eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 بار حضرتِ باران، کویر غم دارد بهار، رایحه ی سیبِ عشق کم دارد ز قیلُ قال جهان خسته ام، تو میدانی دلم هوای ی حرم دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لبخندِ فرمانده ماندگارترین یادگار، در کوچه باغ‌ های خاطراتمان است... 🥀 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🍃
✨حدیث قدسی: ای محمد! اگر مردم بر محبت علی اجتماع می کردند خداوند آتش را خلق نمی کرد... 🏴 شهادت (ع) تسلیت🏴 🌹 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊
💬 | از این جهت که بعد از شهادتش هم مورد سرزنش بعضی‌ها قرار گرفت، یک ذره شباهت به مولای خودش امیرالمؤمنین (ع) پیدا کرد. ویژگی خاص امیرالمؤمنین (ع) در مظلومیت که احدی از اولیاء خدا نداشته این بود که تا هفتاد سال در تریبون‌ها به ایشان ناسزا می‌گفتند. @Panahian_ir 🌹🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | بالای تختم ایستاده و همانطور که با نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید: "حالت خوبه الهه جان؟" چشمانم به حالت خماری بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم: "چی شد یه دفعه؟" روی کنار تختم نشست و با جواب داد: "دکتر میگفت فشارت افتاده." چین به پیشانی انداختم و باصدای گله کردم: "ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه." با متانت به شکایتم کرد و با مهربانی پاسخ داد: "به دکتر گفتم چند روزه و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن." نگاهی به علامتهای روی دستم کردم و با پُرناز پرسیدم: "برای آزمایش انقدر دستم رو زخمی کردن؟" و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه های سخت آن پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری داد و گفت: "الهه جان! حالت خیلی بود! کلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه." سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی محبت زمزمه کرد: "خیلی منو ترسوندی الهه!" که همانطور که مشغول مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید: "چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟" مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد: "گفتن هنوز نیس!" و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با ادامه داد: "دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی." ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: "مگه نگفتن فقط پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمیکنن؟" با نگاه گرمش به چشمان آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: "الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه و سر گیجه ات چند روز داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إن شاءالله زودتر جواب میاد، میریم خونه.« با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب کردم: "دیگه کدوم خونه؟" قطره اشکی که تا روی گونه ام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی غم ناله زدم: "مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته..." نگاهش به نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان درد دلم را باز کرد: "مجید! دلم خیلی ! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای تنگ شده!" و چشمه جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: "الهه جان! تو رو خدا نکن! آروم باش عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | و با دست دیگرش، جای پای را از روی صورتم میکرد و همچنان میگفت: "خدا بزرگه الهه جان! مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی..." و صدایش از به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانه اش را برایم خواند: "الهه! به خدا من دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!" نمیدانم از وقتی خبر پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش درد دل میکردم: "مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام بگیره و یه دختر جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! ! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!" مردمک چشمانش زیر بار دلم میلرزید و همچنان با نگاه ، صبورانه به پای گریه های بی امانم نشسته بود که کردم و ناله زدم: "مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!" ردّ اشک را از زیر چشمان پاک کرد و پرسید: "میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه..." که میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: "نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونه مون برم! من از بچگی تو اون خونه شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!" با نگاه به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید: "خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری داری بگو من انجام میدم!" نگاهم را به سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را کرده بود، پاسخ دادم: "دعا کن من ! دعا کن منم مثل مامان گرفته باشم..." که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی تشر زد: "دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت!" نگاهش کردم و دیدم چشمانش از به صورتم مانده و نفسهایش از از دست دادنم، به افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد: "اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی!" و به سرعت از تختم گرفت و از سالن بیرون رفت. با چهار انگشت اشکم را از روی پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، شد که چه بی اندازه دوستش دارم! احساس آشنا و که روزی ملکه تمام بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم کرده و به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری و مهربان دلداری ام میداد که میتوانستم بار دیگر به عشقش در جانم دل ببندم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🖼دیوارنگاره| طلوع دوباره ◽️ستم سوز است این خون‌های پر اجر سلام فیه حتی مطلع الفجر ◽️שלום בו עד עלות השחר | In it is peace until the break of dawn ‌ ◽️راه با کاهلی و تن آسایی و دل به جیفه‌ی بی‌مقدار دنیا بستن میانه‌ای ندارد. راه قدس مرد جنگ می‌خواهد و مرد جنگ نیز کربلایی است و کربلایی، عشق است و از سختی‌ها و مشقات و سر باختن‌‌ها و جان دادن‌ها نمی‌هراسد. @tafahoseshohada 🌹🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱 شبتون شهدایے🏴🌱 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 دوباره بغض و کمی آه، علتش این است حرم نرفته بمیرم... خجالتش این است سلام می دهم از بام خانه سمت حرم ببخش نوکرتان را بضاعتش این است @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📿 اعمال مشترک و شب بیست و سوم قدر 🌱 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊