eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
227 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۹ بخش اول آشنایی با دکترمحمد، باعث شده که با چند تا پزشک مثل خودش آشنا شوم. دیروز با یکی‌شان قرار گذاشتم برای گفتگو؛ خودش یک کافه‌ی مثلا امن را پیش‌نهاد داد. این روزها سروکارش بیش‌تر با مجروحان پیجر است. می‌گفت یکی از مجروحان پیجر چشم‌ها و یکی از دست‌هاش را از دست داده. تکه‌هایی از پیجرِ منفجرشده هم رفته توی گلوش و با چند تا عمل، برگشته به زندگی. به زندگی برگشته اما در سکوت؛ گلوش آسیب دیده و نمی‌تواند حرف بزند. دکتر می‌گفت سوال که می‌کنی، روی یک تخته برایت جواب کوتاهی می‌نویسد. آخرین‌بار که دکتر رفته بود پیشش، حالِ مجروح، خیلی خوب نبود اما وقتی دکتر حالش را پرسید، روی تخته نوشت:"الحمدلله؛ من خیلی راحتم، خیلی خوبم!" یعنی که برو و به بقیه مریض‌ها برس. دکتر می‌گفت مجروح دیگری توی بیمارستان بود که خانواده‌اش را می‌شناختم؛ از بزرگان بودند. سر ماجرای پیجر، چشم‌هاش را از دست داده بود و بدنش آسیب جدی دیده بود؛ بیمِ شهادتش می‌رفت. روزی که قرار شد، بعضی از مجروح‌ها را ببرند ایران، دکتر، مسئول بررسی وضعیت مجروح‌ها و نوشتن اسم‌ها شد. وسط اسم نوشتن‌ها، مادرِ آن جوانِ مجروح، آمد پیش دکتر و محکم گفت:"نمی‌خواهم پسرم را ببرید ایران. بقیه مجروح‌ها اولی هستند..." دکتر می‌گوید این آدم‌های صبور، درست وسط جنگ‌ها پیدایشان می‌شود؛ توی جنگ هشت‌ساله‌ی شما هم زیاد بودند و الان هم زیادند. دکتر کافه‌چی را صدا می‌کند، چیزی سفارش می‌دهد و بحث جدیدی را باز می‌کند؛ چه شد که آسیب‌پذیر شدیم؟ می‌گوید واقعیت این است که ما سهل‌انگاری کردیم؛ ما فکر نمی‌کردیم که ترکیب اطلاعات و هوش مصنوعی می‌تواند به سلاح تبدیل شود. فکر نمی‌کردیم این که ماهواره‌ها هر ۲۰ دقیقه اطلاعات تحرکات مردم را مخابره می‌کنند، می‌تواند کشنده باشد. می‌گوید در دوران کرونا، نباید اطلاعات واکسیناسیون فرماندهان ثبت می‌شد؛ شاید بعضی از خط و ربط‌ها و نسبت‌ها این‌طوری لو رفته باشد. پرحرفی هم از نگاه دکتر، در کنار جاسوس‌ها و نفوذ در ایران، یکی از شاه‌راه‌های درز اطلاعات است. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۹ بخش دوم بعضی از اتباع بیگانه هم در سطوح پایین به دشمن اطلاعات می‌دادند. نگهبان یک خانه می‌داند که این خانواده سیب‌زمینی و گوشتشان را از کجا می‌خرند؛ ممکن است حساب‌های بانکی خانواده را بداند، پلاک ماشینشان را می‌شناسد، این که با کی می‌روند و با کی می‌آیند را می‌داند. دکتر می‌گوید در چند روز اول جنگ، کسر مهمی از بدنه دفاعی حزب‌الله را از دست دادیم و این، معادلات را به هم ریخت. اذان می‌دهند. با دکتر می‌رویم خانه‌شان در نزدیکیِ کافه که نماز بخوانیم. دو تا از پسرهای نوجوانِ دکتر را می‌بینم. مودب‌اند و مبادی آداب. می‌ایستند به نماز و نمازِ باحالی می‌خوانند. با دکتر برمی‌گردیم کافه. می‌پرسم تو بچه‌هات را چطوری تربیت کرده‌ای که این‌قدر هم‌دل‌اند؟ دکتر می‌گوید بگذار بگویم که بچه‌های ما، از ما انقلابی‌تر و مذهبی‌ترند؛ مثلا من اهل مسجد نیستم اما پسرم، اصلا دنبال مسجد می‌گردد. مدارس المهدی و المصطفی، خوب کار کرده‌اند؛ کشافه هم. دکتر می‌گوید بخش مهمی از تربیت بچه‌ها هم توی خانه و خانواده انجام می‌شود؛ ما تربیت را برون‌سپاری نکرده‌ایم. می‌گوید نباید هم‌سر انتخاب کرد؛ باید برای بچه‌هایتان، مادر انتخاب کنید. بچه‌ها باید سختی بکشند؛ باید یاد بگیرند که دنیا، دنیای سختی‌هاست؛ یاد بگیرند که تنها وظیفه‌شان درس خواندن نیست؛ باید منظم باشند؛ باید بفهمند که پول چطوری و چقدر سخت به دست می‌آید. می‌گوید برادرم، یک‌بار پسرش را نشانده ترک موتور و یکی دو ساعتی برای بیمه کردن یک ماشین، کار کرده و دستمزدش را گرفته و به پسرش گفته که حالا می‌توانی با این پول، دو تا آب‌میوه و یک چیپس بخری! حالا مگر سختی پول درآوردن از ذهن بچه می‌رود؟ اسم یکی از علمای ایران و امام و رهبری را می‌آورد و می‌گوید ما این سبک تربیتی را از آن‌ها یاد گرفته‌ایم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۹ بخش سوم دکتر تعریف می‌کند که چند شب قبل، از رستوران غذا گرفته؛ عمدا بدون نوشابه. بچه‌ها دو سه بار از غذا ایراد گرفته بودند که مثلا اگر سیب‌زمینی‌ش را از فلان‌جا می‌گرفتی به‌تر بود و الخ! خون دکتر جوش می‌آید و با بچه‌ها دعوا می‌کند: ما نمی‌خواهیم بچه‌هایمان از جنگ چیزی نفهمند. وقتی آوارگان یک ماه است که کم‌تر غذای درست و حسابی خورده‌اند، بچه‌ها باید بفهمند که نباید کفران نعمت کنند. دکتر می‌گوید انتظارش از پسر نوجوانش این است که خودش برود بین آواره‌ها و ببیند چه نیازهایی دارند. رشته‌ی حرف‌هایمان را یکی از دوستان شهید امین بدرالدین، برادرزاده شهید مصطفی بدرالدین، می‌بُرد. از راه می‌رسد و با دکتر خوش و بش می‌کند و نوشته‌ای از نوشته‌های امین را نشانمان می‌دهد. می‌گوید بعد عملیات طوفان‌الاقصی، مردم منتظر بودند که حرف‌های سیدحسن را بشنوند. قرارِ سخن‌رانی، روز جمعه بود و مردم انتظار عجیبی داشتند برای سخنرانی سید. امین، همان جمعه، متنی می‌نویسد و توی گروه‌ها پخش می‌کند. مضمونش این بوده که اگر این جمعه، همان‌قدر که منتظر سخن‌رانی سید بودیم، منتظر امام زمان بودیم، چه بسا که خیلی از مشکلاتمان حل می‌شد. دوباره حرف‌هایمان ناتمام ماند. کی قرار است این ناتمام‌ها تمام شود؛ الله‌اعلم! محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۹ عروس بقاع بخش اول روایت طیبه فرید | سوریه
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۹ عروسِ بقاع بخش اول تار و پود دستمال توی دست‌های کُپُل فاطمه از هم وارفته و هربار یک تکه‌اش کنده می‌شود و می‌ریزد روی میز. پای صحبتش روی آدم کم می‌شود. از کلمات محکم و حرارت خنده‌هاش وسط گفت‌و‌گوها پیداست کوله‌بارش را برای راهی طولانی بسته. نوه‌های ریزه‌میزه‌اش از سر و کولش بالا می‌روند و او با حوصله دنبالشان می‌کند. خیلی عادی می‌گوید همسر و پسرش در جبهه هستند و ازشان خبری ندارد. مثل خیلی از خانواده‌های مقاومت که از عزیزانشان بی‌خبرند. پیش آمده شب‌ها موقع زیارت خبر شهادت رزمنده‌ای می‌رسد و خانواده‌های شهدا پناه می‌آورند سمت حرم حضرت زینب(س). آرام‌ و بی‌صدا زانو می‌زنند پای ضریح و اشک می‌ریزند. اینجای داستان سوریه شباهت عجیبی به ظهر عاشورا دارد وقتی خبر شهادت اصحاب امام (ع) به خیمه‌ها می‌رسید و عقیله بنی هاشم پناه زن‌ها و دخترهای شهدا می‌شد. صدای فاطمه از فرط گریه‌های مادرانه یواشکی، یا شاید هم هوای سرد و خشک زینبیه دو رگه شده. هدایت دختر بزرگش تازه پا گذاشته بود توی بیست‌ویک‌سالگی. صورتش عین پنجه آفتاب است. به عشق امام رضا (ع) و سید القائد داشت فارسی یاد می‌گرفت که بیاید ایران‌ پزشکی بخواند. تازه ترم آخر رشته فیزیوتراپی را تمام کرده بود. توی بیمارستان ازش خواسته بودند چادرش را در بیاورد و روپوش تنش کند اما هدایت روی همان چادر لبنانی روپوش سفیدش را می‌پوشید. فاطمه دماغش را می‌کشد بالا. آن‌قدر با آن تکه دستمال توی دستش ور رفته و چلاندتش که دیگر زورش به نم نم اشک‌های او نمی‌رسد و پهنای صورتش خیس می‌شود. شال ساتن سفیدی که با تصویر هدایت دور گردنش انداخته را نشانمان می‌دهد. روز نیمه رمضان ماشین را برداشت که برود بعلبک کشافه المهدی، جشن میلاد امام حسن مجتبی (ع). فاطمه الکی گفته بود ماشین بنزین ندارد شاید از خیر کشافه بگذرد اما حنایش برای هدایت رنگی نداشت، در جوابش گفته بود «مامان خواهش می‌کنم. باید حتما برم...» خواهر کوچکتر و عروسشان را هم با خودش برد. آن روز هوای بقاع بهاری بود... انگار خاطراتش دوباره زنده شده باشد، صداش می‌لرزد و آن تکه از هم گسیخته را فشار می‌دهد کنج چشم‌هاش. طاقت دستمال تمام می‌شود و ول می‌شود روی میز. ادامه دارد... طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefari دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۹ عروسِ بقاع بخش دوم دختر کوچکش ماسک آبی کاربنی گذاشته. تازه فکش را جراحی کرده. یادگار همان روز است. فاطمه می‌گوید «عملش موفقیت‌آمیز نبود» دخترک هر چند نمی‌تواند حرف بزند اما تند تند توی صفحه یادداشت تلفنش چیزهایی تایپ می‌کند و نشانمان می‌دهد و تلاش می‌کند توی بحث مشارکت کند. «آن روز همه چیز عادی بود. عروسمان پشت فرمان ماشین نشسته بود. بچه‌اش توی آغوش هدایت بود. چند لحظه قبل از آن اتفاق بچه را داد بغل من. همه چیز توی یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد. ماشینی که نزدیکان بود را زدند از شدت موج انفجار ماشین ما از زمین کنده شد. دیگر چیزی یادم نیست. تاچند هفته بی‌هوش بودم و متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده. حتی نمی‌دانستم هدایت شهید شده...» فاطمه دوباره کلاف کلام را می‌گیرد توی دست‌هاش. آن شب منتظر بوده که دخترها بیایند و با هم افطار کنند که عروسش تماس می‌گیرد. از صداش می‌فهمد اتفاقی افتاده اول حال هدایت را می‌پرسد... عروس از پشت تلفن گفته بود حالش خوب نیست اما فاطمه فهمیده بود که شهید شده!اشک توی چشم‌هایش حلقه می‌زند و می‌گوید «هنوز گرمای دستش را دور گردنم حس می‌کردم وقتی بغلم‌ کرده بود. صهیونیست‌ها ماشین علی جوهری یکی از رزمنده‌های مقاومت را هدف گرفته بودند. ماشین دخترهای من پشتِ ماشین آن جوان بود. هدایت دوست داشت در راه مقاومت شهید شود و به آرزوش رسید. قبل از اینکه افطار کند.» بعد از ام یاسر همسر سید عباس موسوی هدایت دومین شهیده مقاومت در منطقه بقاع است که سید حسن در سخنرانی‌اش از او یاد کرده و فاطمه این تکه‌اش را که تعریف می‌کند گرمای عجیبی پخش می‌شود توی صداش و گونه‌هاش گُل می‌اندازد. آن روز وقتی رفت بیمارستان جرأت نکرده بود برود و از نزدیک ببیندش. «دل دیدنش را نداشتم. فقط از دور نگاش کردم. آرام خوابیده بود. با همان لبخندی که همیشه روی لبش بود. روز خاکسپاریِ شهدا هدایت را با علی جوهری تشییع کردند.» زن‌های فامیل و دوست و آشنا خیلی پیش آمده که خوابش را ببینند. هدایت بهشان گفته رسول خدا (ص) به من وعده بهشت داده. خودش ولی خواب هدایت را ندیده جز یکبار که لباس عروس پوشیده بود. لباس عروس... آرزوی همه مادرها برای دخترهایشان. گفت‌وگو را متوقف می‌کنیم. از چشم‌هاش پیداست قلبش دارد فرو می‌پاشد. می‌گوید چند روز قبل از شهادتش براش خواستگار آمده بود. شانه‌هاش می‌لرزد یک جوری که هیچ دستمالی چاره اشک‌هاش را نمی‌کند... می‌داند دخترش توی بهشت عروس شده و ام یاسر براش مادری می‌کند... طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefari دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۰ بخش اول دوباره جمع شده بودند توی کافه؛ جمعِ پزشک‌ها را می‌گویم. یک بحث عرفانیِ عمیق را انداخته بودند وسط و هرکس چیزی می‌گفت و هرجا، بحث به بن‌بست می‌رسید، یکی توی جمع پیدا می‌شد که بگوید امام خمینی، این‌طوری یا آن‌طوری گفته و ختم کلام! بحثشان تمام شد. نزدیک غروب بود. دکترهادی می‌خواست برود ضاحیه مطبش را خالی کند. گفتم همراهتان می‌آیم. گفت ماشینِ من مستهدف است؛ نه این که پنج تا پزشک را زده‌اند، از این به بعد ماها را هم می‌زنند. نمی‌ترسی؟ گفتم کنار شما نه. گفت پس بگو اشهد ان‌لااله‌الاالله! رسیدیم ورودی ضاحیه. دکتر گفت اسرائیل چندبار تهدید کرده که اگر کسی دور و برِ ساختمان‌های ویران‌شده بچرخد، بخواهد امدادی به مجروحِ زیر آواری برساند یا بخواهد اقلام دارویی را جابجا کند، می‌زنیمش. بگو اشهد ان لااله‌الا‌الله! از کوچه‌پس‌کوچه‌ها گذشتیم. دکتر خرابی‌ها را نشان می‌داد و هی می‌گفت این‌ها آب و گل است، دوباره می‌سازیمش. پیچید توی یکی از خیابان‌ها. یک زنِ جاافتاده و یک دختر و پسر جوان، توی خیابان ایستاده بودند. دکتر از دور که دیدشان، گفت این‌ها خانواده‌ی من‌اند. کنار خانه‌شان، یک ساختمان فروریخته بود و موج انفجار، به خانه‌ی دکتر هم حسابی آسیب زده بود. جایی گوشه‌ی خیابان نگه‌داشت. ورودی کوچه‌ را با نوارِ زردرنگی‌ مسدود کرده بودند. با دکتر و پسرش، از روی نوار و از زیر سیم‌های آویزانِ برق، رفتیم سمت خانه. صدای نگران هم‌سر دکتر از پشت سرمان می‌آمد. خودمان را رساندیم به خانه‌ی دکتر. در باز بود. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۰ بخش دوم تمام شیشه‌های خانه فروریخته بود. توی پاگرد یک تلویزیونِ بزرگِ نمی‌دانم چند اینچ و کمی خرت و پرت دیگر را گذاشته بودند. برداشتیمشان و بردیم توی ماشین. دکتر به زن و بچه‌اش گفت که خودشان بروند خانه. من و دکتر با هم رفتیم یکی دو تا خیابان آن‌طرف‌تر. دو ساختمانِ کنار هم را زده بودند؛ یک ویرانیِ بزرگ. مطب دکتر درست روبروی این ویرانی بود. چند نفر از بچه‌های حزب‌الله جلوی در ایستاده بودند. دکتر را می‌شناختند. یک حال و احوال جنگی کردند. دکتر گفت تو برو بنشین توی ماشین. گفتم همراهتان می‌آیم. گفت بگو اشهد ان‌لااله‌الا‌الله. نمی‌ترسی؟ برای این که خوشش بیاد، گفتم الناس نیام و اذا ماتوا انتبهوا... لبخند پت و پهن و زیبایی نشست روی صورت دکتر: بجنب بریم. صدای پهپاد بالای سرمان می‌آمد. یکی از بچه‌های حزب‌الله که روی موتورش نشسته بود، با دست به ساعتش اشاره کرد و گفت که عجله کنید؛ دو دقیقه‌ای برگردید. درِ ورودی آپارتمان باز بود. موج انفجارِ دو تا ساختمان روبرویی، به ساختمانِ مطب هم حسابی آسیب زده بود. توی راه‌پله‌ها جای پا گذاشتن نبود بس که شیشه ریخته بود. توی پاگرد دکتر لحظه‌ای تامل کرد، زیر لب چیزی گفت که نشنیدم و پله‌ها را دو تا یکی رفت بالا. پشت سرِ دکتر می‌رفتم. صدای ذکر گفتنش را می‌شنیدم. حس عجیبی بود. احساس می‌کردم که با هر پله‌ای که بالا می‌رود، با هر ذکری که می‌گوید، روحش هم می‌رود بالاتر؛ اقرَأ وارقَ... مطب دکتر، واحد آخر آپارتمان بود. درِ مطب را بعد یک ماه باز کرد. چشمش که افتاد به خرابی‌ها، گفت الحمدلله. اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم... تمام اتاق‌ها پر از شیشه بود و موج انفجار همه‌چیز را جابجا کرده بود. رفتیم اتاق آخر. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۴۰ بخش سوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۰ بخش سوم دفتر دکتر، تقریبا سالم مانده بود. دکتر از توی کمد، یک پلاستیک بزرگ دارو برداشت؛ بعد چند تا کتابِ کت و کلفتِ پزشکی و مدرک پزشکی‌ش را. از فرصت استفاده کردم و چند تا عکس از مطب دکتر گرفتم. وسیله‌ها را برداشتیم و رفتیم پایین. چپاندیمشان توی صندوق عقب و رفتیم سمت خانه‌ی دکتر. دکترهادی می‌گفت مجبور است ماشینش را و خانه‌اش را هرازچندگاهی عوض کند. الان هم داشتیم می‌رفتیم خانه‌ای که از قبل مال دکتر بوده اما مدت‌ها بی‌سکنه مانده بود و حالا بعدِ جنگ، دکتر خانواده‌اش را برده آن‌جا. رفتم خانه‌ی دکتر که پدرش را ببینم. پدرِ دکتر -شیخ کاظم یاسین- روی یکی از مبل‌ها نشسته بود و تا مرا دید به فارسی گفت خوش آمدید. هم‌سرِ پیرمرد هم آمد نشست کنارش؛ گفت که اگر آرام فارسی حرف بزنی، حاج‌آقا می‌فهمد؛ آخر چند سال ایران زندگی کردیم. تا دکتر برود دست‌هاش را بشوید و برگردد، سر صحبت را با شیخ باز کردم. شیخ، دوست شهید چمران بوده و پدرش، رفیقِ امام موسی. امام موسی، پیش‌نویس قانون مجلس اعلای شیعی را توی خانه‌ی آن‌ها و با کمک پدرش نوشته. شیخ، اصالتا نظامی است اما صدای انقلاب امام که به گوشش می‌رسد، تفنگش را می‌گذارد زمین و می‌رود قم که زیر سایه‌ی امام، طلبگی بخواند. قبلا نوشتم که سیدحسن و شیخ‌نبیل و سیدهاشم صفی‌الدین، آن‌جا توی قم زیاد می‌آمدند خانه‌شان. شیخ ده سالی توی قم زندگی می‌کند. یک مدرسه علمیه هم برای لبنانی‌ها توی قم تاسیس می‌کند، یک‌بار با امام توی دیدار عمومی و یک‌بار هم با رهبری خصوصی ملاقات می‌کند و برمی‌گردد لبنان. ناهار می‌خوریم و ضبط صوتم را روشن می‌کنم که با شیخ گپ بزنیم. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۹ بخش اول روایت شبنم غفاری‌حسینی | سوریه
📌 ضیافت‌گاه - ۹ بخش اول حاج آقا ایستاده است توی چهارچوب در و صدایش می‌پیچد توی اتاق. خون می‌ریزد روی زمین و زیر پایش جاری می‌شود. صدایش می‌خورد به در و دیوار، می‌آید بیرون و می‌پیچد زیر آسمان خدا: "اللهم عقیقه عن سمانه بنت محمد... اللهم عقیقه عن محمدجواد ابن علی..." با لهجه عربی می‌خواند؛ بلند و محکم و فصیح. گوسفندها یکی یکی زمین می‌خورند و خونشان جاری می‌شود. صدای حاج آقا از یزد می‌آید. از آپارتمانی از صفائیه شاید. از خانه‌ای قدیمی در فهادان، از بیمارستانی در وسط شهر یا خانه‌ای کاهگلی در روستایی. صدای حاج آقا از نفس‌های گرم نوزادان یک روزه و ده روزه و چندماهه می‌آید. از قلب مادران و پدرانی که برای سلامتی فرزندشان عقیقه کرده‌اند. عقیقه‌ها این همه راه آمده‌اند تا رسیده‌اند به اینجا. از دوهزار کیلومتر آن طرفتر راه خودشان را پیدا کرده‌اند. حاج آقا صیغه عقیقه را می‌خواند و گوسفندها یکی یکی زمین می‌خورند تا بشوند وعده غذایی دخترکی از بعلبک، پسرکی از صور، زن بارداری از ضاحیه و پیرزنی از بقاع؛ که حالا همه پناه آورده‌اند به زینبیه و حمص و حلب و... . نیت‌های خالص همیشه راه خودشان را پیدا می‌کنند. چه فرق می‌کند کجای این دنیا باشند یا زبان و گویششان چه باشد. حاج آقا قبلش به ردیف گوسفندهایی که میرفتند برای ذبح اشاره کرده بود و گفته بود: "خوش به حالشون که دارن فدایی مقاومت می‌شن." هزینه گوسفندها را آقای ابوترابی با خودش آورده. مردم صدوده گوسفند نذر و عقیقه کرده‌اند و پولش را داده‌اند برای لبنانی‌های دور از وطن و خانه و زندگی. حالا هر روز بنا به شرایط، تعدادی‌شان را می‌کشند. یک روز بیست تا، روز دیگر ده تا... گوسفندها را که وزن کشی کرده بودند، همه‌شان سربه زیر و آرام، راه افتاده بودند طرف کشتارگاه. انگار خودشان هم دوست داشتند فدایی مقاومت شوند. ادامه دارد... شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ضیافت‌گاه - ۹ بخش دوم تهیه غذا برای مهمانان لبنانی فقط یکی از هزاران کاری است که باید انجام شود. اینجا کار روی زمین مانده زیاد است اما آدم‌های خودش را می‌خواهد. آدم‌هایی که یک تنه هزارنفر را حریف باشند و بتوانند بار بردارند؛ نه اینکه خودشان دست و پاگیر باشند. آدم‌هایی که بلدِ کار باشند. "بلد"ها اصلا از قدیم هم آدم‌های خاصی بودند. سرازیر می‌شدند توی کوره راه‌های تنگ و تاریک و راه را به بقیه نشان می‌دادند؛ این یعنی قبلترش، نه یک بار و دوبار، که بارها و بارها خودشان سنگلاخ‌ها و کوره‌راه‌ها را به تنهایی گز کرده بودند و راه را بلد شده بودند و شده بودند "راه بلد." بلدها اینجا از جاهای مختلفی آمده‌اند. کم‌اند ولی هستند. از بشاگرد و کرمانشاه و بم و خوزستان و... . نه که حتما اهل آنجا باشند؛ روزگارشان را آنجا گذرانده‌اند؛ میان محرومیت سیستان، بین آوارهای زلزله بم و کرمانشاه، وسط گل و لای سیل خوزستان و حالا رسیده‌اند به اینجا: وسط زینبیه دمشق، توی حمص و حلب و طرطوس. آدم‌هایی که خط شکنند و راه باز می‌کنند برای بقیه. اصلا خط و ربطشان را که دربیاوری، می‌رسی به پدرانشان که خط‌شکن‌های فکه و شلمچه و چزابه بودند. خیلی‌هاشان این طوری‌اند. انگار که خط‌شکنی میراث خانوادگی‌شان باشد. آنقدر توی روستاهای سیستان و بلوچستان و سیل و زلزله تجربه‌دار شده‌اند که حالا حواسشان به چیزهای دیگری غیر از خوراک و پوشاک هم باشد؛ به زخم‌های روحی مردم. به بچه‌هایی که وامانده‌اند میان سرگردانی و غربت و وحشت. ادامه دارد... شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ضیافت‌گاه - ۹ بخش سوم جنگ این‌بار در لبنان روی دیگرش را نشان داده. با جنگ سی‌و‌سه روزه و قبلترش فرق دارد. در جنگ سی‌وسه روزه، مردم کم‌کم خانه‌هایشان را خالی کرده بودند. با طمانینه اثاث جمع کرده بودند، در خانه‌هایشان را بسته بودند و رفته بودند. می‌دانستند به زودی برمی‌گردند. این‌بار اما فقط رسیده‌اند روسری‌ای روی سر بیندازند و دست بچه‌هایشان را بگیرند و بدوند بیرون. اغلب، مردهایشان نیستند. شوهر و پسر و برادری اگر مانده باشد توی جبهه مقاومت است و دارد می‌جنگد. زن‌ها و بچه‌ها یک ربع نشده باید خانه‌هایشان را خالی کنند و هرکدام جایی پناه بگیرند و بعد راه بیفتند به طرف یک جای امن، شمال لبنان یا سوریه. بشار اسد مرزها را باز گذاشته است تا بی‌دردسر وارد شوند.  این جنگ با جنگ‌های قبلی فرق دارد. مقاومتی است که دیگر سیدحسن ندارد. درد غربت و دوری از وطن و خانه یک طرف، درد از دست دادن همه کس و کارشان یک طرف. این جنگ البته، یک فرق دیگر هم دارد: "مقاومت قوی‌تر شده است." نسل جدید حزب الله از شجاعت هیچ کم ندارد. جوان‌ترها می‌گویند آنقدر می‌جنگیم تا یا شهید شویم یا اسرائیل از روی زمین پاک شود. بچه‌ها منتظرند تا بزرگ شوند و به حزب‌الله بپیوندند و مادرها همه چیزشان را، همسر و بچه‌هایشان را، فدایی مقاومت می‌خواهند. راه‌بلدها حواسشان هست که مقاومت هزینه دارد و هزینه‌اش برای این مردم، رها کردن زندگی لاکچری و مرفه است. هزینه‌اش دوری از وطن است و این با آوارگی فرق دارد. شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
همه فدای اسلام روایت حکیمه وقاری | شیروان
📌 همه فدای اسلام کناری نشسته بودم و فقط به مردم نگاه می‌کردم، دو نفر خانم با دو بغچه که معلوم بود سنگین است با زحمت خود را به انتهای مصلا می‌رساندند، دو بار خواستم بلند شوم کمکشان کنم ولی خجالت کشیدم و نگاهم را به زمین انداختم، اما تمام حواسم بهشان بود. از من که گذشتند، با چشمانم تعقیبشان کردم که داخل بغچه‌شان چه می‌تواند باشد؟! روی میزی، بغچه را باز کردند و محتویات آن را خالی کردند. هر چه خودم را عقب و جلو کردم نتوانستم چیزی ببینم، حس کنجکاوی‌ام آرام و قرار نداشت و خبر از سوژه‌ی جدیدی می‌داد. یا علی گفتم و سراغشان رفتم، حدود ۲۰ فتیر روی میز پهن بود و در اندازه‌های کوچک ریزشان می‌کردند و در نایلون می‌چیدند. تا رسیدم، یکی از خانم‌ها نایلون فتیر را برداشت و به سمت میز اهدا رفت، نفر دوم هم داشت بغچه را جمع می‌کرد که برود، دستش را گرفتم و سلام و خداقوت گفتم. سریع چادرش را جلو کشید و مرتب کرد، گفت: فتیر می‌خوای دخترم؟ گفتم: نه حاج خانم! داستان این فتیرها چیه؟ - برای غزه ست، هر چی بدیم بازم کمه... ناخودآگاه چشمانش پر از اشک شد، گوشه چادرش را به دندان گرفت و با صدای لرزان گفت: دلم خونه، وقتی اخبار رو می‌بینیم دلم خون می‌شه برای بچه‌های غزه و لبنان، دستان پُر ترک و خسته‌اش می‌لرزید و صدای لرزانش بیشتر دلم را چنگ می‌زد: من امروز نتونستم بخوابم، از ساعت ۴ صبح بلند شدم، ۲۰ تا فتیر درست کردم، دیروز هم ۲۰ تا دیگه درست کرده بودم، ولی هنوز هم کمه، خدا به من ۳ تا پسر و ۲ تا دختر داده، اینها هم فدای اسلام می‌کنم، خودم و همسرم هم هستیم... حرف‌هایش از ته دل بود، یاد مادران دفاع مقدس افتادم که نه تنها مالشان که فرزندانشان و همسرشان را هم فدای انقلاب و اسلام می‌کردند، خجالت می‌کشیدم به چشمان پر اشکش نگاه کنم، به حرف‌هایش غبطه می‌خوردم که می‌گفت: شرمنده بچه‌های لبنانم، توانم فقط همین هست، می‌دونم کمه... بغض گلویش را گرفته و رها نمی‌کرد، اما او ادامه داد: به مادران لبنان و غزه چیزی ندارم که بگم، جز اینکه تسلیت می‌گویم. فرزندان آن‌ها مانند فرزندان خودم هستند، آنها مانند خواهر و برادرانم هستند، انگار چشمانش زودتر از زبانش با دلم حرف می‌زد، چقدر قشنگ گفت: اگر اون‌ها نبودند و مقاومت نمی‌کردند، ما هم الان زیر پای دشمن بودیم، اون‌ها سپر و نگهبان ما هستند... اگر اون‌ها نباشند ما زیر لگد دشمن پایمال می‌شیم، ۴ تا بچه‌ام، من و همسرم ۶ تا می‌شیم، همه فدای اسلام و جبهه مقاومت... و این جمله آخرش پیامی بود به آن‌هایی که دم می‌زنند که چرا به مردم نیازمند خودت کمک نمی‌کنی و به جبهه مقاومت کمک می‌رسانی... حکیمه وقاری جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | راوی راه؛ روایت خراسان شمالی eitaa.com/raviraah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۱ بخش اول من چند ماه دیگر، ۷۵ ساله می‌شوم. بچه‌ی روستای عباسیه‌ی صورم. پدرم -شیخ خلیل یاسین- درس‌خوانده‌ی نجف بود. پای درس علامه‌ی نائینی و میرزاابوالحسن اصفهانی نشسته بود. سال ۱۹۴۷ پسر بزرگ شیخ خلیل -برادرم- به سل مبتلا شد و همین باعث شد رختشان را از نجف بکشند به لبنان. طبیبان گفتند علاجش، هوای لبنان است. توی کوه و کمرِ لبنان، منطقه "بِهَنِّس" را نشان کرده بودند و مبتلایان سل را می‌بردند آن‌جا که نفس بکشند. القصه، شیخ خلیل، ۱۹۵۸، حاکمِ شرع بعلبک شد. پدرم که حاکم شرع شد، با فقر خداحافظی کردیم و آمدیم ساکن بیروت شدیم. در واقع، زندگی‌مان ۶۴ سال پیش، در سال ۱۹۶۰، در بیروت آغاز شد. پدرم شیخ‌خلیل، انقلابی بود؛ آدم مخلصی بود؛ ۱۹۶۶ برای نهضت فلسطین پول جمع می‌کرد. من یادم می‌آید که وقتی جمال عبدالناصر مُرد پدرم گریه کرد؛ این خلافِ حال و هوای درس‌خوانده‌های نجف بود. کلی نوشته و کتاب از پدرم به جا مانده؛ یکی‌ش "امام علی(ع)، رسالت و عدالت". وسط درس و بحث علمی، ارتقاء پیدا کرد و دست راست دادستان بیروت شد؛ ارتباطات سیاسی‌اش هم خوب بود. فئودال‌ها و ارباب‌ها آن روزها بر لبنان حاکم بودند؛ دست‌نشانده‌های عثمانی‌ها و بعدها دست‌نشانده‌های فرانسوی‌ها و مارونی‌ها. شیعه بودند اما دست‌نشانده؛ امثال کامل‌الاسعد، کاظم خلیل و الخ. یک‌جورهایی رهبری شیعه‌ی لبنان دست این‌ فئودال‌ها بود. آبِ پدرم با فئودال‌ها توی یک جوی نمی‌رفت و بهاش را هم پرداخت. به پر و پای فئودال‌ها می‌پیچید، فالانژها هم برادرم را کشتند؛ توی جنگ‌های داخلی مفقودالاثر شد. کامل‌اسعد حاضر نشد که برای تعیین سرنوشت برادرم، به امین جُمیل رو بزند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۱ بخش دوم پدرم، آزاده بود و بهای آزادگی‌ش را پرداخت. ۱۹۷۸، خانه‌اش را آتش زدند. سر کامل‌‌اسعد با اسرائیلی‌ها، توی یک آخور بود. خانواده‌ی اسعد حتی خیلی از زمین‌های جنوب لبنان را فروختند به اسرائیلی‌ها. بگذریم... وقتی سیدموسی صدر، آمد لبنان، پدرم شیخ‌خلیل از معدود کسانی بود که به سید ملحق شد؛ نه که فقط ملحق شود، اصلا از سید استقبال کرد. اولین‌بار سیدموسی را توی خانه‌مان دیدم. بچه بودم. قد و قامت امام موسی، توجهم را جلب کرد؛ خوشم می‌آمد از قدبلندی‌ش. بس که بلند بود، روی کاناپه‌ی توی هالِ خانه‌مان که می‌خوابید، نصف پاهاش از چارچوب کاناپه می‌زد بیرون. سیدموسی هرروز و هرشب خانه‌ی ما بود. توی خانه‌ی ما، فکر تاسیس مجلس اعلای شیعه را پرورش داد و با پدرم تا نیمه‌های شب می‌نشستند و قانون مجلس اعلا را می‌نوشتند. من برایشان چای و غذا می‌بردم. یک شب، پدرم و سیدموسی، تا دیروقت نشستند پای قانون‌نویسی؛ شام یادشان رفت. آخر شب، مرا فرستادند دنبال شام. فقط مغازه‌ی یک ارمنی باز بود. ازش خیار و پنیر و نان خریدم. از سر گرسنگی، همین غذای ساده را با شوق خوردند. پدرم، به‌ترین رفیقِ سیدموسی بود تا وقتی شیخ قبلان را مفتی لبنان کرد. پدرم می‌گفت شیخ قبلان، بی‌سواد است. می‌گفت سیدموسی مجلس را می‌خواست برای آقاییِ شیعه؛ برای نفی قدرت فئودال‌ها؛ ما سرِ این، با هم تفاهم کرده بودیم اما نصبِ شیخ‌قبلان خلاف این تفاهم بود؛ بازیِ سیاسی بود! پدرم می‌گفت سیدموسی می‌خواست مشایخی که با فئودال‌ها در ارتباط بودند را با منصب دادن، جذب کند اما نه دیگر در حد شیخ‌قبلان! شیخ قبلان حتی نمی‌توانست مکاسب درس بدهد! سر همین پدرم با سیدموسی قهر کرد و پاش را توی مجلس نمی‌گذاشت. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۱ بخش سوم من آخرین‌بار امام موسی را وقتِ جنگ‌های داخلی لبنان دیدم. من درباره امام موسی چطور فکر می‌کنم؟ امام موسی، مظلومیتِ شیعه‌ی لبنان را گذاشت توی ویترین؛ آشکار کرد. تلاش کرد که حقوق شیعه استیفا شود اما خب، نتوانست. چرا؟ چون ترکیب حکومت طوری بود که نتواند. ما الان هم قدرتی در دولت لبنان نداریم. شیعه در لبنان به مسئولیت هم برسد، به او قدرت اجرایی نمی‌دهند. سیدموسی مخلص و فداکار بود؛ شانش پیش ما محفوظ است؛ مثل شهدا دوستش داریم، عاشقش هستیم اما میراث سیدموسی چه شد؟ نبیه بری! بعد سیدموسی، نایبش، شیخ محمدمهدی شمس‌الدین بر جا بود و تا مدت‌ها با مقاومت زاویه داشت و حتی گاهی با مقاومت دشمنی می‌کرد. اما بگذار بگویم که سیدموسی، بهترین کارش این بود که جامعه‌ی شیعی را برای در آغوش کشیدنِ اندیشه‌ی امام خمینی، آماده کرد؛ شیعیان لبنان، صدریون نیستند، خمینیون‌اند! در قیاس با ماجرای ملی‌مذهبی‌های ایران، خط صدری، یک‌جورهایی ملی‌مذهبی بود و خط امام، مذهبی. و سرِ همین، شیعه‌ی لبنان به امام گرایش پیدا کرد. آفتابِ امام همه نورهای دیگر را در نظر ما کم‌فروغ کرد. سیدحسن هم که آمد، سیدموسی را ری‌برندینگ کرد! من این‌طوری می‌فهمم که اگر سیدموسی می‌ماند، شیعه‌ی خالص را می‌برد تا دریای اندیشه‌ی امام و مابقی شیعیان، ملی‌گرا می‌شدند؛ الله اعلم! بگذریم... القصه؛ پدرم بعدِ مفقود شدن سیدموسی، عجیب متاثر شد؛ با این که از سیاست کناره گرفته بود. خب، فراتر از عالم سیاست، با هم دوست بودند. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
انگار همه را می‌شناختم روایت مریم ذوالقدر | شیراز
📌 انگار همه را می‌شناختم ساعت‌های ۷ بود که از خانه زدم بیرون. حدود یک ربع به ۸ میدان امام حسین (فلکه ستاد) بودم. به سمت میدان شهدا پیاده به راه افتادم. به غیر از مدارس مسیرم بیشتر جاها تعطیل بود. بعد از ۱۵ الی ۲۰ دقیقه پیاده‌روی به میدان شهدا رسیدم. انگشت‌شمار دور میدان زن و مردهایی با چشم‌های منتظر به چشم می‌خوردند. ماشین‌های پلیس و شهرداری دور میدان ایستاده بودند. همگی در تکاپو. چرخی دور میدان زدم. از یکی دو نفر پرسیدم که شهیدان کرباسی و صباحی را می‌شناختند یا نه. معمولاً نمی‌شناختند. دختری جوان به عکس شهیده کرباسی زل زده بود و گریه می‌کرد. سوالم را از او نیز پرسیدم. گفت: نه نمی‌شناسم اما انشاالله ادامه دهنده راهشان باشم. انشااللهی گفتم و راه افتادم. خم شدم و اتفاقی از پیرمردی که روی پله‌های یکی از مغازه‌ها نشسته بود پرسیدم: شهیده را می‌شناختید؟ گفت: بله ایشان دختر برادر خانمم هستند، و توضیح داد که چگونه شهید شدند. تشکر کردم. به روبرویم خیره شدم چه بی‌ریا و بی‌آلایش. جز اقوام درجه یک باشی و تو هم خودت را از مردم جدا ندانی. توی آفتاب روی زمین بنشینی و منتظر تشییع جنازه باشی. جمعیت حدود ساعت‌های ۹ و ربع راهی حرم شاه چراغ شد. خادمین مرد حرم با پرچم آقا شاه چراغ جلو و خادمین خانم پشت سرشان پیش رو جمعیت بودند. ماشین حمل جنازه که حالا دیگر هر دو شهید را بر دوش گذاشته بود از پشت سرشان روانه شد و جمعیت که دیگر میدان شهدا را پر کرده بودند آرام آرام راه را در پیش گرفتند. هر از گاهی می‌ایستادم و از خیل جمعیت عکس می‌گرفتم و راه می‌افتادم. خانم جوانی که روسری‌اش را مانند لبنانی‌ها بسته بود به همراه خانمی دیگر آرام گریه می‌کردند و با جمعیت می‌رفتند. دختر جوان چشمش به عکس شهیده معصومه بود و زیر لب چیزهایی می‌گفت و انگار در دل داشت با شهیده حرف می‌زد. جلو رفتم و سلام کردم و از نسبتش با شهید پرسیدم. گفت: خواهرش هستم. وقتی که دقت کردم دیدم بله چقدر شبیه خواهرش بود. از او در مورد معصومه پرسیدم گفت الان نمی‌تواند صحبت کند. شماره موبایلش را خواستم تا بعداً مزاحمش شوم. بدون چون و چرا پذیرفت و شماره داد. تشکر کردم و از او جدا شدم. چند قدمی که دور شدم برگشتم و عکسی از او گرفتم. خانواده شهید کرباسی بی‌ریا و صمیمانه و البته ناشناس بین جمعیت قدم برمی‌داشتند و هم قدم با مردم می‌رفتند تا عزیزشان را بدرقه کنند. حس خوبی داشتم، احساس کردم مدت زیادی است این خانواده را می‌شناسم. ناخودآگاه سر چرخاندم سمت جمعیت تا مابقی نزدیکانشان را نیز ببینم. قیافه‌ها همه گرم و آشنا بود. انگار همه را می‌شناختم. مریم ذوالقدر یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بی‌ارزش‌ترین چیز نگاهم که به نگاهش افتاد، محوش شدم، به سمتش رفتم، "فاطمه زینب"! اسمش مثل خودش قشنگ بود و زیبایی اسمش، متانت و حیای خاصی به او داده بود. کنار فرشته، یکی از فعالان شیروان ایستاده بود، جعبه کوچک کادویی مشکی خال خالی دستش بود، منتظر بود که تحویلش دهد، اما فرشته، همزمان هم با تلفن صحبت می‌کرد و هم با چشمانش با چند نفر که اطرافش حلقه زده بودند... سر صحبت را باز کردم، جعبه را باز کرد؛ دستبند طلای یکی از دوستانش بود که به نیابتش برای اهدا آورده بود. از سوالم خجالت کشیدم که چرا پرسیدم: چطور دوستت توانسته از طلایش که شاید برایش خاطره و ارزشمند باشد، دل بِکَند! ولی او با لبخند تحقیرآمیزی به زر و زیور دنیا گفت: - وقتی اونجا (لبنان و غزه) یه عده جوون، مادراشون دارن ازشون دل می‌کنن، طلا کمترین و بی‌ارزش‌ترین چیزیه که اینجا می‌شه ازش دل کَند... واقعا این نوجوان‌های دهه هشتادی یا بقولی نسل زِد، موقع صحبت، عجیب‌اند و عجیب اندر عجیب حرف می‌زنند، ادامه داد: - ای کاش زبان‌های خارجی را مسلط بودم تا برای جهانیان، مقاومت فلسطین و لبنان را روایت می‌کردم... حکیمه وقاری جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | راوی راه؛ روایت خراسان شمالی eitaa.com/raviraah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
نگاه عاشقانه روایت مژگان رضائی | کردکوی
نگاه عاشقانه بعد فرستادن دخترم به مدرسه از شدت گلو درد دارو مصرف کردم که بخوابم. طبق روال همیشگی صدای تماس گوشی‌ام را قطع کردم. وقتی بیدار شدم نیمی از صبح گذشته بود. ترجیح دادم از فضای مجازی ادامه روز را شروع نکنم اما چند تماس دوستم را نمی‌توانستم بی‌خیال شوم؛ با او تماس گرفتم؛ صدای دو رگه خواب و سرما خوردگی‌ام را که شنید گفت: خوابیدی؟! سردار مازندرانی شهید شده... گفتم: برو شوخی نکن حال ندارم. گفت: جدی می‌گم حمید مازندرانی دچار سانحه شده... گفتم: خوش به سعادتش، مزد مجاهدت همیشگی‌ش رو گرفت. دوستم کارش را گفت و قطع کردیم. نشد نروم فضای مجازی؛ از خبرگزاری بسیج در ایتا شروع کردم و وقتی مطمئن شدم به همسر و خواهر زاده‌اش پیام تبریک و تسلیتم را فرستادم. یاد همسرش افتادم. آخرین‌بار در مراسم یادواره شهدای غرب کشور در مصلی دیده بودمش. نزدیکی مادرم نشسته بود و وقتی می‌رفتم به بچه‌ها سر بزنم می‌دیدمش. یکی از این بارهایی که رفتم آن سمت دیدم خیلی خاص دارد جایگاه را نگاه می‌کند. با شوخی بهش گفتم: یه جوری اون جلو رو نگاه می‌کنی که انگار همسر جان آنجاست. با ذوق گفت آره دیگه. زاویه ایستادنم خوب نبود جا به جا شدم و سردار را دیدم که ایستاده بودند و در حال تقدیم هدیه. باز با خنده گفتم خواهر اینجور تو نگاش می‌کنی تموم شد... باز یه نگاه عاشقانه به همسرش انداخت و گفت اونقدر که نیست و در ماموریته وقتایی که هست دلم می‌خواد از فرصت استفاده کنم و ببینمش. و امروز یاد این خاطره و نگاه همسرش برایم زنده شد. راحت بخواب سردار، سال‌ها در جبهه جنگ و بعدها در سیستان بودی و حال مزد زحماتت را گرفتی. مژگان رضائی دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۴۲ سقوط هرم بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان