eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
272 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
807 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ببینید| 👥کسانی که از طریق همین انتخاب میشن و هرجا به نفعشون نیست میزنند زیر میز... ‼️ هرجا بنفعشونه، میگن انتخابات خوبه... هر جا بضررشون باشه، میگن نه... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔برای یک مادر سخت است اما چیزی که برای خدا دادیم و به یاد حضرت زینب می افتیم، که در یک روز چند شهید داد، همه سختی ها را برایمان آسان می‌کند. 👌من با دادن یک شهید که کاری نکرده‌ام. من وقتی شنیدم پسرم سر و دست ندارد، یاد مادر وهب افتادم؛ چطور قبول کرد سر بچه‌اش را طرف دشمن پرت کند؟ 🍃چیزی که برای خدا بدهی، هم سختی دارد و هم شیرینی. اصغر باید این پاداش را می گرفت چون واقعا برای اسلام زحمت می کشید. چه اینجا و چه آنجا. اگر شهید نمی شد، کارهایش بدون پاداش می ماند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سه مرد روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرفهای داغشان، خلوت را پُر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد. قدم کردم تا مجید پیش از من کند که از دیدن این همه مرد در حیاط خانه مان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم. پیدا بود که از نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب کرد و من از ترس پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مردهای غریبه کرد: "دختر و دامادم هستن." و بعد روی را به سمت مجید گرداند: "برادرهای نوریه خانم هستن." پس میهمانان که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک و من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای را گرفته بود! با این دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه به دیوار زده بود، در گوشم نشست: "دخترتون رو قبلا ً ملاقات کردیم." با شنیدن این جمله، بی اختیار نگاهم به افتاد و از سایه که روی چشمانش افتاده و بیشرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یاد آوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر و بی پروا بود. حالا با این صمیمیت ، نه تنها مرا اذیت میکرد که خون مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به استخوانی مرد خیره شده و پلکی هم نمیزند که دیگر نتوانستم حضور را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم. با همه کمردردی که تا ساق پاهایم میکشید، به زحمت از پله ها بالا میرفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که میفهمیدم این جماعت چه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، میخواستند راهی به خانه ما باز کنند. نمیفهمیدم در ما دنبال چه هستند که بر سر با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به پدرِ پیرِ من درآورده اند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق نابسامانم بیرون کشید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔻یک لبنانی با بالارفتن از حصار مرزی با اسرائیل؛ پرچم‌های حزب الله، فلسطین و ایران را به احتزاز درآورد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے☕️🍬🍎
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 او اتاق مخصوص به خودش را داشت، اما هیچ‌وقت داخل اتاقش نبود و می‌گفت: «خجالت می‌کشم کارگرها زیر آفتاب کار کنند و من زیر کولر بنشینم.» (خواهر حاج اصغر) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و پُر شده بود که حتی مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر روی کاناپه افتاده ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و باصدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید: "این پسره تو رو کجا دیده؟" نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را این همه ندیده بودم و به مردانه اش حق میدادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که طولانی شد و صورتش را برافروخته تر کرد: "الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟" نیم خیز شدم تا را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم: "یه بار اومده خونه..." و نگذاشت حرفم تمام شود که پرسید: "خُب تو رو کجا دیدن؟" لبخندی نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر خودم غلبه کنم و با صدایی جواب دادم: "من رفته بودم در رو باز کنم..." که دوباره با به میان حرفم آمد: "مگه خودش نمیتونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟" در برابر پرسشهای و قاطعانه اش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه ام را به پشتی دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم ، جواب دادم: "اون روز هنوز با نوریه ازدواج نکرده بود..." و گفتن همین کلام کوتاه بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده بشکند و عقده ای را که در سینه کرده بود، بر سرم بکشد: "پس اینا اینجا چه میکردن؟!!!" نگاهش از آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به خیره مانده بود که لب های خشک از ترسم را تکانی دادم و گفتم: "همون هفته های اولی بود که فوت کرده بود... اومده بودن به تسلیت بگن... همین..." و نمیدانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین را آتش میزند که مردمک چشمان زیر فشار خاطرات تلخش و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد: "اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مرد می اومدن با من حرف میزدن؟..." در مقابل بارش باران عاشقانه اش، پرده چشم من هم شد. قطرات اشکی که برای بیتابی میکردند، روی صورتم شدند و همانطور که از زیر خیس چشمانم، نگاهش میکردم، مظلومانه پرسیدم: "تو به من شک داری مجید؟" و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه نگاه و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش شده باشد، بار دیگر خون در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست: "من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بیحیا..." و شاید شرمش آمد حرکت برادر را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش میکرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریده ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گامهای بلندش به سمت رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی نشست. با محبت همیشگی اش، لیوان شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد. با اینکه چیزی نمیگفت، از حضورش، گرمای محبت دلنشینش را میکردم که بلاخره سدسکوتش و با کلام شیرینش زیرگوشم نجوا کرد: "ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، سرِت داد زدم!" و حالا نوبت بغض من بود که شکسته و سر قصه بیقراری ام را باز کند: "مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم..." و چند سرفه به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم خالی شده و با چشمانی که همچنان می بارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم: "ولی تو پشت در نبودی! مجید! اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊