eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
847 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 رخسـارِ شما . . . سپیـد در پیش زینب (س) است جانـا شفاعتی، بہ رخِ تیـرہ و تار مــا 💞 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون شهدایے🕊☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 👌همیشه و به ویژه بعد از دوران دانشجویی، سعی می‌کردم از جریانات و حوادث روز بی‌اطلاع نباشم. اخبار منطقه مثل تحولات فلسطین اهمیت زیادی برایم داشت. 🔹گاهی آن‌چنان درگیر می‌شدم که دیدن عکس‌ها یا شنیدن اخبار در خصوص این مسائل بر روحیه و احساساتم تأثیر می‌گذاشت. 🔺با شروع ناآرامی‌های سوریه و اعزام اصغر آقا اخبار سوریه برای من و بقیه اعضای خانواده رنگ و بوی دیگری گرفت. دلمان می‌خواست آتش جنگ زودتر خاموش شود تا هم حرم‌ها در امنیت باشد، هم مردم مظلوم سوریه آرامش داشته باشند و هم نیروهای ایرانی از جمله برادرم به سلامت به خانه‌هایشان برگردند. اما متأسفانه روز به روز جنگ بالا گرفت. 👺خبرهایی که از قساوت داعشی‌ها می‌شنیدیم برای‌مان قابل باور نبود. جرأت نمی‌کردم فیلم و کلیپ‌های جنایت‌هایشان را ببینم. می‌دانستم بیشتر از ترس تا مدت‌ها ذهنم درگیر خواهد شد. اگرچه خیلی وقت‌ها فقط شنیدن شرح این سنگدلی‌ها برای اثرگذاری کفایت می‌کرد.... روایت بانو زینب پاشاپور همسر و خواهر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💠 | ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن چیزی نمانده بود. باید سریع‌تر دست به کار می‌شدم و کار نیمه را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام می‌کردم. دستانم برای پختن میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر می‌چرخید و خیالم به امید معجزه‌ای که می‌خواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر می‌رفت و همزمان حرف‌هایم را هم آماده می‌کردم. ظرف مایه کیک را در گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجره‌ها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه می‌داد. تا پختن کیک، به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفره‌مان با ورود ظرف پایه‌دار کیک و تنگ شربت تکمیل شد. به نظر صبحانه خوب و بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقه‌های موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیک‌تر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیت‌الکرسی می‌خواندم تا برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدم‌هایش در پیچید. مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمی‌آمد و سنگینی گام‌هایش به وضوح می‌شد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادی‌ام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از را به دنبال می‌کشید، سلام کرد. تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش شود. کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن «خسته مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه کفش‌هایش را در می‌آورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: «ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود...» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند.... به آرامی خندیدم و گفتم: «مجید جان! این یه دو نفره‌اس!» با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: «جشن دو نفره؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست کردم: «بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!» از موج شور و شعفی که در صدایم می‌غلطید، صورتش به تصنعی باز شد و با گام‌هایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی نشست... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊🌺 : کاری که برای خدا شروع بشه، خود خدا کمک میکنه؛ کارش میگیره. راهش نشون داده میشه و اهلش جمع میشن. و کارهایی که میخواد خدایی شروع بشه از وسط سختی‌ها شروع میشه! @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ✨🕊🌺✨🕊🌺✨🕊🌺✨🕊🌺
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 | شهید واقعی 🎙مرحوم آیت الله ضیاءآبادی شهید واقعی کسی است که پیش از مردن را مشاهده کرده است.... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
▪️اِنّا لِله وَ اِنّا اِلیهَ راجِعون عالم وارسته آیت الله سید محمد ضیاء آبادی دارفانی را وداع گفت. 🌷استاد اخلاق و تفسیر قرآن کریم و از علمای به نام تهران که نه تنها اهل درس و بحث در حوزه‌های علمیه بود که عامه مردم با او خاطرات فراوانی داشتند. 👤حجت‌الاسلام خسروپناه درباره ایشان می گوید: آیت الله ضیاءآبادی از شخصیت‌های علمی و عرفانی حوزه‌های علمیه بود و نقش بسیار مهمی در تربیت معنوی و اخلاقی مردم داشت، ایشان در یک کلام عالمی وارسته و مردم دار بود. روحش شاد و قرین رحمت @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون شهدایے🕊☕️🍎
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 شاه مثل تو ندیدم شما کمیابی... آه، اَلحقُ و اَلانصاف حُسِّیْنـ اربابی.. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✨🕊 (۱) اصغر سه سالی از من بزرگ‌تر است و چون از کودکی رفتار و منش مردانه داشت، در تمام جمع‌های دوستانه‌مان، یک‌جورهایی حکم سرگروه را بر عهده می‌گرفت. من هم مثل دیگران چشمم به اصغر بود که ببینم چه کار می‌کند و چه می‌گوید. همیشه و در همه حال ایده‌های جالبی داشت. من هم سعی می‌کردم هر کاری از دستم برمی‌آید برای رفیق‌ترین برادرم انجام دهم. همین باعث شد حاج‌اصغر با من راحت‌ باشد و کارهایش را به من بسپرد. 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه می‌کردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ و عطر بی‌نظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر می‌دهد و صورتش را به باز می‌کند، اما هرچه بیشتر انتظار می‌کشیدم، غم صورتش عمیق‌تر می‌شد و سوزش زخم چشمانش بیشتر! گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری می‌پرید که صدایش کردم: «مجید!» با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر کرد و من پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نه الهه جان!» به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز سؤال کردم: «پس چرا انقدر ناراحتی؟» نفس عمیقی کشید و با لبخندی که می‌خواست را خوش کند، پاسخ داد: «چیزی نیس الهه جان...» که با دلخوری به میان آمدم و گفتم: «مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم می‌کنی؟» ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بی‌ریای چشمانش، حرف را نخوانم که باز صدایش کردم: «مجید...» و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: «عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و می‌داد... خونه رو سیاه پوش می‌کرد و روضه می‌گرفت... آخه امروز شهادت (علیه‌السلام)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم...» نگاهم به دهانش بود که چه می‌گوید و هر لحظه کُندتر می‌زد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین می‌گذشت، زمزمه کرد: «حالا امروز تو خونه ما جشنه!» و دیگر هیچ نگفت. احساس کردم برای یک لحظه قلبم زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: «خُب... خُب نمی‌دونستم...» از آهنگ صدایم، عمق ناراحتی‌ام را فهمید، کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: «من از تو گله‌ای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل گرفته...» گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✊سوگند به خدای سلیمانی 📹نماهنگ تهیه شده از سوی گروههای لبنانی با زیرنویس فارسی| @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 گلبانگ تکبیر 🌴به شکرانه ۴۲ سال عزت و افتخار جمهوری اسلامی ایران ⏰ ۲۱ بهمن ۹۹ ساعت ۲۱:۰۰ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 حجت اشرف‌زاده زخمی عشقی وطنم باید صدایت بزنم باید کنارت بمانم... 🇮🇷 @ostad_shojae @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱در بهار آزادی جای شهدا خالی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون شهدایے🕊☕️🍬🍏
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 گاه هرجا می‌گذاری پای، درها بسته است پافشاری می‌کنی پشت در، اما... بسته است! خانه‌ای را می‌شناسم من که خیلی حرف‌ها دیگران درباره‌اش گفتند، الا بسته است... ✍محسن ناصحی 📸روز بارانی ۱۸ بهمن ۹۹ در کربلای معلی @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۳۹) 🍒قبل از به دنیا آمدن دخترهای دوقلوی‌مان، شغل همسرم عوض شد. یک کار ایده‌آل که همیشه را داشت. نماینده فرهنگی ولی فقیه در قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا (ص) شده بود. در کار جدید هم درآمد مناسبی داشت و امکان و ارتقای شغلی‌اش بیشتر وجود داشت. فکر می‌کنم آرامش زندگی‌مان کامل شده بود اما انگار چیزی کم بود. ⛔️دلمان نمی‌خواست فقط ما این آرامش را تجربه کنیم. می‌گفت از اینکه عده‌ای بی‌گناه و مظلوم آرامش‌شان را از دست داده‌اند آرام و قرار ندارد. 👌مخصوصاً بعد از اینکه حضرت آقا گفتند اگر مدافعان حرم نبودند به استان‌های خود ما حمله می‌کرد. ✔️از آن طرف رفتن محمد آقا مساوی با ازدست دادن کاری بود که بعد از مدت‌ها پیداش کرده و کلی به دست آوردنش را کشیده بود. 🌷دخترهایمان هم که تازه بودند. با این وجود وقتی حرف اعزام محمد پیش آمد هرچند همه بودیم اما خانواده مخالفتی نکردند. هم اصغرآقا توی سوریه بود و هم بقیه سربازها و مردهایی که هرکدام در خانواده‌هایشان چشم به راهی داشتند. 🔴فرقی بین خودمان و آن‌ها احساس نمی‌کردیم. دوست هم نداشتیم تا پایان جنگ فقط باشیم. در نتیجه با موافقت همه ما همسرم راهی شد... ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 | پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که عجیبی بر دلم نشست و بی‌آنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: «می‌دونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ می‌دونی چقدر زحمت کشیدم؟» معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من...» اشکی که در حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: «مجید! خیلی !» در برابر نگاه مهربانش، گل‌ها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: «من اینا رو برای تو گرفتم! از منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب می‌کنی!» و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گل‌ها را پَر پَر کردم و مثل ، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگ‌های سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردّ پای را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریه‌های بی‌امانم بود که سقف سینه‌ام را می‌شکافت و فضای را می‌درید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمی‌توانستم را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی!» و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان تلخی بود که قلبم را آتش می‌زد. با قدم‌هایی به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک می‌ریخت، می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. گویی خودش را به تماشای گریه‌های زجرآور و گله‌های تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم می‌کرد و دم نمی‌زد تا طوفان گریه‌هایم به گِل نشست و او زبان گشود: «الهه! شرمندم! بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم! به پدر و مادرم قسم، که نمی‌خواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو !» بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به زده بود به این سادگی‌ها فراموشم نمی‌شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 نام تو را، دوبار قرعہ ڪشیدند یڪ بار برای شهـادت درآمد و بار دیگر برای گمنامی ‌و هـر بار پیروز بودی ‌ در ایام ، ۲۲ بهمن، فکه، کانال کمیل @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊