eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 1⃣5⃣ 💠 به پسر پیغمبر ندیدم!...😂😂😂 🔹گاهی می‌شد از اینکه بعضی اینقدر بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده‌اند و تا دلت بخواهد خواب بودند، توپ بغل گوششان شلیک می‌کردی، نمی‌زدند. 🔸ما هم می‌کردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا سر جایش نباشد، دیگر معطل نمی‌کردیم 🔹صاف می‌رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از بودند، هنوز نپرسیده‌ایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت می‌گفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره بلند می‌شد😂😂 اما این همه ماجرا نبود. 🔸چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند می‌شد این دفعه می‌نشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب می‌شنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پیدا شد!»😂😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣5⃣ 😂😝 🔹در یڪ منطقه مـستـقـر بـودیـم و بـراے جـابجـایـے مهـمـات و غـذا بـہ هـر یـگـان اختـصـاص داده بودنـ😂🐴 🔸 از قـضـا الاغ یـگـان مـا خیـلے مـےڪشـیـد و اصـلا اهـل تنـبـلے نبـود👌 🔹یـڪ روز ڪہ دشـمـن منـطقـہ رو زیـر تـوپخـونہ قـرار داده بـود....الاغ بیـچـاره از تـرس یـا مـوج انفـجـار چـنـان شـد ڪہ بـہ یـڪبـاره بـہ سـمـت دشـمـن رفت و شـد...😔😅😅 🔸چـنـد روزے گـذشـت و هـر زمـان ڪہ بـا نـگـاه مےڪردیـم متـوجـہ الاغ اسـیـر مے شدیـم ڪہ بـراے دشـمـن و سلاح جـابجـا مےڪرد و ڪلے افـسـوس مـےخـوردیـم... 🔹امـا ایـن قـضـیہ زیـاد طـول نـڪشـید و یـڪ روز صبـح در مـیـان بچـہ‌هـا الاغ بـا وفـا در حـالیـڪہ ڪلے دشـمـن بـارش بـود نـعره زنـان وارد یـگان شـد.😆 🔸الاغ زرنـگ بـا ڪلے از دسـت دشـمـن فـرار ڪرده بـود👌😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣5⃣ 💠رسد آدمی به جایی... 🔹بعدازظهر بود و گرمای جنوب. هر كس هر كجا جا بود كف چادر می‌كرد. آن‌قدر كه جای سوزن انداختن نبود. 🔸اگر می‌خواستی از اين سر چادر به آن سر چادر سراغ بروی، بايد بال در مي‌آوردی و از روی بچه‌ها می‌كردی. 🔹با اين حال بعضیها سرشان را می‌انداختند پايين و از وسط جمعيت می‌ رفتند و دست و پا و گاهی شكم بسياری را هم لگد می كردند😳 و اگر كسی را داشت، بلند می‌شد ببيند كيست و دارد چه كار می‌كند. 🔸در آن اوضاع یکی که حال بیشتری داشت برگشت و به او ‌گفت: «رسد آدمی به جايی كه به جز خدا نبيند.»😜  دوباره روانداز را روی صورتش ‌كشيد و لبخندزنان ‌خوابيد.😄 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣5⃣ 💠 امداد غیبی 🔹هی می شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم.خیلی دوست داشتم بروم و سر از امداد غیبی در بیاورم. 🔸تا اینکه ﭘام به جبهه باز شد و مدتی بعد قرار شد راهی شویم. بچه ها از دستم ذله شده بودند. بس که هی از و امدادهای غیبی ﭘرسیده بودم. 🔹یکی از بچه ها عقب ماشین که سوار بودیم گفت: " می خواهی بدانی امداد غیبی یعنی چی؟ " با خوشحالی گفتم : " خوب معلومه" نا غافل نمی دانم از کجا ای در آورد و محکم کرد تو سرم. تا چانه رفتم تو قابلمه.😀 سرم تو قابلمه ﮐﻴﭖ ﮐﻴﭖ شده بود. آنها می خندیدند و من گریه می کردم. 🔸ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و صدای و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقی اش را یادم نیست. وقتی به خود آمدم که دیدم افتادم گوشه ای و دو سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون می کشند. 🔹لحظه ای بعد قابلمه در آمد و نفس راحتی کشیدم.یکی از آنها گفت: "ﭘسر عجب آوردی. تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدند جز تو. ببین به قابلمه هم خورده! " آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه ؟!😊 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣5⃣ 💠 سلامتی راننده 🔹صدا به صدا نمی‌رسید. همه رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار بود. 🔸راننده خوش انصاف هم در کمال آینه را میزان کرده و به سر و وضعش می‌رسید. 🔹بچه‌ها پشت سر هم می‌فرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد. 🔸بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد می‌خواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.» 🔹سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 6⃣5⃣ 💠تو که مهدی رو کشتی ... 🔸 فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به که می رفتیم تو جیه مان کرد. 🔹همان شب زدیم به دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای💥 سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. 🔸 زمین و زمان بهم ریخت و موج مرا بلند کرد و مثل هندوانه🍉 کوبید زمین. نعره زدم: ! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را !» از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت 😄😄. 😁 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣5⃣ 💠 نزديك نیا 👐😬 🔹 عراق پا تک شدیدی 💥 زده بود و من هم شدم و برای بردن عقب، چون آتش شدید بود از زرهی استفاده کردند. 🔸درِعقب نفربر را باز کردند و دیدم که هم ترکش خورده و پایش را روی سکو که برای نشستن بود دراز کرده؛ من هم سوار شدم و در را بستند. 🔹جای نشستن نبود وقتی راه افتاد بخاطر که میداد نتوانستم خودم را کنترل کنم و مرتب روی پای کمال می افتادم. 😰 🔸 شده بودم و نمیدانستم باید چکار بکنم، کمال بیچاره فریادش بلند بود و می گفت چکار می کنی؟ 😡 با هر بدبختی بود به خط عقب رسیدیم و آمد و هر کدام ما را به راهی بردند. 🚑 🔹همینطور فکر کمال بودم و از خدا میخواستم دوباره ببینمش تا از او 🙏 بگیرم تا اینکه از بیمارستان جندی شاپور اهواز به ورزشگاه تختی آوردنم. 🔸تعداد زیاد بود و حتی روی زمین هم پتو پهن کرده بودند و بچه ها دراز کشیده بودند، تا اینکه گروه گروه سوار ماشین بکنند و به امیدیه ببرند و با منتقل کنند. 🔹وقتی بین مجروحین قرار گرفتم، سراغ کمال را گرفتم. او را پیدا کردم و برای گرفتن حلاليت به سمتش حرکت کردم. 🔸وقتی به او رسیدم بنده خدا داشت مرا نگاه می کرد و را می پرسید. نمیدانم چه شد، دنیا پیش چشمم سیاه شد و کردم. وقتی به هوش آمدم در بیمارستان تهران بودم. 🔹بعد از چند وقت که حالم بهتر شد، بچه های هم اتاقی گفتند توی اتاق بغل دستی هستند رفتم سری به آنها بزنم. در اتاق باز بود. تا وارد اتاق شدم کمال مرا دید و گفت بازم تو 😱 بابا حلالت کردم برو تو اتاقت. 🔸مثل اینکه تا ما را نکشی دلت نمی گیره! جواد و مابقی بچه ها زدن زیر خنده، آخه من آن روز روی کمال بیچاره غش کردم و سَرم خورده بود توی دماغش و دماغش هم شکسته بود😂 🔹می گفت تو عادت داری روی من خراب بشی، تو را خدا نزدیک من نشو حرفت رو از همان دور بزن می شنوم .😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣5⃣ 💠قاطر چشم سفید 🔹دو طرف را پر از گلوله خمپاره کرده، به همراه دو گالن آب بر روی قرار دادیم. به طرف ارتفاعات صعب العبور مشرف بر شهر "پنجوین" حرکت می کردیم که ناگهان در حال عبور از "مال رو" که عبور از آن تنها خود قاطر ها بود،‌ دیدم قاطر زیر بار خوابید و حرکت نکرد.😐 او را کردم،‌ دست به سر و صورت او کشیدم،‌ فایده ای نداشت. نثارش کردم اما اثری نبخشید و به خود هیچ تکانی نداد.😄 🔸راه عبور سایر قاطر ها و تدارکات را بند آورده بود. امور قاطر ها جمع شدند و طرح می دادند و اما هیچ کدام فایده ای نداشت تا اینکه تمام عیاری از راه رسید و گفت:" بروید کنار" قاطر را گرفت و محکم چرخ داد. قاطر از جای خود بلند شد و به به طرف بالا حرکت کرد.😝😄 هنوز در حال تشکر از آن برادر بودم که قاطر تمام مهمات و گالن های آب را به ته خالی کرد و به سرعت به راه خود ادامه داد!😂😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣5⃣ 💠کلیسا 🔹در عملیات کربلای چهار دقیقا روبروی این مدرسه ای بود که محل استقرار نیروهای تحت امر شده بود. 🔸بچه‌ها هر روز موقع می رفتند و آن را به صدا در می آوردند.😄 🔹یک معاون عراقی بنام ابو رشاد داشتم او را فرستادم تا نیروها را کند از اینکارها🙈 🔸با رفتن او که زده شد همه برگشتند. 🔹بعد از یکساعت متوجه ابورشاد شدیم. رفتیم با کلی مکافات او را پیدا کردیم 🔸در حالی که داشت تمرین می کرد😂 بعد میگن 😉 چرا در عملیات کربلای چهار فتح داشتیم😂😂 کاظم فرامرزی 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 0⃣6⃣ 🔸شهید احمد یکی از دانشجوهای اعزامی دانشکده فنی در گردان ما بود كه در منطقه به شهادت رسيد. سال شصت و شش با یك تیم شش نفره🚌 راهی شهرشان در مرند شدیم . 🔹زمستان بود☃. به خانواده شان اطلاع داده بودیم. از وضعیت خانوادگی انها اطلاع دقیقی نداشتیم. قبل از رسیدیم و مورد استقبال خانواده قرار گرفتیم. سفره ناهار را پهن کردند؛ در سفره آش محلی گذاشتند و نان بربری. 🔸آدم ملاحظه نگری بوده و هستم. بچه ها با نگاه به هم یه سوال تو چشماشون موج میزد! آیا این ناهار است ؟ پاسخ را با اشاره به آنان دادم . بله ! این ناهاره ! خانواده ندارند ؛ اصلا به رو نیارید📛 ! سیر بخورید! یکی دو تا از دوستان گفتند شاید ناهار نباشه ! فقط مقدمات ناهار باشه! 🔹یه چشم غره برای آنها از ناحیه من کافی بود که بنا را بر ناهار بگذارند. سیر سیر خوردیم تا خانواده خوشحال بشوند . سفره را جمع کردند. نیم ساعت بعد یه پهن کردند . انواع و اقسام غذاهای محلی از انواع کباب گرفته تا خورشت🍢🍲🍗 جلویمان ردیف شد.😳😳😳 🔸همگی با شکم سیر فقط به من نگاه می کردند😂😂 حالا چه کنیم؟؟؟ بنا به سفارش تو تا خرخره آش 🙈 من هم با یه جمله گفتم : من که با آداب و رسوم آنان آشنا نبودم. حالا یه مزمزه کنید😂 😁 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣6⃣ 💠محاسن بغل دستی 🔰ایام المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر»📖 را می خواندیم. قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد 🔰که وقتی به عبارت👈 "یا ذوالجلال و الاکرام "رسیدید که در ادامه آن جمله "حرّم شیبتی علی النار " می آید 🔰با دست چپ✋ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید. 🔰هنوز حرف حاجی تمام نشده🔇 ، یک بچه های تخس از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟😅😅 🔰برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند👌 گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد 😵😄.چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد!😂😂 😁 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣6⃣ 🔹ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی»، بچه خیلی بود، همه پکر بودیم😞، اگر بود همه مان را الان می خنداند. 🔸یهو دیدیم دونفر یه دست گرفته و دارن میان، یک روی برانکارد آه و ناله میکرد،شک نکردیم که خودش است.تا به ما رسیدند، بخشی سرِ داد زد: «نگه دار!» 🔹بعد جلوی بهت زده ی😧 دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر 😄و دوید بین بچه ها گم شد. به زحمت،امدادگرها رو کردیم که بروند!! 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣6⃣ 💠256 بفرستید  🔹برای اینکه نشیم، تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک گذاشته بودیم.کد رمز هم 256 بود. 🔸من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با اعلام کردم که 256  بفرستید.اما خبری نشد. بازهم اعلام کردم برادرای 256 تموم شده برامون بفرستید، اما خبری نمی شد. 🔹 و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم😡 مگه شما متوجه نیستید برادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.😆😆 🔸تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر و گفتند با صفا کد رمز رو که دادی.😂 اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه رو یادشون رفت.😉😃 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣6⃣ 💠پسرخاله زن عموی باجناق 🔸یک روز سید حسن حسینی از بچه‌های رفته بود ته دره‌ای برای ما بیاورد. موقع برگشتن، عراقی‌‌ها پیش پای او را با هدف گرفتن، همه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. 🔸آماده می‌شدیم برویم پائین که بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟» گفت: «با حضرت آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. 😂😂 خیلی شد، فکر نمی‌کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 5⃣6⃣ 💠اخوی عطر بزن  🔸 بود؛ بچه ها جمع شده بودند تو برای دعای کمیل 🔹چراغارو خاموش کردند، حال و هوای خاصی گرفته بود، هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و میریخت. 🔸یه دفعه اومد گفت بفرما، بزن ...ثواب داره - اخه الان وقتشه؟ بزن اخوی ..بو بد میدی ... نمیاد تو مجلسمونا😇 🔹بزن به صورتت کلی هم داره، بعدِ دعا که رو روشن کردند، صورت همه بود، تو عطر ریخته بود...😝😝 🔸بچه ها م یه حسابی براش گرفتند...😂😂  😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣6⃣ 💠صلوات 🔸رسم بر این بود که مربی و معلم سر کلاس آموزش، اول خودش را معرفی می‌کرد. یک تازه وارد به نام «محمدی» همین کار را می‌کرد. اما تا فامیلش رو می گفت، همه یکصدا می‌فرستادند.😁 🔹دوباره می‌خواست توضیح بدهد که نام خانوادگی‌ام ... که بلندتری می‌فرستادند.😂😂 🔸بچه ها سرکارش گذاشته بودند و او گمان می‌کرد که برادران او را متوجه نمی‌شوند و این بهانه‌ای برای شوخ طبعی و کسب می‌شد. 😁 👈 است، فرستادن تاکید شده است. 🔺جهت تعجیل در فرج امام زمان(عج) 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 7⃣6⃣ 😊 🔸 بچـــه‌هـــا شده بــودن و حوصله نداشتن .🙁 حـــاجي درِ يكي داشت پچ پــچ میکرد و بــقيه رو مـــي‌پـــايـيد. 🔹انگار گـل كـرده بـود.😄 حـاجـی رفت بـیرون با یـــه بـــرگشـت تــو ... 🔸بـــچه‌ ها دور حاجـــی و عراقیه. حاجي عراقیه رو ســپرد بــه بچه‌ ها و خـــودش رفــت كنـــار .😉 🔹اونام انـــگار دلشــون مــــي‌ خواست هاشون رو سر يكی دیگه خالي كنن ريختــن ســـر عراقيو شــروع كردن بـــه و زدن بــه اون. 🔸تا خورد . حاجـــيم هيــچي نـــمي‌ گــفت. فـــقــط مي‌ كرد.😐 🔹يكــي رفت رو آوُرد گـــذاشت كنـــار ســَر عـــراقي. رنــگش پـــريد زبون بـــاز كرد كــه « بـــابـــا، نکنید، ! مــن از خـــودتونم.»😂😂 🔸و شروع كرد تنــدتند، لــباسايــي رو كه رفته بــود كــندن و كــه 🔹« حــاجي جــون، تــو هـم بـا ايــن هات. نــزديك بــود ما رو بــه كشتـــن بــدي . حـــالا قیافم شبيه دلــيل نمــي‌شه كه … »😂😂 بچه‌ ها همه زدن زیـــر .😁 حاجيــم مي‌ خنديد.😊 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 8⃣6⃣ 💠رسم خاص 🔸وقتی پیدا نمیشد یه رسم خاص داشتیم. یکی از بچه ها رو می گرفتیم و می خوابوندیم تا با رویش خاک بریزن اونم کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم ... 🔹اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد، شده بودیم،😟 دویدیم و رو گرفتیم. خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد، تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس بریزه ، پیدا شد.😳 دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم ... 🔸بچه ها در حالیکه از می خندیدند ، به عباس گفتند: بیچاره شهید! تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد، گفت: دیگه جای من نیست، برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم.😂😂 🔹چون تو می خواستی کنارش بشی خودش رو نشون داده ها!!!😂😂 و کلی ...😁 😁 👈شادی روح از شهدای تفحص 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣6⃣ 💠پزشک همراه 🔸ناز و غمزه جماعت هم دیدنی بود و كشیدنی. اما به قول خودشان نه امدادگر!‌ چقدر ما بسیجیها مهم بودیم كه پزشك همراه داشتیم!‌ چه اندازه هم این دكترها حال ما بودند! 🔹آنها می گفتند: نترسید بروید جلو ما پشت سرتان هستیم فقط سعی كنید و تركش را از جایی بخورید كه قابل بستن و پانسمان كردن باشد. 🔸ما از فرط به آنها اطمینان می دادیم كه روشی پیش بگیریم كه به یا منتهی بشود و اگر جزییاتش را می خواستند بدانند در توضیح آن می گفتیم: نمی خواهیم با بار شما را سنگین كنیم یا وسیله و كارورزیتان باشیم. 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣7⃣ 💠آب آلوده 🔸ماسک و سایر وسایل آموزش را آماده کردند. بحث بود که به سرعت منطقه را می کند و باعث جمعی می شود. 🔹مربی توضیح می داد که روی بلندی بروید، پارچه خیس جلو بینی بگیرید. آتش روشن کنید و از این قبیل . 🔸بعد اضافه کرد: به هیچ وجه از آلوده و سمی استفاده نکنید. حرف که به اینجا رسید یکی از برادران دسته گفت: اگر آب را و با آن درست کنیم چطور؟ عیبی ندارد؟😂 همه خندیدند و او جواب داد: برای چایی عیب ندارد، حتی می توانید نجوشانید!😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣7⃣ 🔸داخل استراحت می کردیم. طرفِ عصر آمد، پرده را بالا زد و گفت هر چه زودتر بیرون بیایید و به بشوید، مسئله ای هست که باید با شما در میان بگذارم. 🔹ما هم حسابی ، خواب آلود، پایمان پیش نمی رفت. هنوز از درگاه دور نشده یکی از رفقا گفت: می دانید که ما اصلاً از این خط و خط بازیها نمی آید، آن هم در این هوای .😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣7⃣ 💠 آپاراتی دشمن 🔸راننده بودم در خط حلبچه، یك روز با ماشین بدون رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یكی از لاستیكها شد. 🔹رفتم واحد و به یكی از برادران واحد گفتم: این نزدیكیها نیست؟ مكثی كرد و گفت: چرا چرا. پرسیدم: كجا؟ 🔸جواب داد: لاستیك را باز كن ببر آن طرف خاكریز (منظورش محل استقرار نیروهای بود) به یك دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر است. 🔹برو آنجا بگو مرا فلانی فرستاده، ات! اگر احیانا قبول نكرد با همان لاستیك به مغز سرش ملاحظه منرا هم نكن. 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣7⃣ 💠 دعوای جنگی 🔸نمی دانم چه شد که کشکی کشکی، آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود » کردن. 😂 🔹اول کار نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه است و الان است که دل و جگر همدیگر را به بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار.😁 🔸اول من نشستم پیش آر پی جی زن که کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشت و حرفش را ادامه داد. 😐 🔹رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش می روی. اما مواظب باش . بارک الله.»😂😂 کم کم بچه های دیگر مثل دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به بار کردن!😁 🔸 آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا! نه اینطوری دستت را تکان نده. نکنه می خواهی عقیق ات را به رخ ما بکشی؟!  آره. بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو .😄😄 🔹آن دو هی می شدند و گاهی وقت ها با ما می زدند. 😉😀کمک آر پی جی زن جلو پرید و موشک انداز را داد دست آر پی جی زن و گفت: «سرش را گرم کن، گراش را بگیر تا را آماده کنم!» و مشغول بستن لوله خرج به ته موشک شد. 😉 🔸کمک تیربارچی هم بهش برخورد و پرید را آورد و داد دست تیربار چی و گفت: الان برات آماده می کنم. قلق گیری اسلحه را بکن که آمدم!» و شروع کرد به فشنگ فرو کردن تو نوار فلزی. 🔹آن قدر کولی بازی درآوردیم که یک هو آن دو یادشان رفت و زدند زیر خنده.😂😂 ما اول کمی گرفتیم و بعد گفتیم: «به. ما را باش که فکر می کردیم الانه شاهد یک مشتی می شویم. بروید بابا! از شماها دعوا کن در نمی آد!»😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣7⃣ 💠 جناب سرهنگ 🔸اسمش بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم . دو سالی می شد که شده بود و با ما تو یک بود. 🔹بنده ی خدا چند بار افتاده بود به که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.😂😂 🔸تا اینکه یک روز در باز شد و یک گله مسلح ریختند تو آسایشگاه و نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش بود، گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من...»😧😧 🔹حرف زیادی نباشه! ببرید این (مسخره) را! 🔸تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.😔😔 🔹چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی شده بود و پس از هزار و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر . چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و برگشت!😂😂 که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم:یوسف!😳😳 ــ دست و پایش را شکسته بودند؟         ــ فَکَش را هم پایین آورده بودند؟         _ جای سالم در بدنش بود؟         ــ اصلاً زنده بود؟! 🔸خندید و گفت: «صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت که از همه کنم.»  فکر کنم چشمان همه اندازه ی یک نعلبکی شد!😉 --آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه . جاش خوب و راحته.😄😄 🔹می خوره و می خوابه و انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه. می گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که است. و بعد از آن، کلی گرفته اند و بهش می رسند.😁😁 یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣7⃣ 💠اللهم الرزقنا 🙏توفیق الپارتی😳 🔸وقتی مراعات حال برادران سنگین وزن _ هیکل تدارکاتی _ را می کرد و غذایشان را یک کم می کشید، یا میوه ی درشت تری برایشان می گذاشت، هر کس این صحنه را می دید، 👀به تنهایی یا دسته جمعی و با صدای بلند و شمرده شمرده شروع می کردند به گفتن: «اللهم۔۔ الرزقنا۔۔🙏 توفیق ۔۔۔الپارتی۔۔۔ فی الدنیا و الاخره!» 😅😅یعنی دارید می کنید، حواستان جمع باشد. 😜😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh