eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
196 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 اربعین ۴۰۲ به واسطه شناختی که از جهادگران و جامعه فعالان مردمی اربعین داشتند در همان سال نخست ریاست جمهوری جلسه‌ای در دفتر نهاد ریاست جمهوری برگزار شد. به همراه جمعی از فعالین مردمی اربعین کشور در آن نشست حضور داشتم. از نکته‌های مهم آن دیدار توجه و دغدغه شخصی شهید رئیسی به مقوله اربعین و اجرای شایسته آن در کشور بود. در دوران تولیت آستان قدس رضوی هم با همدلی و پشتیبانی ایشان مراسم اربعین برگزار شده بود. در آن جلسه خیلی دلسوزانه و با سعه صدر صحبت‌ها و مطالبات حضار را شنیدند و علاوه بر دیدار جمعی با تک‌تک دست اندرکاران ستاد مردمی اربعین گفتگو کردند. اعتماد به لایه های میانی جامعه و جوانان انقلابی از خصایص رئیس جمهور مردمی بود. تمام هَم و غمشان این بود که کارهای کشور حل نمی‌شود مگر با مشارکت مردم. با حضور و تدبیر ایشان ستاد اربعین مردمی تشکیل شد و به جرئت می‌توان گفت که سال ۱۴۰۲ بهترین و منظم‌ترین مراسم اربعین برگزار شد که تنها با همت و دلسوزی شهید رئیسی محقق شده بود. داوود میرنژاد | دبیر جبهه فرهنگی انقلاب هرمزگان به قلم: اعظم پشت‌مشهدی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 لحظات خدمت دل چیزی می‌خواهد و دنیا چیز دیگری. دوست دارم بنشینم پای تلویزیون، یا توی کانال‌ها و گروه‌ها بچرخم و مدام برای خودم روضه پیدا کنم، پشت هم فیلم‌ها و عکس‌هایش را ببینم که چقدر مهربان، مُخلِص و مردم‌دار بود. دلم می‌خواهد هیچ‌کس دوروبرم نباشد تا نخواهم هق هق گریه‌ام را قورت بدهم، اما از این خبرها نیست. پسرم از خواب بیدار شده و اگر گریه‌ام را ببیند باید به سؤال‌های تو‌در‌تویش جواب بدهم. فوری خودم را جمع و جور می‌کنم. می‌فرستمش تا آبی به دست و صورتش بزند‌. دو قطره اشک‌ می‌ریزم. می‌آید و با همان صدای رسای همیشگی‌اش درخواست دمنوش اول صبح می‌کند. صبحانه‌اش را آماده می‌کنم و خوشحالم که خواهر بزرگترش حالا خانه است و باهم صبحانه می‌خورند. هر چند دخترم هم چندان حال خوبی ندارد، اما بالاخره می‌خواهد چند لقمه‌ای بخورد. می‌روم سراغ گوشی‌ام. باید چند خطی بنویسم و در کانال تشکیلات بانوان نویسندگی که با دوستان داریم بگذارم. اشک می‌ریزم و می‌نویسم. پسرک در قابِ در ظاهر می‌شود. صبحانه را خورده نخورده در فکر نهار است‌: «مامان، مگه امروز روز امام رضا نیست؟ پس چرا هنوز ماکارونی رو درست نکردین؟» از چند روز قبل درخواست داده بود و من که می‌دانستم بچه‌ها این غذا را خیلی دوست دارند، گذاشته بودم در منوی روز عید. دلم می‌خواست فقط چند تا تخم مرغ بیندازیم توی تابه و بخوریم برود‌. اصلاً دلم می‌خواست می‌شد هیچ چیز نخوریم.‌ اشکی که هنوز خودش را گوشه‌ای از چشمم نگه داشته با انگشت می‌گیرم. باشه‌ای تحویل پسرم می‌دهم و دوباره سر برمی‌گردانم روی گوشی‌ام. توی گروه دوستی یک تصویر گذاشته‌اند. بازش می‌کنم. عکس شهید سیّد ابراهیم رئیسی است با نوشته‌ای که مرا از جا می کَند:«همه خادم الرّضاییم‌» بلند می‌شوم و دست روی سر پسرم می‌کشم:«آره‌. امروز روز امام رضاست.درست می‌کنم مامان. می‌خوای تو‌ هم کمکم کنی؟» تمام صبح را توی آشپزخانه دوروبرم می‌چرخد، حرف می‌زند، سؤال می‌پرسد، مواد غذا را به دست و صورتش می‌مالد و چند بار با فاصله این سوال تکراری را می پرسد:«امام رضا همونیه که می‌ریم حرمش؟» من یک نیم روز مدام بغضم را قورت می‌دهم به این امید که مزه شیرین عشق به امام رضا بیشتر در جان پسرم بنشیند. به این امید که در میان تَف دادن پیازها و آبکش کردن رشته‌های باریک ماکارونی، لابلای خنده‌ها و سؤال‌های فرزندم لحظاتی پیدا شود که من هم خادم امام رضا به حساب بیایم. فهیمه فرشتیان سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 روایت تبریز بخش هفتادودوم با اینکه خسته‌ام، با اینکه کل دیشب را بیدار بودم‌، با اینکه سرم گیج می‌رود و تیر می‌کشد، ولی باید در مراسم عصر مصلی حضور داشته باشم. این کوچک‌ترین کاری هست که می‌توانم بکنم... وارد مصلی که می‌شوم چایخانه حضرت رضا (ع) به پا ست. همان دم در به یاد حرمش عرض ادبی به حضرتش می‌‌کنم... از در که وارد می‌شوم، به سمت درب ورودی اصلی مصلی می‌روم. این‌قدر شلوغ است که حتی نمی‌شود رد شد. دوستان توصیه می‌کنند که زیاد خودت را اذیت نکن، بیا در همین حیاط بایستیم... از بس شلوغ است، طبقه دوم مصلی را هم باز کرده‌اند... هر جا را که نگاه می‌کنی، یکی گوشه‌ای، کنجی، حتی در اون شلوغی کنار دوستش، چادرش را انداخته صورتش؛ هق هق گریه‌اش را می‌توانی بشنوی... با اینکه جای سوزن انداختن نیست، انگار امروز در چهره تک‌تک مردم می‌شد آن حزن مشترک را با گوشت و پوست لمس کرد. همه لبخندها محو شدند. چهره‌ها گرفته هستند. چشم‌های سرخ‌شده نشان از اندازه بارانی بودن چشم‌ها را می‌رساند. گویا این بارانی بودن چشم‌ها با شدت بارانی بودن هوای شهرم بی ارتباط نیستند. از دیشب آسمان هم مثل مردم شهرم استراحتی به خودش نداده است... ادامه دارد... مدینه دهقان دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | مصلی تبریز ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش چهل‌وپنجم جمعیت عجیب و بی حد آمده بود برای پیکر مردان خستگی ناپذیر دولت، دوست داشتم فقط اطرافم را نگاه کنم و حال دل مردم از این داغ بزرگ را با چشمانم بنویسم؛ کنار دستم دختری کنار پدرش که پیرمردی ۶۰، ۷۰ ساله‌ی ویلچرنشین بود، نشسته بود. پیرمرد عکسی از آقای رئیسی در دستش داشت و مدام گریه می‌کرد. کمی آن طرف‌تر، پیرمردها و پیرزن‌هایی دیده می‌شدند که از درد پاهایشان روی زمین نشسته بودند و دیگر نمی‌توانستند بایستند تا کاروان شهدا را بیینند. به فاصله کمتر از ۵۰ متر، خانم جوانی روی زمین نشسته بود و به کودک شیر خوارش شیر می‌داد. صورتش غرق ماتم بود و عمیق در فکر و گاهی هم ریز اشک می‌ریخت، و دختر بچه ۵، ۶ ساله‌ای که در بغل پدرش، امن‌ترین جای دنیا، غرق خواب بود! و.... آقاسید رئیسی، بلند شو و آوارگی مردمت را ببین! همه داغدار تو هستند؛ از دور و نزدیک و مرزی‌ترین و محرومترین نقطه کشور، برا آخرین دیدارت آمده‌اند، خسته‌اند و جای خالیت، حسابی آن‌ها را سرگردان و یتیم کرده... حوصله دیگر نمانده برگرد... ادامه دارد... سیده فاطمه دامن‌جان | ۱۲ ساله از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش پنجاه‌ونهم زنش کنارش بود، کالسکه بچه‌اش در دستش و قدم قدم همراه جمعیت می‌آمد. می‌خواستم ازش عکس بگیرم که رویم نشد. راهم را گرفتم و رفتم. هر چند قدم، جلوی پایم را نگاه می‌کردم که یک وقتی بچه‌های قد و نیم قد را لگد نکنم. زمین را که نگاه کردم دیدم لنگ کفش مردی همین‌طور رهاست روی زمین. فشار جمعیت طوری نبود که نتوانی کفشت را برداری اما انگار مرد را تشییع مدهوش کرده بود. ادامه دارد... محمدحسین ایزی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | خیابان پاسداران ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت مشهد بخش چهل‌وهفتم بعد از اینکه کاروان شهدا به فلکه بسیج رسید، موج جمعیت آنقدر زیاد بود که نتوانستیم با جمعیت همراه شویم. به ناچار در پمب بنزینی که در آن نزدیکی بود، دقایقی نشستیم. هر لحظه بر ازدحام جمعیت افزوده می شد، تصمیم گرفتیم به عقب برگردیم. به سختی از لابه لای جمعیت رد شدیم و خودمان را به مترو رساندیم. جمعیت زیادی در مترو حاضر و منتظر بود. در لابه‌لای جمعیت، خودم را کشان کشان به ردیف جلو رساندم. خانم باوقاری بود، پرسیدم: «از کجا اومدین؟» گفت: «از حاشیه شهر مشهد هستیم. دیدیم جمعیت خیلی زیادی اومده، برگشتیم تا افرادی که از شهرهای دیگه آومدن راحترتر برن حرم، ما بعدا که خلوت شد میایم حرم و می‌تونیم بریم سر مزار شهید...» ادامه دارد... زهرا حق‌پناه | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۲۶ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 یک تکه نامه تهران بودیم، گردهمایی روز بسیج بود. گفتند: «آقای رئیسی هم می‌خواهد بیاید. وقتی این طرف و آن طرفم را نگاه کردم، دیدم همه دارند نامه می‌نویسند. من هم پیش خودم گفتم: «کاش من هم نامه بنویسم. اما توی دلم گفتم این همه آدم دارند نامه می‌نویسند کی نامه‌ی تو را می‌خواند. اصلاً نامه‌های اینها را هم کسی نمی‌خواند. اما تب و تاب بقیه را که دیدم، گفتم: «نوشتنش که ضرری ندارد. آمدم نامه بنویسم، نه خودکار داشتم، نه کاغذ. با دست به نفر جلویی زدم گفتم اگر نامه‌ات را نوشتی، می‌شود خودکارت را چند دقیقه به من قرض بدهی؟ خودکار را که گرفتم، کاغذ نداشتم. از نفر بغل دستی‌ام خواستم که برگ کاغذی به من بدهد. از دفترچه کوچک سیمی‌اش کاغذی جدا کرد. بهم داد. زیر دستی که نداشتم با خط بد و در هوا خودکار را گرداندم. مشکل بابا را نوشتم و شماره خودم و بابا را زیرش نوشتم و به آقایی که داشت تند تند بین جمعیت می‌گذشت و نامه‌ها را جمع می‌کرد، رساندم. مردی که نامه‌ها را جمع می‌کرد، حجم زیادی نامه را توی دستش گرفته بود. پیش خودم گفتم: «بین این همه نامه کی کاغذ کوچک و بد خط تو رو می‌خونه». گردهمایی تمام شد و از تهران برگشتیم خانه. حدود یک هفته گذشته بود که تلفنم زنگ خورد و گفت: «خانم بهمنی؟». گفتم: «بله خودم هستم». گفت: «نامه‌ای که برای رئیس جمهور نوشته بودید، پیگیری شده است». از استانداری به زودی با شما تماس گرفته می‌شود. تلفن که قطع شد، باورم نمی‌شد آن تکه کاغذ را خوانده باشند و پیگیری‌اش کرده باشند، جوری که از استانداری با من تماس بگیرند. آن وقت فهمیدم که واقعاً فرق می‌کند، کی رئیس جمهور باشد. تصویرگر: زهرا عرب بهمنی دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وسوم در معبد چشمان زبیده خاتون اشک حلقه زده بود. با بغضی گلوگیر و زبان در هم آمیخته هندی-ایرانی گفت: «باورم نمی‌شه ایشون شهید شده باشه و الان در بین ما نباشن.» لبانش از شدت محو کردن اشک‌هایش می‌لرزید. یک لحظه مکث کرد و با تحکّم گفت: «چی فکر کردن؟ اگر حاج قاسم و حاج ابراهیم شهید شدن و دو بار یتیم شدیم، یعنی تمام؟ نه. هزار حاج قاسم و هزار حاج ابراهیم میاد. من دیگه قصد ندارم برگردم هندوستان. سه تا پسرام فدای اسلام. فدای کشور اسلامی. فدای حاج قاسم‌ها و حاج ابراهیم‌ها.» ادامه دارد... هدی بهروزی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش چهل‌وهشتم این حجم از جمعیت را، مشهد چرا، اما چشمان من تا به حال به خود ندیده بود. پای کسی روی زمین بند نمی‌شد. وسط جذر و مد افقی جمعیت، گاهی جلوی ماشین حمل شهدا بودیم و گاهی دورتر. سربازهایی که قرار بود دور تا دور ماشین حلقه بزنند، میان جمعیت پخش و پلا شده بودند. هر کاری کنید، زور میلیونی می‌چربد به زور چند ده نفری. وسط آن فشار همه جانبه، پیدا کردن سوژه‌ای برای نوشتن سخت بود‌. یک بار چادرم زیر پای کسی کش می‌آمد و بار دیگر، آرنج مبارک عزیزی نصیب پهلویم می‌شد. بهترین جا برای رصد سوژه‌ها بالای ماشین حمل شهدا بود که آن هم از آن از ما بهتران بود‌. آرام آرام خودم را به کنار جدول رساندم. از پشت سرم که مطمئن شدم، روی آن ایستادم. کمی خودم را جا به جا کردم و به درختی تکیه زدم. به سرم زده بود این صحنه‌ها را از نگاه یک روشن دل ثبت کنم. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هایم را بستم. بوی اسپند و گلاب وارد ریه‌ام شد. صدای گریه و زاری خانم‌هایی که کنارم روی جدول نشسته بودند‌، نزدیک‌ترین صدای محدوده‌ی شنیداری ام بود‌. چشمانم را محکم‌تر بستم تا بیشتر تمرکز کنم. زیر لب چیزهایی می‌گفتند که واضح شنیده نمی‌شد. صدای زنی از پشت سر تمرکزم را بهم زد‌. - بمیرم برای مادرت سید. سوز صدایش را تحمل نکردم. یاد مادرم افتادم‌. مادرم طاقت شهید شدنم را هم ندارد چه برسد به مرگ طبیعی. هر بار به شوخی به او می‌گویم هر وقت شهید شدم فلان کار را بکنید و بهمان کار را نکنید، خودش را به نشنیدن می‌زند. همین جملات ساده‌ی بی اساس من را هم باور می‌کند. سید؟! چرا به فکر مادرت نبودی مرد؟! قبل از آمدنت، پیرزن توی صحن گوهرشاد، جلوی جهرمی را گرفته بود و از او گلایه می‌کرد. می‌گفت چرا پسرم را تنها گذاشتید. جهرمی چه باید می‌گفت؟! بینوا بغض کرد و گفت حق دارید. دستی به زیر چشم‌های خیسم کشیدم و دیدن را به ندیدن ترجیح دادم. قانون پایستگی جمعیت کاملا منتفی بود. جمعیت از بین نمی‌رفت، فقط از حالتی زیاد به حالتی زیادتر تبدیل می‌شد. تصاویر تشیيع جنازه‌ی بهشتی جلوی چشمم بود‌. انگار ماشین زمان کمی گَردِ به روز شدن پاشیده بود روی سر مردم و آنها را پرت کرده بود وسط تیر سال ۶۰. سر و رویشان به روز شده بود اما، باورشان تکان نخورده بود‌. نگاهم بی هوا خورد به تصویر شهید امیرعبداللهیان. او را باید کجای دلم می‌گذاشتم؟! هر چه بیشتر نگاهش می‌کردم، بیشتر می‌سوختم. نه از شهادتش، بلکه از نگرانی برای نبودن آدمی شبیه‌اش‌. سال‌ها سوزن‌بان یک ملت بود تا مبادا قطار روی ریل جهانی متوقف شود. تجربه، سال‌ها زمان می‌برد تا در افکار و رفتار آدمی رخنه کند. می‌ترسم ناپختگی یک عده، پیچ ریل‌ها را شل کند. هر چه زل می‌زدم توی چشمش باورم نمی‌شد. من هم عقلم پاره سنگ برمی‌دارد، نه؟ این قطار سال‌هاست پیچ ریل‌هایش شل می‌شود، لق می‌زند، گاهی هم می‌افتد، اما هنوز برای رسیدن به قله، ترسی از سراشیبی و سرازیری ندارد. ادامه دارد... معصومه‌سادات زرگر | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت مشهد بخش چهل‌ونهم به سختی خودم را به جمعیت حاضر در مسیر مراسم تشییع شهدا رساندم. آرام و قرار نداشتم، کمی که جلوتر رفتم، جوانی رشید را می‌بینیم که مقوا نوشته‌ای در دستانش است؛ توجه‌ام را جلب کرد، جلوتر رفتم تا چشمانم یاری کند که نوشته پلاکارد را بخوانم. با خط خوش نوشته بود: «ماهم صبح با خبر شدیم! اما نه صبح جمعه! آسمانی شدنت مبارک بر خادم به مردم، رحمت الهی بر خائن به مردم، لعنت الهی» ادامه دارد... سیده فاطمه دامن‌جان | ۱۲ ساله از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شصتم - آمده‌ام به دیدن رئیس جمهور عزیزم، در آخرین سفر استانی‌اش، حالا بعد از این سفر راحت خواهد خوابید! او مدتهاست که خواب راحت نداشته، و سخت کار کرده است، من جزء کسایی هستم که حسرت به دل موندم، اون قدر جمعیت زیاده که من برای دیدنش هم باید بایستم اما... اشکش جاری شد و به جمعیت در حال تکاپو با حسرت و اندوه چشم دوخته بود... اما پیامی که در دست داشت، و دل سوخته‌اش، قطعا او را در نگاه پر مهر سید‌الشهدای خدمت قرار خواهد داد. ادامه دارد... رفعت حسنی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
رقیبان.mp3
5.26M
📌 📌 رقیبان توی تب کرونا داشتم می‌سوختم اما مگر می‌شد از مناظره چشم پوشید، یکی از این چند نفر قرار بود بشود رئیس‌جمهور آینده مملکت. شاعر راست گفته که «تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد». پهن شدم جلوی تلویزیون. به جز دونفر که یکیشان دکتر رئیسی بود و سواد حوزوی داشت انگار بقیه تا حالا اصلا اسم فن مناظره به گوششان نخورده بود. ✍🏻 طیبه فرید | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شصت‌ویکم یک دانش‌آموز دختر بسیجی که به همراه تعدادی از هم‌کلاسی‌هایش در مراسم تشییع حضور داشت می‌گفت: «آقای رئیسی نماینده مردم بیرجند در مجلس خبرگان بود و این حق مردم استان بود که برای آخرین بار با نماینده‌شان وداع کنند و یک بار دیگر ارادت و علاقه خودشان نسبت به ایشان را به کل دنیا نشان دهند. آقای رئیسی همیشه به مردم ما لطف داشتند و حتی به سربیشه در آخرین نقطه صفر مرزی هم سفر کرده بود. قبل از ایشان چه در انقلاب و قبل از انقلاب هیچ مسئولی به آنجا سفر نکرده بود.» ادامه دارد... سید روح‌الله طباطبایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۳۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 خاکی و خوش‌قول در بین جمعیت یک روحانی برایم تعریف کرد که چند وقتی بود حاج آقا رئیسی تولیت آستان قدس رضوی شده بود و چون مدرسه‌ی علمیه ما نزدیک حرم امام رضا (ع) بود، خیلی به حاج آقا اصرار کردیم که یک بار بیایند مدرسه‌مان. روز موعود رسید و حاج آقا آمد. ما یک صندلی برای حاج آقا گذاشته بودیم که بنشینند و باقی همه روی زمین می‌نشستند. وقتی ایشان وارد شدند، رفتند و کناری روی زمین نشستند. بعد ما اصرار کردیم که بنشینند روی صندلی و گفتند که چون بچه‌ها همه روی زمین نشستند، من هم روی صندلی نمی‌نشینم. آن روز در مراسم مدرسه، یک سری قول به ما دادند که بعداً به همه‌ی آن‌ها عمل شد. حالا در مراسم عزای سیدالشهدای خدمت در جنوب شرقی‌ترین نقطه کشور، بچه‌ها در آغوش مادرانشان از شدت گرما بی‌تابی می‌کنند و مردم نشسته روی زمین با مراسم همراهی می‌کنند. امیررضا انتظاری پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | گلزار شهدا، مراسم عزاداری شهدای خدمت ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 زیر پوست شهر گوشی‌ام زنگ خورد؛ - سلام مجتبی روی میزم پوسترهای چاپ شده آقای رئیسی رو که دیدی؟ اصلاً متوجه آن همه پوستر که با فاصله نیم‌متری از من روی میز محمدحسین بود، نشده بودم. همان موقع نگاه کردم؛ - اگه میشه برو و میان مغازه‌های اطراف حوزه پخششان کن. همه فکر می‌کنند که کار در فضای عمومی آسان است، اما در فضای خصوصی افراد مثل مغازه کمی سخت می‌شود. من هم که مستثنا نبودم، ولی عتابی به خودم زدم: - ها! چیه؟ فقط بلدی ادای عزاداران شهید رئیسی رو در بیاری؟ بلند شو ببینم. از روی صندلی بلند شدم و تعدادی از عکس‌ها را برداشتم و چسب نواری زرد رنگمان را هم مثل کُلت چرخاندم و در جیبم چپاندم. نفس اماره‌ام که مدام با من کلنجار می‌رفت و دنبال راهی برای در رفتن از زیر کار بود، حالش حسابی گرفته شد. از حوزه که بیرون زدم. سمت چپم پر از مغازه فروش مبلمان اداری بود. چند قدم جلو رفتم، مغازه اول پر از مشتری‌های با ظاهر نه چندان مناسب بود. نزدیک‌تر شدم که دوباره کلنجارم با نفسم شروع شد که بی‌خیال این مغازه شو، دادی بر سرش زدم که چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ دوست دارم بروم. با چشم، چرخی به اطراف زدم و شاگرد مغازه که بیرون نشسته بود را بی‌کار گیر آوردم و کار را شروع کردم. - سلام عکس شهید رئیسی برای نصب در مغازه بدم خدمتتون؟ نگاهی به عکس‌ها انداخت و با بی‌میلی اشاره کرد به داخل مغازه؛ - از صاحب‌کار بپرس. او اختیار دارد. - ایشون که سرشون شلوغه - من نمی‌دونم دیگه، به من ربطی نداره..‌. برخورد سرد و بی‌میلش به کمک نفس سمجم آمد که ادامه نده، بابا کسی میلی به این کار ندارد و خلاصه مرا گوشه رینگ گیر آورده بود و مدام مشت می‌زد. اراده‌ام ضعیف‌تر شد اما کم نیاوردم و ادامه دادم، با قدم‌های شکاک سراغ مغازه بعدی رفتم، فلاسک‌فروشی کوچکی بود. صاحب مغازه که مردی جاافتاده بود داشت با دو مشتری‌اش سر و کله می‌زد، وسط حرفش پریدم: - سلام ببخشید عکس شهید رئیسی برای مغازه‌تون بدم خدمتتون؟ مثل کسی که جا خورده باشد، چند لحظه مکث کرد، نگاهش به عکس دوخته شده بود. سکوتش را با این جمله شکست: - خدا بیامرزتش، رئیس‌جمهور محبوب... آهی کشید و ادامه داد: - رئیس جمهور مظلوم. خدا پدرت رو بیامرزه، بله که می‌خوام، مشتری‌ها هم داوطلبانه عکس‌ها را گرفتند. همین کلمات به ظاهر ساده کاملاً ورق را برگرداند. اراده‌ام دوباره جوانه زد. با قدم‌های مطمئن‌تر سراغ مغازه بعدی رفتم. آرایشگاه مردانه بود، جوانی با مدل موی امروزی و خالکوبی روی گردن و دست‌هایش نشسته بود روی صندلی کار خودش، و با گوشی کار می‌کرد. با خودم گفتم: «این مغازه که قطعاً کاسب نیستم.» راهم را به سمت مغازه بعدی کج کردم، اما شکی در دلم افتاد و گفتم: «نهایتاً یک نه می‌شنوی، ولی تو بگو و بعد برو.» برگشتم سمتش: - سلام، خداقوت. عکس شهید رئیسی رو بدم خدمتتون؟ از حال و هوای خودش بیرون آمد، ایستاد و جلوتر آمد و نگاهی به عکس کرد. - دمت گرم، مشتی هستی، بده بذارم تو مغازه. عکس را گرفت و سریع گذاشت توی ویترین، کار را تمام کرد. انرژی کار تا پایان را به من تزریق کرده بود. یکی یکی مغازه‌ها را می‌رفتم جلو و عموم مغازه‌ها عکس را می‌گرفتند، حال نفس اماره‌ام دیدن داشت که گوشه رینگ گیر کرده بود و داشت از حال می‌رفت. وارد کفش‌فروشی بعدی شدم. - سلام عکس شهید رئیسی بدم خدمتتون؟ جوانی هیکلی بود که پشت ویترین نشسته بود. کمی مکث کرد؛ - سوال داره؟ - چی بگم پس؟ با لحنی طلبکارانه و با چاشنی دلخوری جواب داد: - سوال نداره، عکس رو بذار، بگو عکس شهید رئیسی. دیگه غُرهامون رو که نمی‌تونیم سر این خدا بیامرز بزنیم. حداقل عکسش رو ببینیم و فاتحه بخونیم براش. مغازه بعدی، کاسبش جوانی با موهای فر و لباس مشکی آستین‌کوتاه بود. آخرین عکس بود که دستم مانده بود، جلو رفتم و گرفتن عکس را پیشنهاد دادم، با اشتیاق گفت: «اتفاقا دنبال عکسش هم بودم، ممنون.» در همین حین یکی از صاحبان مغازه‌های قبلی با عجله نزدیک شد و گفت دیگه عکس نداری؟ - نه ببخشید تمام شد. - من متوجه نشده بودم که عکس شهید توزیع می‌کنی. فکر کردم تبلیغات است. - مشکلی نیست الان میرم و باز عکس میارم به تعداد مغازه‌های باقی‌مانده عکس بردم و بین‌شان، توزیع کردم. حین برگشت به این فکر می‌کردم که: «زیر پوست شهرم حال خوبی دارد اما متاسفانه همه‌مان در مارپیچ سکوتی قرار گرفته‌ایم که نمی‌گذارد یکدیگر را خوب بشناسیم.» مجتبی نباتی دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وچهارم ناهار خورده نخورده خودم را رساندم حوزه هنری. گفته بودند ساعت یک ربع به دو حرکت! تشنگی را از کاشان آوردم به قم. راننده ون زردرنگ قبل از سفر یک‌شیشه آب معدنی بزرگ برایمان خریده بود اما لیوانی نداشت و نداشتم. تا خود قم با هر بار دیدن بطری آب تشنه‌تر می‌شدم. ساعت ۴ و ده دقیقه رسیدیم ورودی حرم. چند نفر از همراهان عکاس بودند. به خاطر داشتن اسباب و اثاثیه ممنوعه به داخل راهشان ندادند. رفیق نیمه راهشان نشدیم. موازی حرم کوچه پس کوچه‌های قدیم قم را دور زدیم‌ تا خودمان را به ورودی بلوار پیامبر اعظم برسانیم. از زمین آدم می‌جوشید. خیابان‌ها آدم‌رو شده بود تا ماشین رو. کوچک و بزرگ، بچه به بغل و با کالسکه. حتی موتور و ماشین‌های پارک شده در خیابان برای شرکت در مراسم حضوری می‌زدند. روبه‌روی زیارت امامزاده شاه احمد قبل از ورودی بلوار پیامبراعظم؛ توی پیاده رو موکب بود. از بین موتور و ماشین‌ها یک وری خودم را رد کردم و رساندم به موکب. شربت آبلیمو کمی عطش تشنگی را خواباند. خوردم. وقتی مطمئن شدم هنوز شهدا را نیاورده‌اند چشم انداختم به مردم. خانم و آقای سپاه‌پوست بچه به بغل را دیدم که مثل بقیه چشم انتظار آمدن شهدایند. بعد از سلام و علیک، به خانم سیاه پوست گفتم: «آقاتون اجازه می‌ده گپ بزنیم؟» چشم‌هایش را به چشم همسرش دوخت و به من گفت: «بله.» همسرش سر به زیر بود. زبان بدنش فریاد می‌زد: «سمت من نیا.» منم نرفتم. کواکب سی ساله اهل سودان گفت ده سالی است از کشورش آمده قم تا با شوهرش درس طلبگی بخوانند. برایم عجیب و جالب بود بدانم که چی باعث شده بیاید مراسم رئیس جمهور؟ گفت: «آقای رئیسی را از روزی که در انتخابات شرکت کرد دوستش داشتم. دعادعا می‌کردم‌ رای بیاورد. از این و آن شنیده بودم آدم خوبی است. ولی حیف که من نمی‌تونستم بهش رای بدم! تو سودان همش جنگ و خونریزی بیداد می‌کنه و از انتخابات خبری نیست. از لحظه‌ای که فهمیدم برای رئیسی حادثه پیش اومده خیلی ناراحت شدم.‌ گفتم الان معلوم نیست که کجاست؟ تشنه است یا گرسنه؟ گیر حیوانات نیفتاده باشه؟» حرف می‌زد و آتش به جان خودش می‌داد. چشمانش را از آب غلیظی پر می‌کرد و با حواس جمعی تمام جلوی سرریز شدنش را می‌گرفت. انگار ته چشمش گودالی حفر کرده بود که قطره‌هایش را تمام و کمال قورت می‌داد تا برای خودش جمع کند. معلوم بود زن محکمی است. دوباره پرسیدم: «چرا رئیسی رو دوست داشتی؟» گفت: «رئیسی در هر صورت رئیسه! چه زمانی که رئیس جمهور بود، چه الان که شهید شده. او برای همه بود. اصلا این حکومت اسلامی برای همه است. فقط مخصوص شما و ایران شما نیست.» ادامه دارد... ملیحه خانی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وپنجم هر کدام از همراهانم را به طریقی توی مسیر بلوار پیامبر اعظم گم کردم. تک افتادم بین سیل جمعیت عزادار. داشت غروب می گ‌شد و نزدیک اذان مغرب. توی تاریکیِ دم غروب، چهره‌ی سه خانم سیاه پوست توجه‌ام را جلب کرد. همپا بودند. کنجکاو شدم ببینم با هم فارسی حرف می‌زنند؟ ناامید نشدم. با لبخندی سعی کردم خودم را بهشان نزدیک کنم. نفس عمیقی کشیدم و سلام دادم. حدسم درست بود. خانم خیلی جدی‌ای بود که سلام سردی تحویلم می‌داد. ازش پرسیدم: «فارسی بلدی؟» - بله فارسی بلدم. - می‌شه خودتو برام معرفی کنی؟ - از کشور مالی هستم.‌ ده سالی هست برای تحصیل در حوزه علمیه با شوهرم ساکن قم‌ام. پرسیدم: «چی شد که اومدی مراسم تشییع رئیس جمهور ما؟» - قدردانی. این چه سوالیه؟ خب معلومه؛ برای قدردانی اومدم. با اینکه هنوز باورم نمیشه رئیس جمهور شهید شده. رویم برای پرسیدن سوال بعدی باز شد؛ - مگه شما چی از آقای رئیسی دیدین که برای قدردانی ازش اومدین؟ - بعضی از شماها قدر کشورتون نمی‌دونین. این ‌همه امنیت دارید. من از بیرون نگاه می‌کنم، واقعا کشورتون همه چی داره. من تا حالا اینطور رئیس جمهور ندیدم که با رهبر باشه. حتی یک قدم‌جلوتر از رهبر بر نداره. معلومه که اخلاص داره. رئیس جمهور با مردم بود و به حرف‌هاشون گوش می‌داد. دو هفته قبل که اومده بود قم، من کار داشتم و نشد برم دیدارشون. ولی امروز همه کارهامو ول کردم و اومدم فقط برای قدردانی. امیدوارم منو هم دعا کنه. - برنامه تون بعد از تموم شدن درستون چیه‌؟ - برمی‌گردم کشورم. می‌خوام ‌اونجا حسابی تبلیغ کنم. شاگرد پرورش بدم. برای شاگردام خیلی حرف دارم. از ایران و مردان با اخلاصش بگم... ادامه دارد... ملیحه خانی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش هفتادوسوم در یکی از دست‌هایش پرچم ایران و در آن یکی، پرچم فلسطین است. زیر نور خورشید قطره‌های عرق روی پیشانی‌اش می‌درخشند، یکی یکی پایین می‌چکند و لبه‌های روسری اش را خیس می‌کنند. چادرش را می‌کشم: «حاج خانم! خسته شدین با پرچم‌ها.» می‌خندد: «نه! قند دارم و انسولین زدم. حالم برا همینه قربونت برم. وگرنه با پرچم‌ها خسته نمی‌شم.» به دوردست‌ها خیره می‌شود: «اولین راهپیمایی من می‌دونی کی بود؟ زمان آقای طالقانی. بچه بودم چادر سر کردم و رفتم. شعار می‌دادیم: «آقای طالقانی! اولماغون تزدی سنون/ احتیاجی‌وار سنه هم دولتین هم ملتین.»» مردمک‌هایش وسط اشک‌ جمع‌شده توی چشم‌هایش می‌درخشد: «دیروز تا در ورودی مصلی رفتم. همینکه چشمام به محوطه افتاد، دلم لرزید. پاهام نا نداشتن که وارد بشم. از همون‌جا برگشتم. البیر آتام تَزَشدان اولوپ، یارالاریم تَزَلنیپ.» جوری به پرچم‌هایش چشم می‌دوخت و ازشان حرف‌می‌زد که انگار فرزندش باشند و از تن و جان خودش: «هر جمعه پرچم‌هام رو به عشق آیت‌الله‌ آل‌هاشم و جدش امام حسین می‌بردم مصلی. ولی امروز برای آخرین بار اومدم که...» انگار که خاطره‌ی تلخی یادش افتاده باشد، وسط ابروهایش چین می‌افتد: «میدونی؟ یه‌بار داشتم از راهپیمایی با پرچم‌هام، برمی‌گشتم. یه ماشین جلوی پام ترمز کرد و سرش رو از پنجره بیرون کشید؛ حاجتت رو گرفتی حاج خانم؟ آخی سنین الان پرچم فیراتماخ زمانین‌دی؟ اینها را گفت، گازش را گرفت و رفت. انگار دلم را مچاله کرده بودند. اون روز با خودم گفتم پرچم‌هامو برمی‌دارم و می‌رم راهپیمایی و نمازجمعه‌ی شهرهای دیگه ولی با این اتفاقات انگار خدا بهم گفت: «وطن تو همینجاست! بزرگ تو آیت‌الله آل‌هاشمه. تو باید همینجا توی تبریز پرچم‌هایت رو بالا ببری و بچرخونی! به خاطر راه آیت‌الله آل‌هاشم.»» ادامه دارد... فائزه ولیپور پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | میدان شهدا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا