📌 #محرم
اِرثِ گرانبها
مادربزرگهای مادرم را یادم میآید، مادربزرگِ پدرم را هم تا پنج سالگی دیدهام.
اینشبها خیلی به اول محرمهای زندگیشان فکر میکنم.
لباس سیاههایی که تن خود و پدربزرگ و مادربزرگهایم میکردند، که آن روزها خیلی کم سن و سال بودند.
تازه مثل حالا کم جمعیت هم نبودند. مثلا پدربزرگم، چهار خواهر و چهار، پنج تا هم برادر داشت.
مادرِ پدرِ مادرم همه را سیاهپوش میکرد و لابد به مجلس عزای امام حسین میبرده. آن روزها هم که مثل امروز همهجا هیئت و مسجد و تکیه پر نبوده.
امروزه روز اگر از صبح بخواهم هیئت بروم تا شبم پر میشود، بس که به برکت انقلاب اسلامی همه جا بساط عزای حسین (ع) پهن هست.
یا اگر هیئت هم نخواهم بروم، پایم را که از خانه دو قدم بیرون بگذارم، خیابان پر است از چایخانههایی که صدای روضهاش کل خیابان را صفا داده.
آن روزها شاید مادربزرگِ پدرم از روی پشتبامها دست بچههای قد و نیم قدش را گرفته و دولا دولا و با دلی پر از ترس و اضطراب از پهلَویهای بیدین خودش را به تک روضهی آرام در پستوی خانهای رسانده.
که اگر ساعتش میگذشته، همان روضهی پر از التهاب هم تمام میشده و جدم با چشمهای قرمز از عطشِ عشق به عزای حسین ( ع)
باز هم دولا دولا به خانه برمیگشته.
این شبها که وسطِ شیطنتهای پسرکم توی هیئت دقیقهای خالی برای گریه کردن پیدا میکنم، زیاد یادِ اجدادم میاُفتم.
پدربزرگِ پدرم چطور عزاداری میکرده و چطور عشق به آلالله را توی گوش پدربزرگم هجی کرده تا او هم برای پدرم بخواند و پدرم برای من و من برای بچههایم و انشالله بچههایم در گوش نوهها و نتیجهها و .....
پدربزرگ مادرم از کفاشهای قدیمی بازار تهران بوده. مادربزرگم میگوید: شانزدهم ماههای قمری روضهی خانگی میگرفته و مرشد اسماعیل و حاج خدارحمی و چند آقای دیگر هر کدام ده، پانزده دقیقهای روضه میخواندند. هنوز هم بعد از حدود صدسال روضه در خانهی دایی مادرم پابرجاست.
البته دایی جواد چند سالی هست که توی بهشت برزخ خوش میگذراند و زندایی (زنداداش مادربزرگم) باعث و بانی ادامهی روضهها شدهست.
مادربزرگم با چنان عشقی اینها را برایم تعریف میکند و ادامه میدهد:" هر روز به نیت همهی بچهها و نوه نتیجههام صدقه میذارم کنار، شونزدهم ماهها که میشه میدم آقا برا سلامتیتون روضه امام حسین بخونه مادر."
او هم تا سالها ششم ماه را روضه میگرفته و بعدترها نمیدانم چطور قطع شده.
رفتارهای خوب و بد گذشتگان حتی تا ده نسل قبلمان روی سَکنات ما تاثیر میگذارد.
روح ما نصف از ژنتیک بهره گرفته و نیم از گندمی که اجدامان در زندگی خودشان کاشتهاند.
در تاریخ آمده اَمیرالمومنین در جنگها بعضی دشمنان را خودشان از روی عمد فراری میدادند و نمیکشتند. یاران دلیل را میپرسیدند.
پدرِ اُمت میفرمودند:"در چندین نسل بعد از خودش محب اهل بیت پیامبر را دیدم."
روضه گرفتن هم ارثیست. ارثی شیرین که خودم هم نفهمیدم کِی و چطور هفده سالیست که مهمان خانهام میشود.
عشقی را تمام بافتهای بدنم فریاد میزنند که اجدادم قرنها پیش در رگ و خونم بافته و تنیدهاند و برایش از جان مایه گذاشتهاند.
همین عشق ماوراییِ من به مرد نادیدهای که هزار و چهار صد سال پیش میزیسته کار امروز و دیروز و عمر سی و اَندی سالهی من نیست.
این تب و تاب حاصلِ زنجیر زدنها و اشکها و قنوتِ
(رَبَّنَا هَبۡ لَنَا مِنۡ أَزۡوَٰجِنَا وَذُرِّيَّـٰتِنَا قُرَّةَ أَعۡيُنِ) تمام اجداد و والدینِ قبل منست.
البته به نفع خودشان هم هست.
هر کدام با اینکه چند قرن هست که دست از دنیا شُستهاند، باز هم ثواب روضههای پسر حضرت فاطمه(س) در پروندهشان ثبت و ضبط میگردد.
شاید اگر امامحسین نبود، هیچ وقت یادی از آنها نمیکردم چه برسد به اینکه حس کنم چقدر دوستشان دارم حتی مثل مادر و پدرم.
اِرثِ مهرِ حسین(ع)، رشتهی محبت ما را با تمام گریهکنهایش محکم کردهست.
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
شنبه | ۲۳ تیر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #محرم
📌 #شهدا
این بچه را قبول میکنی؟
مادرم چهار دختر و سه پسر داشت. اما باز باردار بود و تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشت. خودش تعریف میکرد دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشهای گذاشتم. همان شب خواب دیدم بیرون خانه همهمه و شلوغ است. در خانه هم زده میشد. در را باز کردم. دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامهای خاکآلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: «این بچه را قبول میکنی؟»
گفتم: «نه، من خودم بچه زیاد دارم.»
آن آقای نورانی فرمود: «حتی اگر علیاصغر امام حسین(ع) باشد!»
بعد هم نوزاد را در آغوش من گذاشت و رو چرخاند و رفت.
گفتم: «آقا شما کی هستید؟»
گفت: «امام سجاد(ع)!»
هراسان از خواب پریدم. رفتم سراغ ظرف دارو. دیدم ظرف دارو خالی است!
صبح رفتم پیش شهید آیتالله دستغیب و جریان خواب را گفتم.
آقا فرمودند: «شما صاحب پسری میشوی که بین شانههایش نشانه است، آن را نگه دار!»
آخرین پسر مادر، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علیاصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانهاش جای یک دست بود.
علیاصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد(ع)، در تیپ امام سجاد(ع) شهید شد!
خواهر شهید علیاصغر اتحادی
به قلم: مجید ایزدی
پنجشنبه | ۲۸ تیر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #محرم
آقام ابالفضل
از هولهولی غذا خوردنش لجم میگیرد. میگویم: «بچه! پنجِ صبح میری، یکِ شب میای، لااقل موقع ناهار سر حوصله بشین سیر ببینمت.»
لقمهی توی دهنش را کنار لپش جا میدهد و با همان عجله میگوید: «مامان میدونی که مسئولیت برق هیئت با منه، تازه هیچکی نیست مراقب موکب باشه، من از همه بزرگترم اونجا، اگه اتفاقی بیفته...»
دو سهتا قاشق آخری را که میخورد زل میزنم به صورت گرد و چشمهایش و فکر میکنم که این بچه کی بزرگ شد که من نفهمیدم؟ بلند میشود، لباس خاکیاش را صاف میکند و میرود، مثل لباس خاکیهایی که همیشه سرشان درد میکرد برای رفتن. دم در صدا میزند: «خدافظ! یادت نره برام دعا کنی، راستی مامانی! دیشب با نوحهی بوشهریه کلی گریه کردم، خیلی باحال خوند...»
به اینجا که میرسد حرص و جوشم رنگ میبازد و دلم میلرزد.
یکدفعه صدای باسم کربلایی از پشت سالهایی که نفهمیدم چطور گذشت مینشیند وسط حال و هوای امروزم.
«مِن البیّن، یَاحسیّن، مِن ذُغری و شاب الرأس،
تانیّت، نادیّت، لَیش تاخّر عباس...»
ظهر ششم محرم بچهای که هنوز باورم نمیشود بزرگ شده، مهمان آغوشم شده بود. چند دقیقه قبلتر از اینکه قدمهای فسقلیاش را به این دنیا بگذارد، قلب کوچولویش از کار افتاده بود؛ آن هم دوبار، به فاصله ده دقیقه. صدای «یاابالفضل، یاابالفضلِ» پرستارها پیچیده بود توی تار تارِ وجودم. همراهش با خودم گفته بودم، خدایا اگر قرار باشد به نبودنش، من هم تمام شوم؛ همین جا، روی همین تخت، گوشهی همین بیمارستان. قربان مرامش، مثل همیشه ناامید ردم نکرد. چند روز بعد، اسم عباس همراه نوحهی باسم، قطره قطره میرفت توی رگهایش تا بشود خادم خاندان محترمش. دیگر دل نگرانش نیستم؛ زیر سایهشان، جایش امنِ امن است.
از نظر کردهی آقا ابالفضل چه انتظاری داشتم، جز اینکه پنجِ صبح برود هیئت، یکِ شب بیاید و ناهارش هم هولهولی بخورد؟
طیبه روستا
پنجشنبه | ۲۸ تیر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #محرم
عزادار کوچک
زیپ سوپرمارکت کوچکم را میبندم. آن شب از آن شبهایی بود که حتی دلش نمیخواست دست جادوییام داخلش برود و یک شگفتانهی دیگر برایش رو کند.
لنگههای کفشش را توی سینهاش گرفته بود. نگاهش میپرید. پابهپا میشد. صدای روضهخوان، تیزتر که شد دیگر طاقت نیاورد. همصدا با بقیه، گریه کرد. بقیه توی گودال بودند و بر سر و سینه میکوفتند. او گریههای کودکانه و صدای جیغهایش را با التماس و نشانی دادن بهسمت در، بالا و بالاتر میبرد.
جمعیت کیپ هم نشسته بودند. اصلا از وقتی قرمزیِ قالیهای کف هیئت، پُر شد از سیاهی چادرها، بیتابیاش شروع شد. ساعتم را نگاه کردم. از تاب و توان هر شبهاش، هنوز چهل دقیقه مانده بود. امشب چهل دقیقه زودتر، عزم رفتن کرده بود.
بغلش کردم، با سنگینیاش روی شانهام، یکوری شدم. سرش را مثل گنجشکی توی گردنم فرو برد. ترسیده بود. حق داشت بیتاب شود. من چه میدانم شاید او با همهی نفهمی کودکانهاش، باز هم بیشتر از من میفهمید. اگر زبان حرف زدن داشت شاید برایم میگفت گریهاش بخاطر روضهی گودال بود یا نه.
شب علیاصغر هم بیتابی کرده بود. کمکم داشتم مطمئن میشدم پسر بیست ماههام روضه میفهمد.
به پلهها که رسیدم پا نزد که زمینش بگذارم. مثل هر شب نخواست با پاهای کوچکش، ساعتی معطلم کند تا یکییکی را خودش پایین بیاید. نخواست آرام کنار گوشش، پلهها را بشمارم. زیر نور قرمز پیچیده توی پلهها، آرام و خاموش فقط میخواست بیرون برویم. حیاط کوچک هیئت هم، پر از سیاهی بود. کلمنهای آبی و بزرگ آب را دید. اما مثل هر شب، نخواست تا لیوانی بردارم و انگشت کوچکش را روی دکمهی سفتش بفشارم و یواشکی دل انگشت خودم را فشار بدهم تا برایش آب بریزد.
هنوز صورتش توی گردنم پنهان بود. صدای لطمه زدنها و سیلیها و برسرکوفتنها از پنجرهی مردانه، به حیاط میریخت. بند دلم پاره شده بود. بغض گلویم را گرفته بود. نگاهش که به در و شیب آن افتاد، گل از گلش شکفت. از بغلم پایین آمد. دستش را توی دستم گذاشت و با قشنگی کودکانه گفت: «بازی»
چندینبار شیب را بالا رفتیم و یک دو سهگویان پایین دویدیم. هنوز صدای به صورت زدنها و گریهها میآمد؛ اما حال او خوب شده بود. خنکی هوا خزیده بود زیر پوستش. خلوتی کوچه و بازی روی شیب آسفالتی دم در هیئت، سنگینی روضه را، روی شانههای کوچکش، کم کرده بود.
حالا یکی دو شب است غروب نشده، لباس مشکیاش را بغل میگیرد؛ سینه میزند. با اشاره میفهماند که برایش بپوشانم. کیفم را کشانکشان میآورد و عَییعَییگویان از جا بلندم میکند و دم در خانه، حاضر و آماده میایستد.
دیگر مطمئن شدهام با همهی کودکیاش، هوای روضه را میفهمد.
زهره نمازیان
شنبه | ۳۰ تیر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #محرم
ارادت در صورت خاص کیکاووس
اینجا سرزمین مادریست.
از دورافتادهترین روستاها و از محرومترینهایش در گیلان. امکان روستا برق است، آبشان از چشمه میجوشد و آتششان از تنه شکسته درختان شعله میگیرد.
ولی جالب اینجاست که بچههای این روستا با تمام کمبودها، به درجات عالی تحصیلی و معنوی رسیدهاند. عدهای جزء شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم شدند و تعدادی دیگر در سنگر دانش به درجات بالای علمی و شغلی رسیدند مثل دکترای فیزیک، متخصصین پزشکی و معاونت علوم پزشکی گیلان، نماینده ولی فقیه در ارگانها و رئیس ادارهها و حتی دیپلمات.
این تنوع شغل، لاجرم هر کدام را برای زندگی به جایی فرستاده، اما همه آنها هرساله دههی اول محرم به وطن بازمیگردند، روستا را سیاهپوش میکنند و تا پایان دهه در امامزاده محمد بن موسی کاظم (ع) به عزا مشغول میشوند.
محرم در اینجا صورت خاص خودش را دارد. هرخانه یک هیئت است، دهه اول محرم، هر شب به نوبت یک خانه مسئولیت پذیرایی و پخت غذای نذری را بهصورت داوطلب قبول کرده و از عزاداران در داخل امامزاده پذیرایی میکند.
رسم دیگر اینجا، بردن دسته عزاداری به روستاهای دیگر است. دستهها از روز قبل عاشورا اعلام میکنند که قرار است مهمانمان باشند و به نیت تسلیت گفتن به امامزاده محله بالا میآیند. اهالی روستا جهت خوشآمدگویی به استقبالشان رفته و عزاداران را به داخل حیاط امامزاده هدایت میکنند. بعد از سوگواری و نوحه خواندن به صورت مشترک، از آنها با شربت، حلوا، چایی، آش، نان محلی و سیب زمینی آبپز -که فقط در این روستا این نوعش به عمل میآید و طعم و مزه خاصی دارد- پذیرایی کرده و شام را مهمان امامزاده میشوند.
این الگوی سوگواری تا پایان دهه اول ادامه پیدا میکند.
این تنها یک نمونه از روایت ارادت خالصانه مردم روستای کیکاووس است به آقایمان حسین (ع). هیچ نبود و کمبودی، از ارادت اهالی این روستاها به انقلاب و اهل بیت (ع) کم نمیکند.
به شرط لیاقت، به عشق حسین زیر بیرقش خواهیم ماند تا نفس میکشیم.
"حُبُّ الحُسَین یَجْمَعُنا"
پینوشت: فیلم مربوط به عاشورای ۱۴۰۳ میباشد.
برجعلیزاده
جمعه | ۲۹ تیر ۱۴۰۳ | #گیلان #رودسر #رحیمآباد روستای کیکاووس
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #شهدا
خواب شیرین
شروع کردیم به آمار گرفتن از بچهها. هرچند سابقه نداشت قبل از عملیات، کسی میدان خالی کند. خودم را موظف میدانستم درون سنگرها نگاهی بیاندازم نکند کسی جا بماند یا خواب بماند. با سرعت روی خاکریزها میدویدم که از دور روی یک پشته چیزی توجهم را جلب کرد. انگار کسی آنجا خوابیده! به سمتش دویدم. دیدم نوجوانی شانزده ساله است. او از نجفآباد اصفهان برای امدادگری آمده بود. چه معصومانه به خواب رفته، دلم نمیآمد صدایش بزنم. همه سوار ماشین شده و آماده رفتن بودند. اگر صدایش نزنم اینجا تنهایی گم میشود. شب در این منطقه معلوم نیست هزارجور اتفاق برایش بیافتد. خیلی آرام پایم را به پایش زدم. بیدار نشد. نشستم، دست به کمرش زدم. کمی تکان خورد. کمی محکمتر زدم. بیدار شد. تا نگاهش به من افتاد خودش را جمع کرد. کمی جا خورد. به سرعت از جا بلند شد. دیدم خیس عرق است. دستش را گرفتم از سینۀ خاکریز عبورش دادم و از او عذرخواهی کردم، گفتم: «ببخشید! همه بچهها دارن میرن، از عملیات جا میموندی!»
- خوب شد بیدارم کردی؛ اما کاش دو دقیقه دیرتر!
- چرا؟ دو دقیقه دیگه با حالا چه فرقی میکنه؟
از پاسخ طفره رفت. اصرار کردم: باید بگی! وگرنه نمیذارم بری!
- باشه میگم؛ ولی نباید به کسی بگی!
- مسئله شخصی باشه، نه نمیگم.
- حقیقتش من رکعت دوم پشت سر امام حسین(ع) نماز میخوندم که بیدارم کردی.
همینطور که داشت گریه میکرد، گفت: «ده دوازده نفر توی صف نماز پشت سر امام حسین(ع) بودیم. نذاشتی...»
خیلی خودداری کردم بچهها اشکم را نبینند.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشت: شهید عبدالرسول حبیبالهی، متولد ۱۳۵۰، دانشآموز دوم متوسطه ریاضی، در تاریخ ۱۳۶۷/۳/۲۳ به شهادت رسید.
شب عملیات گردان ما ۱۳ شهید داد. یکی از شهدا همین نوجوان نجفآبادی بود. برای چندمینبار به واقعیت اصالت دفاع و ایمان به ولایت و به واقعیت عملی که انجام میدهیم پیبردم و یقین در یقین پیدا کردم.
شهیدان عملیات: علی اربابیبیدگلی، حسین پارسا، عبدالرسول حبیباللهی، حجتالله دهقانی، عباس دهقانی، سیدجواد رضویان، احمد رفیعی، علی عبدلیان، علیرضا علیاکبرزاده، مصطفی صادق، ایرج قندی، سیدمحمد کریمی، مجید مختاری.
محمد قطبی
به قلم: آسیهسادات حسینیانراوندی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #محرم
خانه بنکدار
بخش اول
چند سالی بود ایام محرم که میشد یاد یک خاطرهی قدیمی، یک صحنهی خیلی محو از سه یا شاید چهار سالگی، هی توی ذهنم رژه میرفت و اسم "نعلبکیها"...
نعلبکیهای معجزهآمیز...
یک صدای خیلی محو که به مامان میگفت: «برای بیمار سرطانی جواب کردهیمان... به نیتش یک استکان بردارید و اگر شفا گرفت یک دست برگردانید که یک دست بشود...»
در طول همهی این سالها ایام محرم که میشد از خودم میپرسیدم کجا بود؟
آن تصویر، آن خانهی محو قدیمی کجا بود؟
خانهی "زرگر باشی" یا...؟
چند روز پیش در یکی از گروههایی که عضو بودم اسمش را آوردند.
"خانهی بنکدار"، همین بود، اسمش همین بود؛ بنکدار.
از اول دهه هر روز نیت میکردیم، فهرست برنامههایشان را دیدم، از ساعت ۳ و نیم صبح شروع میشد تا...
تا دمدمای اذان ظهر...
نیت میکردیم اما نمیشد برویم. یک روز بچهها خواب میماندند، یک روز خودمان، یک روز...
عاقبت دیروز، از ظهر همهی کارهای خانه را راست و ریس کردم و بچهها را حسابی خسته... بعد از ظهر سه تایی یک دل سیر خوابیدیم و شب رفتیم هیئت محلهمان، مسجد امام حسن مجتبی. دخترم دلش قیمهی امام حسین میخواست و من روضهی بنکدار.
شب که برگشتیم بابای خانه هنوز نیامده بود.
ساعت ۱۱ از کار برگشت و جلوی تلویزیون پای برنامه معلا غش کرد...
بچهها هم خوابیدند اما با لباس بیرون! لباسهایشان را عوض نکردم. ساعت موبایلم را تنظیم کردم روی یک و نیم.
آدم بدخواب و کمخوابی هستم؛ بدخوابتر شده بودم...
زیر کتری را روشن کردم و خودم را یک لیوان کاپوچینو مهمان کردم.
چند صفحهای "سور بز" خواندم و روایتهایی که بعد از ظهر نوشته بودم را مرتب کردم و فرستادم برای صاحبشان.
برای خودم یک کپشن کوتاه نوشتم توی اینستاگرام.
نه!
کپشن را دوست نداشتم، پاکش کردم.
دیشب دخترم قیمهی امام حسین میخواست و من روضه ی بنکدار....
صبر کردم تا اذان صبح، بابای خانه را چهار و نیم بیدار کردم.
گفتم نماز میخوانی و برویم روضه؟ یک جای جدید؟ حالش را داری؟
اگر میگفت نه میدانستم امسال هم شانسم را عملا از دست دادهام چون صبح تاسوعا و عاشورا مهمان بودیم و نمیشد برویم.
گفت برویم.
بچهها را بغل گرفتیم.
یکی من، یکی او...
مثل کربلا...
لوکیشن را زدیم و بلد را روشن کردیم بیست دقیقه راه بود...
ادامه دارد...
حدیثه محمدی
یکشنبه | ۲۴ تیر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #محرم
خانه بنکدار
بخش دوم
دخترم دلش قیمهی نذری خواست و من روضهی بنکدار.
رسیدیم به کوچهای که دالانی بود و قدیمی؛ با پارچهی سیاه؛ روی پارچهی سیاه نوشته بود حسینیهی بنکدار...
کنارش هم یک ایستگاه کوچک بود با چندتا خادم پیر سبز پوش...
چایی بود و نان جو و نان قندی با پولکی و قند و آن استکانها، استکانهای معروف یکی ببر و یک دست برگردان!
همسرم به صف زنها نگاه کرد و گفت: «خیلی طول میکشه بچهها خوابن، گناه دارن تا اینجا که اومدیم چایی بخوریم و برگردیم.»
ولی من چایی نمیخواستم، دلم روضه میخواست. دمغ شدم.
پیرمرد آهسته در گوشم گفت: «بابا جون، برو دم اون در الان بازش میکنم... در حیاط پشتی!»
ذوق کردم ، بند نبودم روی پاهایم.
رفتم داخل و بچهها بیدار شدند.
من بشدت به نَفَس آدمهای یک خانه معتقدم، پایم را که گذاشتم داخل دلم آرام شد.
داخل اتاقها غلغله بود؛ نشستم توی حیاط پشتی؛ پشت اُرسیهای سبز آبی و چشمم افتاد به لوستر قدیمی، به طبقهی بالا، به خانهای که قدمتش برمیگشت به دوران قاجار، به پله هایش، به جزئیات خانه و به عکس آقای بنکدار، صاحب خانه...
قصهی خانه اینطور است:
سید حسن سالها پیش میخواسته خانهای بخرد برای روضهی امام حسین (ع) که بشود حسینیه اما صاحب ملک میگوید مال خودم است، نمیدهم!
صاحب ملک شب خواب یک بانوی بلند بالا را میبیند که رو به او با خشم میگوید: فرزند ما را که خانهات را برای عزای جدش میخواست بخرد، از اینجا با تحقیر بیرون کردی؟ وای بر تو...
صاحب ملک سراسیمه میپرد بالا و بعد خانه را تحویل سید حسن میدهد با کلی عذر و خواهش و تمنا.
هر طرف خانه را که نگاه میکنی زنها با لهجهی اصفهانی در حال پچپچ و دعا هستند و حاج آقای پشت بلندگو هم که از خود بنکدارها است؛ از علی اکبر امام حسین میخواند و میخواند و جمعیت زیاد و زیادتر میشود و صدای ضجهی زنها، خانه را برمیدارد.
زیارت عاشورا تمام میشود؛ مجبوریم برگردیم؛ بابای خانه باید برود سرکار.
دم ایستگاه چایی میپرسد: «نمیخوایی استکان برداری؟ یکی برداری تا یک دست برگردانیم؟»
میگویم: «نه! دلم فقط روضه میخواست همین!
سبکم حال خوشی دارم...»
کل دیشب را بیدار بودهام پلکهایم سنگین شده اما باید روایتش را مینوشتم.
چشمم به یک دانه ظرف غذای مانده توی یخچال از هیئت دیشب میافتد قیمه است، دل دخترم قیمه نذری میخواست دل من هم روضهی بنکدار...
حدیثه محمدی
یکشنبه | ۲۴ تیر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #بوسنی
📌 #فلسطین
داستان ام سلیم
فاجعهی رخ داده در سربرنیتسا آنقدری تکاندهنده هست که زنان شاهد این جنایت تصور مقایسهی آنچه تجربه کردهاند را با هیچ رویداد دیگری ندارند. اینکه شهر یک شبه خالی از مردان و پسران شود و کودکان پیش چشم مادران سر بریده شوند. اما داستان ام سلیم فرق میکرد.
ام سلیم میگفت من با چشم خودم جنایات سربرنیتسا را دیدم و تا سالها درگیرش بودم. میگفت من به انکار همه چیز رسیدم و داشتم ایمانم را از دست میدادم. پس خدا در آن روزها کجا بود؟ اما تقدیر دست ام سلیم را در دستان مردی فلسطینی از اهلی نابلس گذاشته بود که اقوامش در غزه زندگی میکردند.
ام سلیم میگفت آخرین بار یک سال قبل از غزه خارج شدیم. از کانادا برای دیدن اقوام همسرم به غزه رفته بودیم و پیش از آغاز جنگ از غزه بیرون رفتیم. حالا دیگر هیچ خبری از خانوادهی همسرش در غزه نداشتند. میگفت که آخرین بار با خواهر شوهرش تلفنی صحبت کرده بودند و دیگر نمیدانستند کجا هستند.
ام سلیم میگفت که اتفاقی که در غزه دارد رخ میدهد به مراتب از نسلکشی سربرنیتسا سختتر است و این اعتراف سادهای نبود. هشت هزار نفری که در کمتر از ۷۰ ساعت قتل عام شدند پیش چشم او بود. این نرخ کشتار حتی هنوز از نرخ کشتار اسرائیل در غزه بالاتر است. با این حال ام سلیم در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود تکرار میکرد اتفاق غزه فجیعتر از آن جنایت هولناک است.
حالا او به همراه مدینه و سلیم دختر و پسرش آمده بود به مزارستان پوتوچاری تا هم داغ خانوادهی از دست دادهاش در سربرنیتسا را تازه نگه دارد و هم در هول نسل کشی مردم غزه اشک بریزد. ام سلیم میگفت خودم را با زنان و مادران غزه مقایسه میکنم که من چطور داشتم به پوچی میرسیدم و این مردم چطور محکم و با صلابت ایستادهاند.
سربازروحالله رضوی
t.me/roohullahrazavi
پنجشنبه | ۲۱ تیر ۱۴۰۳ | #بوسنی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_پیشرفت
روی پاهای ایرانی
بخش اول
تمرکزمان روی مباحث مربوط به کامپوزیتها بود؛ یک مشکلی پالایشگاهها داشتند که با استفاده از تکنولوژی کامپوزیتها میشد آن را رفع کرد و ما داشتیم روی آن پروژه کار میکردیم. اوایل کار بود که یک روز همکار و شریکم دکتر نصر آمد به من گفت که «حمید آن پروژه را بگذار برای دنیایمان؛ من یک ایده دارم برای آخرتمان.» گفتم «دنیا؟ آخرت؟ کلید آخرت را بگو چی است؟»
دکتر نصر گفت: «من آن زمانی که خارج از کشور بودم خیلی در جامعه میدیدم که معلولین حضور دارند؛ ورزش میکنند، فعالیتهای اجتماعی دارند، خیلی راحت سرکار میروند و خریدوفروششان را انجام میدهند. هميشه برایم سؤال بود که چرا در کشور ما که تجربه جنگ، حوادث، تصادفات، زلزله، دیابت و بیماریهای مختلف را داشته و داريم و قاعدتاً باید معلولین بیشتری هم داشته باشیم، چرا در کشور خودمان در اجتماع خیلی کم میبینمشان. بعدازاینکه برگشتم با یک تحلیل ساده به این نتیجه رسیدم که دلیلش این است که آنجا با توجه به دسترسی که به فناوریها و تکنولوژیهای پیشرفته دارند، معلولين خیلی راحت میتوانند در جامعه فعالیتهایشان را انجام بدهند. مشکلی که ما اینجا داریم این است که تکنولوژی و فناوری مورد نیاز برای جامعه معلول یا توانخواه وجود ندارد پس نمیتوانند خودشان را عرضه بکنند و بیایند در اجتماع.»
گفتم خب ما چکار میتوانیم بکنيم؟
دکتر نصر ادامه داد: «یکسری از افراد از ناحيه پا قطع عضو شدهاند و یک مشکلی دارند که با استفاده از این تکنولوژی کامپوزیتها میتوانیم پنجههای کربنی برایشان درست کنیم که این مشکلشان را حل میکند.» خلاصه اينکه اين پيشنهاد و ايده دکتر نصر بود که برویم سراغ ساخت یک محصولی که بتوانیم حرکت را به معلولین برگردانیم و برای من هم خیلی جذاب شد.
شاید برایتان اتفاق افتاده باشد که مچ پایتان پیچخورده یا شکسته باشد و داخل گچ برود. راه رفتن آن موقعتان را تصور بکنید که به خاطر اینکه مچ پای شما ثابتشده بود به چه صورتی راه میرفتید؛ نسل قدیم پنجهها به این شکل بود که مچ پا ثابت بود و حرکتی نداشت. اما وقتی از پنجههای کربنی استفاده میشود عملکردش دقیقاً شبیه به مچ پا میشود. مچ آن انعطاف را داشت و آن انعطاف باعث میشود که شخص بتواند حرکات ورزشیاش را انجام بدهد و بتواند از شر کمردردهای زیاد خلاص بشود و حتی خستگیاش کمتر بشود. پنجه کربنی تحولی بود برای افرادی که با قطع پا محدودشده بودند.
زمانی که آقای دکتر ایده را دادند، دو سال تحقيق کرديم و کار را شروع کردیم و توانستیم نمونه اولیه را بسازیم. همزمان وقتی این پیشنهاد را به متخصصین ميداديم میگفتند «يک پیچ اين را در ایران نمیتوانند بسازند، بعد شما دنبال چی دارید میروید؟ شما دنبال ساخت پنجه کربنی هستید؟»
ادامه دارد...
به روایت: حمیدرضا مقارهعابد
سهشنبه | ۲ مرداد ۱۴۰۳ | #تهران
مجله دانشمند
@daneshmand_mag
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_پیشرفت
روی پاهای ایرانی
بخش دوم
روزی فرارسید که برای اولین بار آقای ريحان یاری قرار بود بهعنوان شخصی که پايش قطع شده بود از پنجه ما استفاده بکند و نظر بدهد. یکی از لحظات ناب زندگی من و آقای دکتر نصر همان روز است؛ آقای ریحان یاری کاپیتان تیم ملی قطع پای کشورمان بود. ایشان آمد و استفاده کرد. وقتی اول راه رفت و بعد دوید ما مدام داشتیم نگاه میکردیم الآن چی میگوید؟ او هم جوابی نمیداد؛ در یک کوریدور خیلی طولانی میرفت و برمیگشت. میدوید. من آخرین بار گرفتمش، گفتم آقای یاری چطور است؟ گفت که «آقای مقارهعابد دارم پرواز میکنم، بگذار ادامه بدهم. این لحظه نابترین لحظههای ما است» میگفت «من قبلاً یک پنجه کربنی انگلیسی داشتم ولی اين که الان دارم، هم خیلی نرمتر است و هم خیلی انعطاف دارد. بگذارید من به پروازم ادامه بدهم.» این جمله یکی از جملههایی است که در آرشیو ذهنیمان همیشه ماندگار شد و هر وقت در این 10 سال انرژیمان میافتد، آن کلمات آقای یاری ما را دوباره سرحال میآورد و پرانرژی میکند.
رفتیم یکی از ارگانهایی که مسئول خرید این تجهیزات بود گفتیم آقا ما هم مجوزش را داریم و هم تست بالینی شده است. گفتند شما تأییدیه اتحادیه اروپا را دارید؟ ان موقع برای من خیلی عجیب بود که گفت تأییدیه اتحادیه اروپا؛ من که داخل کشور خودم بودم! گفتند نه ما فقط تأییدیه اتحادیه اروپا را میخواهیم. این تکنولوژی جزء تکنولوژیهایی است که شاید 7-8 تا کشور بیشتر این تکنولوژی را نداشته باشند. ما هم از هیچ کجا بههیچوجه کپی نکردیم و هیچ رفرنسی هم نبود که ما بتوانیم برویم و از آن الهام بگیریم. بعد این ارگان دولتی به من گفت باید بروید تأییدیه اتحادیه اروپا را بیاورید. سنگی بود که فکر میکردند این سنگ آنقدر مانع بزرگی است که ما نمیتوانیم از روی آن بپریم. ولی این اتفاق افتاد و ما تأییدیه اتحادیه اروپا را هم گرفتیم و آنها واقعاً خلع سلاح شدند و دستشان را بالا بردند؛ اینیک واقعیت تلخ است که خود تحریمی خیلی اذیتمان میکند.
یک روزی من در پلههای آن ارگانی دولتی که میخواست از ما خرید کند داشتم میرفتم و میآمدم. البته یکبار که نه؛ من آن پلهها را 100 بار رفتم و آمدم. یک مسئولی من را دید که 3 سال قبل هم من را دیده بود، گفت:« تو هنوز تو داری این پلهها را بالا میروی و میآیی؟» گفتم «بله!» گفت «ما تخصصمان این است که نگذاریم افراد امثال شما بمانند. چقدر تو چغر و بدبدنی که ماندهای!» خیلی جمله عجيبي گفت؛ یعنی سیستم دولتی و نوع قانونگزاری ما و اجرای قانونمان به شکلی است که توقع حمایت که هیچ، حتي خودشان میگویند ما کاری میکنیم که شما نمانید. تکنولوژی این محصول واقعاً کار خیلی پیچیدهای است. ولی برای رسيدن به اين تکنولوژی و ساخت نهايی پنجههای کربنی، 20 درصد توان و انرژی ما راگرفته است. 20 درصد دیگر توان ما را گرفتن مجوزها و تأییدیهها گرفت و 60 درصدش هم صرف ورود به بازار کردیم.
فکر میکنم ورود به بازار یکی از موانع اصلی است که همه شرکتهای دانشبنیان دارند و اکثراً سر همین مرز که میرسند عقبنشینی میکنند؛ یکی از اصلیترین دلیلهای اين مانع بزرگ، فرهنگ خودمان است. ما مردم اگر بخواهیم برای خانه، مان یک جنس بخريم و يک جنس داخلی و یک جنس خارجی باشد قطعاً میرویم سراغ جنس خارجی را میگیریم و میگوییم خارجی یکچیز دیگر است. شاید در قديم ما تولیدکنندهها هم کمکاری کرده بودیم و نتوانسته بودیم جنس خوبی تولید کنیم. اصلاً نمیتوانیم از این دفاع کنیم ولی الآن نسل جدیدی که وارد فضای دانش شده است واقعا به این خودباوری رسیده است که بتواند به آن سطح از تولیدات خارجی برسد؛ یعنی نگاهش نگاه صادرات است. ما روزی بهسختی وارد بازار خودمان شدیم ولی الآن به چند کشور داریم صادرات میکنیم. حتی چند تا کشور که جزء قطبهای صنعتی دنیا هستند از ما تقاضای انتقال تکنولوژی به کشورشان را دارند.
به روایت: حمیدرضا مقارهعابد
سهشنبه | ۲ مرداد ۱۴۰۳ | #تهران
مجله دانشمند
@daneshmand_mag
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #شهدا
ضیا خانم
ضیا خانم هر چی بچه زاییده بود به ماه میگفت تو در نیا که من آمدم. از خوشکلیها! بچههایش جو گندمی میشدند. یکی در میان دختر و پسر. خانهشان آستانه بود. سر بچه سومش رفت حرم سید علاءالدین حسین. نذر کرد اگر برایش بماند و پسر باشد اسمش را بیاد بچهی به غربت رفته موسی ابنجعفر بگذارد سید علاءالدین. بعد از چند ماه هم، به جای بچه، ماه شب چهارده به دنیا آورد. اسمش را گذاشت سید علاء.
جنگ که شد. امام فرمان جهاد داد. امرش مُطاع بود. پسرهای سربراه ضیا خانم رفتند جبهه. حتی علاء که تازه چهارده سالش شده بود. جنگ با جنگ فرق دارد؛ سرباز با سرباز؛ بسیجی با مرد جنگی! همه دنیا فهمیده بودند که ایرانیها حتی توی جنگیدن هم مرام پهلوانی دارند. شهرها را نمیزنند؛ مردم عادی را؛ خانهها را. اگر هم شقاوتهای صدام مجبورشان بکند هفتاد و دو ساعت قبلش خبر میدهند که آدمها توی خانهشان نمانند. اما صدامِ نامرد بیهوا میزد. خانه و مدرسه و عروسی و کلاس نهضت سوادآموزی و نمازجمعه را. جنگ با جنگ فرق دارد و سرباز با سرباز. بخاطر همین علاء هربار از جبهه برمیگشت مردتر میشد.ضیا خانم، لیلا دختر خاله زیبا را برایش گذاشته بود زیر سر. یک بار که علا برگشت کار را یک سره کرد. غافل از اینکه علا برای لیلا شرط گذاشته بود که تا جنگ باشد توی جبهه میمانم!
سال آخر جنگ، چهار روز از اول تابستان گذشته بود. نصفههای شب بعثیهای دیوانه حمله کرده بودند. شیمیایی زدند تا خروسخوان صبح یک ریز موشک و خمپاره ریختند روی سر جزیره مجنون. مهمات علاء تمام شد اما خودش که تمام نشده بود. اسم مجنون خودش عین هوای مه آلود بود. به گوش ضیا خانم که میخورد یک حس و حال مبهمی داشت! آخر مگر جزیره هم مجنون میشد؟ مجنون چی؟ کی؟ اینجوری دیگر آدم نباید امیدی به برگشتن بچهاش داشته باشد. عملیات جزیره که تمام شد بسیجیها و شهدا برگشتند شهر. اما خبری از علا نبود. فقط یکی دو نفر او را توی تلوزیون دیده بودند که زنده اسیر شده! همین خبر بس بود که ضیاخانم که تا سه ماه عزاداری میکرد از خدا خواسته، دل خوش کُند و صبح تا شب چشمش به در باشد. حتی وقتی که یکی از تَه هزارتوهای ذهنش داد می زد: «زنِ حسابی چرا باور میکنی؟ توی آن شلوغی کی به کی بوده! مگر هر کی چشمهای گردِ شهلا داشت، هر کی قدش عین سرو بلند بود علاست؟ حتما یکی شبیهش بوده.» ضیا هم کوتاه نمیآمد و میگفت: «حرف بیخود نزن علا برمیگرده، لیلا و دخترش منتظرند...» بعد هم میرفت سر قبر شجاع و یک دل سیر گریه میکرد. شجاع پسر بزرگ ضیا خانم رفته بود پاریس درس بخواند. انقلاب که شد با امام خمینی برگشت. حتی رفت توی مدرسه علوی تهران و تنش خورد به تن بچههای کمیته استقبال. اگر نیمه دی سال پنجاه و نه، وسط قرارگاه گلف اهواز ترکش نارنجک توی سرش جا خوش نکرده بود حالا برای خودش وزیری، وکیلی کسی شده بود. اما زودتر از بچههای دیگرِ ضیاخانم آمده بود زودتر هم رفت. شهید شد. کنار قبر شجاع یک واحد قبر بی سکنه بود. بعد سالها اسمش را گذاشتند خانه ابدی علا. ضیا میدانست هیچ علایی آنجا نیست.
نصف بیشتر موهایش از غم علا سفید شد و بقیهاش از غم لیلا و فاطمه. توی خلوت و جلوت جای خالی او توی سرش ضربان میگرفت. به کسی نگفته بود اما با اینکه امیدی نمانده بود اما تا صدای در زدن غریبی میآمد ته دلش یکی میگفت «نکنه علا باشه».
آزادهها که برگشتند او بینشان نبود. هیچ خبری نبود جز همان خبر قدیمی دلخوش کن که معلوم نبود کی را با علا اشتباه گرفته. خیلی بعدتر فراموشی آمد سراغش. همه چیز یادش رفت الا علا. از آستانه رفتند و او هی به خودش میگفت: «علا نیاد درِ خونه آسونه رِ بزنه ببینه هیچکی منتظرش نیس!»
دختر علا بزرگ شد، لیلا پیر شد، ضیا خانم چشمانتظار رفت، اما علا هنوز هم برنگشته...
ضیا خانم سر بچه سومش رفته بود سید علاء الدین حسین. گفته بود اگر برایم بماند بیاد شما که توی غربت شهید شدید اسمش را میگذارم سید علاء الدین...
برایش ماند...
طیبه فرید
eitaa.com/tayebefarid
جمعه | ۵ مرداد ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا