📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش دهم
موقع برگشت از تجمع مقابل بیت امام جمعهی شهید، رفتیم سمت مسجد کبود تا با بیآرتی برگردیم دفتر حوزه هنری. چند اتوبوس پر را از دست دادیم. عجله داشتیم که برسیم حوزه و روایتهایمان را ثبت کنیم. اتوبوسی خالی آمد
هول کردیم و اشتباهی سوارش شدیم. نگو که مسیرش با مسیر ما فرق داشت. مجبور شدیم یک ایستگاه زودتر پیاده بشویم. به بچهها گفتم حالا که زودتر پیاده شدیم برویم سری هم به آقای جنگجو بزنیم؛ صاحب کتابفروشی دریا.
وارد شدیم و سلام کردم. احساس کردم خیلی بیقرار است. گفتم آقای جنگنجو میشود در مورد این اتفاق کمی صحبت کنیم؟ سریع گفت: «واقعیتش امروز اصلا حالش رو ندارم.» و بغض کرد. اصرارم را که دید گفت: «دیشب با پدر امام جمعه هم صحبت کردم...» باز بغض اجازه نداد ادامه بدهد.
لیلا گفت ناراحتشان نکنیم. خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون.
تا برگشتم که عکسی از ویترین مغازه بگیرم، دیدم آمده است بیرون از مغازه. انگار حرفهای نگفته، نفسش را تنگ کرده بود.
ادامه دارد...
زینب عباسی
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش یازدهم
ساعت ۱۷:۳۰ دوشنبه است؛ ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳. حدود یک ساعت از شروع مراسم مصلی گذشته است. دیروز توی این ساعتها داشتیم دعا و نذر و نیاز میکردیم که سرنشینان هلیکوپتر سالم پیدا بشوند. نشستم کنار سه دختر که میانگین سنشان بیشتر از ۲۰ نمیتواند باشد. صدای قاریِ مراسم فضای مصلی را پر کرده است و این سه سرشان توی گوشیهایشان است. سمت راستی دارد متنی را برای آن دوتای دیگر میخواند: «مراسم بدرقهی شهدا...».
«صدق الله» قاری اوج میگیرد و صدای دختر جوان را گم میکنم. چند ثانیه بعد دختر وسطی از سمت چپی سؤالی میپرسد. دختر توی گوشیاش دنبال چیزی میگردد، سرش را بلند میکند و میگوید: «نُهوسی»
-نُهوسی؟ میای؟
+آآره. با هم بیایم؟
دختر وسطی کمی مکث میکند:
+پس باید هشتونیم بیدار بشیم...
توی مدت مکث داشت برنامهی خواب و بیداریاش را تنظیم میکرد که فردا به مراسم بدرقه شهدا برسد.
-آره هشتونیم بیدار بشیم، نُه میرسیم اینجا...
صدایش توی صدای مداح محو میشود:
«ای کاش روی سنگ مزارم بنویسند
آقا! جز عشق تو سرمایه ندارم که ندارم
آقام! آقام!
بر سایهی دیوار تو نشستم
نیکوتر از این سایه ندارم که ندارم»
روی ویدئووالِ وسط مصلی عکسها پشت سر هم پخش میشود. هنوز عادت نکردهام بگویم شهید رئیسی، شهید آلهاشم، شهید امیرعبداللهیان، شهید رحمتی.
ادامه دارد...
زینب علیاشرفی
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش دوازدهم
گوشم به مداحی مراسم است و چشمم دنبال سوژه میگردد برای نوشتن. یک نفر از پشت سر صدایم میکند: «زینب!» برمیگردم سمت صدا. دوست مامان است. چشمهایش انگار آسمان دیشب تبریز و آذربایجان باشد؛ تق بزنی میبارد. امروز هیچ کس بعد از سلام نمیپرسد «حالتون خوبه؟» یک جمله بعد از سلام مینشیند روی زبانمان: «تسلیت میگم». این جمله همان تقی بود که چشمهای خانم حبیبی را بارانی کرد. سرخی چشمهایش گواهی میداد که از صبح هم وضعیت همین بوده. معانقه کردیم. سر بر دوش من گذاشت و با هقهق گفت: «یعنی دیگه از این هفته جمعهها صدای آقا از اینجا نمیاد؟ مگه میشه؟» باران، رگبار شد و شانههایش به لرزه افتاد. چادرش را کشید روی صورتش و رفت یک گوشه برای خودش عزاداری کند.
یک وقتهایی سوژه خودش میآید سراغت؛ رزق لایُحتَسب است. تو نمیدانی چطور از احساس سوژه در مورد آیتالله آلهاشم بپرسی. شعاع مردمداریش ابرها را کنار میزند و میتابد.
ادامه دارد...
زینب علیاشرفی
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش سیزدهم
دیروز بچه ها را آورده بودم اینجا، توی صحن مصلی که شب عیدی چای حضرتی بخوریم از چایخانهی امام رضا تا لحظاتی فارغ از غم و غصههای دنیا خوش باشیم. خبر مفقودی هلیکوپتر را همین جا شنیدیم و غم دنیا روی سرمان آوار شد.
ادامه دارد...
لیلا طهماسبی
دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
هشت
درس ریاضی یاسمن به عدد 8 رسیده بود که با ذوق و شوق به او گفتم «خب، رسیدیم به عدد همیشه مقدس 8» ؛ مات و مبهوت مانده بود که چه می گویم.
برایش توضیح دادم که هر کسی یک عدد را در ذهن خودش بیشتر از بقیه اعداد دوست دارد، یکی 2 ، یکی 5، یکی 7، یکی 18، یکی 20 ... اما من همیشه عدد 8 را بیشتر از بقیه عددها دوست داشتم.
چشمهاش گرد شده بود. کف دستاش را به من نشان داد و با صدای بلند گفت: یعنی هیچ کسی عدد «یک» رو دوست نداره؟
-چرا. حتما افراد زیادی هستند که عدد یک رو دوست داشته باشند اما من 8 رو بیشتر از بقیه دوست دارم ؛ آخه هر وقت عدد 8 را می بینم، یاد امام رضا می افتم. امام هشتممون.
تو چه عددی دوست داری؟
-من؟خوب من یک رو بیشترترترتر از همه عددها دوست دارم چون خانم معلم مون گفته « خدا یکی هست». پس عدد مقدس من میشه یک.
امروز میان آشپزخانه، روبه روی شعلهی گاز مشغول آماده کردن پیاز داغ بودم، شبکه خبر از حادثه برای هلی کوپتر رئیس جمهور خبر میداد. حرارت آتش به صورتم میزد.دلم ریخت؛ هشتمین رئیس جمهور ایران در روز تولد هشتمین امام شیعیان....
یاسمن نگاهم کرد،باید بازهم از عدد هشت برایش بگویم.
زینب رمضانی
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
خبر بد بود
ساعت ۳ نصفه شب است، انتظار، خواب چشمانم را گرفته است. میخواهم دعای توسل بخوانم، در هر بندش ته دلم میگویم: «تا صبح امن یُجیب دلهای مضطربمان یکشف السوء میشود و خبرهای خوبی میرسد ...». آمینَ ربَّ العالمین را که میگویم، پلکهایم روی هم میافتند ...
ساعت ۷ صبح است. نفهمیدم کی خوابم برده است. فقط چشمانم را باز میکنم و به سقف سفید بالای سرم زُل میزنم. ته دلم روشن میشود. مانند آن روز صبحی که مامانجون از خانه بیرون زد و هیچ کس امیدی به برگشتش نداشت جز من ...
دستانم بی اختیار موبایل را برمیدارند میخواهم کانالهای خبری را باز کنم که «انا لله و انا الیه راجعون» به اطلاع دانشگاهیان دانشگاه شهرکرد میرساند در پی شهادت رئیس جمهور محترم و هیئت همراه ایشان در سانحه هوایی کلیه کلاسهای درسی ساعت ۸ الی ۱۰ دانشگاه تعطیل میباشد و جهت ادای احترام به روح شهدای خدمت وطن، هم اکنون مراسمی در مسجد دانشگاه شهرکرد در حال برگزاری است. جلوی چشمانم سیاه میشود...
نرجس تاجالدینی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #چهارمحال_و_بختیاری #شهرکرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خدافظ!
-خدافظ! بهتون خوش بگذره! ولی یه چیزی؛ مثل اینکه بالگرد رئیس جمهور گُم شده.
با تعجب وای کشیدهای میگویم ولی جدیش نمیگیرم. با دخترها از ماشین پیاده میشوم و به مجلس جشن زنانه میرویم. پس از اتمام مراسم و کلی دست و کِل و شادی با خنده وارد ماشین میشویم. بلند میگویم:
-سلامٌ علیکم. عیدتون مبارک حاااج آقا
با تلخند سری تکان میدهد. دمق است. پاپیاش میشوم. میفهمم قضیه بالگرد رئیس جمهور الکی الکی جدی شده. خنده بر صورتم میماسد. دهانم تلخ میشود. بهرسم همیشگیِ زمانهایِ پراسترسِ زندگی، اسپاسمهای معده و ریختن اسیدهایش شروع میشوند. پرت میشوم به روز مادر امسال که با خوشحالی از مراسمی که مدرسهی دخترم برای مادرها گرفته بود، برمیگشتیم. آنجا هم خبری تلخ و بهتآور جشنمان را تبدیل به عزا کرد. در روز میلاد حضرت زهرا(س)، زائران شهید سلیمانی در انفجار تروریستی به شهادت رسیده بودند.
حالم اصلا خوش نیست. پیامی میخوانم که نمک مضاعفی می.شود بر جگر سوختهام. از یک زن عضو کنست صهیونیست: «خدا چقدر خوب است. خدا چقدر خوب است. هیچ چیز مانند این نیایش قوی نیست، به خصوص در یک روز مهآلود...»
نفس کم آوردهام. شیشه را پایین میدهم تا خنکای هوا بخورد توی صورتم.
اشکهایم بیامان میریزند: «خدایا میدانم یقینا کله خیر است ولی لطفا سیدابراهیم ما را به سلامت برگردان.» به خانه میرسیم. لحظات به کندی میگذرند. چه شب درازی شد. دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. سعی در عادی نگه داشتن فضا دارم که بچهها اذیت نشوند. اما بالاخره دستوپاشکسته چیزهایی فهمیدهاند. آنها هم با دستهای کوچکشان مرتب دعا میکنند و بعد از خوردن شام به رختخواب میروند. خودشان میدانند که خبری از قصه نیست و درخواستی هم از این بابت ندارند. فقط فاطمه قبل از خواب دوباره سفارش میکند: «مامان فردا میری باشگاه، یادت نره ما رو هم ببری لطفا» بلند میگویم: «حالا کو تا فردا، شب بهخیر.» چشمم به هم نمیآید. مثل اسپند روی آتشم.
-چهطوری خودم رو آرام کنم؟
یاد آقا میافتم. عکسی از آقا را توی گوشی باز میکنم و زوم میکنم روی چهرهاش. لبخندش آرامم میکند: «خداروشکر بابا که شما رو داریم.»
نفس عمیق میکشم و مرتب این جملهی آقا رو با خودم زمزمه میکنم.
-مردم ایران نگران نباشند
-چشم آقا جون. چشم. تو فقط باش. تو فقط بمون. تو فقط لبخند بزن.
دلم نمیخواهد خوابم ببرد. میترسم مثل آن جمعه لعنتی چشمانم را باز کنم و باز با خبری تلخ روبه رو شوم. نیمههای شب خبرها همه تکراریست. خبر جدیدی نیست. پلکهایم سنگین میشود. آرام زیر لب زمزمه میکنم:
«تاریکی زیر درختان پرنجوا
آهسته میخزد
روشنای غروب بر آبشارها
لحظهای به درنگ میایستد
و بر ستیغ کوه به تاخت میرود
در گریزگاههایی مخفی
که به کوهستان میرسند
در پرتگاههایِ اَخمآلودِ پیچیده در مه
و در درههای پنهان
جایی که علفها سبزند
بادها میغلتند
و سنبلهها
در میگذرند...
درختانِ سبز، خزان میگیرند
و خورشیدْ، خاموشی؛
و تو با پروازِ قوشها
صدای اسبها و آوازِ خنیاگرانْ
زیر نور ماه، رو برنمیگردانی؛
پشتهها با تاجی از صنوبرهای پیچ خورده
و پرندهها در پرتگاهها
و دیوارهای صخرهای میلرزند...
چشمهای عزیز تو اما
در تاریکی آرمیده است و
تو
هرگز به خانه باز نمیگردی... ``فاطمه جهان بخش``
دیگر نمیفهمم کِی به خواب میروم.
زهرا ابوالقاسمی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
۸ و ۰۸ دقیقه صبح
دیشب تا دیروقت بیدار بودم و اخبار را چک می کردم، امروز صبح که اماده شدم، سوده خواهرم جلوی تلویزیون بود با صدای گرفته ای گفت: بالگرد پیدا شده، زیرنویس کردن احتمالا سرنشین ها زنده نباشن.
بغض گلویم را گرفت، چیزی نگفتم رد شدم، سریع آماده شدم که خودم را به محل کارم برسانم، سر خیابان رفتم و توی دلم ذکر صلوات میگرفتم، با اولین بوق آژانس، سوار شدم، مرد میانسالی که، رادیواش روشن بود و نگاهش به من.
سلام دادم نشستم و سریع گوشی دست گرفتم، سرم داخل گوشی بود که یک دفعه صدایی از رادیو شنیدم: انالله و انا الیه راجعون و صدای قرآن پخش شد،
چشمانم پر از اشک شد بغض گلویم را محکم فشرد، چشمم خیره به ساعت گوشی افتاد ۸:۰۸ دقیقه صبح دوشنبه ۳۱ اردیبهشت، قطرات اشک را پاک کردم، راننده نگاهش به من بود، کمی خودم را جمع و جور کردم که محکم باشم ولی دست خودم نبود، اشکهایم بی اختیار سرایز می شد.
راننده با صدای گرفته اش گفت؛ خدا عاقبت همه رو بخیر کنه. با حرفش، من بیشتر به اشکهایم پناه بردم،
صدای دلنشین آقای رییسی، عکسهایش و تیتر خبر سفرهایش مثل نوار نگاتیو از جلوی چشم و ذهنم عبور می کرد و من خیره به دنبالشان ...
آصف بهاری
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
اشکهای پیرمرد بیسواد
پیرمردی که داشت اشکهاش گونههاش رو خیس میکرد با غم زیاد توی صداش میگفت که: «سید رفت. امید همهی ای مردم رفت.»
میگفت: «من سواد ندارم اما میدونم آقای رئیسی چه خدمتهایی به مردم کرده اون امید ما تنگدستا بود.»
میگفت: «رئیسی جا پای شهید رجایی گذاشته بود. هرکسی برای مردم کار کنه آخرش ختم به شهادت میشه. اون زمانی که رجایی شهید شده بود رو یادمه من این حالو قبلا تجربه کردم،
داغ سنگینی برای مردم و جامعه بود حالا دوباره مجبوریم اون غم رو تحمل کنیم.»
حالا گریه های پیرمرد بیشتر شده بود
بلند میگفت: «من سواد ندارم ولی آقا سید خیلی مرد بود. از بچههام شنیده بودم چه کارایی برای مردم کرده. سید چند بار شهرما آمد، خودم اولش باورم نمیشد اما وقتی از نزدیک دیدمش فهمیدم هنوز کسی هست که به فکر مردم باشه
من یه کارگر باز نشستهام با مشکلات و... زیاد
برای آقای رئیسی نامه نوشتم و جواب نامم رو هم گرفتم.
همیشه میگفتم خدا عاقبت آقاسید رو بخیر کنه
و همین طور هم شد.»
معصومه تقیزاده
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #چهارمحال_بختیاری #شهرکرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
به یاد رقم خوردن اولینها
توی این ساعتها خاطراتی جلوی چشمانم میآید و اشکانم بدون اختیار جاری میشوند، یکی از اون خاطرات شیرین اولین همراهی من با تیم رسانهای خبرنگاران توی دور دوم سفر ریاست جمهوری اون موقع «شهید جمهور این چند ساعته» به استانمون بود.
یادم میاد که از چندین ماه قبلش چه در روابط عمومی استانداری و چه در خبرگزاری ایسنا چه بیخوابیها و استرسهایی کشیدیم و تلاش کردیم که همه چیز به بهترین شکل و بدون دلخوری برگزار بشه که البته میدانستیم کاری بسیار دشوار است ولی بازهم انجامش دادیم...
از آمادهسازی ها که بگذریم همه چیز مثل ثانیهشمار ساعت میگذشت، با چند پلک بهم زدن خودم را در مصلی بزرگ شهرکرد دیدم که داشتم برای اولین بار از بالاترین مقام عالی کشور عکس میگرفتم...
تجربه جالبی بود، حرفهایی که زده میشد، استرسهایی که داشتیم، غذانخوردن ها و بیدارماندنها و منتظر ماندنهایی که داشت به سرعت میگذشت
همه چیز به سرعت نور تمام شد و تنها خاطرهای که ماند، اولین تصاویرم در خبرگزاری ایسنا و عکس یادگاری پایانی بچههای خبرنگار با رییس جمهور کشورمون و چهرهی ایشان بود...
هنوز هم باورم نمیشود آن چهرهی محبوب مردمی که با جدیت و چشم و بله گویان مشکلات مردم را میشنید و قول پیگیری میداد ساعتهاست که دیگر در بینمان نیست و از یکی از سفرهای مردمی خودش نتوانست برگردد و به شهادت رسیده است...
دلم میخواهد زمان به عقب برگردد ولی میدانم که نمیشود، فقط خوشحالم تصاویری از ایشان را در آرشیو دوربینم به یادگار دارم که میتوانم ببینم و اشک بریزم و آرزوکنم که خداوند شخصی دیگر را به این خوبی نصیب مردم کشورمون کند...
پوریا فرهادی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #چهارمحال_بختیاری #شهرکرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
ماموریت جدید
تمام شد.خبر ساعت هشت صبح آب پاکی را ریخت روی دستمان.روی دعاها و التماس هایی که به خداکرده بودیم،روی بی خیالی های این سه سالمانوقتی گرمزندگی بودیم و او داشت خودش را برای مردم توی بر و بیابان می کُشت!
«رئیس جمهور سید ابراهیم رئیسی شهید شد.»
چه جمله بندی نچسب و غریبی!چقدر باید کلمه شهید را کنار اسمش ببینیم که توی سلول های حافظه مان نفوذ کند؟چقدر این کلمات را باید توی دهانمان مزه مزه کنیم که باورمان بشود که او بی خبر رفته.چند سال طول می کشد تا باورمان شود؟
راستی چند سال است حاج قاسم شهید شده؟من که هنوز باورم نشده!مگر شما باورتان شده؟من هنوز گاهی نیمه شب ها با اضطراب از خواب می پرم و به این فکر می کنم که شاید همه این اتفاق ها را خواب دیدم! خوابی به طول پنج سال... حاج قاسم را نگاه می کنم که انگار از ازل توی زندگی ام بوده!از بس قریب و آشناست.هنوز به نبودنش اُنس نگرفتم!شاید هم هیچوقت نگیرم!
اصلا مگر می شود با نبودن آدم ها اُنس گرفت؟!
چرا نشود!
خیلی ها یکی دو سال بعد مُردنشان فراموش می شوند.انگار از اول هم نبودند!جای خالیشان زود با حوادث و آدم های جدید زندگی پُر می شود،آدم با نبودشان اُنس می گیرد. مُردن بدجوری با شهادت فرق دارد.شهادت اینجوری است که انگار آدم نامرئی می شود با قدرتی چندین برابر توانی که در حالت مرئی داشته.بخاطر همین هم شهادت هیچوقت خاطرات آدمِ شهید را عادی نمی کند.ما با شهدا خیلی راحت انس می گیریم!چون خودشان را نمی بینیم اما آثارشان نظرمان را جلب می کند.
انگار تأثیرگذاری شهید با شهادت بیشتر می شود.
دیروز آقای رئیسی را داشتیم!امروز نداریم.حالا او نامرئی شده با قدرتی چند برابر دیروز و همه شصت و سه سال قبلش.چه باور کنیم و چه نکنیم او مأموریتش توی دنیای ما تمام شده بود.نمی بینید چقدر دقیق درست روز سالگرد شروع به کارش به تقویم قمری شهید شد؟!
بعید می دانم یاد مهربانش از حافظه مان پاک شود.
دیگر نیازی نیست برایش نامه بنویسیم و نگران باشیم که به دستش می رسد یا نه!او حالا مستقیما دارد ما را می بیند وصدایمان را می شنود.اوتا زنده بود خادم جمهور بود و حالا که مأموریتش تمام شده شهید جمهور.شهید جمهور یعنی آدمی که یک ربط جدی به مردم داشته و حالا نامرئی شده با قدرتی چند برابر...جای ظاهراً خالی او پر می شود اما شک ندارم که هنوز هم نگران ماست.
راستی امروز نوبت کشیک سید ابراهیم رئیسی در حرم امام رضا بود.قطعا تا بدنش را از معراج شهدای تبریز آماده رفتن به تهران کنند خودش را رسانده کنار امام رضا....
راستی مگر از دیروز تا امروز چقدر گذشته؟!
چرا اینقدر دلم برایش تنگ شده!!
بگذار کمی مسئولیت جدیدش را با خودم تکرار کنم:
شهید سید ابراهیم رئیسی
شهید سید ابراهیم رئیسی
شهید......
طیبه فرید
eitaa.com/tayebefarid
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
صبحگاه مدرسه
رسیدهام مدرسه و هنوز دل خوشم به خبری که نیامده. بیخبر از همهجا. زنگ را میزنم.
- بچهها بیاین سر صف.
- خانم خبر درسته؟ آقای رئیسی شهید شدند؟
- نه هنوز معلوم نیست.
- چرا خانم معلوم شده. خانم عرب داره گریه میکنه.
برق میگیردم. میدوم توی آبدارخانه.
معلمها گوشیهاشان توی دستهاشان است و چشمهاشان اشکی شده است.
میگویم خبر را اعلام کردند؟
با اشکهاشان جوابم را میدهند.
دیگر دل و حوصله هیچ کاری را ندارم.
قرآن صبحگاه را که خواندند میگویم کمی بپر بپر بکنند به جای ورزش. بعدش هم دستهاشان را بالا ببرند برای خواندن دعای فرج.
سوالهایشان شروع میشود.
- خانم پس شعر نمیخونیم؟
- نه امروز نه.
- چرا؟
- چون رئیسجمهورمون شهید شدند و همه عزاداریم.
- خانم مگه هلی کوپترشون نیفتاده؟
- بله.
- من هرچی به زهرا میگم، میگه بمب بهشون زدند. دیدی زهرا؟ هوا مه بوده. هلیکوپترشون افتاده.
بچهها را میفرستم کلاس.
بچهها سوال میپرسند؛ از شهادت؛ از اینکه چه طور شهید شدند. بعضی برای بعضی دیگر توضیح میدهند. با این قد وقواره کوچکشان اندازه فهم خودشان دارند امروز را تحلیل میکنند.
زهراکریمی کلاس ششمی دم دفتر سلام میکند و تسلیت میگوید. برای این معرفتش دلم قنج میرود و بغلش میکنم.
اردو و جشن این هفته را کنسل میکنیم.
دل و حوصله گای نمانده.
جشن امام رضا جانمان را هم به یک بستنی و شیرینی ختم میکنم. دل مولودی خواندن نداریم امروز.
زینب جلوانی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
جمهوری اسلامی مادرانه ایران
در دو سال اخیر هر چند وقت یک بار که قیمتها تکان میخورد، مادرم بعد برگشت از بازار لعن و نفرینی حواله دولت میکرد. خیلی که گرانی اذیتش میکرد، یقه من را هم میگرفت که چرا گفتی به رای رئیسی رای بدهیم. تاکید میکرد که دور بعدی عمرا پا دم صندوق رای بگذارد. دیروز عصر که خبر سقوط بالگرد رئیس جمهور را شنیدم منتظر بودم مادرم زنگ بزند و یک خدا را شکری بگوید و مثل بعضی از استورینویسهای اینستاگرام سقوط بالگرد را به انتقام خدا و سرنوشت و کارما حواله بدهد.
مادرم تماسی گرفت ولی فقط از صحت خبر پرسید. گفتم قبلا هم اینطور حوادث برای بالگرد مسئولین سابقه داشته ولی همیشه نجات پیدا کردهاند و بالگرد رییسجمهور هم سریع پیدا میشود. هوا که تاریک شد دیگر امیدی به شنیدن خبر نجات نداشتم. همین روزها داشتم کتاب یک زمستان با کولبرها را میخواندم و قصه یخزدن دو برادر در سرمای شب کوهستانهای مرزی. وقتی تصویر جنگلهای کوهستانی سرمازده و مهگرفته آذربایجان را دیدم یاد قصه مرگ آن دو برادر افتادم و توی دلم خالی شد. ولی خب، در یاسآورترین شرایط هم نور امید در دل آدمی تاریک نمیشود، حتی اگر هیچ منطق و دودوتا چهارتایی هم پشتش نباشد.
صبح زود که خبر به صورت رسمی منتشر شد مادرم تماسی نگرفت. تعجب کردم. چون معمولا چنین خبرهای مهمی را حتما با من درمیان میگذارد. زنگ نزد تا بعد از اذان ظهر. صدایش گرفتهبود و به سختی حرف میزد. آخرین بار وقتی داشت خبر فوت پدربزرگم را بهم میداد صدایش چنین احوالی داشت. گفت خبرها را شنیدی؟ دیدی چه بلایی سرشان آمد؟ از صبح دارم گریه میکنم برای رئیسی. گفت اگر عکس پسرهای وزیر را دارم برایش بفرستم. بعد از تماس عکسهای شهید امیرعبداللهیان و دو پسر کودک سالش را برای مادرم فرستادم.
شاید یکی از دلایلی که جمهوری اسلامی هنوز سر پا مانده همین ارتباط خانوادهگون ملت با مسئولی مثل شهید رئیسی است. مسئولی که از او شاکی و دلخور و عصبانی و حتی برافروخته میشوند ولی مثل عضوی از خانواده در گرفتاریها همغم و محزونش هستند.
تا وقتی مادران این سرزمین، دستبهتسبیح، دلشوره شنیدن خبر سلامتی سید ابراهیم رئیسی را دارند، تا وقتی بیقرار بیپدر شدن فرزندان حسین امیرعبداللهیان هستند، تا وقتی قلبشان برای قد خمیده پدر سید محمدعلی آلهاشم فشرده میشود، و تا وقتی این مادران برای فقدان مسئول مملکت مثل لحظه از دست دادن پدرشان زاری میکنند جمهوری اسلامی ایران ایستاده میماند.
مهرزاد قویفکر
ble.ir/mehrzadologi
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
جزئیات!
مرد میدان اهل جزئیات است. همهچیز را خوب بشنود و ببیند! حتی کوچکترین اتفاقات دور و برش را. این خصوصیت را بین خاطرات حاجقاسم هم زیاد دیدهایم.
شهرستان مهریز؛ سفر دوم رئیسی عزیز به یزد.
مردم به برکت این دولت خانهدار شده بودند. رئیسجمهور آمده بود برای افتتاح واحدها.
پسر آمد جلو قرآن خواند. بعد مادرش گفت: "خیلی مستعده ولی نتونستیم بفرستیمش کلاس!"
آقای رئیسی به استاندار سپرد هزینه آموزشش را تامین کنند!
محمدعلی جعفری
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
مثل آقای رئیسی کار کن
امسال کنگره ملی شهدا داریم. ما شدیم مسئول کمیته تالیف و تدوین کتابهای کنگره با روزانه اِن ساعت جلسه و پیگیری. معمولا تا دیروقت سرِکارم. دیروز دخترم زنگ زد و با صد رقم عشوه و ناز دخترانه طوری که گولم بزنه بهم گفت:«بابا امروز زودتر از سرِکار میای؟ بیا ما رو ببر بستنی فروشی! تو رو خدا نگو که کار داری!» کار داشتم ولی قبول کردم. دو تا از پروژههایی که باید ارزیابی میکردم را برداشتم و به خیال اینکه بعد از ضیافت بستنی تا دیر وقت مطالعه خواهم کرد رفتم رو به خانه.
وقتی رسیدم ساعت شده بود 5 عصر. به دخترم گفتم «یکی دو ساعت دیگه کار کنم بعد از نماز میبرمتون» قبول کرد. تلویزیون روشن بود. رفتم توی اتاق وشروع به خواندن پروژه کردم. یک دفعه خانمم با صدای بلند گفت: «یا خـــــدا»!! با عجله رفتم جلو تلویزیون و خبر سانحه بالگرد را از پائین صفحه شبکه خبر خواندم. اولش زیاد جدی نگرفتم و گفتم « ان شاالله که اتفاقی نمیفته» ولی وقتی با گوشیم گروهها و خبرگزاری ها را چک کردم فهمیدم ماجرا جدی تر از این حرفاست.
خواندن پروژه را گذاشتم برای بعد. کارم شده بود چک کردن اخبار. دخترم شوکه شده بود. از رئیس جمهور پرسید. می گفت:« مگه چه کرده که اینقدر ناراحتی؟» کلی براش توضیح دادم که آقای رئیسی چقدر برای مردم زحمت کشیده و فلان و بهمان. تو فکر رفت! طوری که دیگه حرفی از بستنی فروشی نزد. من هم بیخیال بستنی فروشی و پروژه های کنگره تا اذان صبح یا روایت ها را می خواندم یا صفحه خبرگذاری ها رو بالا و پائین میکردم. نماز صبح را که خواندم خوابم برد.
ساعت هفت و نیم بود که با صدای گریه خانمم از خواب بیدار شدم. هِق هِق گریه فرصت حرف زدن بهش نمی داد. صدای قرآن که از تلویزیون پخش شد شُل شدم. اخبار مشروح ساعت 8 تیر خلاص را زد. مات و میخکوب جلوی تلویزیون ایستاده بودم. انگار وزنه صد کیلویی به پاهام زده بودند! اصلا حال و حوصله سرِکار رفتن را نداشتم. به خودم گفتم «زنگ میزنم و امروز رو مرخصی میگیرم» گوشی را که برداشتم زنگ بزنم یاد سید افتادم. اینکه چهل سال است خودش را وقف این نظام و مردم کرده و بدون خستگی مشغول خدمت است. به خودم گفتم«خجالت بکش! تو این شرایط اگر سید جای تو بود کار و تلاش رو وِل نمیکرد.اتفاقا الانه که باید ازش یاد بگیری که توی هر سنگری که هستی روز شب برای خدمت به این انقلاب و شهدا بی وقفه و خستگی ناپذیر کار کنی ». همین که آماده شدم برم سرِکار دخترم آمد جلو در و گفت«بابا مثل آقای رئیسی کار کن! منم دیگه زنگت نمیزنم بهت بگم زود بیا خونه»
سید محمد نبوی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
بغض، خوره جانم را میخورد
در خیابان اطراف حرمیم. دور میزنیم. میپیچیم این طرف خیابان، آن طرف. چراغ قرمز میشود، میایستیم.
قلبم تند تند میزند. بغض وسط گلویم میلولَد. با بچههای مبنا، ختم آیت الکرسی گرفتهایم. تند تند پیامها را بالا پایین میکنم. دکمه بیرنگ و شفاف صلوات شمار را فشار میدهم.«اللهم صل علی محمد و آل محمد».
لبم را میگزم. بغضم وِل میخورد در سینه. آب دهانم را قورت میدهم. دل پیچه، دلم را پیچ پیچ میدهد. زبان به دندان گرفتهام. آه میکشم. سینهام بالا میرود. سخت پایین.
دکمه بیرنگ را فشار میدهم، «اللهم صل علی محمد و آل محمد».
گنبد زرد و طلایی از میان رنگارنگ ریسهها دیده میشود .
-بابا رضا جونم!
دم، بازدم.
-میشه امشب خبر خوب بهمون بدی؟!
-سید ما، خادم شما بود آقا، نوکر خاک پایتان!
بغض، خوره جانم را میخورد.
میدَوَد در سینهام.
عارفه اصغری
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
شهدا همدیگر را میشناسند
هنوز روز رایگیری نرسیده بود. مناظره تلویزیونی از تلویزیون پخش میشد. هر کدام از کاندیداها حرفی میزدند؛ حرفهای قشنگ قشنگ اما وقتی رییسی حرف میزد دلم گواهی میداد که او راست میگوید. آخ وقتی که یکی از همان مردهای پشت میز نشین به او توهین کرد و گفت شش کلاس سواد داری! انگار به برادرم، به پدرم، به فرزندم توهین کرده باشند، مشتم را محکم به زمین کوبیدم و گفتم: لعنت به سیاست بازیهایتان.
معلوم بود تو را خوب شناخته بودند؛ تو محبوب ترین بودی. وقتی بوسه شهید سلیمانی را به پیشانی ات دیدم، یقین کردم که تو از خوبانی.
الان که دوباره به این عکس نگاه میکنم با خودم میگویم: شهدا همدیگر را میشناسند ...
عفت نیستانی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
وقت حزن و اندوه نیست
با زور جمعیت وارد میشوم. آخر، صبحها متروی تهران غلغلهاست. انگار همه بیحوصله و عصبانیاند. سرم از بیخوابی درد میکند. ایستاده که نمیشود خوابید.موبایلم را در میآورم، خبرهارا بخوانم. طبق عادت، اول تلگرام را باز میکنم. پروفایلها مشکی شده. ایران تسلیت. حاج قاسم شهید شد. ای وای. بغض گلویم را میگیرد. قورتش میدهم. زشته جلوی این همه آدم گریه کنم. الان میفهمم چرا ملت بی حوصلهاند. همیشه خداهم تو مترو یکی پیدا میشود که ازت آدرس بپرسد. آقا تجریش چطوری برم؟ «نمیدانم.» میدانستم، حالش را نداشتم توضیح دهم. تا آخر مسیر دمغ بودم. مترو هم در عین شلوغی خیلی ساکت بود. رسیدم محل کار، همه در تکاپو بودند. برای حاجقاسم چه میشود کرد؟ انگار که چک محکمی خورده باشد در گوشم به خودم آمدم. باید کتاب روایت از حاجقاسم دربیاریم. حواستان باشد حاج قاسم جهادی بود، مردمی بود. روایتها باید بوی حماسه و جهاد بدهند. حزن و اندوه باشد برای بعد.
.
حادثه تروریستی در کرمان. خبر را باز میکنم. یا خدا. دوتا انتحاری زدند درست جایی که زن و بچه مردم بودند. تا شب خبرها را میخوانم. با فکر به کاپشن صورتی و... با زحمت میخوابم. صبح دمغتر از دیشب، تو مترو زیر فشار جمعیت موبایلم را بازور از جیبم در میآورم. خبرهای تکمیلی را که میخوانم بدتر میشوم. عصبانیت مردم را میشود در چشمهایشان دید. یکی میپرسد ولیعصر همین ایستگاس؟ «نمیدانم.» توی دلم میگم: «آخر مرد حسابی روی دیوار اسم ایستگاه ها را نوشتند ديگر، پرسیدن دارد؟» به محل کار که میرسم انگار که چک محکمی خورده باشم به خودم میآیم. روایت حادثه کرمان باید ثبت بشود، حزن و اندوه باشد برای بعد، روایتها باید بوی حماسه و جهاد بدهند.
.
مترو بعداز نیم ساعت تاخیر میرسد، صبح روز دوشنبه، متروی با تاخیر تهران را تصور کنید. روزهای عادی جا برای نشستن نیست. الان برای ایستادن. دوباره جو یک جوری است برایم، انگار بخش زیادی از جمعیت بیحوصلگی خاصی دارند، حس آشنایی است. بازور دست میکنم توی جیبم که موبایلم را دربیاورم. نزدیک بود گوشی بغل دستیم را بیندازم زمین، «آقا ببخشید.» طبق عادت تلگرام را باز میکنم. لاشه هلیکوپتر پیدا شده. خبری از سر نشینان نیست. انا لله و انا الیه راجعون. رئیس جمهور و همراهانشان حین خدمت در حالی که از افتتاح سد بر میگشتند شهید شدند. خوب میدانم که الان وقت حزن و اندوه نیست. آقا چطور میشود رفت تجریش؟ «باید ایستگاه دروازه دولت پیاده شوی...»
رضا کاظملو
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خدافظ! ۲
همسر جان برای نماز بیدارم میکند. نماز را پشت سرش قامت میبندم. بعد از نماز و ذکر تسبیحات میروم سراغ گوشی؛ بهامید خبری خوش. اما خبری نیست که نیست. در مجازی کمکم اخبار غیررسمی شهادت را اعلام میکنند. اما من همچنان زیرنویس شبکههای تلویزیون را بالا و پایین میکنم،انگار دنبال خبری دیگرم.
انکار یکی از سیستمهای دفاعی روانی شخص است برای کنار آمدن با مسئلهای سخت و جانکاه. همه اینها را میدانم اما بههرحال دچارش شدهام. ساعت هشت صبح میشود. اخبار رسمی هم خبر شهادت رییسجمهور و تیم همراهاش را تایید میکند. آخرین کورسوی امیدم هم خاموش میشود. خیلی شیک و مجلسی هشتمین رییسجمهور ایران همانگونه که سه سال پیش در میلاد امام هشتم به ریاست جمهوری رسید در میلاد امام هشتم هم به شهادت رسید. دیگر اشکهایم تبدیل به هقهق شده اما هقهقی آرام. مبادا بچههایم با ناراحتی بیدار شوند.
کمی بعد فاطمه خودش بیدار میشود:
-ای وای مامان چرا باشگاه نرفتی؟
توی دلم میگویم: «دلت خوشه مادر. باشگاه کجا بود؟» اما چیزی نمیگویم.
با سرعت میآید توی سالن:
-مامان چه خبر از آقای رییسی؟
مِنمِنکنان میگویم:
-چیزه، بالگردشون پیدا شده.
-خب؟!
-اِممم.
-ماماااااااان!؟ خودش چی شد؟!
صاف میآید سراغ تلویزیون. خیره میشود به زیرنویس شبکه خبر. یادم هم نیست دختر کلاس اولیام دیگر خودش میتواند با هجی کردن اخبار را بخواند. شروع میکند به گریه، آن هم با صدای بلند. زار میزند.
پا به پایش اشک میریزم. بغلش میکنم. میگوید:
-مامان دروغه. بهخدا دروغه. اصلا یه سؤال؟ مگه صدای قلبش رو گوش دادن؟
با موهایش بازی میکنم؛ اشکهایش را پاک: -آره آرامِ جانم. حتما گوش دادن دیگه...
-نخیر مامان! تو اون شلوغی معلومه که صداش رو نمیشنون.
تصور بدنهای سوخته دلم را ریش میکند اما نمیتوانم بگویم کار به صدای تپش قلب و این حرفها نرسید:
«درست گفتهاند هر که شد عاشق حیدر، بدنش میسوزد. حضرت مادر امروز برایشان خوب مادری کن. برای همه ما مادری کن. خیلی غریبیم مادر. خیلی...»
زهرا ابوالقاسمی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
گفت دِی، رئیسی رحمت خدا رفت
حال و هوای مردم بوشهر پس از شهادت آیتالله رئیسی؛ صبح دوشنبه
دریچه، رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #بوشهر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
فریاد نگاهها
صبح بود.مشرف شده بودم حرم مطهر خانم فاطمهی معصومه سلام الله علیها. از ورودی تا کنار ضریح مبارک هر زائری را میدیدی یا حال دریای چشمانش بارانی بود یا نگاهش دریایی گلآلود از غم بود یا ساحل آرامش بود و زیر لب ذکر میگفت. ایام عید بود و مشت بچههایم پر از شکلاتهای هدیهی خادمان و زائران شده بود.
.
شب شد. چهار دیواری محل اسکان برایم چهار دیواری قبر بود. طاقت ماندن نداشتم. دوباره عازم حرم شدیم. هنوز جمعیت قابل توجهی در حرم بودند ...
حال و هوای زائرها فرق کرده بود. دیگر دعاها رنگارنگ و حال دریای چشمها متفاوت نبود. نگاهها همه دریایی متلاطم و مواج بود و دستها برای حاجت مشترکی به سمت آسمان بلند شده بود. نگاهها فریاد میزد: «خدایا بخیر بگذران. رییسجمهورمان را سالم به ما برگردان».
شب عید بود ولی مشت بچه هایم خالی ماند.
انسیهسادات یعقوبی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش چهاردهم
داخل خودرو قیامتی به پا شد. انگار که کمرکش کوه و جنگل، زمین کربلاست و صبح 31 اردیبهشت، تجلی دوبارهای از عاشوراست.
سرنشینان خودرو غرور مردانه را گذاشتند کنار و هقهق گریهشان با روضههای نریمانی اوج گرفت. اینهمه ساعت پایش و رصد به امید پیدا شدن سالم سرنشینان بود اما حالا رسیده بودیم به لاشهای از بالگرد و پیکر بیجان عزیزانمان.
شهادت خیلی از اعتبارات دنیا را از سکه میاندازد؛ مدیر و کارمندی را هم. وقتی همکار و کارمند مجموعهات در فراق تو اینطور غریبانه و جانگداز عزاداری میکند آدم فکری میشود که یعنی توی این چند ماه استانداریات چطور برایشان برادری کردهای که با این روضه مثل برادرمردهها ضجه میزنند؟
غم داغ رفیقو برادرمرده میدونه
غم داغ رفیقو برادرمرده میدونه
رفیق نیمه راه من خداحافظ
رفیق نیمه راه من خداحافظ
رفیق نیمه راه من خداحافظ
ادامه دارد...
زینب علیاشرفی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خبر تلخ از دل ارسباران
بعد از اذان صبح هوا داشت یواشیواش روشن میشد.
با اشتیاق فراوان پیگیر اخبار بودم. امیدوار بودم که بشنوم همه سرنشینان هلیکوپتر بسلامت پیدا شدهاند.
ولی ترسی تو دلم داشتم.
نمیخواستم از کسی پیگیر بشوم. شاید نمیخواستم چیزی برخلاف خواست قلبیام بشنوم. کشوقوس اخبار، خیلی اذیتم میکرد.
بالأخره این بند را پاره کردم. به یکی از دوستانم که برای تفحص در میدان حادثه، تو جنگلهای ارسباران بود زنگ زدم:
-سلام حاجی. خسته نباشی!
+ممنون، مرسی.
-حاجی
+جانم
- چهخبر از رئیسجمهور؟ چهخبر از آقای آل هاشم؟ چهخبر از دکتر رحمتی؟ چی شد؟ خبری نشد پس؟
مردیم آخه.
+هلیکوپتر که سقوط کرده، همگی شهید شدن
-یا ابالفضل
نمیدانم گوشی کی قطع شد. فقط یادم افتاد که دیشب شب ولادت حضرت علی بن موسی الرضا بود و امروز خادمالرضاها شهید شدهاند.
محمد حیدری
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
عاقبت جشن تپهی نورالشهدا
عصر روز یکشنبه بود و در تدارکات برگزاری جشن میلاد امام مهربانیها در تپه نورالشهدای شهرکرد بودیم.
با تلفن دوستم از رخ دادن حادثهای دردناک، سخت و ناگهانی باخبر شدیم.
با اتفاقی که برای رییس جمهور افتاده مراسم جشن پابرجاست ؟ اما منی که تازه داشتم خبر را میشنیدم و شوکه شده بودم فقط گفتم بیا تپه...
همه جمع شدیم، یکی تسبیح به دست و دیگری عاشورا زمزمه میکرد، همهی چشمها نگران و لبها بسته بود اما دلها نگران و پر استرس بود.
خدایا چه شده، خدایا سید ما کجاست...
برنامه جشن متوقف شده بود حتی دکور برنامه را هم تکمیل نکرده بودند خادمان خواهر و آقا مانده بودیم با سیدی که نمیدانستیم کجاست و جشنی که نمیدانستیم چه کنیماش و مردمانی پُر سوال که نمیدانستیم چه جوابی بهشان بدهیم....
اذان مغرب شد و نماز را خواندیم و مجری بین دو نماز گفت به علت حادثه پیش آمده مراسم جشن میلاد تحتالشعاع قرار گرفته و برنامه از آنچه بود به سخنرانی و دعای توسل تغییر کرده است.
نگرانیها بیشتر شد و همهمه برپا شد افرادی هم که نمیدانستند خبر را شنیدند و چشمها کم کم داشت خیس میشد.
در طول مراسم شبکهها و گروههای مجازی را رصد کردیم و با خبری دلمان میگرفت و با خبری خدا را شکر میکردیم، نذرها بالا گرفت یکی گفت مادرم میگفت اگه سید پیدا بشه شلهزرد نذر میکنم ، یکی گفت خواهرم نذر صلوات برداشته، یکی گفت بیایید توسل کنیم و هرکس خلاصه دعایی را شروع کرد...
برنامه، سخنرانی و دعا و آش نذری تمام شد و به خانهها رفتیم نگرانتر از عصر و تا صبح خوابم نبرد و مدام در حال رصد بودم....
خدایا چه میبینم...نه باور کردنی نیست، رئیس جمهور شهید... عکس سیاه... عزای عمومی... وای که بیچاره شدیم و رییسی به رجایی پیوست.
اناالله و انا علیه راجعون...
زینب رحیمی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #چهارمحال_بختیاری #شهرکرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا