eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
854 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✊سوگند به خدای سلیمانی 📹نماهنگ تهیه شده از سوی گروههای لبنانی با زیرنویس فارسی| @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 گلبانگ تکبیر 🌴به شکرانه ۴۲ سال عزت و افتخار جمهوری اسلامی ایران ⏰ ۲۱ بهمن ۹۹ ساعت ۲۱:۰۰ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 حجت اشرف‌زاده زخمی عشقی وطنم باید صدایت بزنم باید کنارت بمانم... 🇮🇷 @ostad_shojae @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱در بهار آزادی جای شهدا خالی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون شهدایے🕊☕️🍬🍏
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 گاه هرجا می‌گذاری پای، درها بسته است پافشاری می‌کنی پشت در، اما... بسته است! خانه‌ای را می‌شناسم من که خیلی حرف‌ها دیگران درباره‌اش گفتند، الا بسته است... ✍محسن ناصحی 📸روز بارانی ۱۸ بهمن ۹۹ در کربلای معلی @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۳۹) 🍒قبل از به دنیا آمدن دخترهای دوقلوی‌مان، شغل همسرم عوض شد. یک کار ایده‌آل که همیشه را داشت. نماینده فرهنگی ولی فقیه در قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا (ص) شده بود. در کار جدید هم درآمد مناسبی داشت و امکان و ارتقای شغلی‌اش بیشتر وجود داشت. فکر می‌کنم آرامش زندگی‌مان کامل شده بود اما انگار چیزی کم بود. ⛔️دلمان نمی‌خواست فقط ما این آرامش را تجربه کنیم. می‌گفت از اینکه عده‌ای بی‌گناه و مظلوم آرامش‌شان را از دست داده‌اند آرام و قرار ندارد. 👌مخصوصاً بعد از اینکه حضرت آقا گفتند اگر مدافعان حرم نبودند به استان‌های خود ما حمله می‌کرد. ✔️از آن طرف رفتن محمد آقا مساوی با ازدست دادن کاری بود که بعد از مدت‌ها پیداش کرده و کلی به دست آوردنش را کشیده بود. 🌷دخترهایمان هم که تازه بودند. با این وجود وقتی حرف اعزام محمد پیش آمد هرچند همه بودیم اما خانواده مخالفتی نکردند. هم اصغرآقا توی سوریه بود و هم بقیه سربازها و مردهایی که هرکدام در خانواده‌هایشان چشم به راهی داشتند. 🔴فرقی بین خودمان و آن‌ها احساس نمی‌کردیم. دوست هم نداشتیم تا پایان جنگ فقط باشیم. در نتیجه با موافقت همه ما همسرم راهی شد... ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 | پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که عجیبی بر دلم نشست و بی‌آنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: «می‌دونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ می‌دونی چقدر زحمت کشیدم؟» معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من...» اشکی که در حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: «مجید! خیلی !» در برابر نگاه مهربانش، گل‌ها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: «من اینا رو برای تو گرفتم! از منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب می‌کنی!» و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گل‌ها را پَر پَر کردم و مثل ، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگ‌های سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردّ پای را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریه‌های بی‌امانم بود که سقف سینه‌ام را می‌شکافت و فضای را می‌درید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمی‌توانستم را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی!» و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان تلخی بود که قلبم را آتش می‌زد. با قدم‌هایی به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک می‌ریخت، می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. گویی خودش را به تماشای گریه‌های زجرآور و گله‌های تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم می‌کرد و دم نمی‌زد تا طوفان گریه‌هایم به گِل نشست و او زبان گشود: «الهه! شرمندم! بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم! به پدر و مادرم قسم، که نمی‌خواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو !» بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به زده بود به این سادگی‌ها فراموشم نمی‌شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 نام تو را، دوبار قرعہ ڪشیدند یڪ بار برای شهـادت درآمد و بار دیگر برای گمنامی ‌و هـر بار پیروز بودی ‌ در ایام ، ۲۲ بهمن، فکه، کانال کمیل @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا شبتون شهدایے🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 دوباره بغض و کمی آه، علتش این است حرم نرفته بمیرم...خجالتش این است سلام می دهم از بام خانه سمت حرم ببخش نوکرتان را بضاعتش این است @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 👤برادرم از ابتدای جوانی وارد نیروی قدس شده و بارها به رفته بود. بعضی از مأموریت‌ها و آموزش‌هایش خارج از ایران بود و رفت و آمدش به سوریه حتی قبل از اعلام موجودیت ، برای ما پدیده جدید و عجیبی نبود. 👌روی همین حساب تصور می‌کردیم این مأموریت هم بقیه مأموریت‌ها است. اما وقتی آتش جنگ بالا گرفت طبیعتاً نگرانی‌هایی درباره ایشان داشتیم که بیشتر به خاطر ناآگاهی نسبت به شرایط جنگ و نوع فعالیت‌های ایشان بود. 🌷اصغر آقا هم خیلی اهل گفتن مربوط به کارشان نبودند و این بی‌اطلاعی در کنار مزید بر علت نگرانی بود... به روایت خواهر معزز و همسر گرامی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💠 | خودش را روی دو زانو روی تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: «الهه! روتو از من بر نگردون! تو که می‌دونی من حاضر نیستم حتی یه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان...» و چون سکوت از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه! با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو!» و من هم با همه دلخوری و دلگیری، آنقدر بودم که نتوانم ناراحتی‌اش را ببینم و بیش از این منتظرش بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی می‌داد، شکایت کردم: «من نمی‌دونستم امروز چه روزیه، اگه می‌دونستم یه همچین مراسمی نمی‌گرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و اهل بیتش داریم که هیچ وقت همچین کاری نمی‌کنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر می‌کنی خدا که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر می‌کنی همون امامی که میگی امروز ، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی؟» چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. انگار دلم دست خودم نبود...» مستقیم نگاهش کردم و محکم دادم: «این گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر می‌کنی من برای بچه‌های پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) احترام نیستم؟ فکر می‌کنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعاً این کارا چه ارزشی داره؟» کلام آخرم را بالا آورد، در چشمانش دریایی از احساس موج زد و قطره‌ای را به زبان آورد: «برای من ارزش !» این را گفت و باز ساکت سر به زیر انداخت. سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از ناراحتی به هم می‌فشرد، ادامه داد: «ولی تو هم برام اونقدر داری که دیگه جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه!» از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده بود، می‌توانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقی‌ام شکسته و نمی‌خواست به رویم بیاورد که عاشقانه کرد، با هر دو دستش دستانم را گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: «قربونت بشم الهه جان! منو عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم...» و من چه می‌توانستم بگویم که دیگر کار از کار گذشته و تمام نقشه‌هایم نقش بر آب شده بود! می‌خواستم با کیک و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به سوی مذهب اهل ببرم، ولی او بی‌آنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 حُبّ حسین (ع) در دلی بیدار می‌ شود که از خود و آنچه دوست دارد در راه خدا گذشته باشد... ✍ حاج اصغر و حاج محمد شب اول ۹۹.۱۱.۲۴ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌿 📣 امام کاظم (علیه‌السلام) : على ابن ابی‌طالب علیه‌السلام فرمود: «این مرا شادمان مى ‏سازد که هر شخص در طول سال، خودش را در چهار شب [براى عبادت] فارغ سازد شب عید فطر، شب عید قربان، شب نیمه شعبان و شب اوّل ماه رجب.» 📖مصباح المجتهد، ص ۸۵۲ 🎊فرارسیدن اعیاد ماه رجب و میلاد با سعادت (ع) مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا شبتون شهدایے🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
‌🍃❤️ خوبها را مشتری بسیار باشد در جهان آنکه ‌در هم میخرد، تنها حسین‌ابن‌علیست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 چنددقیقه‌‌ی خوشمزه ؛ از ذکر " أستغفرالله و أتوب إلیه " [ هرچه این ذکر را بیشتر بشناسی، پله‌های بیشتری از این نردبان، را بالا خواهی رفت. ] ✍یکی از اعمال @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۴۰) 🦋داشتن نوزاد آن هم ، سختی‌های خودش را داشت. مخصوصاً در شرایطی که مادرم از نظر روحی نیاز به یک حامی داشت. 👌اما اولاً مأموریت همسرم یک ساله بود و ثانیاً کنار بودن کمکم می‌کرد. محمدآقا هم مدام تماس می‌گرفت و جویای وضع ما بود. تا آنجا که کردند. ✔️بخشی از سختی‌ها برای من با دانستن اینکه همسرم کاری را انجام می‌دهد که حال خوبی با آن دارد خنثی می‌شد. به این هم بودم که با اتمام مأموریت و بازگشتش همه چیز جبران خواهد شد... ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 | سلام مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «سلام الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی نشست و با لبخندی شیرین ادامه داد: «قبول باشه!» هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین جواب دادم: «ممنون!» را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بی‌توجه به جستجویی که در می‌کرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن «بفرمایید!» بسته کادو شده‌ای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند. دستم را از زیر نمازم بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بی‌رنگ، سپاسگزاری‌ام را نشان دادم و او بی‌درنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: «قابل تو رو نداره جان! فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید!» آهنگ صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز می‌کردم، گفتم: «ممنونم!» درون بسته، عطر کوچکی بود. خواستم درِ عطر را باز کنم که پیش دستی کرد و گفت: «نمی‌دونستم از چه بویی میاد... ولی وقتی این عطر رو بو کردم یاد افتادم!» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح حالم را خوش کرده باشد، بلاخره صورتم به خنده‌ای شیرین باز شد و پرسیدم: «برای همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟» از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز به زبان آوردم، چشمانش و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: «تو برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی!» در برابر ابراز رؤیایی‌اش، به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید: «الهه! بخشیدی؟» و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق اعتقاداتم بر می‌آمد، جواب دادم: «مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای کسی که هزار سال پیش شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای اموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون گرفت و از رفتارشون پیروی کرد!» از نگاهش پیدا بود که برای هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمی‌آورد که در عوض لبخندی زد و گفت: «الهه جان! به هر حال منو !» از خط چشمانش می‌خواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت می‌کند، مجالی برای پذیرش حرف‌های من نمی‌گذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از این نمی‌توانستم را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمه‌ای باشد که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس لبخندی پُر مِهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را کردم. با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای که محکم به در می‌کوبید، خلوت عاشقانه‌مان را به هم زد و او را سریعتر از من به پشت در رساند. عبدالله بود که به در می‌کوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب !» نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پله‌ها پایین . ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊