eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
272 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
840 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🌿 سعی کن حرص و طمع خانه خرابت نکند غافل از واقعه روز حسابت نکند ای که دم می‌زنی از عشق حسین بن علی آنچنان باش که ارباب جوابت نکند @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿اُسقُف زِ صحنه لرزه به جانش فِتاده بود 🌿هستی به پا، به گفتن آمین ستاده بود 🌿لب را اگر رسول به نفرین گشاده بود 🌿خاک مسیحیان همه بر باد داده بود 🌿نفرین ولی نکرد و بر این راز پرده به 🌿روح دعاست احمد و نفرین نکرده به 💐 روز و گرامی باد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌿 اصلا‌ فراق ‌چون ‌تویی‌ را... این ‌دل ‌مگر ‌تاب ‌می‌آورد؟!؟ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | روی تشک نیم خیز شدم و با چشمان پُر از هول و اطرافم را نگاه میکردم و نمیدانستم چه خبر شده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست. چند بار صدایش کردم ولی به جای جواب مجید، مردان غریبه ای را میشنیدم و نمیفهمیدم چه میگویند. قلبم از ، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا میزدم و هیچ جوابی نمیشنیدم. بدن از ترسم را از روی تشک کَندم و با قدمهایی که پیش رفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم. در این خانه و در تاریکی شب، نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و میان اتاق خشکم زده بود که صدای فریاد مجید، را از جا کَند. بی اختیار به سمت صدای دویدم که به همه جا روشن شد و خودم را میان عده ای مرد دیدم. همه با پیراهنهای عربی و شمشیر بلندی که در دستشان ، دورم حلقه زده و به زارم قهقهه میزدند. از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده و تن و بدنم میلرزید که دیدم پدر دستهای مجید را از پشت گرفته و برادر با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است. دیگر در سراپای یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به بود که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز به پیراهن خونی اش نرسیده بود که کسی آنچنان با به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم. وحشتزده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان میزند. هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کار دیگری از دستم بر نمی آمد که فقط از جیغ میکشیدم: "مجید! به دادم برس! مجید... بچه ام..." و پیش از آنکه دادخواهی ام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل ، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان به جانم زد که همه وجودم از درد گرفت و ضجه ای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و همچنان ضجه میزدم که فریادهای مضطرّ مجید، پرده را پاره کرد: "الهه! الهه!" و من به امید بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم. بازوانم در میان دستان کسی همچنان و هنوز ضجه میزدم و میشنیدم که نامم را وحشتزده فریاد میزد. در تاریکی اتاق چیزی نمیدیدم و فقط گرمای را احساس میکردم که بازوانم را محکم گرفته بود تا بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با همان نفسهای به شماره افتاده هنوز مجید را صدا میزدم تا بلاخره را با صدای مضطرّش داد: "نترس الهه جان! من اینجام، عزیزم!" که تازه درخشندگی چشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم: "نترس الهه جان! خواب میدیدی! آروم باش عزیزم!" و دستش را روی دیوار کشید و را روشن کرد تا ببینم که روی تشک و همه بدنم در میان دستانش میلرزد. همین که صورت را دیدم، با زبانی که از وحشت به افتاده بود، ناله زدم: "مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، میخوان ما رو بکشن!" چشمانش از حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر این همه به لرزه افتاده بود، جواب داد: "خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس." و من باور نمیکردم دیده باشم که چشمانم از گریه پُر شد و تکرار کردم: "نه، ! دروغ نمیگم، میخوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمیگم..." و دیگر نمیدانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و من که شده بود کابوس دیده ام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم میکرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش میگفتم: "مجید همه شون داشتن، تو رو کشتن! میخواستن بچهام رو بکشن!" و طوری از خواب بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم می پیچید و حالا نه فقط از که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند میزدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ هرکسی از تو یکی خواست دوتا با خود برد کرم صاحب این خانه دو چندان باشد 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🍹🍪✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 ما که از کرب و بلا؛ درس جنون می گیریم عاقبت پاره‌تن و غرق‌ به‌ خون می‌میریم... اِن شاءالله💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💢 علامتِ حرکت صحیح و رساننده، برای نصرت امام زمان (علیه‌السلام) 💐 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌿حدیث عشق تو دیوانه کرده عالم را 🕊به خون نشانده دل دودمان آدم را 🌿غم تو موهبت کبریاست در دل من 🕊نمی دهم به سرور بهشت این غم را @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~ تا جوانی عزمت را راسخ کن تا قوای جوانی و نشاط آن باقی است، در مقابل مفاسد اخلاقی، بهتر می توان قیام کرد و خوبتر می توان وظایف انسانیّه را انجام داد. مگذارید این قوا از دست برود و روزگار پیری پیش آید که موفق شدن در آن حال، مشکل است و بر فرض موفق شدن، زحمت اصلاح خیلی زیاد است. عزم خود را قوی کن و اراده خویش را محکم نما که اول شرط سلوک، عزم است و بدون آن راهی را نتوان پیمود و به کمالی نتوان رسید؛ عزم مغز انسانیّت است. ✨در محضر خوبان 📝آیت الله شاه آبادی (ره) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
📝یک بار حدیثی را برایش خواندم به این مضمون که : مومن کسی است که به میل خانواده اش غذا می‌خورد و منافق کسی است که خانواده اش به میل او غذا می‌خورند. 🌱به فکر فرو رفت و پرسید: به نظرت از این جهت من مومنم؟ دوست ندارم نظرم را حتی در غذا خوردن به شما تحمیل کنم. 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دستانم به قدری که نمیتوانستم لیوان را نگه دارم و با دنیایی از محبت، را قطره قطره به گلوی میرساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش میداد: "نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!" و من باز هم نمیگرفتم و میدانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در خواهم دید که با نگاه اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش میکردم: "مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچه ام از بین میره! به حوریه کن! مجید من از اینا میترسم! من خیلی !" و شاید نداشت بیش از این را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: "باشه الهه جان! من جا نمیرم! عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هر چه دور اتاق میچرخاندم، دلم راضی نمیشد که در این خانه کنم. طبقه اول یک خانه دو قدیمی که کل مساحت هال و پذیرایی اش به بیست متر هم نمیرسید، با یک اتاق خواب و دلگیر که هیچ پنجره ای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به تنگ و شلوغی باز میشد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجره های قدی اش، همه رو به دریا و نخلستان بود. دیوارهای خانه گرچه خورده بود، ولی قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکه های زردی که به نظرم از آب لوله های طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و خانه را بدتر میکرد. ولی در هر حال باید میپذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا کنیم. مجید از پس انداز دوران مجردی اش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر کرده بود که آن هم بخاطر گریه های آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا همسر باردارش را تأمین کند. بخش زیادی از آن را هم برای هزینه جشن و ازدواجمان، استفاده کرده و اگر هم چیزی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانه اش برای به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود. حالا همه پس انداز در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره خانه، منتظر آخر ماه میماندیم تا حقوق مجید برسد. میدانستم که دیگر نمیتوانم مثل گذشته خاصه کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه میکردم تا نه چندان بالای مجید، کفاف را بدهد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱❤️ 🌿دلی که پیش تو ره یافت 🕊بـاز پَـس نـرود، 🌿هوا گرفته ی عشق 🕊از پیِ هــوس نرود... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿 ؛ بهار نوکریه و اولین فصل سال قمری. قراره که تو این ضیافت‌ غلامِ قمر بشیم. تو این بهار نوکری لباسِ نو ما لباس سیاهِ نوکریه. همون لباس‌التقوی، همون لباسی که سیاهی‌ها و تاریکی‌های وجودمونو، به سمت نور و روشنایی می‌بره. 📝 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~ برادرها! هرچه زمان ظهور نزدیک شود، گرفتاری‌ها و ناراحتی‌ها و امتحانات، شدیدتر می‌شود. باید خودمان را برای تحمل ناراحتی‌ها مهیا کنیم. مبادا ایمانمان مُستَودَع (موقت و متزلزل) باشد و زود از میدان خارج بشویم. از خدا بخواه که ایمانت ثابت باشد. ✨در محضر خوبان 📝 آیت الله ناصری @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه نامرده، آقا کوفه حسین برگرد میا کوفه...😭 سیدمجیدبنی فاطمه🎙 🏴 شب اول و شب حضرت مسلم (ع)🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌿🏴 عاشقان ڪم‌ڪم به شور و التهاب افتاده اند فڪر عود چاے و اسپند و گلاب افتاده اند این فراخوان مُحرَّم مرزها را هم شڪست ارمنی‌ها هم به فڪر مشک و آب افتاده اند @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره دلتنگ برا پیرهن سیاتون... حسین طاهری🎤 🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊