📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
برای عروس
مادرم انگشتری داشت که زمانهای خاصی حلقه میشد دور انگشت دومش.
بچه که بودیم هربار لمسش میکردیم و میخواستیم چند دقیقهای برای ما باشد، میگفت: «این انگشتر خیلی برام عزیزه! اگه گم بشه چی؟»
آنوقتها فکر میکردم چون درشت است و شبیه گل، عزیز است. اما بعدها فهمیدم هدیه باباست، موقع عقد. بماند که انگشتر الماس نشان را باید بیشتر مواظبت کرد و قاعدتا نباید دست بچه داد.
وقتی این را فهمیدیم دیگر بزرگ شده بودیم و سودای داشتنش از سرمان افتاده بود. برعکس، بودنش توی دست مامان، یک حلقه قلبقلبی دور سرمان میساخت.
مخصوصا وقتی میدیدیم مادر هنوز هم گاهی روی نگینهای انگشتر متوقف میشود و لبخندی نامحسوس گوشه لبش مینشیند.
وقتی بازهم بزرگتر شدم، یعنی آنقدری که بتوانم تنها بروم کربلا، اتفاق غیر منتظرهای افتاد! مامان و بابا، هردو، انگشتر الماس را کادوپیچ کردند و هدیه کربلایی شدنم را دادند. نمیدانم چرا!
توی همه این سالها تا الان که سیپنج ساله شدم، حسابی ازش مواظبت کردم. جدای ارزش مادیاش که همه روی آن حساسند، هدیهای که خودش هدیه بوده ارزشی دو چندان دارد. برایم مهم بود سرنوشتش را جوری رقم بزنم که خاطرهاش حالاحالاها بماند. این حس، در این یک سال بعد از فوت بابا خیلی پررنگتر شد. دوست داشتم هرگز گم نشود. کاری کنم که روح بابا را هم نوازش بدهد.
خودش قسمت خودش را پیدا کرد. یک روز، نشان عروسِ خانه پدرم بود و حالا اندک تحفهای برای عروسِ خاورمیانه...
مهدیه مهدیپور
eitaa.com/vaeragh
یکشنبه | ۲۰ آبان ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #فلسطین
نشان از پدر
چند روایت درباره یک پزشک
کلیمی ضدصهیونیست شیرازی
وقتی عکسهای تجمع کلیمیهای شیراز در محکومیت جنایات اسراییل در غزه بالا آمد و پسران «میرزا قیام» را در صف اول این تجمع دیدم، یاد پدرشان افتادم. پزشکی کلیمی که در طول دوران دفاع مقدس، سالی یک ماه را به حضور در جبههها و درمان رزمندهها اختصاص داده بود.
وقتی همکیشانش به او ایراد میگرفتند که جنگ دو کشور مسلمان به یک یهودی چه ارتباطی دارد جواب میداد: "وقتی شیراز موشکباران میشود، موشک از خودش میپرسد که زیر پایش یهودی نشسته یا مسلمان؟ همه ما در معرض خطریم و باید به یکدیگر کمک کنیم."
حضورش در جبهه باعث میشد نتواند برخی از احکام شریعت یهودی را اجرا کند. مثلا نمیتوانست دست از کار در روزهای شنبه بردارد یا گوشت حیواناتی که با آیین یهودی ذبح شده را مصرف کند ولی به همه میگفت: "کاری که توی جبهه داریم انجام میدهیم و باعث زنده ماندن رزمندهها میشویم، از تمام کارهای دیگر مهمتر است."
پیش و پس از انقلاب هم بارها از سوی اسراییل مورد دعوت قرار گرفت و حتی دعوتنامههایی با درج محل کار و مسئولیت در اسراییل به دستش رسید، ولی تا متوجه میشد دعوتنامه از کجاست، آن را دور میانداخت یا توی آتش میریخت. میگفت: "دوست ندارم توی کشوری زندگی کنم که با ظلم بنا شده."
حالا در این روزها و بیش از پانزده سال پس از فوت میرزا، در بحبوحه طوفانالاقصی، پسرهای مرحوم میرزا قیام در صف اول محکومیت اسراییل نشستهاند.
بهراستی که از پدر خود آزادگی و شرافت را به ارث بردهاند.
محمدحسین عظیمی
@ravayat_nameh
سهشنبه | ۲۲ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
هدیه بزرگانه
توی آغاز نوجوانی باشی و کلهات پر از آرزوهای کوچک و بزرگ.
یکروز مادرت تو را قاطی زنانگیهای خودش کند. وسط جابهجا کردن وسایلی که همیشه دوست داشتی تویش سرک بکشی، یک انگشتر نگیندار بگیرد جلوی صورتت و بگوید: «اینو گذاشتم برای تو. خیلی دوسش دارم، اما وقتی بزرگ شدی بهت میدمش.»
خدا میداند چه به دلت میگذرد و چقدر رویا میبافی. حتما دلت میخواهد فلک دور بگیرد و زودتر بزرگ شوی.
اما، چیزی نگذشته، یک اتفاق دل تو و مادرت را با هم بلرزاند.
میدانید!
فاطمه انگشتری را برای کمک به لبنان آورده بود مدرسه، که هنوز به دستش گشاد بود. با اینکه مال خودش بود، یکبار هم نشد بپوشدش...
مهدیه مهدیپور
eitaa.com/vaeragh
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
قصههای طلایی
قصهی طلا شاید از آنجا شروع شد که خانمی گوشواره از گوشش باز کرد و گذاشت کف دستم و در گوشم گفت کسی نفهمد این را برای جبهه مقاومت میدهم.
اما نه! قصه از اینجا شروع نشد. از سال ۶۷ شروع شد. وقتی که یک دختر کلاس سومی میخواست به نیروهای دفاع مقدس کمک کند اما پول نداشت. یواشکی گوشواره و النگوهایش را باز کرد و انداخت داخل صندوق کمک به جبهه در مدرسه.
مدیر و معلمها وقتی صندوق را باز کردند و طلاها را دیدند شوکه شدند. میخواستند هر طور شده آن دانشآموز را پیدا کنند و آن هدیههای ارزشمند را که احتمالا بدون اجازه مادرش به صندوق انداخته به او برگردانند تا برای مدرسه دردسر نشود. اما وقتی مادرش به مدرسه آمد گفت طلاها متعلق به دخترم هست و خودش صاحب اختیار است که در کجا خرج کند.
بله قصه از اینجا شروع شد... از فداکاری دختران و مادران نسل انقلاب. اما به همینجا ختم نشد. لحظهای بعد از اتاق صدای خانمی را میشنوم که با همسرش صحبت میکند و برای دادن حلقه عروسیاش اجازه میگیرد. این قصه ادامه دارد تا زمان ظهور...
رقیه فاضل
به قلم: ثریا عودی
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه؛ روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
تلخیهای تاریخ
گاهی باید خودت را در عمل انجام شده قرار دهی. مثل آن روزی که هر چه با پسرجان فکر کردیم به نتیجه نرسیدیم چه چیزی را میتواند در بازارچه مقاومت بفروشد.
تنها راه باقیمانده این بود که وارد لینک ثبتنام در بازارچه شوم و بگویم برایش یک میز در نظر بگیرند. آنوقت بود که مغزمان ناچار شد چیزهایی برای لیست فروش جور کند.
نشان کتاب، پاکت پول و چند قلم لوازم التحریر که بچهها از این طرف و آن طرف هدیه گرفته بودند اما نیازشان نبود.
دوری در فضای مجازی و اینترنت زدیم تا ایدههایی برای طراحی نشان کتاب پیدا کنیم. نشستیم به پیدا کردن عکس. همه را ذخیره کردم. حالا باید میبردمشان در فایل ورد تا ببینیم کدامها با ابعاد نشان کتاب جور در میآید.
فایل نهایی که آماده شد رفتم چهارراه لشگر. کمی آن طرفتر رسیدم به همان تایپ و تکثیر همیشگی. داشت با دوستش حرف میزد.از بخشهای مشترک کاریشان میگفتند. سر در نمیآوردم. میان گفتگوهایشان فایل را برایش فرستادم. تا بازش کرد گفت: «خانم فایل تون خیلی نامنظمه من نمیتونم پرینت بگیرم». پرسیدم چقدر زمان میبرد. و جواب این بود که تا یک هفته بعد سرشلوغند و چندین سفارش را باید تحویل دهند.
تعجب کردم. اغلب کارم را خوب راه میانداخت. از این اخلاق ها نداشت که مشتری بپراند. اصرار نکردم و بیرون آمدم.
کمکم همه مغازه ها تعطیل میشدند. چند تایپ و تکثیر دیگر را سراغ داشتم اما همه بسته بودند. بالاخره یکی را پیدا کردم که هنوز دستگاههایش روشن و کارش به راه بود.
وارد شدم و فایل را به شماره تماسی که روی دیوار نوشته شده بود فرستادم. مرد سن و سال داری نشست پای لپ تاپ. موس را گرفت زیر انگشت اشارهاش و کلیک کلیک. فایل باز شد. رئیسش آن عقب کت را با دست کنار داده و دست در جیب کرده بود. همین که تصاویر را دید سری به نشانه حرص خوردن تکان داد، نگاه چپ چپی به من کرد و نفسش را محکم فوت کرد توی هوا.
تا کارم راه بیفتد و برگه ها خِرت خرت از دستگاه پرینت رنگی بیرون بیاید این بازخورد جناب رئیس چند بار تکرار شد.
تلخ بود و سنگین. تا آن لحظه همه دوروبریهایم حمایت از جبهه مقاومت را قبول داشتند و خودشان هم دستی میرساندند. این اولین مواجهه منفی بود. چند دقیقهای غمنشست به دلم. اما کمی بعد یاد حرفهای دوستی افتادم که در تاریخ شفاهی انقلاب اطلاعات خوبی داشت. او برایم تعریف کرده بود در زمان جنگ و یا قبل از آن ، انقلابیها کم فحش نخوردند، از تکه پرانیها در امان نبودهاند و افراد زیادی با آنها همراه نشدهاند، اما کمکم راه به سمت پیروزی باز شد.
صفحاتی از کتاب خانم مربی در ذهنم مرور شد، روزهایی که خانم صدیقزاده میخواست در کنار نوجوانها کاری برای اسلام و انقلاب بکند اما دستهای پیدا و پنهانی مانع میشدند.
یاد خاطره دوستی افتادم که همسایهشان به نصب پوستر بزرگان مقاومت در آسانسور آپارتمان اعتراض کرده.
و باز در سرم تعداد افراد شرکت کننده در دفاع مقدس را تکرار کردم.
در آن لحظه فهمیدم ثبت تلخیهای تاریخ چقدر ارزشمند است.
قرار نیست همیشه خوش خوشان از انقلاب و مقاومت و حمایتهای مردمی بگوییم.
گاهی هم لازم میشود قصه نبودنها و نخواستنها و همراه نشدن چها را تعریف کنیم.
فهیمه فرشتیان
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه؛ روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
مهربان، به توان دو
سرصبحی پاتند کرده بودم به طرف صبحگاه. سرم توی گوشی بود و دستم مشغول ویرایش کلیپ، که پاکت صورتی رنگش را گرفت توی صورتم!
«اینو آوردم برای بچههای لبنان.»
از دو روز پیش که صندوق کمکهای مردمی آمده بود مدرسه، زنجیره مهر بچهها قطع نشده بود. سکه بود. کشاندمش طرف پرچم حزبالله: «پس بیا یه عکس خوشگل هم ازت بگیرم.» داشتم جزئیات عکس را برانداز میکردم که آستینم را کشید: «راستی خانوم این از طرف من و مهدیهاس.»
گفتم: «چطوری؟ مگه از خونه نیوردی؟»
دوباره تکرارکرد: «چرا، اما از طرف من و مهدیهاس.»
هرچه فکر کردم نسبتی با هم نداشتند!
اصلا مهدیه امسال از یک شهر دیگر به مدرسه ما آمده!
از سکوت و چین و شکن ابروهایم، ذهن پرابهامم را خواند: «خانوم! مهدیه دلش میخواسته کمک بیاره، یادش رفته! ناراحته! این از طرف دوتامونه، باشه؟ یادتون نرهها!»
به قد و بالایش نگاه کردم. چطور این دل گنده را توی این جثه کوچک جاداده بود!؟
چطور میشود وسط مهربانی کردن هم، دوباره مهربان بود؟!
مهدیه مهدیپور
eitaa.com/vaeragh
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۱
اصلا به ما چه؟
هوای حسینیه سرد بود. خیلی از سوریها وسعشان نمیرسید مازوت بخرند برای فصل سرما. چه برسد به مهاجرین که جانشان را از معرکه برداشته و آمده بودند اینجا. بچه نفسش داشت خس خس میکرد. چشمهاش پف کرده بود و طفلکی جانش داشت در میآمد. معلوم نبود موهاش آخرینبار کی رنگ شانه دیده. حسینیه فاطمیه پر بود از این تیپ آدمها. مردم کف جامعه لبنان. حتی کفتر از مصلی. مادرِ بچه هشت ماهه حامله بود.اما شکم نداشت. یعنی اصلا پیدا نبود. بیاغراق چهارلاخ استخوان خشک بود که فوتش میکردی تِلِپی میافتاد.
- لبنان که بودیم دکترها گفتند شاید بچهات به نه ماه نرسد. بماند که بعدش چپ و راست اسرائیل دیوانه، دیوار صوتی را میشکست و دل آدم هری میریخت. جنوب را که زدند مجبور به کوچ شدیم.
با این حالم آن قدر پیاده راه رفتم که وسط راه فکر کردم همه چیز تمام است و دارم میمیرم. اینجا که رسیدیم رفتم دکتر. بچهام هنوز زنده است و دارد مقاومت میکند.
دخترک را میگذارد روی پاش و تند تند تکانش میدهد.
- ریه دخترم عفونت دارد. نمیتواند درست نفس بکشد.
بیا دست بزن به سینهاش!
یقه بچه را میدهد پایین. راست میگوید آتشی که نتانیاهو روشن کرده و هی تویش میدمد از زیر پوست بچه دارد میزند بیرون. دلم شور میزند! نکند بچه بمیرد... از پشت پنجره حیاط را نگاه میکنم. هوا دارد تاریک میشود. اجاق بچههای آشپزخانه امام رضا هنوز روشن است. طلبه جوانی که صبح با بچهها بازی میکرد پای قابلمه نشسته و دارد چیزی خورد میکند. بچههای نازحین توی دست و بال بچه محلهای امام رضا میچرخند و عین آدمهای گنده کمک میکنند. خودم را میرسانم توی حیاط و میروم پیش مشهدیها. بهشان میگویم که آن بالا بچهای هست که دارد از نفس تنگی میمیرد. مادرش باردار است و شرایط سختی دارد. بنده خدا روحانی جوان نگرانی من را که میبیند میگوید:
- اونو که دیشب بردیم دکتر...
چند دقیقه بعد انگار او هم دلش طاقت نمیآورد یکی از بچههای حزبالله را میفرستد بالا. مادر و بچه را میبرد بیمارستان!
صدای خس خس سینه بچه توی سرم میپیچد. چشمهاش که پف کرده و موهاش که به هم تابیده. به بچهای که تا یک ماه دیگر قدم میگذارد توی این دنیا فکر میکنم... توی سرمای سوریه. به اینکه هزینههای سازش از مقاومت خیلی بیشتر است... به حاج قاسم که نذاشت آب توی دل ایرانی جماعت تکان بخورد. به مصطفی صدرزاده و محمدحسین محمدخانی و کلی آدم دیگر که جان دادند که زیرساختهای تهران نابود نشود! به اینکه اگر شهدایمان پای آن زخم زبان ها که مدافعان حرم برای پول جنگیدند میگفتند «اصلا به ما چه» و کوتاه میآمدند الان اسرائیل روزانه برای شکستن دیوار صوتی توی تهران و اصفهان و شیراز پول خرج میکرد و کسی فرصت نداشت فیلم تعیین جنسیت بچهاش را توی مجازی وایرال کند...
به این فکر میکنم که ما چقدر مدیونیم و حواسمان نیست...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@tayebefarid
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش اول
پیشنوشت: این روایت، ماجرا ندارد؛ فقط چیزی از جنسِ "درک موقعیت" است؛ موقعیتی خطیر و وهمانگیز در یکی از مبارکترین خاکهای سرخِ جهان.
آن اوایل، یک روزِ کامل، نگاهم به جداریات بود؛ دیوارنوشتههای بیروت. کسی، جایی نزدیکِ قبر رفیق الحریری نوشته بود:"بمبهای فسفری برای جنوب، آتشبازی برای بیروت"
درست نفهمیدمش تا آن چند شبِ بیتوته در شقرا رسید؛ چند کیلومتریِ اراضی اشغالی. بله! چیزی که در بیروت اتفاق میافتد، در برابرِ اتفاقاتِ جنوب، آتشبازی است.
سوار موتور بودیم. هنوز ثلث راه را نرفته بودیم که جایی دور و برمان، صدای دو تا انفجارِ مهیب، شنیدیم. داشتم سرک میکشیدم که قارچِ کجوکولهی دودِ توی آسمان را ببینم که فرهاد گفت این یکی را ما زدیم؛ "ما"
توی بازارِ فلسطینیها در صور، کمی خرتوپرت خریدیم و چهار تا شاورما. دو تا از شاورماها، سهم بچههای جنوب بود. تا شاورماها آماده شود، چند دقیقهای زیر نیمچهسایبانِ کنار ساندویچی نشستیم. مردِ کاملسنی آمد و به عربی دست و پا شکسته بهمان فهماند که ایرانی است، که خانهاش جنوب بوده و حالا آواره شده. فکر میکرد لبنانی هستیم. سخت بود براش اما هرطور بود منظورش را فهماند که: میخواهید روی پیشانی موتورتان با خط خوش چیزی بنویسم؟(و پولی بگیرم)
فرصت سناریوی ذهنی ساختن نشد؛ افتادیم توی جاده. خرابیها از چند کیلومتریِ شقرا شدیدتر میشد. این فکرِ خام داشت توی سرم شکل میگرفت که چقدر حجم خرابیها بالاست! که فرهاد باز آمد وسط فکرم: نسبت این خرابیها، به خانههای سالم، مجموعا کم است؛ عمدهی خرابیها هم دو طرف جادهی اصلی است؛ زدنِ ویترین به قصد ارعاب.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا