eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
237 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 به دلم غیر هوای تو تمنایی نیست  بطلب تا که فقط سیر نگاهت بکنم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ 🌷اصغر نزدیک هشت سال در سوریه بود. همسر و فرزندانش را هم با خود به آنجا برد. وقتی پرسیدیم: «چرا خانواده را به آنجا می‌بری؟» 👌می‌گفت: «وقتی کسی بخواهد در راه اسلام حرکت کند باید این حرکت کلی باشد و خانواده‌اش را همراه کند.» 💖حتی از چهره او مشخص بود که شهید و فدایی رهبر و فدایی حرم حضرت زینب (س) می‌شود. چون از کوچکی عشقش اسلام و انقلاب بود. 😢آخرین بار که او را دیدیم دم رفتن، دست و پای من و مادرش را بوسید و گفت برای ما دعا کنید. هیچ وقت توصیه خاصی نداشت اما همیشه فقط می‌گفت مراقب خود باشید و برای ما دعا کنید... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_یکم چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات #مادرم پ
💠 |  گوشه اتاق در خودم شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: "الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو به حرفام گوش کن!" سپس صدایش در بغضی شکست و با کلماتی که بوی غم میداد، آغاز کرد: "الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این ندارم، بیشتر از این نمیتونم ازت دور باشم..." و شاید نفسش بند آمد که شد و پس از چند لحظه با نغمه نفسهای نمناکش نجوا کرد: "الهه جان! این چند شبی که تو خونه ، منو پیر کردی! صدای گریه هاتو از همونجا میشنیدم، میشنیدم چقدر تا صبح میزدی! الهه! بخدا این چند شب تا نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من کردم، من بهت خیلی کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده..." و لابد گریه های را نمیشنید که از سکوتی که در خانه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید: "الهه جان! میشنوی؟" و آنقدر بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرفهایش را میشنوم، ادامه دهد: "الهه! یادته بهت میگفتم چقدر دیدن برام سخته؟ یادته میگفتم حتی برای یه لحظه ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریه هاتو تا صبح میشنوم! الهه! میدونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو داشتم حال مامان خوب شه..." و همین که نام را شنیدم، شیشه اشکهای آرامم شکست و صدای گریه ام به بلند شد و نمیدانم با دل مهربان چه کرد که به در میکوبید و با صدایی که از نگرانی به افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد: "الهه! الهه جان!" دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و حالا از دست دادن مادر بود که دریای را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و همچنان پشت درِ خانه، پَر پَر میزد: 'الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان..." و هنوز با همه بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این زجر کشیدنش باشم و میان بی صبرانه ام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم: "مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمیخوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟" و همین جواب کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی التماسم کند: "باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو آروم باش!" و میان بی امانم، صدای قدمهای خسته و شکسته اش را شنیدم که از پله ها بالا میرفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن بی مادری ام مینشست و به قول خودش پا به پای چشمانم میکرد. چقدر برایم بود که در اوج گریه هایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه همه غمِ هایم بود و به پای درد دلهایم مینشست. ای کاش دلم این همه از دستش گرفته نبود و میتوانستم همه را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مهرش به برسم. چقدر به آهنگ صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و که قلب شکسته ام هنوز از تلخی خالی نشده و دل به این آسانی حاضر به بخشیدن نابخشودنی اش نبود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_دوم  گوشه اتاق در خودم #مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر
💠 | غروب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن را از جا کَندم و برای شام به رفتم که هر گوشه اش خاطره را زنده میکرد و چاره ای نبود جز اینکه میان اشکهای ، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب را داد. با دیدن چشمان وَرم کرده ام، کرد و پرسید: "مجید اینجا بود؟" سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش جواب داد: "نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه."   سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی پرسید: "باهاش حرف زدی؟" سری جنباندم و زیر پاسخ دادم: "اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم." لبخند روی صورت پُر چین و نشست و گفت: "خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا محلش نذاری میفهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!" که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر را نیمه تمام گذاشت. ساعتی از اذان گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته دور سفره شلوغ بود و مادر کمتر به چشمم می آمد حالا سفره سه نفره مان به قدری سرد و بی روح بود که اشکم را کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد. من که نتوانستم به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند ، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر ، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای روی یکی از مبلها تکیه زد. سفره را جمع کردم و برای شستن به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و رویِ صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مهر با من صحبت کرده و به غمخواری دل بنشیند که لبخندی زد و پرسید: "امروز حالت بهتر بود الهه جان؟" صورتش در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه های این چند روزم، خش داشت، به گفتن "خدا رو شکر!" اکتفا کردم که پرسید: "از مجید خبر داری؟ ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
دشمنان میخواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود. تجربه کرده‌اند که وقتی نام شهدا با عظمت برده میشود، جوان امروز که نه دوره جنگ را دیده و نه دوره امام را وقتی میفهمد که یکجایی در آنطرف منطقه دارند با دشمنان میجنگند، پا میشود میرود حلب، بوکمال، زینبیه، بنا میکند جنگیدن و به شهادت هم میرسد. ۱۳۹۷/۱۲/۰۶ 🔴 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِی أُنْزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِلنَّاسِ وَ بَینَاتٍ مِنَ الْهُدَى وَالْفُرْقَانِ 🌙حلول ، بهار قرآن، ماه عبادت های عاشقانه، نیایش های عارفانه و بندگی خالصانه را به شما تبریک عرض می کنیم.‌‌ 🌱التماس دعا🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🕊✨ گفتم: حاج قاسم را می شناسی؟ گفت: نه! گفتم:‌ خودش گفته بیایید بروید پیش اصغر. گفت:‌ من اصلا حاج قاسم را نمی شناسم. 👈عکسش با حاج قاسم در موبایل پسرش بود.👉 گفت:‌ مهدی مگر نگفتم این عکس را پاک کن. چرا به مامانی نشان دادی؟ الان فکر می کند من پیش حاج قاسمم. مگر من حاج قاسم را می شناسم؟ گفتم: حالا که نمی خواهی لو بدهی، حرفی نیست. 📸عکسی که نمی خواست نزدیکانش ببینند! 《در کنار @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_سوم غروب #آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی
💠 | از سؤال جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: "چطور مگه؟" در برابر چشمان ، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته داد: "شبی که داشتم می اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه." از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: "الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون و خودتم می دونی چقدر دوست داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و میکرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره." سپس مکثی کرد و در برابر که از شنیدن بیقراریهای مجید، قدری قرار گرفته بود، با ادامه داد: "امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز تموم شده و اومده با خودت حرف زده..." که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: "ولی من باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش!" و او با متانت جواب داد: "اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من بزنه تا از حال تو با خبر شه. میگفت بدجوری میکردی، نگران حالت بود." سرم را پایین انداختم تا برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه ای که در دلم بود، محبتهایش شده بودم که عبدالله به صورتم شد و پرسید: "چند روزه به صورت نگاه نکردی؟" و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید: "اصلاً دیدی تو همین یه چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟" و اینبار اشکی که پای نشست نه از غم دوری مادر که از رنجهایی بود که مجید در این مدت کشیده و با همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد: "الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمیتونه این همه بی محلی های تو رو کنه!" اشکی را که تا زیر چانه ام رسیده بود، با سر انگشتم کردم و با صدایی که از پشت پرده های به سختی میگذشت، سر به شکایت نهادم: "عبدالله! مجید با من بد کرد، با من کاری کرد که من هنوز نمیتونم باور کنم مامان رفته. میگفت اگه به اهل بیت متوسل بشی، حتماً خوب میشه. میگفت امکان نداره امام حسن (ع) دست رد به سینه ات بزنه..." که هجوم اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم: "من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!" عبدالله که از دیدن چشمان ، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و جواب داد: "خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا به خودت میدادی؟ تو که خودت میدیدی حال مامان داره هر روز میشه! تو که خودت میدونستی سرطان مامان چقدر کرده، چرا انقدر خودتو عذاب میدادی؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊