eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.5هزار دنبال‌کننده
69 عکس
447 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
یه سال گذشت و بفکر داماد کردن علی افتادیم خداروشکر وضعمون بد نبود مرتضی اتوبوس و فروخت و یه کامیون خرید و بازم همون شاگردش روش کار میکرد ترانزیت شده بود و درآمدش خیلی بهتر بود خودش هم یکه با علی تو مغازه لوازم یدکی کار میکردن برای علی یه آپارتمان خرید و کمک کرد دنیا هم صاحب خونه بشه و یه حساب هم باز کرده بود و ماهانه برای نرگس پول میریخت اونجا برای جهیزیه اش علی دانشجو مهندسی صنایع بود و یکی از همکلاسی هاش چشمشو گرفته بود یه روز اومد که مامان با بابا حرف بزن برید تحقیق بعد یه وقت خواستگاری بگیرید منو برد و از دور دختر و نشونم داد دختر خوب و با شخصیتی بود هم خوشگل بود هم با حجاب و موقر آدرسشونو داد بهم و با مرتضی رفتیم پرس و جو و همه تعریف کردن ازشون گفتن خانواده شهدا هستن وبرادر دختره شهید شده و یه پدر و مادر پیر داره یه روز عصر بود رفتم زنگ خونشونو زدم و یه دختر جوون در و باز کرد گفتم با مادرتون کار دارم و رفت تو و با یه خانم میانسال اومد خودمو معرفی کردم و تعارفم کردن تو و گفتم پسرم با دخترتون هم دانشگاهی هست و پسندیده مزاحم شدم هورا خانم گفت شب به باباش میگم زنگ بزنید خبر میدم بهتون منم آدرس مغازه و خونه رو دادم که برن تحقیق کنن فرداش زنگ زدم و گفتن راضی هستیم و بریم خواستگاری گل و شیرینی خریدیم و رفتیم دنیا و شوهرش بودن و ما برادر بزرگش بود و پدر و مادرش و رویا صحبتها انجام شد و بچه ها باهم حرف زدن و مهریه رو تعیین کردیم ۶۰۰ تا سکه مرتضی گفت دخترای خودم همین حدود مهرشون کردم عروسم هم فرقی با دخترام نداره آزمایش انجام شد و خریدها رو کردن و گفتن میریم محضر عقد کنیم و جشن عروسی رو دو سه ماه بعد میگیریم وضع مالیشون مشخص بود زیاد خوب نبود زنگ زدم به هورا خانم و گفتم رسم داریم وسایل بزرگ و داماد میخره و دختر فقط ظرف و ظروف میاره کلی تشکر کرد و از رسم ساختگیمون هم خوشحال شد چون خودم تو شرایط سخت دختر شوهر داده بودم میفهمیدم که جهیزیه تهیه کردن اونم تو این گرونی خیلی سخته به علی گفتم با رویا برید وسایل بخرید بابات گفته اون حساب میکنه مرتضی یه مقدار به حساب علی پول واریز کرد و اونا هم تو سه ماه وسایل و خریدن یه مقدارم خانواده رویا براشون وسیله گرفته بودن وبردن چیدن تو خونشون عروسی هم برگزار شد و علی هم رفت سر خونه و زندگیش نرگس هم دانشگاه قبول شده بود و پرستاری میخوند دیگه اکثر روزها تنها بودم نرگس که صبح میرفت و عصر می اومد و یه راست میرعت تو اتاقش و درس میخوند گاهی مرور خاطره میکردم و اشتباهاتم باعث ناراحتیم میشدن یاد هستی یاد علی یاد ننه ،آقاجونم روزها همینطور میگذشت و فایزه هر ماه عکس دوقلوهاشو میفرستاد اسم دخترشو هستی گذاشته بود اما اسم پسرشو آلمانی انتخاب کرده بود خودش هم میگفت مامان انگار خدا هستی رو دوباره بهم داده یه روز نرگس هم اومد که مامان با یکی آشنا شدم میخوان بیان خواستگاری تو بیمارستانی که کارآموزی میکرد کار میکنه متخصص هوش بری هست من که حالیم نمیشد این حرفها به علی و مرتضی گفتم و اونا هم پسر و دیدن و تحقیق کردن و گفتن ادم خوبی هستن کسی حرف بدی درموردشون نگفته اینطور شد که نرگس هم عروس شد و من کاملا تنها شدم.دنیا دوتا دختر دیگه هم بدنیا آورده بود علی هم بتازگی صاحب یه پسر شده بود مرتضی عصرها می اومد خونه و گاهی به بچه ها سر میزدیم و گاهی اونا می اومدن یه روز مهین بهم زنگ زد و حال و احوال گرفت.اونم بچه هاش ازدواج کرده بودن و تنها شده بود کم کم با مهین رفت و آمد میکردم و هفته ای چند روز باهم میرفتیم پارک یا ناهار اون می اومد پیشم یا من میرفتم پیش اون یه روز تو خیابون پروین و دیدیم خودسو زد به ندیدن رفتم جلو و دستشو کشیدم و گفتم پروین جان نمیشناسی منو نگاهی بهم کرد و گفت اقدس تویی گفتم اره مهینم اومد جلو و سلام داد و سراغ حسن و گرفت پروین سری تکون داد و گفت سکته کرده و افتاده روتخت توان حرکت و حرف زدن نداره دلم کباب شد برای برادرم گفت اگه دوسدارین بریم خونه ما ببینیدش خوشحال شدیم و با پروین رفتیم خونشون تو همون محله قدیمیمون تو یه اپارتمان کوچیک اجاره بودن پروین سری تکون داد و گفت روزگار ما رو میبینی بچه ها گذاشتن و رفتن من موندم و حسن ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
در یه اتاق و باز کرد و بوی عرق و ادرار همه جا رو گرفته بود معلوم بود خیلی وقته بهش سر نزده از بوی تعفن کم مونده بود بالا بیارم مهین عقب رفت و داخل اتاق نیومد گفت من همینجا میشینم گفتم به پروین پوشک بیار عوضش کنیم رفت از تو اتاق پوشک و ملافه آورد لگن و آفتابه اورد شستیمش و پوشکش کردم ملافه اش و عوض کردم یاد ننه خدابیامرزم افتادم مثل اون زخم بستر شده بود جاشو تمیز کردیم و پنجره رو باز کردم تا هوا بیاد تو نشستم کنار حسن دستشو گرفتم تو دستم چشماش پر اشک شد و شروع کرد به گریه کردن دستاش لرزید و پروین و نشون میداد نگاهی به پروین کردم و گفتم چه اتفاقی افتاده برا داداشم چرا به این روز افتاده گفت بعد اینکه با اصرار حامد خونه و زندگی رو بنامش زد همرو فروخت و رفت خارج مامورها اومدن ما رو از خونه بیرون کردن و دو روز کنار خیابون موندیم و شبونه حسن سکته کرد و بردمش بیمارستان و گفتن سکته کرده و باید عمل بشه ولی من پولی نداشتم با پولی که برامون مونده بود خونه بایدمیگرفتم یکی از دوستای حسن دلش برامون سوخت و با همون پول اینجا رو بهمون اجاره داد منم نه پول زیادی دارم نه سرمایه ای زیاد نمیتونم براش کاری کنم دلن برای داداشم کباب شد مهین اومد کنار در و گفت دیدی حسن چوب خدا صدا نداره داد زدم سر مهین و گفتم الان وقت این حرفهاس مهین ناراحت شد و گفت وقتی حق ما رو بالا کشید باید فکر همه جاشو میکرد حسن فقط اشک میریخت.برگشتم خونه و ماجرا رو برای مرتضی تعریف کردم خیلی ناراحت شد و گفت میخوای فردا بریم ببریمش دکتر گفتم اره خیلی خوب میشه فردا با مرتضی رفتم و حسن و با هزار مکافات از پله ها پایین بردیم و بردیمش پیش دکتر یکم براش دارو نوشت و گفت وضعش خرابه زیاد عمر نمیکنه مرتضی و من هر چی اصرار کردیم ببریمش خونه خودمون قبول نکرد بردیمش خونش مرتضی یکم خرید کرد براشون من هر روز سعی میکردم برم بهش سر بزنم کاراشو میکردم جاشو عوض میکردم ولی مهین اصلا دیگه سراغشو نگرفت مرتصی هفته ای یه روز براشون خرید میکرد و میبرد روزها همینطور میگذشت که گفتن یه ویروس جدیدی اومده که تو چین کشته زیاد داده بچه ها هر روز زنگ میزدن و سفارش میکردن که مواظب باشیم تا اینکه تو ایران هم همه گیر شد و همه جا رو تعطیل کردن اوضاع مالی همه بهم ریخته بود مرتضی پس انداز داشت و سعی میکرد کمک حال بچه ها هم باشه منم دوتا ماسک میزدم دستکش مینداختم و میرفتم به حسن میرسیدم که حسن مریض شد و اومدن تست گرفتن ازش و گفتن کرونا گرفته پروین که اینو فهمید کلا گذاشت و رفت پیش خونوادش ناچار حسن و بردیم خونه خودمون همه جا رو ضد عفونی میکردم کارم شده بود شوینده و موادضدعفونی حسن حالش هر روز بدتر میشد و مجبور شدیم ببریمش بیمارستان و بعد سی تی اسکن گفتن ریه اش ۸۰ درصد درگیره و باید بره آی سی یو حسن و بردن و ما رو برگردوندن خونه فرداش زنگ زدن که حسن طاقت نیاورد و مرد گفتن نمیتونن جنازه رو تحویل بدن و خودشون دفن میکنن من و مرتضی رفتیم بهشت زهرا اجازه ندادن نزدیک بشیم و خودشون دفن کردن و برگشتیم خونه لیلا زنگ زد که مهین هم کرونا گرفته و بستری شده دلم داشت میترکید فائزه هم میگفت اینجا هم زیاد شده و تو خونه خودمونو حبس کردیم کلی سفارش میکردن که نرم بیمارستان چند روزی بود حالم بد بود سرفه میکردم 🔴ادامه داستان از زبان دنیا دختر اقدس🔴 مامان زنگ زد که حالم بده میرم بیمارستان تست بدم میدونستم این اتفاق میفته چقدر بهش اصرار کردم که مواظب باشه ولی خب دایی حسن کرونا گرفته بود و تو خونه مامان بود گفتم صبر کن بیام ببرمت گفت نه میرم مامان رفت بیمارستان و دیگه خونه برنگشت بستریش کردن بابا کارش شده بود بیرون بیمارستان موندن هر چی بهش اصرار میکردم میگفت بدون اقدس دق میکنم مامان اقدس بعد دو روز نتونست طاقت بیاره و مرد روزی که به بابا مرتضی زنگ زدن گفتن حال خودش هم بد بود با هزار التماس اجازه دادن من و علی و نرگس و بابا فقط بریم بهشت زهرا مامان مهربونم و خاک کردن و روح انگار از تن بابام رفت سوار ماشین ما نشد و گفت حالم بده میرم تست بدم بابا مرتضی هم مبتلا شده بود و میگفتن ریه اش سنگ شده میدونستم طاقت نمیاره فرداش بابا مرتضی هم رفت پیش مامان اقدسم و ما تو یه هفته پدر و مادرمونو از دست دادیم دردی که هیچ وقت از بین نرفت و نمیره روزگار بدی بود هر کدوم تو خونه خودمون از غم داشتیم دق میکردیم و نمیتونستیم بهم نزدیک بشیم پدر و مادر من عاشقانه زندگی کردن و عاشقانه هم مردن پایان ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟ای خـــــداے مهربانم ⭐️به ذکر نام زیبایی و نیایش لحظه‌هایت، ⭐️وجود زمینیَم را ملکوتی گردان ⭐️تا آنچه تو می‌خواهی باشم 🌟و از آنچه من هستم رها شوم ، ⭐️که تو بی نیاز و من "غرق" نیازم... 🌟شبتون در پناه خداوند مهربان🌙 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آمدن هر صبح پیام خداوند برای آغاز 🌺یک فرصت تازه است برخیز و در این 🌼هوای صبحگاهی زندگی را زندگی کن 🌸تغییر مثبتی ایجاد کن و از یک روزِ 🌺دوست داشتنی خداوند لذت ببر.... 🌼سلام دوست من صبحت بخیر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سلام انقدرتوزندگیم بالاپایین داشتم که نمیدونم ازکجابراتون شروع کنم اسمم اسماعیل تویه خانواده پرجمعیت به دنیاامدم پسرسوم خانواده هستم دوتابرادربزرگترازخودم دارم یه برادرکوچکترو۵تاخواهر.. پدرم کارگرساختمان بودمادرم خانه دار اوضاع مالی خوبی نداشتیم مخصوصاتوزمستون که پدرم بیکارمیشد. ازدوران بچگیم غیرازنداری حسرت خاطره دیگه ای ندارم فاصله سنیم باخواهربرادرام کم بودمیتونم بگم کلایکی دوسال باهم تفاوت سنی داشتیم دوتابرادربزرگم تاسوم راهنمایی بیشترنخوندن رفتن سرکارالبته علاقه ای هم به درس خوندن نداشتن ولی برعکس اونامن عاشق مدرسه درس خوندن بودم وهمیشه جزشاگردزرنگهای کلاس بودم یادمه وقتی کارنامه سال سوم راهنمایم روگرفتم مدیرمدرسه بهم یه خودنویس کادودادگفت اینوازمن به یادگارداشته باش میدونم باپشتکاری که داری موفق میشی همون کادوحرفش باعث شدمن به اینده امیدواربشم وقتی وارددبیرستان شدم دیدم به زندگی کلاعوض شداحساس بزرگی میکردم ودوست نداشتم بالباسهای کهنه برادرام برم مدرسه بخاطرهمین تصمیم گرفتم کناردرس خوندن کارم کنم ولی خب چون میخواستم نیمه وقت برم هیچ کس قبول نمیکرد یه روزکه داشتم ازمدرسه برمیگشتم خونه چشمم خوردبه اگهی یه کتاب فروشی کارگرساده میخواست سریع رفتم توشرایط ازصاحب مغازه پرسیدم صاحب مغازه که یه پیرمردمهربون بودقبول کردنیمه وقت برم سرکار سخت بودولی چون هدف داشتم تحمل میکردم یادمه اولین حقوقم روکه گرفتم برای مادرم دستکش خریدم انقدرخوشحال شده بودکه مدام دعام میکرد.. کارکردن من ازهمون سن شروع شدمستقل شدم وبعدازامتحانات خردادتمام وقت رفتم کتاب فروشی حقوق بیشتری میگرفتم دوران دبیرستانم که تموم شداماده شدم برای کنکورتجربی میخواستم پزشکی قبول بشم شب روزدرس میخوندم البته صاحبکارم چندتاکتاب تست زنی بهم دادکه کمک زیادی بهم کرد یادمه یه سال اخردبیرستان روسخت درس میخوندم وبلاخره بدون رفتن به کلاسهای کنکوررشته دندانپزشکی قبول شدم این خبرمثل بمب توفامیل پیچیدهرکسی که میشنیدبه پدرومادرم زنگ میزدتبریک میگفتن دانشجوکه شدم تلاشم روبیشترکردم البته اون زمان برادربزرگم افتاده بودتوکاربسازبفروش وضعش خداروشکرخیلی خوب شده بودازمنم حمایت میکرد ترم دوم دانشگاه بادختری به نام کتابون اشناشدم کتایون به اجبارخانوادش رشته دندانپزشکی میخوندمیگفت هیچ علاقه ای به رشته های پزشکی ندارم وعاشق هنربودانصافاهم نقاشی های زیبای میکشید.رابطه ی من وکتایون اولش خیلی جدی نبودامایه مدت که گذشت مهرش به دلم نشست خیلی بهش وابسته شدم اگریه روزنمیدیدمش کلافه عصبی میشدم کتایونم میگفت دوستم داره ولی هیچ ابرازعلاقه ای بهم نمیکردگاهی احساس میکردم خیلی بی تفاوته وبود نبودمن براش مهم نیست وفقط منوبرای درد دل کردن وراه انداختن کاراش میخواد یکسالی ازاشنایمون گذشته بودکه یک هفته مونده به تولدش ازش خواستم یه جوری برنامه ریزی کنه که باهم بریم شمال البته یه سفرکوتاه یه روزه صبح بریم غروب برگردیم وقتی بهش گفتم یه کم من من کردگفت مطمئنی تا۹شب برمیگردیم گفت اره بهت قول میدم میخواستم کناردریایه تولدرویایی براش بگیرم که برای همیشه توذهنش ثبت بشه باکلی پرس جویه رستوران خوب پیداکردم بادادن بیانه ازشون خواستم کیک سفارش بده ویه میزعالی برامون بچینه کتایون یه مدت بودمیگفت گوشیم خرابه میخوام عوضش کنم برای اینکه سورپرایزش کنم یه گوشی ایفون یه گردنبندنقره براش خریدم میتونم بگم کل پس اندازم روبرای تولدکتایون خرج کردم ولی ناراحت نبودم چون واقعادوستداشتم وهرکاری برای خوشحال کردنش انجام میدادم شایدبگیدآدم ساده ای بودم نه فقط عشق کتایون کورم کرده بودچون اولین دختری بودکه واردزندگیم شده بودفکرمیکردم بهترازکتایون دیگه وجودنداره یادمه۲روزقبل ازتولدش به داداشم زنگزدم ازش خواستم ماشینش یه روزه بهم قرض بده گفت اسماعیل چه خبره؟کجامیخوای بری باداداش بزرگم حمیدخیلی راحت بودم ماجراروبراش تعریف کردم گفت اقای دکترماشین که قابلت نداره توجون بخواه اماحواست جمع کن به هرکسی اعتماد نکن خلاصه باکلی شورشوق اماده رفتن به شمال شده بودم که یکساعت قبل ازحرکت کتایون بهم پیام داداسماعیل برنامه سفرروکنسل کن نمیتونم بیام گفتم چرا؟چی شده؟ گفت ازدیشب که لباسام رو اماده کردم مامانم بهم شک کرده میگه کجامیخوای بری صبح به این زودی منم میترسم بیام دیدم ترسیده گفتم اشکالنداره برای ناهارمیریم بیرون گفت بهت خبرمیدم زنگزدم همه چی روکنسل کردم بااینکه کلی ضررکرده بودم اماگفتم فدای سرش نزدیک ظهرکه شدکتایون بازپیام دادگفت برنامه امروزکلاکنسل کن خانوادم میخوان برام تولدبگیرن اون روزگذشت فرداش که کتایون دیدم کادوش دادم گفتم خیلی دوستداشتم یه خاطره خوب برات ثبت کنم اماقسمت نشد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
کتایون بادیدن گوشی حسابی ذوق زده شده بودهمش میگفت این خیلی گرونه گفتم من برای اثبات عشقم همه کاری میکنم گوشی که چیزی نیست بااینکه خیلی درگیردرس دانشگاه بودم اماتاجای که میتونستم برای کتایون وقت میذاشتم.چندماهی ازتولدکتایون گذشته بودکه یه شب بهم زنگزدگفت حالم خوب نیست بیا دنبالم ساعت از۱۲شب گذشته بودباتعجب گفتم این موقع شب چرابیرونی؟ بابی حالی گفت میای یانه؟ ادرس ازش گرفتم باماشین داداشم راهی شدم وقتی رسیدم دیدم کتایون جلوی دریه خونه ویلای نشسته سرش روگرفته بین دوتادستاش باصدای قدمهام سرش روبلندکردگفت منوازاینجاببر توتاریکی نمیتونستم صورتش روببینم ولی وقتی سوارماشین شدیم دیدم گوشه لبش خونیه گفتم اینجاخونه کیه؟لبت چرا خونیه؟! سرش چسبندبه صندلی چشماش روبست جوابم رونداد ازسکوتش کلافه شده بودم ولی چیزی نگفتم وقتی رسیدیم خودش گفت فردامیبینمت همه چی روبرات تعریف میکنم خلاصه اون شب گذشت فرداش کتایون بهم زنگزدگفت دیگه دانشگاه نمیام میخوام انصراف بدم گفتم دیوانه شدی گفت تصمیم روگرفتم دیشبم سرهمین موضوع باپدرم دعوام شده ازخونش انداختم بیرون گفتم مگه بابات چندتاخونه داره؟ گفت پدرومادرم چندماهی میشه که جداازهم زندگی میکنن زندگی خانوادگی کتایون خیلی پیچیده بود کتایون بجزخودش یه خواهروبرادردیگه ام داشت که بامادرش زندگی میکردن بعدازاین ماجراکتایون دیگه دانشگاه نیومدگفت میخوام تویه اموزشگاه نقاشی تدریس کنم ازاونجای که میدونستم عاشق نقاشی موسیقی تشویقش کردم گفتم هرکاری که حالت خوب میکنه انجام بده.. درهفته یکی دوباری کتایون رو میدیدم ازوقتی رفته بود دنبال کارموردعلاقش روحیش خیلی عوض شده بودحسابی شادشنگول بود اما۶ماه بعدازاین ماجرارفتارکتایون کلاعوض شدیه خط درمیان جوابم رو رومیدادهردفعه میخواستم ببینمش یه بهانه ای میاورد کم‌ کم بهش شک کردم ویه روزسرزده رفتم اموزشگاه مدیراموزشگاه یه اقای جوانی بودبه نام معین که ازنظرقیافه خیلی سرترازمن بود معین باکمک خواهرش کارهای اموزشگاه روانجام میداد.. درظاهرادم خوبی به نظرمیرسیدوقتی هم من روشناخت گفت منتظربمونیدالان صداش میکنم کتایون که ازدیدنم جاخورده بودگفت اینجاچکارمیکنی گفتم وقتی جوابم رونمیدی بایدبه دنبال دلیلش بیام اینجا گفت نمیبینی سرم شلوغه گفتم فکرنکنم اندازه من مشغله داشته باشی امااگررفتارت دلیل خاصی داره بگو منم تکلیفم روبدونم کتایون شروع کردبه صغری کبری چیدن گفت توگیرالکی میدی وو بااینکه میدونستم بهانه الکی میاره امابازخودم روقانع کردم گفتم زیادبدبین نباش.. البته یه مدت کوتاهی رفتارش خوب شدولی بازمثل قبل شدوجای رسیدکه خودم دیگه خسته شدم یه مدت بیخیالش شدم.یادمه یه روزکه خونه بودم یه شماره ناشناس بهم پیام داد.پیام روبازکردم نوشته بودکاش قدرخودت روبیشترمیدونستی باادمی که هیچ علاقه ای بهت نداره نمیموندی! میدونستم هرکس این پیام رپفرستاده ازرابطه ی من وکتایون خبرداره دودل بودم جوابش روبدم یانه ولی اخرسرنتونستم طاقت بیارم نوشتم ببخشیدشما؟ بعدازچنددقیقه پیام دادیه نفرکه واقعادوست داره عاشقته حیف نمیبینیش بااین جوابش گفتم نکنه کتایون میخواداذیتم کنه بهش زنگزدم ولی جواب ندادردتماس زد اون روزخیلی پیگیراون شماره نشدم غروبم که به کتایون زنگزدم چیزی ازش نپرسیدم البته ازبرخوردش فهمیدم کارکتایون نیست فرداش دوباره همون شماره بهم پیام داد نوشته بودپدرعشق بسوزه که ادم کورمیکنه درجوابش نوشتم یامثل بچه ادم خودت معرفی کن یادیگه پیام نده مزاحم نشو نوشت کاش میتونستم بهت بگم کی هستم امامیترسم دهن لقی کنی همه چی روخراب کنی داشتم ازفضولی میمردم بهش زنگزدم اماجواب نداد بهش پیام دادم ازموش گربه بازی خوشت میاد نوشت نه ولی تاازت مطمئن نشم که حرفام روباورمیکنی بهت نمیگم کی هستم دیگه داشتم کلافه میشدم نوشتم چطوری بایداعتمادشماروجلب کنم گفت به زودی بهت میگم ۲روزی ازش خبری نشدروزسوم بهم پیام دادساعت۳بیاکافه نزدیک اموزشگاه کتایون وخیلی تاکیدکرددیرنرسم بااینکه کلاس داشتم ولی بیخیال درس دانشگاه شدم رفتم سرقرار وقتی رسیدم کافه رویه تخت نزدیک به درنشستم تارفت امدهارو زیرنظربگیرم تقریبا۱۰دقیقه ای گذشته بود که شماره ناشناس بهم پیام دادگفت جات عوض کن برو روی فلان میزبشین خندم گرفته بودشبیه فیلمهای پلیسی شده بود بدون اینکه جوابش بدم رفتم رومیزی که گفته بودنشستم چنددقیقه ای گذشت که دیدم کتایون به همراه خواهرش نیلو ومعین امدن توکافه کتایون دستای معین گرفته بودزیرگوشش حرف میزدمیخندید ازاعصابنیت داشتم منفجرمیشدم من کتایون واقعادوست داشتم باورم نمیشدانقدر پست باشه که بهم خیانت کنه.چرابایدهمچین کاری کنه من که چیزی تورابطمون براش کم نذاشته بودم میتونست حداقل تمومش کنه بعدبره دنبال یکی دیگه ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هاج واج نگاهش میکردم که برام پیام امد همون شماره ناشناس بود نوشت بودتوبه من قول دادی کاراحمقانه ای نکنی فقط ازشون عکس بگیرکه نتونه حاشاکنه.بااینکه اعصابم خیلی خوردبودامابه حرفش گوش دادم ازکتایون معین عکس فیلم گرفتم البته خواهرش نیلوهم کنارشون بود دیگه تحمل دیدن نداشتم میخواستم بلندبشم که گوشیم رنگ خوردهمون شماره لعنتی بودکه من روکشونده بوداینجاتاگفتم الوقطع کردپیام دادبشین بذاراینابرن من میام پیشت..باتعجب چندبار‌پیامش روخوندم این کی بودکه اینجوری منوبه چالش کشونده بود به ناچارنشستم دلدادگی معین کتایون رونگاه کردم چنددقیقه ای که گذشت یه فکری به ذهنم رسیدبه کتایون زنگ زدم میخواستم عکس العملش ببینم چندتابوق که خوردگوشیش یه نگاهی کردبعدازجاش بلندشدرفت سمت پنجره وصل کرد فکرنمیکردم جواب بده برای اینکه صدام نپیچه گوشی نزدیک دهنم گرفتم گفتم سلام خوبی عزیزم کجای؟ خیلی ریلکس گفت بدموقع زنگزدی جای هستم نمیتونم صحبت کنم گفتم سرکلاسی؟ گفت نه بیرونم یه جلسه کاری دارم خودم بهت زنگ میزنم وبدون اینکه منتظر جوابم بمونه قطع کرد تقریبانیم ساعتی طول کشیدتارفتن خسته شده بودم دیگه طاقت انتظارنداشتم دوستنداشتم بدون اونی که دست کتایون برام روکرده کیه داشتم دوربرم نگاه میکردم شایدچهره اشنایی ببینم که نیلوخواهرکتایون ازدرامدتو اولش فکرکردم چیزی جاگذاشته امایه راست امدسرمیزمنوگفت ببخشیدمعطل شدید گفتم نکنه کسی که به من پیام میده توای لبخندی زدگفت اره گفتم خب هدفت ازخراب کردن خواهرت دقیقاچیه گفت یه جوری حرف میزنی انگارمن خیانت کردم خداروشکرکه همه چی روباچشمای خودت دیدی!! چیه نکنه هنوز باورنکردی البته بهت حق میدم توواقعاکتایون رودوست داری ولی اون علاقه ای به تونداره بااینکه حق بانیلوبودامانمیتونستم به این راحتی بهش اعتمادکنم توفکربودم که نیلوگفت میدونم جاخوردی ولی من ازآدمی که نمک نشناسه بدم میادحالامیخوادهرکی باشه.. نیلودیدسکوت کردم ادامه داد وقتی برای اولین بارعکست توگوشی کتایون دیدم ازت خوشم امد مخصوصاوقتی فهمیدم دندانپزشکی میخونی اخه من عاشق این رشته ام ولی هرکاری کردم قبول نشدم به ناچارمامایی خوندم من تااون روزنمیدونستم رشته تحصیلی نیلوچیه گفتم فقط بخاطراینکه رشته موردعلاقت میخونم ازم خوشت امده خندیدگفت نه چون یه مردواقعی هستی دوستدارم گفتم کتایونم میدونه گفت نه چون نمیخواستم رابطه شماروخراب کنم خیلی وقتهاکه کتایون میگفت هیچ حسی بهت نداره وازسرعادت باهاته من نصیحتش میکردم میگفتم بنده خدابهت دلبسته گناه داره اگرواقعانمیخوایش بهش بگوتکلیفش بدونه ولی گوش نمیداد گاهی که زنگ میزدی جوابت نمیداد دلم برات میسوخت أخه توگناهی نداشتی وقتی هم فهمیدم بامعین وارد رابطه شده دیگه سکوت نکردم توحق داشتی بدونی.. باورکن هیچ خواهری زیراب خواهرش رونمیزنه.ولی من بخاطرتواینکارکردم که بهت ثابت کنم واقعادوست دارم.نیلوانقدرصادقانه حرف میزد که ناخوداگاه حرفهاش روباورکردم گفتم میشه کمکم کنی.گفت من هرکاری ازدستم بربیادبرات انجام میدم گفتم فعلااین موضوع بین خودمون بمونه به کتایون چیزی نگو بااینکه توقع همچین حرفی روازم نداشت قبول کرد دروغ چرامن ازنیلوهم خوشم نمیومدوفقط فکرگرفتن انتقام ازکتایون بودم وبرای رسیدن به هدفم به کمک نیلواحتیاج داشتم..بعدازاین اتفاق کلادیدم به دختراعوض شدتصمیم گرفتم به هرکسی اعتمادنکنم چندروزی ازاین ماجراگذشته بودکه کتایون بهم زنگزدگفت کجای نیستی گفتم برای تومگه بودونبودمن فرق میکنه ازلحن حرفزدنم فهمیدازدستش ناراحتم شروع کردبه زمینه چینی که اون روز زنگزدی سریه قرارکاری بودم بعدشم درگیرکارهای اموزشگاه نتونستم بهت زنگبزنم گفتم باشه به کارت برس منم زنگ نزدم که مزاحمت نشم گفت چیزی شده احساس میکنم خیلی سرحال نیستی گفتم نه خوبم نگران نباش.. هربارکه کتایون زنگ میزدتحویلش نمیگرفتم وهمین رفتارم باعث تحریکش شده بودمدادم پیگیرم بود ازاون طرفم نیلو امارش میدادکه بامعین درتماس حتی گاهی ازچتاشون برام عکس میفرستاد یه مدت که گذشت خسته شدم ازاین دوتاخواهرتصمیم گرفتم رابطم روباهردوتاشون قطع کنم به نیلوزنگزدم گفتم هرموقع فهمیدی کتایون بامعین قرارداره بهم خبربده گفتم اتفاقامیخواستم بهت زنگبزنم اخرهفته تولدمعین وکتایون میخوادسورپرایزش کنه به لطف نیلو ادرس رستوران ساعتش فهمیدم روزتولدمعین به کتایون زنگزدم دعوتش کردم به شام سردردبهانه کردنیومد.. نیلواماربیرون رفتم کتایون بهم دادمنم نیم ساعت بعدش حرکت کردم وقتی رسیدم دیدم کتایون رویه میزکه ازقبل تزیین شده بودمنتظرنشسته بود یکربعی طول کشیدتامعین امد وبادیدن کیک و میزحسابی خوشحال شدکتایون رو بغل کردبوسید.چنددقیقه ای تحمل کردم بعدرفتم سمتشون البته کتایون پشتش به من بود ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
وقتی رسیدم بالاسرش سرفه ای کردم بالحن مسخره ای به معین گفتم تولدت مبارک خوش میگذره کتایون تاصدام روشنیدمثل برق گرفته هاازجاش پریدزول زدبهم گفتم چراترسیدی نمیخوای منوبه معین خان معرفی کنی معین که جاخورده بودبه کتایون گفت این اقاکیه جریان چیه؟گفتم چطورمنویادت نمیادیکبارامدم اموزشگاه معین به کتایون گفت برادرته بااین حرفش خنده عصبی کردم گفتم نه من دوست پسرشم یکیم مثل تو کتایون گفت گمشوچراامدی اینجاچراتعقیبم میکنی چی ازجونم میخوای باچه زبونی بگم نمیخوام دیگه باهات باشم ازاین همه وقاحتش داشت حالم بهم میخورد یه جوری وانمودمیکردکه انگارمن مزاحمشم،گوشیم دراوردم اول عکسهای دونفری که داشتیم وبعدم تاریخ چتهامون بهش نشون دادم گفتم..به معین گفتم خودت قضاوت کن من اگرمزاحمش شدم پس این عکسهاچتهاچیه من خرواقعاعاشقش بودم میخواستم باهاش ازدواج کنم اماخداروشکرکاربه اونجانرسیددستش برام روشد معین هاج واج منوکتایون نگاه میکردهیچی نمیگفت دستم روگذاشتم روشونه معین گفتم عاقل باشی باکسی که یکبارخیانت کرده نمیمونی البته بازم تصمیم باخودته وببخشیدکه تولدت خراب کردم ولی مجبوربودم خداحافظ.. وقتی ازرستوران امدم بیرون احساس سبکی میکردم امادروغ چراخوشحالح نبودم یه جورای پشیمون شدم باخودم میکفتم کاش به خودکتایون میگفتم این رابطه روتموم میکردم.. اخرشب نیلوبهم پیام دادگفت حالم خوب نیست ازروی کنجکاوی پرسیدم چرا؟ گفت عذاب وجدان دارم کتایون ازوقتی امده خودش تواتاق حبس کرده باکسی حرف نمیزنه گفتم خودکرده راتدبیرنیست برامم مهم نیست لطفادیگه اسمش نیاروازتوام ممنونم که کمکم کردی تاکتایون بشناسم ولی ازامشب دیگه دوستندارم باتوخواهرت درارتباط باشم برات ارزوی موفقیت میکنم پیامم که ارسال شدنیلوسریع نوشت اسماعیل!!داری شوخی میکنی؟خیانت کتایون به من چه ربطی داره چرافکرمیکنی منم لنگه اونم بخدامن دوستدارم ووو شاید۲۰تاپیام توپنج دقیقه برام فرستاد تمام تلاشش رومیکردبهم ثابت کنه که دوستمداره ومثل کتایون نیست ولی برای من مهم نبودنمیخواستم باهاش رابطه داشته باشم وقتی دیدم ول کن نیست گوشیم سایلنت کردم خوابیدم فرداصبحش که گوشیم روچک کردم دیدم بالای۲۰پیام وتماس باهام داشته اهمیت ندادم رفتم دانشگاه اون روزتاساعت۴کلاس داشتم وقتی ازدانشگاه امدم بیرون دیدم نیلومنتظرمه تامن رودیدامدسمتم گفت خیلی بی انصافی که گناه خواهرم روپای من مینویسی گفتم لطفاازاینجابرو گفتم ازظهرمنتظرتم کجابرم تاقانعم نکنی جای نمیرم نیلوخیلی سیریش بودوانقدراصرارکردتاکوتاه امدم باهم رفتیم کافه روبه روم که نشست گفت اسماعیل نذارفکرکنم فقط میخواستی ازم سواستفاده کنی نذارمنم بشم لنگه تو ودیگه به کسی اعتمادنکنم نیلوخیلی منطقی ترازکتایون بودانقدرقشنگ حرف میزدکه جای برای ایرادگرفتن نمیذاشت بااین حال۴ماه طول کشیدتاتونستم نیلوروقبول کنم البته مایه رابطه کاملاسالم داشتیم مثل۲تادوست واقعی بودیم هرچندهردوتامون انقدردرگیردرس دانشگاه بودیم که درهفته یکبارهمدیگرروبه زورمیدیدیم تواین مدت نه من ازکتایون چیزی پرسیدم نه نیلوحرفی ازش میزد گذشت تایه شب که باهم چت میکردیم گفت فرداشب نامزدی کتایونه گفتم باکی گفت پسرعموم نوشتم بیچاره پسرعموت جوابی ندادبااینکه میدونستم ناراحت شده ولی به روی خودم نیاوردم.بعدازنامزدی کتایون خیال نیلوراحت شدبیشترازقبل بهم ابرازعلاقه میکرد البته من خیلی توفازعشق عاشقی نبودم چون تجربه خوبی ازش نداشتم ولی خب بدمم نمیومدیکی دوستم داشته باشه بهم ابراز علاقه کنه حس خوبی بهم دست میدادانرژی میگرفتم یادمه چندروزمونده به تولدم نیلوبهم زنگزدگفت اخرهفته برنامه خاصی نداری اون لحظه اصلایادم نبودپنچ شنبه تولدمه گفتم نه ولی همین الان بهت بگم حال حوصله ی بیرون امدنم ندارم میخوام بمونم خونه هم درس بخونم هم استراحت کنم.نیلوگفت حتی اگرمن ازت خواهش کنم لطفا گفتم حتی اگرالتماسمم کنی فایده نداره..نیلوعادت داشت قطع که میکردپشت بندش بهم پیام میدادویه جمله ی عاشقانه برام میفرستادامااون روزتو‌پیامهاش فقط ازم میخواست پنچ شنبه برم دیدنش وقتی دیدم این همه اصرارمیکنه شک کردم تقویم گوشیم رونگاه کردم وتازه متوجه شدم تولدمه وباکلی منت گذاشتن قبول کردم نیلوبرخلاف کتایون خیلی دست دلبازبوداینوچندیاربهم ثابت کرده بودولی برای تولدم سنگ تموم گذاشته بودبادیدن میزشام کیک حسابی سورپرایزشدم اماوقتی کادوم رودادواقعاهنگ کردم باورم نمیشدبرام موتورخریده بود بهترین کادوی بودکه یکی میتونست بهم بده چون برای رفت امدم بهش احتیاج داشتم‌.بعدازاین ماجرامنم یه کم نرمترشدم تاحدودی به نیلومحبت میکردم امابازم به پای نیلونمیرسیدک گاهی انقدرلوسم میکردکه خجالت میکشیدم.این درحالی بودکه من اصلانمیدونستم تولدنیلوکی هست ویه شب ازاستوری که خودش گذاشته بودمتوجه شدم تولدشه ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
من سورپرایزی براش نداشتم یه کیک کوچیک براش خریدم یه دستبندنقره بااینکه کادوگرونی براش نخریده بودم اماکلی ذوق کردجلوی خودم بستش به دستش گفت هیچ وقت ازدستم بازش نمیکنم.انقدرازطرف کتایون زخم خورده بودم که نمیتونستم یکی مثل نیلو روباورکنم.شایداگرخواهرکتایون نبوداوضاع بهترمیشد خلاصه رابطه ی دوستی مادوسال طول کشیدتواین مدتم کتایون ازدواج کردرفت سرخونه زندگیش نیلوتوحرفهاش یه جورای ازم میخواست برم خواستگاریش این رابطه روجدی کنیم ولی من هردفعه یه بهانه ای میاوردمیپیچوندمش.گاهی خودمم ازرفتاری که بانیلو داشتم ناراحت میشدم امابازمیگفتم ولش کن اینم خواهرکتایونه این درحالی بودکه خدایش نیلوزمین تااسمون باکتایون فرق داشت اماخب اون حس درونیم بهم اجازه نمیدادبهش ابرازعلاقه کنم یه جورای میتونم بگم وابستش بودم همین.. یه شب که ازکلینک تازه رسیده بودم خونه نیلوبهم پیام دادوقتی بازش کردم دیدم یه استیکرگریه فرستاده فکرکردم داره مسخره بازی درمیاره منم درجوابش یه استیکرخنده فرستادم نوشت بایدم بخندی به زودی ازشرم خلاص میشی حوصله ی چت کردن نداشتم نوشتم اگرمیتونی صحبت کنی زنگبزنم چنددقیقه بعدش خودش زنگزدتاوصل کردم سلام کردازهمون سلام کردنش فهمیدم خیلی سرحال نیست گفتم خوبی گفت نه گفتم چرابازسرزایمان طبیعی بودی حالت بدشده یاخسته ای گفت هیچ کدوم فقط دلم گرفته چون دیریازودبایداین رابطه روتموم کنیم بااین حرفش دلم لرزیدیه لحظه حالم بدشد اماخودم نباختم گفتم به سلامتی کجامیخوای بری گفت هیچ جافقط برام یه خواسنگارگردن کلفت امده وخانوادم اصراردارن درموردش جدی فکرکنم گفتم خب پس پسندیدیش مبارکه نیلووقتی دیدخیلی برام مهم نیست گفت اره چراکه نه حداقل ازاین بلاتکلیفی درمیام ازلحن حرفزدنش قشنگ حس میکردم داره حرص میخوره.. مکالمه مادرهمین حدبودنیلوگوشی قطع کرد خیلی سعی میکرد خودم رونسبت به این موضوع بیخیال نشون بدم امانمیتونستم همش میگفتم نکنه خربشه ازلج من جواب مثبت بده کل تایمی که تونستم طاقت بیارم۲۴ساعت بود خلاصه بهش زنگزدم گفتم نیلوجان اولین باربودبهش میگفتم نیلوجان گفت بله گفتم مزاحمم قطع کنم یه مکث کوتاهی کردگفت کارداشتی گفتم اره میخوام ببینمت کی کارت تموم میشه گفت نمیدونم گفتم میشه خواهش کنم کارت تموم شدبهم خبربدی گفت باشه قطع کردتاغروب منتظرخبرش موندم ولی زنگ نزدبه ناچارخودم دوباره بهش زنگزدم سریع جواب دادگفتم بیام؟گفت بیا انقدرخوشحال شدم که سریع رفتم اون زمان باکمک داداشم یه۲۰۶خریده بودم وقتی سوارشدمتوجه یه تغییراتی توصورتش شدم زول زدم بهش گفتم خوشگل شدی گفت کارت همین بود گفتم نه ولی اول بگوچکارکردی بی تفاوت صورتش ازم برگردون گفت لطفاراه بیفت تومسیرجفتمون ساکت بودیم وقتی رسیدیم پاتوق همیشگی روبه روم نشست تازه متوجه رنگ ابروش شدم گفتم مبارکه ابروهات باشه برای خواستگاری اماده شدی ازلحن حرفزدنم خندش گرفته بودولی مقاومت میکردنخنده گفتم خدایش دلت میادشوهرکنی گفت نمیشه عشق گدایی کنی من چندسال باتوام ولی کوچکترین ابرازعلاقه ای بهم نداشتی بااینکه میدونی دوستدارم..نیلوگفت الانم تحت فشارخانوادم هستم بایدیه تصمیم درست بگیرم انقدرجدی حرف میزدکه میدونستم اگربهش بگم خوشبخت بشی حتمامیره غرورلعنتیم اجازه نمیدادازش خواهش کنم بمونه بهم فرصت بده یه کم من من کردم گفتم هرکاری که به صلاحه انجام بده نیلو نگاهم کردگفت برای گفتن همین حرف اصرارداشتی من روببینی خودمم نمیدونستم چی میگم کلافه عصبی بودم داشتم باکیکی که جلوم بودبازی میکردم که نیلودستام گرفت گفت چراحرف دلت نمیزنی بخدااگربدونم واقعانمیخوایم میرم دیگه نتونستم بی تفاوت باشم دلم زدم به دریاگفتم بهم یه فرصت کوتاه بده گفت من یک هفته وقت دارم گفتم خوبه.. بعدازجداشدن ازنیلوباخودم خلوت کردم دیدم تواین مدتی که باهام بوده هیچ خطای ازش ندیدم وباتمام بداخلاقیهابی محلیهام همیشه کنارم بوده دوستم داشته.. خلاصه بعدچهارروزیه انگشترطلاخریدم رفتم دیدن نیلووقتی جعبه انگشترجلوش گذاشتم باورش نمیشدمیگفت دارم خواب میبینم یاواقعیه گفتم اینودستت کن چندماهی صبرکن میام خواستگاریت نیلوبخاطرمن جلوی خانوادش وایستادخواستگارش که یه ادم پول داربازاری بودردکرد وبلاخره بعداز۳ماه باخانوادم رفتیم خواستگاری نیلو وبعدازدوجلسه توافقهای اولیه انجام شدقرارشدباهم نامزدکنیم تااینجای ماجراکتایون ازهیچی خبرنداشت ودقیقایک هفته مونده به نامزدی نیلوجریان بهش میگه من خیلی کنجکاوبودم بدونم عکس العمل کتایون چی بوده وقتی ازنیلوپرسیدم گفت اولش شوکه شده امابعدش گفته مبارکه گفتم همین نیلوگفت اون الان دیگه شوهرداره اززندگیشم راضیه به زودی هم مادرمیشه گذشته روفراموش کرده توام فراموش کن.دردسرتون ندم رفتارکتایون تو تمام مراسم ماخیلی معقول بودحتی شب عروسیمون سنگ تمام گذاشت.. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زندگی منونیلوکنارهم شروع شدخداروشکرهمه چی خوب بودتاکتایون زایمان کردپسرش به دنیاامد.همه چی خوب بودتاکتایون زایمان کردپسرش به دنیاامداون زمان مادرنیلودیسک کمرش عمل کرده بودنمیتونست خیلی کارکنه بخاطرهمین بیشتروزهانیلومیرفت کمکش که باهم ازکتایون مراقبت کنن.کتایون۱۰روزبعداززایمانش معده دردشدیدگرفت جوری که هرچی میخوردبالامیاوردبعدازکلی ازمایش عکس معلوم شدزخم معده داره وبرای درمانش بایدبستری بشه چون خون بالامیاورد.. کتایون۲هفته ای بستری شدتایه کم بهترشدمرخصش کردن امدخونه تواین مدت پسرش پیش مابودنیلومثل بچه خودش ازش مراقبت میکرد وابستگی نیلوبه پسرکتایون ازهمون زمان شروع شدبااینکه دوست نداشتم خیلی خونه ی کتایون رفت امدکنه اماهیچی نمیگفتم.۵ماه اززایمان کتایون گذشته بودتواین مدت خیلی چیزهاروتحمل کرده بودم گاهی خسته میرسیدم خونه نه شام اماده بود نه خونه مرتب بودنه لباسام اتوکشیده بوددیگه کم کم داشت صبرم تموم میشد یه شب که خسته رسیدم خونه دیدم طبق معمول نیلوخونه نیست انقدراعصابم خوردشدکه بهش زنگزدم باصدای بلندگفتم کجای گفت کیان(پسرکتایون)حالش خوب نیست باشوهرکتایون اوردیمش دکترگفتم مگه خودش مادرنداره که توبردیش باتعجب گفت عزیزم چیزی شده گفتم نه راحت باش گوشی قطع کردم دوساعت بعدش نیلوبادوپرس غذاامدخونه اصلاتحویلش نگرفتم شروع کردعذرخواهی کردن گفت کتایون حالش خوب نبودمجبورشدم من ببرمش گفتم فداکاری گذشت توبرای کنه داره زندگی خودمون خراب میکنه یه نگاهی به دوربرت بندازمن دیگه صبرم تموم شده بسه بگوخانواده شوهرش یه مدت بیان پیشش.خلاصه دعوای اون شب ماباعث شدنیلو یه کم رعایت کنه کمتربره البته گاهی هم الکی میگفت نرفتم ولی من میفهمیدم دروغ میگه.گذشت تایه شب یه شماره بهم پیام دادنوشته بودنمیخوای زنت جمع کنی!ازتوی بعیده خدای غیرت!!یه لحظه دست پام یخ کردنوشتم شما جواب نداداون لحظه یادنیلوافتادم دقیقا همینجوری امارکتایون بهم داده بودپیش خودم گفتم نکنه نیلومیخوادسربه سرم بذاره رفتم تواشپزخونه ببینم چکارمیکنه.دیدم داره شام اماده میکنه واروم شعرمهستی رو زمزمه میکنه.باچشمم دنبال گوشیش گشتم ولی اون دوربرانبودگفتم گوشیت کجاست گفت نمیدونم فکرکنم توکیفمه چطور گفتم هیچی میخوام چکت کنم.فکرکردشوخی میکنم گفت دیوانه بروچک کن..نیلوفکرکرددارم شوخی میکنم امامن خیلی جدی رفتم کیفش روگشتم گوشیش روبرداشتم.اولین باربودمیدیدم گوشی نیلورمزداره گفتم برای چی رمزگذاشتی؟باتعجب گفت چیزی شده گفتم نه رمزش بگو.بااینکه توگوشی نیلوچیزمشکوکی پیدانکردم که بخوام بهش گیربدم اماخیلی کلافه عصبی بودم دوسه روزازاین ماجراگذشته بودکه بازهمون شماره بهم پیام دادگفت حاشابه غیرتت زنت باشوهرخواهرش ریخته روهم انوقت توعین خیالت نیست۹ شروع کردم به زنگزدن به اون شماره دوسه باراول جواب ندادبعدبلاکم کرد بایه خط دیگم بهش پیام دادم ازت شکایت میکنم پدرت درمیارم جواب داداروم باش اسماعیل خان من بامدرک بهت ثابت میکنم یه فحش خیلی بدبراش نوشتم گفتم شرف نداری اگرثابت نکنی فرداش بهم پیام دادگفت زنگبزن به زنتح ببین کجاست بعدبه من بگوتاامارش بهت بدم.زنگزدم به نیلوگفتم کجای گفت بیرونم چطورگفتم دقیقابیرون کجاست بگوبدونم یه مکث کوتاهی کردگفت امدم دیدن یکی ازدوستام زودمیام.تلفن که قطع کردم به همون شماره زنگزدم ردتماس زدپیام دادکجابودنوشتم رفته دیدن دوستش گفت به این ادرسی که میگم برو ویه ادرس مطب برام فرستادوقتی رسیدم دیدم نیلوبچه بغل باشوهرکتایون تونوبت ویزیت هستن.فهمیدم این بازی کثیف کارکتایون ازمطب که امدم بیرون بهش زنگزدم بابیحالی گوشیش روجواب دادگفت بفرمایید گفتم این موش مردگیهاروبرای من درنیارمن اندازه چشمام به نیلواعتماددارم دفعه اخرت باشه ازاین غلطامیکنی.زن من که خواهرته شایدببخشدت امابدبخت اگرشوهرت بفهمه همچین تهمت کثیفی بهش زدی شک نکن طلاقت میده،کتایون گفت چی میگی حالت خوبه وانقدرپرو بودکه هیچ جوره زیرباراین موضوع نمیرفت امامن شک نداشتم کارخودشه.همون شب اب پاکی روریختم رودست نیلوبهش گفتم دیگه حق نداری بری خونه ی کتایون بایدباهاش قطع رابطه کنی واگربفهمم دروغ گفتی طلاقت میدم نمیخواستم باندونم کاری کتایون ابرونیلوشوهرش بره وانگشت نمافامیل بشن اماخب متاسفانه بخاطروابستگی نیلوبه پسرکتایون این رابطه هیچ وقت قطع نشد نیلوخیلی وقتهایواشکی میرفت به کتایون پسرش سرمیزدوهمین موضوع باعث اختلافمون شده بودوقتی جریان تلفن برای نیلوتعریف کردم باورش نشدگفت توداری به کتایون تهمت میزنی اون هیچ وقت همچین کاری نمیکه کتایون انقدرخوب نقشش بازی میکردکه هیچ کس حرف منوباورنمیکردمیگفتن یکی میخواسته سربه سرت بذاره وجالبه بعدازاین ماجرااون شماره برای همیشه خاموش شدامامن نتوستم فراموش کنم.. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️ در این شب زیبـا 🌛 دعـا میڪنم مرغ آمیـن بیـاید ⭐️ و بر آرزوهایتـان آمیـن بگویـد 🌛 دلواپسے درخیالتان نماند و آرام باشید ⭐️ چه چیـزے از آرامش خوش تر 🌛 شبتون غرق در آرامش ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دوستای عزیزم به احترام تاسوعا و عاشورا فردا و پس فردا داخل کانال پستی گذاشته نمیشه التماس دعای فراوان 🙏🏻🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌥درود بر شما🌹صبح‌بخیر 🌸سر آغاز هر نامه نام خداست 🌺که بی‌نام او نامه یکسر خطاست 🌸به نام خداوند زیبایی‌ها 🌺الـهـی بــه امـیـد تــو 🌸امیدوارم  امروز براتون پراز 🌺خبرهای خوب و خوش باشه ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ازکتایون بدم میومددست خودم نبودحس خوبی بهش نداشتم نمیخواستم نیلوباهاش رفت امدکنه امابه حرف گوش نمیدادانقدرعاشق کیان بودکه اگردرهفته چندبارنمیدیدش کلافه میشد سعی میکردم یه کم بیخیال بشم نسبت به این موضوع که خیلی به بهش گیرندم یادمه تولدکیان بودکتایون کلی مهمون دعوت کرده بود.نیلوازچندروزقبلش همش میرفت خونه کتایون تاکارهای تولدانجام بدن.روزتولدمن یه کم کارم طول کشیددیررفتم وقتی رسیدم بیشترمهوناامده بودن نیلوحسابی به خودش رسیده بودداشت پذیرایی میکردمنوکه دیدامدسمتم گفت برات لباس اوردم بروتواتاق عوض کن گفتم همین خوبه حوصله ندارم گفت وازشته ببین شوهرکتایون چقدرمرتب به خودش میرسه این حرفش خیلی بهم برخوردگفتم ااا انگارچشمت گرفته نیلوگفت خجالت بکش اصلاعوض نکن نمیدونم چراروشوهرکتایون نیلوحساس شده بودم مدام زیرنظرشون داشتم شایدبرخوردشون باهم خیلی معمولی بودولی من دوستنداشتم.موقع شام شوهرکتایون یه بشقاب جلوی نیلوگذاشت گفت امروزخیلی خسته شدی نمیدونم چطورازت تشکرکنم ازخودت اقااسماعیل پذیرایی کن.من همون لحظه باکتایون چشم توچشم شدم یه لب خندمسخره تحویلم دادرفت رفتارش برام خیلی عجیب بودچرامیخواست کاری کنه که من به نیلو شوهرش شک کنم!!چندماهی ازتولدگذشته بودکه یه شب وقتی رسیدم خونه دیدم یه جفت کفش مردونه جلوی درکلیدانداختم رفتم تودیدم شوهرکتایون رومبل نشسته نیلوکیانم توحموم هستن.شوهرکتایون خیلی عادی باهام سلام علیک کردیم.شوهرکتایون گفت کیان بردم پارک ولی همش بهانه خالش میگرفت براش بستنی خریدم خودش حسابی کثیف کرده بودنیلوزحمت کشیدبردش حموم بااینکه ناراحت شدم چیزی نگفتم همون موقع نیلودادزدشوهرکتایون صدازدکه حوله روازاتاق خواب بهشون بده منومیگی انگاریکی اب یخ ریخت روسرم.قبل اینکه شوهرکتایون عکس العملی نشون بده سریع رفتم تواتاق خواب حوله روبراش بردم.تمام مدت فکرمیکردم نیلولخت توحموم ولی لباس تنش بودالبته خیس بودمن‌ روکه دیدگفت ااا امدی بدون اینکه جوابش بدم حوله رودادم بهش امدم بیرون.خلاصه وقتی شوهرکتایون پسرش رفتن یه دعوای حسابی بانیلوکردم گفتم وقتی من نیستم غلط میکنه شوهرخواهرت میاداینجا،جربحثمون انقدربالاگرفت که یه سیلی محکم زدم توگوش بهش گفتم ازامشب حق نداری کیان روببینی خودش مادرداره به توچه کاسه داغتراز آشی..بعدازاون شب اختلاف من نیلو بیشترشد دروغ چرابهش شک کرده بودم میگفتم ایندفعه من رسیدم خدامیدونه چندباردیگه شوهرکتایون امده خونه بهم نگفته وهمین شک کردن گیردادنم باعث شدرابطمون خراب بشه البته خودش مقصربود زودمیومدگیرمیدادم دیرمیدادم گیرمیدادم سرکوچکترین چیزی عصبانی میشدم دادبیدادراه مینداختم..نیلویه مدت تحمل کردولی بعدش اونم خسته شدگفت من دیگه تحمل این زندگی روندارم رفت خونه ی مادرش دوماهی قهربودیم تایه شب خودش بهم زنگ زدگفت بیاتوافقی ازهم جدابشیم منم مخالفتی نکردم بعدازسه ماه رسماازهم جداشدیم..تایه مدت حالم خیلی بدبودحال حوصله کسی رونداشتم ولی زندگی جریان داشت منم مجبوربه ادامه بودم ۷ماه ازتمام این ماجراهاگذشته بودکه یه شب کتایون بهم زنگ زدگفت میخوام ببینمت گفتم من تمایلی به دیدنت ندارم دیگه ام بهم زنگ نزن اماکتایون بدون توجه به حرفم فرداش به عنوان مریض امدکلینک.دوست نداشتم تومحیط کارم ببینمش معاینه اش کردم گفتم دیگه نیااینجا گفت پس بعدظهربیاهمون رستورانی که هم رومیدیدم برای اینکه ازسربازش کنم گفتم باشه ولی نرفتم وهرچی هم زنگزدجوابش ندادم.امااخرشب امددرخونه انقدرازدستش کفری بودم که باعصبانیت تمام رفتم جلودرگفتم شمادوتاخواهرچی ازجونم میخواید چرادست ازسرم برنمیدارید کتایون گفت منم یه زخم خورده ام مثل خودت وقتی نیلوروطلاق دادی مطمئن شدم یه چیزی بینشون بوده که این تصمیم گرفتی منم نتونستم باحمید(شوهرش)دیگه زندگی کنم طلاق گرفتم.گفتم زندگی داغون توبه من ربطی نداره درضمن من واقعاچیزی ازنیلویاشوهرت ندیدم فقط شک کردم اونم باعثش توبودی وحماقت خودش که به حرفم گوش ندادوانقدراحمق بودمه بخاطرپسرتوزندگی خودش روخراب کرد کتایون که انتظاراین برخوردازم نداشت گفت چقدرعوض شدی گفتم عوض شدم یاعوضی بلایی بودکه شمادوتاخواهرسرم اوردید لطفادیگه اینجانبینمت برو اگریکباردیگه مزاحمم بشی زنگ میزنم به پلیس موندن تواون خونه دیگه فایده نداشت تصمیم گرفتم محل زندگیم روعوض کنم تاادرسی ازم نداشته باشن هرچندبابرخوردبدمن کتایون دیگه نیومد بعدازجابجای یه کم اعصابم اروم شدبه ارامش رسیدم.یه شیفت کاریم تویه بیمارستان دولتی بود.یه روزکه سرگرم ویزیت کردن بیمارهابودم یه دخترجوانی همراه مادرش وارداتاق شدن دخترجوان گفت اقای دکترمادرم ازدیشب فکش دردمیکنه نمیتونه چیزی بخوره . ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تومعاینه اولیه متوجه چیزی نشدم چون ظاهرادندوناش سالم بودفقط یه شکستگی کوچیک دندون جلوش داشت که معلوم بودضربه خورده گفتم بایدعکس بگیرید که متوجه بشم کدوم دندونتون مشکل داره وهمون موقع چشمم افتادبه دخترجوان که دستش گذاشته بودرولپش گفتم دندون شماهم دردمیکنه گفت نه ولی مادرش سریع گفت اره اقای دکترولی چون ازدندون پزشکی میترسه الکی میگه نه گفتم من الان ترس دارم بیا بخواب ببینم کدوم دندونته،دخترجوان چشم غره ای به مادرش رفت غرغرکنان نشست لبه صندلی دهنش بازکرد ازرفتارش خندم گرفته بودگفت اینجوری که نمیتونم معاینه کنم بایدحتمادرازبکشی خلاصه باکلی استرس درازکشید ۲تاازدندوناش پوسیدگی داشت یکیشونم بایدپرمیشدگفتم اوضاع خودت ازمادرت خرابتره چرابه دندونات نمیرسی مینویسم خودتم عکس بگیر مادرش گفت اقای دکترهزینه عکس چقدرمیشه گفتم زیادنمیشه بریدطبقه پایین همکارم راهنمایتون میکنه یکساعتی طول کشیدتاامدن وقتی عکس دخترجوان رودیدم فهمیدم درداصلیش بخاطردندون عقلش که بایدجراحی بشه گفتم اینجانمیتونم کاری برات انجام بدم ادرس همکارم میدم برومطبش برات جراحی کنه گفت باشه ولی کارمادرش خودم انجام دادم رفتن دوهفته ای گذشته بودکه مادرش دوباره امدپیشم،فکرکردم بازم فکش دردمیکنه اماباگریه گفت خودم به لطف شماخوب شدم امادخترم خیلی درددارهرکاری میکنم نمیادپیش دندانپزشکی که معرفی کردیددست خودش نیست میترسه ترخدااگرمیشه خودتون انجام بدیدگفتم مادرجان کارمن نیست گفت ترخدایه کاری براش بکنیدحالش خوب نیست چندروزه لب به غذا نزده ازشدت بی حالی فقط درازمیکشه به ناچارادرس کلینیک رپبهش دادم گفتم فردابیارش اونجا نزدیک ظهربوددیدم بامادرش امدیه طرف صورتش ورم کرده بودازدردبه خودش میپیچید وقتی معاینه کردم دیدم فک جانداره دندون بدجاداره رشدمیکنه باعث عفونت دندون بغلیش شده بامشورت همکارم بهش دارو دادیم گفتم بروچندروزدیگه که عفونتش ازبین رفت بیا بعدازاون روزفکرخیلی درگیراون دخترشده بودتوچشماش یه غم بزرگ بودکه هروقت نگاهش میکردم دلم براش میسوخت..چندروزی که گذشت دخترجوان به همراه مادرش امدن کلینیک باهمکارم که جراح بودهماهنگ کردم خودم بردمش اتاقش بهش گفتم ازهیچی نترس من کنارتم گفت خودتون انجام میدید گفتم من دستیاراقای دکترم وکمکش میکنم همکارم گفت این چه حرفیه اقای دکتربهش چشمک زدم که چیزی نگه وخودم کارهای بی حسیش انجام دادم گفتم برای اینکه استرس کمتری داشته باشی چشمات ببندتانگفتم بازنکن خلاصه کنارش موندم تاکارش تموم شدوقتی چشماش بازکردبهش گفتم دیدی ترس نداره گفت سری که ازبین بره درددارم گفتم بهت مسکن میدم نگران نباش وکارهای که بایدانجام میدادبراش توضیح دادم اون روزگذشت یک هفته بعدش رها(همون دخترجوان)بایه جعبه شیرینی امدکلینیک کلی ازم تشکرکردگفت چندماه دارم دردمیکشم دستتون دردنکنه راحت شدم گفتم الکی خودت اذیت کردی هرکاری سختی خودش داره که بایدتحمل کنی اون روزسرم خلوت بودبارهایه کم گپ زدم ومتوجه شدم پدرش به همراه برادرش توتصادف ازدست داده بامادرش به تنهای زندگی میکنه ومادرش باترشی درست کردن سبزی پاک کردن خرجشون درمیاره خودشم بااینکه لیسانس معماری داشت امابیکاربود خیلی یهوی بدون فکربهش گفتم اگرکلینیک منشی بخوادمیای کارکنی چشماش برقی زدگفت ازخدامه چرانیام حرفی بودکه زده بودم گفتم شمارت بهم بده خبرت میکنم میدونستم یکی ازمنشی هاداره ازدواج میکنه دیگه نمیادسرکارهمون روزبحثش انداختم برای هفته بعداوکی کردم که رهابیاد وقتی رفتم خونه بهش زنگزدم تاصدام روشنیدباخوشحالی گفت شماییداقای دکتردرست شد انگارمنتظرخبرم بودگفتم بله ازهفته بعدمیتونی بیای خلاصه رهابه عنوان منشی امدمشغول به کارشدانقدردخترمودب مهربونی بودکه خیلی زودجای خودش بازکردهمه دوستش داشتن رهابرخلاف دخترهای هم سن سالش اهل ارایش کردن قرفرنبودوخیلی ساده میومدکلینیک کاری به کسی نداشت همین خصوصیات اخلاقیش باعث شده بودجایگاه ویژه ای پیشم داشته باشه ۶ماه ازامدن رهاگذشته بودکه به شب یکی ازهمکارام گفت خانم رادمنش(یکی ازدستیارها)رهارو برای برادرش خواستگاری کرده انقدرهول شدم گفتم رهاقبول کرده گفتم نمیدونم من ازفلانی موضوع روفهمیدم نمیدونم چرا حالم بدشده بود دوستنداشتم رهاازدواج کنه البته اون زمان واقعابه ازدواج بارهاحتی فکرم نکرده بودم ولی عصبی کلافه بودم نتونستم طاقت بیارم به بهانه کاربهش زنگزدم گفتم بیااتاقم وقتی امدمثل همیشه سرش پایین بودگفت بفرماییداقای دکتر مونده بودم سرحرف چه جوری بازکنم.. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مونده بودم چه جوری سرحرف روبازکنم گفتم ازخانم رادمنش چه خبر؟بااین حرفم رهاچشماش گردشدباتعجب گفت چیزی شده اقای دکتر!؟منظورم خوب فهمیده بودولی نمیخواست حرفی بزنه امامن توچشماش نگاه کردم گفتم شنیدم برای برادرش ازت خواستگاری کرده مبارکه نیومده شوهرم کردی عجب دستم برات سبک بود رهاباخجالت گفت بله ولی من هنوزجوابی بهش ندادم چون شناختی ازبرادرش ندارم گفتم یه مدت باهاش رفت امدکن شناخت پیدامیکنی این دیگه غصه نداره!!!البته این حرفم باتیکه بهش گفتم رهاهیچی نگفت ازاتاق رفت بیرون خودمم نمیدونستم چرارواین قضیه حساس شده بودم من که حسی به رهانداشتم دلیلی نداشت ازدواجش برام مهم باشه البته بهتره بگم یه جورایی توسطح خودم نمیدیدمش خلاصه چندروزی که گذشت رهاخودش امدپیشم گفت اقای دکتراگراجازه بدیدمن دیگه نیام کلینیک انقدرغافلگیرشده بودم که گفتم چرا نکنه رادمنش برات دردسردرست کرده گفت نه خودم راحت نیستم میدونستم یه چیزی شده ولی نمیخوادبگه گفتم فعلا بروسرکارت بعداراجبش حرف میزنیم اون روزوقتی کارم تموم شدبه رهاپیام دادم پایین منتظرتم برای اینکه کسی مارونبینه رفتم پشت ساختمان منتظرش موندم وقتی هم سوارماشین شدسریع حرکت کردم توراه گفتم نمیخوای بگی چرایهواین تصمیم گرفتی گفت دلیلش مهم نیست من نباشم یکی دیگه چه فرقی میکنه گفتم فرقش که زیاده ولی تامن نفهمم دلیل اصلی این تصمیمت چیه قبول نمیکنم گفت بهتون میگم ولی بایدقول بدیدبعدش هیچ کاری نکنید برای اینکه بادقت به حرفاش گوش بدم کنارخیابون نگه داشتم گفتم چی شده گفت من به خواستگاری خانم رادمنش جواب رد دادم فکرمیکردم منطقی رفتارمیکنه ولی ازروزی که من گفتم فعلاقصدازدواج ندارم باهام سرلج افتاده میترسم یه گندی بزنه بندازه گردن من گفتم کلینیک بی درپیکر نیست که هرکس هرغلطی دلش میخوادبکنه توچرابری ببینم رادمنش داره اذیتت میکنه اونواخراج میکنم گفت وای نه اقای دکتراوضاع رو از اینی که هست بدترنکنیدبرادرش ادم کینه ای همینجوریش کم اذیتم نکرده وای به روزی که بفهمه خواهرشم بخاطرمن اخراج کردید گفتم چی برادرش چه غلطی کرده مگه دیدیش،گفت قبل ازاینکه خواهرش ازم خواستگاری کنه چندباری برادرش منو‌ رسونده البته همراه خانم رادمنش راستش بخواید برادرش خیلی لاته ومن ازش میترسم..گفتم برادرش لاته برای خودش لاته غلط میکنه بخوادبرای تومزاحمت ایجادکنه ازدواج که زوری نیست گفت اقای دکترشماکم بیش از زندگی من خبرداریدمن کسی روندارم که ازم دفاع کنه ترجیح میدم بااین ادمهاطرف نشم که اسیبی بهم نزنن گفتم توکارت نباشه من درستش میکنم رهابااینکه میترسیدولی قبول کرد فرداش که رفتم کلینیک خانم رادمنش روصدازدم تواتاقم بعدازیه کم مقدمه چینی بهش گفتم اگرمیخوای اینجاکارکنی نبایدکاری به رهاداشته باشی انقدرمارموزبودکه خودش زدبه موش مردگی گفت من کاری به رهاندارم اگرمشکلی باهام داره بیادبه خودم بگه چرابه شمازحمت داده گفتم اون دختری نیست که بخوادزیراب کسی روبزنه میخواست ازاینجابره من پیگیردلیلش شدم مجبورشدبهم بگه درضمن به برادرتم بگوپاشوازگلیمش درازترنکنه وگرنه بامن طرفه.. سرتون درنیارم سراین قضیه من همجوره پشت رهابودم ازش دفاع کردم وهمین باعث شده بودهمه فکرکنن من عاشق رهاشدم!! این درحالی بودکه واقعابین من ورهاچیزی نیودالبته اونم خدایش دخترجلفی نبودکه به هردری بزنه که نظرمن روجلب کنه توهمین گیرداریه همکارخانم دکترجدیدبرامون امد که اسمش سارابودالبته بگم تومحیط کارماهمدیگه روبه فامیلی صدامیکنیم ولی من اینجابرای اینکه اسامی توذهنتون بمونه به اسم کوچیک صداش میزنم سارا۲سال ازمن کوچیکتربودتک دخترخانواده وانجوری که خودش تعریف میکردتورفاکامل زندگی میکردبخاطرعلاقه اش به این رشته میومدسرکاروگرنه ازنظرمالی واقعانیازی به کارکردن نداشت البته پدرش یکی ازبازاریهای سرشناس بودوضعشون واقعاخوب بود رابطه ی من سارا درحد۲تاهمکاربودالبته تنهاکیس مجرداون کلینیکم من بودبخاطرهمین سارابامن راحت تربود چندماهی که گذشت سارامنودعوت کردبه تولدش نمیخواستم قبول کنم ولی انقدراصرارکردگفت نترس نمیخوادکادوبیاری که مجبورشدم برم تولدکه چه عرض کنم درحدیه عروسی بودانقدربریزبه پاش کرده بودکه من هنگ بودم تنهاشانسی که اورده بودم این بودکادوتولدیه ربع سکه خریده بودوگرنه ابروم میرفت بعدازتولدرابطه ی من ساراصمیمی ترشدجوری که خیلی وقتهااگرکاری داشت به من میگفت براش انجام میدادم وهمین رابطه ی صمیمی باعث شدمن ازش خوشم بیادعاشقش بشم عاشق شدن من چیزعجیبی بودچون بعدازماجرای کتایون به خودم قول داده بودم عاشق نشم ولی کاردل بودنمیشدکاریش کرد وقتی عاشق ساراشدم فهمیدم حسم به رهاعشق نبودبیشترترحم بودکه ازش دفاع کنم.ساراهمه جوره موردتاییدم بودخب ازنظرسطح اجتماعی هم بهم میخوردیم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یه مدت عشقم رومخفی کردم ولی خیلی طولانی نشدحسم روبه ساراگفتم ازش خواستگاری کردم ساراازم فرصت خواست تابیشترفکرکنه بهش حق میدادم چون اون انتخاب اولش بودولی من یه ازدواج ناموفق توگذشته ام داشتم نمیتونستم قایمش کنم ازخواستگاریم یک ماه گذشته بودکه ساراگفت من فکرام کردم موافقم ولی هرکاری یه رسم رسوماتی داره که بایدانجام بشه گفتم شماامرکن من درخدمتم ساراشماره پدرش بهم دادگفت من امشب جریان خواستگاریت روبه پدرم میگم وتوفردابهش زنگبزن باهاش صحبت کن نمیدونم چرااسترس گرفتم مثل بچه های دبیرستانی هول شدم گفتم نمیشه شماره روبدم بابام حرفم تموم نشده بودکه ساراخندیدگفت وامگه خودت زبون نداری که مثل بچه هامیخوای دست به دامن بابات بشی دیدم خیلی ضایع شدم گفتم شوخی کردم خودم زنگ میزنم اون شب تاصبح چندبارحرفهای روکه بایدبه پدرسارامیگفتم باخودم تکرارکردم که سوتی ندم خلاصه فرداش وقتی کارم تموم شدبه پدرسارازنگزدم خودم رومعرفی کردم برخلاف انتظارم پدرسارایه مردخیلی خونگرم مودب بودکه بااحترام تمام باهام حرف زدودراخرازم خواست اخرهفته حضوری برم دیدنش به دعوت پدرساراپنج شنبه رفتم خونشون خونه که چه عرض کنم بیشترشبیه یه عمارت کوچیک بودکه وقتی واردش میشدی ناخوداگاه مجذوب زیبای خونشون میشدی من خیلی سعی میکردم عادی رفتارکنم اماگاهی واقعامحوچیدمان زیبای سالن پذیرایشون میشدم اون شب یه گپ کوتاه باپدرسارازدم ازخودم خانوادم گذشتم گفتم پدرساراکلیدکرده بودعلت جدایم ازنیلو روبدونه نمیدونم چرازبونم نمیچرخیدبگم خیانت کرده چون واقعاخیانتی ازش ندیده بودم درحدیه شک بود گفتم باهم تفاهم نداشتیم یک هفته ای ازدیدن من وپدرساراگذشته بودکه خودش بهم زنگزدگفت ازاونجای که دخترم راضیه ماهم حرفی نداریم میتونیدهرموقع صلاح دونستیدباخانوادتون تشریف بیارید سریع به داداشم زنگزدم جریان براش تعریف کردم گفت مبارکه برای هفته بعدباهاشون قراربذاربریم جمعش کنیم گفتم برادرمن مگه میخوای معامله کنی که اینجوری حرف میزنی گفت ازدواجم یه نوع معامله است یادت نره خلاصه باپدرومادرم برادرم زنداداشم رفتیم خواستگاری سارابااینکه برخوردخیلی خوبی داشتن واقعابهمون احترام گذاشتن ولی مادرم خیلی راضی به این وصلت نبودمیگفت ادم بایدلقمه رواندازه دهنش برداره من حرفهای مادرم رومیذاشتم روحساب کهولت سنش واینکه تومحیط بسته ای بزرگ شده زندگی کرده بعدازچندجلسه رفت امدکردن منوسارانامزدکردیم وقرارشدخانوادش یه عقدبزرگ بگیرن بعدازچندماه من عروسی بگیرم…خیلی واردجزئیات مراسم عقد‌وعروسیمون نمیشم چون همه چی به بهترین شکل ممکن برگزارشدوسارایه جهیزیه توپ اورد که دهن همه ازجمله خودم بازمونده بود البته توقع کمترازاینم ازش نداشتم چون وضع مالی پدرش خیلی خوب بود منم یه خونه بزرگ تویه محله ی خوب اجاره کرده بودم تاساراپیش خانوادش کم نیاره این وسط تنهاکسی که ازاین وصلت خوشحال نبودمادرم بود یادمه یک هفته مونده به عروسیم مادرم گفت اسماعیل یه قرص برام بیاردلشوره دارم باتعجب گفتم چرا!چی شده؟گفت نمیدونم انگارتودلم‌رخت میشورن سرش بوسیدم گفتم به خودت استرس الکی نده همه چی روبرنامه ریزی کردم عروسی به خوبی برگزارمیشه گفت من استرس بعدازعروسیت رودارم تویکبارشکست خوردی نمیخوام برای باردوم تجربش کنی حرفهای مادرم روگذاشتم روحساب حس مادرانه خیلی بهش توجه نکردم فقط یه چیزی رویادم رفت بگم روزی که خبرنامزدی من وساراپیچیدتوکلینیک رهارفت تولک دیگه تاچندوقت بامن وساراسرسنگین بود من خیلی به رفتارش اهمیت نمیدادم میگفتم بیچاره میترسه من زن بگیرم دیگه بهش توجه وکمک نکنم ولی هرماه که حقوق میگرفت من یه مبلغی روجدا بهش میدادم که کمک خرجش باشه.چندماهی از ازدواج منوساراگذشته بودهمه چی خوب بودوتنهاچیزی که اذیتم میکرداین بودکه ساراخیلی دوست نداشت باخانواده ی من رفت امدکنه اوایل خیلی بهش سخت نمیگرفتم میگفتم زمان میبره تااخلاق مادستش بیادوکم کم خوب میشه یادمه۳ماه بعدازعروسیمون خواهرم دعوتمون کردساراگفت من ازعروس پاگشابدم میادقبول نکن گفتم زشته ناراحت میشه گفت ناراحتی نداره این رسم روسمات جمع کنیدسرفرصت خودمون میریم خونش وهرکدوم ازفامیل دعوتمون میکردخانم یه بهانه ای اورد گذشت تایه روزکه سرکاربودیم گوشیش زنگ خوردبعدازکلی خوش بش کردن گفت راضی به زحمتتون نیستیم بخدا این حرفش که شنیدم گوشام تیزکردم تابفهمم پشت خطش کیه اماچیزی دستگیرم نشدوقتی قطع کرد گفتم کی بودگفت عموبزرگم بودبرای اخرهفته دعوتمون کرده گفتم به چه مناسبت گفت تولد عموم ماهم دعوت کرده باتیکه بهش گفتم ااا عروس پاگشاکه نیست گفت نه چطور گفتم اخه ازاین رسم رسومات خوشت نمیاد اخرهفته یه جعبه شیرینی خریدیم رفتیم خونه عموش.توراه گفتم کادوچی میخوای بدی گفت ادکلنی که دوستداره روبراش خریدم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عموی سارابازاری بوداوضاع مالیش خوب بود اون شب بجزماپدرومادرساراهم بودن بعدازشام من منتظرکیک تولدبودم وقتی دیدم خبری نیست اروم به ساراگفتم مگه نگفتی تولدعمومه گفت دیشب بوده..به ساراگفتم مگه نگفتی تولدعموم پس چراخبری نیست گفت دیشب بوده باحرفش عصبانی شدم گفتم چرادروغ گفتی گفت دروغ نگفتم خب دیشب بوده ولی امشب بخاطرمایه کیک کوچیک خریدن خلاصه بعدازنیم ساعت زن عموش بایه‌کیک که روش نوشته بودپیوندتان مبارک بااینکه ازحرص داشتم منفجرمیشدم ولی سعی میکردم خونسردی خودم روحفظ کنم وقتی عموسارابه جفتمون سکه کادودادفرضیه ی عروس پاگشاروکامل کرد توراه برگشت یه کلمه ام باساراحرفنزدم اونم میدونست دستش روشده هیچی نمیگفت.۲روزباهاش حرف نزدم تاخودش پیش قدم شدعذرخواهی کردمنم چون دوستش داشتم بخشیدمش.پیش خودم فکرمیکردم بعدازاین ماجراعاقلانه تررفتارمیکنه امااین یه خیال باطل بودساراخودش رودرحدخانواده ی من نمیدونست که باهاشون رفت امدکنه هردفعه که میخواستیم بریم خونه ی مادرم یه بامبولی درمیاوردکه نیاد ومن مجبورمیشدم تنهابرم ولی خب وقتی هم تنهامیرفتم دیدن خانوادم انقدرسین جینم میکردن که چرازنت رونمیاری منم عصبی میشدم وبخاطرهمین موضوع کمترمیرفتم بهشون سربزنم وکم کم ازخانوادم دورشدم..یادمه نزدیک عیدیودسارامیخواست خونه تکونی کنه.یه کمکی مادرش داشت که درهفته چندیارمیمومدخونشون اشپزی نظافت میکردامااون سال خانمه خورده بودزمین پاش شکسته بودومادردختردربه دردنبال یه نیروی کمکی مطمئن بودن یه روزکه کلینیک بودیم ساراگفت راستی به رهابگم ببینم مادرش میادبرای نظافت بااینکه ته دلم راضی نبودم اماحرفی نزدم گفتم وقتی کلینیک خلوت شدبهش بگو اون روزسارابارهاحرف میزنه قرارمیشه خودشم بامادرش اخرهفته بیاد رهامادرش وقتی امدن من خونه نبودم بایکی ازهمکارام برای خریدیه سری وسیله رفته بودیم بازار،اخرشب که امدم خونه دیدم همه جاازتمیزی برق میزنه به ساراگفتم دستشون دردنکنه همه جاروبرق انداختن گفت اره خیلی زحمت کشیدن گفتم پولشون رودادی گفت اره طبق قراری که داشتیم یک میلیون بهشون دادم.گفتم به دونفرشون یانفری گفت واچه خبره کلا دیگه گفتم کم دادی همین مبلغم بذارتوپاکت بده به رها سارامیدونست اگرخودش نده من دست به جیب میشم بااکراه گفت باشه.بعدازاین ماجرا رها مادرش چندباردیگه امدن خونه مابرای نظافت دفعه اخری که امدن چندساعت بعدش سارابهم زنگ زدگفت اسماعیل حلقم نیست..به ساراگفتم خوب همه جاروگشتی گفت اره نیست گفتم یعنی کاررهاومادرشه گفت به جزاونامگه کس دیگه ای هم امده خونه ی ما بااینکه باورش برام سخت بودامامنم متقاعدشدم به ساراگفتم زنگبزن به رهاازش بپرس ساراوقتی زنگ میزنه به رهاماجراروبهش میگه میزنه زیرگریه وکلی قسم میخوره که ماحلقه روبرنداشتیم وجالبه دوسه روزبعدش حلقه ی ساراتوکشوی کمدش توکلینیک پیداشد ولی خب خودش میگفت من حلقم روخونه گم کردم مطمئنم اینجانذاشتمش وهمین ماجراباعث شدازرهامادرش دیگه کمک نخوایم چندوقتی که گذشت رهاخودش امدپیشم گفت اقای دکترمیدونم به مادیگه اعتمادنداریدولی خانومتون به من مادرم تهمت زده چون ازطرف من احساس خطرکرده الانم دنبال اینکه من روازکلینیک بندازه بیرون گفتم چرابایدازطرف تواحساس خطرکنه گفت چون میدونه من شماروخیلی دوستدارم بااین حرفش یه لحظه شوکه شدم گفتم معلوم هست چی مبگی گفت چندباری که امدم خونتون ازشمازیادتعریف کردم واحساس میکنم خانم بدبین شده کاش هیچ وقت ازعلاقه ام به شماچیزی نمیگفتم فکرنمیکردم من رودرجایگاه رغیب خودش ببینه گفتم میفهمی چی میگی!!گفتم بله من حرف دلم روبهتون زدم که بدونیدمادزدنیستیم من چوب سادگیم روخوردم نبایدرازم روفاش میکردم الانم اگرپیشتون اعتراف کردم بخاطراینکه میخوام برای همیشه برم تاتهمت سنگین تری بهم نزده انقدرشوکه شده بودم که هیچ عکس العملی نتونستم نشون بدم ورهابارضایت خودش ازاون کلینیک رفت منم مانعش نشدم چون نمیخواستم ساراشک بیخودکنه بعدازماجراتقریباهمه چی خوب بودبه غیرازرفتارساراباخانوادم اصلادوست نداشت باهاشون رفت امدکنه وخانوادمم کم بیش این موضوع رومیدونستن خیلی خونم نمیومدن البته منم‌به تلافی رفتارساراخونشون نمیرفت یااگرخانوادش میومدن خونمون دیرمیرفت خونه گذشت تاپدرم سکته کردبیمارستان بستری شد من عاشق پدرم بودم هرروزمیرفت بیمارستان بهش سرمیزدم وتویک هفته ای که بیمارستان بستری بودساراکلایکبارامدکارش بهانه میکردومتاسفانه بعدازیک هفته درعین ناباوری پدرم سکته دوم روکردفوت شدمرگش برای من خیلی سخت بودازنظرروحی خیلی بهم ریختم سارا حتی برای مراسم پدرمم بااکراه میومد!! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
توسه روزی که مراسم داشتیم کلاسه ساعتم توجمع مانبودهردفعه به یه بهانه ای میرفت خونه.مادرم خواهرام بااینکه ازرفتارش ناراحت بودن ولی به روی خودشون نمیاوردن یاجلوی من چیزی نمیگفتن که ناراحت نشم امادروغ چرامن کینه ی ساراروبه دل گرفتم چون این دیگه عروس پاگشامهمونی نبود من عزیزترین کسم روازدست داده بودم ساراجای اینکه کنارم باشه مرهمی به دردخودم وخانوادم باشه ازمون فرارمیکرد بعدازفوت پدرم رفتارم باسارا۱۸۰درجه عوض شدوسرکوچکترین چیزی باهام دعوامون میشدوهمین جربحث دعواهاباعث شدیعدازیکسال کارمون به جدای بکشه من برای باردوم توزندگیم شکست روتجربه کردم ازنظرروحی خیلی داغون بودم طوری که یه مدت کارم روتعطیل کردم توخونه فقط استراحت کردم تواین مدت تنهاکسی که بدون چشم داشت بهم محبت میکردمادرم بودازم میخواست خودم روپیداکنم دوباره سرپابشم وانقدرصبوری کردتاموفق شدمن برگشتم سرکارم البته بایکی ازهمکارام نزدیک محله ی قبلی که زندگی میکردم مطب زدم۶ماهی ازکارکردنم گذشته بودکه یه روزمنشی اسم وفامیل یه مریض روصداکردباشنیدن اسمش چشمام چهارتاشدناخوداگاه به درچشم دوختم تاببینم حدسم درسته یانه..بله نیلوبودالبته اون اندازه ی من‌جانخورده‌بو‌دچون میدونست داره پیش کی میادشایدتعجبش ازدیدنم بخاطرموهای سفیدم قیافه شکسته ام بودسلام کردوارداتاق شدمن که هنوزتوشوک دیدنش بودم نتونستم حتی جواب سلامش روبدم خودش فهمیدبهم‌ربختم گفت اگرنمیتونی به چشم یه بیماربهم نگاه کنی برم سعی کردم به خودم مسلط بشم اروم گفتم بفرمایید‌ودستیارم روفرستادم بیرون نیلونشست روصندلی گفت چندروزدندون دردامانم روبریده ولی نمیدونم دقیقاکدوم دندونم چون کل فک پایینم دردمیکنه بدون توجه به حرفش گفتم این همه دندون پزشکی چرامن؟! گفت چون تورویکی ازهمکارام معرفی کردوقتی اسم فامیلت روگفت فهمیدم خودتی چون به کارت ایمان داشتم امدم..دست تقدیریکباردیگه نیلوروسرراهم قرارداده بودبااین تفاوت که ایندفعه هردوتامون پخته ترازقبل شده بودیم ونیلومیدونست اشتباه کرده چوب بدذاتی خواهرش روخورده بااینکه ازکتایون بدم میومدولی برای اینکه عکس العمل نیلوروببینم گفتم ازخواهرت خواهرزادت که زندگیت روفداشون کردی چه خبر؟؟گفت خریت روبه روم نیار ولی پشت سرمرده ام حرف نزن گفتم کتایون مرده گفت خودکشی کرد..درسته نیلوتویه مقطعی بخاطرعلاقه زیادش به خواهرزادش اشتباه زیادکرده بودولی هیچ وقت نتونستم باورکنم بهن خیانت کرده وخودشم باگریه گفت..کتابون فکرش مریض بودبرای انتقام ازتوهرکاری میکردکه منوازچشمت بندازه من خردیرفهمیدم چون عاشق پسرش بودم واین وسط برای رسیدن به خواسته ی کثیفش به ابروی شوهرشم رحم نکرد البته چرادروغ من بخاطرحرفهای کتایون به نیلوشک کرده بودم ولی هیچ وقت ته قلبم باورنکردم بهم خیانت کرده..یکسالی بانیلودرارتباط بودم تاکم کم تونستیم همدیگه روباورکنیم وایندفعه باچشم بازبرای زندگیمون تصمیم گرفتیم نیلوواقعاعاشق من بوداین روتوزندگی مجددی که باهم شروع کردیم بهم ثابت کرد خداروشکربه دورازتنش زندگی ارومی داریم وخدایه دخترکوچلوخوشگل بهمون داده این وسط فقط دوستدارم رهاروپیداکنم ازش حلالیت بطلبم چون یه مدته احساس میکنم سارابهشون تهمت زده درحقشون جفاکردم به امید روزهای خوبترازخوب درپناه حق باشید پایان ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️ آرامشِ شب 🌟 حاصل آرامش درون است ⭐️ از خدا میخواهم 🌟 آرامشی الهی، ⭐️ دلی شاد 🌟 و انگیزه‌ای قدرتمند، ⭐️ برای فردایی زیبا داشته باشید... 🌟 شبتون سرشار از عشق خدایی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐آمدن هر صبح پیام خداوند برای آغاز 💐یک فرصت تازه است برخیز و در این 💐هوای صبحگاهی زندگی را زندگی کن 💐تغییر مثبتی ایجاد کن و از یک روزِ 💐دوست داشتنی خداوند لذت ببر.... 💐سلام دوست من صبحت بخیر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اسم من بهاره دختری که روایت زندگیش شایدخیلی تلخ باشه من یه دختردوستداشتنی بودم که ازسه سالگی زندگیم کم بیش یادم میاد ازوقتی خودم روشناختم شاهددعوا ومشاجره پدرمادرم بودم که همیشه باهم اختلاف داشتن اون زمان دلیل این اختلافات رونمیدونستم ولی بعدها متوجه شدم ازدواجشون به خواست بزرگترها بودوخودشون راضی به این وصلت نبودن وقتی این اختلافات زیادشدتصمیم به جدای گرفتن کارای طلاقشونو خیلی زود انجام دادن چون مامانم مهریش روبخشیدوفقط میخواست تموم کنه این زندگی رو خانواده مامانم یزدزندگی میکردن وخانواده بابام شمال زمان جدایی مامانم من روباخودش بردیزد اون زمان تواوج بچگی بودم وفکرمیکردم میتونم تا آخرعمرم پیش مامانم زندگی کنم چون وابستگی خیلی زیادی به مامانم داشتم وخیلی دوستش داشتم روزا همین جور میگذشت ومن بزرگتر میشدم مامانمم برای تامین مخارج زندگی مجبوربودکارکنه وقالی میبافت گاهی ازفرط خستگی پای دارقالی خوابش میبرد خیلی دوست داشتم کمکش کنم واون دستهای خسته اش یه کم استراحت کنه ولی کاری ازدستم برنمیومد به زورخرج خودمون رودرمیاوردیم وکمکی ازطرف خانواده مامانم دریافت نمیکردیم توعالم بچگی خودم بودم که نفهمیدم چه جوری بزرگ شدم وقتی به هفت سالگی رسیدم متوجه بی حوصلگی وعصبی بودن مامانم میشدم انگارازیه چیزی ناراحت بودونمیتونست بهم بگه ولی روز که داشت توتنهای خودش گریه میکردرفتم پیشش نشستم وگفتم مامان قشنگم چراداری گریه میکنی بغلم کردوگریه هاش به هق هق تبدیل شده بود گفت بهارخودت میدونی چقدردوستدارم وتوتمام زندگی من هستی ولی یه چیزی هست که بایدبهت بگم بابات چاره ای جزپس دادن توبهش برام نذاشته وطبق حکم دادگاه باید سرپرستیت روبدم به بابات هرچندازنظرمالی هم خیلی مشکل داریم ولی بازم حاضربودم شب روز کارکنم وباقالی بافی خرجت روبدم ولی پدرت قبول نمیکنه بعدازشنیدن حرفهای مامانم خیلی حس بدی داشتم باورم نمیشدکه بایدازمادرم جدابشم اخه مگه من چندسالم بودکه بخوام ازالان ازمحبت مامانم محروم بشم یه حس ترسی توی وجودم بودکه نمیذاشت ازمامانم جدابشم دیگه بیرون نمیرفتم وبیشتراوقات کنارش بودم مامانم بااینکه گفتن این حرفهابراش خیلی سخت بودولی همش منودلداری میدادومیگفت شمال جای خیلی قشنگیه واگربری اونجاعاشقش میشی ولی هیچ کدوم ازاین تعریف هانمیتونست منوقانع کنه حاضربودم برم توی بیابون زندگی کنم ولی پیش مامانم باشم یه هفته ای گذشت که بامامانم عازم شمال شدیم فکرشم نمیکردم این سفربدون بازگشته وتاسالیان سال ازدیدن روی مادرم محروم میشم واون زمان نمیدونستم بازی سرنوشت چه چیزی رومیخواد برام رقم بزنه.وقتی رسیدیم شمال مامانم منوبردکناردریااولین بارم بوددریارومیدیدم باهمون دستهای کوچیکم سفت مامانم روچسبیده بودم که ازم دورنشه بعدش رفتم خونه پدبزرگم وازدیدنم خوشحال شدن چون من اولین نوه اشون بودم خیلی دوستمداشتن وبهم محبت میکردن.قرارشدمامانم چندروزی پیشم بمونه تامن به خانواده بابام که زیادچیزی ازشون نمیدونستم عادت کنم عمو وعمه هام هرکدوم برام یه کادواسباب بازی میخریدن تابهم نزدیک بشن واحساس غریبی نکنم یادمه پدربزرگم برام یه دوچرخه خریدکه اون زمان ارزوی هربچه ای توسن سال من بودکه یکی داشته باشه ومسلمامن بایدخیلی خوشحال میشدم ولی اصلابرام مهم نبود چون باهمون سن کمم میدونستم اینهانمیتونه جایگزین مادرم بشه‌.تواون مدت پدربزرگم همش قربون صدقم میرفت وبهم محبت میکرد ولی هردفعه که مامانم رومیدیدم اشک تو چشماش جمع شدبودودرحال گریه کردن بود.معلوم بودغم بزرگی توسینه اشه اون چندشبی که کنارمیخوابیدم هردفعه چشماموبازمیکردم میدیدم بیداره وداره نگاهم میکنه یابادستاش موهامونازمیکنه جالبه تواین مدت بابام حتی یکبارم نیومددیدنم ومن متوجه اصرارش برای برگشت من چی بود بابابزرگمم که دیدمامانم خیلی بی تابی میکنه گفت دخترم چرا بی قراری میکنی میدونم نگران سرنوشت بهارهستی ولی بهت قول میدم تاوقتی زنده ام خودم ازش مراقب کنم نمیذارم زیردست زن بابابزرگ بشه مامانم اشکاشو پاک کردو گفت تنهاغصه و نگرانیم اینکه سرنوشت دخترم چی میشه بعداز رفتن من قرار چه اتفاقی براش بیفته وباز شروع کرد به گریه کردن .پدر بزرگم با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت شرمندتم دخترم که ازدواج با پسر من باعث شد این سرنوشتت بشه این طفل معصوم هم بیگناه قربانی شداین وسط ولی خیالت راحت تاوقتی من زنده هستم نمیزارم نوه ام پاخونه باباش بزاره خودم بزرگش میکنم مرد قولش بهت قول میدم. مامانم باحرفهای پدربزرگم یکم دلش اروم شد ولی بازم میشدغم روتوی چشمای قشنگش دید.اون چندروز به سرعت برق وباد گذشت روز رفتن مامانم تنهاپناه زندگیم رسید ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
من میدونستم قراربره وتنهام بذاره فقط گریه میکردم.انقدربامامانم گریه کرده بودیم که دیگه نا نداشتیم انگار اون روز همه روزه سکوت گرفته بودن و حرفی برای گفتن نداشتن.من روبه زورازبغل مامانم گرفتن ومامانم رفت ومن که فقط۷سالم بودموندم باخانواده پدری که شناخت زیادی ازشون نداشتم.مامانم رفت باورش برام سخت بودوقتی سواراتوبوس شدوماشین حرکت کرددستم روازتوی دست بابابزرگم کشیدم ودنبال اتوبوس دویدم باگریه میگفتم مامان ترخدانروتنهام نذارحالم خیلی بدبوداحساس بی کسی میکردم باتمام محبتی که بهم میکردن ولی بازم نمیتونستن جای مامانم روپرکنن میترسیدم سنی نداشتم ۷سالم بودوتویه جمع غریبه که تاچندروزپیش ندیده بودمشون قرارگرفته بودم وقتی برگشتم خونه جای خالی مامانم این حس ترس غربت روبرام بیشترکردتاجای که تب کردم انگارازتوداشتم میسوختم. بابابزرگم بغلم کردگفت بهاردخترم بغض کرده بودانگارفقط منتظرهمین حرفش بودم همشون رومقصررفتن مامانم میدونستم باهمون مشتهای کوچولوشروع کردم به زدنش جیغ میزدم میگفتم ازت متنفرم همش تقصیرتوکه مامانم رفته ازتون بدم میادوقتی خسته شدم نشستم گوشه اتاق هرچی برام میاوردن نمیخوردم فقط دوستداشتم بخوابم همونجادرازکشیدم وچشماموبستم دیگه چیزی یادم نمیادتاوقتی که چشماموبازکردم دیدم بابابزرگم مادربزرگم باعمه م کنارم نشستن به زورمیتونستم چشماموبازنگهدارم اشک روتوی چشمای بابابزرگم دیدم که میگفت بهارباباخوبی توکه مارونصف عمرکردی. خودم نمیدونم چقدرخواب بودم بااون تب که همشون‌نگرانم شده بودن.بازم یادمامانم افتادم دهنم خشک بودگفتم اب میخوام مامان بزرگم باعمه م سریع رفتن برام یه کم غذاواب بیارن وقتی اونارفتن بابابزرگم بهم نزدیکترشدگفت میدونم الان هیچ‌کدوم ازماهرکاری هم که بکنیم نمیتونیم جای مادرتوبگیریم ولی یه کم که بزرگتربشی خودت میتونی تصمیم بگیری پیش بابات بمونی یابری پیش مامانت بابغض گفتم چقدربزرگتربشم بابابزرگم گفت یه ذره بزرگترمنتهی بایدتااون موقع خوب غذاتوبخوری به حرفم گوش بدی تازودبزرگ بشی توعالم بچگی حرفش روباورکردم گفتم باشه غذام‌رومیخورم تازودبزرگ بشم برم پیش مامانم بابابزرگم پیشونیم روبوس کردگفت قربون دخترگلم برم.کم کم بایدباشرایط جدیدکنارمیومدم وچاره ای نداشتم به امیدیه کم بزرگترشدن ورفتن.بعدازچندروزمتوجه شدم بابام زن گرفته وسرگرم زندگیشه نیتش ازاوردن من نگرانی یادلتنگی نبوده فقط نمیخواست پیش مامانم بمونم بابابزرگم خیلی مهربون بودوتواون مدت بهم ثابت کردکه هوام روداره ومنم کم کم بهش اعتمادکردم بابابزرگم بهم قول دادهروقت بتونه من روببره مامانم روببینم بااین وعده تونستم اونجاروتحمل کنم بعدازیه مدت مامانم بهم زنگ زدوقتی صداش روشنیدم انگاردنیاروبهم دادن ازخوشحالی جفتمون گریه میکردیم مامانم بهم قول دادکه زودمیاددیدنم قولی که سالهاطول کشیدچندماهی ازامدنم گذشته بودوبابابزرگم میونه خیلی خوبی داشتم تااون روزصبح لعنتی که باصدای نم نم بارون ازخواب بیدارشدم ازپنجره وقتی بیرون رونگاه کردم کسی‌توحیاط نبود آروم روسریم روسرکردم که برم کناررودخونه ای که پشت خونه بابابزرگم بودوقتی رسیدم توی حیاط دیدم بابابزرگم توباغچه کنارگلهازیردرخت نشسته تامن رودیدسلام کردگفت زودبیدارشدی بهارکم گفتم خوابم نمیبردمیخواستم برم کناررودخونه گفت بیاپیشم بشین بعدابارون قطع بشه باهم میریم رفتم نشستم گفتم بابابزرگ چقدردیگه مونده من بزرگ‌بشم یه نگاهی به من کردگفت خیلی زودبزرگ میشی بعدبغلم کردنشوندم روپاهاش موهامو نوازش کردگفت بهارکم میدونم دلت واسه مامانت تنگ شده ولی زودمیبرمت پیشش بااون سن کمم احساس میکردم حالش خوب نیست ونفس کشیدنش یه جوریه بعدازچنددقیقه دیدم دستاش روسرم سنگین شده وسرش روتکیه داده به درخت ازبغلش که درامدم دستش اروم افتادکنارش پلک نمیزدبه آسمون بارونی خیره شده بودترسیدم شروع کردم جیغ دادکردن که عموم اولین نفری بودکه بیدارشدخودش رورسوند هرچی صداش کردبابابزرگ جواب ندادهمه بیدارشدن عمه م مادبزرگم خودشون رومیزدن زنگ زدن آمبولانس آمدولی دیگه دیرشده بودوبابابزرگم بزرگترین حامیم روازدست داده بودم اون روزتمام خونه روسیاه پوش کرده بودن واکثرفامیل امدن واسه اولین بارزن بابام رو توختم بابابزرگم دیدم زیادازش خوشم نمیومدولی میگفتم بامن کاری نداره این مراسمم تموم بشه میرن ازدست دادن بابابزرگم بزرگترین غمم بعدازرفتن مامانم بودساعتهامیشستم عکسش رونگاه میکردم بعدازمراسم ختم خونه خلوت شده بودوعمه عموهام توی اتاق نشسته بودن منم کنارمادربزرگم بودم که اروم اروم اشک میریختوباخودش حرف میزددلم براش سوخت دستاش روگرفتم نگاهم کردگفت بهاردیدی چه تنهاشدیم حرف مادربزرگم تموم نشده بودکه زن بابام گفت مادرپاقدم این مادر و دخترچقدرنحس بودبه چندماه نکشید حاجی مرد وگرنه چیزیش نبودسالم بود. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بااین حرفش همه نگاه من کردن مادربزرگم گفت این چه حرفیه میزنی به این طفل معصوم چه ربطی داره اجلش رسیده بودوموقع رفتنش بودبااین دفاع مادربزرگم متوجه نگاه بدزن بابام شدم چهل روزازرفتن اقاجونم گذشت ومراسم چهلمشم گرفتن ومن تاچهلم دیگه زن بابام روندیدم ولی چندباری بابام امدومیدیدمش.بعدازچندروزبابام امدصدام کردگفت بیابشین کارت دارم وقتی نشستم کنارش گفت تاالان بابابزرگت بودوخیالم راحت بودولی الان که نیست مسولیتت بامنه ازامروزندامادرت میشه بااین حرفش زدم زیرگریه وگفتم ولی بابابزرگم به من قولدادیه کم بزرگ بشم میتونم برم پیش مامانم من خودم مامان دارم باباگفت نبینم دیگه اسم مادرت روبیاری وسایلت جمع کن بریم ومن به اجباربابابام رفتم ومیدونستم این رفتن پایان تمام خوشیهامه.وقتی رسیدیم نداجلوی بابام من روبغل کردگفت خوش امدی به خونه خودت اینجادیگه خونه خودته یه خونه نقلی کوچیک که یه خواب داشت گفتم ولی من میخوام با مامانم زندگی کنم بابابزرگم‌گفت یه‌کم بزرگتربشی میتونی بری پیش مامانت بابام گفت خونه تواینجاست ونداهم ازاین به بعدمامانته دیگه ام نشنوم اسم مادرتوبیاری بغض کردم گفتم ولی من خودم مامان دارم نداسریع گفت بهارجان مگه نشنیدی بابات چی گفت مامان تومن هستم نه کس دیگه ای اگه مامانت دوست داشت نگه ات میداشت نمیاوردت اینجاوخودش بره دنبال زندگیش خودش بزرگت میکرد من دوستدارم بایدبه حرفم گوش بدی عزیزم حالاهم برولباساتو عوض کن بیاغذابخوریم نمیدونم چراازش میترسیدم به اجباررفتم لباسهامو عوض کردم امدیه گوشه نشستم اون شب جای من روانداخت تواتاق که بخوابم صبح وقتی ازخواب بیدار شدم بابام نبودرفته بود سرکارنداهم هنوزخواب بودتحمل اون خونه با ندا رو نداشتم رفتم توحیاط یه هوای بخورم ازبیرون صدای شیهه اسب امدمن عاشق اسب بودم سریع درحیاط روبازکردم سرم روبردم بیرون یه اسب قهوه ای خوشگل توکوچه بودباصاحبش داشتم اسب رونگاه میکردم که یهویکی ازپشت موهام روکشید دردم امدگفت ببینم داری چه غلطی میکنی ها من که ازاین کارش توشک بودم نتونستم چیزی بگم که موهامو محکمترکشیدوگفت مگه لالی چراجواب نمیدی کی بهت اجازه داددر حیاط روبازکنی ها منم گفتم ببخشیدکاربدی نکردم که یه هوچنان کشیده ای توگوشم زدکه سرم خوردبه دیواراشکام سرازیرشده بود نداگفت اگه گریه کنی خودت میدونی ولی من اختیاراشکام رونداشتم که یکی محکم ترازقبلی زداونورصورتم گفت خیال نکن اینجااومدی بخوری وبخوابی نه جانم دیگه نه بابابزرگی داری نه مادری که پشتت باشه باباتم که سرکار فقط من و تومیمونیم اگه یه کلامم ازاین اتفاق به بابات بگی روزگارتو سیاه میکنم سرم دردمیکردجارو داددستم گفت جای گریه کردن شروع کن به تمیزکردن زودباش به زورجاروگرفتم دستم ازترس کتک خوردن شروع کردم به جاروزدن موقع ناهارم یه تیکه مرغ یه ذره نون جلوم گذاشت گفت بخورصبحانه ام که نخورده بودم خیلی گرسنه ام بود بااون یه ذره غذاسیرنشدم ولی بازم صدام درنیومدنمیذاشت بیکاربمونم دستمال میداددستم که گردگیری کنم شب که بابام ازسرکاراومدتامنودیدباتعجب گفت بهارچراصورتت اینجوری قرمزشده نداباچشماش برام خط نشون کشیدکه چیزی نگم ازترس تنهاشدن باهاش وکتک خوردن ساکت بودم که نداسریع گفت چیزی نیست ازپله هاافتاده مگه نه بهاربه ناچارگفتم آره بابام گفت ازاین به بعدبیشترمراقبش باش حواست کجاست.بابام به نداگفت فردابرودنبال کارهای مدرسه اش ندابااینکه اصلا دوست نداشت من مدرسه برم ولی ازترس بابام گفت باشه.روزبعدباندارفتیم دنبال کارهای مدرسه من کلی غرغرمیکرد گاهی هم یکی میزدپشتم میگفت درس بخونی که چی بشه میدونستم ازترس بابام داره کارهاموانجام میده چندساعتی طول کشیدتاکارثبت نامم انجام شدامدیم خونه خداروشکرانروزخیلی خسته بودکاری بهم نداشت دوهفته دیگه بایدمیرفتم مدرسه اون زمان بابام دنبال خونه میگشت خونه ای که توش میشستن مال مادربزرگ‌ندابودکه میخواست خودش بیاد توش‌بشینه بابام نزدیک مدرسه یه خونه اجاره خواهرندابرای اسباب کشی امدکمکش اخلاقشون مثل‌هم بود عین انگارخون بدجنسی تووجودشون بودخواهرندایه دخترهم سن من داشت که باهاش دوست شدم ازتنهای بی کسی خیلی بهتربود روزاکه بابام میرفت سرکارندا سرگرمیش شده بودیه بهانه ازکارهای من پیداکردن وازاراذیت من حبسم میکردتویه اتاق قدیمی که دیوارهاش سیمانی بودومن ازترس جیغ میزدم بعدش میومدباشلنگ گازشروع میکردبه کتک زدن من هرچی التماسش میکردم که نزنم قبول نمیکردهیچی حالیش نبودانگاراون لحظه جنون میگرفت اینقدرمیزدکه خودش خسته میشدولم میکردتواین مدت مامان بزرگم۲باربه دیدنم امد چون ازنداخوشش نمیومد ومیونه خوبی باهم نداشتن زیادنمیومد منم جرات حرف زدن بهش رونداشتم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مدرسه ای که میرفتم دوشیف بودیه هفته صبحی بودم یه هفته ظهری بااینکه شرایط روحی وجسمی خوبی نداشتم ولی نمراتم خوب بود نداازترس بابام میومدجلوی مدرسه دنبالم یه خیابون بودکه ماشینهاباسرعت ازش میگذشتن من همیشه ترس داشتم ازعبورکردن ازاون خیابون .نداوقتی میرسیدیم وسط خیابون دستم رو ول میکردخودش سریع ردمیشدبه امیداینکه ماشین من روبزنه شایدبمیرم ازدستم راحت بشه ازبابام خواستم خودم بادوستام مدرسه ام که تومحل بودن برم بیام به زورراضیش کردم اینجوری حداقل چندساعتی راحت بودم ازازاراذیت ندایه روزوقتی امدم خونه حالم خوب نبودنداداشت تلویزیون میدیدیه سلام اروم کردم رفتم تواتاق بدون ناهارخوردن گرفتم خوابیدم وقتی بیدارشدم دیدم نداداره شکایت منوبه بابام میکنه وحسابی بابام روبرعلیه من پرکرده وقتی سلام کردم بابام گفت بیاببینم چرااینقدرمامانت رواذیت میکنی چرابهش سلام نکردی گفتم اون من رواذیت میکنه تااین حرف روزدم بابام که حسابی نداتحریکش کرده بودشروع کردبه زدنم ونداهم داشت ازکتک خوردن من لذت میبردوقتی به زوررفتم تواتاق نداامدگفت فکرکنم دیگه یادگرفتی چه جوری سلام کنی روزامیگذشت ازاراذیتهای نداتمومی نداشت من تمام درسهام روتوی مدرسه یادمیگرفتم چون اگرتوی خونه کتاب دستم میدیدبه سختی تنبیه ام میکردحتی یه باربخاطرش دستم روسوزوندکه بعدازگذشت سالهاجاش مونده چندسالی روی اینجوری گذروندم تا اینکه یه روزکه ازخواب بیدارشدم دیدم ندا خونه نیست دیگه ازدست کتک هاش خسته شده بودم‌تمام بدنم سیاه کبودبودمجبورم میکردلباسهای استین بلندبپوشم که بابام متوجه نشه هروقتم بابام میومدنمیذاشت زیادپیشش باشم که متوجه بشه میگفت بروسردرست!اون روزبهترین فرصت بودبرای اینکه از دستش خلاص بشم سریع چندتا تیکه لباس توکولم گذاشتم وازخونه فرارکردم تنها ثجایی که داشتم خونه مامان بزرگم بوداز ترس اینکه یه وقت توخیابون نبینمش ازکوچه پس کوچه ها میرفتم اینقدرسریع میدویدم که نفس میزدم خودم روبه خونه مامان بزرگم رسوندم مامان بزرگم وقتی منودیدباتعجب گفت بهارچی شده چراتنهااومدی من که دیگه تحمل اون همه مشکل وکتک خوردن رونداشتم شروع کردم به تعریف کردن وهمه چی روبه مامان بزرگم گفتم مادربزرگم میشنیدفقط گریه میکردوفقط ندارونفرین میکردگفت دیگه نمیذارم ببرنت پیش خودم میمونی بعدظهروقتی عموهام اومدمامان بزرگم داستان روبراشون تعریف کردوجای کبودیهای بدنم روبهشون نشون دادعموبزرگم پاشدتاخواست بره مادربزرگم گفت بذارمنم میام نمیدونستم کجامیخوان برن من پیش عمه ام موندم ولی بعدهافهمیدم رفتن سروقت نداوحسابی مادربزرگم باهمون شلنگ ازخجالتش درامده به عمه ام گفتم ازمامانم چه خبرگفت به شماره ای که ازش داشتیم زنگزدیم ولی کسی ازش خبرنداره خیلی دلتنگ مامانم بودمن تاکلاس پنجم پیش مامانبزرگم بودم بابام چندباری امددنبالم که برگردم ولی مامانبزرگم نذاشت منوببره وهرچی بابام میگفت ندادیگه جرات نداره قبول نکردوهفته ای یکی دوباربابام میومددیدنم بهترین سالهای عمرم همون چندسالی بودکه کنارمادربزرگم بودم وبه دوره راهنمایی رسیدم ولی انگاردست سرنوشت تقدیرمن رو دوستداشت طوردیگه ای رقم بزنه.تادوره راهنمایی پیش مادربزرگم‌بودوهمه چی خوب بودولی کم کم متوجه بیماری مادربزرگم شدم قندداشت وچون دیرمتوجه شده بودیم وبدنش پرازکبودی زخم بود وبیشتراوقات مریض بود بیمارستان بستری می شد یه روزبابام امدگفت بهارمیخوام باهات حرف بزنم تودیگه بزرگ‌شدی شرایط رومیتونی درک‌کنی مادربزرگت دیگه نمیتونه ازت نگهداری کنه بیابریم خونه میدونم نداخیلی اذیتت کرده ولی دیگه اون سالهابرنمیگرده.نداالان خودش مادرشده واخلاقش مثل سابق نیست باوضعیت مامان بزرگم دیدم حق با‌ بابامه هرچندمادربزرگم بااون حالش‌بازم راضی نبودامامن بابابام برگشتم خونه بابام یه خونه جدیدساخته بودومن واسه اولین بارداشتم میرفتم اونجا تاواردخونه شدم چشمم به یه پسرکوچولودوسه ساله افتاداون برادرم بودعلی باهمون نگاه اول مهرش به دلم افتاد وقتی ندارودیدم حسابی چهره اش زنونه شده بودولی هنوز همون ندابودهمون روز اول باهام اتمام حجت کردکه بایدتمام کارای خونه و کارای علی رومن انجام بدم که چاره ای جزقبول کردنش نداشتم.صبح تا ظهر مدرسه بودم بعدشم که میومدم کارام رومیکردم باعلی بازی میکردم بعدمیرفتم تواتاق درس میخوندم.روزای اول نداعلی روپیشم نمیذاشت میترسیدمن تلافی کارای خودش روسرعلی دربیارم ولی بعدازیه مدت که خاطرش جمع شدمن دوسشدارم وعلی رواذیت نمیکنم میسپاردش به من ومیرفت دنبال کارهای خودش یه شب که عروسی دعوت بودیم من ونداکنار هم نشسته بودیم که یه خانمی اومدکنار نداسرتاپای منونگاه کردبعدبانداشروع کردصحبت کردن من حواسم به علی بودوزیادمتوجه حرفهاشون نمیشدم شب که ازعروسی برگشتیم خواستم برم تواتاقم که نداگفت وایسابهارکارت دارم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii