eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
117 عکس
491 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️هر طلوع فرصتیست 🌺برای بیـــرون آمدن از تاریکی ☀️هر روز هدیــــه ایست 🌺برای دوباره آغــــاز کردن ☀️امیدوارم امروز آغاز 🌺بهترینها باشه برای شما روزتون بخیر و نیکی🍃🌺 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رقیه اومد تو و رفت کنار ننه نشست و سلام داد. ننه نگاهی به صورت رقیه کرد و با سر جوابشو داد.رقیه گفت دستت درد نکنه اقدس مثل یه دسته گل نگه داشتی ننه رو‌ لبخندی زدم و گفتم مادرمه به هر حال وظیفه ام هست.گفتم چه عجب از این ورا گفت به لطف داداشت آواره شدم گفتم یعنی چی.گفت حسن اومد همه مستاجرها رو بیرون کرد و به منم گفت برم.گفتم یعنی چی میخواد چیکار کنه مثلا گفت انگار خودش میخواد بشینه شونه ای بالا انداختم و گفتم به من چه حق من از اون خونه شد یکم کاسه بشقاب که اونا هم معلوم نشد چی شد پرسیدم الان کجا میخوای بری.گفت دارم میرم تو یه خونه سرایداری کنم برادر یکی از همسایه هاتون بود اونا معرفی کردن.براش چایی اوردم و گفتم از مهین خبری نداری گفت نه والا مهین کلا پیداش نشد تو این یه سال انگار مادری نداشت.آهی کشیدم و گفتم بچه بی وفا میشه مخصوصا اونایی که جون خودتو براشون میدادی.رقیه یکم نشست و بعد راه افتاد و رفت.بعد یه مدت مرتضی گفت اقدس جمع کنیم بریم تهران الان دیگه مثل قبل جایی رو بمباران نمیکنن.بچه ها بزرگ میشن یکی دو سال بعد فائزه باید بره مدرسه.دور شدن از عمه سخت بود ولی مرتضی راست میگفت تا همیشه که نمیشد تو روستا موند.باهم رفتیم خونه مرتضی رو تمیز کردیم .خونه کوچیکی بود اندازه خونه آقام نبود ولی برای ما کافی بود.وسایلمو کم کم جمع کردم و عمه ها خیلی ناراحت بودن از رفتن ما خودمم ناراحت بود بلاخره کلی خاطره داشتم تو ان خونه وسایل و جمع کردیم و رفتیم خونه تهران ننه هر روز بدتر میشد و جابجا کردن و رسیدگیش سختتر.نمیتونست چیزی بخوره همه چی رو مثل آش درست میکردم و له میکردم و ذره ذره میریختم تو دهنش.خونه مرتضی یه حیاط نسبتا کوچیک داشت خونه دو طبقه محسوب میشد یه زیر زمین پایین بود یه سالن ۲۰ متری داشت و یه گوشه یه اتاق کوچیک بود طبقه بالا هم سالن ال شکل داشت با دوتا اتاق.فرش هام و تو سالن پهن کردم و برای آشپزخونه و اتاقها هم موکت گرفتم و اون دوتا فرش لاکی که موقع عروسی خریده بودم و تو هر کدوم پهن کردم.یکی از اتاقها رو دادم به ننه و اون یکی هم من و مرتضی میخوابیدیم و بچه ها تو پذیرایی میخوابیدن.تنهایی رسیدگی به ننه خیلی سخت بود دو سه سالی همینطور گذشت فائزه رو کلاس اول ثبت نام کردم مرتضی میبردش اوایل بعد با بچه های محل دوست شد و خودش میرفت و می اومد اواخر جنگ بود ننه شده بود یه تیکه پوست و استخون دیگه تو این عالم نبود اکثرا خواب بود یا چیزی نمیفهمید هر شب ناله میکرد مشخص بود کابوس میبینه.دیگه روزها میترسید تو اتاق تنها باشه باید کنارش میبودم.برا همین جاشو آوردم تو پذیرایی پهن کردم تا راحتتر باشه.همش با دست به یه جایی اشاره میکرد و چشاش گرد میشد و بعد عرق میکرد و داد میزد کم کم میترسیدم.مرتضی هم داده بود ماشین و برا شرایط خودش تغییر داده بودن و دائم این شهر اون شهر میرفت .تنها بودم و اینجا هم با کسی زیاد رفت و آمد نداشتم.صبح تا شب تنها بودم با ننه.یه جورایی. افسرده شده بودم تو همین روزها دوباره حامله شدم انگار دنیا رو سرم خراب شد.الان که وقت بچه نبود.به مرتضی گفتم اونم تو فکر رفت که اخه الان تنهایی چیکار میکنی.گفتم مرتضی برم سقط کنم عصبی شد که هدیه خدارو پس نمیزنن ویارام شدید بود مطمئن بودم دختره بازم مرتضی زود زود خونه می اومد و سعی میکرد کمکم کنه ننه حالش خیلی بد شده بود به مرتضی گفتم برو به حسین و مهین یه جوری برسون که بیان ننه اشون و ببینن آخرای عمرشه.چند روز گذشته بود که در زدن به مرتضی گفتم در و باز کنه.صدای مرتضی اومد که میگفت اقدس بیا مهمون داری چادرمو سر کردم و رفتم حیاط دیدم زهرا هست به همراه علیرضا و دخترش.زهرا اومد روبوسی کرد علیرضا ماشاءالله بزرگ شده بود ۱۲،۱۳سالش میشد دخترشم کپی زهرا بود گفت شنیدم ننه پیش تو هست گفتم اره بیا تو.اومدن نشستن و رفتم چای و میوه اوردم و نشستم پیششون.گفتم چخبر زهرا چیکار میکنی کجایی گفت هیچی خیاطی میکنم و مغازه علی رو فروختیم و یه خونه کوچیکم خریدیم شکر میگذره.گفتم از مهین خبر نداری گفت یه بار اومد پیش من. که منو راضی کنه بریم شکایت کنیم از حسن ولی من حوصله دادگاه و پاسگاه نداشتم و گفتم نمیخوام من چیزی.گفتم پس تهران میاد و میره سراغی از ننه اش نگرفت گفت والا اقدس یه چیزی بگم بین خودمون باشه میدونست ننه رو تو بردی و وضعش خرابه گفت این همه سال من جورشو کشیدم اقدس رفت خوشگذرونی الانم نوبت اونه گفتم حق داره خیلی زحمت کشید تو اون خونه گفت آقا مرتضی رو دیدم تو محله سراغتو گرفتم گفت حال ننه بده و آدرس گرفتم کهه بیام ببینمتون گفتم خوب کردی خوشحالم کردی یکم نشستن و حرف زدیم و درد و دل کردیم و رفتن تازه تلفن کشیده بودیم خونمون شماره امو دادم بهش که کاری داشتی زنگ بزن بهم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زهرا رفت ننه چند روزی بود به هوش بود دور و برشو نگاه میکرد..یه شب با فریاد ننه بلند شدم دیدم سعی داره لحافو از روش باز کنه گفتم چی شده ننه.همش دو وبرش و نگاه میکرد با وحشت به زور گفت اتیش .گفتم ننه هیچ جا آتیش نگرفته دور و برش و نشون میداد که اتیش هست میخواست بلند بشه.اما نمیتونست مرتضی به صدامون بیدار شد و گفت چیی شده گفتم میگه آتیش اینجا هست.نشست کنار ننه و چند آیه قران خوند و دست ننه رو گرفت تو دستش و اونقدر قران خوند تا ننه آروم شد.حال روحی هیچکدوممون خوب نبود نه ننه نه مرتضی نه من.پنجشنبه شب بود که مرتضی اومد خونه که اقدس حسن میخواد بیاد ننه رو ببینه .گفتم بیاد منکه در و به روی کسی نبستم.گفت هرچی. گفت جوابشو نده.گفتم مثلا چی میخواد بگه منکه کاری با اونا ندارم خداروشکر.عصر شد و زنگ خونه رو زدن فائزه رفت در و باز کرد و صدای حسن بلند شد که مامانت کجاس بگو دایی حسن اومده با اکراه رفتم پیشواز .حسن و پروین یه قوطی شیرینی دستش اومدن تو .پروین زود جلو اومد و بغلم کرد و روبوسی کرد حسن هم با سر سلامی داد و گفت این ننه ما رو کجا قایم کردی.دلم میخواست بگم انقدری پسرش غیرت نداشت که الان خونه دامادش هست ولی حرفیی نزدم و گفتم بفرمایید تو .تو سالن هست.رفتن تو و حسن رفت کنار رختخواب ننه نشست.حسن خم شد ننه رو صدا کردگفتم حالش خوب نیست نمیشنوه گفت یعنی چی موقعی که ما دیدیمش که خوب بود.گفتم ۳ سال پیش منظورته؟خندید و گفت بجون اقدس کلی گرفتاری داشتم.این پروین شاهده صبح تا شب سر کارم بدبختی که یکی دوتا نیست.حوصله بحث نداشتم بلند شدم چای دم کردم میوه آوردم.گفت شوهرت اگه نمی اومد سراغم من از کجا باید پیداتون میکردم.پروین گفت اره والا اینجور که فامیل داری نمیشه سالی یه بار هم سر نمیزنید چیزی نگفتم.مرتضی اومد نشست و با حسن گرم صحبت شدن .گفتم پروین از مهین خبر نداری.گفت والا اخرین بار چند ماه قبل اومد قشقرقس به پا کرد که بیا و ببین گفتم سر چی .گفت اومده بود که باید خونه رو بفروشید سهم منو بدین تا من بتونم بیام تهران خونه بخرم .گفت انگار با شوهرش نمیسازه میگه میخوام بیام اینجا با بچه هام زندگی کنم .دلم براش سوخت مهین از ازدواج شانس نیاورد اول و اخر پروین با چشم و ابرو به حسن اشاره کرد که بریم دیگه.حسن هم زود بلند شد و گفت کاری داشتی خبر کن گفتم ممنون کاری ندارم شما به گرفتاریهاتون برسید رفتن ننه زخم بستر شده بود و تمیز کردن و رسیدگیش واقعا طاقت فرسا شده بود با سرم زخمهاشو میشستم پماد میزدم زن بیچاره صبح تا شب فقط ناله میکرد ۵ ماهم بود و حال و اوضاعم اصلا خوب نبود.ننه صبح تا شب ناله میکرد و کابوس میدید و هر روز نحیف تر میشد به مرتضی گفتم اگه وقت کردی برو خونه مادرشوهر مهین شماره ای چیزی بگیر ازش بهش زنگ بزنم .ننه ام چشمش براه هست گفت باشه مرتضی دو یه روز بعد یه شماره بهم داد و گفت خواهرشوهرش گفت این شماره خونشون هست زنگ زدم اما جواب ندادن.یه بارم عصر زنگ زدم یه دختر بچه تلفن و برداشت .گفتم مامانت خونس گفت بله شما گفتم اسم مامانت مهین هست گفت بله گفتم بگو اقدس کارت داره.گوشی رو گذاشت زمین و رفت صداش کرد مهین زود اومد پای تلفن و گفت اقدس تویی گفتم اره خوبی خواهر .گفت چخبر چی شده تو زنگ زدی بهم ننه تموم کرده گفتم نه ولی حالش بده چشمش براه هست تا تو رو ببینه گفت من راهم دوره بچه مدرسه ای دارم نمیتونم که ول کنم بیام.گفتم میدونم فقط خواستم بهت بگم بعد گله نکنی.گفت دستت درد نکنه ببینم چی میشه خداحافظی کردم و قطع کردم.با خودم میگفتم یعنی همه خواهر و برادرا رابطه اشون مثل ما هست ؟همینقدر سرد و بی تفاوت.من خودم سنگین شده بودم و نمیتونستم تنهایی ننه رو ببرم حموم بخاطر عفونت زخمهاش مجبور بودم بشورم و پماد بزنم.مرتضی ننه رو بغل میکرد و میزاشت تو حموم من میشستم و تمام مدت ننه آی آیش بلند بود دلم براش کباب بود زن بیچاره خیلی عذاب میکشید یه هفته از تلفنم به مهین گذشته بود که مهین اومد.صبح بعد رفتن فائزه به مدرسه صبحونه بچه ها رو دادم و مشغول جمع و جور کردن خونه بودم که زنگ در و زدن رفتم دم در درو باز کردم دیدم مهین با یه دختر کوچیک ۳،۴ ساله خیلی لاغر و شکسته شده بود گفتم بیا تو خوش اومدی.مرتضی تو زیر زمین بود از پایین پنجره نگاهی کرد و رفت اونور مهین اومد تو و خیلی سرد گفت ننه ام کجاس گفتم تو خونه اس برو تو ببینش دست دخترشو کشید و گفت فتانه تو حیاط بازی کن میام زود.گفتم چرا تو حیاط بیا برو با بچه ها بازی کن دخترم.لبخند شیرینی زد و کفشهاشو جلوتر از مهین درآورد و رفت تو دنیا رو صدا زدم و گفتم دیت مهمونمونو بگیر و برید بازی کنید ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مهین کفشهاشو درآورد و اومد تو رفت کنار ننه نشست و صداش کرد ننه تا صدای مهین و شنید چشمهاشو باز کرد و چشماش پر اشک شد مهینم هق هقش بلند شد و ننه رو بغل کرد و گریه کرد تحمل اینو نداشتم بشینم و نگاه کنم رفتم آشپزخونه تا راحت باشن چای دم کردم مرتضی اومد کنارم و آروم گفت من میرم ظهر برمیگردم گفتم باشه برو چای ریختم و رفتم تو اتاق مهین با دست اشکاشو پاک کرد و گفت چرا ننه اینطور شده.گفتم سکته کرده خب مریضه من هر کاری از دستم بر می اومد کردم نگاهی به ننه کرد و گفت دکتر بردینش گفتم اره خیالت راحت دکتر میاد تو خونه ویزیت میکنه هر موقع لازم باشه گفتم چخبر چیکار میکنی گفت هیچی میگذرونیم تو خداروشکر وضعت خوبه و نگاه خریدارانه ای به خونه کرد گفتم شکر خدا میرسونه آهی کشید و به پستی تکیه داد و گفت من که هیچ وقت شانس نیاوردم حق و حقومم حسن بالا کشیده یه قرون نمیده که بتونم یه نفس راحت بکشم نمیخواستم در اون مورد حرف بزنم جوری رفتار میکردن که انگار من کلفت اون خونه بودم نه یکی از بچه ها گفتم از شوهرت و بچه هات چخبر چند تا بچه داری گفت سلامتی ۳ تا دارم دیگه بسمه گفتم خدا حفظشون کنه دخترت خیلی شیرینه گفت ممنون و دست ننه رو گرفت و گفت اقدس تو که تلافی کارای ننه رو الان سرش در نمیاری گفتم منظورت چیه گفت اخه وضع ننه خیلی بده خیلی لاغر شده خیلی ناراحت شدم یه لحظه بغض کردم وگفتم من بلد نیستم مثل شماها باشم تلافی کردن یاد نگرفتم.تو چی تو چطور دلت اومد ببینی ننه ات مریضه و بزاری بری موقعی رفتم سراغش که تموم جونش از کثیفی و مریضی شپش زده بود انقد خودشو خیس کرده بود که نمیشد تو اتاقش قدم گذاشت بهش برخورد و گفت منت چی رو میزاری همونقدر که ننه من بود ننه تو هم هست وظیفه ات هست.گفتم من شکایتی نکردم تو یه جور ساکی هستی انگار تو بهتر بهش میرسیدی و من نزاشتم.مهین بلند شد و با حالت تحکم اومد سمت من و گفت اره تو هیچ وقت نزاشتی من زندگی کنم چه تو بچگی چه تو ازدواج چه الان همیشه سایه شومت رو زندگی من بوده میدونستم این حرص و عقده از کجاس نگاهی بهش کردم و گفتم نا انصافی بخدا رفتم دست فتانه رو گرفت و راه افتاد مانعش نشدم کاملا درک میکردم زوری اومده بود دیدن ما رفت و ننه با چشمای پر اشک نگاهم میکرد .رفتم دستشو گرفتم و گفتم خودت میدونی که من چیزی نگفتم مهین کلا دلش نبود بیاد تو رو خدا تو هم خودتو ناراحت نکن دستشو بوسیدم اما تا شب فقط اشک ریخت و اشک ریخت.مرتضی اومد خونه و دید حالم بده گفت مهین چی شد پس گفتم ماجرا رو گفت خیلی انگار فشار روش هست شنیدم میگفتن شوهرش معتاد شده و به مهین خرجی نمیده شرایط بدی داره .تو اوج عصبانیت دلم براش سوخت شاید واقعا راست میگفت من باعث بدبختیش شده بودم از بعد رفتن مهین حال ننه بدتر و بدتر شد تا جایی که نای پلک زدن هم نداشت زخمهاش خیلی بد خونریزی داشت اون شب حال خودمم بد بود واقعا پاهام بشدت ورم کرده بود شام و حاضر کردم و رفتم دراز کشیدم مرتضی تازه رسیده بود شام و پهن کردم و یکم آب گوشت درست کرده بودم بردم به به ننه بدم با قطره چکون یکم دادم بهش چشماش و باز کرد انگار یخ زده بود نگاهش دستمو گرفت و نزاشت بلند بشم کنارش نشستم نگاهش تو نگاهم بود و دستمو فشار میداد مرتضی با کمک بچه ها سفره روجمع کردن مرتضی متوجه شد و اومد کنارم و شروع کرد برای ننه قران خوند تا ساعت ۱۱ و ربع شب قران خوند و دست ننه هم تو دستام بود ننه شروع کرد مقل ننجون خرخر کردن برگشتم به اون روز و اون لحظه یاد رفتارای ننه افتادم و زار زدم انگار یکی چنگ انداخته بود و خفم میکرد ننه ساعت یازده و نیم شب تموم کرد بهت زده نشسته بودم کنارش نگاهش رو به سقف باز مونده بود و دستش تو دستم یخ زد یاد فوت آقاجونم تو بیمارستان افتادم یاد اون روزی افتادم که ننه ام جای ناراحتی برای شوهرش ناراحت بهم خوردن خواستگاری مهین بود یاد فحشهایی افتادم که نثار روح جد و آباد آقام کرد دنیا خیلی کوچیک و خیلی هم نامرد هست دلم سوخت برای خودم برای آقاجونم برای بدبختی هایی که کشیدیم برای بی مهری هایی که به خودش به من به زندگی خودش کرد ننه ام تموم شد برای همیشه مرتضی رفت گوشی رو برداشت و به حسن زنگ زد شماره مهین و گرفت و گوشی رو داد دست فائزه و گفت به خاله ات بگو به زهرا زنگ زد من تمام مدت یخ زده نگاهم خیره به دستای سرد ننه ام بودچشمای ننه رو بست و پتو رو کشید روش ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یه ساعتی گذشته بود که زنگ و زدن مرتضی رفت در و باز کرد زهرا بود با مادرش .زودتر از بچه هاش اومده بود زهرا اومد بغلم کرد و گفت تسلیت میگم مادرش گفت راحت شد زن بیچاره تو عذاب بودنشستیم مادر زهرا قران و برداشت و شروع به خوندن کردزهرا اومد دم گوشم گفت اقدس بو میاد انگار جای ننه خرابه.مادرش گفت طبیعیه آب و لگن بیارید تمیزش کنیم.بلند شدم رفتم لگن و اوردم و آب گرمم آوردم و با کمک زهرا ننه رو تمیز کردم و محض احتیاط دوباره پوشک کردم بدنش مثل یه چوب خشک شده بودکارمون که تموم شد.زنگ و زدن مرتضی گفت حتما حسن هست و رفت در و باز کرد .حسن و پروین بودن اومدن تو حسن اخماش تو هم بود و از مرتضی پرسید کی تموم کرد مرتضی گفت همون موقع که بهت زنگ زدم.حسن نشست و تابی به سیبیلاش داد و دستشو گذاشت رو پیشونیش و پروین آروم آروم اشک میریخت از نظر من اشک تمساح بود این زن کلا به دلم ننشست کم کم سر و کله خاله هام و دایی هامم پیدا شد هر کدوم یه طرف نشسته بودن و گریه میکردن زهرا گفت اقدس وسایل داری حلوا بپزیم مرتضی گفت بله زیرزمین وسایل هست اقدس حالش خوب نیست زحمتش با شما زهرا خانم واقعا حالم بد بود رنگم پریده بودچادرمو به زور رو سرم نگهداشته بودم.خاله هام هر کدوم یه طرفی نشسته بودن و هرازگاهی سراغ مهین و میگرفتن زهرا و پروین رفتن پایین حلوا درست کنن صبح شده بودصدای اذان می اومدهمه بلند شدن و وضو گرفتن و نماز خوندن.حسن و مرتضی رفتن دنبال کارهای دفن و کفن یه آقای پیری اومد ننه رو معاینه کرد و یه کاغذ امضا کرد و رفت.ماشین حمل جنازه اومد ننه رو گذاشتن رو برانکاردشونو و لاالله الاالله گویان ننه رو بردن عمه ها هم تازه رسیده بودن به عمه گل بس گفتم هیشکی تو خونه نیست عمه بچه هام تنها میمونن گفت من هستم برید کفشهامو پام کرد که صدای جیغ و داد و فریاد از تو کوچه اومد خودمو به سرعت رسوندم دم در دیدم مهین هست که داره داد میزنه که مادرمو کشتید دق مرگش کردید زهرا و پروین سعی داشتن آرومش کنن اما مهین بیخیال نمیشد یه مردی هم با فاصله ازش وایساده بود خیلی لاغر بود و با حال زار تکیه داده بود به دیوار فهمیدم شوهرشه.مهین داد میزد و مرتضی رو نشون میداد و میگفت این و زنش مادر منو کشتن دقش دادن اینا عقده هاشونو وا کردن سر ننه ام.ننه من چیزیش نبودحسن رفت جلوتر و پروین و زهرا رو پس زد و یه کشیده خوابوند تو گوش مهین که من از ترس قالب تهی کردم مهین ناباور دستشو گذاشت رو صورتش و گفت دستت درد نکنه داداش حسن داد زد خفه شو نزار جار بزنم چه غلطها کردی و چی ها گفتی رو کرد به مامورهای حمل جنازه و گفت ببخشید داداش شما کارتونو انجام بدین من لای در وا رفته بودم.زهرا اومد نزدیک دید رنگ به رو ندارم داد زد که یه لیوان آب بیارید پروین رفت تو و یه لیوان آب قند آورد یکم حالم جا اومدمرتضی اومد زیر بغلمو گرفت و گفت اگه ننه ات نبود نمیزاشتم با این حالت بیایی قربون صبرت بشم منو برد تو ماشین دلم میخواست بخوابم واقعا طاقتم تموم شده بودرسیدیم بهس زهرا و ننه رو بردن غسالخونه خاله هام جلوتر رفتن بعد نیم ساعت خانمه سرشو بیرو اورد و گفت از همراهاش هر کی میخواد خداحافظی کنه بیاد بلند شدم که برم پروین نزاشت که بشین زن حامله نمیره غسالخونه.مرتضی هم نزاشت.خاله هام رفتن و زهرا و پروین هم رفتن و مهین هم رفت و صداش باز بلند شد که داد میزد که ننه ام همه جای بونش زخمه اینا چیکار کردن باهات چرا بدنت سوراخ سوراخ شده .زن غسال مهین و هل داد تو سالن و با حالت عصبانیت داد زد سرش که زخم بستر شده تا حالا ننه ات و ندیده بودی که اینجا رو گزاشتی رو سرت مهین صداشو برید و یه گوشه نشست. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نماز و خوندن وننه رو بردن دفن کردن مرتضی و حسن ننه رو تو قبر گذاشتن و برگشتیم خونه ما هر کی از،همسایه ها و آشناها میشنید برای تسلیت گفتن می اومدحسن که طبق معمول خودشو کشیده بود کنار .مرتضی آشپز اورد و تو زیر زمین غذا پختن و خیرات دادیم.مهین تو هیچ کدوم از مراسمها نیومد و از سر خاک رفت خونش.مراسمها تموم شدن و جای خالی ننه خیلی برام سنگین بود.گاهی عذاب وجدان میگرفتم که نتونستم خوب بهش برسم.گاهی یاد کاراش می افتادم قلبم درد میکرد.زندگی به روال عادی برگشته بود مرتضی هم رفت سر کارش و مثل قبل هفته ای دو سه شب خونه بود.ماه اخرم بود که مرتضی بیشتر می اومد خونه و سعی میکرد تنهام نزاره با زهرا گاهی رفت و آمد داشتم.روزی که نرگس دنیا اومد دردام شروع شد و خودم میدونستم وقتشه زنگ زدم به زهرا و اومد باهم رفتیم بیمارستان سه چهار ساعت بعد دخترم بدنیا اومد سفید و بود بود مثل مهین مرتضی اومد ملاقات یه گل خوشگل برامون خریده بود و خوشحال بود گفتم دختره مرتضی صورتش و بوسید و گفت هدیه خداس دختر و پسر فرقی نداره .زهرا شب پیشم موند و کلی باهم درد و دل کردیم و صبح مرخص شدم .رفتم خونه و دو سه روز استراحت کردم زهرا اون چند روز می اومد و بهم سر میزد.نرگس خیلی بچه نا آرومی بود صبح تا شب فقط گریه میکرد و بغلم بود حال روحیم هم اصلا خوب نبود ولی میگذروندم.زندگی به روال عادی میگذشت بچه ها بزرگتر شده بودن.فائزه دبیرستان میرفت و سال اخرش بود دنیا سال دوم دبیرستان بود و علی هم سال اخر راهنمایی نرگس هم کلاس چهارم بود تو این سالها گاهی با پروین رفت و آمد داشتم.ولی با زهرا زیاد میرفتیم و می اومدیم.زهرا برا خودش یه کارگاه خیاطی زده بود و بچه هاش هم اونجا کمک حالش بودن.پروین هم گاهی می اومد و سر میزد ولی بچه هاشون نمی اومدن.یه روز فائزه اومد خونه که یه همکلاسی دارم که میگه با ما فامیله.گفتم کیه گفت میگه دختر خالم هست کنجکاو شدم برم ببینمش.به بهونه پرسیدن درس فائزه رفتم مدرسه زنگ تفریح بود فائزه با دوستش اومد پیشم که مامان میشناسیش نگاهی بهش کردم و چشمای مهین و دیدم خودش بود لیلا.بغلش کردم و بوسیدمش بر عکس مهین خیلی خونگرم و صمیمی برخورد کردگفت شما میشی خاله اقدس من درسته؟گفتم اره عزیزم چخبر از مادرت کجایید کی برگشتید گفت تازه یکی دو ماهه که اومدیم تهران گفتم مهین چطوره.گفت اونم حال روحی خوبی نداره عموم ۳ ماهی میشه که فوت کرده ماهم جمع کردیم اومدیم تهران.از شنیدن خبر فوت شوهر مهین خیلی ناراحت شدم سرنوشت خواهر من خیلی بد رقم خوردیکم باهاش حرف زدم و فائزه اصرار کرد که یه روز بیا خونمون اینجا نمیشه زیاد صحبت کردخاله مهینم بیار.شماره خونه رو دادم به لیلا و گفتم بده مادرت اگه دوست داشت زنگ بزنه یا بیایید خونمون ما همون خونه قبلی هستیم.باشه ای گفت و رفتن سر کلاس منم برگشتم خونه.فائزه دختر بلند پروازی بود رویاهاش خیلی فراتر از زندگی ما بود بچه ها بزرگ شده بودن و دوتا اتاق کفاف نمیداد .مرتضی یه طبقه دیگه هم درست کرده بود برا بچه ها که هر کدوم یه اتاق داشته باشن و بچه ها اکثرا تو اتاقهاشون بودن جز نرگس که همیشه کنار من بود و دل نمیکند.چند وقتی بود سر دلم درد میکرد و رفته بودم دکتر بهم قرص و شربت معده داده بود ولی هر روز حس میکردم دارم بدتر میشم.پنجشنبه بود که فائزه گفت فردا قراره لیلا با مادرش و برادر و خواهرش بیان خونمون.مرتضی شنید و گفت من فردا میرم شما راحت باشید .جمعه از صبح زود بیدار شدم و ناهار و بار گذاشتم .مهین عاشق قرمه سبزی بود فائزه هم یکم ژله و دسر درست کرد که من بلد نبودم اونجور چیزها رو خونه رو مرتب کردم و لباس نوهامو پوشیدم که خواهرم قراره بیاد.ساعت ۱۲ ظهر شد که آیفون و زدن و فائزه گفت که لیلاس رفتم استقبال مهین با بچه هاش اومده بود تغییر چندانی نکرده بود همون مهین مغرور بود اومد جلو سلامی کرد و بغلش کردم و. بوسیدمش گفتم این رسم خواهر داری نیست.تلخندی زد و گفت میدونم یه سوزن هم به خودت بزن راست میگفت من ترجیح دادم دور از مهین باشم ادامه دارد.. ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بچه ها خیلی خوشحال بودن از دیدن هم اخه بچه های من فامیلی جز زهرا و پروین ندیده بودن.عمه ها هم سالی یکی دو بار می اومدن.مهین اومد نشست نگاهی دور خونه چرخوند و گفت خونه قشنگی داری گفتم ممنون قابل نداره.گفتم مهین کجا خونه گرفتی نزدیکی ؟یا دوری.گفت یکی دو خیابون اونورترم گفتم عه چه خوب بیشتر میتونیم بهم سر بزنیم.فایزه ازمون پذیرایی کرد مهین نگاهی به فائزه کرد و گفت کپی باباتی فایزه لبخندی زد و گفت اره همه میگن خاله جرات اینو که بپرسم شوهرت چی شد و نداشتم.خودش سر صحبت و وا کرد و گفت خدا رحمت کنه پدر لیلا رو اگه حقوق اون نبود الان ما اواره خیابونا بودیم.برادرش که عرضه نداشت اخر سر هم تو یه خرابه ای اور دوز کرد و مردیه هفته بعد جسدشو پیدا کردن و با مدارکی که تو جیبش بود به خانوادش خبر دادن.نمیدونم چه حماقتی بود که من باید با برادر شوهرم حتما ازدواج میکردم انقد دم گوشم خوندن که زن جوون نباید تنها باشه و رسم داریم که تو خانواده خودمون بمونه که خریت کردم گفتم فدای سرت الان شکر خدا کنار بچه هاتی.اهی کشید و گفت اره یه مادر عصبی و بدخلق شدم برا بچه هام.لیلا برعکس فائزه دختر آروم و عاقلی بنظر میرسید.از حسن پرسید گفتم اونم پروین گاهی میاد سر میزنه .گفت تو همون خونه هستن گفتم اره نرفتم خودم تا حالا ولی پروین میگفت همونجان.مهین گفت حسن حاضر نیست خونه رو بفروشه حق ماها رو بده حداقل حق بچه های یتیم علی رو بده.راس میگفت حسن کلا زورگو بود همیشه برای ماها حرفی نزدم دلم نمیخواست حرفها کشیده بشه سمت من و جهیزیه ای که برای حق ارثم دادن.ناهار و اوردیم و مهین گفت هنوز یادته خواهرت چی دوست داشت.گفتم اره مهین تو هم فراموش کنی من نمیکنم همیشه دلم میخواست با تو بازی کنم با تو حرف بزنم با تو دوستی کنم خواهری کنم اما نشداونم آهی کشید و گفت اره نشد نشد زندگی کنیم .ناهار و خوردیم و حال من بدتر میشد درد معده ام زیاد بود فکر کردم بخاطر ناهار هست .اما درد نفسم و بند اورده بود همونطور تکیه زدم به پشتی و دستمو گذاشتم رو سینه ام مهین و دخترا دوییدن سمت من و دیگه چیزی یادم نیست چشم باز کردم و دیدم تو بیمارستانم دور تا دورم پرده آبی کشیدن و یه دستگاهی هم بهم وصل بودخواستم بلند بشم دیدم سرم تو دستمه فائزه آروم کنار پرده رو باز کرد و رو کرد به یکی و گفت به هوش اومدپرده کنار رفت و علیرضا اومد تو ولی روپوش سفید تنش بود تعجب کردم اومدعلایمم و چک کرد گفتم عمه تو اینجا چیکار میکنی چرا روپوش سفید تنت کردی با تعجب نگاهم کرد و گفت متوجه نشدم چی گفتید خانم سعی کردم بلند تر بگم گفتم علیرضا عمه تو کی اومدی گفت اشتباه گرفتی خانم من علیرضا نیستم.چشام و بازتر کردم ولی خودش بود فقط مدل موهاش فرق داشت فائزه و مهین صدامو شنیدن و اومدن تو مهین گفت چی شده گفتم این آقا مگه علیرضا نیست فائزه هم با تعجب نگاهی کرد و گفت خیلی شبیهش هست.دکتره گفت خانم شما یه سکته کوچبک قلبی رد کردین حالتون خوب نیست باید تحت نظر بمونید و سعی کرد از ما دور بشه.بعد رفتن دکتر مهین گفت اقدس نکنه این .نگاهی بهش کردم و گفتم به فایزه بگو زنگ بزنه زهرا با علیرضا بیاد فایزه گفت چرا چی شده.تو دلم آشوب بودمطمین بودم این محمد رضاست مهین رفت دنبال دکتر تا ببینه کجا رفت فایزه ول کن نبود که این کیه چی شده گفتم بعدا بهت میگم تشری زد و رفت به زهرا زنگ بزنه یه ساعتی گذشته بود که زهرا اومد سراسیمه خودشو رسوند بهم و گفت چی شده اقدس تو چرا سکته کردی گفتم علیرضا رو اوردی گفت اره داره میاد چیکارش داری.مهین رفته بود و اسم اون دکتر و پرسیده بودکیوان ملکی پرستارا می اومدن دعوا که اینجا چرا انقد شلوغ هست برید بیرون .مجبور بودم شدم بگم حالم بده و دردم زیاده تا دکتر و صدا کنن.پرستار هی میگفت حالتون خوبه خانم ولی من بیخیال نشدم که قلبم درد میکنه نفسم بالا نمیاد دکتر و خبر کن زهرا فکر کرد واقعا حالم بده داد زد سر پرستار که دکتر و خبر کن.پرستار با اخم رفت دنبال دکترهمه رو بیرون کرده بودن من با اصرار نزاشتم علیرضا و زهرا برن.بلاخره دکتر اومد گفت چی شده خانم.صحنه دیدار زهرا و علیرضا با محمدرضا خیلی خاص بود.دکتر سرش و بالا کرد و تا نگاهش به علیرضا افتاد خشکش زد.زهرا و علیرضا هم انگار خشک شدن یه چند لحظه ای هیچ کس حرفی نزد رو به زهرا گفتم فکر کنم محمدرضا هست زهرا.زهرا از لبه تخت گرفت و از حال رفت دکتر رفت بالاسرش و داد زد پرستار و صدا کرد زهرا رو هم رو تخت روبرویی خوابوندن و سرم وصل کردن. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫در این شب‌های زیبا یادتون نرود ⭐اینجـا کسـی هسـت که به اندازه‌ی 💫تک تک شکوفه های بهاری ⭐بـراتون آرزوهـای خـوب دارد 💫دعـا می‌کنـم این شب های پاییزی ⭐سرآغـاز بهتـریـن‌ها بـراتون باشــه 💫و هر آنچـه از خوبی‌ها ⭐که آرزو داریـد بدسـت بیاورید 💫شبتون بخیر 🌜و سرشار از آرامش الهی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سلام به امروز خوش‌آمدید 💐یه جایی بنویس که هیچکس 🌷دوبار زندگی نکرده است 💐روزی دوبار بهش نگاه کن 🌷و به قول چارلی چاپلین 💐شاید زندگی آن جشنی نباشه 🌷که تو آرزوشو می‌کردی 💐ولی حالا که بهش دعوت شدی 🌷تا می‌تونی زیبا برقص 💐روز زیبایی داشته باشید عزیزان🌹 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دکتر با تعجب اومد بالاسرم و گفت این آقا کی هستن گفتم برادرزاده منه فکر کنم شما گمشده ما هستید دکتر گفت گمشده چیه من پدر و مادر دارم .قسمش دادم از مادرش بپرسه حقیقت و دکتر سردرگم شده بود وبا گیجی رفت علیرضا گفت عمه دلم گواه میده این محمدرضاست.زهرا کم کم به هوش اومد و فقط گریه میکرد و میگفت بچم چی شد اقدس گفتم صبر کن اینطور دست و پا نزن ببینیم چی میشه زهرا یه بند گریه میکرد دکتر دوباره برگشت تو اتاق خیره شده بود به علیرضا و گفت من زنگ زدم مامانم گفت همچین چیزی نیست یه شباهت تصادفی هست.زهرا بلند شد و خودشو رسوند به کیوان و از،لباسش گرفت و گفت خواهش میکنم بزار من مادرتو ببینم علیرضا گفت اصلا میشه آزمایش داد.زهرا میگفت امشب قراره بیاییم عیادت تو محمدرضا هم میخواد بیاد گوشی رو قطع کردم و چشمای متعجب بچه ها جلو روم بود کسی خبر نداشت که علیرضایه برادر دوقلو داره و گم شده براشون تعریف کردم و همه متعجب بودن ازاین اتفاق مرتضی عصر اومد خونه و گفتم که محمدرضا پیدا شده و دکتر همون محمدرضا هست رفت کلی میوه و شیرینی خرید و با کمک دخترا خونه رو مرتب کردن شب شد و زهرا با بچه هاش اومد عیادت محمدرضا برعکس علیرضا اروم و ساکت بود شدیدا علیرضا از کنارش جم نمیخورد و دیدن دوتا برادر کنار هم برای بچه هام خیلی هیجان داشت مخصوصا علی که یه بند گیر داده بود به علیرضا که خوش به حالت ای کاش منم یه برادر داشتم که گم میشد هر چی من و مرتضی چشم و ابرو می اومدیم کارساز نبود اون روزها نمیدونم من و مهین چی فکر کرده بودیم که تلاش داشتیم دخترمونو بدیم به محمدرضا و تمام تلاشمونو برای جلب توجهش میکردیم یا من به بهونه های مزخرف فائزه رو میبردم بیمارستان یا مهین اخر سر پسر بیچاره مجبور شد بگه که قراره با یکی از همکلاسی هاش ازدواج کنه که اونم دکتر هست و از خونواده پولدار من و مهین ناچارا بیخیال شدیم.یه مدت بود رفت و آمد پروین زیاد شده بود و همش گله و شکایت خونه رو میکرد که موش داره کلنگی شده و قابل سکونت نیست با خودم فکر میکردم میخوان بفروشن این داره زمینه سازی میکنه من طلا زیاد داشتم و پروین هم دیده بود مرتضی به هر بهانه ای یه چیزی برام میگرفت .پروین و حسن یه روز اومدن خونمون و حرف و کشوندن باز به خونه و بازسازیش .پروین گفت اگه پول باشه و بشه کوبید و ساخت به هر کدومتون یه واحد آپارتمان میرسه.حسن بلاخره رک گفت که تو که طلا زیاد داری یه مقدارشو بفروش من خونرو شروع کنم تا بتونم وام بگیرم سر یه سال عین همون طلاها رو با وزنی که فروختی برات میخرم.گفتم نه اینا رو مرتضی خریده اونم راضی نمیشه کلا از فروختن طلا بدش میاد بعد هم اینا حق بچه هام هستن و حسن و پروین با دلخوری رفتن .من طلاهایی که سر عقد مهدی برام خریده بود و خواهراش داده بودن و تو یه کیسه پیچیده بودم و تو یکی از متکاهام قایم کرده بودم نمیخواستم مرتضی ببینه هیچ وقت هم سراغ اونا رو نگرفت تصمیم داشتم یه روزی آدرسی پیدا کنم و بفرستم براشون اما تو این سالها فراموش کرده بودم.اون شب تا صبح نتونستم بخوابم .تازه رفت و امد با خواهر و برادرم داشت عادی میشد و اگه میتونستم کاری کنم که مهین به حقش برسه شاید رابطه امون بهتر هم میشد .یا یه واحد برای زهرا اگه بود خیلی خوب میشد دو روز بعد علیرضا رو داماد میکرد خیالش راحت بود هزار تا فکر و خیال از مغزم میگذشت صبح تصمیم گرفتم اون طلاها رو بردارم ببرم بدم به حسن بعد که برش گردوند میفرستادم برای خواهرای مهدی صبحونه بچه ها رو دادم و رفتم اون طلاها رو برداشتم و لباس پوشیدم و رفتم خونه آقاجون بعد این همه سال اولین بار بود که داشتم میرفتم اون سمت هیچ وقت دلم نخواست برم.رسیدم سر کوچه همه چی عوض شده بود حتی آدما هم عوض شده بودن رسیدم دم در خونه خیلی داغون شده بود و برخلاف قبل در بسته بود یه زنگ کوچیک گوشه دیوار بود زدم یه بار دوبار صدای پروین اومد که داد میزد کیه گفتم منم اقدس.اومد در و باز کرد و با دلخوری گفت خوش اومدی اقدس خانم قابل دونستی رفتم تو خونه خیلی داغون شده بود .اتاقهایی که یه زمانی پر از همسایه بود الان خالی خالی بودن حوض وسط خونه خالی بود .رفتم تو همون اتاق که اخرین بار ننه رو اونجا دیده بودم.وسیله هاش عوض شده بود خبری از وسایل ننه نبود .پروین دوتا چای ریخت و آورد گفتم بچه هات کجان .گفت هر کدوم پی خوشی خودشونن نشست و گفت میبینی حال و روز منو ببین چی بودم و چی شدم.اره راس میگفت روزی که وارد این خونه شد دختر سرهنگ بود دک و پزی داشت اما الان پروین شده بود یه زن عادی گفتم سرنوشت هر کی یه جور رقم میخوره.گفتم حسن خونه اس کارش دارم گفت اره خوابه بزار برم بیدارش کنم رفت تو اتاق بغلی و صدای حسن اومد که میگفت چیکار داره صدای پروین نمی اومد حسن باز گفت باشه الان میام ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پروین برگشت و سینی چای و هل داد جلومو گفت بخور نمک گیر نمیشی چای و برداشتم و خوردم که حسن اومد تو اتاق بلند شدم و گفت به به اقدس خانم یاد فقیر فقرا کردی گفتم اومدم کارت داشتم میخواستم باهات حرف بزنم اومد نشست و گفت بگو میشنوم کیسه طلاهارو از تو کیفم درآوردم و گذاشتم جلوش و گفتم من اینا رو بشرطی میدم که طبق حرف خودت سر یه سال برگردونی بعد هم برای زهرا و مهین یه واحد حتما اینجا درست کنی چشاش برقی زد و کیسه رو برداشت و نگاهی به طلاها کرد پروین مثل بچه ها ذوق زده شده بود و اومد جلوتر و گفت وای چقد طلا گفتم مرتضی خبر نداره گفتم میزارم بانک سر یه سال باید برگردونم نگفتم که این طلاها مال مهدی هست مرتضی گفت خیالت راحت سر سال با وزنش برمیگردونم.حماقتهای من تمومی نداشت بدون هیچ دست خطی بدون هیچ مدرکی طلاها رو دادم و برگشتم.چند روز بعد به پروین زنگ زدم گفت خونه کرایه کردیم که بریم اونجا اینجا رو بسازیم.منم سرخوش که قراره برا هر کدوم یه واحد آپارتمان بدن.هرازگاهی لیلا می اومد پیش فائزه چند باری هم من رفتم خونه مهین محمدرضا هم کلا با ماها رفت و آمد نمیکرد فقط گاهی به زهرا و علیرضا سر میزد.زهرا میگفت مادرش نمیزاره بیاد زیاد محمدرضا هم گفته زحمتمو خیلی کشیده نمیتونم الان که مریضه تنهاش بزارم.کمتر میاد .با خودم گفتم خب هر کی بود همینکار و میکرد اگه پیش زهرا میموند الان مثل علیرضا نهایتش تو اون تولیدی کار میکرد کم کم حس میکردم فائزه یه جوری شده.دیپلمش و تازه گرفته بود و با اصرار زیاد رفته بود آموزشگاه ثبت نام کرده بود و آرایشگری داست یاد میگرفت .مرتضی شدیدا مخالف بود اما فائزه گوش نمیداد اصلا.دورادور سر میزدم و میدیدم که حسن خونه رو کوبیده و دارن میسازن.نگران بودم نکنه زیر قولش بزنه و طلاهارو پس نده.یه روز زنگ خونه رو زدن و آیفون و برداشتم و یه خانم بود گفت با اقدس خانم کار دارم.چادرمو برداشتم و رفتم دم در نشناختمش .گفتم امرتون گفت یه چند دقیقه میخواستم وقتتونو بگیرم گفتم بفرماییداومد تو و یه شربتی دادم بهش و خورد و گفت والا نمیدونم چطور شروع کنم.من مادر امید هستم .گیج شدم گفتم امید کیه .گفت شما خبر نداری پس گفتم از چی خانم گفت دختر شما فائزه با امید من چند وقته آشنا شده .محکم زدم تو صورتم گفتم باباش بفهمه هم فائزه رو میکشه هم منو گفت منم اومدم که اینطور نشه این دوتا انگار خیلی همو میخوان منم دلم نمیخواد تو در و همسایه انگشت نما بشیم .با پدرش صحبت کردم تصمیم گرفتیم پا پیش بزاریم و این دوتا رو محرم کنیم.اگه شما اجازه بدین ما این هفته خدمت برسیم.گیج مونده بودم چرا من باید انقدر از این دختر غافل میشدم که متوجه نمیشدم داره چه غلطی میکنه .خون خونم و میخورد گفتم باید با پدرش صحبت کنم خبر میدم بهتون آدرسشونو داد نزدیک آموزشگاهی بود که فائزه میرفت.با خودم گفتم به مرتضی بگم یه تحقیقی بکنه بعد ببینم بگم بیان یا نه.خانمه یه چند دقیقه نشست و یکم در مورد خودمون صحبت کردیم و پاشد رفت خیلی عصبی بودم شدیدا منتظر بودم فائزه بیاد تا یه گوشمالی بدمش با حرص مشعول آشپزی بودم و تو ذهنم هزارتا حرف آماده کرده بودم که به فائزه بگم .که دیدم مرتضی اومد و ماشین و انداخت تو حیاط رفتم دم ایوون و دیدم فائزه خانم هم همراهشه.نگاه پر حرصی بهش کردم و اومدن تو فایزه انگار خبر داشت که یکراست رفت طبقه بالا تو اتاقش.مرتضی اومد خونه و رفت دست و روشو شست و نشست رو مبل و گفت اقدس خانم یه چای نمیدی به من دوتا چایی ریختم و بردم کنارش نشستم گفت چخبر چیکارا میکنی.داداشت انگار دیگه داره خونه رو تکمیل میکنه گفتم مبارکشون باشه خندید و گفت علیرضا زنگ زده بود که برم با حسن حرف بزنم حقشونو بده.گفتم تو چیکار کردی.گفت هیچی زنگ زدم به مرتضی.قلبم تو دهنم بود گفتم حتما به مرتضی گفته من طلاهامو دادم اولین بار بود که چیزی رو از مرتضی قایم میکردم.رنگم پریده بود .مرتضی همینطور که زل زده بود به تلویزیون و شبکه ها رو بالا و پایین میکرد گفت .رفتم پیش حسن گفتم علیرضا اومده بود پیشم و منو واسطه کرده که پیغومش و برسونم.حسن هم گفت حق اقدس و قبلا دادیم .میمونه مهین و علی .علی هم که به رحمت خدا رفته و ما از حقمون نسبت به مغازه اش گذشتیم همون میشه سهم ارثشون.مهین هم که ننه ام اندازه ده تا دختر براش جهاز خرید اونم سهمی نداره دیگه خونه الان به اسم خودمه.وا رفتم رو مبل حسن خیلی نامرد بود با خودم گفتم فردا میرم سراغش حالیش میکنم حرفی نزدم اصلا.مرتضی برگشت سمت منو گفت اقدس اینا میخوان بیفتن دنبال شکایت و شکایت کشی گفتم کیا گفت مهین و علیرضا ،علیرضا گفته اگه حقمونو نده میریم شکایت میکنیم.تو اصلا قاطی نشو چشمی گفتم و رفتم تو فکر ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تا صبح نتونستم بخوابم صبح بیدار شدم و اول صبح رفتم سراغ حسن اما سر ساختمون نبود منتظر شدم اما نیومد دست از پا درازتر برگشتم خونه فائزه شال و کلاه کرده بود که بره گفتم باید باهات حرف بزنم گفت مامان حوصله ندارم برم عصر میام حرف میزنیم .خودمم حال و حوصله نداشتم رفتم تو اتاق دراز کشیدم.هزار تا نقشه کشیدم که اینطور میگم این کار و میکنم .نرگس اومد تو اتاق که زندایی زنگ زده فکر کردم پروین هست رفتم زود گوشی رو برداشتم دیدم زهراس.بعد احوالپرسی گفت علیرضا میخواد شکایت کنه مهین هم گفته منم شکایت میکنم گفتم به تو هم خبر بدم .گفتم مرتضی خوشش نمیاد من واسه ارث و میراث برم دادگاه گفته چیزی. نگیرم زهرا گفت والا منم چیزی رو که قراره با جنگ و دعوا باشه نمیخوام علیرضا گوشش بدهکار نیست.جرات اینکه به زهرا بگم چیکار کردم و هم نداشتم.خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم که دوباره زنگ زد فکر کردم زهراس دوباره میخواد چیزی بگه دیدم همون خانم دیروزی هست .سلام و احوالپرسی کرد و پرسید جوابمون چیه اجازه خواستگاری میدیم یا نه گفتم والا یه گرفتاری پیش اومد نتونستم به باباش بگم امروز میگم .کلی سفارش کرد که حتما بگم و فردا خبر بدم .گوشی رو قطع کردم دنیا اومد پیشم گفت کی بود گفتم خواستگار فائزه گفت مامان از من نشنیده بگیر ولی دوستم میگفت این پسره پسر خوبی نیست گفتم کی گفت امید دیگه .گفتم تو از کجا میدونی گفت دو سه باری زنگ زده با فائزه حرف زده من متوجه شدم.من چقد غافل بودم از بچه هام گفتم به بابات میگم بره تحقیق کنه عصر فائزه اومد باز یکراست رفت تو اتاقش.یکم بعد هم مرتضی اومد دو تا چایی ریختم و گفتم بیا تو ایوون فرش پهن کردم باهات حرف دارم.مرتضی دست و روشو شست و اومد میخواست مغازه لوازم یدکی باز کنه میگفت دیگه نمیتونه تو جاده کارکنه سخته براش ماشین و میخواست بده شاگردش برونه مثل قبل سهم مرتضی رو بده.اومد تو ایوون و گفت چخبره اقدس دو روزه ریختی بهم گفتم بشین میگم بهت نشست و چاییشو خورد و گفت خب در خدمتم.گفتم برا دخترت خواستگار پیدا شده فوری گفت فعلا وقتش نیست .گفتم منتظر جواب مان گفت کی هستن .نمیتونستم بگم که فائزه با پسره جیک تو جیک هست گفتم مادرش تو آموزشگاه دیده فائزه رو گفت بگو نه فعلا وقتش نیست گفتم باشه.فرداش خانمه زنگ زد گفتم باباش میگه الان وقتش نیست .گفت یعنی چی وقتش نیست دخترتون با پسرم دوست شده ما آدمای با آبرویی هستیم که پا پیش گذاشتیم گفتم من نمیزارم دیگه دخترم با پسرتون ارتباط داشته باشه جمعش میکنم و گوشی رو قطع کردم.عصر شد فائزه مثل شیر زخم خورده اومد خونه.اومد تو آشپزخونه و گفت چرا بابا مخالفت کرده.خودمو زدم به اون راه و گفتم با چی گفت با خواستگاری امید گفتم امید کیه کلافه گفت مامان خودتو چرا زدی به ندونستن.گفتم تو حالیت هست داری چه غلطی میکنی.من رفتم تحقیق گفتن پسره ادم درستی نیست.عصبی داد زد غلط کردن مگه چشه گفتم بابات کلا نمیدونه خودش مخالفه میگه الان وقت شوهر کردنت نیست.گفت اره وقت شوهر کردن من نیست میخوایید ترشی بندازید الانم همه دارن مسخره ام میکنن رفت بالا تو اتاقش.رفتم دم پله ها رو داد زدم بابات گفته از فردا هم نمیری آموزشگاه.چند دقیقه نگذشته بود که داد و هوارش بلند شد که چرا انقد شما گیر میدین من از این خونه خسته شدم از این گیر دادنا از این کنترل کردناتون.حوصله فتنه گرهای فائزه رو نداشتم شب شد و مرتضی خسته و کوفته اومد خونه.سراغ فایزه رو گرفت و گفتم بالاس هر چی صداش زد نیومدساعت ده شب بود سر شام بود که آیفونو زدن.مرتضی برداشت و اخماش رفت تو هم و گفت صبر کن الان میام‌.شلوارشو پاش کرد و با عجله رفت دم در صدای داد و بیداد بلند شد چادر سرم کردم و رفتم دم در یه پسر جوون با همون خانم و یه آقای دیگه که پدرش بود دم در بودن و پسره کنار دیوار وایساده بود و مرتضی رو به پدر امید گفت آقای محترم من نمیدونم چخبره اینجا من نمیخوام الان دختر شوهر بدم.مادر امید اومد جلو و خواست حرفی بزنه رفتم تو کوچه و گفتم تو کوچه زشته جلوی در و همسایه لطفا بیایید تو حیاط مرتضی هم گفت بله بفرمایید تو اینجا ما آبرو داریم.اول خانمه اومد تو بعد پدرش و بعد امیدپسر قد بلند و خوش تیپی بود اومدن داخل و مادرش گفت اخه اقا مرتضی این بچه ها همو میخوان چرا مانعشون میشید مرتضی با تعجب نگاهی به من کرد و گفت چی میگن اقدس سرم و انداختم پایین و حرفی نزدم پسره بلند شد و گفت اگه نزارید عرفی بیاییم جلو مجبورم از راه دیگه وارد بشم.مرتضی سیلی محکمی زد تو گوش امید و گفت غلط میکنید از تو حیاط داد زد و فائزه رو صدا کردخدا خدا میکردم که نیاد اما چشم سفید تر از این حرفها شده بوداومد تو حیاط و گفت بابا ما میخواییم ازدواج کنیم گناه که نکردیم . ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii