eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #شهادت_هر_شهید_دست_خودش_است... من بہ این نتیجـہ رسیده ام ڪہ شهادت، دست خودمان است...☝️ انتخاب شه
💔 چندماه قبل از محمودرضا یک شب خواب را دیدم. دیدم دقیقا در موقعیتی که در پایان بندی اپیزودهای مستند نشان می دهد. با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر هستند تا با او بدهند، ایستاده ام. حاج با قدم های تند آمد و رسید کنار تویوتا. من دستم را جلو بردم،دستش را گرفتم و بغلش کردم. هنوز حاج همت توی دستم بود که به او گفتم: دست ما را هم بگیرید. منظورم برای باز شدن باب بود. همت : دست من و دستم را رها کرد.😒 از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست در برآوردن چنین باز نباشد.❗️ فکر می کردم اگر چنین چیزی دست نیست پس دست چه کسی است❓ تا اینکه یک شب که در منزل مهمان بودم، خوابم را برای او تعریف کردم. خیلی مطمئن گفت: راست می گوید دست او نیست.☝️ بیشتر تعجب کردم ،بعد گفت: من در خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین می گویم هرکس شده،خواسته که بشود.👌🕊 .☝️ راوی: احمدرضابیضائی 📚تو شهید نمیشوی! ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 اول اسفند ماه سالروز شهادت چهار شهید آشوب های خیابان پاسداران تهران 🕊شهید مدافع وطن محمد حسین ح
💔 رفته بود جنگیده بود تا نیاز نباشد اینجا در تهران مقابل تروریست‌ها بایستند 💥اما رد خشونت جایی وسط همین امن غرب آسیا سربرآورد؛ ⇜تهران ، گلستان هفتم، مقابل منزل نورعلی تابنده، قطب دراویش گنابادی. 🔹منزل جدید تا خانه پدری‌اش فاصله چندانی ندارد. حالا او در حیاط امامزاده علی‌اکبر(علیه‌السلام) چیذر آرمیده است. 🔸همانجایی که سال‌ها توفیق را داشت و اینک خود زیارتگاه عاشقانـ❤️ و دلسوختگان شده است. ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۷ تحول و شهادت مجید آن‌قدر سریع اتفاق افتاده که هنوز عده‌
💔 همبازی لیلا فروهر در فیلم مراد و لاله !!!!😳 👈همه از سرنوشت لیلا فروهر باخبریم اما که در كودكي همبازي مشهورترين خوانندگان لس‌آنجلسي در فيلم «مراد و ليلا» بود (لیلا_فروهر) ، چه سرنوشتی پیدا کرد؟ او در ادامه مسير زندگی‌اش تغيير مي‌كند و به ، و در آخر به دوران دفاع مقدس مي‌رود😊 آكروبات‌باز و بازيگر دهه 40 ، در سال‌های پايانی دهه 50 در نقش يك چريك و رزمنده چابك وانقلابی درصحنه زندگی واقعی ظاهر می‌شود. او میگفت: در این انقلاب نوپا احتمال کودتا هست برای همین یک سال و نیم به همراه همسرش به خارج از کشور رفت تا آموزش نظامی ببیند، آوازه او به گوش می رسد💪 همرزم شهید در خارج از کشور ، در روز‌های اولیه جنگ تحمیلی و در جریان حصر آبادان ، هنگامی که ریاست کمیته تجریش را بر عهده داشت ، به رسید. ‌مزار پاک این شهید در قطعه ۲۴ بهشت زهرا سلام الله در جوار مزار خلبان شهید احمد کشوری قرار دارد کتاب از انتشارات روایت فتح گوشه ای از زندگانی اوست 💕 @aah3noghte💕 ⛔️
💔 فرانسیس فوکویاما تئورسین مطرح آمریکایی از نقشه ی آمریکایی برای کاستن #اختیارات_رهبری خبر داده است! ‼️#فوکویاما در مصاحبه ای که در #وال_استریت_ژورنال منتشر شده است گفته است: این ضروریست که اصل ۱۱۰ #قانون_اساسی_ایران (اصلی که اختیارات رهبری را توضیح می دهد) منسوخ شود ⛔️بهانه فتنه‌گران هم تغییر #قانون اساسی و #اختیارات #رهبری است☝️ میخواهند فرماندهی #نیروهای_مسلح را از #رهبر بگیرند تا ماجرای #سوریه تکرار نشود و نیروهای #نظامی از مرزهای #اسرائیل دور شوند!😏 ❌چندی پیش #بنی_صدر زمانه! #حسن _روحانی پیشنهاد #رفراندوم در #قانون_اساسی کشور را داده بود! #آھ_ز_بےبصیرتی_خواص #اندڪےبصیرت 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... نگاهش کن چشمانش هم لبخند مےزند پیڪر مطهرش، دو سال مفقود بود و چرا چنین شادمان
💔 به روایت پسر عزیزم متولد سال 1372در شهر پاکستان ولی در سال 1374به آمدیم پسرم مجرد بود من به جز محمدحسین۳پسر و ۳ دختر دارم محمد حسین چون توی یک خانواده مذهبی و بزرگ شد از همان بچگی اوقات فراغت و تعطیلاتش رو توی کانونهای فرهنگی و هیئتها بود البته خیلی به 🏓 و ⚽️ و کلا به علاقه داشت و توی هر کدوم هم خدارو شکر عالی بود در دوران مدرسه همیشه تا زمان اخذ دیپلم شاگرد اول بود با معدل 19, 20 در فیزیک بسیار بسیار باهوش‌ و دقیق بود تمامی مدارک کارنامه و جوایزی رو گرفته نگه داشتم از نظر کمک کردن به دیگران,تا قبل از ملحق شدن به , چون از لحاظ درسی بسیار عالی بودن , همیشه توی درسهای و#ریاضی #آمار به بچه ها و دوستهاش کمک میکرد قبل از رفتن به سوریه هم به عنوان مدرس فیزیک و ریاضی هم در موسسات و کلاسهای مختلفی تدریس داشتن بیشتر این کلاسها را هم به صورت رایگان یا به قولی فی سبیل الله بود در هم از همرزمان و دوستانش شنیدم که برای نگهبانی شبها خیلی وقتها جای دوستان بیمارشون می ایستادن و کمکشون میکردن یا سهم غذای خودشون روبه بهانه ایی به دیگران میدادن خصلت بارز ایشون بودن و بود که توی رفتارشون دیده میشد بسیار بودن. این رو نه به عنوان مادرشون بلکه از زبان دوستانشون میگم هیچوقت کسی رونمی آزردن, به قولی خیلی خیلی بی آزاربودن ۲بار اعزام شدند و در سفر دومشون شدند هیچ وقت اینقدر حرف نمیزد که بخواد از مقاصد یا اهدافش با من صحبت کنه ولی بعضا وقتی بعضی از دوستاش اذیتش میکردن و سعی میکردن از رفتن منصرفش کنن, خیلی خلاصه ومفیدمیگفت: وظیفه من به عنوان یک و حفظ حرم بی بی است دفعه اول که رفتن سوریه به عنوان رفتن. گویا روحانی گردان اجازه شرکت درحملات رو ندارن وقتی برگشت ایران مدام میگفت دیگه به عنوان نمیرم, چون نمیزارن درحملات شرکت کنم نمیزارن برم‌جلو دوست داشت فعالانه خدمت کنه. هرچند سری دوم هم به عنوان روحانی گردان بودند در منطقه داوطلبانه رفتن برای مبارزه اسم جهادی خودشون رو گذاشته بودند بخاطر شباهت و البته علاقه ای که به داشتند. شهادت‌ در 16فروردین و در منطقه وشنیدم از ناحیه سینه تیرخورده خودش همیشه دعامیکرد پیکرش برنگرده به دوستانش در سوریه میگفت برام دعاکنید اینجا ماندگار بشم... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 راست مےگفت و چه قدر زیبا گفت: زندگی با همه تلخیاش یه درس خوب بهم داد اونم اینه که #رفیق اونی نیست که باهاش خوشی رفیق اونیه که بدون اون #داغونی درد بی درمان شنیدی؟ حال من یعنی همین! بی تو بودن، درد دارد! ... می زند من را زمین می زند بی تو مرا، این خاطراتت روز و شب درد پیگیر من است، صعب العلاج یعنی همین!  ﻧﻪ کسی ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺳﺖ,ﻧﻪ کسی ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﮔﺬﺭ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ی ﻣﺎ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻩ ﺑﻴﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻣﺮﮒ ﻣﮕﺮ ﻓﺮقی ﻫﺴﺖ؟ ﻭقتی ﺍﺯ ﻋﺸﻖ نصیبی نبری ﻏﻴﺮ ﺍﺯ #آھ... #شھیدجوادمحمدی #سوریه #درچه #مدافع_حرم #اصفهان #همرزم #رفیق #دوست #پاسدار #جامانده #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 بعضی وقتا فکر میکنیم اینکه مقام معظم #رهبری مد ظله العالی فرمودند: جوانان #آتش_به_اختیارند. ما چه کار بزرگی باید انجام بدیم⁉️ چقدرسخت چقدر پرهزینه و.. اما #امروز میخوایم با این جوون آتش به اختیار بودن و #ولایی بودن رو یاد بگیریم. افسر جنگ نرم بودن رو یاد بگیریم، چه جنگ نرم، چه جنگ نظامی. دوستشون میگفتن: #حضرت_آقا که فرمودند: تولید ملی🇮🇷 فردا محمدحسین گوشیشو عوض کرد ویه گوشی #ایرانی گرفت. محمدحسین عادت داشت موقع سینه زنی پیراهنشو در بیاره. #شور می گرفت تو #هیئت میگفت برا امام حسین کم نذارین❌ حضرت آقا که فرمودند: #شعور حسینی. محمد حسین دیگه این کار رو نکرد روز #عید که بچه ها چراغارو خاموش کردن تا روضه بخونن چراغ رو روشن کرد و گفت: حضرت آقا گفتن: با #شادی اهل بیت شاد باشید با ناراحتیشون ناراحت✔️ کی گفته ما دیوونه #حسینیم. کاملا هم آدمای عاقل با شعوری هستیم. #عاقلانه عاشق حسینیم (به قول خودش نمیذاشت حرف آقا #شهید بشه بلافاصله اطاعت میکرد) توی جلسات مبنای حرفاش فرمایشات #حضرت_آقا بود، رو کار تشکیلاتی حساس بود. پای کار بود، #هدف رو در نظر میگرفت و #طرح میریخت و ولایت پذیری اعضا براش اولویت داشت. رو مسئله ازدواج حساس بود. #پیگیر کار همه بچه ها بود حتی وقتی #سوریه بود کم نمیذاشت تا جایی که حاج قاسم #سلیمانی در مورد او گفتن: وقتی او رادیدم گمان کردم #همت است، محمد حسین همت من بود دیگر کسی برای من همت نمیشود یه سوال؛ ماها کجای کاریم⁉️ اینهمه دم از #ولایت میزنیم... با کدوم حرف حضرت آقا آستین بالا زدیم؟ اصلا #همت شدن بلدیم؟ #شھیدمحمدحسین_محمدخانی 💕 @aah3noghte💕
🌹 خاطره ای از یکی از همرزمان فرمانده شهید حجت باقری(مدافع حرم) 🌹 همرزم فرمانده شهید «حجت باقری» گفت: «یک روز دیدم شهید باقری با سر و وضع خاکی و گلی داخل اتاق شد. گفتم فرمانده چه خبر؟ کجا بودید که اینطور خاکی و گلی شدید؟  لبخند ملیحی زد و نشست. می‌دانستم از گفتن موضوع خودداری می کند. چند روزی این ماجرا تکرار شد تا اینکه یک شب که شیفت بودم گاه و بی گاه خوابم می برد و چرت می زدم  که یک لحظه متوجه شدم سایه ای از جلوی چشمانم رد شد وسوسه شدم و سایه را تعقیب کردم تا بفهمم چه خبر است. دنبالش رفتم دیدم حجت مشغول نظافت حیاط و سرویس های بهداشتی است. خجالت کشیدم و دویدم سمتش، خواستم ادامه کار را به من بسپارد، گفتم شما فرماندهی این کارها وظیفه ماست که نیروی شما هستیم، جواب داد کاری که برای رضای خدا باشد جایگاه انسان را تغییر نمی دهد من این کار را دوست دارم، چون می دانستم بچه ها اجازه انجامش را نمی دهند قبل از نماز صبح و توی تاریکی انجام می دهم. از خودم خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم به خدا قسم شما خیلی بزرگواری». ... 💕 @aah3noghte💕
💔 💟تا پیش از سفر خیلی پسر شری😈 بود، همیشه در جیبش بود، خالکوبی🌀 هم داشت. 💟وقتی از سفر کربلا برگشت مادرش ازش بود چه چیزی از امام حسین💞 ع خواستی؟! مجید گفته بود یه نگاه به گنبد امام (ع) کردم 💟و یه نگاه به حضرت عباس (ع)انداختم😔 و گفتم آدمم کنیدسه چهار ماه قبل رفتن به به کلی متحول شد، بعد از اون همیشه در حال دعا و گریه😭 بود. نمازهایش را اول وقت میخواند 💟خودش میگفت نمیدانم‼️ چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه بخوانم و گریه کنم و در حال عبادت باشم.😇 📎از قلیان کشیدن و خالکوبی تا پاک شدن در خانطومان ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی قبل از آشنایی با محمد جواد به زیارتــ حضرتــ زینب(س) با خانواده ام رفته بودیمـ
💔 همسرم پسر عمه ام بود. آبان ۹۱ کردیم و ۱ ماه بعد‌ همزمان با عروسی برگزار شد. واقعی اونه که چیزی رو بپسندی که محبوبت رو راضی میکنه. از علاقه و شوقش برای رفتن به و آگاه بودم و به همین دلیل برای رفتنش رضایت داشتم. شب آخر به همسرم گفتم : نمیدونم زمان عملیات چه شبیِ، اما بشین برات حنا ببندم. رو مبل کنار بوفه نشست و موها، محاسن و پاهاش رو حنا بستم. مسواکش رو که دیگه لازم نداشت، بیرون انداخت و مسواک دیگه ای برداشت. اما من مسواک قبلیش رو برداشتم و گفتم میخوام یادگاری بمونه. گاهی انگار برخی احساسات خبر از وقوع اتفاقات مهمی میدن. اون شب تا صبح خوابم نمیبرد وبه همسرم که خوابیده بود، نگاه می کردم تا ببینم نفس میکشه. ساعت۴صبحانه آماده کردم و وقت رفتن۳بار توکوچه به پشت سرش نگاه کرد. چهره خندانش رو هیچو‌قت فراموش نمی کنم . موقع خداحافظی گفت : «دلم رو لرزوندی اما ایمانم رو نمیتونی بلرزونی»😉 بعد از شبی که در بود، ازش خواستم برای لرزوندن دلش منو ببخشه و حلالم کنه همسرم همیشه پاییز رو دوست داشت و بهترین اتفاقات زندگی‌ اش در رقم خورد. . صبحی که میرفتن. گفتم کاش شکمش درد بگیره، پاش درد بگیره نره. دوباره ته دلم می گفتم نه، بخدا راضی نیستم درد بکشه و رو راحت بیان میکردن. قبل رفتن گفتن : فرزانه! من پشت تلفن نمیتونم جلوی دوستام بگم 💖💖 چیکار کنم؟ گفتم : تو بگو یادت باشه،من یادم می افته. موقع پایین رفتن از پله ها می گفت : یادت باشه، یادت باشه. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خداحافظ زمینےها و بعد از این مرا دیگر نخواهید دید.. خبر این است آری: یڪ پرستو از قفس ڪوچید🕊... متولد 1370 در شهر تبریز واقع در آذربایجان شرقی و فارغ التحصیل رشته مکانیک از دانشگاه آزاد واحد تبریز بود. او برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) و مقابله با تروریست‌های تکفیری راهی شد و بعد از مدتی بر اثر انفجار مین در شهر سوریه به شدت مجروح شد و سپس برای مداوا به تهران منتقل شد و در آستانه ی حسینی به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. این شهید 26 ساله پیش‌‌تر از اعضای فعال بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی تبریز بود که بعد از اتمام تحصیلات در رشته مکانیک وارد انقلاب اسلامی شد ؟ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 . شدت اش به فاطمه را همه می دانستند، از پارک رفتن های پدر ـ دختری گرفته تا لقمه هایی که جواد با دست خودش به دهان فاطمه میگذاشت... . بحث رفتن به که پیش آمد، همه بودند ببینند چطور دل میکند از دختری که ، تمام وجوش را گرفته است... . شاید هم جواد، همان روزها و لحظه ها بود که داشت بین و محبتش، سبک و سنگین میکرد... و اعتقادات او آنقدر محکم بود که با بادهای شدید مهرِ پدری نلرزد و نشود... . . . حالا سه سال از شهادتش گذشته و فاطمه هم در آزمون ، محک خورده است... . . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بچه ها به شوخی میگفتن "روزی یه غیبت یه تهمت و یه دورغ بگین تا شهید نشین!"😜 اما بین خودمون میگفتیم خدا معادلات رو توی عوض کرده. روی کسایی دست میذاره و میبره که در دستگاه محاسباتی و ذهنی ما شاید فعلا باشن اما در دستگاه الهی ... خدا خریدارِ هاست نه ها... مثل که بیست خرداد پارسال در شهید شد و که شانزده خرداد امسال در بال در بال ملائک کشید درحالی که پیکر مطهرش رو ربود به نقل از: 😔 رفیقان میروند نوبت به نوبت خوش آن روزی که نوبت بر من اید ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بابا گفت می خواهد برود سوریه. گفتم: "من نمی گذارم بروی"☝️ گفت: "چه جوری؟" گفتم : "من و مامان می ایستیم جلوی در راهت را می بندیم" بابا گفت: "شما مگه حضرت رقیه را دوست نداری؟" گفتم چرا بابا گفت: "اگر من نروم سوریه بجنگم، دشمن های حضرت رقیه، حرَمش را خراب می کنند. دخترکوچولوهای سوریه ای را که قد تو هستند، اذیت می کنند... یادت هست آمده بودی سوریه با بچه ها بازی کردی؟ رفتیم حرم... یادم بود... من فکر می کردم می رویم جنگ. مامان گفت: "می رویم زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه. می رویم بابا را ببینیم." . از هواپیما که پیاده می شدیم، بابا را دیدم. بابا برایمان دست تکان داد. بین همه مردها، قدبلندتر بود... بابا بغلم کرد. برایم یک عروسک خیلی خیلی خوشگل خریده بود؛ خیلی خوشگل. هنوز هم دارمش. بعد رفتیم زیارت، رفتیم بازار و هر اسباب بازی را می دیدم و می گفتم قشنگ است، بابا برایم می خرید... . . خیلی خوش گذشت آن روزها . ــــــــــــــــــــ راوی: دختر قطعه ای از کتاب ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🌺زینب فروتن همسر بزرگوار روح الله قربانی، یک است ڪہ طعمِ همسر شهید بودن🌷 را تجربہ ڪرده و در میانِ هم دهہ اے هایش از خاطراتش📖 سخن میگفت.. 🌷میگفت: شهدای🕊 هشت سال دفاع مقدس رو سر ما جا دارن ⚡️اما گفتن مدافعین حرم دو تا اجر دارن: 👈1.هجرت 2.جهاد 🌷میگفت: از درد آدما دردش می گرفت... نمیتونست🚫 بی تفاوت باشه . روزی نبود که نگه دنیــ🌍ــا کم و کوتاهه ها! 🌷میگفت: انقد به روح الله وابسته بودم💞 ک حتی یه گیره روسری بدون روح الله نمیخریدم❌ اما حالا خودمو انداختم توو . اگه آدم باشه خدایی هست، پشت سرشو حتی نگاه نمیکنه📛! 🌷میگفت: وقتی ازدواج💍 کردیم حتی یک درصد هم فکر نمیکردم همسرم ... روح الله همه ی زندگیم بود😊. 🌷میگفت: خونه های بی مرد داره تکرار میشه؛ ♨️مراقب باشید جا نمونیم! مردمو مطلع کنید از مدافع حرم... همه میگن میخواستن نرن... خیلی مظلوم واقع شدن😔... خود شهدا🌷 دعاتون میکنن! 🌷میگفت: که آزاد شده...باید شماها زندگی هایی رو شروع کنید✔️ که توش بچه های شجاع💪 واسه آزادکردن پرورش داده بشه.. 🌷میگفت: هروقت میخوام خودمو آروم کنم😌، میگم: اگه همه کس و همه چیزتو از دست دادی، خدا رو شکر که واسه بوده هرچند تو کجا و ؟!... تاریخ شهادت ۸/۱۳ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 توی یکی از سفرهایمان به بود که بیشتر درباره حرف زدیم. یعنی بعد از رفتن هایش بود. گفت: "چه عالم خوبی است شهادت".... گفتم :تنهایی؟ گفت نه باهم. نگاهش کردم که یعنی داری بیخود میگویی. بعد گفت: "حالا که نه، نمی‌خواهم به این زودی شهید شوم. دوست دارم بیشتر جهاد کنم. هرچه بیشتر کنیم بهتر است. تازه می‌خواهیم برویم سراغ اصل کاری: ها." بعد که دید من چیزی نمی‌گویم، باز هم ادامه داد که: "خانم، شما هم توی این جهاد ها شريکی. اگر شما تحمل نمیکردی، من نمی‌توانستم بروم جهاد." دیگر توی خانه هم فکر و ذکرش شده بود . مرتب یک صوت از آقا می‌گذاشت که می‌گفتند راهکار شهادت، است. من را صدا زد و پرسید یعنی این که آقا می‌گویند برای ما هم صدق می کند؟ بعدش یک شعر بود که آقا زمزمه میکنند: ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند 🥀 هی این شعر را گوش می کرد، زمزمه می‌کرد و می‌گفت: "عجب شعر قشنگی است"... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 برای من هیچ کسی مثل #جواد نمی شود. توی همه چیز پای هم بودیم: هیئت،جنوب، تاب خوری، مسافرت و ... ا
💔 نمی دانم جواد چطوری می توانست از همان سوریه، درچه و رفقایش را رصد کند؟!!!🤔😁 از زنگ می زد و بد و بیراه می گفت که ... چرا فلان جا فلان کار را کردی؟🤨 الان بگو کجایی؟🧐 .... از آن طرف دنیا هم مشکلات و مسائل ما را حل می کرد....👌 همنام امام رضا جان! حالا تو از بهشت و ما در این سرای دلتنگی با کلی مشکلات از آن جا با یک نگاه، مشکلاتمونو حل کن🙏 📚 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‍ » با اسم جهادی » در اول فروردین 1368 شمسی مصادف با ماه شعبان و 21مارس سال 1989 میلادی در شهر واقع در منطقه‌ بقاع متولد شد. قرار بود نامگذاری شود اما با تولد مبارکش همزمان با ولادت حضرت (عج) نام خود را نیز با خود به همراه آورد و مهدی نامگذاری شد. یاغی که در میان اهالی جنوب لبنان به » معروف است در سنین نوجوانی به صفوف رزمندگان مقاومت اسلامی لبنان پیوست. هرچند یک کامپیوتر بود اما و هدف اصلی زندگی‌اش را می‌ساخت. به همین دلیل وقتی طبل جنگ در و میان مسلمان و در حریم اهل بیت(ع) به صدا درآمد، او نیز داوطلبانه در قامت یک حزب‌الله برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) راهی شد و در عملیات‌های در مناطق مختلف سوریه شرکت کرد. او در فوریه سال 2013 از ناحیه مجروح شد و ناراحت بود از اینکه به جای ، جراحت نصیب او شده است. در اربعین در از خدا شهادتش را خواسته بود تا اینکه در سال 2013 میلادی همزمان با 9 مرداد 1392 شمسی مصادف 1434 قمری توسط تکفیری به رسید. ایام شهادت🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ...🌹🕊 از آنجایـی ڪه به شهید محمودرضــا بیضایـی خیلی علاقه داشت، از همان اسم پسرش را محمودرضا انتخاب کرد،، بعد از اینکه پسرش محمودرضا به دنیا آمـد، برادرم قصد داشت به ایـــران بیاید، امّـا وقتی به فرودگاه دمشق رسید درگیری سختی پیش آمد و دوباره بہ جبهه ی مقاومت بازگشت.. از آنجا پیام کوتاهے برای پسرش می فرستد و می گوید:" بـابـا، محمودرضا! من الان بعد از به فرودگاه دمشق آمدم تا بیایم کرمـان و تو را ببینم، ولی دو ساعت مانده به پرواز خبر دادند ڪه دوباره حمله شده و من باید برگردم.. محمودرضا، من تو را خیلی دوست دارم، بابا، کار بـی زینب رو زمین است.. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 📽 روایتی از #نخبه_فاطمیون، شهید مهندس مصطفی کریمی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞
💔 مرد اگر واقعا اهل عمل باشد، میدان برایش فرقی ندارد! چه دانشگاه باشد چه وسط ترکش و خمپاره در ، تنها به فکر است و عاقبت بخیری... تنها به دنبال فرصت بهتری است برای ادای دِین به ، برای دفاع، سربلندی و برای ازادی. اینجاست که این شوق، مصطفیِ ۲۵ ساله را از زندگی آرام و مرّفه اش می‌کشاند به میدان مین و تانک هایی که هدف اصلیشان شیعه و اعتقاداتش است. اینجاست که دستش را میگیرد و مستقیم به سمت آل الله شدن هدایتش میکند، حتی دفاع از پایان نامه اش هم مانع رسیدن به حرم نشد. او در دانشگاه ثبت کرد و پایان نامه اش را به دست عمه ی سادات سپرد، به خوبی از آن دفاع کرد و در آخر مُهر رضایت (س) آن را مزین کرد. الگو شد برای همه؛ برای برادرش مرتضی که او نیز اسلحه بدست گرفت و راهی سرزمین مقاومت شد...اما آنچه مصطفی را مردِ میدان کرد، آنچه از او شیری ساخته بود در اطراف حرم، است سرزنده و محکم همچون کوه! استوار و کسی که با مهلک ترین طوفان ها حتی ترس داغ فرزند هم نلرزید و جانانه ایستاد. همچنان برای همه سوال است که مصطفیِ نخبه ی فاطمیون در پیاده روی به ارباب چه گفت؟! چه عهدی بست و چگونه بر به پایان رساندن آن عهد ایستادگی کرد که ۴۰ روز بعد راهی سوریه شد و کامش را شیرین کرد ✍اسما همت سالروزولادت شهادت: ۲۵ مهر ۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت131 حاج رسول
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



نفسم دوباره به شماره افتاده است. دستم را روی سینه می‌گذارم و پانسمان‌هایم را از روی پیراهن لمس می‌کنم. 
می‌سوزد و تیر می‌کشد؛ اما تمام تلاشم را می‌کنم تا کسی درد را از چهره‌ام نخواند.
نمی‌خواهم به دست کسی بهانه بدهم که خانه‌نشینم کنند. 

می‌نشینم روی صندلی‌ها و دست را می‌برم داخل جیبم تا قرص مسکن را دربیاورم.

- عباس! حالت خوبه؟

صدای مرصاد است که لبخندزنان به سمت صندلی‌ها می‌آید. 

سریع قرص را رها می‌کنم، دستم را از جیب بیرون می‌کشم و می‌گویم:
- آره. چه عجب از این‌ورا!

- مطمئنی خوبی؟ رنگت پریده! عرق کردی!

- خوبم دیگه.

مرصاد کنارم می‌نشیند:
- خب برادر من! سالی به دوازده‌ماه به ماها مرخصی نمی‌دن، حالا که شانست گفته و بهت دادن هم تو نمی‌گیری؟ عقلت کمه تو؟ با این زخمی که داری برای من بلند شدی اومدی تیراندازی؟

چند جرعه از آب معدنی‌ام می‌نوشم و دور لبم را با پشت دست پاک می‌کنم:
- بابا به خدا من چیزیم نیست. دیگه خوب شدم.

مرصاد در جوابم می‌خندد که یعنی: آره جون خودت!

- این‌جوری نگاه نکن! می‌بینی که تیراندازیم بهتر شده!

مرصاد نگاهی به رد تیرها روی کاغذ مقوایی می‌اندازد و سرش را تکان می‌دهد:
- بابا ای‌ول، خیلی متمرکز زدی. یکم نگرانیم کم شد.

- بابتِ؟

- دو هفته دیگه باید برگردی ؛ برای عملیات بهت نیاز دارن. هرچند حاج رسول خیلی موافق نبود. می‌گفت خطرناکه. ولی دیگه چاره چیه؟

بال در می‌آورم. از ذوق، دستم را دور سر مرصاد می‌اندازم و می‌بوسم.

درحالی که تلاش می‌کند سرش را از میان بازوی من آزاد کند، غر می‌زند:
- بجای این کارا برو یکم به خانواده‌ت برس.

مثل فنر از جا بلند می‌شوم و عقب‌عقب به سمت در می‌روم: 
- دمت گرم. دمت گرم!

سرخوشانه داخل ماشین می‌نشینم.
قصد داشتم بروم باشگاه برای تمرین رزمی؛ اما باید بیشتر کنار خانواده باشم.

معلوم نیست کی از سوریه برگردم و اصلا برگردم یا نه؟


- تکلیف خانم رحیمی چیه؟ هنوز نمی‌دونی چندچندی؟
کمیل این را می‌گوید و شیشه را پایین می‌دهد.

آخ! داشت یادم می‌رفت؛ این یادم آورد. استارت می‌زنم و چند لحظه فکر می‌کنم؛ هنوز نمی‌دانم.

- خدا بگم چکارت کنه کمیل، الان وقتش بود بزنی توی برجکم؟🙁

- تکلیفت رو روشن کن. یا می‌خوای یا نمی‌خوای. خب چه اشکال داره دوباره  کنی؟

راه می‌افتم:
- هیچ اشکالی نداره، ولی برای کسی که دائم توی ماموریت نباشه. بعد هم...

درد باعث می‌شود کلامم را قطع کنم. کاش مسکن را می‌خوردم.

صورتم در هم می‌رود. به عادت همیشه‌ام، نیم‌نگاهی به آینه‌بغل می‌اندازم.

یک موتورسوار پشت سرم و میان بقیه ماشین‌ها حرکت می‌کند.

کمیل مصرانه می‌پرسد:
- بعدم چی؟

نفسی تازه می‌کنم:
- نمی‌دونم کمیل. من هنوز مطهره رو دوست دارم. فکر می‌کردم دارم فراموشش می‌کنم، ولی نشد.

- خیلی خوش‌اشتهایی تو! دوتادوتا می‌خوای؟

- زهر مار.

می‌خندد:
- دروغ می‌گم؟

پشت چراغ قرمز می‌ایستم و دوباره به آینه جلوی شیشه چشم می‌دوزم.

موتورسوار ایستاده پشت سرم. چهره‌اش زیر کلاه‌کاسکت پنهان است.
🤨


...
...



💞 @aah3noghte💞
‍ ❅﷽❅ •‍فڪ ڪن برے ......✨ •بہ همہ بگے فردا میرمـ پیش بے بے......😍 •برے تو صحن..🏃 •پرچم یا عباس...🚩 •سربند •{ڪلنا عباسڪ یا زینب}•...🥀 •برے تو حرمـ🕌 رو بہ روے ضریح..😭 •بگے خانوم اجازه میدین برم دفاع ڪنم از حرمتون......⚔ •بعد....↩️ ●یہ پلاڪ...🙃 ●یہ لباس بسیجے ....😎 ●یہ ڪلاشینڪف...👻 ●یہ ڪلت... 🔫 ●یہ گلولہ ..💢 ●یہ بیابون....🏜 ●بیابون نہ بهشتـ.....🌸🍃 ●پشتتـ يہ گنبد...........🕌 ●انگار خانم داره نگاتـ میڪنہ......😍 ●خانوم نگات میڪنہ........😊 ‌‌●حس میڪنے ڪنارتہ...🍃 ●بهت افتخار میڪنہ بهت لبخند میزنہ...😌 ●یہ نگاه به پشتـ سرتـ بہ پرچم یا عباس میندازے🙃🚩 ●میگے اربابـ تا اسم شما رو گنبد هستـ....🦋 ● مگه ڪسے میتونہ💢 بہ حرم چپ نگاه ڪنہ....😡❌ ●خم شے بند پوتینتو سفت میڪنے.... 👟 ●سربندتو سفتـ میڪنے...🙃 ●ڪلاشتو سفتـ میچسبے...😏 ●ڪلاشتو میگیرے میگے یا عباس.....✊🏻 ●بعد از اینکه چندتا داعشے حرومے رو به هلاڪت رسوندے😤 ●ببینے یہ ضربه خورده بہ قلبتـ....🙃💔 ●قلبت شروع میڪنہ بہ سوختن.....🔥 ●از خون دستت میفهمے مجروح شدے....🙂 ●میگے بے بے ببخشید شرمندم......😔 ●دیگه توان ندارم......😭 ●دوستاتـ جمع شن دورتـ نفساتـ بہ شمارش میوفتہ😭💔 ●چشمات تار ميبینہ......😞 ●بے بے بیاد بالا سرتـ برا شفاعتـ...😭 خون زیادے ازتـ رفتہ....... .💔 ●دوستاتـ پاهاتو بلند ڪنن تا خون بہ مغزتـ برسہ... ●اما ميگے: پاهامو بذارین زمین سرمو بلند ڪنین...🙂 ●بے بے اومده میخوام بهش سلام بدم💔 :) ●چند دقیقه بعد چشماتو ببندے....😌 ●چند روز بعد بہ خانوادتـ خبر بدن شهید شدے🙂🖤 :) عجب‌رویایے :)💔 ♥️🦋♥️ ... 💕@aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 گفتم: می‌گویند سیدسجاد شهید شده!!! گفت: خب شده دیگه! گفتم: به همین راحتی؟! گفت: خب سوریه بوده،
💔 مشهد که بودیم جواد زنگ زد و گفت قرار است اعزام شود . همان موقع رفتم حرم امام رضا علیه السلام فقط امام را به جان جوادشان قسم دادم که بچه‌ام شود و خودشان مراقب و باشند.... راوی: مادر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت272 عروسک به د
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



داشت می‌پرسید مگر چه هیزم تری به تو فروخته بودم که چاقویت را درست در ریه‌ی آسیب‌دیده‌ام فرو کردی؟
شاید هم فقط می‌خواست بگوید: جواد! ببین! منم، عباس!😔

برای دومین بار که خنجر را درآوردم، افتاد. من اما چیزی از ترسم کم نشده بود.
می‌ترسیدم بلند شود. ضربه آخر را کاری‌تر زدم؛ به سینه‌اش. 
دست خودم نبود. هیولای ترس در ذهنم فرمان می‌داد که نگذارم من را بکشد.
هیولای ترس داد می‌زد که اگر عباس زنده بماند، ربیعی تو را خواهد کشت...

افتاد داخل جوی آب و جوی خون درست شد.
دیگر نمی‌توانست بلند شود؛ با این وجود من با تمام توان فرار کردم.
هنوز می‌ترسیدم از او؛ تا وقتی تکان می‌خورد. پشت سرم را نگاه نکردم؛ دویدم. لباس‌هایم چسبیده بود به بدنم؛ چون از  نمناک بود.
دیگر نمی‌توانست بیاید سراغم؛ اما باز هم می‌ترسیدم. انقدر ترسیده بودم که مغزم کار نمی‌کرد.
نفهمیدم چطور مسعود گیرم انداخت. ربیعی من را نکشت، اما حالا هم من هم ربیعی، منتظریم برای حکم اعداممان...




" "

هوا خیلی سرد بود و تو کت نپوشیده بودی؛ این را همان اول که شب، پشت جدول‌های خیابان دیدمت فهمیدم. نگرانت شدم. 
حتما سرما می‌خوردی؛ هوا بدجور سوز داشت.
نگاهم که چرخید سمت حسن، کتت را در تن او دیدم. وقت نشد چیزی بپرسم یا پیشنهادی بدهم. تو هم انگار سردت نبود. 
اصلا صورتت برافروخته شده بود انگار.
با صبح که دیدمت فرق داشت. صبح رنگت پریده بود. معلوم بود سخت نفس می‌کشی، خسته‌ای. پای چشمانت گود افتاده بود و چشمانت کاسه خون بودند.
هیچ‌وقت اینطور ندیده بودمت. اصلا انگار به زور خودت را سر پا نگه داشته بودی، داشتی خودت را به زور دنبال خودت می‌کشیدی.
 نگرانت شدم. برای همین بود که پرسیدم: عباس مطمئنی حالت خوبه؟

چشمانت را روی هم گذاشتی؛ شاید چیزی درشان بود که نخواستی من آن را بخوانم.
لبخند زدی و من پشت لبخند آرامت، طوفان را فهمیدم. فقط دو کلمه گفتی: خوبم، نترس.

من باز هم می‌ترسیدم؛ اتفاقا بیشتر. برای همین اصرار کردم: مطمئن باشم؟ این مدت خیلی بهت فشار اومده.
تو این بار قاطع‌تر و محکم‌تر گفتی: مطمئن باش.

طوری این را گفتی که جایی برای شک نماند. شکی اگر بود هم، نباید دیگر به روی خودم می‌آوردم. سریع شروع کردم به دلداری دادن خودم؛ اصلا تو در ذهن من  شده بودی.
تا دل  می‌رفتی،
سخت‌ترین ماموریت‌ها را در  می‌گذراندی،
زخمی می‌شدی، حتی  هم می‌شدی؛ اما  نه.
 برای همین دیگر یک ماموریت در خیابان انقلاب تهران چیزی نبود.
مطمئن بودم هیچ اتفاقی نمی‌افتد برایت. تویی که از پس داعشی‌های وحشی برآمده‌ای، مگر می‌شود زورت به اراذل و اوباش تهران نرسد؟

داشتم شب را می‌گفتم...
چهره‌ات برافروخته بود؛ طوری که انگار زیر آفتاب تابستان، کنار تنور داغ ایستاده‌ای. سرما انگار مقابلت کم آورده بود. 
نمی‌دانم خودت هم این را فهمیدی یا نه. شاید این، نشانی از طوفان درونت بود که نتوانسته بودی کنترلش کنی.
باز هم خواستم بترسم؛ اما مهلتم ندادی.
من را فرستادی پی ماموریت؛ همه را. می‌خواستی تنها بروی سراغ .🥀

وقتی پیدایت کردم، تمام محاسباتم بهم ریخت. هرکه بود، از پشت زده بودت. اولش انقدر تنت خونین بود که نفهمیدم چطور زده.
 اسلحه چسبیده بود به دستت. حسن هاج و واج نگاهت می‌کرد. کلا مغز و بدنش از کار افتاده بود با دیدن تو.😔


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول