگ کردم. شش و هفت از شیراز زدیم بیرون. شهرک صدرا متوجه شدم روغن ترمز ندارم. دم یک مغازه ایستادم و گفتم عازم تشییع دکتر رئیسی هستیم و اگر میشود راهمان بنداز. تحویل گرفت و سه‌سوته! راهی شدیم. بزرگراه تازه تاسیس شیراز اصفهان یا بزرگراه شاهچراغ ما را به یاد سفر استانی و افتتاحیه سال قبل انداخت. گفتیم آقای رئیسی چقدر زود رفتید... ادامه دارد... سید محمد هاشمی | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۰۸ | پل کالج ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 عیدی! - امتحان دینی که لغو شد، دیگر حوصله‌ی درس خواندن نداشتم. از صبح تا ظهر یکی درس عربی خواندم. حوالی ساعت 2 بعد از ظهر بود که بچه‌ها گفتند بیا با هم درس بخوانیم. زمان‌بندی کردیم و نشستیم به درس خواندن. موبایل را خاموش کرده بودم. تا ساعت 7 خواندم؛ موبایل را روشن کردم که اعلام کنم چقدر خوانده‌ام. چشمتان روز بد نبیند! همین که ایتا را باز کردم، کانال‌های خبری از دم خبر فوری زده بودند! توجهی نکردم و گروهمان را نگاه کردم. یکی نوشته بود: « بالگرد حامل رئیس‌جمهور و همراهانش دچار سانحه شد! » هاج و واج ماندم. در همه‌ی کانال ها حرف از همین حادثه بود. از اتاق بیرون دویدم. مادر و برادرم نشسته بودند پای شبکه‌ی خبر. رویِ مبل نشستم و خبرها را پیگیری کردم. کم‌کم معده‌ام شروع کرد به در هم پیچیدن. بازهم حالت تهوع های عصبی! از جا بلند شدم. تسبیح فیروزه‌ای ام را از اتاق برداشتم، همانی که خاله از مکه سوغات آورده بود. همیشه در موقعیت‌های حساس با همان ذکر می‌گفتم، فکر می‌کردم اثرش بیشتر است! چشم دوخته بودم به صفحه‌ی تلویزیون. همه منتظر خبری از پیدا شدن بالگرد بودند، اما دریغ از یک نشانی! خبرنگاران می‌گفتند هوا بارانی و مه آلود است و با این وضعیت خیلی طول می‌کشد تا امدادگران به محل سانحه برسند و فعلا کاری از دست کسی برنمی‌آید. تنها سلاح‌مان شده بود سیل صلوات‌ها و دعاهای توسل. مضطرب و نگران تسبیح می‌چرخاندم. به گمانم شش دور در دستانم چرخید. ساعت ده و نیم شب بود. چشم‌هایم از زور گریه و کم‌خوابی کاسه‌ی خون بود، اما هنوز خبری نبود. مادر کلافه تلویزیون را خاموش کرد و رفت بخوابد. من هم به اتاقم رفتم. تا یکی دوساعت در رختخواب بیدار بودم و دعا می‌خواندم. نمی‌دانم کِی؟ بالاخره خوابم برد. مثل هرشب اما خوابِ راحتی نداشتم. کابوس می‌دیدم، هراز چند گاهی از خواب می‌پریدم. در خواب و بیداری با خودم حرف می‌زدم : « یعنی پیداشون کردن؟ امام رضا خودت کمکشون کن!» چند قطره اشک از گوشه‌ی چشم‌هایم می‌چکید و باز دوباره خواب می‌رفتم. تا اذان صبح چندین بار بیدار شدم. ساعت موبایلم که زنگ خورد از خواب پریدم. تازه فهمیدم چراغ هال از دیشب همینطور روشن مانده. سراسیمه به سراغ مادر رفتم. داشت دعا می‌خواند. پرسیدم : « خبری نشد؟» سرتکان داد که یعنی نه! وضو گرفتم و به نماز ایستادم. در قنوت نماز صبحم دعا کردم هرچه زودتر پیدا شوند. اما به گمانم یادم رفت دعا کنم سالم باشند! بعد از نماز، چشم های قرمزم تاب نیاوردند و بسته شدند. ساعت حوالی 7 صبح بود که بیدار شدم. همان سوال تکراری را باز از مادر پرسیدم. پاسخ داد : « بالاخره پیدا کردن، ولی بالگرد سوخته و فقط تکه‌ای از دمش مونده!» و بعد عکسِ بالگرد سوخته را نشانم داد. سرم گیج رفت. گفتم : « یعنی...؟ » نتوانستم جمله‌ام را کامل کنم. مادر بغضش را فروخورد و گفت : « هنوز هیچی معلوم نیس، دعا کن قبل از آتیش گرفتن بیرون پریده باشن!» و بعد قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید. تلویزیون همچنان روشن و روی شبکه‌ی خبر بود. چند دقیقه‌ای نگاه کردم اما خبری نشد. موبایل را برداشتم و ایتا را باز کردم. همه‌ی کانال‌ها پیام تسلیت گذاشته بودند، شبکه‌ی خبر اما هنوز اعلام نکرده بود. اشک کم‌کم صورتم را خیس می‌کرد. گروه خانوادگی‌مان را باز کردم. پدر، عکس گل‌آرایی حرم رضوی را گذاشته بود. گریه‌ام بیشتر شد. همان لحظه، اخبار ساعت ۸، به وقت امام رضا(ع)، خبر شهادت آیت الله رئیسی و همراهانش را اعلام کرد. نوارِ سیاهِ گوشه‌ی تلویزیون هم نمایان شد. دیگر به وضوح گریه می‌کردم. با خود گفتم: « آقای بابارضا(ع)، شما خودتون می‌خواستید به خادمتون شهادت رو عیدی بدین، ماها چرا باورمون نمیشه؟» و بعد در یک لحظه، تمام خاطرات سیزده دی ماه به یادم آمد. آهی کشیدم. می‌دانی، ما از این صبح‌های زود خاطرات خوشی نداریم ...! گلنار تقدیری سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | حوزه هنری استان یزد @artyazd_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت قم بخش سی‌وششم مردم قم از روز سفرت می گفتند روز استقبالت در ده روز پیش در همین میدان و خوشحالی از دیدنت و امروز اشک در چشمانشان موج می زد می گفتند بهشون وعده نزدیک آمدنت را داده ای ... خیلی زود به وعده ات عمل کردی ای مرد خدا ... امروز آمدی ولی دیگر برایشان دست تکان ندادی امروز آمدی ولی با حرف هایت دلگرمشان نکردی ... آن روز در قامت رئیس جمهور و امروز در قامت شهید جمهور ادامه دارد... صدیقه فرشته | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تهران بخش ششم بقول دوستم آیت الله رئیسی چیکار می‌کنه که عزت پیدا می‌کنه؟ دعای شهید رئیسی: خدایا به ما اخلاص مرحمت کن... ادامه دارد... سید محمد هاشمی | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت قم بخش سی‌وهفتم در میان راه صدای بلند و رسای خانمی به گوشم می رسید که دعا می کرد از جمله حضرت زهرا شفاعت تون کنه انشالله دورش شلوغ شده بود و مردم کنار میز ایستاده بودند جلوتر که رفتم میز و جعبه صفحات قرآن بود ... در کنار بلوار ختم قرآن برای شهید سید ابراهیم و یارانش ... گفت از من خیرات این کار بر می آمد که انجام بدهم اگر خدا قبول کنه تا الان چند ختم قران داره خونده میشه... چه مردم خوبی داریم ادامه دارد... صدیقه فرشته | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش پنجاه‌وهشتم تمام تلاشم را کرده‌ام تا از بین جمعیت فشرده به هم راهی پیدا کنم و جلوتر بروم. کنار پیاده‌رو بین ماشین پژوی پارک شده و جدول، جایی برای ایستادن پیدا می‌کنم . پیکرها دارند نزدیک‌تر می شوند. روی نوک پنجه پا، بالای بلوک سیمانی ایستاده‌ام و یک سر و گردن بلندترم . همه‌ی حواسم به ماشین حامل شهداست که دارد نزدیک می‌شود. همان لحظه مداح مداحی ترکی ِ "دولانیر علی‌قیزی مقتلی/ قان ایچین ده بیر بدن آختاریر " را زمزمه می‌کند . کنارم صدای گریه زنی حواسم را پرت می‌کند. برمی‌گردم به سمت چپم و می‌بینمش؛ شال سرمه‌ای سرش کرده و موهای رنگ شده‌اش کمی بیرون ریخته است. دستش را روی صورت گذاشته و سوزناک اشک می‌ریزد. اولین خانم بدون چادر نیست که امروز توی تشییع می‌بینم. مطمئنم آخرینش هم نخواهد بود. امروز همه مردم عزادار شهیدان خدمت هستند نه فقط چادری‌ها و مذهبی‌ها و به اصطلاح بعضی‌ افراد، حزب اللهی‌ها ادامه دارد... حکیمه برتینا سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نماز شیشه‌ای دلم را آرام می کنم اقا گفت هر کس در هر جا صدای رهبری را شنید بخواند به معنی عهد بستن. من هم از پشت شیشه ها با صدای رهبری می خوانم. ...انَک عَلی کُلِّ شَیٍ قَدیرٌ اللهم إنا لا نعلم منه إلا خیراً اللهم إنا لا نعلم منه إلا خیراً اللهم إنا لا نعلم منه إلا خیراً می فهمم او را خادم می نامد و برای علو درجاتش دعا می کند... احساس می کنم آقا دلش به ایستادن است اما گویا باید محل را ترک کند... ستاره یوسفی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۱۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تهران بخش هفتم منتهی به خیابان انقلاب و دانشگاه جمعیت متوقف شد. ازدحام عجیبی بود. مردم در حال شعار دادن بودن که لحظه وصال و نماز شهدای خدمت فرا رسید. چه شیرین و گواراست صدای آقا را شنیدن در نماز شهدا در خیل جمعیت مردم بودن... ادامه دارد... سید محمد هاشمی | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۱۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بدرقه بخش اول بسم الله الرحمن الرحیم عزمم را جزم کردم. می‌روم. این تشییع را قرار است کنار شهدای رئیس جمهور انقلاب، تاریخ ثبت کند. پس حالا که بعد از رجایی، قرار است رئیسی که انتخابم بود، دومین رئیس جمهور شهید باشد؛ نمی‌خواهم برایش کم بگذارم... حالا که قرار است تاریخ از خون دلی که من خوردم، بنویسد، نمی‌خواهم؛ کم حسش کنم. می‌خواهم بریزد توی خونم شعارهای الله‌اکبری که امام رضا مهمانش هست. باید بروم از بهشت رضا تا بهشت ابدیت رئیس جمهورمان را بدرقه کنم. ادامه دارد... ملازاده چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت قم بخش سی‌وهشتم خانواده‌ای عراقی را دیدم رفتم جلو ازشون تشکر کردم و عذرخواهی که زحمت کشیدید اومدید راستش بخواهید دلم می خواست ببینم چرا... مرد عراقی گفت چرا شما عذرخواهی ما، شما رو اذیت کردیم... ما باید از شما عذرخواهی کنیم ... هشت سال صدام بر سر شما بمب بارید اما شما مهمان نوازی کردید ... گریه می کرد و فرزندانش را نشان می داد که پرچم ایران عکس حاج قاسم و سید ابراهیم دستشون بود ... سال هاست به برکت مردان خدایی این سرزمین در همدلی ها مرزی وجود ندارد و باز هم خداوند می خواست دل ها را نزدیک تر کند ... یادت ماندگار شهید سید ابراهیم عزیز ادامه دارد... صدیقه فرشته | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت قم بخش سی‌ونهم سلام بر تو ای سید ابراهیم این پیکر سوخته و کوچک شده تو همان نشان جمهوری اسلامی است خادم الرضا عزیزمان اصلا نشان مردان ایران ما فرق دارد ما نشان محکم قدرت ایران را در لابلای سوخته های آهن پاره پیدایش کردیم همان قدرت ایران حاج قاسم عزیزمان که فقط به کلمه سرباز اکتفا کرد در زیر آورهای دفتر حزب جمهوری اسلامی هفتم تیر ماه ۶۰ همان بهشتی عزیز و یارانش رسم مردان ما اینگونه است ... تا پای جان در راه خدمت به مردم برای رضای خدا ادامه دارد... صدیقه فرشته | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 همه بودند امروز شهید مدنی دست در دست آیت‌الله قاضی، آقا مهدی باکری کنار برادرش حمیدآقا که ایستاده‌بودند جلوی صف بچه‌های لشکر31. کمی که چشم می‌چرخاندی ستارخان و باقرخان را هم می‌دیدی لابه‌لای جمعیت که بغض کرده‌بودند و نرم‌نرم اشک می‌ریختند برای قهرمانان خدمت. شهریار هم بود. تکیه‌ داده به دیواری و سر در گریبان، شاید در حال سرودن قصیده‌ای. تمام تاریخ پرافتخار آذربایجان امروز جمع شده‌بود در تبریز، در مراسم خداحافظی با قهرمانانی که حالا بخشی از تاریخ این سرزمین‌اند.... تبریز چنین جمعیتی را به خودش ندیده‌بود تا حالا. شهر مهمان داشت؛ چه مهمانانی! سید شهیدانِ اهل خدمت بود و وزیر خارجه‌ی مظلومان و استاندار زحمتکش و... پدر شهر. آقای «آل هاشم» از آن آدم‌حسابی‌های نادرِ روزگار بود؛ امام‌جمعه‌ی دوست‌داشتنیِ شهری که در آغوش گرم او می‌خندید؛بزرگترِ مهربان مردمی که انگار تشنه‌ی داشتنش بودند. جمع شهدا را در تبریز سیدِ آل هاشم میزبانی می‌کرد. رئیس‌جمهور شهید، دیپلماتِ شهید و استاندارِ شهید انگار مهمان سیدِ شهید بودند و روی دست مردمی تشییع می‌شدند که نمی‌توانستند در فراقِ پدرِ شهر بی‌تابی نکنند. امروز تبریز بودم. در روزی که آذربایجان خروشان بود. اول خرداد حالا بخشی از تاریخ این دیار است. روزِ خروش و فریادِ زخمیِ یک خطه‌ی داغ‌دیده. امروز  همه باهم در فراق شهدای خدمت نوحه می‌خواندیم، همه ی آذربایجان و همه لشکر۳۱ و همه برادران و خواهران و فرزندان سید آل هاشم خواندیم با چشم گریان: سیندی بِلیم غمیندن ،یاتما اویان ابوالفضل آرخام الیم ابوالفضل سیندی بلیم ابوالفضل. سعید لشگری سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آقام هه رو هه رو هه رو اخبار را دوباره بررسی کردم. خبر جدیدی نبود و همان حرف‌های دوازده سیزده ساعت قبل تکرار می‌شد. از دیروز بعدازظهر که اولین خبرهای ناپدید شدن هلی‌کوپتر آقای رئیس جمهور را شنیدم لحظه‌ای چشم از تلویزیون و تلفنم برنداشتم. بی‌خوابی و دل‌نگرانی کلافه‌ام کرده بود. اگر می‌توانستم چشم روی هم بگذارم و ساعتی بخوابم هم گذر زمان را نمی‌فهمیدم هم سر درد رهایم می‌کرد. شلوغ بود و صداهای مختلف در هم می‌پیچید. همه جا سیاه شده و مه فضا را پر کرده بود. سرگردان میان آن فضای وهم آلود مانده بودم که یک‌هو از خواب پریدم. بی اختیار گوشی را برداشتم. هر چه تلاش می‌کردم نمی‌توانستم قفل گوشی را باز کنم. آدمیزاد به امید زنده است. چقدر از دیروز ظهر به خودم امید داده بودم که این اتفاق سهمگین با یک معجزه‌ی الهی ختم به خیر می‌شود و خدا دوباره خادم ملت را به انقلاب برمی‌گرداند. خودم را دلداری می‌دادم که خدا خواسته به ما تذکری بدهد که قدردان زحمت آقای رئیسی باشیم و غنیمت بدانیم وجودش را و ببینیم مجاهدتش را ولی انگار طرح و تدبیر خدا برای ایشان و انقلاب چیز دیگری بود. فوری آماده شدم که از خانه بیرون بزنم قبل از آن‌ به بچه‌ها سر زدم. در خواب عمیقی بودند. به خودم گفتم اینها بیست سال بعد در کتاب‌ها می‌خوانند که در سی اردیبهشت سال ۱۴۰۳ رئیس جمهور این کشور در حال انجام مأموریت با جمعی از همکارانش در دل کوه‌های شمال غرب کشور به شهادت رسیدند. تا اداره رسیدم لیست کارهایی که لازم بود یا می‌توانستم انجام بدهم در ذهنم مرور کردم. تا حدود ساعت ده صبح کارها را پیگیری کردم. با چند نفر از همکاران به سمت میدان شهدا راه افتادیم. بغض گلوگیرم شده بود. تند تند قدم بر می‌داشتم تا زودتر به میدان شهدا برسم، شاید آنجا فرصتی شد تا دلی سبک کنم. خیابان‌ها مثل همیشه شلوغ و بازار فعال بود. صدای قرائت قرآن به گوش می‌رسید. پشت چراغ قرمز سر چهارراه بانک ایستاده بودم که صدای جوان دستفروش توجهم را جلب کرد. ولله حیف بود ... سرچرخاندم و صاحب صدا را دیدم؛ داشت با شخص کناری‌اش بحث می‌کرد. پا تند کردم و عرض خیابان را طی کردم. چند بار با خودم جمله جوان دستفروش را تکرار کردم: ولله حیف بود... هر چه به میدان شهدا نزدیکتر می‌شد تراکم جمعیت بیشتر می‌شد. گوشه‌ی میدان بین جمعیت ایستادم. قرائت قرآن که تمام شد و مردم صلوات فرستادند مداح میکروفون را گرفت و دست دیگرش بالا گرفت و با سوز گفت: «آقام هه رو هه رو هه رو...» صدای گریه خانم‌ها از پشت سرم و تکان خوردن شانه‌های مردان در مقابل چشمانم بی‌طاقتم کرد و بغضم ترکید. ولله حیف بود... سامان سپهوند سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا