eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
954 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
34.3هزار ویدیو
119 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙ماه مبارک رمضان برای آن است که یک ماه مرخصی از زمین براے سفر به ملکوت بگیریم . . .🌺 خدایا 🙏 ما را به شایستگی وارد این ماه مبارک کن 🌙حلول ماه بندگی خدا بر تمامی مسلمانان جهان تبریک و تهنیت باد🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚السلام علیک یاصاحب الزمان عجل الله💚 🤍گفتم چرا قلبم دگر بر تار زلفت گير نيست 💚سر برزمين افڪند و گفت خودڪرده را تدبير نيست 🤍اشڪی به زير مقدمش انداختم رحمی ڪند 💚گفتا ڪه اشڪ بی ورع در رتبهٔ تاثير نيست 🤍اَللَّھُـمَ ؏ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🤍 💚سلام محبوب قلبم 🤍صبحت بخیر آقای دو عالم
🍂ای که در ظلمت دنیای دلم مهتابی تو تسلی دل غمزده و بی تابی.... 🍂سالها فکر من اینست و همه شب سخنم مهدی فاطمه پس کی به جهان میتابی... 🤲🌷
زندگی قالی بزرگیست 🍂🌸 دار این جهان راخدابپاکرد هرکس گره ای میزند که درآن میماند سالهابعدآدمیان برفرشی خواهندزیست که گوشه ای ازآن رامن وتوبافته ایم کاش گوشه ای که سهم ماست زیباببافیم🌸🍂 ‎
قال امیرالمومنین سلام الله علیه: كَفَی بِفِعْلِ الْخَيْرِ حُسْنُ عَادَةٍ برای انجام کار نیک، کافی است آن را عادت خود قرار دهید. تصنیف غرر/ حدیث ۱۸۸۰ اللّهم عجّل لولیک الفرج اللهم العن الجبت و الطاغوت و ابنتیهما
آیت الله العظمی جوادی آملی: «ماه رمضان، ابتدای سال سالکان الی الله است، «غرّة» الشهور است؛ سال سالكين از ماه رمضان شروع می‌شود. می‌بینید در دعاهايی كه مربوط به اين اواخر ماه شريف شعبان است مشابه همان دعايی كه در آخر ماه مبارك رمضان آمده است، اين هست: «اللهم ان لم تكن غفرتَ لنا فيما مضی من شعبان فاغفر لنا فيما بقی منه» ، چون آخر سال است و ما به سال جديد می‌رسیم و لذا در دعاها و در روايات، ماه مبارك رمضان به عنوان «غرّة الشهور» نام‌گذاری شده است.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آشنا بشیم با محمد اسماعیلی از قم، کسی که در درمانگاه مورد هتک و حمله قرار گرفت.👆 ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌  
🔴 اینایی که دارن برای گرفتن ارز مسافرت خارجی تو هم میلولن، همونایی نیستن که وام 10 میلیونی کربلا رو کرده بودن علم یزید؟! ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 از کسی که شکست تیم ملی کشورش، خوشحالش میکنه، این اراجیف دور از ذهن نیست! ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─
🔴 تا دیروز شعار میدادن هیز تویی هرزه تویی زن آزاده منم! 🔹 الان سلطیه ان😐فردا هم شغل اصلیشونو رو میکنن😂 ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─ قِ_اَخْیكَ_الْحُسَیْنِ 🇮🇷🇵🇸🇮🇷🇵🇸🇮🇷🇵🇸
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_یازده (64) سها پشت میز کارش نش
کانال 📚داستان یا پند📚: ꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا حالا چرا باید شیدا این طور بخواهد آتشش بزند. او که به هر ساز شیدا رقصیده بود و حتی وقتی با کارهای شیدا مخالف بود، پشتش را خالی نکرده بود. هر چه فکر می کرد هیچ بدی در حق شیدا نکرده بود که مستحق این رفتار باشد. تایپ کرد: - چرا عکس می فرستی؟ می خوای دلم و بسوزونی؟ چی گیرت میاد از ناراحت کردن من؟ به دقیقه نکشید که پیام شیدا آمد: - واییی، نمی دونستم ناراحت می شی؟ فکر می کردم دوست داری بدونی اینجا چه خبره؟ اگه می دونستم ناراحت می شی نمی فرستادم. به خدا فکر می کردم دوست داری وگرنه برات عکس نمی فرستادم. تو رو خدا از دست من ناراحت نشو. من واقعاً نمی خواستم ناراحتت کنم. و چندین استیکر غمگین و شرمنده و ناراحت را ضمیمه نوشته هایش کرد. نازلی پوزخندی زد. یعنی باید باور می کرد، شیدا از روی عمد این کار را نکرده؟ یعنی این قدر احمق بود که موقعیت را درک نمی کرد؟ موبایل را به گوشه تخت پرت کرد و سرش را به دیوار چسباند. شیدا واقعاً نمی فهمید یا خودش را به خریت زده بود. هر کدام بود دیگر فرقی به حال نازلی نمی کرد. شیدا برای او تمام شده بود. همانطور که نیما تمام شده بود. باید از جایش بلند می شد و زندگیش را از سر می گرفت. مثل سیزده سال پیش. ولی به چه امیدی باید از نو شروع می کرد. آن موقع به امید پیدا کردن نیما سر پا شده بود، درس خوانده بود و به تهران آمده بود تا شاید بتواند نیما را پیدا کند. حالا به چه امیدی باید از جایش بلند شود. حالا که فهمیده بود نیما فقط یک توهم بوده. حالا که حتی ساسان را هم از دست داده. ساسانی که عاشقانه دوستش داشت. ساسانی که حالا کنار دختر دیگری بود. حالا به چه امیدی باید زندگی کند. صدای زنگ موبایل انگار جواب همه ی سوالاتش بود. وقتی تصویر مجید با آن چشم های زیبا که درست شبیه چشم های پدرش بود روی صفحه موبایلش نمایان شد، لبخند روی لبهایش نشست. هنوز یک امید داشت. هنوز یک نفر بود که بخواهد به خاطرش زندگی کند. تماس را بر قرار کرد. - سلام آبجی؟ - سلام گل پسر. چه عجب یاد ما کردی؟ - آبجی به بابا گفتی من عید بیام تهران - می گم - کی می گی، آخه؟ همان موقع فکری به ذهنش رسید. نباید می نشست و زانوی غم به بغل می گرفت. او دختر کویر بود. قوی و سرسخت مثل کویر. با لبخند گفت: - فردا دارم میام کوخک اون موقع به بابا می گم. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ (67) پرهام روی صندلی گوشه سالنی که نیما برای میهمانی بعد از کنسرتش اجاره کرده بود نشسته بود و به شیدا که وسط سالن میان چندین دختر و پسر جوان ایستاده بود و حرف می زد نگاه می کرد. اصلاً باورش نمی شد. دوباره خام شیدا شده بود و وسط این همه گرفتاری به این مسافرت مسخره که هیچ لذتی از آن نمی برد، آمده بود. یواش، یواش داشت می فهمید آن کسی که توی این رابطه قدرت را در دست دارد، شید است، نه او. دستی توی صورتش کشید و نگاه دقیق تری به شیدا کرد. این دختر موطلایی با آن کفش های پاشنه بلند و آرایش غلیظ هیچ شباهتی به شیدای که می شناخت نداشت. شیدای او چهره ای معصوم و موهای فرفری مشکی داشت کمی توپُر بود و حتی قدش هم از این شیدا ی که رو به رویش ایستاده بود، کوتاه تر بود. شاید به خاطر این که شیدای او عادت داشت فقط کتونی بپوشد نه از این کفشهای پاشنه بلند عجق، وجق. ولی این تغییر در ظاهر شیدا نبود که پرهام را اذیت می کرد. اخلاق و منش شیدا هم بعد از ازدواجشان عوض شده بود. در مدت پنج سالی که با شیدا دوست بود، چیزی که بیشتر از همه او را تحت تاثیر قرار می داد. مظلومیت و سادگی شیدا بود. شیدا آرام بود. کم حرف، خجالتی و مطیع. هیچ وقت روی حرف پرهام حرف نمی زد. همیشه حق را به پرهام می داد و هیمشه از بودن در کنار پرهام خوشحال و شاد بود. شیدای قبلی، پرهام را بدون چون و چرا قبول داشت و هیچ وقت روی تصمیماتش نه نمی آورد. از نظر شیدای گذشته هر کاری پرهام می کرد، درست و بدون نقص بود. شاید به همین خاطر بود که پنج سال بدون کوچکترین دعوا و ناراحتی با هم دوست بودند. ولی بعد از ازدواج همه چیز تغییر کرده بود. انگار شیدا پوست انداخته بود. دیگر خبری از آن دختر خجالتی و کم روی گذشته نبود. شیدا دیگر آن شیدای مطیع و حرف گوش کن سابق نبود. شیدا سرکش و یاغی شده بود و خوب بلد بود با دست گذاشتن روی نقطه ضعف های پرهام او را وادار به کارهای که دوست نداشت بکند. با این که در تمام دعواها این پرهام بود که داد می زد، قلدری می کرد و خط و نشان می کشید ولی در آخر آن کسی که به خواسته هایش می رسید شیدا بود. بعد از پنج سال جایشان عوض شده بود.او مطیع شیدا شده بود و این مسئله او را بیشتر از هر چیز دیگری از شیدا دور می کرد. پرهام دلش برای دختر لوس و حرف گوش کن خودش تنگ شده بود.
کانال 📚داستان یا پند📚
کانال 📚داستان یا پند📚: ꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_سی_و_یک حا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا شاید همه ی اینها به خاطر وجود سها بود. شاید آن حس حسادت و عدم امنیتی که بعد از ازدواج به سراغ شیدا آمده بود، شیدا را عوض کرده بود. یعنی اگر سها در زندگیشان نبود، شیدا تغییر نمی کرد و همان دختر ساده و محجوب قبل باقی می ماند؟ پرهام جواب این سوال را نمی دانست. فقط می دانست از این وضعیت خسته شده و توانای مقابله با آن را ندارد. فکر کرد. آیا هنوز هم شیدا را مثل قبل دوست دارد. نمی توانست بگوید نه، ولی مطمئن بود احساسش نسبت به شیدا مثل قبل نیست. هنوز شیدا را دوست داشت ولی نه مثل قبل. شاید این هم از اثرات ازدواج بود از خیلی ها شنیده بود ازدواج احساسات عاشقانه را کم رنگ می کند. حتی به خاطر داشت یکی از همکلاسیهایش حاضر نبود با کسی که عاشقش بود، ازدواج کند، چرا که می گفت به هم رسیدن دو عاشق، عشق را نابود می کند. سندش هم این بود که تمام کتابهای عاشقانه بعد از رسیدن دو عاشق به هم تمام می شود. زیرا بعد از ازدواج چیزی از عشق برای تعریف کردن نمی ماند. پرهام نمی دانست مشکلش با شیدا، ازدواج بود، سها بود، تغیر اخلاق و رفتار شیدا بود یا چیز دیگری فقط می دانست از این وضع خسته بود. از وقتی ازدواج کرده بود زندگیش مثل یک کلاف در هم پیچیده شده بود. در این ده ماه هیچ چیز آن طور که برنامه ریزی کرده بود پیش نرفته بود. مهم نبود چقدر تلاش می کرد ولی همیشه یک جای کار می لنگید. یک جا که نه، تمام پایه های زندگیش لنگ می زد. پرهام آهی کشید و صورتش را بین دستهای بزرگش مخفی کرد. شیدا که از دور حواسش به پرهام بود. با دو لیوان مشروب به سمتش رفت، یکی از لیوان ها را به دست پرهام داد و گفت: - چرا تنها نشستی؟ بیا بریم پیش بقیه. - خسته ام. - وای پرهام، تو هم همیشه خسته ای. پرهام عصبی نگاهی به شیدا انداخت و گفت: - اگه جنابعالی هم تا ساعت دو بعد از ظهر توی شرکت سگ دو می زدی و بعدش هم پنج ساعت رانندگی می کردی که به یه کنسرت مزخرف برسی خسته می شدی. شیدا لبخندی زد و با لوندی کنار پرهام نشست. می دانست الان وقت یکی به دو کردن با پرهام نیست. بلاخره بعد از مدتها یاد گرفته بود، نمی تواند همیشه با گریه و زاری به آن چه می خواهد برسد و باید کمی هم سیاست خرج زندگیش کند. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ دستش را روی بازوی پرهام گذاشت و زمزمه کرد: - غر نزن دیگه. ببین چقدر خوب شد اومدیم. چقدر بهمون خوش گذشت. می خواستیم بمونیم تو خونه چیکار کنیم. پرهام چشم بست و نگفت "اصلاً هم خوش نگذشته." حوصله بحث کردن با شیدا را نداشت. برای این که مسیر صحبت را عوض کند، گفت: - چرا نازلی نیومده؟ شیدا خنده ی بلندی کرد و با لحن شادی گفت: - نیما دعوتش نکرده. پرهام با چشم های از حدقه در آمده به شیدا نگاه کرد و گفت: - اونوقت تو خوشحالی؟ شیدا دستش را جلوی دهانش گرفت و در حالی که سعی می کرد خنده اش را مهار کند، گفت: - نه، خوشحال نیستم فقط نمی دونم چرا خنده ام می گیره. آخه خیلی مطمئن بود نیما مال اونه. فکر می کرد نیما می خواد باهاش عروسی کنه. یکی نیست بگه، آخه نیما با آدمی مثل تو عروسی می کنه. و پوزخندی زد و رو برگرداند. پرهام به نیمرخ شیدا خیره ماند. از این حجم بی رحمی شیدا متعجب بود. این روی شیدا را تا به حال ندیده بود. پرسید: - حالا چرا دعوتش نکرده؟ - می گه ارشاد به رابطشون گیر داده. ولی من فکر می کنم دیگه حوصله نازلی رو نداشته. این بهونه رو اورده تا نازلی رو از سرش باز کنه. حتی عکس چشمای نازلی رو از روی جلد آلبومش برداشته. پرهام ابرویی بالا انداخت. شیدا خودش را به سمت پرهام کشید و گفت: - نیما بهم گفت. بیا عکس چشمای تو رو بزاریم روی جلد آلبوم پرهام با عصبانیت داد زد: - نیما غلط کرده. شیدا خودش را عقب کشید و با لحن مظلومانه ای گفت: - منم گفتم شوهرم اجازه نمی ده. پرهام پوزخندی زد و با حرص گفت: - ولی بدت هم نیومد. شیدا لب برچید و گفت: - نخیرم. اصلنم این طور نیست. من اصلاً خودم هم خوشم نیومد این پیشنهاد و بهم داد. پرهام رو از شیدا گرفت. حرفهای شیدا را باور نکرده بود. فکر کرد شیدا با پیش کشیدن این مسئله خواسته تا مزه دهان او را بفهمد. برای آرام شدن کمی از شرابش را مزه، مزه کرد و گفت: - پاشو بریم - وا کجا بریم. مهمونی تازه شروع شده. - بریم هتل بخوابیم. صبح باید برگردیم تهران. فردا عصر باید برم پیش امیر پیش نویس یه قرار داد و بنویسم. - فردا که جمعه اس. - منم می دونم جمعه اس. ولی چون شنبه اول وقت جلسه دارم و امروزهم به لطف شما مجبور شدم زودتر از شرکت بیام بیرون. مجبورم فردا این کار رو بکنم. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_سی_و_سه شاید همه ی اینها به خاطر
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (68) - پرهام، پرهام پرهام گیج و منگ به امیر نگاه کرد. - حواست کجاست، دوساعت دارم صدات می کنم. حواس پرهام در جایی اطراف سها و فربد می چرخید. دیشب را خوب نخوابیده بود و صبح با تمام سرعت به سمت تهران رانده بود. در تمام مسیر یک کلمه هم حرف نزده بود. حرفهای شیدا از سرش بیرون نمی رفت. از یک طرف نمی توانست قبول کند، فربد چنین خیانتی در حقش کرده باشد و از طرف دیگر رفتارهای فربد این ظن را تقویت می کرد که چیزی بین فربد و سها است. فربد مدام از سها طرفداری می کرد. در هر فرصتی حالش را می پرسید. به آتلیه سها رفته بود و چیزهای از سها می دانست که پرهام نمی دانست. همه این ها نشان می داد، حرفهای شیدا درست است. ولی بازهم پذیرفتن این مسئله برای پرهام سخت بود. نمی توانست قبول کند، فربد از پشت به او خنجر زده باشد. نمی توانست قبول کند فربد دست روی زن او گذاشته است. همین که به تهران رسیده بود، شیدا را جلوی آپارتمانش پیاده کرده بود و به سراغ امیر آمده بود تا به کارهای عقب افتاده اش سر و سامانی دهد. ولی هر کاری می کرد نمی توانست فکرش را روی کار متمرکز کند. چیزی مثل خوره به جانش افتاده بود. امیر گفت: - دیروز محموله داروها همراه با پارچه های پدرت رسید. - خوبه. - ولی قیمتش خیلی گرون تر از اون چیزی که فکر می کردیم در اومده. اگه بخوایم با همون قیمت قبلی بدیم دست مشتری ضرر می کنیم. باید لااقل پنجاه درصد بکشیم روی قیمتها. پرهام با بی حوصلگی سری برای امیر تکان داد و گفت: - باشه، هر کاری صلاحه بکن. باید کاری می کرد وگرنه دیوانه می شد. نمی توانست مستقیماً به سراغ فربد یا سها برود. شاید نازلی اشتباه کرده بود و یا شیدا دروغ گفته بود. اگر با این تهمت به سراغشان می رفت دوستی چندین ساله اش با فربد از بین می رفت و سها هم ولش می کرد و می رفت. ولی اگر تهمت نبود چه؟ اگر واقعیت داشت چه؟ بیچاره اشان می کرد. نابودشان می کرد. باید اول مطمئن می شد. باید با نازلی حرف می زد. نمی توانست بیشتر در این شک و دو دلی می ماند. امیر نگران به صورت پرهام خیره شد و گفت: - پرهام چیزی شده؟ حالت اصلاً خوب نیست. از وقتی اومدی یه جوریی، نرمال نیستی. پرهام با عصبانیت از جایش بلند شد و موبایلش را که روی میز بود، چنگ زد و رو به امیر که هنوز با نگرانی نگاهش می کرد، گفتر ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ - یه تلفن می زنم میام. و جلوی چشم های متعجب امیر از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. قبل از این که شماره نازلی را بگیرد نفس عمیقی کشید و برای چند لحظه چشمانش را بست. از چیزی که ممکن بود بشنود واهمه داشت. ولی باید واقعیت را می فهمید. گوشی را به گوشش چسباند. بعد از چند بوق صدای آرام و غمگین نازلی توی گوشش پیچید: - بله. - نازلی؟ - خودمم. کاری داشتی؟ - کجایی؟ - چیکار داری پرهام؟ - باید ببینمت. - نیستم، دارم می رم کوخک. - کوخک! برای چی؟ - برای رفتن به زادگاهم باید از تو اجازه بگیرم. پرهام چشم بست. نازلی شمشیر را از رو بسته بود ولی چرا، نمی دانست. احتمالاً با شیدا بحثش شده بود. نفس عمیقی کشید، گفت: - کی برمی گردی؟ - معلوم نیست. - باید باهات حرف بزنم - درمورد چی؟ - تو به شیدا گفتی، فربد........ - دارن صدامون می کنن. باید برم. فربد با شتاب زده ای گفت: - وایسا، وایسا، فقط یه دقیقه. نازلی ولی بی حوصله نفسش را بیرون داد و گفت: - چی می خوای؟ - بین سها و فربد چیزی هست. راستش و بگو. نازلی سکوت کرد. پس شیدا حرفهایش را به گوش پرهام رسانده بود. آن وقت که جریان را برای شیدا تعریف می کرد هدفش دو به هم زنی نبود. نمی خواست فربد و یا سها را متهم به چیزی کند. یا میانه پرهام را با فربد به هم بزند. فقط متعجب بود و می خواست در موردش با کسی حرف بزند و تنها کس که می توانست به او بگوید شیدا بود. فکر نمی کرد شیدا به پرهام چیزی بگوید. اصلاً حماقت بود. چرا باید توجه پرهام را به سمت سها جلب کند. رابطه فربد با سها به نفع شیدا بود چرا باید با گفتنش به پرهام همه چیز را خراب کند. ولی کارهای احمقانه در تخصص شیدا بود. پرهام که از سکوت نارلی عصبی تر شده بود، فریاد زد: - با تو ام، چیزی بین سها و فربده؟ نازلی بلاخره دهان باز کرد و گفت: - من چیزی نمی دونم - اون چیزا چی بود که به شیدا گفتی؟ - من فقط یه بار دیدمشون دارن با هم حرف می زنن. همین. - کجا؟ - تو بیمارستان. - سها بیمارستان چیکار می کرد؟ نازلی که از این همه خودخواهی و پررویی پرهام عصبانی شده بود داد زد: - من چه می دونم زن تو، توی بیمارستان چیکار می کرده.
... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_سی_و_هفت (68) - پرهام، پرهام پر
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا پرهام که حس کرد زیاده روی کرده. کمی سکوت کرد و بعد با لحن ملایم تری پرسید: - کادو چی؟ جریان کادو چیه؟ - سها یه کادو به فربد داد. پرهام گُر گرفت. نفسش تند شد. رگ گردنش باد کرد و شقیقه هایش به ضربان افتاد. رفتن سها به بیمارستان را می توانست توجیه کند. حرف زدن سها با فربد را می توانست توجیه کند ولی دادن کادو هیچ توجیهی نداشت. مگر چقدر با هم صمیمی بودن که به فربد کادو داده بود. نه، حتماً چیزی بینشان بود. هیچ کس به یک پسر غریبه بی دلیل کادو نمی دهد. یعنی چقدر با هم صمیم بودند؟ یعنی تا کجا ها پیش رفته بودند؟ یعنی همه ی آن شبهای که سها تنها در خانه بود با فربد بود؟ یعنی هر شب با هم بودند و به ریش او می خندیدند؟ داشت از عصبانیت می مرد. با تمام قدرت فریاد زد: - چرا؟ نازلی عصبانی تر داد کشید: - من نمی دونم. به منم مربوط نیست. دست از سر من بردار. حالم از خودت و اون زندگی نکبتت به هم می خوره. لعنت به روزی که پای تو و شیدای بی همه چیز به زندگیم باز شد. و تماس را قطع کرد. پرهام برای چند ثانیه شوکه به موبایل درون دستش نگاه کرد و بعد با حرص دندانهایش را روی هم فشرد. دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد. حالا باید چکار می کرد؟ با این فکر و خیال چطور زندگی می کرد؟ نمی توانست بایستد و ببیند پشت سرش هر غلطی دلشان می خواهد می کنند و بعد هم به ریشش می خندند. باید حساب همشان را می رسید. باید پدرشان را در می آورد. مرد نبود اگر هر دوتایشان را نمی کشت. بدون این که حرفی بزند از شرکت بیرون زد و سوار ماشینش شد. ولی نازلی نشسته بر روی صندلی های آبی فرودگاه به عصبانیت بیش از حد پرهام فکر می کرد. تجربه های زیادی از غیرت های خرکی داشت. از مردهای که با شنیدن یک حرف و یا دیدن یک صحنه، دیگ غیرتشان به جوش می آمد و به اسم ناموس و ناموس پرستی به خودشان حق می دادند، بزنند، بکشن و بدرند. می دانست پرهام از قماش مردهای خطه او نیست ولی بازهم دلش آرام و قرار نداشت. می ترسید پرهام کار اشتباهی کند. نمی خواست مسبب بدبختی کسی باشد. ولی از طرفی نمی دانست دخالت کردن در این مسئله کار درستی است، یا نه. با تردید و دو دلی دست روی موبایلش گذاشت و با ناخن چند ضربه به صفحه خاموش آن زد. ولی در آخر شماره فربد را گرفت. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ فربد با دیدن شماره نازلی ابرویی بالا انداخت. کم پیش می آمد نازلی با او تماس بگیرد. حتماً مسئله مهمی بود. - سلام - فربد، فکر کنم باید الان بری خونه سها - چی؟ نازلی نفس عمیقی کشید و گفت: - من سها رو دیدم که داشت بهت کادو می داد، به شیدا گفتم. فکر نمی کردم بره به پرهام بگه. ولی رفته گذاشته کف دست پرهام. پرهام خیلی عصبانی بود. فکر می کنه یه چیزی بین تو و سهاست. می ترسم بره سراغ سها. می ترسم یه کار اشتباهی کنه. باید بری جلوش و بگیری. نفس فربد بند آمده بود. از چیزی که شنیده بود چنان شوکه شده بود که قدرت حرف زدن را از دست داده بود. نازلی که سکوت فربد را دید، تلفن را قطع کرد. حرفش را زده بود و بقیه اش دیگر به او مربوط نمی شد. تلفنش را خاموش کرد و داخل کیفش انداخت. دیگر نمی خواست هیچ چیزی در مورد هیچ کسی بشنود. فقط می خواست پیش پسرش برود. فربد اما هنوز گیج و منگ به تلفنش نگاه می کرد. چند دقیقه طول کشید تا معنی حرفهای نازلی را درک کند. پرهام به او و سها شک کرده بود. این مسخره ترین و احمقانه ترین چیزی بود که می توانست بشنود. به نازلی زنگ زد. باید دوباره با نازلی حرف می زد. باید می فهمید این چرت و پرتها یعنی چه؟ ولی تلفن نازلی خاموش بود. نکند حرفهای نازلی واقعیت داشته باشد. نکند پرهام به سراغ سها برود و کار اشتباهی انجام بدهد. باید به سها خبر می داد. شماره سها را گرفت. یک بار، دو بار، سه بار ولی سها جواب نمی داد. بعد شماره پرهام را گرفت پرهام هم جواب نمی داد. باید پیش سها می رفت. باید از او محافظت می کرد. امروز جمعه بود و سها حتماً در خانه بود. روپوش سفید رنگش را از تنش در آورد و با گفتن چند جمله از بیمارستان بیرون دوید. در طول مسیر چند بار دیگر هم با سها و پرهام تماس گرفت. ولی باز هم هیچ کدام جواب نمی دادند. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. اگر پرهام دست به کار احمقانه ای بزند؟ نه از پرهام بعید بود. پرهام آنقدرها هم کله خراب و بی منطق نبود. امکان نداشت به سها آسیب بزند. فربد عصبانی پایش را روی گاز گذاشت و سرعت ماشین را بالا برد. هیچ جوره نمی توانست قبول کند که پرهام به او شک کرده باشد. اصلاً چطور حرف نازلی و شیدا را باور کرده بود. چرا با خودش تماس نگرفته بود. هر چقدر هم عصبانی بود، باید اول به سراغ او می آمد ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_سی_و_نه پرهام که حس کرد زیاده روی
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (69) سها که تازه از حمام بیرون آمده بود. پیراهن و شلوار راحتی به تن کرد و همانطور که با حوله ی کوچکی آب موهایش را می گرفت به سراغ موبایلش که مثل همیشه روی میز وسط هال، رهایش کرده بود رفت. با دیدن دوازده تماس از دست رفته از فربد و نُه تماس از پرهام شوکه شد. چه اتفاقی افتاده بود که هم پرهام و هم فربد با او تماس گرفته بودند. ضربان قلبش بالا رفت. از این که بازهم اتفاقی افتاده باشد، عصبی شد. تازه داشت، احساس آرامش می کرد. زخم کهنه اش تا حدود زیادی ترمیم پیدا کرده بود. یک ماه از قراره سه ماهش با پرهام سر آمده بود. کار تعمیر خانه جدیدش تقریبا در حال اتمام بود. کار آتلیه خوب پیش می رفت و سفارشات هر روز بیشتر می شد. پرهام مزاحمش نشده بود. حتی مجبور نشده بود، برای چهلم خانم جان به مشهد برود. فقط منتظر پایان این دو ماه بود. دلش نمی خواست چیزی این آرامش را برهم بزند. فقط دوست داشت این دوماه باقی مانده از تعهدش را در سکوت و آرامش بگذراند و برای آینده اش برنامه ریزی کند. جانی برای یک تنش دیگر نداشت. غرق در افکارش بود که موبایل در دستانش لرزید. نگاهش را به اسم فربد روی گوشی دوخت و قبل از باز کردن پیام نفس عمیقی کشد: "سها خونه نمون یکی به پرهام گفته من و تو با هم رابطه داریم. اونم داره میاد اونجا. زنگ زد هر چی از دهنش در اومد به من گفت. می ترسم بیاد اونجا یه حرف نامربوط بهت بزنه. برو خونه بابات یا برو پیش دوستت. فقط خونه نمون." چشم های سها از چیزی که خوانده بود گرد شد. رابطه با فربد. این چرت و پرتها از کجا در آمده بود؟ عصبانی شد. از حرفی که شنیده بود عصبانی شد. از تهمتی که به او زده بودند عصبانی شد. از درخواست فربد برای رفتن عصبانی شد. از همه ی این مسخره بازیها عصبانی شد. چرا باید می رفت؟ مگر کاری کرده بود که بترسد و برود؟ او جایی نمی رفت می ماند و جواب این یکی را می داد. هم به پرهام و هم به فربد که فکر می کرد، اجازه دارد، برایش تعیین و تکلیف کند. خسته شده بود از این همه مسخره بازی. از این زندگی عجیب و غریب و پر از حاشیه و پر تنش. پرهام چه از جانش می خواست. فربد کجایی این قصه ایستاده بود. خدا لعنتشان کند. خدا همشان را لعنت کند. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ با شنیدن صدای زنگ خانه از جا پرید. با کمی مکث از جا بلند شد و به سمت آیفون رفت. با دیدن فربد پشت در اخمی کرد. در را باز کرد و با توپ پر به انتظار ایستاد. فربد با شتاب وارد خانه شد و گفت: - چرا جواب تلفنم و نمی دی سها؟ - چی شده؟ - پیامم و نخوندی؟ پرهام.... - خوندم. ولی معنیشون نمی فهمم؟ چرا پرهام باید یه همچین فکری بکنه؟ - الان وقتش نیست. برو لباست و بپوش بریم. تو ماشین بهت می گم - من با شما جایی نمیام - یعنی چی می خوای وایسی و اجازه بدی بیاد اذیتت کنه؟ - من کاری نکردم که برم شما هم لطفاً از خونه ی من برید بیرون. - یعنی می خوای بمونی؟ سها عصبانی بود. بیشتر از تهمتی که پرهام به او زده بود، از دست فربد عصبانی بود که فکر می کرد اجازه دارد توی مسائل خصوصی زندگیش دخالت کند. با لحن سردی گفت: - من با شما حرفی ندارم. لطفاً بفرمائید بیرون. فربد با تعجب به سها نگاه کرد و گفت: - سها یعنی واقعاً می خوای باز با این وضعیت توی این زندگی بمونی؟ سها در سکوت به فربد نگاه کرد. فربد نفسی گرفت و آرام گفت: - سها می دونم به خاطر خونوادت نمی خوای جدا بشی ولی این زندگی نیست. باید خودت و نجات بدی. سها نگاهش را از روی صورت فربد برداشت. فربد یک قدم به سها نزدیکتر شد. لحنش ملایم تر شده بود: - تو طلاق بگیر من خودم همه جوره پشتتم. مثل یه مرد. - داری چه گهی می خوری؟ با صدای فریاد پرهام، سها و فربد به سمت در برگشتند. پرهام با صورتی برافروخته و چشمهایی که به خون نشسته بود به سمت فربد حمله کرد و با حرص یقه فربد را گرفت و او را به دیوار کوبید و داد زد: - چی تو گوش زن من، زر، زر می کردی؟ فربد پوزخندی زد و دستهای پرهام را از یقه اش جدا کرد و او را به عقب هل داد و گفت: - زنت، حالا شد زنت. وقتی که هفته به هفته ولش می کنی و می ری پی خوش گذرونی یادت نبود زن داری حالا غیرتت گل کرده. اون موقع که ساعت سه نصفه شب، یه غریبه زنت و می اره بیمارستان کجا بودی خوش غیرت؟ اون موقع که زنت زیر عمل داشت جون می داد کجا بودی آقای شوهر؟ اصلا فهمیدی زنت پنج روز تو بیمارستان بستری بود. نه از کجا باید بفهمی وقتی تمام مدت تو بغل یکی دیگه خوابیدی. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_چهل_و_یک (69) سها که تازه از حما
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا پرهام برای لحظه ای مات به سها که آرام و بی صدا ایستاده بود نگاه کرد. حالا می فهمید، چرا سها این قدر لاغر شده بود. آب دهانش را قورت داد و با خشم دوباره به فربد حمله کرد. هر اتفاقی هم که افتاده بود، سها زنش بود و اجازه نمی داد کسی به ناموسش نزدیک شود. ولی سها که به دیوار چسبیده بود و به دعوای دو مرد خیره شده بود، حال خوبی نداشت. از دیدن دعوا بیزار بود. همیشه از دعوا می ترسید. حتی خودش هم نمی دانست، چرا این قدر از دعوای آدمها وحشت می کند. بابا مصطفی مرد آرامی بود، هیچ وقت صدایش از یک حدی بلند تر نمی شد. مامان شیرین با تمام بدیهایش اصلاً آدم دعوایی و پرخاشگری نبود. سیاستهای خاص خودش را داشت. طور دیگری اذیت می کرد نه با داد و بیداد و دعوا. هیچ وقت با بابا مصطفی دعوا و یا بحث نمی کرد. حتی تا حالا نشده بود، صدایش را برای سها بلند کند. ولی همیشه یک خاطره تاریک از یک دعوا در ذهن سها بود که عذابش می داد. خاطره ای که نمی دانست از کی و کجا در ذهنش ریشه انداخته بود. خاطره فریادهای دو مرد و جیغ های مکرر یک زن و ظرف شیشه ای که به سمتش می آمد و سیاهی و تاریکی بعد از آن. هیچ وقت در مورد این خاطره با کسی حرف نزده بود. حتی با دکتر نخعی. اصلاً نمی دانست چیزی که در ذهنش است یک خاطره واقعی ست یا قسمتی از یک کابوس شبانه. هر چه بود این خاطره با هر داد و بیدادی در ذهنش پر رنگ می شد و اذیتش می کرد. برای همین این قدر نسبت به دعوا حساس و ضعیف بود. به طوری که اگر توی خیابان دو نفر را می دید که با هم دعوا می کنند، دست و پایش را گم می کرد. حالا توی خانه اش دو مرد به جان هم افتاده بودند. آن هم به خاطر او. قلبش در سینه می کوبید و پاهایش شروع به لرزیدن کرد. فربد که مشتش را توی صورت پرهام کوبید، تحمل سها به پایان رسید. دستهایش را روی گوشهایش گذاشت و با حالتی هیستریک فریاد زد: - بسه، بسه، بسه، بسسسسسه و بعد بدون توجه به چهره بهت زده فربد و پرهام به سمت اتاقش دوید در را پشت سرش کوبید و خودش را روی تختش انداخت. در خودش جمع شد. چشم هایش را بست و دستهایش را محکم تر روی گوشهایش فشار داد. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ فربد نگاهش را از در ی که سها به هم کوبیده بود گرفت و به سمت پرهام که هنوز خیره به در بسته اتاق بود، نگاه کرد. موهای پرهام آشفته شده بود و چشمهایش سرخ، سرخ بود. گونه چپش کبود شده بود و ردی از خون از بینیش به سمت لبهایش در حال حرکت بود. وضع خودش هم بهتر از پرهام نبود. یقه لباسش پاره شده بود و گوشه لبش از ضربه مشت پرهام زخم شده بود و می سوخت. شقیقه هایش نبض می زد و نفسش به شماره افتاده بود. پرهام با لبه آستینش خون جاری شده از دماغش را پاک کرد و به سمت فربد برگشت. هیچکدام دیگر حال دعوا کردن نداشتند. بازوی فربد را گرفت و او را به سمت اتاقش برد و به سمت کاناپه گوشه اتاق هل داد. فربد مقاومتی نکرد. روی کاناپه نشست و به صورت پرهام که به دیوار تکیه داده بود و خیره به فربد منتظر گرفتن جواب سوالاتش بود، نگاه کرد. خودش هم فهمیده بود، زیاده روی کرده. فهمیده بود چیزی بین سها و فربد نیست. ولی هنوز عصبانی بود. از دست هر دویشان عصبانی بود. اگر مشکلی پیش آمده بود، چرا سها به او چیزی نگفته بود؟ چرا به فربد گفته بود؟ مگر چه صنمی با فربد داشت؟ فربد چرا به او نگفته بود که سها مریض است؟ مگر دوستان چندین و چند ساله نبودند؟ این همه پنهان کاری برای چه بود؟ فربد انگار سوال پرهام را از توی چشمهایش خوانده باشد، گفت: - خودش خواست بهت چیزی نگم. حتی ترانه می خواست باهات تماس بگیره، ولی سها نذاشت. گفت نمی خواد تو بدونی. - چی شده بود؟ - نیمه شب دچار درد آپانتیسیت می شه. ظاهراً زنگ می زنه به تو ولی به جای تو، شیدا تلفن و بر می داره و می گه، رفتید کیش و مزاحم تون نشه. پرهام بهت زده چند دقیقه به فربد نگاه کرد و بعد با چهره ای که از خشم رو به کبودی می رفت، فریاد زد: - شیدا غلط کرده. فربد اخمی کرد و با صدایی که سعی می کرد بالا نرود به پرهام توپید: - آروم. چته تو. پرهام دندانهایش را روی هم فشار داد تا دوباره فریاد نزند. ولی حرکت سریع قفسه سینه اش نشان از حال بدش می داد. فربد ادامه داد: - من کار شیدا رو تائید نمی کنم، ولی می تونم درک کنم چرا این کار رو کرده. بهتره به جای سرزنش این و اون خودت و یه کم سرزنش کنی که با زندگی دوتا دختر بازی کردی. تو فقط زندگی سها رو خراب نکردی پرهام، تو زندگی شیدا رو هم خراب کردی ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_چهل_و_سه پرهام برای لحظه ای مات
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا پرهام سرش را پایین انداخت. حرفی برای گفتن نداشت. نمی توانست ادعا کند شیدا در کنارش خوشبخت است. شیدا پول داشت. او را داشت، ولی آرامش نداشت. این را به وضوح در این ده ماه زندگی مشترک دیده بود. شیدا همیشه عصبی بود. ترسیده، مضطرب و خشمگین بود. حتی خواب درست و حسابی هم نداشت بارها خودش شیدا را وقتی که کابوس می دید و در خواب ناله می کرد، بیدار کرده بود. حق با فربد بود او آرامش زندگی شیدا را گرفته بود. همانطور که زندگی سها را گرفته بود. ولی می خواست جبران کند. سر بالا آورد و گفت: - چون نتونسته بود با من تماس بگیره به تو زنگ زد؟ فربد پوزخندی زد و سرش را به نشانه تاسف تکان داد. پرهام هیچ وقت آدم نمی شد. به پشتی کاناپه تکیه داد و گفت: - سها اصلاً به من زنگ نزد. ساعت دو ، سه نصفه شب با یه آژانس اومد بیمارستان. شیفت من بود. حالش خیلی بد بود. مجبور شدیم اورژانسی عملش کنیم. ترانه عملش کرد. عفونت وارد بدنش شده بود. البته بازم خدا رو شکر خیلی شدید نبود، زود تونستیم جمعش کنیم. ولی اون شب خیلی اذیت شده بود. ظاهراً دردش از سر شب شروع شده بوده ولی تا اون موقع تحمل کرده. - جریان کادو چیه؟ این حجم از بیشعوری در مغزش نمی گنجید. با حرص گفت: - یعنی خیلی احمقی، این همه حرف زدم برات. اون وقت تو، هنوز تو فکر یه حرف بچگانه ای که یه دختر احمق تر از خودت تحویلت داده. - طفره نرو. - سها برای تشکر از من و ترانه به خاطر اون پنج روزی که تو بیمارستان بود. برامون هدیه گرفت. باور نمی کنی برو از ترانه بپرس. فکر می کنی هر کی به هر کی هدیه می ده حتما باهاش رابطه داره. پرهام روی پاهایش نشست. آرنج دست هایش را روی زانوهایش گذاشت و صورتش را بین دستهایش مخفی کرد. حالش بد بود. حالا همه چیز معنی پیدا کرده بود. حال بد سها. رنگ پریدگی و لاغریش. بودنش در خانه ی دوستش. غش کردنش در مشهد. وای که چقدر احمق بود. چرا با این که به مریض بودن سها شک کرده بود، چیزی از او نپرسیده بود؟ چرا آنقدر از سها غافل شده بود؟ چرا این طور سها را تک و تنها رها کرده بود؟ چرا یک لحظه فکر نکرده بود، شاید سها به چیزی بیشتر از پول احتیاج داشته باشد؟ اگر بلایی سرش می آمد چه؟ چطور باید جواب خانواده اش را می داد؟ ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ او سها را در این موقعیت قرار داده بود. او کاری کرده بود که سها نتواند از حمایت خانواده اش برخوردار باشد. لااقل باید موقع رفتن به کیش به سها اطلاع می داد. باید سها را به کسی می سپارد و یا طوری برنامه می ریخت که سها اینقدر تنها و بی کس نباشد. خراب کرده بود. خراب کرده بود. چرا فکر می کرد همین که سها جایی برای ماندن و پولی برای خرج کردن دارد، کافی است و دیگر مشکلی ندارد؟ چرا همیشه وقتی گند یک قضیه در می آمد، تازه به عواقب کاری که کرده بود پی می برد؟ سها حق داشت که این زندگی را به هم بزند و برود. سها حق داشت برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. ولی نه. قرار نبود بگذارد سها برود. نه فقط به خاطر آن قرار داد کوفتی. به خاطر این که هر چه بیشتر می گذشت، حسش به سها قوی تر می شد. سها زنش بود و نمی خواست او را از دست بدهد. باید سها را کنار خودش نگه می داشت ولی با گند امروز کار خیلی، خیلی سخت تر شده بود. حالا محال بود سها کوتاه بیاید. آهی از سر حسرت کشید و از جایش بلند شد و به سمت کمدش رفت. از داخل کمد پیراهنی را در آورد و به سمت فربد پرت کرد و گفت: - بپوش، برو. فربد پیراهن را که جلوی پایش افتاده بود، برداشت و با کندی از جایش بلند شد. نمی خواست برود. نگران سها بود. ولی می دانست بودنش تنش را بیشتر می کند و این برای حال سها خوب نبود. پیراهن به دست به سمت سرویس بهداشتی رفت تا کمی خودش را جمع و جور کند. چند دقیقه بعد با صورت و موهایی خیس و در حالی که پیراهن پرهام را به تن کرده بود از سرویس بهداشتی بیرون آمد و از کنار پرهام که به چهار چوب در تکیه زده بود، رد شد. پرهام با چشم فربد را تعقیب کرد. فربد قبل از خارج شدن از خانه به سمت پرهام برگشت و گفت: - اذیتش نکن. به ظاهر قویش نگاه نکن. دختر حساسیه. خیلی حساس. پرهام دندان هایش را روی هم فشار داد. از این که فربد طوری رفتار می کرد که انگار سها را از او بیشتر می شناسد. خوشش نمی آمد. ولی واقعیت این بود، او اصلاً سها را نمی شناخت. هیچ وقت سعی نکرده بود سها را بشناسد. لزومی به این کار نمی دید تا همین چند وقت پیش سها را رفتنی می دانست ولی حالا دلش می خواست سها را بشناسد. دلش نمی خواست سها برود. فربد پوزخندی به نگاه خیره پرهام زد و سری از تاسف تکان داد و از خانه خارج شد. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_چهل_و_پنج پرهام سرش را پایین اندا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (70) سها که چشم باز کرد. هوا تاریک شده بود و خانه در سکوت فرو رفته بود. اصلاً نفهمید چطور در آن وضعیت خوابش برده بود و چقدر خوابیده بود. سرش درد می کرد و دلش از گرسنگی به قار و قور افتاده بود. با یاد آوری دعوای پرهام و فربد دوباره چشم بستم، نمی دانست چه بر سر فربد و پرهام آمده. البته برایش چندان هم مهم نبود، فقط دوست نداشت دوباره ببیندشان. امیدوار بود حسابی از خجالت هم در آمده باشند. شاید مقصر اصلی این جریان پرهام بود. ولی سها از دست فربد هم به اندازه پرهام عصبانی بود. فربد نباید با آمدن به خانه سها این فکر را در پرهام تقویت می کرد که چیزی بین آنها است. آه بلندی کشید و دوباره چشم باز کرد. با وجود این که به شدت گرسنه اش بود ولی دوست نداشت از تختش بیرون بیاید. می ترسید همین که پا از اتاق بیرون بگذارد، با پرهام رو به رو شود. احتمال این که پرهام هنوز در خانه مانده باشد، زیاد بود. ولی چاره ای نداشت تا ابد که نمی توانست روی تخت بماند. باید بیرون می رفت و با پرهام روبه رو می شد. با بی حالی خودش را بلند کرد و روی تخت نشست و دستی به موهای آشفته اش کشید. امیدوار بود فربد همه چیز را به پرهام گفته باشد و او را توجیه کرده باشد. نه به این خاطر که از پرهام می ترسید، نه. فقط حوصله بحث و جدل را نداشت. گنجایش یک دعوای دیگر را نداشت. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد. از اتاق که بیرون آمد از بوی غذای پیچیده در خانه شوکه شد. چراغهای سالن و آشپزخانه روشن بود و اثری از درگیری چند ساعت پیش نبود. صداهایی که از آشپزخانه می آمد، نشان می داد کسی آنجا کار می کند. با شناختی که از پرهام داشت بعید می دانست او پا به آشپزخانه بگذارد و آشپزی کند. با احتیاط به سمت آشپزخانه رفت و به دختر بلند و خوش استایلی که پشت به او در حال هم زدن محتویات قابلمه روی گاز بود نگاه کرد. ترانه با شنیدن صدای پای سها برگشت و با لبخند گفت: - چه به موقع بیدار شدی. غذای منم آماده شده. برو دست و روت و بشور، بیا با هم شام بخوریم من که خیلی گرسنمه. سها ولی هنوز خیره به ترانه بود. ترانه اینجا چه کار داشت؟ شاید هنوز خواب بود و داشت خواب می دید؟ نگاهش را برای دیدن پرهام یا فربد به اطراف چرخاند. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ ترانه یک قدم به جلو برداشت و گفت: - هیچ کس نیست. فقط منم. خیالت راحت. سها گیج تر شد. ترانه دوباره به سراغ قابلمه رفت و گفت: - پرهام بهم زنگ زد. تعریف کرد، چی شده. می ترسید اگه پیشت بمونه تو بیشتر به هم بریزی. از یه طرفم می ترسید تنهات بذاره. می گفت حالت خوب نیست. ازم خواهش کرد، بیام امشب و پیشت بمونم. سها ابرویی بالا انداخت این همه ملاحظه کاری از پرهام بعید بود. پرهامی که او می شناخت باید صد باره او را از خواب بیدار می کرد تا جواب سوالاتش را بگیرد. ترانه دستی به بازوی سها کشید و گفت: - زیاد بهش فکر نکن. تا من میز و میچینم. برو دست و صورتت و بشور. سها بی حرف به سمت سرویس بهداشتی رفت. حالا که خدا خواسته بود و پرهام برای اولین بار در زندگیش مثل آدم رفتار کرده بود، دلیلی نداشت، بیشتر از این خودش را ناراحت کند. ته دلش از این که تنها نبود خوشحال بود. می شد این یک شب را به خودش استراحت بدهد و از فردا دوباره بشود همان سهای بدبخت و بیچاره با هزارتا گرفتاری. وقتی به آشپزخانه برگشت. ترانه میز را چیده بود و داشت سوپ را داخل کاسه ای بلوری می کشید، نیم نگاهی به سها کرد و گفت: - ببخشید بی اجازه دست به وسایلت زدم. پرهام می خواست غذا از بیرون سفارش بده نذاشتم. گفتم یه چیز مقوی تر و سالم تر بخوری بهتره. امیدوارم لوبیا پلو دوست داشته باشی. سها به دیس لوبیا پلوی وسط میز که با ته دیگهای سیب زمینی تزئین شده بود نگاه کرد. به نظر خوشمزه می آمد. همانطور که پشت میز می نشست گفت: - به زحمت افتادی. - زحمتی نبود. خودم دوست داشتم. می دونی من عاشق آشپزیم ولی خیلی کم پیش میاد آشپزی کنم. مامان مهی نمی ذاره. صدایش را پایین آورد و گفت: - آشپزی من و قبول نداره. و طوری از ته دل خندید که سها را هم به خنده انداخت. ترانه کاسه ی سوپ را روی میز گذاشت و ادامه داد: - می دونی مامان مهی اعتقاد داره من شلخته م تمیز کار نمی کنم. برای همین نمی ذاره پام و بذارم تو آشپزخونه. پیش خودمون باشه یه ذره وسواس دار. ولی فکر کنم عاشق تو بشه. آخه آشپزخونت خیلی تمیزه. یعنی همه ی خونت خیلی تمیزه. یه بار باید مامان مهی را بیارم اینجا، تو رو ببینه. آخه یکی دیگه از اعتقاداتش اینه که تمام دوستام هم مثل خودم شلختن....... ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_چهل_و_هفت (70) سها که چشم باز کرد
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سها سر کج کرده بود و با لذت به پر حرفی های ترانه گوش می کرد. چه خوب بود که ترانه اینجا بود. چه خوب بود که از چیزهای معمولی حرف می زد. چه خوب بود که بحث را به سمت فربد و پرهام نمی کشاند و از او درمورد وضعیت زندگیش نمی پرسید. گذراندن یک شب معمولی در کنار یک دوست. همان چیزی بود که سها به آن احتیاج داشت. ترانه خودش را روی مبل رها کرد و گفت: - وای مدتها بود اینجوری نرقصیده بودم. لعنتی چه کیفی می ده. سها قبل از این که روی زمین دراز بکشد صدای موسیقی را کم کرد و گفت: - باز خدا رو شکر همسایه طبقه پایین، رفتن سفر وگرنه تا حالا صد باره اومده بودن بالا. ترانه خنده بلندی کرد و گفت: - آره بخدا، دوساعته با صدای بلند آهنگ گذاشتیم و داریم بپر، بپر می کنیم. سها هم با صدای بلند خندید و گفت: - خیلی وقت بود این طوری احساس سرخوشی نکرده بودم. دستت درد نکنه. این پیشنهاد ترانه بود که بعد از غذا موسیقی گوش بدهند و کمی برقصند. سها اول تمایلی به این کار نداشت بیشتر به احترام ترانه قبول کرده بود تا همراهیش کند ولی حالا خوشحال بود که حرف ترانه را گوش کرده. ترانه آهی کشید و گفت: - قبلاً با بچه ها خیلی شبا دور هم جمع می شدیم و تا صبح می زدیم و می کوبیدیم و حرفای چرت و پرت، مثبت هجده می زدیم. عشقمون این بود که بشینیم پشت سر پسرای دانشگاه غیبت کنیم. اسمشم گذاشته بودیم شبای دخترونه. ولی خیلی وقته دیگه از این کارا نمی کنیم. - یه شبم باید نهال و دعوت کنم سه تایی یه شب دخترونه راه بندازیم. می تونیم کلی پشت سر پرهام و فربد غیبت کنیم. ترانه با خنده گفت: - فکر خوبیه. من که پایه ام. سها دست و پایش را از چهار طرف روی فرش کشید. چند وقت بود باشگاه نمی رفت و عضلاتش خشک شده بودند. باید ورزش را دوباره شروع می کرد. به سمت ترانه که برای لحظه ای سکوت کرده بود، برگشت. با دیدن صورت ترانه که حاله ای از غم آن را پوشانده بود، آهی کشید. مهم نبود چقدر بخندند و ادای آدمهای شاد را در بیاورند. بعضی غم ها هیچ وقت از دل آدم بیرون نمی رفت. تکلیف خودش مشخص بود. طرف حسابش پرهام خودخواه، پول دوست و بی منطق بود. می دانست چرا به این روز افتاده و از کدام سوراخ گزیده شده. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ ولی هر چه فکر می کرد، نمی فهمید چرا کار ترانه و فربد به اینجا کشیده بود. هر دویشان آدمهای معقول و دوست داشتنی بودند. چرا باید این طور از هم جدا بیفتند و حسرت همدیگر را بخورند. خیلی دلش می خواست بداند، چه چیز این دو تا عاشق را از هم دور کرده. نفس عمیقی کشید و دل به دریا زد و گفت: - ناراحت نمی شی اگه یه سوالی ازت بپرسم؟ ترانه به سمت سها که حالا به پهلو دراز کشیده بود و یک دستش را زیر سرش اهرم کرده بود، نگاه کرد. لبخند غمگینی زد و پرسید: - می خوای در مورد من و فربد بدونی؟ - وقتی این قدر همدیگر رو دوست دارید، چرا جدا شدید؟ - مطمئنی فربد دوستم داره؟ - مطمئنم. همونقدری که مطمئنم تو فربد و دوست داری؟ اصلاً مشکلتون چی بود؟ - فربد بهت نگفته؟ - به پرهام گفته تو نخواستی. فربد فکر می کنه تو به خاطر یکی دیگه اون و ول کردی. یعنی این چیزی که به پرهام گفته. شایدم این چیزی که پرهام برداشت کرده. دقیق نمی دونم. ترانه پوزخندی زد و گفت: - من نخواستم؟ و بعد سرش را با تاسف تکان داد. سها خودش را کمی جلو کشید و گفت: - بینتون چی گذشته که هر کدوم تقصیر رو می ندازه گردن اون یکی؟ ترانه به پشتی مبل تکیه زد و به صفحه خاموش تلویزیون خیره شد. سها از جایش بلند شد و چهار زانو نشست و به صورت غرق در فکر ترانه نگاه کرد. واقعاً دوست داشت، بفهمد چه اتفاقی بین این دو نفر افتاده. ترانه که نگاه منتظر سها را روی خودش دید. آهی کشید و شروع به حرف زدن کرد: - من و فربد همکلاس بودیم ولی زیاد همدیگر رو نمی شناختیم. یعنی برخوردی با هم نداشتیم. من تو کلاس سرم تو لاک خودم بود و زیاد به کسی توجه نمی کردم. کلاً آدمی نبودم که به این راحتی با کسی صمیمی بشم. تازه وقتی که مینا به زور من و وارد گروه کرد، توجهم به فربد جلب شد. اوایل که گروه تشکیل شده بود. تعداد برنامه های که می ذاشتن خیلی زیاد بود. ما تقریبا هر هفته برنامه داشتیم. برای همین من و فربد زیاد همدیگر رو می دیدیم. تو همین رفت و آمدها من به فربد علاقمند شدیم. ولی فربد زیاد چیزی نشون نمی داد. رفتارهاش خیلی محترمانه و دوستانه بود ولی نمی تونستم بگم بهم علاقه داره. یه وقتای خیلی خوب بود و هوامو داشت ولی یه وقتهای هم اصلاً طرفم نمی اومد. منم به همین خاطر سعی می کردم زیاد به فربد نزدیک نشم چون واقعا نمی دونستم دوستم داره یا نه. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_چهل_و_نه سها سر کج کرده بود و با
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - یه چند سالی همین جوری گذشت. تا حدوداً چهار سال پیش که تو یه برنامه کوه من زمین خوردم و فربد من و رسوند درمونگاه. از اون موقع رابطمون تغییر کرد و عملاً با هم دوست شدیم. بعد از دو سال رابطمون اونقدر جدی شد که دیگه به ازدواج فکر می کردیم. روزی نبود که در مورد ازدواج و آینده حرف نزنیم. حتی در مورد اسم بچه هامون هم حرف زده بودیم. وقتی کار استخدام هر دو تامون تو بیمارستان درست شد. تصمیم گرفتیم موضوع رو با خونواده هامون درمیون بزاریم و همه چیز و رسمی کنیم. من با مامان مهی حرف زدم ولی فربد هی بهونه می اورد و عقب مینداخت. سها اخمی کرد و پرسید: - یعنی نمی خواست به خونوادش بگه؟ یا گفته بود و اونا مخالفت کرده بودند؟ - این و نمی دونم. هیچ وقت نگفت خونواده ام ناراضی هستن. هر وقت ازش می پرسیدم به خونواده ات گفتی یا نه؟ یه بهونه ای می اورد. یه روز می گفت مامانم اینا می خوان برن سفر، بیان بهشون می گم. یه روز می گفت بابام مریض شده بهتر بشه می گم. بلاخره هر دفعه یه بهونه ای می اورد. تا پارسال همین موقع ها بود که مادر فربد اومد دیدنم. یادم میاد تو و پرهام تازه نامزد کرده بودید و من به خاطر کار پرهام خیلی عصبانی بودم. تو خونه هم با شیدا درگیر بودم و ازش می خواستم خودش و از این رابطه بیرون بکشه. بی محلی های فربد هم زیاد شده بود و مدام من و می پیچوند. اون روزا حال زیاد خوبی نداشتم. وقتی مادر پرهام اومد سراغم فکر کردم بلاخره، فربد در مورد من با مادرش حرف زده و مادرش برای این که با من آشنا بشه اومده دیدنم، ولی قضیه چیز دیگه ای بود. ترانه ساکت شد و به فکر فرو رفت. معلوم بود، یاد آوری آن روزها اذیتش می کند. سها با این که به شدت کنجکاو شده بود ولی ساکت ماند تا ترانه خودش را پیدا کند. ترانه لبخند تلخی زد و ادامه داد : - مادر فربد نیومده بود، عروس آینده شو ببینه. اومده بود بگه، فربد عاشق دختر خاله اش. - چی؟ ترانه با حرص خندید و سر تکون داد. - این جوری که مادر فربد برام تعریف کرد، چند سال پیش مهتاب و فربد نامزد می کنن ولی چون برای مهتاب یه موقعیت کاری خوب تو اروپا پیدا می شه نامزدی رو به هم می زنه و می ره اروپا. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ - فربد هم که عاشق مهتاب بوده تمام سعیش و می کنه تا مهتاب رو برگردونه. ولی مهتاب حاضر به برگشت نبوده. فربد وقتی از مهتاب نا امید می شه، برای فراموش کردنش با من دوست می شه. حالا مهتاب برگشته و به فربد پیشنهاد داده تا دوباره با هم باشن. مادرش بهم گفت، فربد از یه طرف دوست داره برگرده پیش مهتاب، چون هنوز عاشق مهتابه و از یه طرف هم چون به من قول ازدواج داده عذاب وجدان داره برای همین عصبی و پرخاشگر شده. مادرش یه سری عکس و یه تعداد اسکرین شات از چتهای مهتاب و فربد و رو هم به من نشون داد که حرفاش و تائید می کرد. گفت وظیفه داشته بهم بگه. تا با چشم باز تصمیم بگیرم. گفت نمی خواسته بعداً مدیون من باشه. - تو باور کردی؟ - آره. همه چیزش می خوند. فربد همیشه از مهتاب حرف می زد و ازش تعریف می کرد. من اون موقعه ها فکر می کردم چون همبازی دوران بچگیشه این قدر ازش تعریف می کنه. - این که نشد دلیل؟ - فقط این نبود. تاریخ رفتن مهتاب با تاریخ دوست شدن من و فربد جور در می اومد. یعنی، فربد درست دو ماه بعد از رفتن مهتاب از ایران به من پیشنهاد دوستی داد در صورتی که قبلش هیچ توجهی خاصی به من نداشت. این اواخر هم فربد خیلی گیج و عصبی شده بود که من می ذاشتم به حساب عصبانیتش از پرهام ولی در واقع به خاطر برگشتن مهتاب بوده. عکس ها و اسکرین چتها هم بود. همه چیز با حرفهای مادر فربد می خوند. - از خود فربد نپرسیدی؟ - ازش خواستم بیاد بریم تو یه کافه تا با هم حرف بزنیم. قبول کرد. وقتی اومد، گردنبندی رو که برام خریده بود و گذاشتم جلوش و گفتم بیا جدا شیم. اونم گردنبند و برداشت و گفت اگه تو می خوای باشه و رفت. - خب، چرا این کار رو کردی؟ چرا مستقیم ازش نپرسیدی؟ - سها تو هم مثل من یه دختری. اگه بهش می گفتم تو دختر خاله ات می خوای اونم می گفت آره دیگه چیزی از من می موند. من می خواستم اگر قراره جدا بشیم من کسی باشم که رفتم نه این که فربد من و کنار گذاشته باشه. ولی انتظار یه همچین برخوردی هم ازش نداشتم فکر می کردم عصبانی بشه و ازم دلیل بخواد اون موقع منم بهش بگم می دونم دخترخالت و دوست داری و منم اونقدر عاشقت نیستم که ما بین تو و دخترخالت قرار بگیرم. ولی اون انگار از خدا خواسته بود با اولین حرف من ول کرد و رفت. حتی نپرسید چرا؟ ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_یک - یه چند سالی همین جور
❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سها در حالی که هر دو ابرویش را از تعجب بالا داده بود و سرش را به چپ و راست تکان می داد، گفت: - نوچ، یه جای کار می لنگه. اگه این قدر دختر خالش و دوست داره پس چرا هنوز چشمش دنبال توه. چرا تو این یه سال با دختر خالش عروسی نکرده. نه. من که فکر می کنم موضوع یه چیز دیگس. - من دیگه اینا رو نمی دونم شاید مهتاب دوباره قالش گذاشته یا داره سر می دونتش. ولی یه چیزی رو مطمئنم فربد عاشق مهتابه. - از کجا اینقدر مطمئنی؟ نمی تونی چون مادرش همچین حرفی زده بگی حتما راسته. - خودم دیدمشون همین چند ماه پیش تو بیمارستان یه جوری دست انداخته بود پشت کمر دختر خالش و نگاش می کرد که انگار تنها زن روی زمینه. سها با ناراحتی چشم بست. با تمام توضیحات ترانه هنوز هم فکر می کرد، یک چیزی این وسط درست نیست. کاش می توانست با فربد هم صحبت کند تا حقیقت ماجرا را بفهمد ولی با اتفاقاتی که امروز افتاده بود. دوست نداشت حالا، حالا چشمش به فربد بیفتد. ترانه لبخندی زد و گفت: - حالا من یه سوال می پرسم - چی؟ - می خوای چیکار کنی؟ - چی رو؟ - زندگی با پرهام. فربد می گفت، پرهام یه قرار داد جدید امضا کرده که باباش ضامنشه. نمی خواد تا پایان قرار داد حرف طلاق و پیش بکشه می ترسه باباش به وسیله همون قرار داد شرکتش و ازش بگیره. می خوای باهاش تا پایان قرار داد بمونی. سها پوزخندی زد و گفت: - نه. قرار نیست به ساز پرهام برقصم. - می خوای همه چیز و به خونوادت بگی؟ - اگه مجبور بشم حقیقت و می گم هر چند ترجیح می دم کسی از ماهیت این یک سال زندگی مشترکم خبر دار نشه. ولی دیگه از ترس حرف مردم خودم و عذاب نمی دم. دو ماه دیگه چه پرهام همکاری کنه چه نه. من همه چیز و تموم می کنم. - چرا دو ماه دیگه؟ - چون من اصول اخلاقی خودم و دارم. من مثل پرهام نیستم. مهم نیست چقدر مشکل دارم مهم اینه که به تعهدم پایبندم. اگر قرار باشه تو هر معامله ای تا به مشکل بر می خوریم، بزنیم زیر تعهداتمون سنگ رو سنگ بند نمی شه. اعتماد از جامعه می ره. من و پرهام معامله کردیم. این که من مفاد قرار داد را بد نوشتم تقصیر خودمه. من دوتا چیز از پرهام خواستم اونم هر دوتاش را هم عملی کرد. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ - هم مهریه ام و داد هم کسی رو وارد حریم شخصیم نکرد. پس دلیلی برای برهم زدن زودتر از موعد ندارم و قصد این کار را هم ندارم ولی حتی یک روز هم بیشتر از مدتی که تعهد دارم تو این بازی نمی مونم. ترانه لبخندی زد و گفت: - ولی فکر کنم پرهام تمام تلاشش و برای نگه داشتنت بکنه. سها شانه ای بالا انداخت و گفت: - چه بهتر، این جوری رفتنم بیشتر کیف می ده. می دونی منم مثل تو دوست دارم اونی که ول می کنه و می ره من باشم نه پرهام. - دیگه از این که پشت سرت حرف بزنن نمی ترسی؟ - نه، یعنی نه مثل قبل. نمی گم ترسم کاملاً از بین رفته بعضی چیزا اونقدر توی ذهن و روح آدم ریشه می کنه که از بین بردنش سالها زمان می خواد. ولی من قبول کردم هر اتفاقی بیفته مردم پشت سرم حرف می زنن. پس بهتره به جای این که به فکر حرف مردم باشم به فکر خودم باشم. ترانه خنده ای کرد و گفت: - راستش و بگو تو این یه ماه چه اتفاقی افتاده که این قدر شجاع شدی. سها به بهزاد فکر کرد و گفت: - یکی رو دیدم. یکی که خیلی سال پیش بهم ضربه بدی زده بود. یکی که باعث شده بود من توی همه ی سالهای زندگیم احساس حقارت کنم. وقتی بعد از سالها برای اولین بار دیدمش بدجوری به هم ریختم. ولی وقتی خوب دقت کردم دیدم کسی که این همه سال به خاطرش زندگی رو به خودم تلخ کردم هیچی نیست. می دونی مثل این بود که سالها از یه سایه گنده و سیاه می ترسی ولی وقتی می ری جلو و از نزدیک نگاش می کنی می فهمیدی فقط یه عروسک چوبی کوچیکه که چون تا حالا از زاویه بدی بهش نگاه می کردی اینقدر بزرگ و ترسناک دیده می شده. همون موقع بود که فهمیدم بیشتر ترسهای ما بی خوده. یعنی اونقدر که فکر می کنیم جایی برای ترسیدن نداره. حرف مردم و قضاوتهاشون هم مثل همون سایه سیاه. اگر از یه زاویه دیگه بهش نگاه کنی اونقدر ها هم وحشتناک نیست. دیگه نمی خوام خودم به خاطر چیزهای الکی اذیت کنم. - خوشحالم که این و می شنوم. - خودم هم خوشحالم. بعد از سالها احساس سبکی و راحتی می کنم. احساس می کنم آزاد شدم. ترانه از جایش بلند شد و گفت: - بهتر بریم بخوابیم. تو رو نمی دونم ولی من فردا باید برم سرکار سها همانطور که به رفتن ترانه نگاه می کرد گفت: - باهاش حرف بزن. ترانه برگشت و با تعجب به سها نگاه کرد. سها لبخندی زد و دوباره گفت: - با فربد حرف بزن. نذار واقعیت پشت سای ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_سه سها در حالی که هر دو ا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا نه لباس محلی می پوشید و نه به زبان محلی حرف می زد. خودش را از همه ی آداب و رسوم شهرش دور کرده بود تا اول از همه به خودش ثابت کند که اهل کوخک نیست. ولی جدا شدن از نیما چشم هایش را باز کرده بود و پرده ای که سیزده سال روی منطقش را پوشانده بود، کنار زده بود. حالا حس می کرد، چقدر دلش برای زادگاهش تنگ شده. چقدر دلش برای بودن در این خانه ی کوچک و قدیمی تنگ شده. چقدر دلش برای آغوش مادر و دستهای پینه بسته پدرش تنگ شده. چقدر دلش برای پوشیدن لباس محلی و حرف زدن به زبان خودشان تنگ شده. چقدر دلش برای خوردن یک غذای محلی در کنار خواهر و برادرهایش تنگ شده. چشم بست و ریه هایش را از هوای گرم و تفتیده کویر پر کرد. چقدر دلش برای این هوا تنگ شده بود. مجید چمدان به دست از کنارش گذشت و گفت: - آبجی چمدونت و می برم اتاق خودم. شب باید اتاق من بخوابی. نازلی باشه ای گفت و پشت سر مجید راه افتاد. اتاق را خودش دوسال پیش برای مجید درست کرده بود. پدرش را وادار کرده بود تا از انباری کوچکی که پشت خانه بود، دری به داخل خانه باز کند و بعد با هزینه خودش انبار را رنگ کرده بود و برای مجید تخت و کمد و میز و صندلی خریده بود. بماند که چقدر مورد شماتت خواهر و برادرهایش قرار گرفته بود که مجید را لوس کرده و باعث شده بچه های آنها هم زیاد خواه شوند. ولی دوست داشت مجید زندگی بهتری را تجربه کند. زندگی که لایقش بود. پا داخل اتاق مجید که گذاشت. خشکش زد. بالای تخت فلزی روی دیوار. پوستر بزرگی از نیما چسبیده شده بود. یکی از پوسترهای تبلیغاتی آلبوم دوم نیما بود. نیما در یک بلوز جذب سفید و شلوار جین ایستاده بود و در حالی که بدنش را به یک سمت خم کرده بود، گیتار می زد. بک گراند پوستر تصویری از کویر بود و در بالای پوستر چشم های نازلی در قاب سیاه رنگی خودنمایی می کرد. اسم نیما با خطی درشت به رنگ سیاه در کنار اسم آلبوم تقریباً نیمی از پوستر را پوشانده بود. مجید که متوجه نگاه خیره نازلی به پوستر چسبیده به دیوار شده بود، به یک حرکت بر روی تخت پرید و جلوی پستر ایستاد و با هیجان گفت: - دیدیش آبجی. عکس نیما نیکنامه. من عاشقشم. تمام آهنگاش و حفظم ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ (71) - آبجی نیره. نازلی چمدانش را پایین گذاشت و به پسرش که با خوشحالی به سمتش می دوید، نگاه کرد. چیزی به قلبش چنگ زد و چشم هایش پر از اشک شد. به نظرش مجید نسبت به چند ماه پیش قد کشیده و بلندتر شده بود. پسرکش بزرگ شده بود. برای خودش مردی شده بود. نفس عمیقی کشید و بغضش رو فرو داد و با اخم ساختگی گفت: - هزار بار نگفتم، بهم بگو نازلی. نیره چیه؟ مجید که با زحمت چمدان بزرگ نازلی را از روی زمین بلند می کرد، خنده بلندی سر داد و گفت: - به قول داداش ساسان اگه نازلی خوب بود برای نازلی شعر می خوندن نه برای نیره. بعد شروع به خواندن شعر نیره کرد. به همان شکلی که ساسان همیشه می خواند. نازلی لبخند تلخی زد و برای لحظه ای چشم بست. اسم ساسان غم را دوباره به قلبش آورد و بغض نشسته در گلویش را بیشتر کرد. برای رهایی از حال بدش. پس گردنی آرامی به مجید زد و گفت: - بچه پررو صدای خنده مجید بلندتر شد و لبهای نازلی به خنده باز شد. چقدر دلش می خواست، مجید را مثل دوران کودکیش سخت در آغوش بگیرد و تا جایی که می تواند ببوسد. خیلی وقت بود که دیگر مجید را بغل نمی کرد. نه مجید این کار را دوست داشت و نه او می خواست رفتاری خارج از عرف داشته باشد. همیشه حریم خودش و مجید را نگه داشته بود تا خدای نکرده کسی به نسبت واقعیشان شک نکند. همیشه پا روی حس های مادرانه اش گذاشته بود تا مجید زندگی نرمال تری داشته باشد. حالا که نمی توانست یک دل سیر پسرش را بغل کند، می توانست خودش را مهمان آغوش گرم پدر و مادرش کند. پدر و مادری که با لباس محلی به انتظارش ایستاده بودند. نازلی صورت پیر و چروکیده مادرش را بوسید و سر روی شانه های نحیف و لاغر پدرش گذاشت و نفسی از سر آسودگی کشید. بعد از سالها از بودن در این شهر احساس آرامش می کرد. از روزی که برای فرار از گذشته ی رقت انگیزش پا از این شهر بیرون گذاشته بود. دیگر اینجا را شهر خودش نمی دانست. دوست نداشت به این شهر برگردد. دوست نداشت در شهری که نیما را از دست داده بود، نفس بکشد. در ضمیر ناخوداگاهش رفتن نیما را به شهر نسبت می داد. فکر می کرد اگر اهل کوخک نبود، نیما رهایش نمی کرد. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_شش نه لباس محلی می پوشید
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا بعد بدنش را دقیقاً شبیه به نیما به یک سمت خم کرد و در حالی که یکی از آهنگهای جدید نیما را با صدای بلند می خواند، شروع به زدن گیتار فرضی کرد. نازلی قدرت تکلمش را از دست داده بود و فقط با چشم های گشاده شده به حرکات مجید نگاه می کرد. نمی توانست هیچ دلیل قانع کننده ای برای این عکس بیاورد. تا آنجا که می دانست مجید اهل موسیقی گوش کردن نبود و بیشتر وقتش را در کوچه با دوستانش می گذراند. حالا چطور به موسیقی علاقمند شده بود آن هم نیما. مجید دست از خواندن برداشت و با همان هیجان قبل ادامه داد: - می دونستی وقتی جوون بوده تو کوخک زندگی می کرده؟ ابروهای نازلی بالا پرید. مجید دوباره ژست کیتار زدن به خودش گرفت و همانطور که بالا و پایین می پرید گفت: - همه تو مدرسه ازش حرف می زنن. گفته می خواد بیاد کوخک یه مدرسه بسازه. داره یه آهنگ هم در مورد کویر می سازه. می خواد آهنگش و تقدیم کنه به مردم کوخک. گفته وقتی برای افتتاح مدرسه بیاد آهنگش و می خونه. همش و تو پیجش نوشته. من عضو پیجش شدم. هر شب می رم تو صفحه اش هر چی گفته می خونم بعد می رم مدرسه برای همه تعریف می کنم. آخه تو کلاس ما فقط من تبلت دارم. نازلی پوزخندی زد و به دیوار تکیه داد. پس روش جدید نیما برای کسب محبوبیت بیشتر، بازی با احساسات مردم کوخک بود. حالا که استفاده اش را از نازلی برده بود، نوبت کوخک شده بود. چه چیزی بیشتر از یک سلبریتی مهربان و مردم دوست که به فکر درس و مدرسه یک سری بچه فقیر در یک استان محروم است، می تواند توجه مردم را جلب کند؟ مردم عاشق این همه مهربانی و انسان دوستی و فداکاری می شوند و خودشان را برای این سلبریتی به آب و آتش می زنند. حتماً در قدم بعدی چند کمپین برای کمک به مردم کوخک راه می اندازد و از بقیه پول می گیرد و به اسم خودش کارهای خیر می کند و خدا می داند چقدر از این پولها به جیب خودش سرازیر می شود. نازلی فکر کرد، آدمهای فقیر شاید خودشان پول نداشته باشند. ولی همیشه منبع درامد خوبی برای پولدار ها هستند. - آبجی فکر می کنی نیما نیکنام، کی بیاد کوخک؟ نازلی به جای جواب دادن به سوال مجید پرسید: - این عکس و از کجا اوردی؟ - علی بامدی تو مغازش می فروخت. همه ی بچه ها خریدن. همه بچه های مدرسه عاشق نیما نیکنام شدن. ولی آبجی من از همه بهتر آهنگاش و می خونم. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ بچه های بی گناه کوخک. همین که یکی اسم شهر بینوایشان را آورده بود، از خوشحالی روی پاهایشان بند نبودند. نیما با دست گذاشتن روی این شهر بچه ها را به آینده ای بهتر امیدوار کرده بود. ولی نازلی خوب می دانست این تب تند، چند صباحی بیشتر دوام نمی آورد و همین که نیما سودهایش را از این بازی تبلیغاتی ببرد دوباره کوخک تبدیل می شود به همان شهر فراموش شده قبل. مجید صورتش را به پوستر نزدیک کرد و از نازلی پرسید. - آبجی نگا کن، من شکل نیما نیکنامم؟ چشم های نازلی از ترس گشاد شد. ولی مجید بدون توجه به صورت وحشت زده نازلی ادامه داد: - نرگس می گه من شکل نیما نیکنامم. - نرگس؟ - آره. نوه کربعلی حسن مجید که انگار یاد چیز بامزه ای افتاده باشد، خنده ای کرد و گفت: - آبجی وقتی نرگس بهم گفت من شکل نیما نیکنامم. عباس اینقدر حسودی کرد. دعوا راه انداخت. خنده ریزی کرد و ادامه داد: - نرگس از من خوشش میاد. - تو چی؟ تو هم از نرگس خوشت میاد؟ لپهای مجید رنگ گرفت ولی اخم هایش را در هم کرد و با عصبانیتی که به آن صورت سرخ شده از خجالت نمی آمد، گفت: - نخیرم. نازلی به این عشق و عاشقی نوجوانی خندید. باید این نرگس خانم که دل پسرش را برده بود، می دید. مجید دوباره پرسید: - حالا شکلش هستم؟ نازلی چینی به دماغش داد و گفت: - نه. مجید لحظه ای وا رفته به نازلی نگاه کرد و بعد دستی داخل موهایش کشید و گفت: - به خاطر موهامه. اگه موهام مثل موهای نیما نیکنام گوتاه کنم شکل خودش می شم. مجید سر کج کرد و با التماس ادامه داد: - آبجی رفتیم تهران من و می بری آرایشگاه موهام مثل موهای نیما نیکنام کوتاه کنم. مش ممد بلد نیست اینجوری کوتاه کنه. نازلی خسته از این بحث، آرام گفت: - باشه. حالا برو بیرون من می خوام لباسامو عوض کنم. وقتی مجید با دو از اتاق بیرون رفت. نازلی خسته روی تخت نشست. تمام حسهای خوبش پریده بود. یک زمانی از شباهت بیش اندازه مجید به نیما لذت می برد. ولی حالا این شباهت مایه عذابش شده بود. مجید سیبی بود که با نیما از وسط نصف شده بود. همان چشم ها، همان دماغ و همان دهن. فقط کمی رنگ پوستش تیره تر بود. و این شباهت هر روز بیشتر می شد. ده سال دیگر مجید کاملاً شبیه پدرش می شد. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_هفت بعد بدنش را دقیقاً شب
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا فکری مثل خوره به جانش افتاد، یعنی ممکن بود مجید وقتی بزرگ شود، از روی همین شباهت بفهمد، نیما پدرش است؟ آنوقت می فهمید او مادرش است. اگر می فهمید چه عکس العملی نشان می داد؟ اصلاً او را به خاطر این پنهان کاری می بخشد؟ نه نمی بخشید. حتماً از نازلی به خاطر این که او را از پدرش دور کرده بود، متنفر می شد. از این که با داشتن چنین پدری، چنین زندگی سختی را گذرانده، بود. شاکی می شد. مهم نبود نازلی چقدر برایش توضیح می داد که این تنها کاری بود که از دستش بر می آمد ولی باز هم مجید از نازلی متنفر می شد و او را نمی بخشید. با حرص دستی توی صورتش کشید. مجید نباید هیچ وقت می فهمید نیما پدرش است وگرنه زندگیش نابود می شد. شاید بهتر بود مجید را به تهران نبرد. ممکن بود کسی از روی شباهت بفهمد که مجید پسر نیما است. از حماقت خودش خنده اش گرفت. امکان نداشت همچین اتفاقی بیفتد. این فکر احمقانه ترین فکر دنیا بود. خیلی ها در دنیا به هم شبیه هستند، پس همشان با هم نسبت دارند؟ هیچ کس به خاطر شباهت نمی تواند مجید را به نیما ربط دهد. نمی توانست پسرش را به خاطر یک احتمال احمقانه از زندگی که حقش بود دور کند. اگر پدرش برایش پدری نمی کرد، لااقل او باید برایش مادری می کرد. مجید در این شهر کوچک هیچ آینده ای نداشت باید او را به تهران می برد و در یک مدرسه خوب ثبت نام می کرد. مجید باید درس می خواند و برای خودش کسی می شد. او این را به مجید مدیون بود. نمی توانست به خاطر یک ترس احمقانه زندگی مجید را خراب کند. قرار نبود، نیما و مجید هیچ وقت همدیگر را ببیند. مطمئن بود نیما هیچ وقت به سراغش نخواهد آمد. پس کافی بود از نیما فاصله بگیرد آن وقت هیچ کس نمی توانست مجید را به نیما ربط بدهد. نیما برای او تمام شده بود. همانطور که او برای نیما تمام شده بود. پس جای هیچ ترس و نگرانی نبود. نازلی آهی کشید و از جایش بلند شد. از امروز قرار بود زندگی جدیدی برای خودش درست کند. زندگی که در آن فقط یک نازلی بود و یک مجید. قرار نبود پای هیچ مرد دیگری به زندگیش باز بشود. دوباره از این که ساسان را در زندگیش نداشت، قلبش فشرده شد. ولی این بهترین تصمیمی بود که می توانست بگیرد. نازلی آدم آویزون شدن به کسی نبود. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ (72) آزیتا برای هزارومین بار از پشت پنجره به شبح غول پیکر مردی که به دیوار رو به روی خانه اشان تکیه داده بود، نگاه کرد. این پنجمین شبی بود که سیا از سر شب تا نزدیکی های صبح بدون این که یک کلمه حرف بزند، آنجا می ایستاد. آزیتا در آن تاریکی شب نمی توانست رد نگاه سیا را ببیند. ولی مطمئن بود چشم های سیا بر روی پنجر اتاقش قفل شده و منتظر کوچکترین اشاره از جانب اوست. آزیتا، آه بلندی کشید، پرده را انداخت و به سمت تختش رفت. روی تخت دراز کشید و جنین وار در خودش جمع شد. قلبش از شدت دلتنگی فشرده شده بود و اشک بی مهابا صورتش را پوشانده بود. دل تنگ بود. دل تنگ سیا. دل تنگ حرفهایش. دل تنگ مهربانیهایش. دل تنگ صداقتش. دل تنگ دوست داشتن هایش. دل تنگ بودنش. حتی دلتنگ آن تک بوسه ای که بر لبهایش نشسته هم بود. آزیتا با تمام وجودش دل تنگ سیا بود. هیچ وقت در زندگیش چنین حسی را تجربه نکرده بود. هیچ وقت این طور دلش برای کسی تنگ نشده بود. هیچ وقت تا این اندازه بودن در کنار کسی را نخواسته بود. دیگر نمی توانست از زیر این واقعیت که عاشق سیا شده شانه خالی کند. او عاشق شده بود و این از نظر آزیتا ترسناک بود. عشق یعنی ضعف و آزیتا نمی خواست ضعیف باشد. اگر عاشق می شد نمی توانست به سمت هدفهایش برود. سیامک فرسنگها با آرزوهای آزیتا فاصله داشت. باید پا روی دلش می گذاشت تا به آرزوهایش برسد. با شنیدن صدای موبایل. آه از نهاد آزیتا بلند شد. دست برد و موبایلش را برداشت. بازهم سیا بود بازهم یک پیام معذرت خواهی دیگر. پیام را باز کرد: - آزی جان. نمی خوای باهام حرف بزنی. من که ازت معذرت خواستم. تو بگو چیکار کنم تا از دلت در بیاد. به خدا هر کاری بگی می کنم. هنوز از خواندن پیام فارغ نشده بود که پیام دوم آمد. - آزی تو رو خدا اینجوری نکن. بیا بزن تو گوشم. بیا فوشم بده. هر کاری دوست داری بکن ولی باهام قهر نکن. بابا به خدا غلط کردم. گُه خوردم اصلاً نفهمیدم چی شد.گریه آزیتا شدیدتر شد . چطور به سیا می گفت دردش آن بوسه نیست؟ دردش عشقیست که توی قلبش جوانه زده و هر لحظه بزرگ و بزرگتر می شود. پیام سوم اما مثل تیر توی قلب آزیتا نشست: - اگه بگی برم می رم. به والله می رم. می رم و دیگه پشت سرم و نگاهم نمی کنم. فقط کافی یک کلام بگی. گریه اش شدت گرفت. نمی خواست سیا برود ولی باید به سیا می گفت که برود. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand