eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️ وقتی اکانت رسمی رژیم صهیونیستی رسماً قبول می‌کند که هریک رای و در نهایت رای مردم در انتخابات تیریست بر پیکره صهیونیست ها... دیگه چجوری به مردم ایران التماس کنه و بگه، بخاطر اسرائیل رای ندهید!!!! 💠ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج💠 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | "اگه الان زنده بود، نمیدونی چی کار میکرد! چقدر میکرد! مجید خیلی دلم وقتی بچه دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه ام بازی کنه، کنه، قربون صدقه اش بره!" که تازه متوجه خیسش شدم و دیدم سفیدی گل انداخته و گونه هایش نه از جای پای که از قدمگاه اشکهای پُر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان میکرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بین مانده بود، گرفتم و کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به انداخت تا شود دیگر باران نمیبارد و شاید هم میخواست را در پهنه آسمان کرده و از چشمان من پنهانش کند که صدایش کردم: "مجید! داری گریه میکنی؟" و فهمید دیگر نمیتواند را فراری دهد که صورت از لبخندی پوشیده شد و همانطور که چتر را می پیچید، زمزمه کرد: "الهه؛ من حال تو رو خیلی میفهمم، خیلی خوب..." و مثل اینکه نتواند حسرت مانده در را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد: "از بچگی هر شبی که نمیبرد، دلم میخواست کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره میگرفتم، دوست داشتم بابام بود تا یه جوری کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم میخواست اول به مامان بابام خبر بدم! اون روزی که شدم و میخواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم میخواست به مامانم بگم تا بیاد خونه تون خواستگاری! اون شب که همه خونواده ات کنارت بودن، من دلم پَر پَر میزد که فقط یه لحظه مامان اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سَر کردم، نه پدری، نه ، نه حتی خواهر برادری. درسته عزیز و عمه فاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمیشدن. الانم درست مثل تو، دلم میخواد مامان زنده بودن و بچه مون رو میدیدن، ولی بازم ! برای همین خیلی خوب میفهمم چی میگی و دلت چقدر میسوزه!" و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب مجیدم آتش بگیرد که من پس از پنج ماه مادرم و با وجود حضور همه اعضای ، تاب این همه تنهایی را نمی آوردم و او تمام عمر به این طولانی خو کرده و صبورانه کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: "بگذریم، رو عشقه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ولی من نمیتوانستم از پُر دردی که دور پیچیده بود، خارج شوم که همچنان در پدر و مادرش مانده بودم و با صدایی گرفته پرسیدم: "مجید! فکر میکنی اگه الان مامانت بود، دوست داشت اسم بچه تو رو چی بذاره؟" هاله غم روی پُر رنگتر شد و در عوض لبهایش را به خنده باز کرد و مثل اینکه حقیقتاً برای با مادرش هم کلام شده باشد، در سکوتی فرو رفت. سپس به سمتم صورت چرخاند، با نگاهم کرد و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد: "نمیدونم الهه جان! ولی احساس میکنم اگه الان اینجا بود، دوست داشت خودت برای بچه ات یه اسم کنی. چون اونم یه مادر بود و میفهمید تو همین سه چهار ماه، تو چقدر سختی کشیدی. ولی من زحمتی که نکشیدم، به نظر من که همون عالیه!" ولی من دلم نمیخواست در نام دخترمان این همه باشم که جواب مهربانی اش را با مهربانی دادم: "مجید جان! خُب تو هم داری نظر بدی!" از روی بلند شد. پشت به دریا، مقابل پایم روی خیس ساحل، روی سر نشست و برای چند لحظه طوری نگاهم کرد که خودم را مقابل چشمانش که از سینه هم دریایی تر شده بود، گم کردم و او با لحنی که زیر گرمای عشقش به تب و تاب افتاده بود، صدایم زد: "الهه! من عاشقتم، میفهمی یعنی چی؟!!! یعنی من پیش تو هیچ حقی ندارم! یعنی نظر تو هرچی باشه، نظر منم ! یعنی من همون چیزی رو دوست دارم که تو دوست داری! یعنی اینکه برای دخترمون بهترین اسمه!" سپس دستش را لب نیمکت ، کنار گذاشت و با کلام شیرین و دلنشینش ادامه داد: "الهه جان! من هر کاری میکنم که فقط تو و این بچه راحت باشین، دیگه بقیه اش با عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋به نیابت از رفیق شهیدم : 🗳🇮🇷 رای میدهم به صلابت ایرانم✌️ ❣️ 🗳 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋به نیابت از رفیق شهیدم : 🗳🇮🇷 رای میدهم به صلابت ایرانم✌️ ❣️ 🗳 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارمـ🌸🌱 شبتون حسینے🍎🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ سلام بر آن گونه خاک آلوده... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
مدافع حرمی که هیچ انتخاباتی را از دست نمی‌داد 📔شناسنامه پر از مُهرِ مدافع حرم در دستان فرزند شهید @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شانه به شانه هم منتهی به ساحل را باز میگشتیم و او همچنان برای من میزد و من باز از شنیدن صدایش میبردم که هرچه میشنیدم از شنیدنش خسته نمیشدم و هر کلمه شیرین تر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه میکرد که سرانجام صدای اذان بلند شد. درست در آن سمت خیابان اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای بلند شده و مردم دسته دسته برای نماز به سمتش میرفتند. چقدر دلم میخواست برای نماز به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را میکردم که در این چند ماه زندگی ، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از با من، یکی دوباری با عبدالله به مساجد رفته بود، ولی باز از اینکه حرفی بزنم، ِابا میکردم که نگاهی به کرد و پرسید: "الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟" و پیش از آنکه من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانیِ رنگ آن سوی را نشانه رفت و ادامه داد: "یعنی میشه باهاش رفت ؟ خیلی نیس؟" و من که باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نماز به مسجد اهل بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم: "مجید این مسجد هاست!" و او همچنانکه شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند، زد و با شیطنت پرسید: "یعنی من رو نمیدن؟" و من که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم: "چرا، فقط تعجب کردم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانه اطلاع دادم: "آخه اینجا مُهر نداره!" به آرامی خندید، کوچکی را از جیبش در آورد و گفت: "مُهر همرامه الهه جان!" و هرچه به مسجد نزدیکتر میشدیم، من بیشتر مشوش میشد که گفتم: "اینجا الان فقط نماز مغرب میخونن. نماز رو بعداً میخونن." به سمتم صورت و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد: "الهه جان! من الآن نُه که دارم با یه دختر زندگی میکنم! چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!! خُب وقتی اونا مغرب رو خوندن، من نماز عشاء رو فرادی میخونم. تازه دفعه اولم که نیس، قبلاً هم اینجا اومدم." به مقابل مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر میشدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش کرد: "مراقب خودت باشه جان! هم مراقب خودت، هم مراقب !" و با که بعد از این همه همراهی، هنوز تاب همدیگر را نداشته و به فاصله یک نماز، میکردند، از هم جدا شدیم و من یکسر به رفتم. همانطور که وضو میگرفتم تمام فکرم پیش بود که بایستی در وضوخانه مردانه در میان جماعتی سُنی به روش وضو بگیرد و بعد در صفوف نماز جماعت مسجد اهل تسنن با دست باز به ایستاده و بر مُهر سجده کند و مانده بودم که با این همه تفاوت، چرا آمدن به این مسجد را داد و چرا به یکی از مساجد نرفت تا با خیالی آسوده در میان هم مذهبان خودش بخواند؟ وضویم که تمام شد، چادر بندری ام را محکم دور سرم و به مسجد رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊