📌 #پدافند_هوایی
بزرگداشت شهدای مقاومت در ماهشهر
از دوهفته قبل اطلاعیه برنامه هیات برای بزرگداشت شهدای مقاومت پخش شده بود.
چند مداح و سخنران معروف دعوت شده بودند.
و حالا همزمان شده بود با بزرگداشت شهدای پدافند هوایی.
همین دیروز شهید شده بودند
وقتی که ما خواب بودیم. یعنی حتی صدای موشک را هم نشنیدیم. نه شیشهای لرزید و نه بچههایمان از خواب پریدند.
بعد از نماز صبح وقتی بچهها را سوار سرویس کردیم و راهی مدرسه شدند، وقت شد که گوشی را بردارم و خبرها را ببینم.
تازه هنوز هم نمیدانستم که همین بغل گوشمان، ماهشهر خودمان، موشک خورده. خوزستان، آخ... خوزستان مظلوم من!
اسمش هم چشمانم را قلبی میکند. همیشه پای وطن بوده و این بار هم مردان خوزستانی جانشان را فدای ملت کردند.
شاید بیربط به نظر بیاید ولی وضعیت آب و فاضلاب یا بهتر بگوییم آبِ فاضلابیمان، وضعیت آلودگی هوایمان و بیماریهای تنفسیمان، بیکاری جوانهایمان را که میگذارم کنارِ بیش از بیست پتروشیمی ماهشهر، پیش خودم میگویم شاید جنگ هنوز هم برای مردم ما تمام نشده؛ که اگر تمام شده بود، اینقدر مظلوم نبودیم. مگر میشود ثروتمندترین شهر کشور باشیم و اینقدر مشکل داشته باشیم؟
حالا باز هم همین مظلومِ سربلند و قوی است که خبر ساز شده.
بگذریم...
همسرم شیفت کاری داشت. هر طوری بود بچهها را آماده کردم و خودم را رساندم به هیئت.
در اطلاعیه شروع مراسم را ۲۰:۳۰ اعلام کرده بودند؛ ولی از ساعت ۲۰ سالن پر شده بود و به زور جای پارک پیدا کردم.
وقتی وارد کوچهی منتهی به هیات شدم همهی چهرههای آشنا و همیشه پایکار حضور داشتند. شلوغی و حال و هوای مراسم مرا یاد دهه محرم انداخت. هیچوقت بجز دهه محرم و فاطمیه ایننقدر شلوغ نمیشود. همان مردم مظلوم آمده بودند.
از پلهها که بالا رفتم جایگاه جمعآوری هدایا برای پویش ایران همدل روبرویم بود
طلاهای زیادی جمع شده بود و دور میز شلوغ بود. باز هم آفرین به دل بزرگ مردممان!
اینها همان کسانی هستند که در سیل و زلزله و هر بحرانی کنار هم وطنهایشان هستند و حالا دلشان برای بیپناهی مردم غزه و لبنان میتپد.
با دوستان زیادی درباره این اتفاق صحبت کردم. از مطالبه انتقام سخن میگفتند و اینکه حتما این عزیزان لایق شهادت بوده اند؛ ولی کاش صنعتیترین شهر کشور، قدرت بازدارندگی و پدافند بهتری داشت. مردم هنوز درباره ابعاد حادثه سوال دارند. اگر کسی از مسئولین برایشان صحبت میکرد، خیلی ها از ابهام بیرون میآمدند.
بعد از سخنرانی شاعر عرب به شعرخوانی مشغول شد. اینجا نیمی از مردم عرب هستند و همیشه سعی میشود مجالس فارسی و عربی برگزار شود.
و در انتها مداحان مراسم آبی بر آتش دل سوختهمان ریختند؛ آن هم با روضه مادر. اصلا قلبم سنگین شده بود. با روضه کوتاه آقای سلحشور و آقای نریمانی که امشب مهمان هیات فاطمیون ماهشهر بودند سبک شدم.
رضوانه آزمون
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #خوزستان #بندرماهشهر
موسسه تاریخ شفاهی بندرماهشهر
@revayate_daryashahre_ma
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۴
بخش اول
[قسمت سوم گفتگو با علاء القبیسی]
دو دقیقه بعدِ این که از کافه زدیم بیرون، علاء زنگ زد؛ گفت که وقتش را خالی کرده که به گفتگو ادامه بدهیم، که دوباره همدیگر را ببینیم.
تا دوباره برسد سر قرار چرخی توی الحمراء زدم. علاء با موتور آمد. رفتیم یک رستوران، توی آغوشِ مدیترانه.
علاء دو سه تا غذای سبُک لبنانی سفارش داد و نظرم را درباره غذاها پرسید. گفت که وقتی یک ایرانی تعجب میکند از این که یک لبنانی، مثلا قرمهسبزی دوست ندارد، یعنی یک جای کار میلنگد؛ یعنی ذهنش هنوز نتوانسته "مفاهمه" را درک کند.
از ماجرای مفاهمه، میپریم وسط زمینِ اقتصاد. علاء قبلا چیزهایی درباره اقتصادِ آوارگان گفته بود اما حالا میخواست تکمیلش کند. کسانی را میشناسد که هزار نفر کارمند داشتهاند و حالا در شرایط جنگی، تشکیلاتشان تعطیل شده. بدیهی است که شوکی به اقتصاد خانوادههای آواره وارد شده اما آن روی سکه هم قابل تامل است.
علاء قبلا گفته بود که ورود آوارگان به نیمهی شمالی لبنان، یک هُل اساسی به اقتصاد بیروتیها و شمالیها داده است و حالا میگوید این، میتواند امنیتآفرین باشد، میتواند از جنگ داخلی جلوگیری کند. میگوید اوایل که خانهشان را عوض کرده، مایحتاجِ یک ماه را از سوپرمارکت نزدیک خانه خریده و به طرفهالعینی تغییر رفتار مغازهدار را دیده. حالا اگر بچههاش بروند توی کوچه بازی کنند، مغازهدار، سرِ آن صد دلاری، نیمنگاهی هم به آنها میکند؛ هوایشان را دارد.
پسزمینه حرفهایمان، موسیقیهای قدیمیِ بیروت است؛ فیروز و رفقاش. علا میگوید مسائل لبنان را باید همینطوری ببینی؛ جامع، با درنظر داشتن تکثر، با شناختن مسائل هویتیِ اینجا. اینها را نمیشود از هم تفکیک کرد، همانطور که نمیشود صدای فیروز را از صوت این گفتگو جدا کرد.
میگوید وقتی مسائل را جامع ببینی، آنوقت است که خردهروایتها معنا پیدا میکنند و بعد خودش چند تا خردهروایت، رو میکند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۴
بحش دوم
میگوید توی جنوب، کلید اغلب خانهها روی در است و صاحبخانه کاغذی چیزی گذاشته توی خانه که بگوید خانه و زندگیم حلالتان!
مجاهدان بهترین غذاها را در جنوب، از جیب مردم میخورند.
اینها را رفیقِ ایرانیمان که چند روزی جیم زده بود به جنوب و حالا برگشته، دیشب با جزئیات بیشتری تعریف میکرد. میگفت که درِ سوپرمارکتها باز است؛ روی موتورها و ماشینها کلیدها را گذاشتهاند برای استفاده و خانهها مامنِ مجاهدان است.
علا میگوید آدمهای جنوب عجیباند. چند روز پیش یک پیرمرد هفتادساله را کنار خیابان دیده که بهش گفته جایی سراغ دارد که بتواند شب را آنجا سر کند؟
چشم علاء افتاده به ماشینِ پیرمرد؛ یک ماشینِ کوچک که تا خرتناق پرِ دستمال کاغذی بود. علاء میگفت زنگ زدم به دوستم؛ یک مدرسه میشناخت. پیرمرد حتی یک کلمه نگفت که جای مدرسه، خانهای براش جور کنم.
پیرمرد شکسته بود. توی جنوب زندگیشان روی روال بود اما اینجا... علاء میگفت پنج روزِ پیاپی به پیرمرد سر زدم. فهمیدم پسرش، سر ماجرای پیجرها مجروح شده؛ همسرش توی بیمارستان پرستارِ پسرِ مجروحش است؛ دو تا پسر دیگرش توی جبهه جنوب دارند میجنگند؛ پسرِ برادرش همین چند روز قبل شهید شده و همبازیِ دوران کودکی سیدحسن است.
توقع چنین آدمی، صفر است؛ آوارگی توی هفتاد سالگی را تحمل میکند اما توقعی از کسی ندارد. علاء میگوید بعد یک هفته دوباره پیرمرد را دیده که هنوز دستمالهاش را نفروخته. علاء به دوستش میگوید که دستمالها را یکجا از پیرمرد بخرند؛ میپرسند دانهای چند؟ پیرمرد میگوید اگر همهاش را میخواهید باید به قیمت عمده برایتان حساب کنم... این است مناعت طبع انسانِ جنوب...
حرفهایمان ناتمام میماند. پیامی میآید روی گوشی علاء. میگوید: شدند ۷۸ نفر. آمار دوستانِ شهیدش را میگوید.
چشمهای هردومان سرخ است. مینشینم پشت ترک موتور علاء و جایی در الحمراء از هم جدا میشویم.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
برکت
طوری که خواهرها و پدرش نبینند، ابروهایش را چند بار
بالا و پایین داد و بیصدا تکرار کرد: "نگو"
همیشه به حرفهایش گوش میدادم. اینکه دوست نداشت بدون اجازهی او کاری کنم را سمعاً و طاعتا قبول کرده بودم، اما این بار فرق داشت. آن لحظه چیزی نگفتم و در جواب خواهر شوهرم که پرسید: "تولد فاطمه رو چه روزی میگیری؟" گفتم: "امسال تولد نمیگیریم."
وقتی آقا مهدی بلند شد تا چای بیاورد، زهره را صدا زدم: "زهره جان، هزینهی تولد فاطمه را برای بیت رهبری واریز کردیم."
کمی در سکوت نگاهم کرد و دو زانو سمت آشپزخانه گردن کشید: "داداش چرا این کارو کردید؟"
مهدی از همه جا بیخبر سینی چای را آورد و تعارفمان کرد: "چی کار؟"
زهره نگاهی به فاطمه که روی پای پدربزرگ ورجه، وورجه میکرد انداخت: "تولد فاطمه رو میگم. چرا پولشو دادید جای دیگه. بچه گناه داره. تولد چاهار سالگیش چی؟"
زهره همانطور یکریز داشت غر میزد و غصهی تولد برادرزادهاش را میخورد. آقا مهدی سینی چای را جلوی من گرفت و اخم ریزی توی صورتم رفت: "حلقَتو نگیا"
اینکه حلقهی ازدواج و طلاهای ریز خانه را هم به مقاومت هدیه دادهبودم، نگفتم.
این را هم لو ندادم که وقتی توی گروه مجازی دانشگاه حرفها رسید به حکمِ فرض، من برای بچهها نوشتم: "بچهها دیگه هیچی نداشته باشیم، حلقه داریم که و اکثر دوستانم حلقههایشان را اهدا کرده بودند."
- آبجی امسال رو گذاشتم به خواست مریم. هرچی اون بگه.
ازم خواست حالا که اوضاع جهان به هم ریختهست، اختیار مسائل مربوط به جنگ رو بدم به خودش. منم قبول کردم.
زهره، مثل بادکنکی که سوراخ شده باشد وا رفت: "بابا هیچی بهشون نمیگی؟"
پدرِ مهدی، فاطمه را روی شانهاش گذاشت: "چراغی که به خونه رواست، به مسجد حرومه."
مهدی را یک تنه انداخته بودم وسط معرکه.
قند را دهانش گذاشت و یک قلپ چای خورد: "بابا جان ما که هرسال تولد پُر و پِیمون واسه نوه شما گرفتیم. حالا یه امسال نگیریم. به خدا بچههای لبنان و غزه رو آدم میبینه جیگرش آتیش میگیره"
خندهای انداختم گوشهی لبم: "تازه قراره تو مهد براش کیک ببرم با دوستاش تولد بگیره. خودش که خیلی دوست داره. مگه نه فاطمهجون"
فاطمه جلوی بابابزرگ ایستاد و موهای او را به هم ریخت: "باباجون انقدر حال میده تو مهد. دیروز نورا تولدشو تو مهد گرفت. خیلی خوب بود. لباس چین چینی هم پوشیده بود. منم میخوام لباسه که دامن پفی زرد داره رو ببرم تو مهد تنم کنم."
خیال عمه و بابابزرگ کمی راحت شد. از خندهی روی صورتشان معلوم بود. اینکه فاطمه انقدر برایشان تافتهی جدا بافته باشد، طبیعی بود. خدا به پسرشان بعد از هفده سالِ آزگار دوا و دکتر این دخترک شیرین زبان را هدیه داده بود.
هزینهی تولد را برای بیت رهبری واریز کرده بودیم و تقریبا با صفر تومان باید تا سر ماه سَر میکردیم که پدرم از شمال زنگ زد و خبر داد: "بابا جان ما و داداشت اینا داریم میایم تهران هم تولد فاطمه اونجا باشیم، همماشینمو از ایران خودرو تحویل بگیرم."
همان پشت تلفن برایش تعریف کردم که امسال تولد مفصل نداریم و بابا گفت: "باشه پس فقط بیایم فاطمه رو ببینیم دیگه."
بابا ماشین صفرش را جلوی در خانه پارک کرد و کیک تولد بزرگی را با خود آورده بود: "مریم جان، بابا به جای شیرینی ماشین، کیک خریدم. نارنگی هم از باغ آوردم برو از تو ماشین بیار."
نارنگیهای قشنگ و مجلسی را شستم و کنار سیبهایی که داداش از باغ دماوندش آورده بود، چیدم.
کیک و میوه به اندازهی مهمانها بود و فقط زنگ من کم بود تا همهی فامیل را دعوت کنم برای یک جشن تولد ساده.
هرچه توی فریزر بود را بیرون آوردم و غذاهایی با مقدار کم و متنوع درست کردم.
آنقدر همه خوشحال بودند که زهره وسط مهمانی ایستاد و بلند گفت: "زنداداش هر سال پول تولد فاطمه رو بده خیریهای جایی. امسال که نمیخواستی تولد بگیری هم میوه خوردیم هم داریم میبریم. غذا هم که چند مدل بود خدا میدونه؟ بچهها هم خیلی کیف کردن."
زیر لب جوری که فقط مهدی بشنود، اضافهکردم: "و برکتش برمیگرده به زندگی و مال و اهل و عیال و خاندانمون."
روایت نسرین محمدی
به قلم مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۵
بخش اول
ایستاده در غبار ...
اگر خودش نگفته بود تُپُل است من جسارت نمیکردم که از این صفت برای توصیفش استفاده کنم. اما دمِ غروبی، یک مردِ تُپُل با تیشرت صورتی توی تاریکروشنِ یکی از خیابانهای الحمراء منتظرم بود. پشت تلفن گفت نماز خواندهای؟ گفتم دارند اذان میگویند، بروم مسجد؟ با تاکید گفت نه؛ اینجا نه! بعد که آمد دنبالم، مثل گنگسترها من را برد خانهاش. یک سجاده پهن کرد و گفت بخوان، بدو!
وسط نماز هم درست وقتی داشتم با دهانِ باز، فتحهی روی نونِ نَعبُدُ را تلفظ میکردم، سه چهار بار اسپریِ اُدکلن را روی سر و صورتم فشار داد و نصف نمازم صرف فکر کردن به این شد که الان این الکل، جزو مسکرات بود یا نه؟ به هر حال وقتم خوش شد.
بعدِ نماز هراسان آمد سر سجاده که بدو! قرار است اتفاقات بدی بیفتد؛ باید برویم. رفتیم یک کوچه پایینتر، توی یک کافه نشستیم. دو تا قهوهی تلخ سفارش داد. بعدا به هرکس گفتم با دکتر قرار داشتم، برای این که او را به یاد بیاورند، میگفتند:"همون تپله که خیلی شوخه؟!"
دکتر اهل جنوب است؛ روستای مرکبا. نشانی میدهد:"همونجایی که چند روز پیش چند تا تانک مرکاوای نسل چهار رو زدیم؛ آر.پی.جی، رنگ این تانک رو هم نمیپرونه ها!"
دکترِ ۴۲ ساله، متخصص سرطان است و حالا توی بیروت مطب دارد. از دانشگاهی توی ایران فارغالتحصیل شده و نشانیِ چند تا پزشک را میدهد که اگر توانستم ببینمشان، سلامش را برسانم. خانهاش توی ضاحیه بوده و از سه روز قبلِ شهادت سید، مجبور شده رختش را بکشد جای دیگری.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۵
بخش دوم
میگوید توی جنگ ۳۳ روزه، تعداد شهدای ما کم بود اما اینبار، توی یک روز، پانصد شهید دادیم. اما سید... میگوید سید که رفت، غم این پانصد شهید را فراموش کردیم...
- اینها شعر نیست
این را میگوید و تعریف میکند که مردی را میشناسد که دخترش دچار سرطان شده؛ شدید. میگوید داشتم با حرفهای امیدوارکننده تسلیش میدادم که ناگهان گفت دکتر! من بعد سید اصلا دردهام را فراموش کردهام. مادرِ دختر، بعد شهادت سید چند روزی توی آیسییو بستری بوده و میگفته کاش خدا جان دخترم را بگیرد و به جاش بفهمیم خبرِ شهادت سید، دروغ بوده.
دکتر میگوید ما توی این شرایط آرامیم؛ چون اینجا خاک ماست؛ مطمئنیم که کسی جز ما توی خانههای جنوب ساکن نمیشود.
لبنان، غزه نمیشود. دکتر نظر علاء القبیسی را به زبان دیگری میگوید: مردم متکی به شخص بودند و حالا به خود خدا پناه بردهاند.
میگوید توی جنگ سوریه، ماها رفتیم برای دفاع از حرم اما دیدیم که این حرم است که از ما دفاع میکند؛ حرم است که ما را دور هم جمع کرده. سید هم حرم ما بود و حالا، جمهوری اسلامی و رهبر معظم، حرم ما هستند.
دکتر میگوید سیدحسن باید شهید میشد؛ اما شوکی که به ما وارد شد، سرِ این بود که علمدار را همان اول جنگ از دست دادیم؛ فرماندهانِ بزرگمان را از دست دادیم.
بعد کمی تامل میکند؛ میگوید ما هرس شدیم؛ و درختِ این مبارزه با خون آبیاری شد؛ خب، حالا بیشتر بار میدهیم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۵
بخش سوم
دکتر را چه چیزی توی این شرایط نگران میکند؟ میگوید سید را که زدند، بازار حرف زدن از انتخابات گرم شد؛ میخواهند کسی را بیاورند سر کار که همسو با اسرائیلیها باشد و ارتش را قبضه کنند و الخ.
امریکاییها مدتی طولانی است که در لبنان نفوذ زیادی دارند؛ در واقع رسما در وزارت دفاع حضور دارند! دکتر میگوید با امریکاییجماعت از سنخ دولتینظامیش سلام و علیک کنی، فرداش کلید خانهات را میگیرد!
دکتر نگرانِ مرجعیت پیدا کردن رسانههای دشمن هم هست. میگوید دشمن از تکنولوژی کمک گرفت و خیلی از پنهانیها را آشکار کرد. میزد و اعلام میکرد که فلانی را زدیم و بعد، مردم میدیدند که درست گفتند. هرشب، چند نقطه را مشخص میکنند و میزنند. پس، منِ انسانِ لبنانی، برای این که بفهمم امشب خانهام را میزنند یا نه، باید رسانههای دشمن را نگاه کنم. این، به رسانهی دشمن مرجعیت میدهد، رعب به دل مردم میاندازد. دشمن، بعد سه هزار سال پیشرفت همان درندهای است که بود؛ همان درندههایی که حیوانِ وحشی میانداختند به جانِ انسانِ بیپناه و خودشان دورتادورِ میدان میایستادند و کف میزدند!
کنار این نگرانیها، دکتر دورنمایی از امید میبیند. میگوید فرهنگِ مشرقیشیعی نجاتمان میدهد. یادش میآید که چند سال قبل، با دوستش توی خیابانِ آخوندِ خراسانی مشهد قدم میزدند و توی پیادهرو به یک آبسردکن میرسند و دوستش با تعجب میپرسد: آبِ رایگان، وسط خیابان؟
آب نماد است. این دست خیرهای عمومیاجتماعی و تفکری که آن را میسازد نجاتبخش است.
اینجای بحث دکتر کنایهای میزند به گفتگوی تمدنها و میگوید حالیه، بحث، بحثِ جنگ تمدنهاست. میگوید خروجی علم و فرهنگِ غربی چه بود جز جنگ و خونریزی؟ بعضی از هواپیماهایی که آتش میریزند بر سر مردم، قیمتشان یک میلیارد دلار است؛ یک شصتم بودجه ایران!
دکتر میگوید طرفه حکایت اینجاست که جیب مردم آفریقا و کشورهای شرقی را بزنی، علمشان را بگیری و به نفع خونریزی پرورشش بدهی و انسان بکشی؛ این است فرهنگ و تمدن آنها!
وقتمان تمام میشود. دکتر برای فردا قرار میگذارد. چند ساعتی توی کوچهپسکوچههای نیمهتاریک بیروت قدم میزنم؛ به امیدِ فجرِ صادق.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #فلسطین
یوسف ابوربیع، مهندس کشاورزی
اگر قلدر محله هر روز به بهانهای تهدیدت کند که بالاخره زمین پدریات را از چنگت در میآورد، ارزشش را دارد بروی درس بخوانی برای این که بتوانی یک روز زمین آبا و اجدادیات را آباد کنی؟!
حتما دارد که یوسف ابوربیع مهندس کشاورزی شد.
شاید روزی که این رشته را برای ادامه تحصیل انتخاب کرده بود باخودش کلی رویا ساخته بود. شاید دلش میخواست با طرح و ایدههایش کشاورزی سرزمینش رونق بگیرد.
اما دست آخر رشته تحصیلیاش جای دیگری به کارش آمد.
وقتی که در بیت لاهیا قحطی و گرسنگی اشک به چشم بچهها نشاند، یوسف همتش را گذاشت تا بذر گیر بیاورد. بذرها را در دل خاک سرزمینش کاشت، آب به پایشان ریخت تا قد بکشند، سبزیشان بخورد به چشم بچههای آواره. تا وقتی آن رزمنده فلسطینی از بالای ساختمانی که در آن کمین کرده چشمش به سبزی خاک میخورد، لبخند بزند به زندگی که هنوز جریان دارد.
حالا بذرهای یوسف به ثمر نشستهاند حالا که قرمزی خونش به پایشان ریخته.
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۶
چند روزی است با مرد جوان آشنا شدهام. جزو طبقهی مرفه لبنان است و یک شغل درست و حسابی دارد. میگوید اسم و رسمم را ننویس و عکس هم نگیر.
توی یک کافه مینشینیم به گپ زدن. میگوید چند هفته است که تلویزیون دیدن توی خانهشان ممنوع است: رسانهها ابزارِ ایجاد رعباند؛ حالا خانهام توی جنوب خراب شد یا نشد؛ من ببینم یا نبینم، چه توفیری دارد؟
موش و گربه را دانلود کرده و چندین و چند روز است که توی خانه، با بچهها کارتون میبینند.
میخواهد بعدِ جنگ توی جنوبیترین نقطهی ممکن خانه بسازد و توی ضاحیه هم خانه اجاره کند؛ ممکن است بزند؛ خب بزند! رفتوآمدمان به ضاحیه و جنوب باید بیشتر شود؛ کما این که رفتوآمدمان با اهل کتاب و اهل سنت باید بیشتر شود؛ باید بهشان دختر بدهیم و ازشان دختر بگیریم.
صلیبیها بیست سال بعد از لشکرکشی، غذای ما را میخوردند. میگوید خودم ده سال ایران بودم و حالا زنم، توی خانه قیمه درست میکند؛ وسط بیروت. العاقل یکفیهالاشاره.
میپرسد فرق بین ظهور و غیبت چیست؟ امام، مگر نه این که خورشیدِ پشت ابر است؟
ابرِ رسانه را باید کنار زد، خورشیدِ حقیقت دیده میشود.
میگوید موسی مگر چه کرد با مردم؟ قرآن میگوید ساحرها، چشمهای مردم را سحر کرده بودند؛ مثل ماها که رسانهها چشمهایمان را سحر کردهاند. دیدگاهمان، سبک زندگیمان و حتی لباس پوشیدنمان را سلبریتیها و رسانهها تعیین میکنند. ما کجا اسپرسو میخوردیم؟ ما قهوه را مثل بچهی آدم دم میکردیم!
جوان میگوید تجارت سلاح و ناموس اگر تمام شود، تاثیر سلبریتیها و رسانهها اگر کم شود، آنوقت خوبیهای مردم را میبینیم؛ اشرقتالارض بنور ربها.
جوان میگوید این یک روی سکه بود. روی دیگر سکه، امیدوارکننده است.
میگوید نفوذ رسانهها دارد روی ذهن مردم لبنان کم میشود. خانوادهها دارند شهید میدهند و خودشان دارند میدان را از نزدیک میبینند. هر شهید، روی یک خاندان اثر میگذارد؛ آنها را توی دایره مقاومت، قرص و محکم نگه میدارد.
بعد، جوان دم را غنیمت میشمرد؛ میگوید کاش جمهوری اسلامی و مردمش، دعواهایشان را با هم حل کنند؛ چشم ماها به شماهاست. باید خیلی از دعواها را برای ماموریتی بزرگتر کنار گذاشت.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانه جنگ - ۳
سرخ و سفید میشوم. دستهایم عرق کرده. حبیبی؛ رضا، معلومه که چی میگی؟ با صدای بلندی نهیبش میزنم.
- آخه من با سهتا بچه کجا برم؟ بدون تو هیچجا نمیرم! یا تو میآیی یا من نمیرم! چرا اصلا میخوای بمونی؟
رگ گردنش میزند بیرون و ابروهایش در هم کشیده میشود.
- فاطمه؛ عُمری. اِنتی تتوقعی انا اُترك بلد يلی عندی اِنتماء اليه؟!
جدی جدی میخواهد بماند! عشق را از چشمش میشود خواند. چشمانش به من دروغ نمیگوید. دوّمین باری است که این عشق را میخوانم و میبینم. اولینبار، زمانی بود که بعد مدتها جنگیدن، توانست من را به دست بیاورد و حالا که پای خاک و وطن در میان است.
میگویم وطن، بله درست شنیدی.
وطن جایی که قد کشیدن بچههایت را دیدهای. حیاتت بند به حیاتش است. وطن جایی که عشق را، ایمان را و مبارزه را نفس کشیدهای، محبت دیدهای و محبت کردهای. جایی است که از خاکش جوانان مجاهدی روییده. لبنان بیگانه با رزم نبوده و نخواهد بود، چیزی نزدیک به ۲۲ سال از جنگ ۳۳ روزهی لبنان؛ تموز میگذرد و حالا دوباره پای جنگ به خاک لبنان کشیده شده. خاک لبنان، جایی که به خودش سید عباس موسوی، امام موسی صدر، سید حسن نصرالله، عماد و جهاد مغنیه را دیده.
لامصب خاک لبنان هم بدجوری آدم را میگیرد. هیچی هم که نباشد، ۱۶ سال است گرد و خاکش به سر و تن رضا خورده، به سر و تنِ من و بچههایمان نیز!
از زمانی که آمدیم لبنان، به عنوان وطن دوممان اختیارش کردیم. مثل پدر و مادر میماند. حق زیادی به گردنمان دارد، وطن را میگویم.
چه جوابی دارم تحویلش بدهم؟! تو بگو؟ اگر تو بودی چه میگفتی؟!
مُصر است به رفتنمان. بچههای قد و نیمقدمان را چهطور آمادهی سفر کنم!؟
ساجدِ ۷ سالهی نازکنارنجیِ غُرغُرو، میآید جلوی چشمم. ساجدی که هیچکس جرات ندارد بگوید بالای چشمش، ابرو است و وابستگی شدیدی به پدرش دارد!
اَمانی! اَمانی را چه کنم؟ دختر است و نگرانیام را برای رفتن بیشتر میکند. کاش لا اقل ابراهیم برمیگشت و همراهم بود. زمان به ظاهر کش آمده؛ ولی تمامِ تمامِ اینها در کسری از ثانیه از ذهنم خطور میکند. صدای مهیبِ موشک و فریادهایِ ممتدِ بچهها، به خودم میآورد.
- فرُّو حبیبتی، فرُّو حبیبی.
پناهمان کجا بود؟ اَشجار.
درختان دشت نزدیک خانه، امنترین جا برای پناه گرفتن هستند.
اینجا دیگر جای ماندن نیست فاطمه! رضا میگوید.
قبل از رضا، خواهر و برادرم هم اصرار کردند که نمان و بیا. قبول نکردم. نمیخواستم رهایش کنم. رضا را، خانه را و وطن را...
هوا خیلی گرم بود و ما هم مجبور بودیم قاچاقی برگردیم سوریه. اگر مرا بگیرند، دیگر تا دو سال اجازهی ورود به خاک لبنان را ندارم. با رانندهی مطمئنی هماهنگ میکنم.
فاطمه میگويد و میگويد و میگوید. رو به رویش نشستهام. او از عشق خودش و همسرش به وطن میگوید و از سفری که در پیش دارد.
به قول نادر ابراهیمی: «به فرزندان خود، اگر به راستی خواهان خوشبختی عمیق آنها هستید، و اگر میخواهید که در قلبهاشان همیشه مهری باشد، عطوفتی، صفایی، شوقی، و سلامت آرامش بخشی، حب الوطن را بیاموزید…»
نگرانی را از چشمان فاطمه میشود خواند. رسیدن به سوریه همانا و آغاز طعنهها همانا...
و قصهی فاطمه ادامه دارد...
پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۷
بخش اول
دکتر محمد، نصفهشب پیام داد که فردا قبل ظهر باید برود تشییع یکی از دوستهاش؛ ضاحیه. قبل ظهر قرار داشتیم. گفتم خب باشد؛ عصر همدیگر را میبینیم. صبح دوباره پیام داد که بعدِ تشییع میخواهم بروم مطبم را توی ضاحیه خالی کنم. گفتم خب باشد؛ اصلا من هم میآیم تشییع.
قبل رفتن، بچهها عکسِ دیدار خانواده شهید عواضه با رهبری را نشانم دادند؛ حیرت کردیم. یک چهره، بین چهرهها آشنا بود. چند شب قبل شهادتِ شهید عواضه و همسرش، رفته بودیم پیش مسئولِ یکی از مربعها که جهادیها ببینند کجاها بیشتر نیاز به کمک هست. یک نوجوان تهِ مجلس نشسته بود و وسط حرفها رفت برایمان چای آورد. چند دقیقه بعد فهمیدیم فارسی میفهمد. گفت که مادرش ایرانی است. تک و تنها، آن وقت شب آنجا بود که کمکی به آوارگان بکند؛ این، قصهی هر شبِ نوجوان بود؛ بعد از جنگ. چند روز بعد، عکسش را توی دیدار رهبری دیدیم؛ پسرِ شهید عواضه و خانم کرباسی.
القصه؛ آمدم از محل اقامت بروم ضاحیه پیش دکترمحمد که دم در، دوستِ لبنانیمان علیالهادی را دیدم؛ خوشحالتر از همیشه. گفت که بیا بالا و بابام را ببین. ماچ و بوسه را که رد و بدل کردیم، گفت که امروز بالاخره عقد میکنند. توی چند روزی که با هم شمال تا جنوب لبنان را رفتیم، روزی ۲۳ ساعت با نامزدش تلفنی حرف میزد و ویس میفرستاد. گوشیاش هم که خراب شد، سیمکارتش را گذاشت توی گوشی من و خب ناخودآگاه پیامک که میآمد چشمم میافتاد و از این رهگذر، کلی کلمات عاشقانهی لبنانی یاد گرفتم. خدا را شکر کردم که از این مرحله گذشتهاند. گفتم مراسم میگیرید؟ گفت نه! جنگ است؛ میرویم پیش یک روحانی، "النکاح سنتی" را بخواند و تمام؛ غم و شادی، هردوتاش بماند برای بعد از جنگ.
با هم خداحافظی کردیم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۷
بخش دوم
خودم را رساندم به نزدیکترین نقطهی ضاحیه. ماشینها نمیروند توی ضاحیه؛ یعنی نمیتوانند بروند. پیاده، تا روضتین را گز کردم. پشت گورستانِ کنار مزار حاجعماد، پیکر یک شهید را گذاشته بود وسط راهرو. چند زنِ آرام دورتادورِ پیکر شهید نشسته بودند روی صندلی. صحنهی غریبی بود. صوتِ محزونِ زیارت عاشورا راهرو را پر کرده بود؛ خانواده شهید آرام بودند و من بارانی. بعد نماز میت، دست گذاشتم روی پیکر شهید و لمسش کردم. بار قبل که توی روضهالحوراء، دست گذاشتم روی پیکرِ کفنپیچِ شهیدی، ویران شدم. دستم توی کفن هی پایینتر میرفت و آخر هم نرسید به پیکر؛ رسید به کف تابوت. یادِ خاطراتِ غسالهای شهدای ایران افتادم که گاهی مجبور میشدند جای اعضای بدن شهدا پنبه بگذارند که شمایلِ پیکر حفظ شود و خانوادهها نفهمند چه بر سر پیکر عزیزشان آمده.
القصه؛ تشییع چند متری بیشتر نبود. شهید را با پرچم سرخی فرستادند به خانهی ابدیش. دکتر محمد بعد تشییع، دستم را گذاشت توی دست هفتهشتنفر از پزشکهایی که آمده بودند. با هم آشنا شدیم و خداحافظی کردیم.
دکتر محمد میخواست برود؛ به من گفت خب برو محل اقامتت. گفتم بیرون میمانم تا شما کارتان را بکنید و گفتگویمان را ادامه بدهیم؛ هر چند ساعت که طول بکشد. گفت کجا منتظر میمانی؟ گفتم همینجا، ضاحیه، زیر همین پهپادها! دکتر کلافه شده بود:"لعنت! بشین ترک موتورِ برادرم!" بعد به دکترها چیزی گفت و راه افتادیم.
جایی توی شهر دم یک کافه نگه داشتند. هفتهشتدهنفری رفتیم تو. چای و قهوه و مخلفات را سفارش دادند، سیگارهایشان را روشن کردند و گپ زدن شروع شد.
از پزشکی که چند دقیقه قبل به خاکش سپردند، حرف میزدند؛ دکتر علی رضا.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۷
بخش سوم
دکتر محمد میگفت تا اینجای جنگ، پنج تا شهیدِ پزشک دادهایم؛ یکیش هم دکتر علی رضا بود. یک هفته پیش شهید شد و هفت روز منتظر جواب آزمایشِ دیانای بودند که بالاخره دیروز آمد. دکتر علی رضا، ۶۰ ساله بود. قبلترها مدتی مدیرِ بیمارستان اعصاب و روانِ الشفای عرمون بود و بعد که بیمارستان افتاد روی ریلِ خودش، بیمارستان را ول کرد و رفت یک جای دیگر؛ برای خدمت. دکترها به شوخی میگویند مثل ایران که خیلی راحت مسئولیت را ول میکنند و میروند خدمت.
جنوب، مشغولِ مداوای مجاهدان مجروح بوده که میزنندش.
وسط حرفها هی دوستی از دوستانِ دکترها از راه میرسد و سلام و علیک میکنند. هربار هم با تعجب به هم میگویند:"اِ! هنوز زندهای؟!"
دکتر محمد، من را به دکترها معرفی میکند. یکیشان شوخیجدی میگوید ما کتاب نمیخواهیم، موشک میخواهیم. شوخیجدی میگویم آگاهی، موشک میسازد. همین دو تا جملهی پینگپنگی باعث میشود که دکتر صندلیش را بگذارد کنارم که گپ بزنیم.
دکترحسین، ایران درس خوانده. پزشکی عمومی را مابین ۷۸ تا ۸۶، مشهد خوانده و تخصص روانپزشکی را در دانشگاه دمشق.
دکترحسین میگوید جنگ فینفسه، استرسزاست و اگر آوارگی هم به آن اضافه شود که نور علی نور. خانوادهها ناگهان از خانه و زندگیشان کنده شدند. دکتر میگوید بیشترین موج آوارگان سه روز بعد شهادت سیدحسن راه افتاد؛ دوشنبهصبحِ پساشهادت. آواره شدند در حالی که خانههای دور و برشان را زده بودند و خودشان یا همسایگانشان شهید داده بودند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۷
بخش چهارم
آدمهایی که زندگیهای راحتی داشتند حالا ممکن بود گوشهی خیابانها چادر زده باشند یا به مدرسهها پناه برده باشند.
دکتر میگوید همه این ماجراها، به آدم استرس میدهد و این، سلامتیِ مردمِ آواره را تهدید میکند.
حرفهایمان با دکترحسین به ماجرای پیجرها میرسد. دکتر میگوید سرِ ماجرای پیجر، مردم هیچکس را سرزنش نکردند اما بعد شهادت گسترده فرماندهان، خیلیها پرسیدند که چرا این همه فرمانده، یکجا جمع شده بودند؟ دلِ مردم سوخت.
دکتر، بر خلاف حرف خیلیها که این روزها با آنها گفتگو کردهام، انتظاری از ایران ندارد. میگوید ما انتظار نداریم که ایران به نفع ما وارد جنگ شود؛ ورودی هم اگر باشد، باید به نفع خود ایران باشد. احساس میکنم توی این حرفش، کمی دلخوری هست؛ چون بعدش میگوید از مجموع حرفهای مسئولین ایرانی اینطور فهمیده که اگر آتشبس برقرار شود، از حقش برای پاسخ دادن به اسرائیل میگذرد؛ دکتر میگوید آتشبس جواب نمیدهد. اشاره دکتر به اطلاعیه ستاد کل نیروهای مسلح درباره حمله اسرائیل به ایران است.
ادامه میدهد: ما پا توی این میدان گذاشتیم، محضِ اخلاق؛ این یک جنگِ اخلاقی است؛ و برای عمل به تکلیف.
امروز که دارم اینها را مینویسم، رهبر انقلاب با دانشآموزان دیدار کرده. توی یکی از فرازهای سخنرانی، اشاره شده که حرکت ما در برابر استکبار، حرکتی منطبق بر اخلاق است.
دارم فکر میکنم که امثال دکترحسین، چقدر ذهنشان با مبانیِ درست، کار میکند.
میگویم حرفهایتان را مینویسم؛ محضِ این که شاید، این روشنایی، به ذهن حتی یک نفر برسد؛ خدا کند که موشکها هم از راه برسند؛ محضِ التیامِ دل دکترحسین.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🇮🇷 راوینا برگزار میکند:
🟠 دوره «روایت مقاومت»
چگونه جبهه مقاومت را روایت کنیم؟
🔶 علی عبدی
🔸 تاریخچه اسرائیل
🔶 محمدحسین عظیمی
🔸 روایت لبنان
🔶 محمدحسین بدری
🔸 موقعیت روایتنویسی
🔶 حمیدرضا غریبرضا
🔸 تاریخچه گروههای مقاومت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
💻 دوره مجازی، در بستر اسکای روم
🗓 از ۱۸ تا ۲۱ آبان؛ هرشب ساعت ۲۰ الی ۲۱:۳۰
📋 جهت ثبتنام، عبارت «روایت مقاومت» را در بله یا ایتا، به نام کاربری زیر ارسال نمایید:
@ravina_ad
‼️ ظرفیت محدود
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۸
نشیبِ بیفراز!
بخش اول
به چهرهاش نمیخورد ۴۸ ساله باشد؛ زیادی جوان مانده. توی دانشگاهِ اصفهان، تخصص جراحی استخوان و مفاصل گرفته. از ۱۹۹۴ تا ۲۰۰۶ اصفهان بوده. و البته تجربهاش از حضور در ایران، قدیمیتر از این حرفهاست. متولد لبنان است اما خاطرات کودکی و نوجوانیش، مالِ قم است.
-وقتی ما رسیدیم ایران، تازه خرمشهر آزاد شده بود.
پدرش شیخ محمدکاظم یاسین، آن روزها توی قم درس طلبگی میخوانده. هادی، پسر شیخ یاسین که حالا نشسته روبروم و دارد ماجرای زندگیش را تعریف میکند، موشکهای اسکادی که بعثیها میزدند به قم را یادش میآید.
دکترهادی، سالهای اقتصادی سختی را توی کودکی و نوجوانی گذرانده؛ یک فقرِ شدید. میگوید از روز تولد، یک روزِ امن را در زندگیش تجربه نکرده.
مادرش براش تعریف کرده که چند ماهی مانده به تولدش، توی سال ۱۹۷۶، وسط جنگهای داخلی، داشته از این ساختمان به آن ساختمان، از دستِ قناسهچی فرار میکرده و کار خدا بوده که تیرها خطا میرفتند.
روستایشان، عباسیه، در جنگ سال ۱۹۷۹، تقریبا نابود شد.
پرچمِ انقلاب که در ایران بالا میرود، پدر تصمیم میگیرد که برود قم؛ بشود سرباز انقلاب. دورترین خاطراتِ دکترهادی از سیدحسن و سیدهاشم و شیخنبیل، مال همان روزهای کودکی است که آنها میآمدند خانهشان؛ شبنشینی با پدر.
این آشناییها آنقدر عمیق میشود که با سیدحسن فامیل میشوند. همسرِ سیدحسن، دخترعموی پدر دکترهادی است.
پیش از پزشکی، دکترهادی دوست داشته مثل پدر درس طلبگی بخواند اما پدر علاقهمند بوده که پسرش برود دانشگاه.
دکترهادی سال ۱۹۹۱ برمیگردد لبنان و اینجا تحصیلاتش را ادامه میدهد. در دانشگاه لبنان، دو سال ریاضی محض خوانده؛ سر نزدیکی فیزیک و ریاضی با فلسفه و عرفان، خاطرخواه علم عددها شده بود؛ هنوز هم هست.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۸
نشیبِ بیفراز!
بخش دوم
بالاخره دوباره برمیگردد ایران؛ سال ۱۹۹۴.
و بالاخره سر از پزشکی درمیآورد. ۱۹۹۸ هم ازدواج میکند؛ با دوست خواهرش؛ سنتیِ سنتی.
سال ۲۰۰۶، چند روز قبل از جنگ ۳۳ روزه، میرسد لبنان و خودش را به عنوان پزشکِ مجروحان میرساند به جبهه جنوب.
وسط جنگ، شلیک یکی از اف۱۶ها، دکترهادی را مجروح میکند. توی ساختمانی بودند که اف۱۶، ساختمان را میزند؛ دکتر را از زیر آوار، تقریبا سالم میکشند بیرون. فقط صورتش مجروح شده بود. تا قبل این که بگوید، متوجه ردِ زخم روی صورتش نشده بودم.
صورت دکتر زیباست و وقتی میخندد، زیباتر هم میشود و آن زخم، عجیب به ترکیب چهرهاش میآید.
به اینجا که میرسیم میگویم چه زندگیِ پرفراز و نشیبی داشتید. معطل نمیکند: پرفراز و نشیب نه، فقط پر نشیب...
توی ذهنم دارم سختیهایی که این آدم از کودکی تا الان کشیده را ردیف میکنم که دکتر، حیرتزدهام میکند: فراز زندگی ما آنوقتی است که در خونِ خودمان بغلتیم... این شروعِ زندگی است؛ ماقبلش وهم است؛ deliusion!
هیچوقت توی زندگیم اینقدر از تصوراتِ سطحیام، شرمسار نشده بودم. عجیب در برابر این مرد، احساس حقارت میکردم.
دکتر ادامه میداد و من ذهنم هنوز توی تکفرازِ زندگیش مانده بود.
-بعدِ جنگ ۳۳ روزه، مطب زدم اما خب، زندگیِ ما جنگه؛ جنگِ سوریه که شروع شد، دوباره رفتم جنگ.
میپرسم کجاهای سوریه بودید؟ رو میکند به دوستهاش؛ میگوید اینقدر که سوال میکند، مشکوک است، نکند جاسوسی چیزی باشد!
میخندیم. خنده روی لب دکتر خشک میشود. میگوید سختترین روزهای سوریه، روزهای محاصره حلب بود؛ ۱۵ روز محاصره.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۸
نشیبِ بیفراز!
بخش سوم
حرف که به بچهها میرسد، گل از گلش میشکفد. هفت تا بچه دارد: دختر بزرگم، زهرا، ۲۵ ساله است و دخترِ کوچکم، فاطمه، سه روزه؛ من وسط جنگ به دنیا آمدم، دخترم هم. مابین زهرا و فاطمه، محمد، علی، نور، حسن و حسین به زندگیمان اضافه شدند.
به شوخی میگویم میخواهید ادامه بدهید؟ میگوید چراکه نه!
بعد سرش را نزدیک میکند به رکوردر، ژست مصاحبههای صداوسیمایی میگیرد: به جوانهای ایرانی توصیه میکنم زن بگیرند و زیاد بچهدار شوند؛ با دخترِ مردم دوست نشوند که ولش کنند! اگر مَردند طرف را بگیرند!
وسط حرفهایمان یکی از رفقای اربعینیِ دکتر میآید کافه. دکترهادی میگوید هر سال که میرویم اربعین، چندنفرمان کم شدهاند؛ شهید شدهاند.
میگوید به این جمع خوب نگاه کن؛ ممکن است دیگر نبینیشان؛ چیزی بیش از امکان و احتمال.
به چهرههای پزشکهای پاکباختهای که دور یک میز نشستهاند، نگاه میکنم. بیآنکه پیش از این دیده باشمشان، انگار چندین و چند سال است که با هم زیستهایم؛ تهِ دلم خالی میشود از تصورِ شهادتشان؛ تصوری که به تصدیق، نزدیک است.
حرفمان میکشد به مجروحانی که این روزها دکترهادی بهشان سر میزند. میگوید از کدامشان بگویم؟ همهشان، آیههای صبرند. مجروحی که سرِ انفجار پیجر، چشمهاش را از دست داده و حتی آه هم نمیکشد که هماتاقیهاش، احساس ضعف نکنند را چطوری میشود توصیف کرد؟
میگوید با این آدمها حشر و نشر میکنم تا از توحیدشان، چیزی به من هم سرایت کند.
از پیروزی میپرسم. میگویم با وجود شهادت این همه فرمانده و چند هزار هموطن و همسیارهایِ فلسطینی، چه اتفاقی اگر بیفتد برایتان معنای پیروزی میدهد.
دکتر، لحظهای تامل میکند. میگوید تکلیف ما را قرآن روشن کرده. معنویش را اگر میخواهی، شهادت برای ما پیروزی است و مادیش را اگر میخواهی، همین که برگردیم سر خانه و زندگیمان، یعنی پیروزی.
بنویس؛ ما به خانههایمان برمیگردیم.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #سوریه
سلام فرمانده
در فضای عمومی اقامتگاه خانوادههای شهدای مقاومت هر کسی مشغول کاری بود. هفت هشتتا بچه شهید دورم جمع شده بودند که ازشان سوال بپرسم و برایم حرف بزنند!
چی باید میپرسیدم!
همه پدرها به فاصله دو هفته و کمتر به شهادت رسیده بودند. بهشان گفتم: «سلام یا مهدی رو میخونید...؟»
صدایشان که بلند شد خیلیها جمع شدند و دور و برمان نشستند. یکی دوتا از مردها همراهشان میخواندند...
پسر چهارساله شهید کنارم نشسته بود و وسط خواندن بقیه بچهها آستینش را میمالید به چشم هاش.
یکی از آرزوهای من امروز برآورده شد، سرودی که بارها فیلمش را دیده بودم حالا داشت زنده پخش میشد...
با صدای فرزندان شهدای مقاومت!
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا