eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
903 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۳۶ 🍃🌸 🌱این اولین دیدارم با علی بود. در پاییز سال ۶۲ . ما رفتیم جنوب و او ماند. لشکر شکل و شمایل خود را پیدا کرده بود و به عنوان لشکری مستقل عمل میکرد. طبعا برای ادامه حیات خود باید نیرو جذب میکرد. ورود مجدد من به جبهه برابر بود با اعزام سپاهیان (ص). لشکر عظیمی بود از نیروهای تازه نفس. ورود این لشکر شور وحال دیگری به جبهه داد. سر ما خیلی شلوغ شد. باید نیرو را آماده میکردیم . سازماندهی آنها معمولی ترین کار ما بود. هدف اصلی آماده کردن نیرویی کار آمد و رزمنده و معتقد بود. مرگ و زندگی دست خداست اما باید احتیاط میکردیم. اگر تار مویی به ناحق از رزمنده کم میشد، مسئول بودیم. بنابراین آموزش نظامی ، آمادگی بدنی، ارائه اطلاعات دقیق از موقعیت ما ودشمن و... سرلوحه کار ما بود. طبعا قدیمی ها تخت فشاربودند. چون هرکدام مسعولیتی را پذیرفته بودند. در چنین شرایطی افرادی مثل جواد انصاری نعمت بزرگی بودند. ایشان گردان ۴۱۹ بودند و محمودپایدار فرمانده. با دیدن پایدار جا خوردم. گفتم:این را که فوت کنی پرت میشود میان هور.😏 جواد گفت:زودقضاوت نکن. برایم پذیرفتن پایدار مشکل بود. لاغرپ استخوانی بود با چشمانی گود رفته. شاید پنجاه کیلو وزن داشت. اولین برخورد محمود کار خودش را کرد. با همه بچه های تازه وارد احوالپرسی کرد و خوشامدگفت. وقتی تمرینهای اولیه شروع شد، او را بسیار فعال، ورزیده و کارآزموده دیدم. گردانها که سروسامان گرفتند، او را در خدمت بچه ها دیدم. از تغذیه بچه ها گرفته تا لباس و محل اسکان و توجیه و آموزش و.... عبادت و اخلاصش چشمگیر بود. شرکت در نماز جماعت. خواندن نماز سروقت و رازونیاز شبانه. چه شبهایی که محمود فانوس به دست روانه بیابانها میشد و تا نمازصبح به خدای خود مشغول بود. دیگر چه میخواستم؟ اگرمحمودپایدار فرمانده نبود، پس چه بود؟ ماندگارشدم، با دل خوش هم ماندگارشدم. محمود من را خواست تا پیک او باشم. روی کار میکردم. عملیاتی متفاوت از عملیاتهای دیگر. تا این زمان پا در هور نگذاشته بودم…💧 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#خاطرات_شـ‌هدا #پارت_سوم 🌾چون مدت زیادی در داخل آب بود و لباس #غواصی داشت ، زخم دست ایشان را که ب
🕊 💠 : 🍂من و وارد آسایشگاهی شدیم که رئیس آسایشگاه شخصی به نام ناصر بود که آنقدر بی ایمان و نا متعادل بود که جای گفتنش نیست و از بدترین خاطرات اسارت می باشد. مترجم عرب زبان بود نمی دانم چقدر طول کشید که یک سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و گفت یک نفر بیاید من نمی دانم چه شد که با سرعت از آسایشگاه خارج شدم و رفتم. من را وارد آسایشگاه روبرو (7) بردند و گفت تو اینجا باید بمانی با خودم گفتم این چه اشتباهی بود که کردم از محمد جدا شدم ولی خیلی زود فهمیدم دوستانی در این آسایشگاه هستند که سرنوشت اسارت من را آنها تغییر دادند و خدا را شاکرم بابت این همه لطف و محبت چون محمد هم مدت زیادی در آن آسایشگاه نماند و اگر من آنجا می ماندم قطعا اذیت می شدم. 🍂هر روز محمد را در ساعات هوا خوری میدیم هر روز حالش بهتر می شد زخم دستش بهتر شده بود ولی انگشتهای دستش حرکت نداشت روزها می گذشت و کم کم به اسارت و تنهایی های ما افزوده می شد هر روز از روز دیگر سخت تر چون هر روز دوستی را از دست می دادیم یا بر اثر بیماری یا شکنجه و این بدترین شکنجه بود. فقط در ساعاتی که برای هواخوری می آمدیم محمد را میدیدم تا آنکه محمد را به بند دیگری بردند و دیگر شاید هر 3 ماه هم از محمد خبری نداشتم و وقتی با خبر شدم که گفتند: یکی از بچه ها از روی نا آگاهی در مورد محمد در یک جمع صحبت کرده وگفته است که محمد از بچه های اطلاعات عملیات است و با توجه به داشتنن اطلاعات تعداد زیادی از فرماندهان ارتش عراق به دست ایشان کشته شده است و شروع کرده به تعریف از محمد که محمد این است و آن است و سه روز من را که زخمی بودم در آب با داشتن یک فین (وسیله کمکی برای غواصی در آب که شبیه پای اردک است) حمل می کرده تا راهی برای فرار پیدا کند که بعد از سه روز به علت ضعیف شدن دیگر مجبور به تسلیم شدن می شود و کلی حرفهای که نباید بگوید را می گوید. جاسوسان خبر را به عراقی ها میدهند (باید بدانیم که در واقعیت محمد از بهترین نیروهای اطلاعات عملیات بود که با توجه به استعداد و هوشی که داشت در جلسات توجیحی فرماندهان شرکت می کرد و نقشه های عملیات و منطقه را توضیح می داد.) 🍂آن اسیری که این حرف ها را زده است می برند و با زدن و شکنجه مجبور می کنند که اسم آن شخص را بگوید و محمد رضايي را لو میدهد و محمد روزهای سختش شروع می شود از اینجا چون من در کنار محمد نبودم کلیه اتفاقات را بر اسا س گفته های شخصی که در تمام مدت شکنجه با بوده بیان می کنم... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂🕊 #خاطرات_شـ‌هدا #پارت_پنجم #اسارت‌کربلای۴ #شهادت‌تکریت۱۱💔🍂 💠خرداد 66 بود 🍂عدنان و علی آمریکا
❣🕊 🕊 🕊 دوست نداشت کسی اذیت شود و روزهای سخت را با تنهایی و درد تحمل می کرد بعد از چند روز شکنجه ها سخت باعث شد که عراقی ها خسته شوند و دیگر توان ادامه نداشتند و برای جبران شکست تصمیم به شهادت محمد گرفتند. روز آخر شیشه های داخل حمام را شکستند و محمد را که تمام بدنش زخم و خون و جراحت بود بر روی شیشه ها کشیدند ولی باز هم جز ناله از محمد چیزی بیرون نیامد تنها حرفهای که از محمد توانستند اعتراف بگیرند نام خدا و ائمه اطهار بود و عدنان که خشمگین از این همه مقاومت با فرو کردن یک عدد صابون عراقی که نوعی خاص از صابون بود که به رنگ سبز وب سیار بد بو بود در دهان محمد باعث خفه شدن محمد شد و برای جبران سریعا در خواست کمک کردند 🕊 ولی محمد دیگر نفس نمی کشید پیکر پاک این شهید عزیز را بر روی سیم خاردار انداختند و عکس گرفتند که بگویند در حال فرار بوده و مجبور شدیم با گلوله بزنیم. 🕊بعد از جنگ پیکر پاک محمد به ایران انتقال داده شد و در 15 کیلومتری در بین دو مناره مسجد و حسینه حضرت سجاد علیه السلام دفن شد امیدوارم که در سفر بعدی از این مسیر سری هم به مقبره این شهید عزیز بزنید و یادمان باشد که امنیت امروز مدیون ایثار این مردان بزرگ دیروز است. 🕊در مرداد ماه سال 1381 به همراه 22 شهید دیگر پیکر محمد به ایران آمد. جالب است که بگویم پیکر محمد به ایران آمد و مجبور شدند در سردخانه نگهداری کنند. روز جنازه وقتی جنازه محمد به محلی که همان مسجد امام سجاد (ع) بود رسید و بر روی دوش مردم حمل شد لکه های خون بر روی لباس مردم کاملا مشخص بود که از داخل تابوت بیرون زده بود.🕊❣ 🕊 آیا باز هم باید با این همه نشانه فراموش کنیم که شهدا چه کسانی بودند و چه کردند و در کنار مزار آن شهید عزیز برویم و نگاهی به آن قبر سیاه کوچک نکنیم؟ شاید برای ما عادی شده است که قبر یک شهید را می بینیم و راحت می گذریم، ولی اگر میدانستیم که برای افتخار ایرانی و شجاعت ایرانی تحمل کرده است تا بگوید ایرانی می میرد ولی تن به ذلت نمی دهد به آن قبر نگاه بهتری می کردیم اگر بگوید در فلان شهر انسانی هست که با کشیدن دستش بر روی سرمان 10 سال به عمرمان افزوده می شود همه کارهایمان را رها می کنیم و میرویم اما در (ع) شهیدی است که از بهترین انسان بهشت است اما بی توجه رد می شویم ... ایا سخت است که در کنار تفریح خودمان تنمان را به قبر سیاه کوچک محمد بمالیم تا متبرک شویم؟ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
👆 💠برای خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ ده نام است که پنج نام در قرآن و پنج نام در غیر قرآن است 🌹 آن نامهایی که در قرآن است عبارت اند از: "محمد" ، " احمد" ، "عبدالله" ، "یس" ، "ن" 🌹اللهم صل علی وآل محمد 🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
معمولا 🇮🇷ایران بیشتر را در شب انجام می داد چون صدام زیاد در شب نبودند که . و بیت المقدس نیز در شروع می شود و آقا تعریف می کرد وقتی شدم خیلی شدم و فراوان داشتم و شنیده بودم که برای خوب نیست ولی از زیاد سینه خیز در تاریکی ساکم را پیدا کردم و آب را برداشتم و یک سر کشیدم و به همین خاطر جای خونریزی کرد و وقتی راست می خوابیدم از زیر تا نوک انگشتان پایم در خون می شد و وقتی به پهلو می شدم یا بر می گشتم بقدری جای می سوخت که صبرو طاقتم تمام می شد و تا صبح به همان حال بودم و ساعت #۷ صبح مرا به بیمارستان بردند . (محمد آقا به اندازه یک گردی کف دست پشت اش جای عمیقی بود که خیلی شد تا کمی حالش بهتر شد) …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌷 🌷 : دوم تیر ۱۳۳۶، در روستای مزرعه از توابع ماه نشان به دنیا آمد. پدرش نام داشت . دانشجوی دوره در رشته ادبیات فارسی بود. از سوی بسیج در حضور یافت. نوزدهم دی۱۳۶۵‏، در #۸شلمچه بر اثر اصابت به سر، شهید شد. مدفن او در مزار شهدای پایین شهرستان واقع است 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🍃 این آخرین جملاتی است که در شب عملیات ۵ در ۶۵/۱۰/۱۸ در آخرین صفحه اش نوشته است: ✨🌾✨ “این لحظه ی زندگی من است زیرا پنج ساعت مانده یا به بپیوندم و یا حسرت را بخورم” ابراهیم اصغری به تاریخ در عملیات ۵ در لباس در منطقه به رسید. 🌾🌾🌾🌸 🍃 دست نوشته ای کوتاه از شهید ابراهیم اصغری : 👇🍃 دلم برای آن و گرد و غبار ناشی از انفجار ها ، دلم برای منورها ، برای گلوله های رسام که دل تاریک شب را می شکافند و انفجارها که سکوت را می شکند ، دلم برای فریاد اکبر ، دلم برای شهدا ، برای انسان های ، برای خاک های خونین ، برای صدای نوحه های عاشق (ع) ، برای صدای سینه زنی ، برای خنده ها و گریه های عاشقانه ی عارفان خدا ، برای صدای قرآن ، برای ی راهیان خط مقدم ، برای بوسه ها و خداحافظی ها تنگ شده است. 🌾🕊🕊🕊🌾 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃💧 🌾 #کربلای۴ قصه ناتمام تاریخ ماست. قصه ناگفته ها وبغض های تا ابد در گلو خفته… کربلای۴ جغرافیای یک
دمی از یک 🕊🌱 🍃🌸 🍃 🌾 🌾 سن و سال زیادی نداشت شاید ۱۹_۲۰ سال، اما قدبلند و چهارشونه و خوشتیپ بود. بیشتر با می‌گشت خیلی باهم رفیق شده بودن , مثل برادر شده بودن. گاهی هردو موهاشون رو از ته می زدن... ✨ شب آخر حال عجیبی داشت، توی پوست خودش نمی‌گنجید و ذکر میگفت. گاهیم میرفت تو لاک خودش...زدم رو شونش و گفتم کجایی رفیق؟ خبریه؟؟ سرش رو بلند کردو گفت:مگه خبرنداری؟ گفتم از چی؟ گفت بذار صبح بشه بهت میگم.... ساعت ۱۰ونیم شب بود که زدیم به آب...💧 با اون همه سروصدای توپ و گلوله ها و دوشکایی که یک بند فریاد میکشید منطقه رو گذاشته بود روی سرش. باهمه این سروصداها اما یه سکوت عجیبی کل فضارو گرفته بود که دل آدم آروم میشد و گاهیم شور میزد... نمیدونم تو این هیروویر چرا دلم گرفته بود!! یه لحظه نگاهم افتاد به ، مثل قرص ماه شده بود ، مثل بااون قد بلندش که چقدر لباس غواصی بهش میومد، مثل سیدمهدی که چهره زیباش زیباتر شده بود، مثل مسعود که چه آرامش عجیبی داشت، مثل و مثل خیلی از بچه های دیگه که وسط آب مثل قرص مهتاب می درخشیدن... تو فکر محمد بودم که گفت صبح بشه بهت میگم... تو این فکر بودم که یهو همه چیز ریخت بهم... سکوت بچه ها شکست و هواپیماها از آسمون منور مینداختن. دوشکا هم هرلحظه وحشی تر میشد و دامن میزد به موج های اروند... انگار میدان امتحان انواع سلاحهای عراق بود... هم همه بی پناه و تنهاسنگرشون آب بود...💧 باهزار سختی رسیدیم لب ساحل دشمن.. درگیری شدیدتر شد.. بچه هارو دیدم که خیلیهاشون زخمی شده بودن. زمان خیلی بد میگذشت.. رو دیدم که روی خیلی زیبا خوابیده بود. امیر کنار خورشیدیها به معبود خود لبیک گفته بود. حاج‌کریم و جامه‌بزرگ زخمی شده بودن و افتاده بودن. آنطرف تر رو دیدم که روی خوابیده بود که معبر باز بشه مثل ... ، طلبه با اخلاصی که از سرورویش میبارید، او هم شهید شده بود مثل و و بقیه رفقایم.. چند متر آنطرف تر هم رو دیدم که کرکسهای بعثی عراق خفه اش کرده بودن و دور پیکرش میرقصیدن...🌹 مجید رو ندیدم هرچی چشم انداختم. داشت صبح میشد، خواستم بگم مرد حسابی آخه الان وقت خبرگفتن بود!؟ حالا اصلا کجاهستی؟؟ نکنه توام؟! و لب گزیدم.... صبح شد و باز خبری از محمد نشد.... خیلیها شهیدشدن و چندنفریم با حاجی برگشتن عقب و بقیه هم زخمی اسیرشدیم... چهارسال بعد که از اسارت آزادشدیم شنیدم همون صبح توی توی عملیات ۴ محمد هم شهید شده..تازه فهمیدم خبری که گفت صبح بشه میگم این بود...سرم رو انداختم پایین ،چقدر شرمنده شدم.💔 ❣هنوز بعداز ۳۲ سال منتظرم که از اروند برگرده تا بهش بگم شرمنده که نفهمیدم خبری که خواستی بگی شهادتت بود و چرا اون لحظه دیگه ندیدمت... راستی محمدجان! خیلی دلتنگت هستم رفیق الان کجای اروند آرام گرفتی؟؟ اصلا هواست به پدرومادر پیرت هست؟؟ هنوز منتظرتن ها..... 🍂❣ تقدیم به شهادت:عملیات ۴_ام الرصاص💧🌾 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
✳️ روزی به‌ سختی روز شهادت تو نیست! 🔻 [من همواره نگران توطئه‌ی معاویه علیه برادرم علیه‌السلام بودم و می‌دانستم که وی درصدد قتل اوست. روزی خدمت برادرم رسیدم و نتوانستم نگرانی خود را پنهان کنم و گریستم. برادرم از علت گریه‌ام پرسید. گفتم:] گریه‌ام به‌خاطر مصیبت‌هایی است که بر تو وارد می‌شود. 🔸 [برادرم پاسخ داد: مصیبتی که بر من وارد خواهد شد زهری است که به من می‌خورانند، و با آن کشته می‌شوم. ولی ! هیچ روزی به‌ سختی روز شهادت تو نیست. در آن روز سی‌هزار نفر تو را محاصره کنند، در حالی که خود را از امت جدّ ما (ص) می‌پندارند و خود را به اسلام نسبت می‌دهند. همه‌ی آن‌ها برای کشتن و ریختن خون تو، بی‌احترامی به حریم تو، به اسارت گرفتن اهل‌بیت تو و غارت خیمه‌های تو اجتماع می‌کنند. در این هنگام خداوند لعنتش را شامل حال بنی امیه می‌کند. و آسمان نیز خون و خاکستر بر سر مردم ببارد، و همه‌چیز حتی حیوانات و ماهیان دریاها برای مصیبت تو می‌گریند. 📚 کتاب 📖 ص ۷۲ 👤 🏴
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
گردان غواصی #جعفر طیار همدان در #عملیات_کربلای_چهار جانانه در مقابل حجم سنگین آتش #توپخانه و ادوات د
، سوم لغایت پنجم دی ماه سال 1365 با رمز رسول الله (ص) و با هدف شکست طلسم خط استحکام دشمن با حضور واحدهای دیده بانی، ، اطلاعات، تخریب، توپخانه، پیاده و پشتیبانی زمینی و هوایی روز سوم دی در سال 1365 در انجام شد. گردان همدان در عملیات چهار بیشترین نقش را داشتند و در منطقه ‎ام الرصاص تعداد زیادی از این گردان که تا خاکریز سوم دشمن پیش رفتند، به شهادت رسیدند... 👇👇 رزمندگانی از جمله عباس ابراهيمي وركانه🌿، مهدي جباري🌿، رمضان علي جعفريان🌿، مصطفي جريان🌿، غلامرضا خدري،🌿 محمدصادق خدري🌿، نقي رنجبران،🌿 سيد محمدمهدي رهسپار🌿، اكبر زهره‎وند حاج‎آبادي،🌿 مجيد پورحسيني،🌿 غلامرضا خسروي،🌿 داريوش ساكي،🌿 نادر عبادي‎نيا، رضا عمادي،🌿 مجيد طاهري شعار، 🌿امير طلايي، 🌿اصغر تابعي،🌿 مجيد كاظمی، سعيد كاهويي همداني، 🌿ابراهيم محمدي🌿، مسعود مرادي،🌿 محمد مختاران،🌿 قدرت‎ اله نجفيان .. از گردان جعفر ابن طیار همدان این عملیات مهم بودند. ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهید_علیرضا_فرهادی متولد ۴۰/۵/۳ شهادت ۶۱/۴/۲۴ محل شهادت شلمچه پاسگاه زید اولین عملیات برون مرزی
🌾در سال 1340 در خانواده ای در یکی از روستاهای استان به د نیا آمد و تا سن 6 سالگی در روستا بود پس از آن به همراه خانواده به مهاجرت نمودند در خیابان شهدا کوچه دفتری ساکن شدند... . 🌼تحصیلات دوره ابتدایی خود را در دبستان اسدیه ( شهید رجایی) با موفقیت به پایان رساندند . بعد ما به خیابان شهید کوچه شهید فرهادی ( کوچه 17 دی سابق) نقل مکان نمودند . دوره راهنمایی سال اول را در مدرسه راهنمایی ملی که آقای (روشن ضمیر) مدیر آن بودند را با موفقیت پشت سر گذاشتند و کلاس دوم و سوم راهنمایی در مد رسه راهنمایی ملایری واقع در بلوار انصار المهدی را با موفقیت طی نمودند . ایشان در زمینه درس بسیار فعال و کوشا بودند تا جایی که بیشتر مسا ئل ریاضی را که دیگران از حل آن عاجز بودند ایشان آنها را حل می نمود . و همیشه مورد تقدیر قرار می کرفت .با ورود ایشان به دبیرستان دکتر شریعتی ( پهلوی سابق) فصل جدیدی در زندگیش گشوده شد و این سال مصادف با شروع انقلاب اسلامی در ایران بود .ایشان نیز همچون سایر دوستانش در تمامی فعالیت های در شهر ملایر شر کت فعال داشتند.اولین راهپیمایی بدون شعار که در برگزار شد . شهید فرهادی نیز حضور داشت، آرام آرام راهپیمایی ها شکل واقعی خود را پیدا کردند . شهید نیزاز پرچمداران این ها علیه ظلم ستم شاهی بودند.ایشان در نگهبانی از محله و شهر نیز بسیار فعال بودند و شب ها در گشت های محله ای که قبل از پیروزی انقلاب اسلامی تشکیل شده بود حضوری داشتند....
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
شهید دفاع مقدس محمد اسلامی نسب این شهید در عالم بیداری حضرت زهرا را دیده است #شهادت_روزیتون ⊰❀⊱
ارادت به حضرت زهرا به روایت محمدنبی رودکی فرمانده لشکر ١٩ فجر: شهيد اسلامی نسب در پايان زمستان ۱۳۳۳ در روستای لازنگان توابع شهرستان داراب در خانواده متولد شد و در ۳ سالگی از نعمت پدر محروم میشود. 🔻با شروع جنگ راهی جبهه شد.در سال ۶۴ از ناحيه چشم مصدوم شد و در عمليات ۸ در حالی كه فرماندهی گردان امام رضا را بر عهده داشت شديدا دچار شميايی شد. اين شهيد بزرگوار علاقه فراوانی به ائمه اطهار (ع) به ويژه حضرت زهرا (س) داشت. ♦️سرانجام در كربلای ۴ با رمز يا فاطمه زهرا و برخورد ای به گردنش به شهادت رسيد و پيكر مطهرش ۲۰ روز بعد از شهادت به شيراز انتقال يافت و در شهدای شيراز به خاك سپرده شد. 🔶مرداد ۶۷ آیت الله خامنه ای که آن وقت رئیس جمهور بودند به شهید دستغیب در کوت اهواز آمدند.ما عکس فرماندهان شهید لشکر را در آنجا نصب کرده بودیم.آقا تشریف آوردند.ایشان به نگاه میکردند و زیر لب آیه بشارت را زمزمه میکردند.حضرت آقا وقتی به عکس شهید اسلامی نسب رسیدند، تامل بیشتری کردند. 🌾پس از آن ویدیوی مصاحبه اسلامی نسب را به نمایش گذاشتیم.آقا فیلم را به دقت نگاه میکردند.وقتی فیلم به آن بخش از شهید اسلامی نسب رسید که میگفت من هر بار نام او را بر زبان میآورم... در آن سکوت آقا فرمودند بگو... بگو که با ایشان ارتباط داری. سپس آقا نگاهی به من کردند و گفتند آقای محمد نبی رودکی ایشان قبل از انقلاب چکاره بودند؟ گفتم شغلش خیاطی بود و ۴ فرزند دارد و از اعضای هیاتهای بود.حضرت آقا فرمودند همان که ریشه دارند.سپس ایشان دستور دادند که فیلم را برایشان بفرستم. 🌿پس از عمليات ۴ اطلاع يافتيم كه دشمن تعدادي از شهدا را در دفن كرده است.جمعي از اسراي عراقي را براي تفحص اين عزيران به منطقه فرستاديم.پس از مدتي جستجو يكي از آنها (اسرا) مزار را به خاطر آورد. زمين را حفر كرده، را بيرون آوردند.هنگاميكه براي زيارت شهيد اسلامي‌ نسب به رفتم، حيرت و شگفتي وصف ناپذيري مرا فرا گرفت.پيكر مجروح محمد آنقدر شاداب و بود كه گويي همين چند لحظه قبل به شهادت رسيده است در حاليكه ۱۵ روز ازشهادت آن مهربان ميگذشت، بوسيدمش. به تازگي گل بود و جاني دوباره به من بخشيد. تولد: ١٣٣٣/١١/٢٨ شیراز، شهرستان داراب، روستای لازنگان شهادت: ١٣۶۵/۱۰/۴ محور شلمچه، عمليات كربلای ۴ مزار: شیراز، گلزار شهدای شيراز ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
دمی از یک 🕊🌱 🍃🌸 🍃 🌾 🌾 سن و سال زیادی نداشت شاید ۱۹_۲۰ سال، اما قدبلند و چهارشونه و خوشتیپ بود. بیشتر با می‌گشت خیلی باهم رفیق شده بودن , مثل برادر شده بودن. گاهی هردو موهاشون رو از ته می زدن... ✨ شب آخر حال عجیبی داشت، توی پوست خودش نمی‌گنجید و ذکر میگفت. گاهیم میرفت تو لاک خودش...زدم رو شونش و گفتم کجایی رفیق؟ خبریه؟؟ سرش رو بلند کردو گفت:مگه خبرنداری؟ گفتم از چی؟ گفت بذار صبح بشه بهت میگم.... ساعت ۱۰ونیم شب بود که زدیم به آب...💧 با اون همه سروصدای توپ و گلوله ها و دوشکایی که یک بند فریاد میکشید منطقه رو گذاشته بود روی سرش. باهمه این سروصداها اما یه سکوت عجیبی کل فضارو گرفته بود که دل آدم آروم میشد و گاهیم شور میزد... نمیدونم تو این هیروویر چرا دلم گرفته بود!! یه لحظه نگاهم افتاد به ، مثل قرص ماه شده بود ، مثل بااون قد بلندش که چقدر لباس غواصی بهش میومد، مثل سیدمهدی که چهره زیباش زیباتر شده بود، مثل مسعود که چه آرامش عجیبی داشت، مثل و مثل خیلی از بچه های دیگه که وسط آب مثل قرص مهتاب می درخشیدن... تو فکر محمد بودم که گفت صبح بشه بهت میگم... تو این فکر بودم که یهو همه چیز ریخت بهم... سکوت بچه ها شکست و هواپیماها از آسمون منور مینداختن. دوشکا هم هرلحظه وحشی تر میشد و دامن میزد به موج های اروند... انگار میدان امتحان انواع سلاحهای عراق بود... هم همه بی پناه و تنهاسنگرشون آب بود...💧 باهزار سختی رسیدیم لب ساحل دشمن.. درگیری شدیدتر شد.. بچه هارو دیدم که خیلیهاشون زخمی شده بودن. زمان خیلی بد میگذشت.. رو دیدم که روی خیلی زیبا خوابیده بود. امیر کنار خورشیدیها به معبود خود لبیک گفته بود. حاج‌کریم و جامه‌بزرگ زخمی شده بودن و افتاده بودن. آنطرف تر رو دیدم که روی خوابیده بود که معبر باز بشه مثل ... ، طلبه با اخلاصی که از سرورویش میبارید، او هم شهید شده بود مثل و و بقیه رفقایم.. چند متر آنطرف تر هم رو دیدم که کرکسهای بعثی عراق خفه اش کرده بودن و دور پیکرش میرقصیدن...🌹 مجید رو ندیدم هرچی چشم انداختم. داشت صبح میشد، خواستم بگم مرد حسابی آخه الان وقت خبرگفتن بود!؟ حالا اصلا کجاهستی؟؟ نکنه توام؟! و لب گزیدم.... صبح شد و باز خبری از محمد نشد.... خیلیها شهیدشدن و چندنفریم با حاجی برگشتن عقب و بقیه هم زخمی اسیرشدیم... چهارسال بعد که از اسارت آزادشدیم شنیدم همون صبح توی توی عملیات محمد هم شهید شده..تازه فهمیدم خبری که گفت صبح بشه میگم این بود...سرم رو انداختم پایین ،چقدر شرمنده شدم.💔 ❣هنوز بعداز ۳۲ سال منتظرم که از اروند برگرده تا بهش بگم شرمنده که نفهمیدم خبری که خواستی بگی شهادتت بود و چرا اون لحظه دیگه ندیدمت... راستی محمدجان! خیلی دلتنگت هستم رفیق الان کجای اروند آرام گرفتی؟؟ اصلا هواست به پدرومادر پیرت هست؟؟ هنوز منتظرتن ها..... 🍂❣ تقدیم به شهادت:عملیات الرصاص💧🌾 🌾🕊   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄