eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
268 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🏴🌿 هرکس که خاک تو نشد عزت ندارد بی روضه دنیا ذره ای لذت ندارد بیچاره آنکه حسرت تربت ندارد عمرِ بدون نوکری برکت ندارد مظاهر کثیری نژاد🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
به سبک اندرزگو [حاج محمد] به شهید اندرزگو خیلی علاقه مند بود همیشه وقتی از ایشان تعریف می کرد می گفت به اصطلاح پای کار و زیرک است، چون خودش هم روحانی بود اعتقاد داشت روحیاتش به شهید اندرزگو می خورد. دوست داشت فعالیت نظامی و کار فرهنگی را همزمان باهم انجام دهد. 🌷۲ شهریور، سالروز شهادت @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🖤🌱 ما که از کرببلا، درس جنون می گیریم عاقبت پاره‌ تن و غرق‌ به‌ خون می‌ میریم (ع) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بچه‌ها! سعی کنید یه دوست خوب و همراه پیدا کنید؛ دوست خوب کسیه که نتونی جلوش گناه کنی؛ پاتو به بهشت باز کنه؛ پاتو به بهشت زهرا، کنار شهدا باز کنه؛ پاتو به یه جاهایی وا کنه که تا حالا نمی‌رفتی! مثلاً بکشوندت به محله فقیر نشین‌ها تا کمک کنی به مردم، غم مردم خوردن رو بهت نشون بده. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 یا کاشف الکرب،‌ مددی رسانده‌ام به حضور تو قلب عاشق را دل رها شده از محنت خلایق را دلی که پر زده تا آستان احسانت که غرق نور اجابت کنی دقایق را یوسف رحیمی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💖🌿 من‌ از آن موقع که طفلی بی زبان بودم حسین.. خادم ناقابل این آستان بودم حسین خرج روضه کردم و زهرا برایم خرج کرد سود کردم پیش تو گرچه زیان بودم حسین سید پوریا هاشمی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💢وقتی پیش‌بینی رهبر انقلاب درباره واکسن آمریکا محقق می‌شود 💬حمیدرضا زندی: با این رسوایی آمریکا در ارسال ‎واکسن آلوده آمریکایی به ژاپن، مثل همیشه فرمایش و پیش بینی رهبر معظم انقلاب محقق شد؛ 🔺رهبرانقلاب : ورود آمریکایی و انگلیسی به کشور ممنوع می باشد؛ اساساً به آنها اعتمادی نیست و گاهی این واکسن‌ها برای آزمایش بر روی ملت‌هاست. 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹محال بود مسئولیتی قبول کند و آن را به سرانجام نرساند. 🔹در روزهای آخر هم، منطقه را که فرماندهان دستور به آزاد شدنش داده بودند، به یاری رزمندگان دیگر به طور کامل آزاد کرد و بعد به شهادت رسید و این یعنی آخرین مأموریت خود را هم تکمیل کرد و بعد رفت. 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
دوستان به دلیل اینکه خیلی گرفتار بودم امکانش نبود فصل جدید رو از اول شهریور شروع کنم. اِن شاءالله فردا خلاصه ای از داستان برای دوستانی که مطلع نیستند از موضوع داستان و از یکشنبه ادامه این رمان مذهبی را خواهم گذاشت. باز هم تشکر بابت صبوری شما عزیزان🌷 التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🏴☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🌿 خاک کربلا، بهشت گدایان حسین‌(ع) خدا برای دم تو به ما زبان داده است برای کرببلا آمدن توان داده است بهشت چیست؟ فقط راه مستقیم حرم خدا مسیر خودش را به ما نشان داده است... رضا حمامی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📌 خلاصه ای از ۳ فصل منتشر شده رمان در کانال شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ 🔹 دوستان عزیز همراه، رمان جان شیعه اهل سنت حکایتی از یک خانواده ای است در بندرعباس که از اهل تسنن هستند، با ۴ فرزند؛ ۳ پسر و ۱ دختر. پدر خانواده از ابتدای داستان اخلاق تندی دارد و مادر خانواده از بیماری معده که دلیلی نامشخص دارد رنج می برد. این خانواده روال عادی زندگی خودشون رو میگذرونند تا اینکه پسر جوانی شیعه از تهران که برای کار به بندرعباس آمده است برای اجاره ی منزل این خانواده سر میرسد. بعد از رفت و آمدهایی سرانجام آقاپسر مجید نام دارد به دختر خانواده علاقه مند میشود اما با مخالفت برادر بزرگتر 'ابراهیم' و پدر خانواده مواجه میشود. آنها می گویند چون ما سنی هستیم و تو شیعه در آینده به مشکل برخورد خواهید کرد و در اول قصه با این موضوع مخالف هستند و آقامجید آنها رو مطمئن میکند که در زندگی دخترشان الهه را به خاطر آیین تسنن اذیت نخواهد کرد. سرانجام این ازدواج بالاخره با موافقت خانواده ها و دخترخانم انجام میشود. در حین داستان پدر خانواده با تاجری عرب برسر نخلستان معامله میکند و خانواده به شدت نگران هستند. مادر خانواده هم اوضاع جسمی اش روز به روز بدتر شده و راهی بیمارستان میشود. مجید که بیتابی الهه را می بیند از او میخواهد که دعا کند و متوسل به اهل بیت شود. حتی در مراسم شب های قدر خود الهه درخواست میکند که مجید در مراسم او را هم ببرد. الهه با تمام امیدی که پیدا کرده روز به روز منتظر نتیجه مثبت و خوب شدن مادر است اما چیزی که عیان است ناخوش تر شدن مادر است. حتی اوایل رمضان مادر را به تهران می برند ولی آنها هم قطع امید می کنند. متاسفانه بعد از مدتی مادر خانواده به رحمت خدا میرود و الهه که دل به شفای اهل بیت و دعاها بسته بود؛ با این اتفاق از مجید فاصله میگیرد و به خانه پدری میرود. در این حین عبدالله پسر کوچک خانواده سعی دارد تا این جدایی تمام شود و الهه به زندگی برگردد اما الهه هربار حتی با خواهش و التماس مجید قبول نمیکند. و بالاخره با ترفندهای عبدالله این دو مجدد به زندگی برمیگردند و پدر الهه شرط می کند که مجدد این اتفاق نیفتد و کاری به آیین همدیگر نداشته باشند. زندگی مجید و الهه دوباره پا می گیرد. در این بین پدر الهه با تاجرهای عرب به شدت صمیمی شده و ابراهیم و محمد برادران الهه از وضع نگرانند تا اینکه متوجه میشوند که دختری به نام نوریه وارد زندگی پدرشان شده و به زودی به خانه ی پدریشان خواهد آمد. پدر میگوید نوری وهابی است و به هیچ وجه نباید او و خانواده اش بفهمند که مجید شیعه است چون شرط کردند که با شیعه هیچ تجارت و ارتباطی نداشته باشد. نوریه کاملا عبدالرحمن پدر خانواده را خام وهابیت و خود کرده و پدر حتی آیین تسنن را هم زیر پا میگذرد و تندروی های وهابیت را قبول کرده است. نوریه سعی دارد با منابعی که خانواده اش در اختیارش میگذارند الهه و خانواده اش را هم وهابی کند و علیه شیعه بشوراند. داعشی ها و تکفیری ها را نیز از مجاهدان خودشان می داند و از کشتار در سوریه و عراق به شدت حمایت می کند. الهه که یک روز در خانه بود و برادران نوریه از حضورش خبرنداشتند، از بگو مگو های آنها متوجه حقه ای که برسر پدرش زده اند شده و باز هم ترسش از خانواده نوریه بیشتر میشود. الهه و مجید بعد از مدتی متوجه میشوند عضو کوچکی به خانواده شان قرار است اضافه شود و الهه مادر شده است. حال در بین رفت و آمدهای نوریه، بالاخره نوریه متوجه شیعه بودن مجید میشود و تازه آتش جنگ در خانواده روشن میشود و برادران و پدر نوریه به خانه عبدالرحمن می آیند و شرط میکنند که یا دامادش وهابی شود یا اینکه طلاق دخترش را بگیرد و یا هردو یعنی الهه و مجید از این خونه بروند. و بعد نوریه را با خود می برند تا شرط ها انجام شود. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📌 خلاصه ای از ۳ فصل منتشر شده رمان در کانال شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ 🔹 عبدالرحمن هم که حسابی عصبانی است به خونه ی دخترش رفته و به قصد کشت مجید را میزند و از خانه بیرون میکند. دخترش را میزند و فقط به بهانه خبردارشدن از باردار بودن الهه دلش به رحم می آید از اتاق خارج شده ولی در را روی او قفل میکند و زندانی اش میکند که مجید برنگردد و الهه هم فرار نکند. بعد از مدتی عبدالرحمن، الهه را راضی میکند تا برود طلاق بگیرد تا نوریه راضی به برگشت شود و در این حین الهه سعی میکند که مجید را راضی کند که سنی شود و نقش بازی کند که او قبول نمی کند. بعد هم عبدالرحمن به دخترش می گوید که برادر نوریه از او خوشش آمده و بعد از طلاق از مجید، باید به عقد او در آید که دیگر الهه خونش به جوش می آید و حتی پدر میگوید باید بچه هم از بین برود چون از یک شیعه است و برادر نوریه هم درمانگاه را معرفی کرده است. حال دختر که میخواهد فرار کند پدر سر میرسد و مانع میشود و در آخر با کتک زدن الهه و سر رسیدن عبدالله جوری برخورد می کند که انگار الهه تقصیر دار است و با برادران الهه اتمام حجت میکند که خواهری به اسم الهه ندارند و تمام دارایی الهه حتی سیسمونی کودک در راه را هم مصادره می کند و پول پیش مجید را به او نمیدهد. مجید سر میرسد و الهه را با آن حال می بیند و به درمانگاه میروند. برای زندگی موقت به خانه ی همکار مجید که تا عید به تهران رفته است میروند. بعد از مدتی هم خانه ای کوچک را اجاره میکنند و مجید متوجه تازه میشود که پدر الهه اموال خودش را هم مصادره کرده است و تلاش میکند که اموالش را پس بگیرد اما الهه و برادرش عبدالله مانع میشوند و الهه غیر مستقیم می گوید که چون وهابی هستند ممکن است مجید را آسیب یا به قتل برسانند چون خون شیعه را مباح و ثواب میدانند. بالاخره مجید راضی می شود و شروع به خریدن وسایل لازم خانه میکنند تا زندگی خود را سر و سامان بدهند و الهه هم برای کمبود پول طلاهایی که همراهش بوده را به مجید میدهد که بفروشد که مجید اول قبول نمی کند ولی با اصرار الهه قبول می کند. زندگی شیرین الهه و مجید ادامه پیدا می کند... ادامه ی داستان را در فصل ۴ میخوانیم...😊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اگر لازم باشد، از این هم نزدیکتر خواهیم شد👊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🌿 بیشتر گریه تسلای دل سوزان است چون بیابان که نیازش به نم باران است میکده باز شد و زود دویدم داخل گفته ساقی سه دهه نوبت سرمستان است سید پوریا هاشمی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌸🍃 با یاری خدا دوست دارم فرزندانم را به‌گونه‌ای تربیت کنم که راه پدرشان را ادامه بدهند و باعث افتخار من و همسر شهیدم باشند. اصغرآقا آرزو داشت رهبر عزیزمان را از نزدیک ببیند، اما به آرزویش نرسید. امیدوارم فرزندانم به این آرزو برسند... 🗞 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرینترین خاطره زندگی ام بود که دقیقاً سال پیش در چنین روزی ازدواجمان برگزار شد و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه رفتیم. تنها خدا میداند در این یکسال چه روزهای سخت و را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشته ای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداری ام بود. حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب ، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده و با استفاده از نان ، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم. هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم. را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پاکت دسته داری گذاشتم و در فرصتی که تا مانده بود، روی کاناپه استراحت میکردم. با پولی که از فروش طلاهایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم. اتاق پذیرایی را با یک دست راحتی، یک فرش و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز تمام شیشه ای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه نه چندان گران قیمت، به خانه جلوهای داده باشیم. همانطور که دلم میخواست سرویس خواب انتخاب کرده و با ست پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، زیبایی چیده بودم و اتاق دیگری که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم تخت و کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاً همین تخت کوچک را با عروسکهای قد و نیم قدی کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم. هم جانی گرفته و کابینتهای خالی اش به تدریج با پذیرایی و دم دستی پُر میشد تا شاید خاطرات زندگی به تاراج رفته ام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصه هایم به اینجا نمیشد که من در این بازی ، همه اعضای خانواده ام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمیکردند و حالا در این شرایط ، همه کس من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانواده اش را از دست داده و همه کَسَش من بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عبدالله تر از گذشته، کمتر به ما میزد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و تماس گرفته بودم تا شاید به رابطه ای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهایی ام شوند که تا پیش از این برای من خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلاً تماسم را جواب نداد و لعیا به چند کلمه ای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم. ظاهراً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و سخت و سنگینمان، پدر آنچنان زَهره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی نمیکردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان . حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزلمان می آمد و هفته ای یکی دو بار تماس میگرفت، بود و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پُر جنب و جوشش، حسابی با مجید گرم می گرفت. حالا در پس همه این ، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم میداد، به خصوص که از خانه و همه جدا شده بودم و حالا تنها یادگاری ام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم به دیدن صورت خوش باشد. اما به لطف خدا آفتاب زندگیمان، آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز هم به حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی و عاشقانه، خدا را شکر میکردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 🚨 •میدونستی یه زنده داریم؟ 👈 که به خاطر گناه های ما 😞 ظهورش عقب افتاده...🥀 با این وجود بازم حاضری گناه کنی⁉️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🏴☕️🍪