🌷 #طنز_جبهه 1⃣5⃣
💠 به پسر پیغمبر ندیدم!...😂😂😂
🔹گاهی #حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر #خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب #سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک میکردی، #پلک نمیزدند.
🔸ما هم #اذیتشان میکردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا #پوتینهایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمیکردیم
🔹صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از #حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره #خُر_و_پُفشان بلند میشد😂😂 اما این همه ماجرا نبود.
🔸چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند میشد این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم #پوتینم پیدا شد!»😂😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه2⃣5⃣
#الاغـےڪہاسـیـرشـد😂😝
🔹در یڪ منطقه #ڪوهـستـانے مـستـقـر بـودیـم و بـراے جـابجـایـے مهـمـات و غـذا بـہ هـر یـگـان #الاغـے اختـصـاص داده بودنـ😂🐴
🔸 از قـضـا الاغ یـگـان مـا خیـلے #زحـمـت مـےڪشـیـد و اصـلا اهـل تنـبـلے نبـود👌
🔹یـڪ روز ڪہ دشـمـن منـطقـہ رو زیـر #آتـیـش تـوپخـونہ قـرار داده بـود....الاغ بیـچـاره از تـرس یـا مـوج انفـجـار چـنـان #هـراسـان شـد ڪہ بـہ یـڪبـاره بـہ سـمـت دشـمـن رفت و #اسیـر شـد...😔😅😅
🔸چـنـد روزے گـذشـت و هـر زمـان ڪہ بـا #دوربـیـن نـگـاه مےڪردیـم متـوجـہ الاغ اسـیـر مے شدیـم ڪہ بـراے دشـمـن #مـهـمـات و سلاح جـابجـا مےڪرد و ڪلے افـسـوس مـےخـوردیـم...
🔹امـا ایـن قـضـیہ زیـاد طـول نـڪشـید و یـڪ روز صبـح در مـیـان #حیـرت بچـہهـا الاغ بـا وفـا در حـالیـڪہ ڪلے #آذوقـہ دشـمـن بـارش بـود نـعره زنـان وارد یـگان شـد.😆
🔸الاغ زرنـگ بـا ڪلے #سـوغاتـے از دسـت دشـمـن فـرار ڪرده بـود👌😂
#راوےرزمـنـدهعـبـاسرحـیـمـے❣
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه3⃣5⃣
💠رسد آدمی به جایی...
🔹بعدازظهر بود و گرمای جنوب. هر كس هر كجا جا بود كف چادر #استراحت میكرد. آنقدر كه جای سوزن انداختن نبود.
🔸اگر میخواستی از اين سر چادر به آن سر چادر سراغ #وسايلت بروی، بايد بال در ميآوردی و از روی بچهها #پرواز میكردی.
🔹با اين حال بعضیها سرشان را میانداختند پايين و از وسط جمعيت #رژه می رفتند و دست و پا و گاهی شكم بسياری را هم لگد می كردند😳 و اگر كسی #حالش را داشت، بلند میشد ببيند كيست و دارد چه كار میكند.
🔸در آن اوضاع یکی که حال بیشتری داشت برگشت و به او گفت: «رسد آدمی به جايی كه به جز خدا نبيند.»😜 دوباره روانداز را روی صورتش كشيد و لبخندزنان خوابيد.😄
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه4⃣5⃣
💠 امداد غیبی
🔹هی می شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم.خیلی دوست داشتم #جبهه بروم و سر از امداد غیبی در بیاورم.
🔸تا اینکه ﭘام به جبهه باز شد و مدتی بعد قرار شد راهی #عملیات شویم. بچه ها از دستم ذله شده بودند. بس که هی از #معجرات و امدادهای غیبی ﭘرسیده بودم.
🔹یکی از بچه ها عقب ماشین که سوار بودیم گفت: " می خواهی بدانی امداد غیبی یعنی چی؟ " با خوشحالی گفتم : " خوب معلومه" نا غافل نمی دانم از کجا #قابلمه ای در آورد و محکم کرد تو سرم. تا چانه رفتم تو قابلمه.😀 سرم تو قابلمه ﮐﻴﭖ ﮐﻴﭖ شده بود. آنها می خندیدند و من گریه می کردم.
🔸ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و صدای #انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقی اش را یادم نیست. وقتی به خود آمدم که دیدم افتادم گوشه ای و دو سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون می کشند.
🔹لحظه ای بعد قابلمه در آمد و نفس راحتی کشیدم.یکی از آنها گفت: "ﭘسر عجب #شانسی آوردی. تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدند جز تو. ببین #ترکش به قابلمه هم خورده! " آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه ؟!😊
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه5⃣5⃣
💠 سلامتی راننده
🔹صدا به صدا نمیرسید. همه #مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار #گرم بود.
🔸راننده خوش انصاف هم در کمال #خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش میرسید.
🔹بچهها پشت سر هم #صلوات میفرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد.
🔸بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد #صلوات میخواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»
🔹سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه 6⃣5⃣
💠تو که مهدی رو کشتی ...
🔸 #آقا_مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به #عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد.
🔹همان شب زدیم به #قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک #سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای💥 سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز.
🔸 زمین و زمان بهم ریخت و موج #انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه🍉 کوبید زمین. نعره زدم: #یا_مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را #کشتی!»
از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت #میخندید😄😄.
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه7⃣5⃣
💠 نزديك نیا 👐😬
🔹 عراق پا تک شدیدی 💥 زده بود و من هم #زخمی شدم و برای بردن عقب، چون آتش شدید بود از #نفربر زرهی استفاده کردند.
🔸درِعقب نفربر را باز کردند و دیدم که #کمال هم ترکش خورده و پایش را روی سکو که برای نشستن بود دراز کرده؛ من هم سوار شدم و در را بستند.
🔹جای نشستن نبود وقتی راه افتاد بخاطر #مانورهای که میداد نتوانستم خودم را کنترل کنم و مرتب روی پای کمال می افتادم. 😰
🔸 #شرمنده شده بودم و نمیدانستم باید چکار بکنم، کمال بیچاره فریادش بلند بود و می گفت چکار می کنی؟ 😡
با هر بدبختی بود به خط عقب رسیدیم و #آمبولانس آمد و هر کدام ما را به راهی بردند. 🚑
🔹همینطور فکر کمال بودم و از خدا میخواستم دوباره ببینمش تا از او #حلالیت 🙏 بگیرم تا اینکه از بیمارستان جندی شاپور اهواز به ورزشگاه تختی آوردنم.
🔸تعداد #مجروحین زیاد بود و حتی روی زمین هم پتو پهن کرده بودند و بچه ها دراز کشیده بودند، تا اینکه گروه گروه سوار ماشین بکنند و به امیدیه ببرند و با #هواپیما منتقل کنند.
🔹وقتی بین مجروحین قرار گرفتم، سراغ کمال را گرفتم. او را پیدا کردم و برای گرفتن حلاليت به سمتش حرکت کردم.
🔸وقتی به او رسیدم بنده خدا داشت مرا نگاه می کرد و #احوالم را می پرسید. نمیدانم چه شد، دنیا پیش چشمم سیاه شد و #غش کردم. وقتی به هوش آمدم در بیمارستان تهران بودم.
🔹بعد از چند وقت که حالم بهتر شد، بچه های هم اتاقی گفتند #رفقات توی اتاق بغل دستی هستند رفتم سری به آنها بزنم. در اتاق باز بود. تا وارد اتاق شدم کمال مرا دید و گفت بازم تو 😱 بابا حلالت کردم برو تو اتاقت.
🔸مثل اینکه تا ما را نکشی دلت #آروم نمی گیره! جواد و مابقی بچه ها زدن زیر خنده، آخه من آن روز روی کمال بیچاره غش کردم و سَرم خورده بود توی دماغش و دماغش هم شکسته بود😂
🔹می گفت تو عادت داری روی من خراب بشی، تو را خدا نزدیک من نشو حرفت رو از همان دور بزن می شنوم .😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه8⃣5⃣
💠قاطر چشم سفید
🔹دو طرف #خورجین را پر از گلوله خمپاره کرده، به همراه دو گالن آب بر روی #قاطر قرار دادیم.
به طرف ارتفاعات صعب العبور مشرف بر شهر "پنجوین" حرکت می کردیم که ناگهان در حال عبور از "مال رو" که عبور از آن تنها #تخصص خود قاطر ها بود، دیدم قاطر زیر بار #مهمات خوابید و حرکت نکرد.😐 او را #نوازش کردم، دست به سر و صورت او کشیدم، فایده ای نداشت. #لگدی نثارش کردم اما اثری نبخشید و به خود هیچ تکانی نداد.😄
🔸راه عبور سایر قاطر ها و تدارکات را بند آورده بود. #کارشناسان امور قاطر ها جمع شدند و طرح می دادند و اما هیچ کدام فایده ای نداشت تا اینکه #متخصص تمام عیاری از راه رسید و گفت:" بروید کنار"
#دُم قاطر را گرفت و محکم چرخ داد. قاطر از جای خود بلند شد و به #سرعت به طرف بالا حرکت کرد.😝😄
هنوز در حال تشکر از آن برادر بودم که قاطر تمام مهمات و گالن های آب را به ته #دره خالی کرد و به سرعت به راه خود ادامه داد!😂😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه9⃣5⃣
💠کلیسا
🔹در عملیات کربلای چهار دقیقا روبروی این #کلیسا مدرسه ای بود که محل استقرار نیروهای #گردان تحت امر شده بود.
🔸بچهها هر روز موقع #اذان می رفتند و #ناقوس آن را به صدا در می آوردند.😄
🔹یک معاون #مجاهد عراقی بنام ابو رشاد داشتم
او را فرستادم تا نیروها را #نهی کند از اینکارها🙈
🔸با رفتن او #تشری که زده شد همه برگشتند.
🔹بعد از یکساعت متوجه #غیبت ابورشاد شدیم.
رفتیم با کلی مکافات او را پیدا کردیم
🔸در حالی که داشت #پیانو تمرین می کرد😂
بعد میگن 😉
چرا در عملیات کربلای چهار #عدم فتح داشتیم😂😂
کاظم فرامرزی
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه 0⃣6⃣
🔸شهید احمد #بگلو یکی از دانشجوهای اعزامی دانشکده فنی در گردان ما بود كه در منطقه به شهادت رسيد. سال شصت و شش با یك تیم شش نفره🚌 راهی شهرشان در مرند شدیم .
🔹زمستان بود☃. به خانواده شان اطلاع داده بودیم. از وضعیت خانوادگی انها اطلاع دقیقی نداشتیم. قبل از #ظهر رسیدیم و مورد استقبال خانواده قرار گرفتیم. سفره ناهار را پهن کردند؛
در سفره آش محلی گذاشتند و نان بربری.
🔸آدم ملاحظه نگری بوده و هستم. بچه ها با نگاه به هم یه سوال تو چشماشون موج میزد! آیا این ناهار است ؟ پاسخ را با اشاره به آنان دادم . بله ! این ناهاره ! خانواده #استطاعت ندارند ؛ اصلا به رو نیارید📛 ! سیر بخورید! یکی دو تا از دوستان گفتند شاید ناهار نباشه ! فقط مقدمات ناهار باشه!
🔹یه چشم غره برای آنها از ناحیه من کافی بود که بنا را بر ناهار بگذارند. سیر سیر خوردیم تا خانواده خوشحال بشوند . سفره را جمع کردند. نیم ساعت بعد یه #سفره_دیگه پهن کردند . انواع و اقسام غذاهای محلی از انواع کباب گرفته تا خورشت🍢🍲🍗
جلویمان ردیف شد.😳😳😳
🔸همگی با شکم سیر فقط به من نگاه می کردند😂😂 حالا چه کنیم؟؟؟ بنا به سفارش تو تا خرخره آش #خوردیم🙈 من هم با یه جمله گفتم : من که با آداب و رسوم آنان آشنا نبودم. حالا یه مزمزه کنید😂
#حاج_کاظم_فرامرزی
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه1⃣6⃣
💠محاسن بغل دستی
🔰ایام #رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر»📖 را می خواندیم. #حاج_آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد
🔰که وقتی به عبارت👈 "یا ذوالجلال و الاکرام "رسیدید
که در ادامه آن جمله "حرّم شیبتی علی النار " می آید
🔰با دست چپ✋ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید.
🔰هنوز حرف حاجی تمام نشده🔇 ، یک بچه های تخس #بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت:
اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟😅😅
🔰برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند👌 گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد 😵😄.چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد!😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه2⃣6⃣
🔹ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی»، بچه خیلی #شوخی بود، همه پکر بودیم😞، اگر بود همه مان را الان می خنداند.
🔸یهو دیدیم دونفر یه #برانکارد دست گرفته و دارن میان، یک #غواص روی برانکارد آه و ناله میکرد،شک نکردیم که خودش است.تا به ما رسیدند، بخشی سرِ #امدادگر داد زد: «نگه دار!»
🔹بعد جلوی #چشمان بهت زده ی😧 دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر #خنده 😄و دوید بین بچه ها گم شد.
به زحمت،امدادگرها رو #راضی کردیم که بروند!!
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه3⃣6⃣
💠256 بفرستید
🔹برای اینکه #شناسایی نشیم، تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک #کد_رمز گذاشته بودیم.کد رمز #آب هم 256 بود.
🔸من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با #بی_سیم اعلام کردم که 256 بفرستید.اما خبری نشد. بازهم اعلام کردم برادرای #تدارکات 256 تموم شده برامون بفرستید، اما خبری نمی شد.
🔹 #تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی #عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم😡 مگه شما متوجه نیستید برادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.😆😆
🔸تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر #خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که #لو دادی.😂 اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه #تشنگی رو یادشون رفت.😉😃
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه4⃣6⃣
💠پسرخاله زن عموی باجناق
🔸یک روز سید حسن حسینی از بچههای #گردان رفته بود ته درهای برای ما #یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با #خمپاره هدف گرفتن، همه #سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، #بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود.
🔸آماده میشدیم برویم پائین که #حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»
گفت: «با حضرت #عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. 😂😂 خیلی #شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه 5⃣6⃣
💠اخوی عطر بزن
🔸 #شب_جمعه بود؛ بچه ها جمع شده بودند تو #سنگر برای دعای کمیل
🔹چراغارو خاموش کردند، #مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود، هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و #اشک میریخت.
🔸یه دفعه اومد گفت #اخوی بفرما، #عطر بزن ...ثواب داره
- اخه الان وقتشه؟
بزن اخوی ..بو بد میدی ... #امام_زمان نمیاد تو مجلسمونا😇
🔹بزن به صورتت کلی هم #ثواب داره، بعدِ دعا که #چراغا رو روشن کردند، صورت همه #سیاه بود، تو عطر #جوهر ریخته بود...😝😝
🔸بچه ها م یه #جشن_پتوی حسابی براش گرفتند...😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه6⃣6⃣
💠صلوات
🔸رسم بر این بود که مربی و معلم سر کلاس آموزش، اول خودش را معرفی میکرد. یک #روحانی تازه وارد به نام «محمدی» همین کار را میکرد. اما تا فامیلش رو می گفت، همه یکصدا #صلوات میفرستادند.😁
🔹دوباره میخواست توضیح بدهد که نام خانوادگیام ... که #صلوات بلندتری میفرستادند.😂😂
🔸بچه ها #حسابی سرکارش گذاشته بودند و او گمان میکرد که برادران #منظور او را متوجه نمیشوند و این بهانهای برای شوخ طبعی و کسب #ثواب_الهی میشد.
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
👈 #روز_جمعه است، فرستادن #صلوات تاکید شده است.
🔺جهت تعجیل در فرج امام زمان(عج) #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه 7⃣6⃣
😊 #شوخی_حاج_همت
🔸 بچـــههـــا #كسل شده بــودن و حوصله نداشتن .🙁
حـــاجي درِ #گــوش يكي داشت پچ پــچ میکرد و #زيــر_چشمی بــقيه رو مـــيپـــايـيد.
🔹انگار #شيطنــــتش گـل كـرده بـود.😄
حـاجـی رفت بـیرون
با یـــه #عراقیه بـــرگشـت تــو ...
🔸بـــچه ها #دويـــدن دور حاجـــی و عراقیه.
حاجي عراقیه رو ســپرد بــه بچه ها و خـــودش رفــت كنـــار .😉
🔹اونام انـــگار دلشــون مــــي خواست #عقده هاشون رو سر يكی دیگه خالي كنن
ريختــن ســـر عراقيو شــروع كردن بـــه #مــشت و #لــگد زدن بــه اون.
🔸تا خورد #زدنـــش.
حاجـــيم هيــچي نـــمي گــفت.
فـــقــط #نگاه مي كرد.😐
🔹يكــي رفت #تــفنگش رو آوُرد گـــذاشت كنـــار ســَر عـــراقي.
#عراقـــیه رنــگش پـــريد
زبون بـــاز كرد كــه « بـــابـــا، نکنید، #نــكشيدم! مــن از خـــودتونم.»😂😂
🔸و شروع كرد تنــدتند، لــباسايــي رو كه #كـِش رفته بــود كــندن
و #غر_زدن كــه
🔹« حــاجي جــون، تــو هـم بـا ايــن #نقشه هات. نــزديك بــود ما رو بــه كشتـــن بــدي .
حـــالا قیافم شبيه #عراقياس دلــيل نمــيشه كه … »😂😂
بچه ها همه زدن زیـــر #خنده.😁
حاجيــم مي خنديد.😊
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه 8⃣6⃣
💠رسم خاص
🔸وقتی #شهید پیدا نمیشد یه رسم خاص داشتیم. یکی از بچه ها رو می گرفتیم و #بزور می خوابوندیم تا با #بیل_مکانیکی رویش خاک بریزن اونم #التماس کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم ...
🔹اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد، #کلافه شده بودیم،😟 دویدیم و #عباس_صابری رو گرفتیم. خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد، تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس #خاک بریزه ، #استخوانی پیدا شد.😳 دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم ...
🔸بچه ها در حالیکه از #شادی می خندیدند ، به عباس گفتند: بیچاره شهید! تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد، گفت: دیگه #فکه جای من نیست، برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم.😂😂
🔹چون تو می خواستی کنارش #خاک بشی خودش رو نشون داده ها!!!😂😂
و کلی #خندیدیم ...😁
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
👈شادی روح #شهید_عباس_صابری از شهدای تفحص #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه9⃣6⃣
💠پزشک همراه
🔸ناز و غمزه #امدادگر جماعت هم دیدنی بود و كشیدنی. اما به قول خودشان #پزشك نه امدادگر! چقدر ما بسیجیها مهم بودیم كه #شبهای_عملیات پزشك همراه داشتیم! چه اندازه هم این دكترها #نگران حال ما بودند!
🔹آنها می گفتند: نترسید بروید جلو ما پشت سرتان هستیم فقط سعی كنید #تیر و تركش را از جایی بخورید كه #زخمتان قابل بستن و پانسمان كردن باشد.
🔸ما از فرط #علاقه به آنها اطمینان می دادیم كه روشی پیش بگیریم كه به #شهادت یا #اسارت منتهی بشود و اگر جزییاتش را می خواستند بدانند در توضیح آن می گفتیم: نمی خواهیم با #قتل_نفس بار شما را سنگین كنیم یا وسیله #آموزش و كارورزیتان باشیم.
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه0⃣7⃣
💠آب آلوده
🔸ماسک و سایر وسایل آموزش را آماده کردند. بحث #بمبهای_شیمیایی بود که به سرعت منطقه را #آلوده می کند و باعث #کشتار جمعی می شود.
🔹مربی توضیح می داد که روی بلندی بروید، پارچه خیس جلو بینی بگیرید. آتش روشن کنید و از این قبیل #تذکرات.
🔸بعد اضافه کرد: به هیچ وجه از #آبهای_آشامیدنی آلوده و سمی استفاده نکنید. حرف که به اینجا رسید یکی از برادران #سیگاری دسته گفت: اگر آب را #بجوشانیم و با آن #چای درست کنیم چطور؟ عیبی ندارد؟😂 همه خندیدند و او جواب داد: برای چایی عیب ندارد، حتی می توانید نجوشانید!😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه1⃣7⃣
🔸داخل #چادر استراحت می کردیم. طرفِ عصر #فرمانده آمد، پرده را بالا زد و گفت هر چه زودتر بیرون بیایید و به #خط بشوید، مسئله ای هست که باید با شما در میان بگذارم.
🔹ما هم حسابی #خسته، خواب آلود، پایمان پیش نمی رفت. هنوز از درگاه #چادر دور نشده یکی از رفقا گفت: می دانید که ما اصلاً از این خط و خط بازیها #خوشمان نمی آید، آن هم در این هوای #گرم.😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه2⃣7⃣
💠 آپاراتی دشمن
🔸راننده #آمبولانس بودم در خط حلبچه، یك روز با ماشین بدون #زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یكی از لاستیكها #پنچر شد.
🔹رفتم واحد #بهداری و به یكی از برادران واحد گفتم: #آپاراتی این نزدیكیها نیست؟ مكثی كرد و گفت: چرا چرا. پرسیدم: كجا؟
🔸جواب داد: لاستیك را باز كن ببر آن طرف خاكریز (منظورش محل استقرار نیروهای #عراقی بود) به یك دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر #سنگر_فرماندهی است.
🔹برو آنجا بگو مرا فلانی فرستاده، #پسر_خاله ات! اگر احیانا قبول نكرد با همان لاستیك #بكوب به مغز سرش ملاحظه منرا هم نكن.
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه3⃣7⃣
💠 دعوای جنگی
🔸نمی دانم چه شد که کشکی کشکی، آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان #حرفشان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود #پهلوان» کردن. 😂
🔹اول کار #جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه #جدی است و الان است که دل و جگر همدیگر را به #سیخ بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار.😁
🔸اول من نشستم پیش آر پی جی زن که #ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک #کلاهخود دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشت و حرفش را ادامه داد. 😐
🔹رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش می روی. اما مواظب باش #نخندی. بارک الله.»😂😂 کم کم بچه های دیگر مثل دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به #تیکه بار کردن!😁
🔸 آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا!
نه اینطوری دستت را تکان نده. نکنه می خواهی #انگشتر عقیق ات را به رخ ما بکشی؟!
آره. بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو #برجکش.😄😄
🔹آن دو هی #دستپاچه می شدند و گاهی وقت ها با ما #تشر می زدند. 😉😀کمک آر پی جی زن جلو پرید و موشک انداز را داد دست آر پی جی زن و گفت: «سرش را گرم کن، گراش را بگیر تا #موشک را آماده کنم!» و مشغول بستن لوله خرج به ته موشک شد. 😉
🔸کمک تیربارچی هم بهش برخورد و پرید #تیربار را آورد و داد دست تیربار چی و گفت: الان برات #نوار آماده می کنم. قلق گیری اسلحه را بکن که آمدم!» و شروع کرد به فشنگ فرو کردن تو نوار فلزی.
🔹آن قدر کولی بازی درآوردیم که یک هو آن دو #دعوایشان یادشان رفت و زدند زیر خنده.😂😂 ما اول کمی #قیافه گرفتیم و بعد گفتیم: «به. ما را باش که فکر می کردیم الانه شاهد یک #دعوای مشتی می شویم. بروید بابا! از شماها دعوا کن در نمی آد!»😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه4⃣7⃣
💠 جناب سرهنگ
🔸اسمش #یوسف بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم #جناب_سرهنگ. دو سالی می شد که #اسیر شده بود و با ما تو یک #اردوگاه بود.
🔹بنده ی خدا چند بار افتاده بود به #التماس که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم #تمرین کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.😂😂
🔸تا اینکه یک روز در #آسایشگاه باز شد و یک گله #عراقی مسلح ریختند تو آسایشگاه و #فرماندشان نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار #برق سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش #سرگرد بود، گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من...»😧😧
🔹حرف زیادی نباشه! ببرید این #قشمار(مسخره) را!
🔸تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را #کت_بسته بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و #دل_نگران او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.😔😔
🔹چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی #بیمار شده بود و پس از هزار #التماس و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از #بهبودی برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر #خنده. چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و #دیوانه برگشت!😂😂 که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم:یوسف!😳😳
ــ دست و پایش را شکسته بودند؟
ــ فَکَش را هم پایین آورده بودند؟
_ جای سالم در بدنش بود؟
ــ اصلاً زنده بود؟!
🔸خندید و گفت: «صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت که از همه #تشکر کنم.» فکر کنم چشمان همه اندازه ی یک نعلبکی #گرد شد!😉
--آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه #افسران_ارشد. جاش خوب و راحته.😄😄
🔹می خوره و می خوابه و #زبان انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه. می گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که #سرهنگ است. و بعد از آن، کلی #تحویلش گرفته اند و بهش می رسند.😁😁
یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه5⃣7⃣
💠اللهم الرزقنا 🙏توفیق الپارتی😳
🔸وقتی #آشپز مراعات حال برادران سنگین وزن _ هیکل تدارکاتی _ را می کرد و غذایشان را یک کم #چرب_تر می کشید، یا میوه ی درشت تری برایشان می گذاشت، هر کس این صحنه را می دید، 👀به تنهایی یا دسته جمعی و با صدای بلند و شمرده شمرده شروع می کردند به گفتن:
«اللهم۔۔ الرزقنا۔۔🙏 توفیق ۔۔۔الپارتی۔۔۔ فی الدنیا و الاخره!»
😅😅یعنی دارید #پارتی_بازی می کنید، حواستان جمع باشد. 😜😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh