❤️🍃
از آن خوشم که شدم نوکر سرای حسین
منم غلام کسی که بُوَد گدای حسین
دو چشم داده خداوند تا که گریه کنم
یکی برای حسن آن یکی برای حسین...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱۵)
کتاب #کوچکی را باز کردم و گذاشتم مقابلش، گفتم :
📖میشه این صفحه رو بخونید؟
محمد به صفحه ی کتاب خیره شد؛ می توانستم تعجب را توی چشم هایش ببینم. شروع کرد به خواندن. #زیرچشمی او را می پاییدم. خط به خط، لبخند روی لبش پررنگ تر می شد. فکرم را خوانده بود. فهمیده بودم حرفم سر #سیگار کشیدن اوست.
👌بعد از این همه صحبت هنوز این سیگار کشیدن برایم یک جور #تناقض بود. نمی توانستم طلبگی و عبا و عمامه رو بگذارم کنار دود و دم و قهوه خانه و سیگار!
باهم جور در نمی آمد،،،مانده بودم چطور باید این را از او بخواهم. هم از گفتنش #خجالت می کشیدم و هم می خواستم حرفم رویش اثر بیشتری بگذارد...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_چهارم سینی #چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت:
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_پنجم
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم #رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش #بازی می کرد. از خطوط در هم رفته چهره ام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیده ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم.
چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با #شیطنت پرسید: "چی شد؟ پسندیدی؟" از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم:
"نه!" از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: "مگه #چِش بود؟" چادرم را بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: "چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!" به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر #غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: "یعنی اینم مثل بقیه؟"
ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذه ام میکرد: "خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟" من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: "عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه..."
که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی #خشمگین قطع کرد: "تا کی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!" حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشه ای در گلویم نشاند و انگار #منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: "یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!"
حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بی آنکه بخواهم روی گونه ام #غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید: "چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که #عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!"
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن #سُستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشه ای اشکم میگذشت، به مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: "عبدالرحمن! شما آقای این خونه اید! حرف، حرف شماس! #اختیار من و این بچه هام دست شماس."
سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: "خُب اینم دختره! دوست داره یخورده #ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!" و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانه اش مانع شد: "شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو #اذیت میکنی؟" و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید: "مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟" و لعیا دنبالش را گرفت: "مامان! دیشب ساجده میگفت #ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم، میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام."
مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت: "قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!" سپس روی سخنش را به سمت #عبدالله کرد و ادامه داد: "عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!"
از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به #خلوت اتاقم پناه بردم. کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا #گریه میکردم و میان گریه های تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از #حسابهای_بانکی اش میگوید، علاقه ای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریه ام را در گلو #خفه کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
#شهید_محمدعلی_رجایی این شهید را الگویِ خود در حزباللهی بودن میدانست...
#شهید_سید_اسدالله_لاجوردی🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
برجستهترین شعار #مهدویت عبارت است از عدالت. مثلاً در دعای ندبه وقتی شروع به بیان و شمارش صفات آن بزرگوار میکنیم، بعد از نسبت او به پدران بزرگوار و خاندان مطهّرش، اوّلین جملهای که ذکر میکنیم، این است:
«أَيْنَ الْمُعَدُّ لِقَطْعِ دَابِرِ الظَّلَمَةِ أَيْنَ الْمُنْتَظَرُ لِإِقَامَةِ الْأَمْتِ وَ الْعِوَجِ أَيْنَ الْمُرْتَجَى لِإِزَالَةِ الْجَوْرِ وَ الْعُدْوَانِ»
یعنی دل #بشریت میتپد تا آن نجاتبخش بیاید و ستم را ریشهکن کند؛ بنای ظلم را - که در تاریخ بشر، از زمانهای گذشته همواره وجود داشته و امروز هم با شدّت وجود دارد - ویران کند و ستمگران را سر جای خود بنشاند. این اوّلین درخواست منتظران مهدی موعود از ظهور آن بزرگوار است. یا در زیارت آل یاسین وقتی خصوصیات آن بزرگوار را ذکر میکنید، یکی از برجستهترین آنها این است که «الَّذِی یَمْلَأُ الْأَرْضَ عَدْلًا وَ قِسْطاً کَمَا مُلِئَتْ ظُلْماً».
انتظار این است که او همه عالم - نه یک نقطه - را سرشار از عدالت کند و قسط را در همه جا مستقر نماید. در روایاتی هم که درباره آن بزرگوار هست، همین معنا وجود دارد. بنابراین #انتظار منتظران مهدی موعود، در درجه اوّل، انتظار استقرار عدالت است.
بیانات رهبر معظم انقلاب
۱۳۸۱/۰۷/۳۰
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
التماس دعا دارم ✨🕊
شبتون مهدوی☕️🍪
❤️🍃
سلام میدهم
از بام خانه سمت حرم
ببخش عاشقتان را،
بضاعتش این است...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱۷)
🔹توی مدرسه درسش بد نبود، اما سرش گرم بود به پرچم زدن و تمرین با گروه سرود و تئاتر. #کلافهام کرده بود. یک روز چادرم را سرم کردم و رفتم پیش مدیر مدرسه به #شکایت.
⛔️نمیخواستم بهخاطر اين کارها از درس خواندن بماند. مدیر راضيام کرد که اصغر آن قدر با #جَنَم است که به درسهایش هم میرسد. آن سال آنقدر چسبید به این کارها که تجدید آورد.
📚درسها را دوباره خواند و تابستان قبول شد که اجازه بدهم برود توی گروه سرود بسیجِ مسجد. با بچههای #بسیج یک گروه سرود راه انداخته بودند و توی جشنها و مراسم مسجد سرود میخواندند.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_پنجم ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همس
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_ششم
عبدالله در #چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم #خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بُریده بالا می آمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به #شکوه نهادم: "من نمیخوام! من این آدم رو نمیخوام! اصلاً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلاً من نمیخوام ازدواج کنم!"
عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن "یواشتر الهه جان!" کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: "عبدالله! به خدا #خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!" و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم:
"گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!" با سر انگشتانم قطرات #اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: "عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلی ام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! این #پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای #بانکیش حرف میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!"
نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت: "الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن #عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!" سپس لبخندی زد و ادامه داد: "خُب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن..."
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: "تو دیگه این حرفو نزن! هرکی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن..." و این بار او حرفم را قطع کرد: "بقیه رو هم تو نمیپسندی!"
سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: "الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن #بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به #دلت بشینه!"
و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که #آه_بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: "من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه."
و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: "الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلا برو تو #آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد." دلم برای این همه مهربانی اش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: "تو برو، منم میام." از جا بلند شد و دوباره #تأکید کرد: "پس من برم، خیالم راحت باشه؟" و من با گفتن "خیالت راحت باشه!" خاطرش را جمع کردم.
او رفت، ولی قلب من همچنان #دریای_غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهار انگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و #مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم. مادر با دیدن چهره ی به غم نشسته ام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد: "قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟" از کلام #مادرانه_اش، باز بغضی #مظلومانه در گلویم ته نشین شد.
کنار لعیا که دست از پاک کردن #ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز #غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: "هرچی خدا بخواد همون میشه! توکلت به #خدا باشه!"
لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت: "ای کاش #لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!" و با حالتی خواهرانه رو به من کرد: الهه! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم #متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟"
از این همه مهربانی اش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: "نه مادرجون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی #بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!" و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: "الهه! تو الآن نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد."
خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر #بداخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختی ام به درگاه خدا دعا میکرد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📝خاطره ای از ارتفاعات بازیدراز. مقتل #شهید_غلامعلی_پیچک
یادش بخیر سال ۶۳. لشکر ۲۷ پادگان ابوذر بود و طی یک طرحی قرار شده بود همهی گردانها یک دسته تخریب هم مثل بقیه ارکان گردان تشکیل بدهند و قرار بود تو منطقه میمک عملیات بشه.
ما مأمور بودیم، گردان کمیل و فرمانده گردان احمد شاهسوند بود و ما هم تحت امر گردان بودیم. عملیات یه کمی به تأخیر افتاد و نیروها تو پادگان ابوذر سرپل ذهاب آماده بودند. تو فاصلهای که تا عملیات مونده بود، یه روز گردان ما برای بازدید از ارتفاعات بازیدراز و یاد رشادتهای دلاورمردان جبهه های نبرد راهی این منطقه شد.
در حین بازدید و توضیحات برادر عبادی که آن موقع گردان کمیل بود، خیلی اتفاقی یکی از رفقا که در عملیات بازیدراز حضور داشت، عنوان کرد که تو یکی از درگیریها ما ناچار به عقبنشینی شدیم و مجبور شدیم چند تا از شهدا رو تو این منطقه جا بذاریم. همین مطلب باعث شد تا اولین تفحص شهدا کلید خورد و گردان با راهنمایی اون برادری که تو گردان بود، شروع به بررسی منطقه کرد.
خدایا قربونت برم. ظرف همون روز پیکر اون دو شهیدی که به گفته اون برادر کنار یه تخته سنگ رها شده بودند، پیدا شد. یادش بخیر شهدا به پادگان ابوذر منتقل و یه تشییع پیکر باشکوه برگزار و پیکرهای مطهر به معراج شهدا منتقل شد.
خدایا ما را با رفقای شهیدمان محشور کن.
به روایت جان نثاری| پیشکسوت دفاع مقدس و رزمنده گردان کمیل
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
در روز میلاد تو ای خواهر عشق
جای همه مدافعانت خالی...
#شب_یلدا
#میلادت_مبارک_عمه_جانم_زینب (س)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
در شب #میلاد_حضرت_زینب (س) همدیگر رو از دعا فراموش نکنیم❤️
التماس دعا ✨🕊
شبتون زینبی 🦋🍰☕️
❤️🍃
يااباعبدالله!
هركه كوچك شد به پاى تو
بزرگش ميكنند...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱
شب های یلدایمان را مدیون 🕊 رزمندگان و شهدایی هستیم که از فرزندان، خانواده و آسایش خود گذشتند...
تا ما در آرامش 🍉 #شب_یلدا🍉 بگیریم...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_ششم عبدالله در #چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_هفتم
با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. #چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظه ای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به #قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه #سراب می دید، به سقف اتاق که حالا آسمان من شده بود، نگاه میکردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا #پَر_پَر میزد که حضورش را در برابرم احساس میکردم و می دانستم که به درد دلم گوش میکند.
نمیدانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری #فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از #قدرت بی منتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری در خانه مان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش #قلبم باشد! آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است!
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای #خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین #نقاشی میداد. جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درِ گوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز #آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را #تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم.
ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس #غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمه ای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد. نگاهها به سمت #در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: "چی شده؟"
عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد: "آقا مجیده #آچار میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده." که مادر با ناراحتی سؤال کرد: "اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟" عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید: "خُب #چیکار کنم؟"
مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب #لباسی میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد: "بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو!" عبدالله که تازه #متوجه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم.
چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهره ام انداختم. صورتم از شدت #گریه های ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمان #پُف کرده ام، به سرخی میزد. دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چاره ای نداشتم و باید با همین صورت #افسرده به اتاق باز میگشتم....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
غم سر آمده... - کربلایی میثم مطیعی.mp3
5.1M
🎊
غم سرآمده
که کوثر آمده
که نور چشم حیدر آمده...
زینت پدر
عقیلة العرب
امید قلب مادر آمده...
🎉 #میلاد با سعادت #حضرت_زینب سلام الله علیها مبارکباد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
تا کی به تو از دور سلامی برسانم
جان بی تو به لب آمده، ای پاره ی جانم...
#به_تو_از_دور_سلام✋😔
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱۶)
👌بعد از این همه صحبت هنوز این سیگار کشیدن برایم یک جور #تناقض بود. نمی توانستم طلبگی و عبا و عمامه رو بگذارم کنار دود و دم و قهوه خانه و سیگار! باهم جور در نمی آمد، مانده بودم چطور باید این را از او بخواهم. هم از گفتنش #خجالت می کشیدم و هم می خواستم حرفم رویش اثر بیشتری بگذارد...
تا اینکه یکی، دو هفته پیش از دیدار با او این #کتاب را خریدم. اول از شکل صفحه هایش خوشم آمده بود.
🍎شبیه #سیب بود، اما وقتی خواندمش و به این صفحه رسیدم، حس کردم همان حرفی را میزند که من می خواهم.
کتاب را بست و منتظر ماند. گفتم : خب نظرتون چیه؟
😓سرش را پایین انداخت تا سرخی صورتش را مخفی کند، حس کردم می خواهد از #جواب دادن طفره برود.
[گفتم :] - شما می توانید شبیه این بشید؟
🍃یقه ی پیراهنش را که از زیر پلیور سرمه ای رنگش بیرون زده بود، مرتب کرد. با سرفه ی #بی_جانی گلویش را صاف کرد. سرش را که بالا آورد، نگاهم را از او دزدیدم.
[محمد گفت] : شبیه شهید همت شدن خیلی سخته....
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
🌱
رفیق شفیق
که می گویند
همین ها هستند
رفاقت شـــــان
از زمین شروع شد
و تا بهشت ادامه یافت . . .
#حاج_اصغر
#حاج_محمد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
«مَن مَنم» را در حریم نوکری «مِن مِن» بخوان
اصلا اینجا «هیچ بودن» اوج معنای «من» است...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_هفتم با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_هشتم
چند دقیقه ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد #خندید و گفت: "فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!" و حرفش تمام نشده بود که بلاخره عبدالله او را با خودش آورد. با #لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگی اش آغاز کرد: "شرمنده نمیخواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود..."
که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد: "حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم میمونی." در برابر مهربانی مادر، صورتش به خنده ای #ملیح گشوده شد و با گفتن "خیلی ممنونم!" سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست.
مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت: "شاید مثل غذاهای خودتون #خوشمزه نباشه! ولی ناقابله." که
لبخندی زد و جواب داد: "اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزه اس!" محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت: "با ترشی بخور، خوشمزه ترم میشه!"
سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید: "حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟" از این سؤال محمد، خندید و گفت: "هنوز نه، راستش یه کم سخته!" ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، با #شیطنت جواب داد: "باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده!"
و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید: "وضع کار چطوره آقا مجید؟" و او تنها به گفتن "الحمدالله!" اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید: "از حقوقت #راضی هستی؟" لحظه ای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد: "خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا."
که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، #خندید و رو به محمد کرد: "محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگه همسایه مون نبود، خیال میکردم پسر امیر #کویته!"
محمد لقمه اش را قورت داد و متعجب پرسید: "کیو میگی؟" و ابراهیم پاسخ داد: "همین لقمه ای که #عیال بنده گرفته بود!"
زیر #چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هاله ای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خُرده های غذا را از روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد: "من چه #لقمه ای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم."
محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید: "قضیه چیه؟" ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با #خونسردی جواب داد: "هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالاییمون اومده بود خواستگاری الهه."
جمله ای که از زبان #ابراهیم جاری شد، بی آنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبال
آمدنم، در ایوان #مژگانش قد کشیده و بی آنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند. شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانی ترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان #جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊