شهید شو 🌷
💔 #شهادت_هر_شهید_دست_خودش_است... من بہ این نتیجـہ رسیده ام ڪہ شهادت، دست خودمان است...☝️ انتخاب شه
💔
چندماه قبل از #شهادت
محمودرضا یک شب خواب #شهیدهمت را دیدم.
دیدم دقیقا در موقعیتی که در پایان بندی اپیزودهای مستند #سردارخبیر نشان می دهد.
با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر #حاج_همت هستند تا با او #دست بدهند، ایستاده ام.
حاج #همت با قدم های تند آمد و رسید کنار تویوتا.
من دستم را جلو بردم،دستش را گرفتم و بغلش کردم.
هنوز #دست حاج همت توی دستم بود که به او گفتم:
دست ما را هم بگیرید.
منظورم #شفاعت برای باز شدن باب #شهادت بود.
#حاج همت #گفت:
دست من #نیست و دستم را رها کرد.😒
از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست #شهدا در برآوردن چنین #حاجتی باز نباشد.❗️
فکر می کردم اگر چنین چیزی دست #شهدا نیست پس دست چه کسی است❓
تا اینکه یک شب که در منزل #محمودرضا مهمان بودم، خوابم را برای او تعریف کردم.
خیلی مطمئن گفت:
راست می گوید دست او نیست.☝️
بیشتر تعجب کردم ،بعد گفت:
من در #سوریه خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین می گویم هرکس #شهید شده،خواسته که #شهید بشود.👌🕊
#شهادت_شهید_فقط_دست_خودش_است.☝️
#شهیدمحمودرضابیضائی
راوی: احمدرضابیضائی
📚تو شهید نمیشوی!
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 اول اسفند ماه سالروز شهادت چهار شهید آشوب های خیابان پاسداران تهران 🕊شهید مدافع وطن محمد حسین ح
💔
رفته بود #سوریه جنگیده بود تا نیاز نباشد اینجا در تهران مقابل تروریستها بایستند
💥اما رد خشونت جایی وسط همین
#پایتخت امن غرب آسیا سربرآورد؛
⇜تهران #خیابان_پاسداران، گلستان هفتم، مقابل منزل نورعلی تابنده، قطب دراویش گنابادی.
🔹منزل جدید #محمدحسین تا خانه پدریاش فاصله چندانی ندارد.
حالا او در حیاط امامزاده علیاکبر(علیهالسلام) چیذر آرمیده است.
🔸همانجایی که سالها توفیق #خادمیاش را داشت و اینک خود زیارتگاه عاشقانـ❤️ و دلسوختگان شده است.
#شهید_محمدحسین_حدادیان
#سالروز_شهادت
#شهادتت_مبارک_دلاور
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۷ تحول و شهادت مجید آنقدر سریع اتفاق افتاده که هنوز عده
💔
#لات_های_بهشتی
همبازی لیلا فروهر در فیلم مراد و لاله !!!!😳 #شهید_مجید_فریدفر
👈همه از سرنوشت لیلا فروهر باخبریم
اما #مجید_فریدفر که در كودكي همبازي مشهورترين خوانندگان لسآنجلسي در فيلم «مراد و ليلا» بود (لیلا_فروهر) ، چه سرنوشتی پیدا کرد؟
او در ادامه مسير زندگیاش تغيير ميكند و به #فلسطين ، #سوريه و در آخر به #آبادان دوران دفاع مقدس ميرود😊
آكروباتباز و بازيگر دهه 40 ، در سالهای پايانی دهه 50 در نقش يك چريك و رزمنده چابك وانقلابی درصحنه زندگی واقعی ظاهر میشود.
او میگفت:
در این انقلاب نوپا احتمال کودتا هست برای همین یک سال و نیم به همراه همسرش به خارج از کشور رفت تا آموزش نظامی ببیند، آوازه او به گوش #یاسر_عرفات می رسد💪
#شهید_مجید_فریدفر همرزم شهید #چمران در خارج از کشور ، در روزهای اولیه جنگ تحمیلی و در جریان حصر آبادان ، هنگامی که ریاست کمیته تجریش را بر عهده داشت ، به #شهادت رسید.
مزار پاک این شهید در قطعه ۲۴ بهشت زهرا سلام الله در جوار مزار خلبان شهید احمد کشوری قرار دارد
کتاب #آخرین_نقش از انتشارات روایت فتح گوشه ای از زندگانی اوست
#نسئل_الله_منازل_الشھدا
#آھ_اےشھادت
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے⛔️
💔
فرانسیس فوکویاما تئورسین مطرح آمریکایی از نقشه ی آمریکایی برای کاستن #اختیارات_رهبری خبر داده است!
‼️#فوکویاما در مصاحبه ای که در #وال_استریت_ژورنال منتشر شده است گفته است:
این ضروریست که اصل ۱۱۰ #قانون_اساسی_ایران (اصلی که اختیارات رهبری را توضیح می دهد) منسوخ شود
⛔️بهانه فتنهگران هم تغییر #قانون اساسی و #اختیارات #رهبری است☝️
میخواهند فرماندهی #نیروهای_مسلح را از #رهبر بگیرند تا ماجرای #سوریه تکرار نشود و نیروهای #نظامی از مرزهای #اسرائیل دور شوند!😏
❌چندی پیش #بنی_صدر زمانه! #حسن _روحانی پیشنهاد #رفراندوم در #قانون_اساسی کشور را داده بود!
#آھ_ز_بےبصیرتی_خواص
#اندڪےبصیرت
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... نگاهش کن چشمانش هم لبخند مےزند پیڪر مطهرش، دو سال مفقود بود و چرا چنین شادمان
💔
#گذرے_کوتاه_بر_زندگی_شھدا
#شهیدمحمدحسین_مومنی
به روایت #مادر
پسر عزیزم متولد سال 1372در شهر #کراچی پاکستان ولی در سال 1374به #ایران آمدیم
پسرم مجرد بود
من به جز محمدحسین۳پسر و
۳ دختر دارم
محمد حسین چون توی یک خانواده مذهبی و #روحانی بزرگ شد از همان بچگی اوقات فراغت و تعطیلاتش رو توی کانونهای فرهنگی و هیئتها بود
البته خیلی به #پینگ_پونگ🏓 و #فوتبال⚽️ و کلا به #ورزش علاقه داشت و توی هر کدوم هم خدارو شکر عالی بود
در دوران مدرسه همیشه تا زمان اخذ دیپلم شاگرد اول بود با معدل 19, 20
در #رشته_ریاضی_ فیزیک بسیار بسیار باهوش و دقیق بود تمامی مدارک کارنامه و جوایزی رو گرفته نگه داشتم
از نظر کمک کردن به دیگران,تا قبل از ملحق شدن به #مدافعان, چون از لحاظ درسی بسیار عالی بودن , همیشه توی درسهای #فیزیک و#شیمی#ریاضی #هندسه#آمار به بچه ها و دوستهاش کمک میکرد
قبل از رفتن به سوریه هم به عنوان مدرس فیزیک و ریاضی هم در موسسات و کلاسهای مختلفی تدریس داشتن بیشتر این کلاسها را هم به صورت رایگان یا به قولی فی سبیل الله بود
در#سوریه هم از همرزمان و دوستانش شنیدم که برای نگهبانی شبها خیلی وقتها جای دوستان بیمارشون می ایستادن و کمکشون میکردن
یا سهم غذای خودشون روبه بهانه ایی به دیگران میدادن
خصلت بارز ایشون #کم_حرف بودن و #وقاری بود که توی رفتارشون دیده میشد
بسیار #بااخلاق بودن.
این رو نه به عنوان مادرشون بلکه از زبان دوستانشون میگم
هیچوقت کسی رونمی آزردن, به قولی خیلی خیلی بی آزاربودن
۲بار اعزام شدند و در سفر دومشون #شهید شدند
هیچ وقت اینقدر حرف نمیزد که بخواد از مقاصد یا اهدافش با من صحبت کنه ولی بعضا وقتی بعضی از دوستاش اذیتش میکردن و سعی میکردن از رفتن منصرفش کنن, خیلی خلاصه ومفیدمیگفت:
وظیفه من به عنوان یک#مسلمان و #شیعه حفظ حرم بی بی است
دفعه اول که رفتن سوریه به عنوان #روحانی_گردان رفتن.
گویا روحانی گردان اجازه شرکت درحملات رو ندارن وقتی برگشت ایران مدام میگفت دیگه به عنوان #روحانی نمیرم,
چون نمیزارن درحملات شرکت کنم نمیزارن برمجلو دوست داشت فعالانه خدمت کنه.
هرچند سری دوم هم به عنوان روحانی گردان بودند در منطقه داوطلبانه رفتن برای مبارزه
اسم جهادی خودشون رو #زین_الدین گذاشته بودند
بخاطر شباهت و البته علاقه ای که به#شهید_زین_الدین داشتند.
شهادت در 16فروردین
و در منطقه #حماه
وشنیدم از ناحیه سینه تیرخورده
خودش همیشه دعامیکرد پیکرش برنگرده به دوستانش در سوریه میگفت
برام دعاکنید اینجا ماندگار بشم...
#شھید_محمدحسین_مومنی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
راست مےگفت
و چه قدر زیبا گفت:
زندگی با همه تلخیاش
یه درس خوب بهم داد
اونم اینه که
#رفیق
اونی نیست که باهاش خوشی
رفیق اونیه که بدون اون #داغونی
درد بی درمان شنیدی؟ حال من یعنی همین!
بی تو بودن، درد دارد! ... می زند من را زمین
می زند بی تو مرا، این خاطراتت روز و شب
درد پیگیر من است، صعب العلاج یعنی همین!
ﻧﻪ کسی ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺳﺖ,ﻧﻪ کسی ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ
ﻧﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﮔﺬﺭ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ی ﻣﺎ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻩ
ﺑﻴﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻣﺮﮒ ﻣﮕﺮ ﻓﺮقی ﻫﺴﺖ؟
ﻭقتی ﺍﺯ ﻋﺸﻖ نصیبی نبری ﻏﻴﺮ ﺍﺯ #آھ...
#شھیدجوادمحمدی
#سوریه
#درچه
#مدافع_حرم
#اصفهان
#همرزم
#رفیق
#دوست
#پاسدار
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
بعضی وقتا فکر میکنیم
اینکه مقام معظم #رهبری مد ظله العالی فرمودند:
جوانان #آتش_به_اختیارند.
ما چه کار بزرگی باید انجام بدیم⁉️
چقدرسخت
چقدر پرهزینه و..
اما #امروز میخوایم با این جوون آتش به اختیار بودن و
#ولایی بودن رو یاد بگیریم.
افسر جنگ نرم بودن رو یاد بگیریم،
چه جنگ نرم، چه جنگ نظامی.
دوستشون میگفتن: #حضرت_آقا که فرمودند: تولید ملی🇮🇷
فردا محمدحسین گوشیشو عوض کرد ویه گوشی #ایرانی گرفت.
محمدحسین عادت داشت موقع سینه زنی پیراهنشو در بیاره.
#شور می گرفت تو #هیئت
میگفت برا امام حسین کم نذارین❌
حضرت آقا که فرمودند: #شعور حسینی.
محمد حسین دیگه این کار رو نکرد
روز #عید که بچه ها چراغارو خاموش کردن تا روضه بخونن چراغ رو روشن کرد و گفت:
حضرت آقا گفتن: با #شادی اهل بیت شاد باشید با ناراحتیشون ناراحت✔️
کی گفته ما دیوونه #حسینیم. کاملا هم آدمای عاقل با شعوری هستیم.
#عاقلانه عاشق حسینیم
(به قول خودش نمیذاشت حرف آقا #شهید بشه بلافاصله اطاعت میکرد)
توی جلسات مبنای حرفاش فرمایشات #حضرت_آقا بود،
رو کار تشکیلاتی حساس بود.
پای کار بود،
#هدف رو در نظر میگرفت و #طرح میریخت و ولایت پذیری اعضا براش اولویت داشت.
رو مسئله ازدواج حساس بود.
#پیگیر کار همه بچه ها بود حتی وقتی #سوریه بود کم نمیذاشت
تا جایی که حاج قاسم #سلیمانی در مورد او گفتن:
وقتی او رادیدم گمان کردم #همت است، محمد حسین همت من بود دیگر کسی برای من همت نمیشود
یه سوال؛
ماها کجای کاریم⁉️
اینهمه دم از #ولایت میزنیم... با کدوم حرف حضرت آقا آستین بالا زدیم؟
اصلا #همت شدن بلدیم؟
#شھیدمحمدحسین_محمدخانی
💕 @aah3noghte💕
🌹 خاطره ای از یکی از همرزمان فرمانده شهید حجت باقری(مدافع حرم) 🌹
همرزم فرمانده شهید «حجت باقری» گفت: «یک روز دیدم شهید باقری با سر و وضع خاکی و گلی داخل اتاق شد. گفتم فرمانده چه خبر؟ کجا بودید که اینطور خاکی و گلی شدید؟ لبخند ملیحی زد و نشست. میدانستم از گفتن موضوع خودداری می کند.
چند روزی این ماجرا تکرار شد تا اینکه یک شب که شیفت بودم گاه و بی گاه خوابم می برد و چرت می زدم که یک لحظه متوجه شدم سایه ای از جلوی چشمانم رد شد وسوسه شدم و سایه را تعقیب کردم تا بفهمم چه خبر است. دنبالش رفتم دیدم حجت مشغول نظافت حیاط و سرویس های بهداشتی است. خجالت کشیدم و دویدم سمتش، خواستم ادامه کار را به من بسپارد، گفتم شما فرماندهی این کارها وظیفه ماست که نیروی شما هستیم، جواب داد کاری که برای رضای خدا باشد جایگاه انسان را تغییر نمی دهد من این کار را دوست دارم، چون می دانستم بچه ها اجازه انجامش را نمی دهند قبل از نماز صبح و توی تاریکی انجام می دهم. از خودم خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم به خدا قسم شما خیلی بزرگواری».
#حجت_باقری
#مدافعان_حرم
#سوریه
#شهدا_الگوی_جوانان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#رسـم_خـوبان
💟تا پیش از سفر #کربلا خیلی پسر شری😈 بود، همیشه #چاقو در جیبش بود، خالکوبی🌀 هم داشت.
💟وقتی از سفر کربلا برگشت مادرش ازش #پرسیده بود چه چیزی از امام حسین💞 ع خواستی؟! مجید گفته بود یه نگاه به گنبد امام #حسین (ع) کردم
💟و یه نگاه به #گنبد حضرت عباس (ع)انداختم😔 و گفتم آدمم کنیدسه چهار ماه قبل رفتن به #سوریه به کلی متحول شد، بعد از اون همیشه در حال دعا و گریه😭 بود. نمازهایش را اول وقت میخواند
💟خودش #همیشه میگفت نمیدانم‼️ چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه #دعا بخوانم و گریه کنم و در حال عبادت باشم.😇
📎از قلیان کشیدن و خالکوبی تا پاک شدن در خانطومان
#شهید_مجید_قربانخانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی قبل از آشنایی با محمد جواد به زیارتــ حضرتــ زینب(س) با خانواده ام رفته بودیمـ
💔
#عاشقانه_شهدایی
همسرم پسر عمه ام بود.
آبان ۹۱ #عقد کردیم و ۱ ماه بعد همزمان با#عید_غدیر_خم عروسی برگزار شد.
#عشق واقعی اونه که چیزی رو بپسندی که محبوبت رو راضی میکنه.
از علاقه و شوقش برای رفتن به #سوریه و #شهادت آگاه بودم و به همین دلیل
برای رفتنش رضایت داشتم.
شب آخر به همسرم گفتم :
نمیدونم زمان عملیات چه شبیِ، اما بشین برات حنا ببندم.
رو مبل کنار بوفه نشست و موها، محاسن و پاهاش رو حنا بستم.
مسواکش رو که دیگه لازم نداشت، بیرون انداخت و مسواک دیگه ای برداشت.
اما من مسواک قبلیش رو برداشتم و گفتم میخوام یادگاری بمونه.
گاهی انگار برخی احساسات خبر از وقوع اتفاقات مهمی میدن.
اون شب تا صبح خوابم نمیبرد وبه همسرم که خوابیده بود، نگاه می کردم تا ببینم نفس میکشه. ساعت۴صبحانه آماده کردم و وقت رفتن۳بار توکوچه به پشت سرش نگاه کرد.
چهره خندانش رو هیچوقت فراموش نمی کنم .
موقع خداحافظی گفت :
«دلم رو لرزوندی اما ایمانم رو نمیتونی بلرزونی»😉
بعد از#شهادتش شبی که در#معراج بود، ازش خواستم برای لرزوندن دلش منو ببخشه و حلالم کنه
همسرم همیشه پاییز رو دوست داشت و بهترین اتفاقات زندگی اش در#پاییز رقم خورد.
#کربلا_رفتن
#عقد
#ازدواجش
#شهادت.
صبحی که میرفتن. گفتم کاش شکمش درد بگیره، پاش درد بگیره نره.
دوباره ته دلم می گفتم نه، بخدا راضی نیستم درد بکشه
#دوست_دارم و #عاشقتم رو راحت بیان میکردن.
قبل رفتن گفتن : فرزانه! من پشت تلفن نمیتونم جلوی دوستام بگم
💖#دوستت_دارم💖 چیکار کنم؟
گفتم : تو بگو یادت باشه،من یادم می افته.
موقع پایین رفتن از پله ها می گفت : یادت باشه، یادت باشه.
#شهیدحمید_سیاهکالی
#عشق_آسمونی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
خداحافظ زمینےها
و بعد از این
مرا دیگر نخواهید دید..
خبر این است آری:
یڪ پرستو از قفس ڪوچید🕊...
#شهیدوحید_فرهنگی_والا متولد 1370 در شهر تبریز واقع در آذربایجان شرقی و فارغ التحصیل رشته مکانیک از دانشگاه آزاد واحد تبریز بود.
او برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) و مقابله با تروریستهای تکفیری راهی #سوریه شد و بعد از مدتی بر اثر انفجار مین در شهر #ادلب سوریه به شدت مجروح شد و سپس برای مداوا به تهران منتقل شد و در آستانه ی #اربعین حسینی به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست.
این شهید 26 ساله پیشتر از اعضای فعال بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی تبریز بود که بعد از اتمام تحصیلات در رشته مکانیک وارد #سپاه_پاسداران انقلاب اسلامی شد
#شهید_وحید_فرهنگی_والا
#مدافع_حرم_آل_الله
#لبیـڪ_یا_زینب
#لبیـڪ_یا_رقیه
#مدافعان_حرم_برای_پول_رفتند؟
#اللهم_الرزقنا_شهادة_فی_سبیلڪ
#شهادت_روزیتون
#سالروزآسمانےشدن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
.
شدت #علاقه اش به فاطمه را همه می دانستند، از پارک رفتن های پدر ـ دختری گرفته تا لقمه هایی که جواد با دست خودش به دهان فاطمه میگذاشت...
.
بحث رفتن به #سوریه که پیش آمد،
همه #منتظر بودند ببینند #جواد چطور دل میکند از دختری که #محبتش، تمام وجوش را گرفته است...
.
شاید هم #امتحان_سخت جواد، همان روزها و لحظه ها بود که داشت بین #اعتقادات و محبتش، سبک و سنگین میکرد...
و اعتقادات او آنقدر محکم بود که با بادهای شدید مهرِ پدری نلرزد و #سست نشود...
.
.
.
حالا سه سال از شهادتش گذشته و #ایمانِ فاطمه هم در آزمون #صبر، محک خورده است...
.
.
#شهید_جواد_محمدی
#فاطمه
#مهر_پدری
#پدر_دختری
#دخترِ_بابا
#اعتقاد
#امتحان_الهی
#سومین_سال_شهادت
#سالگرد_شهادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
بچه ها به شوخی میگفتن "روزی یه غیبت یه تهمت و یه دورغ بگین تا شهید نشین!"😜
اما بین خودمون میگفتیم
خدا معادلات #شهادت رو توی #سوریه عوض کرده.
روی کسایی دست میذاره و میبره که در دستگاه محاسباتی و ذهنی ما شاید فعلا #موندنی باشن اما در دستگاه الهی #رفتنی ...
خدا خریدارِ #مخلص هاست نه #مدعی ها...
مثل #شهید_مهدی_اسحاقیان که بیست خرداد پارسال در #حلب شهید شد
و #جواد_محمدی که شانزده خرداد امسال در #حماء بال در بال ملائک کشید درحالی که پیکر مطهرش رو #داعش ربود
به نقل از: #دوست_شهید
😔 رفیقان میروند نوبت به نوبت
خوش آن روزی که نوبت بر من اید
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_روزه_دار
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
بابا گفت می خواهد برود سوریه. گفتم: "من نمی گذارم بروی"☝️ گفت: "چه جوری؟" گفتم : "من و مامان می ایستیم جلوی در راهت را می بندیم"
بابا گفت: "شما مگه حضرت رقیه را دوست نداری؟" گفتم چرا
بابا گفت: "اگر من نروم سوریه بجنگم، دشمن های حضرت رقیه، حرَمش را خراب می کنند. دخترکوچولوهای سوریه ای را که قد تو هستند، اذیت می کنند...
یادت هست آمده بودی سوریه با بچه ها بازی کردی؟ رفتیم حرم...
یادم بود...
من فکر می کردم می رویم جنگ. مامان گفت: "می رویم زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه. می رویم بابا را ببینیم."
.
از هواپیما که پیاده می شدیم، بابا را دیدم. بابا برایمان دست تکان داد. بین همه مردها، قدبلندتر بود...
بابا بغلم کرد. برایم یک عروسک خیلی خیلی خوشگل خریده بود؛ خیلی خوشگل. هنوز هم دارمش. بعد رفتیم زیارت، رفتیم بازار و هر اسباب بازی را می دیدم و می گفتم قشنگ است، بابا برایم می خرید...
.
.
خیلی خوش گذشت آن روزها
.
ــــــــــــــــــــ
راوی: #فاطمه دختر #شهید_جواد_محمدی
قطعه ای از کتاب #دخترها_بابائی_اند
#شهیدجوادمحمدی
#سوریه
#حضرت_رقیه
#حضرت_زینب
#سیده_زینب
#عروسک
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
🌺زینب فروتن همسر بزرگوار #شهید روح الله قربانی، یک #دهہ_هفتادے است ڪہ طعمِ همسر شهید بودن🌷 را تجربہ ڪرده و در میانِ هم دهہ اے هایش از خاطراتش📖 سخن میگفت..
🌷میگفت:
شهدای🕊 هشت سال دفاع مقدس رو سر ما جا دارن ⚡️اما #حضرت_آقا گفتن مدافعین حرم دو تا اجر دارن:
👈1.هجرت 2.جهاد
🌷میگفت:
#روح_الله از درد آدما دردش می گرفت... نمیتونست🚫 بی تفاوت باشه . روزی نبود که نگه دنیــ🌍ــا کم و کوتاهه ها!
🌷میگفت:
انقد به روح الله وابسته بودم💞 ک حتی یه گیره روسری بدون روح الله نمیخریدم❌
اما حالا خودمو انداختم توو #دامن_خدا. اگه آدم #مطمئن باشه خدایی هست، پشت سرشو حتی نگاه نمیکنه📛!
🌷میگفت:
وقتی ازدواج💍 کردیم حتی یک درصد هم فکر نمیکردم همسرم #شهیدبشه... روح الله همه ی زندگیم بود😊.
🌷میگفت:
#بچه_ها خونه های بی مرد داره تکرار میشه؛ ♨️مراقب باشید جا نمونیم!
مردمو مطلع کنید از #شهدای مدافع حرم... همه میگن میخواستن نرن... خیلی مظلوم واقع شدن😔... خود شهدا🌷 دعاتون میکنن!
🌷میگفت:
#سوریه که آزاد شده...باید شماها زندگی هایی رو شروع کنید✔️ که توش بچه های شجاع💪 واسه آزادکردن #قدس پرورش داده بشه..
🌷میگفت:
هروقت میخوام خودمو آروم کنم😌، میگم: اگه همه کس و همه چیزتو از دست دادی، خدا رو شکر که واسه #امام_حسین بوده هرچند تو کجا و #حضرت_زینب؟!...
#شهید_روح_الله_قربانی
#شهید_مدافع_حرم
#عکس
#سیره_ی_شهید
تاریخ شهادت ۸/۱۳
#کپےبدونتغییردرعکس
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#jihad
#martyr
💔
توی یکی از سفرهایمان به #مشهد بود که بیشتر درباره #شهادت حرف زدیم.
یعنی بعد از #سوریه رفتن هایش بود.
گفت: "چه عالم خوبی است شهادت"....
گفتم :تنهایی؟ گفت نه باهم.
نگاهش کردم که یعنی داری بیخود میگویی.
بعد گفت: "حالا که نه، نمیخواهم به این زودی شهید شوم. دوست دارم بیشتر جهاد کنم. هرچه بیشتر #جهاد کنیم بهتر است. تازه میخواهیم برویم سراغ اصل کاری: #صهیونیست ها."
بعد که دید من چیزی نمیگویم، باز هم ادامه داد که: "خانم، شما هم توی این جهاد ها شريکی. اگر شما تحمل نمیکردی، من نمیتوانستم بروم جهاد."
دیگر توی خانه هم فکر و ذکرش شده بود #شهادت.
مرتب یک صوت از آقا میگذاشت که میگفتند راهکار شهادت، #اشک است. من را صدا زد و پرسید یعنی این که آقا میگویند برای ما هم صدق می کند؟ بعدش یک شعر بود که آقا زمزمه میکنند:
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند 🥀
هی این شعر را گوش می کرد، زمزمه میکرد و میگفت: "عجب شعر قشنگی است"...
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#کپےبدونتغییردرعکس
شهید شو 🌷
💔 برای من هیچ کسی مثل #جواد نمی شود. توی همه چیز پای هم بودیم: هیئت،جنوب، تاب خوری، مسافرت و ... ا
💔
نمی دانم جواد چطوری می توانست از همان سوریه، درچه و رفقایش را رصد کند؟!!!🤔😁
از #سوریه زنگ می زد و بد و بیراه می گفت که ...
چرا فلان جا فلان کار را کردی؟🤨
الان بگو کجایی؟🧐
....
از آن طرف دنیا هم مشکلات و مسائل ما را حل می کرد....👌
همنام #جوادِ امام رضا جان!
حالا تو از بهشت
و ما در این سرای دلتنگی
با کلی مشکلات
از آن جا با یک نگاه، مشکلاتمونو حل کن🙏
#شهید_جواد_محمدی
📚 #بی_برادر
#شهادت
#تشییع
#تفحص
#رفیق_مثل_جواد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#شهید_مهدۍ_محمدحسین #یاغی» با اسم جهادی #کرار» در اول فروردین 1368 شمسی مصادف با
#15 ماه شعبان و 21مارس سال 1989 میلادی در شهر #بعلبک واقع در منطقه بقاع #لبنان متولد شد.
قرار بود #حسن نامگذاری شود اما با تولد مبارکش همزمان با ولادت حضرت #مهدی(عج) نام خود را نیز با خود به همراه آورد و مهدی نامگذاری شد.
#شهید یاغی که در میان اهالی جنوب لبنان به
#امیرالشهداء» معروف است در سنین نوجوانی به صفوف رزمندگان مقاومت اسلامی لبنان پیوست.
هرچند یک #مهندس کامپیوتر بود اما #مبارزه و #مقاومت هدف اصلی زندگیاش را میساخت. به همین دلیل وقتی طبل جنگ در #سوریه و میان مسلمان و در حریم اهل بیت(ع) به صدا درآمد، او نیز داوطلبانه در قامت یک #فرمانده حزبالله برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) راهی #سوریه شد و در عملیاتهای #حزبالله در مناطق مختلف سوریه شرکت کرد.
او در فوریه سال 2013 از ناحیه #سر مجروح شد و ناراحت بود از اینکه به جای #شهادت، جراحت نصیب او شده است. در #زیارت اربعین در #کربلا از خدا شهادتش را خواسته بود تا اینکه در #ژوئیه سال 2013 میلادی همزمان با 9 مرداد 1392 شمسی مصادف
#با_22_رمضان 1434 قمری توسط #تروریستهای تکفیری به #شهادت رسید.
ایام شهادت🥀
#شهید_مهدی_یاغی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#خاطرات_شهید
#غلامرضا_لنگری_زاده
...🌹🕊 از آنجایـی ڪه به شهید محمودرضــا بیضایـی خیلی علاقه داشت، از همان #سوریـه اسم پسرش را محمودرضا انتخاب کرد،،
بعد از اینکه پسرش محمودرضا به دنیا آمـد، برادرم قصد داشت به ایـــران بیاید، امّـا وقتی به فرودگاه دمشق رسید درگیری سختی پیش آمد و دوباره بہ جبهه ی مقاومت بازگشت..
از آنجا پیام کوتاهے برای پسرش می فرستد و می گوید:" بـابـا، محمودرضا!
من الان بعد از #صـد_روز به فرودگاه دمشق آمدم تا بیایم کرمـان و تو را ببینم،
ولی دو ساعت مانده به پرواز خبر دادند ڪه دوباره حمله شده و من باید برگردم..
محمودرضا، من تو را خیلی دوست دارم، بابا، کار #بـی بـی زینب رو زمین است..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 چند سالی بود اوایل اسفند به راهیان نور میرفتیم و این مدت جواد با ماشـین شخصـی خودش کار خدمت رسا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
دو تا رفیق
ک چهار سال بینشون فاصله افتاد
ولی من چیکار کنم جواد
وقتی فاصله م با تو
میلیون ها سال نوریه!😔
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_حسن_عبدالله_زاده
#سوریه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 📽 روایتی از #نخبه_فاطمیون، شهید مهندس مصطفی کریمی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞
💔
مرد اگر واقعا اهل عمل باشد، میدان برایش فرقی ندارد! چه دانشگاه باشد چه وسط ترکش و خمپاره در #سوریه، تنها به فکر #جهاد است و عاقبت بخیری...
تنها به دنبال فرصت بهتری است برای ادای دِین به #اسلام، برای دفاع، سربلندی و برای ازادی.
اینجاست که این شوق، مصطفیِ ۲۵ ساله را از زندگی آرام و مرّفه اش میکشاند به میدان مین و تانک هایی که هدف اصلیشان شیعه و اعتقاداتش است.
اینجاست که دستش را میگیرد و مستقیم به سمت #مدافع_حریم آل الله شدن هدایتش میکند، حتی دفاع از پایان نامه اش هم مانع رسیدن به حرم نشد.
او در دانشگاه #ایمان ثبت کرد و پایان نامه اش را به دست عمه ی سادات سپرد، به خوبی از آن دفاع کرد و در آخر مُهر رضایت #حضرت_زینب(س) آن را مزین کرد.
#مصطفی الگو شد برای همه؛ برای برادرش مرتضی که او نیز اسلحه بدست گرفت و راهی سرزمین مقاومت شد...اما آنچه مصطفی را مردِ میدان کرد، آنچه از او شیری ساخته بود در اطراف حرم، #مادری است سرزنده و محکم همچون کوه!
استوار و کسی که با مهلک ترین طوفان ها حتی ترس داغ فرزند هم نلرزید و جانانه ایستاد.
همچنان برای همه سوال است که مصطفیِ نخبه ی فاطمیون در پیاده روی #اربعین به ارباب چه گفت؟! چه عهدی بست و چگونه بر به پایان رساندن آن عهد ایستادگی کرد که ۴۰ روز بعد راهی سوریه شد و #شهد_شهادت کامش را شیرین کرد
#شهید_مصطفی_کریمی
✍اسما همت
سالروزولادت
شهادت: ۲۵ مهر ۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت131 حاج رسول
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت132 نفسم دوباره به شماره افتاده است. دستم را روی سینه میگذارم و پانسمانهایم را از روی پیراهن لمس میکنم. میسوزد و تیر میکشد؛ اما تمام تلاشم را میکنم تا کسی درد را از چهرهام نخواند. نمیخواهم به دست کسی بهانه بدهم که خانهنشینم کنند. مینشینم روی صندلیها و دست را میبرم داخل جیبم تا قرص مسکن را دربیاورم. - عباس! حالت خوبه؟ صدای مرصاد است که لبخندزنان به سمت صندلیها میآید. سریع قرص را رها میکنم، دستم را از جیب بیرون میکشم و میگویم: - آره. چه عجب از اینورا! - مطمئنی خوبی؟ رنگت پریده! عرق کردی! - خوبم دیگه. مرصاد کنارم مینشیند: - خب برادر من! سالی به دوازدهماه به ماها مرخصی نمیدن، حالا که شانست گفته و بهت دادن هم تو نمیگیری؟ عقلت کمه تو؟ با این زخمی که داری برای من بلند شدی اومدی تیراندازی؟ چند جرعه از آب معدنیام مینوشم و دور لبم را با پشت دست پاک میکنم: - بابا به خدا من چیزیم نیست. دیگه خوب شدم. مرصاد در جوابم میخندد که یعنی: آره جون خودت! - اینجوری نگاه نکن! میبینی که تیراندازیم بهتر شده! مرصاد نگاهی به رد تیرها روی کاغذ مقوایی میاندازد و سرش را تکان میدهد: - بابا ایول، خیلی متمرکز زدی. یکم نگرانیم کم شد. - بابتِ؟ - دو هفته دیگه باید برگردی #سوریه؛ برای عملیات بهت نیاز دارن. هرچند حاج رسول خیلی موافق نبود. میگفت خطرناکه. ولی دیگه چاره چیه؟ بال در میآورم. از ذوق، دستم را دور سر مرصاد میاندازم و میبوسم. درحالی که تلاش میکند سرش را از میان بازوی من آزاد کند، غر میزند: - بجای این کارا برو یکم به خانوادهت برس. مثل فنر از جا بلند میشوم و عقبعقب به سمت در میروم: - دمت گرم. دمت گرم! سرخوشانه داخل ماشین مینشینم. قصد داشتم بروم باشگاه برای تمرین رزمی؛ اما باید بیشتر کنار خانواده باشم. معلوم نیست کی از سوریه برگردم و اصلا برگردم یا نه؟ - تکلیف خانم رحیمی چیه؟ هنوز نمیدونی چندچندی؟ کمیل این را میگوید و شیشه را پایین میدهد. آخ! داشت یادم میرفت؛ این یادم آورد. استارت میزنم و چند لحظه فکر میکنم؛ هنوز نمیدانم. - خدا بگم چکارت کنه کمیل، الان وقتش بود بزنی توی برجکم؟🙁 - تکلیفت رو روشن کن. یا میخوای یا نمیخوای. خب چه اشکال داره دوباره #ازدواج کنی؟ راه میافتم: - هیچ اشکالی نداره، ولی برای کسی که دائم توی ماموریت نباشه. بعد هم... درد باعث میشود کلامم را قطع کنم. کاش مسکن را میخوردم. صورتم در هم میرود. به عادت همیشهام، نیمنگاهی به آینهبغل میاندازم. یک موتورسوار پشت سرم و میان بقیه ماشینها حرکت میکند. کمیل مصرانه میپرسد: - بعدم چی؟ نفسی تازه میکنم: - نمیدونم کمیل. من هنوز مطهره رو دوست دارم. فکر میکردم دارم فراموشش میکنم، ولی نشد. - خیلی خوشاشتهایی تو! دوتادوتا میخوای؟ - زهر مار. میخندد: - دروغ میگم؟ پشت چراغ قرمز میایستم و دوباره به آینه جلوی شیشه چشم میدوزم. موتورسوار ایستاده پشت سرم. چهرهاش زیر کلاهکاسکت پنهان است. 🤨 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
❅﷽❅
•فڪ ڪن برے #سوریہ......✨
•بہ همہ بگے فردا میرمـ
پیش بے بے......😍
•برے تو صحن..🏃
•پرچم یا عباس...🚩
•سربند •{ڪلنا عباسڪ یا زینب}•...🥀
•برے تو حرمـ🕌
رو بہ روے ضریح..😭
•بگے خانوم اجازه میدین
برم دفاع ڪنم از حرمتون......⚔
•بعد....↩️
●یہ پلاڪ...🙃
●یہ لباس بسیجے ....😎
●یہ ڪلاشینڪف...👻
●یہ ڪلت... 🔫
●یہ گلولہ ..💢
●یہ بیابون....🏜
●بیابون نہ بهشتـ.....🌸🍃
●پشتتـ يہ گنبد...........🕌
●انگار خانم داره نگاتـ میڪنہ......😍
●خانوم نگات میڪنہ........😊
●حس میڪنے ڪنارتہ...🍃
●بهت افتخار میڪنہ
بهت لبخند میزنہ...😌
●یہ نگاه به پشتـ سرتـ
بہ پرچم یا عباس میندازے🙃🚩
●میگے اربابـ
تا اسم شما رو گنبد هستـ....🦋
● مگه ڪسے میتونہ💢
بہ حرم چپ نگاه ڪنہ....😡❌
●خم شے بند پوتینتو
سفت میڪنے.... 👟
●سربندتو سفتـ میڪنے...🙃
●ڪلاشتو سفتـ میچسبے...😏
●ڪلاشتو میگیرے میگے یا عباس.....✊🏻
●بعد از اینکه چندتا داعشے
حرومے رو به هلاڪت رسوندے😤
●ببینے یہ ضربه خورده بہ قلبتـ....🙃💔
●قلبت شروع میڪنہ بہ سوختن.....🔥
●از خون دستت میفهمے
مجروح شدے....🙂
●میگے بے بے ببخشید شرمندم......😔
●دیگه توان ندارم......😭
●دوستاتـ جمع شن دورتـ
نفساتـ بہ شمارش میوفتہ😭💔
●چشمات تار ميبینہ......😞
●بے بے بیاد بالا سرتـ برا شفاعتـ...😭
خون زیادے ازتـ رفتہ....... .💔
●دوستاتـ پاهاتو بلند ڪنن
تا خون بہ مغزتـ برسہ...
●اما ميگے:
پاهامو بذارین
زمین سرمو بلند ڪنین...🙂
●بے بے اومده میخوام
بهش سلام بدم💔 :)
●چند دقیقه بعد چشماتو ببندے....😌
●چند روز بعد بہ خانوادتـ
خبر بدن شهید شدے🙂🖤 :)
عجبرویایے :)💔
♥️🦋♥️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕@aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 گفتم: میگویند سیدسجاد شهید شده!!! گفت: خب شده دیگه! گفتم: به همین راحتی؟! گفت: خب سوریه بوده،
💔
مشهد که بودیم جواد زنگ زد و گفت قرار است اعزام شود #سوریه.
همان موقع رفتم حرم امام رضا علیه السلام فقط امام را به جان جوادشان قسم دادم که بچهام #عاقبتبخیر شود و خودشان مراقب #دین و #اخلاصشان باشند....
راوی: مادر #شهید_جواد_محمدی
قسمتیازکتاب #دخترها_بابایی_اند با اندکی تغییر
#شهیدجوادمحمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت272 عروسک به د
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت273 داشت میپرسید مگر چه هیزم تری به تو فروخته بودم که چاقویت را درست در ریهی آسیبدیدهام فرو کردی؟ شاید هم فقط میخواست بگوید: جواد! ببین! منم، عباس!😔 برای دومین بار که خنجر را درآوردم، افتاد. من اما چیزی از ترسم کم نشده بود. میترسیدم بلند شود. ضربه آخر را کاریتر زدم؛ به سینهاش. دست خودم نبود. هیولای ترس در ذهنم فرمان میداد که نگذارم من را بکشد. هیولای ترس داد میزد که اگر عباس زنده بماند، ربیعی تو را خواهد کشت... افتاد داخل جوی آب و جوی خون درست شد. دیگر نمیتوانست بلند شود؛ با این وجود من با تمام توان فرار کردم. هنوز میترسیدم از او؛ تا وقتی تکان میخورد. پشت سرم را نگاه نکردم؛ دویدم. لباسهایم چسبیده بود به بدنم؛ چون از #خون_عباس نمناک بود. دیگر نمیتوانست بیاید سراغم؛ اما باز هم میترسیدم. انقدر ترسیده بودم که مغزم کار نمیکرد. نفهمیدم چطور مسعود گیرم انداخت. ربیعی من را نکشت، اما حالا هم من هم ربیعی، منتظریم برای حکم اعداممان... " #سیدحسین" هوا خیلی سرد بود و تو کت نپوشیده بودی؛ این را همان اول که شب، پشت جدولهای خیابان دیدمت فهمیدم. نگرانت شدم. حتما سرما میخوردی؛ هوا بدجور سوز داشت. نگاهم که چرخید سمت حسن، کتت را در تن او دیدم. وقت نشد چیزی بپرسم یا پیشنهادی بدهم. تو هم انگار سردت نبود. اصلا صورتت برافروخته شده بود انگار. با صبح که دیدمت فرق داشت. صبح رنگت پریده بود. معلوم بود سخت نفس میکشی، خستهای. پای چشمانت گود افتاده بود و چشمانت کاسه خون بودند. هیچوقت اینطور ندیده بودمت. اصلا انگار به زور خودت را سر پا نگه داشته بودی، داشتی خودت را به زور دنبال خودت میکشیدی. نگرانت شدم. برای همین بود که پرسیدم: عباس مطمئنی حالت خوبه؟ چشمانت را روی هم گذاشتی؛ شاید چیزی درشان بود که نخواستی من آن را بخوانم. لبخند زدی و من پشت لبخند آرامت، طوفان را فهمیدم. فقط دو کلمه گفتی: خوبم، نترس. من باز هم میترسیدم؛ اتفاقا بیشتر. برای همین اصرار کردم: مطمئن باشم؟ این مدت خیلی بهت فشار اومده. تو این بار قاطعتر و محکمتر گفتی: مطمئن باش. طوری این را گفتی که جایی برای شک نماند. شکی اگر بود هم، نباید دیگر به روی خودم میآوردم. سریع شروع کردم به دلداری دادن خودم؛ اصلا تو در ذهن من #نامیرا شده بودی. تا دل #داعش میرفتی، سختترین ماموریتها را در #سوریه میگذراندی، زخمی میشدی، حتی #اسیر هم میشدی؛ اما #شهید نه. برای همین دیگر یک ماموریت در خیابان انقلاب تهران چیزی نبود. مطمئن بودم هیچ اتفاقی نمیافتد برایت. تویی که از پس داعشیهای وحشی برآمدهای، مگر میشود زورت به اراذل و اوباش تهران نرسد؟ داشتم شب را میگفتم... چهرهات برافروخته بود؛ طوری که انگار زیر آفتاب تابستان، کنار تنور داغ ایستادهای. سرما انگار مقابلت کم آورده بود. نمیدانم خودت هم این را فهمیدی یا نه. شاید این، نشانی از طوفان درونت بود که نتوانسته بودی کنترلش کنی. باز هم خواستم بترسم؛ اما مهلتم ندادی. من را فرستادی پی ماموریت؛ همه را. میخواستی تنها بروی سراغ #شهادت.🥀 وقتی پیدایت کردم، تمام محاسباتم بهم ریخت. هرکه بود، از پشت زده بودت. اولش انقدر تنت خونین بود که نفهمیدم چطور زده. اسلحه چسبیده بود به دستت. حسن هاج و واج نگاهت میکرد. کلا مغز و بدنش از کار افتاده بود با دیدن تو.😔 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول