🍂 انقدر سرعت و تنوع فشارهای زندگی زیاد شده که دیگه کارمون با
#صبح_شد_خیر_است
و
#شب_شد_خیر_است
راه نمیفته!
بهجاش
باید بگیم
#شنبه_شد_خیر_است!
#دلنوشته
@Negahe_To
🍃 به غنیمت شمر ای دوست، دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم از اوست
#شعر
#سعدی
#صبح_شد_خیر_است
@Negahe_To
همین روزها بود. سه سال پیش. آذرماهِ هزاروچهارصد داشت به نیمه میرسید که قسط اول را برای ثبتنام دوره نویسندگی خلاقِ مبنا پرداخت کردم. آن روز نمیدانستم ولی بعدها فهمیدم خدا خیلی دوستم داشته که در اولین قدم جدی برای نویسندگی، آدمِ کاردرست و بااخلاقی مثل فاطمهسادات موسوی،
@muuusavi
@chiiiiimeh
را به عنوان استادیار سر راهم گذاشته است. یک زمستانِ شیرین را با تمرینهای دوره خلاق، کنارش مزمزه کردم. میخواستم بهار را با دوره مقدماتی، پیوند بزنم به زمستانِ خلاق، اما نشد. دستم از دست استادیارم رها شد و افتادم در چرخههای بیپایانِ زندگی.
زمستانِ هزاروچهارصدویک، دلتنگ و مشتاق، برگشتم. به دنیایی برگشتم که نفسم را تازه میکرد و یک سال از آن دور افتاده بودم. باز رفتم سراغ فاطمهسادات. پیام دادم: «آیا امکانش هست شما استادیار دوره نویسندگی مقدماتی من هم باشید؟» بلافاصله جواب داد: «باافتخار، چرا که نه!». مهربان بود و منعطف اما پای کار که میرسید جدی بود و سختگیر. همین را میخواستم. همین بود که من را دلگرم میکرد به ادامه دادن و اجازه هم نمیداد به هر بهانهای از زیر کار در بروم. بهار که رسید باز زندگی پیچید در هم و من را هم با خودش پیچاند. ذوقِ رفتن به دوره پیشرفته در وجودم ماسید. با این حال، پایش ایستادم و نگذاشتم نرفتن به دوره پیشرفته، من را از دنیای محبوبم دور کند. کتاب خواندنِ هر روزه ولو فقط چند صفحه و شرکت در دورههای کوتاهمدتتر را به هر زوری بود چپاندم لابهلای زندگی.
فکر میکردم زمستانِ هزاروچهارصدودو که برسد، باز برمیگردم و مانعها را کنار میزنم. اینبار نشد. زورِ زندگی بیشتر شده بود. زمانهایم، آب میرفت انگار. بهارِ هزاروچهارصدوسه کلافه بودم. حس میکردم با گذشت چند سال، عرضه تمام کردن کاری که با علاقه شروع کرده بودم را نداشتهام. نه میتوانستم کلا بیخیالش بشوم و نه انجامش داده بودم. سررسیدِ سال جدیدم را باز کردم و نشستم پای نوشتن. گذراندنِ دوره پیشرفته و حرفهای مبنا را نوشتم توی لیست اهدافِ نهگانه. با خودم عهد بستم که اگر امسال هم انجامش ندادم کلا بیخیالش میشوم.
انجامش دادم. توی شلوغترین روزهای تابستان و پاییز سالِ هزاروچهارصدوسه. سخت بود. گاهی، خیلی سخت. نباید برای کلاسهای دانشگاه و کلاسهای طب، کم میگذاشتم. راه دیگری نداشتم. باید به زندگیام سخت میگرفتم تا بشود. هرچه بیشتر تلاش کردم، زور زندگی هم بیشتر شد. همان اولِ دوره حرفهای، کمردردِ بیسابقهای آمد سراغم. نمیخواستم پا پس بکشم و انصراف بدهم. درد، رهایم نمیکرد. فقط با یک ربع نشستن، مثل پیچک، میپیچید به ستون فقراتم. لپتاپ را میگذاشتم روی اُپن آشپزخانه و ایستاده، تکلیف مینوشتم. باز یک ربع مینشستم و مینوشتم. درد، امانم را میبرید. گریه میکردم. بعد دراز میکشیدم و چفتوبستِ پیرنگِ داستان را دوباره از نو در ذهنم چک میکردم. دو ماهِ تمام، با درد، دستبه یقه بودم. دردی که حالا دیگر دارد آرامآرام عقبنشینی میکند. امروز نسخه بازنویسی شده از آخرین تکلیف دوره حرفهای را فرستادم توی گروه «خزانه داستانهای نهایی» که برود در تنورِ نقدِ استادیاران.
یکی دو هفته دیگر، پرونده دوره حرفهای نویسندگی مبنا بسته میشود. انگیزه آمدن به دوره حرفهای را مدیونِ استادیار عزیزم، نفیسه شیرینبیگی،
@nafyseh_shirinbeygi
@nafys3390
هستم که برای دوره پیشرفته، در تابستانِ هزاروچهارصدوسه، دلسوزانه و مقتدرانه کنارم ایستاد. نقدهای اساسیاش، دستم را گرفت و هلم داد به سمتِ دوره حرفهای. به دوستان نویسندهام گفتهام که اسمِ دوره حرفهای گولزننده است. ممکن است باعث بشود کسی توهم بزند که یک نویسنده حرفهای شده است. در حالی که با گذراندنش، تازه میفهمی نسبتِ تو با نویسندگی چیست. میفهمی کجایِ این سرزمینِ بیانتها و شگفتانگیز ایستادهای. میفهمی کجایش را دوست نداری و قلمت برای نوشتن از کدام قسمتش، بیتاب است. هرچند اوضاعواحوال آن هشت تا هدفِ دیگر اصلا تعریفی ندارد اما خوشحالم که در حوالی پایانِ فصلِ سوم از سالِ هزاروچهارصدوسه، توانستهام بالاخره، یک تیکِ سبز خوشرنگ بزنم پای یکی از اهدافِ نُهتایی امسالم.
پ.ن. از قشنگترین قسمتهای دوره حرفهای برای من، تعاملِ نزدیک و صمیمی با ده تا رفیقِ نویسنده و بهویژه با دو استادیارِ نازنین و کاردرست،
زهرا عطارزاده،
@z_Attarzade
@zaatar
و آزاده رباطجزی،
@Azadr0
@harfikhteh
است. آدمهایی که صرف وقت گذراندن با آنها، هم حالت را خیلی خوب میکند، چه برسد به اینکه نقدهای ارزشمندشان را به تو و داستانهایت هدیه بدهند؛ و در آخر از استاد جوان آراسته،
@mrarasteh
https://zil.ink/mrarasteh
صمیمانه ممنونم که با خلقِ مدرسه مهارتآموزی مبنا، دستمان را گرفت و ما را با دنیای دلربای نویسندگی آشنا کرد.
#روایت_زندگی
#مدرسه_مبنا
@Negahe_To
🍂 جلال آلاحمد در یکی از نامهها برای همسرش، سیمین دانشور نوشته: "آنقدر دلم گرفت که میديدم در غیاب تو، همان کوه و تپه، همان پستی و بلندیها، همان درختها و جویها هستند، من هم هستم، ولی تو نیستی..."
🍂 از امشب، علی است که مدام درودیوارِ خانه، سنگِ آسیاب، تنور، چادرنماز و صورتِ حسن و حسین و زینب را میبیند اما فاطمهاش را نمیبیند.
#شهادت_مادر
@Negahe_To
این صدای ضبط شده "حُ سِین سِین" چیه که مُد شده پسزمینه همه مداحیها باشه آخه؟! چقدر دردناکه که انقدر پسرفت داشتیم توی سطح و کیفیت مداحیها توی این سالها...
#دلنوشته
#خراب_کردن_ذائقه_مردم
@Negahe_To
🌱 فطرت بالفعل است؛ منتها مرتبه ضعیفهاش بالفعل است. فرمود این «وَ یُثِیرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»، همین است. وجود مبارک حضرت امیر در آن خطبه اوّل نهجالبلاغه فرمود انبیا علیهم السلام آمدند تا این را شکوفا کنند، آبیاری کنند، این نهال است، این را باید آبیاری کرد.
فرمود اشک چشم شما آبیاری این است. اگر بخواهی بجنگی «سِلَاحُهُ الْبُکَاء»، بخواهی کشاورزی کنی «سِلَاحُهُ الْبُکَاء»، بخواهی ناله کنی «سِلَاحُهُ الْبُکَاء»، حتی بخواهی ناز کنی برای خدا «سِلَاحُهُ الْبُکَاء». این اشک است! اصلاً این اشک سرمایه است برای همین خلق شد. حیف این اشک است که آدم برای جای دیگر بریزد. اشکی که برای اهلبیت، مخصوصاً برای ایام فاطمیه میریزد از همین اشک است.
#رزق
#تفسیر_قرآن
#آیت_الله_جوادی_آملی
#سوره_معارج
@Negahe_To
🌱 گمشده این روزهای ما برکت است. برکت در وقت، در مال، در معنویت، همه چیز. حضرت فاطمه سلاماللهعلیها، معدنِ برکتِ الهی است. وقتی خواستند ایشان را بعد تولد، بغل حضرت خدیجه بدهند گفتند: بگیر فرزندت را که او مبارکه است. امشب در دعاهایتان، برکت بخواهید از ایشان. تسبیحات حضرت زهرا را هم فراموش نکنید.
#رزق
#حضرت_فاطمه
@Negahe_To
🍃 تقویم، هرروز جلوی چشمم است اما تاریخ را گم میکنم. موقع نوشتن تاریخ، هربار مجبور میشوم مکث کنم. هفته پیش سر جلسه امتحان میانترم، برای امضا کردن فرمهای آموزش، آنقدر مکث کردم که صدای مسئول ستاد آزمون درآمد. نوشتن عدد ۱۴۰۳ هنوز برایم غریب و عجیب است. انگار مال زمان من نیست. با اینکه میبینم روزهای آخر فصل پاییز دارد میگذرد ولی موقع نوشتن عددها، روزها و ماهها را گم میکنم. انگار روزها و شبها جوری چسبیدهاند پشتسرهم که نمیتوانم فاصله بینشان را حس کنم. شاید هم مشکل از آنجاست که بیشتر در زمان گذشته و آینده زندگی میکنم تا حال!
امشب توی آخرین شب از مراسم فاطمیه، آنجا که دستها را بالا برده بودم برای دعا، یادت افتادم و به خودم گفتم یادم باشد این دفعه که دیدمت، دوباره بیایم در بغلت و توی گوشت بگویم: "ننه، ناراحت نباش که مراسم نرفتهای. من به جایت رفتم و خیلی دعایت کردم." بعد بنشینم جلویت و اصرار کنم موهایم را باز ببافی. اما یادم افتاد تو چند سال است که دیگر نیستی و نمیتوانم بیایم پیشت. تو اگر نیستی، چرا انقدر برایم زندهای؟ و اگر هستی، پس چرا نمیبینمت؟ اصلا همین احتمالات است که آدم را دیوانه میکند. همینهاست که نمیگذارد حواسِ آدم جمع باشد تقویم دارد چه روزی را نشان میدهد.
قیصر راست گفته که:
"ما در عصر احتمال به سر میبریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیشبینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید.
در عصر قاطعیتِ تردید
عصرِ جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصلِ احتمال، یقینی نیست!"
میدانی ننه، تو بلد بودی چیزهایی را که من باید توی زندگی یاد میگرفتم را یکجورِ قشنگی یادم بدهی. اصلا من وقتی تو را دیدم فهمیدم آدم میتواند قلبش آنقدر وسیع بشود که همه را در خودش جا بدهد. امشب هم یادم دادی باید به جایی برسم که هر روز و هر شب به امام زمانم بگویم: "تو اگر نیستی، چرا انقدر برایم زندهای؟" من امشب فهمیدم قیصر به همان جا رسیده بود که تو میخواستی یادم بدهی. برای همین شعرش را اینطور تمام کرده است:
"اما من
بی نامِ تو
حتی
یک لحظه احتمال ندارم!
چشمان تو
عین الیقین من
قطعیتِ نگاهِ تو
دین من است!
من از تو ناگزیرم
من
بی نامِ ناگزیرِ تو میمیرم."
پ.ن. خودم باورم نمیشد اما واقعا امروز، ۱۶ آذر، روز دانشجو رو فراموش کرده بودم! روزتون مبارک باشه دانشجوهای عزیزِ من🌹
#روایت_زندگی
#ننه_عذرا
#مادربزرگ_عزیزتر_از_جان
#قیصر_امینپور
#امام_مهربانِ_من
@Negahe_To
🍂 انگار چارهای نداریم توی این دنیا جز اینکه با اختیار، بریم سراغ شناخت نقطهضعفهامون؛ و بعد هم وایسیم پای اصلاحشون. ولو کارِ زجرآوری باشه و یه عمر هم درگیرش باشیم.
🍂 وگرنه انقدر از اون نقطهضعفها توی این دنیا، مدام آسیب میخوریم و زیر بار فشارشون، لِه میشیم که به اجبار، اصلاح بشیم! راه سومی انگار وجود نداره.
#دلنوشته
#دستوپا_زدن_بیفایده_است
#انقدر_ضربه_میخوری_تا_باور_کنی
#انقدر_ضربه_میخوری_تا_آدم_بشی
@Negahe_To
خیابانِ اصلی شلوغ بود. خیابانهای فرعیِ منتهی به خیابان اصلی، شلوغتر. رسیدم سرِ گذر. نگاهم افتاد به ماشینهای ردیفشده در خیابان فرعی سمت راستم. ماشینها پشتسرهم قطار شده بودند و رانندهها کلافه بودند. راننده اولین ماشین، با چشمهای منتظر و ناامید، نگاهم کرد. سرعتم کم بود. ترمز کردم. چشمهایش خندید و رد شد. ماشین پشتِ سرم بوق کشید. محل ندادم. ماشین دومی از خیابان فرعی پیچید توی خیابان اصلی و رد شد. ماشینِ پشتِ سرم دوباره بوق کشید. اینبار طولانیتر. از توی آیینه عقب نگاهش کردم. خانم بود. جوانتر از خودم. راننده ماشینِ سوم نگاه محترمانهای کرد و ایستاد. سر تکان داد که من بروم.
راه افتادم. ماشینِ پشت سرم، پُرفشار گاز داد و همزمان، دوباره بوق کشید. دستم را به نشانه "چته؟" از شیشه بیرون بردم. بیشتر گاز داد و پیچید جلوم. سرعت را کم کردم تا راحت رد بشود. موقع رد شدن از کنارم باز دستش را گذاشت روی بوق و تا چند متر جلوتر برنداشت. صدای کشیده شدن لاستیکهای ماشینش روی آسفالتِ خنکِ خیابان، عصبانی بود. هوایِ عصرِ پاییز را نفس کشیدم. در کنارِ زایندهرودِ پُرآب، هوا، خنک و شیرین و خوشمزه شده بود. پنجاه متر جلوتر، سرِ چهارراه، پشتِ چراغ قرمز ایستاده بود که رسیدم کنارش. نگاهش کردم. نگاهم نکرد. شیشه را دادم پایین و با لحنِ آرام گفتم: "اینهمه بوق کشیدی که دو دقیقه زودتر بیای اینجا وایسی؟" سرش را برنگرداند. دستش را دوباره گذاشت روی بوق.
#روایت_زندگی
@Negahe_To