فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس غصشو نخور و بخواب خب؟😉❤️
شبت بخیر رفیق قشنگم❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز تون شاد شاد
پر از زیبایی 🌸🍂
از غصه ها خالی
یک روزقشنگ
یک دل آرام 🌸🍂
یک شادی بی پایان
یک نورازجنس امید
یک لب خندون
یک زندگی عاشقانه
وهزار آرزوی زیبا
ازخداوند براتون خواهانم🌸🍂
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_پانزدهم
صدای پایی سرمو بالا گرفتم و به هواى اینکه ارباب بزرگ اومده میخواستم عرض ادب کنم که چشم تو چشم با رستم شدم و بعدش پشت سرش و نگاه کردم كه کلا جای کفشش مونده بود کارمو دوباره کرده بود اما رستم بى توجه به نگاه دلخورم گفت:
_حنا ملکه قلبم واقعا دارن زنم میدن هرچی زور مى زنم نميشه.تو بگو چکار کنم نفسم از بغض سنگين شد سرمو پایین انداختم و گفتم:
_مبارکه ارباب زاده امید به خدا که روز به روز علاقه تون روز افزون و نسلتون ادامه دار بشه. اگه ممکنه برید کنار کلی بدبختی دارم جون تو تنم ندارم تنبیه بشم بخاطر شما.کلافه گفت:
_نمیخوای چیزی بگی؟باهام بحث کن مانع شو نذار کاری کنن که دلم نیست.تو زن منی حنا. بقیه نمیدونن تو که میدونی چرا سست وا دادی؟ کنارم بمون قوت قلبم باش.بغضمو قورت دادم و آهسته گفتم:
_خوشبخت بشی رستم خان مثلا الان چی ازم برمیاد بشینم زیر پاتون بگم فرار کنیم؟بگم تو روی پدر و مادرت وایستا؟توقع چی ازم دارین وقتی حتی خدا باما نیست،الانم برید لباس نو بپوشین قراره مرد ی نفر دیگه و پدر بچه های یکی دیگه بشین. حنا کیه؟حنا ی هوس زودگذر بود که گذشت و تموم شد!...خواست حرفی بزنه که با صدای داد خانم از جا پریدم.پام به سطل اب خورد و پخش سالن شد.
_معلوم هست داری چکار میکنی؟از کی اومدی تو سالن که دست به سیاه و سفید نزدی؟فکر کردی حواسم بهت نیست؟باترس گفتم:
_معذرت میخوام خانوم الان تموم میشه بخدا تموم شده بود ارباب زاده اومد جای کفشش موند.فریادی زد که مو به تنم سیخ شد!
_ چطور جرات میکنی در برابرم اما و اگر بیاری؟چطور به خودت اجازه میدی که جوابم و بدی؟فلکت کافی نبود؟رستم تند و تیز برگشت سمت مادرش و گفت: مادر حرفی نزد که این داد و هوارت برای چیه؟مادرش پوزخندی زد و گفت: چیه مثل بابات گلوت گیر کرده؟اونم خوب پشت کلفت عمارت دراومد و سینه چاک میداد.رستم اخم کرد گفت: چی میگی؟چرا الان حرف پدر و میکشی وسط؟از چی زورت گرفته؟که مثل تو نمیتونه خودرای و خودخواه باشه؟که اسایش رعیتش براش مهمه؟بترس از خدا تهمت نزن به زیر دستت.مادرش هیچی نگفت بجز همون پوزخندی که کنج لبش بود و طعنه زد تا نباشید چیزکی مردم نگویند چیزها و ردشد رفت رستم گیج شده بود گفت: حنا چیشده؟جریان پدرم چیه؟ناراحت گفتم: نمیدونم والا خدا بخیر بگذرونه معلوم نیست خانم بزرگ قراره چطوری تلافی کنه ؛ ازم کینه ای به دل داره که خودمم نمیدونم چیه.ی بار من و به شما نسبت میده و یبارم به پدرتون!دیگه از نظر مادرتون رعیت یعنی بدبخت عالم و زور گفتن بهش و افترا زدن.گردنمم از مو باریک تره.رستم رفت توخودش حتی یادش رفت واسه چی اومده بود باهام خلوت کنه و بی خداحافظی رفت ولی زود برگشت گفت امشب منتظرم باش.با تعجب نگاش کردم ؛ مگه فردا نامزدیش نبود؟ پس چرا میخواست بیاددیدنم؟تا شب اینقد کار کردم که زخم پاهام و دردش یادم رفت بجاش خستگی و کوفتکی بدنم نایی برام نذاشته بود.سرجام دراز کشیده بودم و تازه چشمم گرم خواب شده بود که دستی روی گونه ام کشیده شد.با ترس از خواب پریدم همین که خواستم داد بزنم کمک بخوام دستی جلوی دهنم و گرفت و صدای رستم بلند شد که میگفت هیس حنا سر و صدا نکن!منم مگه نگفتم میام پیشت منتظر باش؟ حنا بیا فرار کنیم!توی تاریکی برق چشماش داشت دلمو اتیش میزد گفتم: کجا بریم که هر جا بریم حکم تیر حنای بی پدر و مادر و میدن؟گفت ببین حنا تو زن عقدی منی و بهم حلالی میریم تهران واسه خودم کار دست و پا میکنم فرنگ رفته ام حرفه و هنر بلدم .با ترس بهش گفتم هرجا بریم پیدامون میکنن پسر اربابی بی فکر عمل نکنید اقا.
عصبی گفت:متوجه میشی اگه عقد اون دختر بشم خواه و ناخواه باید هم بالینم بشه؟تا حرف و منت اینکه عقیم نیستم رو خونواده ام نباشه؟حنا دلم نمیره بهش دست بزنم من خودم زن دارم ، با رسوم فرنگیا بزرگ شدم یه زن قانعم میکنه مثل ایل و تبارم چهارتا زن به کارم نمیاد.با تو راضیم و مادرم متوجه این موضوع نمیشه!پس بهتره که باهم فرار کنیم بریم زندگیمون و توی شهر بسازیم ؛ اینجا بدردمون نمیخوره.آهی کشیدم و گفتم: ارباب درسته شهر شهره اما خیلی کوچک تر از اونیه که من و تو توش پنهون بشیم اونجام پیدامون میکنن. عقلم و دست عقلم و دست شما نمیدم جایی نمیام.کافیه زبونی طلاقم بدین طلاقم ندادین باکی نیست عصبی گفت:حنا هولم نده سمت بیچارگی و حسرت خوردن.با بغض گفتم کاری از دستم برنمیاد خیره شد بهم گفت افسون که با دلم راه نمیایی سرم و گرفت گذاشت رو سینه اش درحالی که با ناراحتی اه میکشید بو*سه ای روی موهام گذاشت.برام زمزمه میکرد تا مثل خودش بهش عشق نشون بدم تا بتونه محکم بایسته.اینقد برام گفت که کافیه شکمت بیاد بالا تا رام شدم و دراختیاررستم قرار دادم.با تمام ملایمت کنارم اروم گرفت.دیر وقت گفتم رستم خان بهتر نیست بری سرجات؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_شانزدهم
ممکنه کسی بی هوا بیاد اخه بی بی زلیخا وقت و بی وقت بدون در زدن میاد سراغم خدایی نکرده شما رو اینجا بببنه بد میشه.بین خواب و بیداری خمیازه عمیقی کشیدو بوسید گفت حنا زن از شوهرش که خجالت نمیکشه تو ماهانه میشی؟از عرق شرم خیس شدم خیسی پیشونیمو که حس کرد گفت حنا جانم همین الان سرت باهام رو ی بالش بود چرا خجالت پس؟جوابت مهمه.ماهانه نشی که نمیتونی بچه بیاری.من من کنان گفتم نه رستم خان نمیشم خدابیامرز مادرم همین هول ماهانه نشدنم و داشت.یکهو نشست سرجاش گفت پس همین روزا میرم شهر سراغ طبیب برات دارو میگیرم فقط باید حتما بخوری.امیدم تویی حنا میخوام تو بشی مادر بچه هام.گفتم اقا شما اختیار دار زندگی خودتون نیستین چه برسه به اینکه بخوایین به ارزوهاتون برسین میدونم که ارباب از پشت پرده امر میکنه مادرتونو میفرسته جلو ولی بهرحال بهتر که بچه دار نشم.نمیتونم خون دل خوردن و تحمل کنم.وقتی میدید توضیح دادن بهم بی فایده است کلافه و سرکنده میزد بیرون اونشبم لباسشو پوشید قبل اینکه در و باز کنه گفت پشیمون نشی که تا وقتی اینجایی و چشم تو چشم باهام میشی افسون بخوری.در و محکم کوبید همین که رفت بی بی زلیخا اومد.از ترس کم مونده بود سکته کنم.چشمم به دهنش بود تا بپرسه رستم خان پیش تو بوده؟شکر خدا نپرسید فقط گفت حنا دست بجنبون که کلی کار داریم خوبه که بیداری پاشو برو سر تنور کلوچه بپز.قبل طلوع افتاب تموم کن صبح زود ساز ودهل میاد دم عمارت باید کلی ادم و صبحانه بدیم تکون بخور حنا مردا هیزم اوردن باید تنور و روشن کنی.خوابم نمیبردپس بهتر سرم گرم باشه فکر و خیال نکنم.تا قبل اینکه خورشید بزنه کلی کلوچه پختم.رستم مثل مرغ سرکنده پا به پام بیدار بود.دور عمارت میچرخید و از دور نگام میکرد با حسرت اه میکشید.درسته بعضیا بدبختی و دوست دارن اما واقعا بدبختی تقدیرم بود که بایدباهاش کنار میومدم بدون اینکه بفهمم قراره چه چیزا به چشم ببینم.صدای ساز ودهل از پشت در عمارت که بلند شد خدمه ها سینی روی سر میرفتن دم عمارت تا اهالی پشت در و ناشتایی بدن.دوساعتی این مدلی گذشت بوی غذای اعیونی تو حیاط پیچیده بود به گمونم برای ناهار قرار بود عروس و بیارن.طولی نکشید صدای کل و ساز و دود اسفند باهم قاطی شدن و دخترکی با تور قرمز روی سرش اوردن داخل عمارت.مثل اینکه تموم قرار مدارا رو گذاشته بودن و بیخبر بودم امروز روز عروسی رستم بود نه نامزدیش.چرا پنهون کرده بودن؟نکنه از ترس بوده؟قلبم محکم میکوبید پاهام شل شد رفتم سراغ بی بی زلیخا گفتم اجازه بدین دیگه برم استراحت کنم گفت اره برو که جلو چشم خانم نباشی.بی بی زلیخا گفت بهتره تورو نبینه امروز غضب کنه عروسی پسرش به کامش زهر بشه.خودم هم طاقت دیدن رستم و تو لباس دومادی نداشتم.قبل اینکه چشمم به رستم بیوفته خودمو به اتاقم رسوندم.درو که بستم رستم از پشت در اومد بیرون. لباس محلی دامادى شم توى دستش بود و گفت اومدم کنار تو باشم کمکم کنی لباس بپوشم ببین چکار کردی؟ ببین باهام راه نیومدی دلم و خون کردی حنا.بهم اعتماد نکردی همسفرم بشی اما یادت نره زن من تویی و فراموشت نمیکنم.قبل اون زن باید حا*مله بشی تا بتونم به حقم برسم.رومو گردوندم: رستم خان از اينجا برين! دلم ريشه شما خونترش نكنين! به خدا داغم رو دل هيچكس نميمونه اگه بميرم منتها جونم از سنگ شده نميميرم انگشتشو روى لبام گذاشت و گفت: هيس حنا.اينارو نگو اتيشم نزن... اگه نرفتم... اگه موندم... اگه فرار نكردم فقط واسه خاطر توئه بيشتر از اين شرمسارم نكن!.. فقط به اين اميد زنده ام كه تو مال منى... فقط به اميد همين دارم نفس مى كشم... به خدا كه دلم اينجاست و جسمم اونجا نزار تو اتيش حسرتت بسوزم كه كامت نگرفته داغتو رو دلم نشوندن... اما نميدونن و خبر ندارن تو اول و اخرش مال اين دل لعنتى هستى!رستم سعى مى كرد آرومم كنه و دلمو به دست بياره!... اما مى شد؟!. نمى شد! با اين حال کمک کنم لباسشو بپوشه! همين كه رومو ازش گرفتم شونه مو گرفت منو به سمت خودش برگردوند و با آهى جيگر سوز گفت: درسته واست لباس دومادی تن نکردم و هفت طبق پیشکش نیاوردم اما روزی تورو میکنم سوگولی عمارت تا همه برات دولا راست بشن.بعد روى دو جفت چشاى خيسمو بو*سید و گفت از الان میخوام هرچی دیدی و باور نکنی فقط به حسم ایمان داشته باشی.وقتی رفت دلمم رفت! بی تابی میکردم نتونستم خودمو حبس کنم رفتم تا ببینم تو عمارت چخبر بود.خبر که نبود محشر واویلا بود.مردا حلقه زده بودن و چوب بازی میکردن و زنای ابادی خودمون و ابادی عروس از دور نشسته بودن و رق*ص مردا رو نگاه میکردن.اینقد زدن و کوبیدن و رق*صیدن و خوردن تا دم دم غروب!برو بيايى بود و نميدونم چطورى تو اين شلوغى چشم بی بی زلیخا منو دید كه بیکارم و فورى غر زد و گفت: حالا که اینجایی بیا برو تو سالن حنا ببر.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_هفدهم
رنگم پرید! طاقت دیدن این یکیو نداشتم اما اجبار بود ظرف حنا رو با احتیاط بردم.
واسه اولین بار عروس و دیدم.رستم کنارش با اخم و تخم نشسته بود.خانم بزرگم که نیشش بسته نمیشد و مدام قربون صدقه ى عروس قرمز پوش مى رفت.با قدمهايى لرزون به سمتشون مى رفتم كه مادرش نیششو بست و با تشر گفت: کی به تو گفت حنا بیاری بدشگون چونه ام لرزید و زير چشمى ديدم كه رستم هم دستش مشت شد كه همين حين ارباب بزرگ شخصا اومد جلو دست گذاشت پشت کمرم گفت: خوش اومدی دختر جان. حنا رو تو بذار کف دست عروس!خانم بزرگ گفت : همینمون كم مونده ميون اينهمه فك و فاميل رعيت برامون حنا بزاره!با چشم و ابروی تیزی که ارباب به زنش رفت با بغضی که داشت خفه ام میکرد و پاهایی که جون نداشت برم جلو تر رفتم جلوی عروس زانو زدم.رسم بود اینموقع شعر بخونیم پس منم شروع به خوندن كردم!حنا حنا می بندیم عروسو حنا ميبنديم به دست و پاش می بندیم اگر حنا نباشه آب طلا می بندیم درسته صدام میلرزید ولی حنا رو گذاشتم کف دست عروس رستم و با کلی حسرت غیب شدم از سالن.مثل روزی که مادرم مرده بود داغ دار شده بودم. بعد حنابندون خدمه ها زمزمه میکردن پی کاچی باشن واسه فردا صبح.بااینکه شب قبل نخوابیده بودم اذون مغروب و که گفتن کل کشیدن و خوندن شعرای شب حج*له شروع شد.وقتی میخوندن امروز طوافست طوافست طواف دیوانه معافست معافست معاف
نی جنگ و مصافست و مصافست های های گریه میکردم و همزمان با بقیه زمزمه میکردم.اما ديگه طاقت نياوردم و خودمو رسوندم پشت عمارت زیر درخت گردو و ساعتها زار زدم به اقبالی که داشتم.هوا داشت روشن میشد میدونستم چون دم دست نبودم ممکنه بی بی زلیخا بهم سخت بگیره ولی چه اهمیتی داشت؟بهتر که عذرم و بخوان تا از عمارت برم و زیر ظلم سکینه دست و پا بزنمتنم خشك شده بود.کمی که سبک شدم قصد کردم برم اتاقم كه صداى ارباب بزرگ منو سر جام نشوند.
_چرا اينجا نشستى دخترك؟اینجا چکار داشت؟نکنه شده به پای کلفتش که با عقل جور در نمیاد.شایدم اومده تسویه حساب فورى گفتم: اومدم كمى خستگى در كنم مبارک باشه ارباب ان شالله کلی وارث دورتون و بگیره پا قدم عروستون خوش یمن باشهشکر خدا همین زبون و داشتم خودمو هرجا میرفتم جا میدادم تنها چیزی که نداشتم بخت سفید بود.ارباب
پيپشو روشن كرد نشست زیر درخت گفت: بشين! نميخواد فرار كنى.اما من از ترسم سرپا ايستاده بودم و با دستام بازى مى كردم.وقتی گفت_چقدر به مادرت شباهت دارى!با تعجب نگاش كردم كه روشو ازم گرفت و به سياهى باغ دوخت و گفت: هيچ وقت حريف اين مسخره بازى ها نشدم و زورم بهشون نرسيد تا اين رسم مضحک كبوتر با كبوتر و باز با باز رو ورچين كنم! عاشق دختر رعيت شدم چند سال پى شو داشتم همين كه خواستم بگيرمش برام زن درست كردن اما بازم دست از طلب بر نداشتم و دقيقا وقتى ك مى خواستم اقدام كنم متوجه شدم دل در گرو يكى ديگه داره و تا بيام به خودم بحنبم ازدواج كرد داغش رو دلم موند شباهت تو به خدابیامرز داره اميدوارم میكنه.شرم و حياتم ديوونه ام مى كنه دلم مى خواد به همه بگم گمشده ام پیدا شد همونی که چشم انتظارش بودم برگشته.بعنوان ارباب میتونستم هر کاری کنم و دست رو هر کسی بذارم اما دستم بسته است چون پدر خانم بزرگ برو بیایی تو دربار داشت و باید یواشکی مى رفتم دنبال دلم.ي دفعه حرفاشو قورت داد بهم زل زد و گفت: اما حنا حالا كه پیر شده و ناتوان دست خانوم بزرگم به هيچ جا بند نيست.. حنا عروسم مى شى؟! سوگولى من؟!.خانوم اين خونه؟!.هیچکس نمیتونه جلودارم بشه چون سنی ازم گذشته و پدر خانم بزرگ دل ودماغ گذشته رو نداره دست به تهدید بذاره حیرت زده چشم تو چشم شدم باهاش. اگه مى فهميد حنای دربدر عروسشه داغم مى كرد که هیچ ناخنامو دونه دونه میکشید که هیچ از عمارت بيرونم مى كرد که هیچ زنده به گورم میکرد.ولی شاید اینجوریم نمیشد پناه رستم میشد تا بهم برسه.نمیدونم و نفهمیدم فقط زودی با اجازه گرفتن و ناتموم گذاشتن حرفای بو دار ارباب پناه بردم به اتاقم.از زیر پنجره اتاق رستم که رد میشدم برخلاف عمارت که تو تاریکی رفته بود روشن بود.سایه اش و دیدم دست به سینه تکیه داده بود به چهارچوب بهم گفته بود اعتماد نکنم به چیزایی که دیدم!با ی دل پر از درد رد شدم.دو ساعت مونده بود به طلوع خورشید ناامید و دل شکسته سرم و بردم زیر پتو که بخوابم.چفت در و انداخته بودم که یکهو تق تق صدای در اومد و پشت سرش رستم که میگفت حنا جانم چرا در قفله؟بازش کن اومدم دیدنت دلتنگتم.تق تق در میزد و پشت سرش التماس داشت در و باز کنم که نکردم.کلا خودمو زدم به ندیدن و نشنیدن.نمیخواستم ارباب زاده تازه دوماد و با عطر عروسش تو اغوشم پذیرا باشم.نه که مغرور باشم نه!دلم رضا نمیداد.رستم در زد و در زد تا سر اخر گفت کارت شده لجاجت و بچه بازی.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_هجدهم
میدونم بیداری و زدی به در بی عاری اومده بودم بگم هوا روشن بشه واویلا راه میوفته تو عمارت ی مدت نیستم.توام زیاد تو چشم نباش کاسه کوزه ها رو روی سرت بشکنن.اومده بودم ببینمت و برم ولی بی معرفتی حنا.صدای قدمای پاش و شنیدم چشمامو بستم از ته دل از اعماق وجودم اندازه تموم بی رحمیا گریه کردم.خوابم نبرد رفتم تو مطبخ خدمه ها تازه دست به کار شده بودن به گرم کردن کاچی وروغن حیوونی و تخم مرغ محلی.ایده زمونه ما این بو تازه عروس یا دختری که تازه سیکل میشه گرمیجات مقوی بخوره پسر زا میشه.استینمو دادم بالا و کمک کردم.بی بی زلیخا سراغمو گرفت و کلی بد و بیراه نثارم کرد که چرا دیشب غیب شدم بااینحال استرس داشت گفتم بی بی جان خیره!چرا دستپاچه ای؟همین حرف کافی بود تا بی بی بجای ناسزا لب به گلایه باز کنه و بگه حنا ارباب زاده غیب شده.صبحی خانم بزرگ رفته طلب دستمال کنه ارباب زاده نبوده که هیچ نو عروسشم دست نخورده گذاشته.پیغوم گذاشته واسه ارباب که دست بهش نزدم خودتون این ننگ و پاک کنید تا با دل رستم بازی نکنید.حنا دورت بگردم امروز برو سمت اسطبل اسبا زیادی تو حیاط نچرخ که مصیبت میشه.گفتم شما میدونی چرا خانوم بزرگ اینقدر از من بدش میاد؟!بی بی نگام کرد ؛ نمیدونم توی نگاهش اه بود ، حسرت یا افسوس که گفت: نمیدونم ولی تا میتونی از خانوم بزرگ دور باش و نذار جلوی چشمش باشی که عقده این همه سال و سر توی یتیم دربیاره!ناشتا رفتم اسطبل ومشغول شدم که صدای فریاد های ارباب و خانوم بزرگ همه رو به حیاط کشوند.ارباب داشت به خدمه ها میگفت که اگه کسی از رستم خبر داره و بهش نگه بلایی به روزگارش میاره که اون سرش ناپیداست.هر چند از رستم خبر نداشتم اما زن رستم بودم و تموم ترسم این بود که اگه چیزی بفهمن چه بلایی سرم میاوردن! به گفته بی بی اصلا توی حیاط نرفتم و از همونجا عربده های ارباب گوش میدادم صدا قطع شد سایه ای باعث ترسم شد سر بلند کردم که نگاهم با نگاه خانوم بزرگ تلاقی کرد.چشمهاشو ریز،کرد همونطور که مشکوک نگام میکرد گفت: نگفتی...با تعجب گفتم: سلام خانوم بزرگ. چیو نگفتم؟!؟!گردنش و کج کرد گفت: رستم کجاست؟لرزون گفتم: به روح پدر و مادرم خبری ندارم.دست به کمر نگاهم کرد گفت: مطمئنی؟! بعد از اینکه از سرتا پا بهم نگاهی کرد جلو پام تف انداخت و رفت.این زن انقدر ازم متنفر بود که حتی اگر جلوی چشماشم ظاهر نمیشدم خودش به هر طریقی پیدام میکرد و از اونجایی که به وجودم شک کرده بود اگر زبونم لال بلایی سر رستم میومد روزگارم سیاه بود!خوب که از کت و کول افتادم شنیدم یکی از دور صدام میزنه که هرجا هستی زود بیا.دست و پاهام شل شد!یکی از خدمه ها هراسون خودشو رسوند بهم گفت حنا بجنب که خانم بزرگ کارت داره. خانم دوتا نگهبان زیر بغلم و گرفتن بردن انداختن زیر پای خانم بزرگ.خون از چشماش میریخت!عروس رستم با چشمای خیس ولی سر به زیر کنارش نشسته بود اما از ارباب خبری نبود.زانوهام درد گرفتن!از دلشوره و دل اشوبی حس کردم خودم و خیس کردمخیره به لبای خانم بودم تا ببینم سر چی و واسه چی قرارهمجازات بشم که بالاخره زبونش چرخید با صدایی کلفت گفت تو که گفتی از رستم خبر نداری.گفتم به والله ندارم گفت اما یکی از خدمه ها گفته دیشب رستمو حوالی اتاقت دیده!با بغض گفتم من و چه به رستم خان خانم بزرگ.مگه کسی باورم میکرد؟از نظر خانم من دشمن بودم به یکی از خدمه هایی که کنارش بود اشاره زد و گفت: همینجا موهاش و از ته بتراشید تا حالیش بشه به اربابش دروغ نگه.ببینم اونوقت به چیش مینازه!مگه میشد التماس کنم یا بگم از رستم خبر ندارم؟خانم یک نفس میگفت میبرید و میدوخت.هیچ کاری از دستم برنمیومد جز گریه و زاری...چارقدم و به زور از سرم کشیدن از ته دل جیغ میزدم بهم رحم کنن ولی خبری از مروت و دلسوزی نبود تااینکه دم موهام که تو مشت یکی از خدمتکارای گنده منده چرخید ارباب بزرگ سر رسید.ی عربده بی سرو ته زد تا همهمه بخوابه رو کرد به زنش گفت زن اینجا چکار میکنی معرکه گرفتی چیو به رعیت ثابت کنی؟نکنه پاتختی عروست و بیخبر جشن گرفتی؟با دیدن سرو وضعم گفت چطور به خودت اجازه میدی تو خونه ام به رعیت زیر دستم توهین کنی؟خانم بزرگ مقتدرانه گفت خانم این عمارتم با هرکی اندازه لیاقتش رفتار میشه میدونه رستم کجاست ولی زیر بار نمیره.خدمه ها ولم کردن.خدمه ها ولم کردن ارباب گفت دخترک حقیقت داره؟رستم به تو حرفی زده؟تا جاییکه میدونم رستم حق داره به هر دختری از این ابادی ناخونک بزنه چون اختیار داره.پس نه اولیشی نه اخریش که هوا ورت داره زیر پاش بشینی و دلبری کنی عقدت کنه و فراریش بدی.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_نوزدهم
با اشکایی که ردش روی گونه ام خشک شده بود و باز تر میشد گفتم همه افتراست ارباب.من و چه به بزرگ زاده ها و اعیونیا.جز تمیز کردن کثافت و کنیزی شما لیاقتم نیست.به روح پدر و مادرم قسم که هیچ خبری ازش ندارم. نمیدونم چرا خانوم بزرگ باور نمیکنه!که خانوم بزرگ فریاد زد؛حاشا به دیوار بلند مش صفر با قسم و ایه میگه رستم و دور و ور اتاقت دیده چرا منکرش میشی؟نکنه دست داری تو فرارش؟اصلارستم اونجا چی میخواسته؟گریه کردم و گفتم: نمیدونم مش صفر چی دیده اما به همه مقدسات از ارباب زاده بیخبرم.ارباب با نگاه تیزش به همه فهموند متفرق بشن.طولی نکشید همه رفتن حتی خانم بزرگ که با حرص و خط و نشون نگام میکرد.تنها که شدیم گفت حجاب کن ولی چرا اصرار دارن ثابت کنن تو معشوقه ی رستمی؟یعنی باورـ کنم از سر کینه بهت شکاک شده؟چارقدم و انداختم سرم با هق هق گفتم عرق پام به عمارت خشک نشده خانم ازم کینه داشت اینهمه بدخلقی به ی رعیتم نمیفهمم خدابیامرز
مادرم که زنده بود دائم گوشزد میکرد از ارباب زاده دوری کنم نمیدونم چرا ولی گوش به حرفش میدادم.از شانس واقبالم افتادم جایی که ارباب زاده زندگی میکنه مصیبتشم با منه شاید مادرم این روزا رو میدید و میگفت از ارباب زاده حذر کنم.
گفت به خدا قسم اگر تار مویی از سرت کم میشد این عمارت و با خانوم بزرگ وخدمه هاش به اتیش میکشیدم.مونده بودم چرا هر چی خانوم بزرگ اصرار داشت با رستمم ارباب سعی داشت از این واقعیت فرار کنه هیچی نمیفهمیدم بجز اینکه زودتر دور ازچشم همه پناه ببرم به اتاقکم.اون چند روزی که همه دنبال رستم بودن خان حسابی باهام چپ افتاده بود.چقدر اذیتم کرد و زخم زبون میزد!تا چشم ارباب و دور میدید ی دل سیر کتک میخوردم بعد تو طویله حبس میشدم و غذا بهم نمیدادن اتیش تند خانم که کمی خنک میشد از طویله ازادم میکردن بجاش ازم بیگاری میکشیدن.جون تو تنم نمونده بود روز به روز اب میرفتم بخاطر تنبیه کار نکرده ای که سهمی توش نداشتم.این اخریا دیگه پاهام دولا میشد وقتی راه میرفتم خانم بزرگ جوری نمیزد که سر و صورتم کبود بشه ارباب بهش خورده بگیره بجاش تا توان داشت می کوبید به دست و پام و گاهیم به کمرم و شکمم لگد میزد که نفسم بند میومد با خباثت میگفت اجاقت کور بشه دربدر.نیمه های شب تازه از کار دست کشیده بودم تو جام پهلو به پهلو میشدم که در زدن.ترس نبود که چهارستون تنم به لرزه دراومد که اینوقت شب کیه؟نکنه ارباب اومده قصد جونمو کنه؟چجوری بگم محرم پسرتم کارت کم از گناه کبیره نیست؟اما وقتی صدا اومد که میگفت حنا جانم باز کن در و هنوزم قهری؟باز کن پشت درم الانه کسی ببینه اینجام!اشکام ریخت و نفهمیدم چجوری سرپا شدم در و که باز کردم خودشو انداخت داخل.دست کشید رو موهای کم پشتم که به لطف خانم بزرگ چند تاربیشتر نمونده بود گفت جانم به قربانت چرا استخونی شدی؟چرا میلنگی؟رو دستاش بلندم کرد گذاشت رو تشکم و گفت بهت سخت گرفتن؟مگه نگفتم سرسختی نکن باهام بیا؟چرا دستات زمخت شده چی بهت گذشته حنا؟چرا مثل پیرزنا چروکیده شدی؟چیزی نداشتم بگم جز گریه که امونم نمیداد.گفتم رستم خان ارباب دنبالته اینجا پیدات کنن عاقبتم با مادرتونه همینجوریم عذابم دادن از زبونم حرف بکشن.گفت میدونم به وقتش تلافی تموم این روزا رو سرشون درمیارم.نگران نباش!کلی گشتم تا طبیب حاذق پیدا کردم برات دارو گرفتم ابستن بشی.حرف میزد و دائم سرو صورتم و نگاه میکرد.یک ساعتی کنارم موند و گفت چطور دارو گیاهیا رو بخورم و بعد سه شب میاد.اونشب رستم روح مرده و تن بیمارم و تیمار کرد.نوازشم کرد و از شیرینی بعد سختیا گفت.حتی نقشه انتقامم کشید.وقت رفتن بازم چشمامو بو*سید گفت میرم تا مجبور نباشم تن به ذلت بدم اما دلم پیشته.تاب بیار همین روزا برمیگردم.در و که بست دلم هری ریخت.عطر بوسه هاش هنوز روی دستام بود.عمیق بوییدم به گمونم پنج دقیقه ام نگذشت که شنیدم عربده میزنه ولم کنید بی چشم و روهای بی پدر مادر. پشت سرش ارباب بزرگ با داد گفت ببندینش گستاخ فراری و فکر کردی شهر هرته؟دختر ارباب ابادی و بدنام کنی و بزنی به چاک؟کور خوندی پدرسگ!همین امشب به زنجیر میکشمت به صلابه میبندمت بالا سرت وامیستم تا دستمال زف*اف بدی.همین الان و همین امشب کار ناتموم و تموم میکنی بعد هر قبرستونی نرفتی برو ولی تنها نمیری دست زنتو میگیری میریفکر کردی اجازه میدم با ابروم بازی کنی ناخلف؟بخدا که حس کردم روح از تنم رفت.مطمئن بودم رستم اسیر شده اونم بخاطر من.وقتی گفت ارباب رعیتی نه ارباب من.نمیتونی مجبورم کنی به کاری که دلم رضا نیست ارباب دستور داد دست و پاشو ببندین تا به حسابش برسم های های گریه هام رفت بالا.صبر کردم تا صدای قیژ قیژ باز شدن در اتاقای عمارت بیاد بعد خودمو بندازم تو حیاط.وای که نفسم به شماره افتاده بود.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستم
همین که حس کردم حیاط به حدکافی پر شده از ادم با احتیاط منم رفتم تو حیاط.از دور دیدم رستم چهارشونه و با هیبت و بسته بودن گوشه لبشم خونی بود ارباب با شلاق مثل شمر ایستاده بود براش خط و نشون میکشید رستمم زل زده بود تو چشماش میگفت تلافی این بی احترامی به ارباب اینده ابادی و سر تک به تک اهالی عمارت در میارم دور نیست اونروز بین بحث پدر و پسر خانم بزرگ اومد.دعوای نامفهومی بین زن و شوهر بلند شده بود.رستم داد زد گم شید همتون منظورش به ادمایی بود که دوره اش کردن و پچ پچ میکنن.دور از چشم همه داشتم نگاه میکردم که خانم بزرگ ی چیزی به رستم گفت که رستم عصبی گفت بیزارم از زندگی اجباری که دارین بهم تحمیل میکنید.باز کنید دستم و تا برم براتون دلخوشی بیارم ولی از فردای روز کسی به پر و پام بپیچه میندازمش توچاه عمیق هر کی که میخواد باشه.خانم بزرگ رستم و از بند ازاد کرد دستشو انداخت دورکمر پسرش ودوتایی وارد ساختمون عمارت شدن.مثل مترسک سر جالیز خشکم زده بود!قرار بود دیگه چیو به چشم ببینم؟برمیگشتم به اتاقم اما صدای خانم بزرگ پیچید که میگفت بی بی زلیخا اون دخترک بی چشم و رو رو صدا بزن بیاددستمال بگیره دوست نداشتم دیگه بشینم زار زار بزنم بهرحال رستم ارباب زاده بود و بقول پدرش میتونست به هر دختری ناخونک بزنه.بی بی زلیخا از دور گفت خانم جان کدوم دخترک؟دستمال چی بگیره خانم؟وقتی خانم گفت همونکه معشوقه یواشکی رستم شده اما پنهون میکنه اسمش حناست.بگوبیاد دستمال گلدار عروسم و بگیره با زانو خوردم زمین!چه توقعی داشت؟برم دستمال بگیرم؟دستمال چی بگیرم؟بعدم بلند گفت بی بی زلیخا حجله رستم پسرمه وارث این ابادی و رعیتا! بگو اهالی عمارت پایکوبی راه بندازن.همه رو بیدار کن شب فرخنده ای رقم میخوره امید به خدا همین امشب عروسم ابستن بشه پسر بزاد.کاچی رو گرم کنید حمومم اماده کنید.گونه هام گر گرفته بود نمیدونستم چکار کنم یعنی مغزم فرمون نمیداد.پاشدم شل شل رامو کج کردم پشت عمارت تا گزند خانم بزرگ بهم نرسه برم جای همیشگی اما همینکه قدم اول و برداشتم بی بی زلیخا از پشت یقه ام و کشید گفت دختر جان بدو که دیره.گفتم خیره بی بی باز چیشده؟نصف شبی بد خواب شدی؟گوشه چشمش و پاک کرد گفت خانم خواسته بری دستمال بگیری.سرم و بلند کردم بگم کم خون دل شدم الانم برم دستمال گلدار زن رستم و بگیرم که حرف خانم ثابت بشه معشوقه رستمم؟اما قبل من گفت حنا چیشده تورو؟چرا رنگت زرده چشمات سرخ؟نکنه مریضی؟بدون اینکه توضیح بدم گفتم بی بی یعنی خانم نمیدونه من دخترم و چشم و گوش بسته؟خدا رو خوش میاد از بی مادریم سواستفاده بشه؟واقعا کجا نوشته دستمال ح*جله رو رعیت بره بگیره؟مگه مادر عروس نباید از مادر داماد تحویل بگیره؟بی بی گفت برو تا شر نشده ارباب جماعت چی از دل رعیتش میدونه؟سه تادستمال سفید دورگلدوزی شده داد دستم وهدایتم کرد سمت ساختمون.خانم با نیش باز راه میرفت تا منو دید گفت د یاالله چرا فس فس میکنی؟گفتم ببخشید خواب بودم خانم تا پاشدم اب به صورتم زدم دیر شد.تو اتاق رستم دوتا خدمتکار مشغول اذین بندی حجله بودن و دو نفر دیگه ام پرده میکشیدن وسط اتاق تا ی طرف عروسودوماد باشن طرف دیگه مادرشوهر بشینه دستمال بگیره.اما منو واسه چی خواسته بود خدا داند.سرم گیج میرفت دلم به کاری نمیرفت دلم میخواست سر خاک مادرم برم و اونقد گلایه کنم تا خدا جونمو بگیره نه اینکه زجر کش بشم زیر دست خانم بزرگ اتاق که اماده شد اول عروس رستم و با کل ودست و نقل و نبات پاشیدن و اسفند دود کردن بردن تو اتاق. اونوقت شب معلوم نبود کی سرخاب سفیداب کردنش.موهاش فر بود و تار مویی جلوی صورتش از زیر تور قرمز دیده میشد شاید نیم ساعتی طول کشید تا چند تا نگهبان زورکی رستم واوردن هول دادن تو اتاق.نخواستم منو ببینه تا بیشتر مقاومت کنه.گوشه کز کردم تا اسوده خاطر بدون جنگ و دعوا قائله رو تموم کنه امافحش میداد و میگفت ببین زن تورو نمیخوام بستنت بیخ ریشم میفهمی؟کجا بود چشمی که بخوادنفرت رستم و ببینه وقتی جلو چشم عروسش جار میزد نمیخوامت چرا دخترک دلخور نمیشد؟دخترک فقط طالب این بود بشه عروس عمارت ارباب بزرگی که فک و فامیل زنش برو بیایی تو دربار داشتن.اونقدرام زشت نبود که رستم اینقد مخالفت میکردخلاصه که همچنان اشوب بود رستم زیر بار نمیرفت و عروسش ریز و بیصدا اشکاش میریخت.رستم هیچ جوره قبول نمیکرد حرف کسیو قبول کنه از پیغوم پسغوم های پدرش گرفته که میگفت فلان زمین و میدم بهت تا مادرش که قسم خداپیغمبر میداد که کاری کنه بره دربار یا بره فرنگ دیگه برنگرده.رستم سرتق ترازاین حرفا بود خانم بزرگ که دید نمیشه اومد بالا سرم که گوشه ای پنهون شده بودم.گیسامو گرفت گفت ببین میدونم مقصرتویی و زدی به موش مردگی اما بدون لعنت به شیری که خوردی شیرناپاک خورده زندگی بهم زن.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهِ من
امشب بتابان🌙🌸
نور خود برجان من
کز تمام ظلمت و تاریکی
شب خسته ام ...🍂
شبت بخیر رفیق🌙❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمستان خدا سرده
دمش گرم ....
اولین روز زمستان بخیر♥️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستویکم
کشون کشون منو برد سمت اتاق حجله رستم.اینکه چرا گریه نمیکردم یا حتی التماس واسه خودمم جای تعجب داشت.شایدچون زیادی شکستم و ناسزا شنیدم برام عادی بود مخصوصا که به این باور رسیده بودم چه عیبی داره رستم چند تا زن داشته باشه؟خانم یکهو گیسامو ول کرد پرت کرد جلو پای رستم.چشمای ارباب زاده کاسه خون بود دندوناشو بهم مالید اما زبون به دهن گرفت تا اوضاع بدتر نشه.بی توجه به رستم داشتم عروسش و نگاه میکردم.به گمونم ازم بزرگ تر بود اینو میشد از سینه هاش فهمید که اندازه پستون ماده گاو تازه زا بود.قبل اینکه رستم دوباره بخواد حرفی بزنه مادرش گفت نگو نه باورم نمیشه چون مش صفر دیدت حوالی اتاق این دختر بودی.نگو نه باورم نمیشه اونی که دلت پیششه این نیست.بهرحال یا همین الان شروع میکنی به خوابوندن رسوایی یا جلوچشمات عقد یکی از نگهبانا میکنمش تا جلو چشمات براش زفاف بگیره.
تصمیم با خودته بچرخ تا بچرخیم تا رستم.رستم جا نزد!بجای تعجب یا دادوبیداد قهقه خنده های بی امانی سر دادو گفت مادر تو منو با کنیزم تهدید میکنی؟مادرش گفت درسته نقطه ضعفت کنیزته.
اما رستم گفت سخت در اشتباهی قبول میکنم امشب اشوب بخوابه اما میرم فرنگ ودیگه بر نمیگردم این زنم واسه خودتون.با پا زد به بازوم تو اوج عصبانیت گفت برو بیرون کار دارم.همه بیرون!دلم چقد شکست از واکنش رستم شاید ارتیست بازی بود اما هر چی بود ذره ذره خورد شدم.نمیدونم ولی اگه رستم اینقد قدرت داشت که هر کیو دلش بود بگیره چرا نمیخواست کسی بفهمه زنش شدم؟شاید از کینه مادرش خبر داشت و حدس میزد ممکنه خانم بزرگ سر به نیستم کنه.طبق رسم ابادی خانم بزرگ نشست پشت پرده و رستم رفت تا کار ناتموم و تموم کنه.به امر خانم پشت در ایستاده بودم تا دستمال و بگیرم.صدای جیغ و فریاد نوعروس رستم میومد چشمام بسته بود تا اشکام نریزه.لبامو گاز میگرفتم تا فریاد نزنم که چی داره بهم میگذره.فقط سکوت کردم تا جیغ اخر زده شد و صدای شلیک اسلحه ها از بیرون بلند شد به نشونه اینکه عروس ب*اکره بوده خانم بزرگ از اتاق اومد بیرون دستمال سرخ و داد دستم گفت تزیین کن صبح پاتختی داریم وظیفته به تموم مهمونا نشون بدی پارچه گلدار عروسم و.کاری نبود که انجام بدم شونه هام اویزون و قلبم پر از درد دستمال و تو دستم مچاله کردم میخواستم برم که صدای گریه های نوعروس رستم میومد.التماس میکرد بهش دق دلی بقیه رو سرش درنیاره سر اخرم که فکر کنم شیشه اتاقش شکسته شد.نموندم زود رفتم پیش بی بی زلیخا گفتم بی بی جهیزیه عروس و چطور تزئین کنم واسه پاتختی؟بی بی دستمال و با اکراه گرفت گفت برو چند تا پر گل محمدی بیار ی سبد حصیریم از مطبخ بردار بیا تا بهت بگم چکار کنی.رفتم سراغ گل.بااینکه نصف شب بود اما انگار همه بی خواب شده بودن فقط صدای پای اسب از اسطبل اومد و پشت سرش رستمی که با غرش داشت از عمارت میرفت داغ دلشو اروم کنه.چارقدم تو باد تکون خورد و رستم بی اهمیت از کنارم گذشت.شب صبح نمیشد انگار قرار نبود خورشید رخ نشون بده دستمال جلو چشمام مثل خار بود مونده بودم بااین حال غریبم چرا نمیمیرم؟مونده بودم بااین حال غریبم چرا نمیمیرم؟هنوز زنده بودم تا ببینم خدانکنه که ادم غریب و تنگ دست باشه تا بشه تو سری خور مالدار جماعت.تا دیری به دستمال نگاه میکردم براش از درد دلم میگفتم و خون روی دستمال از اتفاقی میگفت که رخ داده تا بالاخره صبح شد.سبد به دست رفتم پیش بی بی زلیخا اما نا تو تنم نبود دنیا به سرم می چرخید.بی بی زلیخا وقتی عمق نگاه پر دردم و دید ناراحت نگام میکرد.شاید میدونست چه بلایی سرم اوردن شایدم نمیدونست و فقط دلش به حالم میسوخت.اما هرچی که بود دل و جیگر خودم کباب بود.اروم گفت دستمال و بذار تو سبد روش گل پر پر کن بریز خانمم کارت داره.مثل اینکه دیشب گفته باید جهیزیه عروسشو به مهمونا نشون بدی.زیر لبی گفتم بخدا که نمیفهمم چه کینه ای ازم گرفته که راضی نمیشه بیخیالم بشه.هیچی نگفت و بعد درست کردن سبد رفتم سمت ساختمون.ی سفره عریض پهن کرده بودن با کلی میوه رنگارنگ و کلوچه های مجلسی هرچی قوم عروس و داماد بود اومده بودن واسه پاتختی و دور سفره جمع شده بودن میگفتن و میخندیدن.همین که سبد بدست وارد شدم همه کل کشیدن و دست زدن.ی عده ام با دایره تنبک شروع کردن به خوندن «دیشب که خوب می خوردید این چی چی بود آوردید!این چی چی بود آوردید شورشو در آوردید»«ریال ریالش میکنه، خرج عیالش میکنه / با هم میرن ماه عسل، به نیت سه تا پسر»میخوندن و دلم ریش میشد.عروس رستم بالای سفره با لب خندون کنار خانم بزرگ نشسته بود و با خجالت میخندید که انگار دهن گشادش گشاد تر میشد و جلوه بدی به صورتش میداد.نمیشد گفت ناراحت بود چون اون خنده های با حیا از ته دلش بود به گمونم باورش نمیشد شده زن رستم پر هیبت بااینکه بیشتر از من تحقیر شده بود.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستودوم
بااین تفاوت من تو جایگاه رعیت بودم و اون دختر ارباب و عروس ارباب زاده که انگار به دل نگرفته بود رستم دیشب چطور زار میزد زن نمیخوامت به زور بستنت اینهمه خوشحالیش برام نامفهوم بود.یعنی ی اسم و رسم اینقد ارزش داشت که تحقیر بشی ولی به روی خودت نیاری؟با اشاره ی چشم و ابروی خانم بزرگ و طبق شنیده های مادرم از مراسم پاتختی شروع کردم به گردوندن سبد جلو مهمونا.همه که از دیدن جهاز عروس مطمئن شدن سبد و گذاشتم وسط سفره و با گرفتن اجازه از خانم محفل زنونه رو
ترک کردم.دلم میخواست سر به بیابون بذارم وقتی دیگه تو عمارت به اون بزرگی دلواپسی نداشتم.چرا باید میموندم و به جون میخریدم عروس رستم بهم فخر بفروشه؟در خروجی عمارت و که دیدم نگهبانا بودن و نمیشد فرار کرد.با خودم بکن نکن میکردم که بی بی زلیخا سررسید گفت چاره فرار کردن نیست اگه به فرار بود وقتی جوون بودم دوپا قرض میکردم این ابادی و ول میکردم.زیادی تو حیاط نمون که بعد ارباب زاده بگن با نگهبانا چشمک و گوشگ داری تنبیه بشی برو کمک بقیه واسه ناهار.گفتم بی بی تو چی میدونی که من نمیدونم؟لااقل بگو اسوده بگیره سرم.هیچی نگفت عادت نداشت زیادی حرف بزنه.اونقدر ذهنم مشغول بود که با کار کردنم نمیشد سرم گرم بشه یجوری بود که تموم دست و بالم تو مطبخ سوخت.بااینکه هلاک خواب بودم ولی بی خوابی داشت دیونه ام میکرد و رغبتی نداشتم چشمامو ببندم.بعد فرار رستم شب و روزنداشتم اما بعد اینکه زن گرفته بود کلا غیب بود منم زیاد پیگیر نبودم جلو چشمش بچرخم.شب چهارمی بعد از زفافش که طبق معمول رستم ناپدید شده بود در زدن به هوای اینکه رستم پشت دره هراسون بدون روسری در و وا کردم.اما رستم نبود بجاش ارباب بزرگ اومده بود.از قد و قامتش مو به تنم سیخ شد لال شده بودم و فقط نگاش میکردم.دست گذاشت رو دماغش و به اشاره گفت هیس.در و هول داد بی تعارف اومد تو.ی نگاهی به پستوم انداخت و گفت چطور اینجا زندگی میکنی کم از طویله نداره که!حالا عیب نداره اومدم ی پیشنهاد بهت بدم امیدوارم استقبال کنی.با چشمای گشاد نگاش میکردم که ادامه داد میخوام از اینجا ببرمت شهر.ی خونه میگیرم و واسه خودت خانمی کن.تا گفتم ارباب گفت هیچی نگو میخوام نجاتت بدم.گفتم ارباب راضیم به تقدیرم نیازی به دلسوزی نیست.گفت دلیل غضب خانم و بهت میدونم پس مخالفت نکن مطمئنم سر اخری گم و گورت میکنه.دارم بهت لطف میکنم بخاطر...ادامه نداد باقی حرفشو قورت داد.اب دهنم خشک شده بود.چون شم زنونه ام خبر دارم کرده بود مقصد و مقصودش چیه.نگاه با محبتی بهم انداخت و گفت میخوام خانمی تو واسه خودم ببینم خانم بزرگ که نتونست بیشتر از ی پسر برام بیاره اما میدونم تو برام ی جین پسر میاری و نسلم زیاد میشه.با خجالت گفتم اخه ارباب بجای ملایمت کلافه گفت کافیه به زودی محرم میشیم.نمیدونستم اون لحظه چی بگم یا چجوری بگم عروستم فقط اشکم ریخت و ارباب رفت.ارباب که رفت نشستم به فکر و خیال فرار.اگه میموندم میشدم بازیچه دست پدرو پسر با کلی انگ بابت کارای نکرده.همون ی دست لباسی که داشتم و گذاشتم لای بقچه تا وقتش برسه اما کاش قبل رفتن رستم پیداش میشد یا حتی ی سر میومد دیدنم تا وقتی ببینه نیستم نگه جا زدم تا بهش بگم چرا رفتم و خودمو اواره کردم.اونشب ارباب از کثافت بودن اتاقم گفت چیزی که رستم هیچوقت به روم نیاورد و با عشق سرش و رو همین متکای چرک الودم میذاشت و بدون دغدغه خودشو اروم میکرد.یکی دوروز دیگه ام گذشت تا اینکه ی شب از خستگی یادم رفت چفت در و بندازم.با حس نوازش دستی مثل بز ترسیده یکهو گردنم راست شد و نشستم.از نور مهتابی که از پنجره ی کوچیک اتاقکم میومد داخل دیدم رستم بالاسرم با لبخند غمگینی نشسته.چشمای ترسیده مو که دید گفت دخترک پر صلابت و محکم.تا خواستم لب به گلایه باز کنم سرم و گذاشت رو سینه اش و مثل ادمایی که عزیزی گم کردن و تازه پیدا کردن بو*سم میکرد و زیرلب میگفت حنا جانم منو ببخش دلتنگت بودم بعد اینکه حسابی رفع دلتنگی کرد دراز کشید گفت بغ*لم بخواب حنا داروهاتو خوردی؟وقتشه ها!اصلا اجازه نمیداد حرف بزنم و از دلتنگی هام بگم.همینکه خواستم از افکار ارباب بزرگ بگم گفتم هیس وقت تنگه کلی کار داریم بذار دلم و به بودنت خوش کنم گفت و شروع کرد به قول خودش کاشتن بذر برای اینده ای روشن
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستوسوم
کارش که تموم شد گفت بارها گفتم الانم میگم به خود اون دخترم گفتم کاری به کارش ندارم چون دلم جای دیگه است.حنا اولین و اخرین زن زندگیم تویی چند صباح دیگه ام صبور باش تا وقتش برسه بغضم و قورت دادم گفتم رستم خان بذار حرف بزنم سرشبی ارباب بزرگ اینجا بود با تعجب نشست سرجاش گفت پدرم اینجا برای چی اومده؟اومدن به اتاقک خدمتکار عمارت چه معنی میده؟نمیدونستم باید میگفتم یا نه گفتنش درست بود یا نه شر به پا میشد اما گفتم رستم مثل اسفند روی اتیش جلز ولز کرد شاخ و شونه میکشید بره یقه به یقه با پدرش بشه ترس هدف پدرش نسبت بهم دیگه گم و گور نشد تا چشمش به عروسش بیوفته بعد از زف*افم دیگه باهاش
خلوت نکرد و واسه لحظه ای پاش و از حیاط عمارت بیرون نمیذاشت حتی دقیقه به دقیقه جویای حالم میشد و دورا دور دید میزد کجام تا مبادا پدرش بیخبر از اینکه عروسشم بهم دست درازی کنه بهرحال ارباب بود و اهمیتی نداشت کی به دلش نشسته شاید ممکن بود طرف شوهر داشته باشه اما وقتی باب دل ارباب بود باید هم پیاله اش میشد.خلاصه که زمونه بدی بود حق اعتراضم نداشتی جز خفه خون گرفتن و بله و چشم گفتن.گاهی رستم تا نیمه های شب بیدار بود نگهبانی در اتاقم و میداد گاهیم تو حیاط قدم میزد تا صبح پاسبونی میداد تا خیالش راحت باشه.هر وقتم فرصت میکرد میومد نوکی بهم میزد و میرفت تاکید میکرد سروقت داروهامو بخورم که کار این طبیب رد خور نداره.زمزمه ها بالا گرفته بود که یک ماه گذشته اما زن رستم ابستن نشده.حرف و حدیثا داشت به حقیقت درمیومد که رستم مرد نیست و مرد*ونگی نداره ولی کسی نمیگفت شاید عروس رستم زن*انگی نداره.حرف و حدیثا داشت به حقیقت درمیومد که رستم مرد نیست و مردونگی نداره ولی کسی نمیگفت شاید عروس رستم زنانگی نداره.از اونجایی که رستم تا نیمه شب بیدار بود و بعد تو حیاط گزگ میکرد شایعه ها یواش یواش روهم تلنبار شد که رستم اجاقش کوره و این حرفا بیشتر به نفع عروس تازه وارد بود که باعث شد زبونش دراز بشه به جون رستم.خانم بزرگم که ترسش گرفته بود و دائم به جون رستم بهونه میگرفت که دست بجنبون حرف و حدیث بیرون عمارت درز کنه رسوایی مون دنیا روبرمیداره.ولی خوب رستم عین خیالش نبود چون بچه رو از من میخواست و چشم امیدش بهم بود.همین امید رستم از چشم بقیه دور مونده بود که همه درصدد این بودن خلوتی بسازن برای رستم و عروسش که رستمم خوب بلد بود شونه خالی کنه و عروسش و چشم انتظار ی هم اغوشی بذاره بجاش خلوتش و بامن پر کنه.مدتی گذشت تا خانم فهمید حریف رستم نمیشه پیگیر طبیبی حاذق شد بلکه به همه ثابت کنه رستم عیب و ایرادی نداره و طولی نکشید طبیب از شهر اوردن تا عروس عمارت و معاینه کنه.بعد از معاینه های زیاد و جوشونده های خاله خانباجی طبیب اب پاکی و ریخت رو دست اهالی عمارت.عروس عمارت توانایی ابستنی نداره جوری که خرج کردن پول و تلف کردن وقت اشتباهه محضه.خانم که زورش گرفته بود از انتخاب زن نازا واسه رستم منو تحقیر میکرد تا جاییکه امر میکرد عروسشو حمام کنم لباس زیرشو بشورم یعنی شده بودم کلفت شخصی تا عروس اب تو دلش تکون نخوره و جایگاهش حفظ بشه.بهرحال دیر و زود سرش هوو میومد و از چشم میوفتاد.یادمه صبح زود دور از چشم همه داشتم پشت عمارت بالا میاوردم که بی بی زلیخا نمیدونم از کجا سررسید.دقیقه ای و با تعجب بهم نگاه کرد گفت چت شده دختر کله سحری قی میکنی؟مثل زنای آبستن زیر چشمات گود افتاده و سیاهی چشمات برق میزنه.بلا به دور حنا نکنه حام*له ای که هم خودتو هم منو بدبخت کرده باشی.چنگ زدم به صورتم گفتم زبونتو گاز بگیر بی بی تازه ماهانه شدم بعدش بی بی بدون شوهر چجور حام*له بشم مگه با خوابیدن و بیدار شدن زیر لحاف کسی شکمش بالا میاد؟بی بی باور نکرد چشماشو ریز کرد گفت حاشا نکن حنا رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون.الان حاشا کنی دیر و زود شکمت میاد بالا و همه میفهمن.حالا خر بیار باقالی بار کن که بچه از کیه.اولین حرفم بشه انگشت میره سمت ارباب و ارباب زاده اونوقت منم و تویی و کتکای نخورده و غر غرای خانم و شکم بالا اومده و اسمی که به بچه ات میدن.حنا اگه حامله ای از همین الان ی فکری بردار.بگو تا سقطش کنیم هنوز که چیزی معلوم نیست!تاشب مثل مرغی سرکنده بال و پر زدم تا رستم خبری ازم بگیره.دیروقت رستم و دیدم تو حیاط قدم میزنه در اتاقکم و نیمه باز گذاشتم منتظر موندم بیاد.به گمونم خودشم متوجه شد که سریع اومد پیشم.تا چشمش بهم افتاد گفت حنا جانم بیداری؟گفتم رستم خان فکر کنم ابستنم.لبای رستم به خنده کش اومد اما اشکام ریخت.رستم پیشونی مو بوسید گفت مبارکت باشه همسرم همین روزا اون دخترک زبون نفهم و رد میکنم بره خونه پدرش تا بشی عروس عمارت نه ی بچه نه ی جین بچه بلکه دو جین بچه برام ردیف کنی.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستوچهارم
مثل همیشه دلم باحرفاش قرص نشد که هیچ دل اشوب شدم.رستم زود رفت تا کسی شکنکرده تنها که شدم کلی فکر و خیال مغزم و درگیر کرد.اگه ارباب و زنش بو میبردن حامله ام بلایی به روزم میاوردن اون سرش ناپیدا.نمیدونستم با دردی که به همین زودیا اشکار میشه چه کنم که فریادها و نعره های ارباب چهار ستون بدنم و به لرزه انداخت.اون دختر و بفرست تو همون پستوش هروقت خواستی صداش بزن تو یکی از اتاقا اما تو اتاق شخصیت با زنت راش نده رستم با اخم نگاهی به مادرش انداخت و گفت کافیه هرچی به ساز شما رقصیدم.زن عقدیمه الانم آبستنه بهش سخت نمیگیرم چون باید تو اتاقی بخوابه که لیاقتشو داره.خوب بخوره وخوب بخوابه تا بتونه بچه مو سالم بدنیا بیاره.حس کردم به خانم برخورد با عصبانیت گفت کی حامله شده؟از کجا معلوم بچه تو باشه؟معلوم نیست واسه کیه داره بیخ ریش تو میبنده بدبخت.رستم انگشت اشاره شو برد بالا گفت دیگه اجازه نمیدم کسی به زنم اهانت کنه.هرچی تاالان گفتین بهش و تحقیرش کردین کافیه از این ثانیه به بعد منم و زنم و عمارت کسی بخواد به زنم ناروا بگه تحمل نمیکنم خون به پا میکنم حتی اگه اون ادم ارباب ده بغلی باشه و مثلا پدر زن زورکیم.فشار بهم بیاد دست زنم و میگیرم از اینجا میرم.ارباب بزرگ خون میخورد ولی حرفی نمیزد فقط با نگاهی که اتیش ازش میبارید زیر اندام به لرزه افتاده مو نگاه میکرد.منم که از ترس لال شده بودم فقط چشمام تکون میخورد.ناراحتی و عصبانیت تمام گفت: حالا که همه فهمیدن زنمی هر چی گفتم کمتر از چشم نمیشنونم ازت واگرنه تنبیه میشی متوجه شدی؟این روی رستم و نمیتونستم باور کنم فقط گفتم چشم.خانم بزرگ که حالا پشت رستم ایستاده بود گفت اگه میخوایی صبح اینجا خونی ریخته نشه این دختر و ول کن.قول میدم بهترین جا و خوراک و بهش بدم فقط احتیاط کن شر به پا نشه. دو تا ابادی و به جون هم ننداز تا حمایتت کنم.رستم خیره شد به مادرش و رفت تو فکر بعد گفت باشه ولی دیگه دلم نمیخواد عروسی که انتخاب کردین و تحمل کنم توی اتاقم و کنارش بخو*ابم میخوام که از این لحظه به بعد کنار زنم باشم تا روزی که زا*يمان كنه!مادرش گفت هرچی تو بگی همون میشه رستم فقط ی امشب و دندون سر جیگر بذار تا قضیه رو بی سرصدا ختم بخیر کنیم بعدهرکاری دلت خواست بکن.رستم قبول کرد کشید کنار تا ببینه مادرش چه میکنه.خانم با چشم و ابرو بهم اشاره کرد پشت سرش برم و منو برد یکی از اتاقای طبقه بالااتاق بزرگ با ی تخت دونفره که به خوابم تختو ندیده بودم چه برسه بخوام روش بخوابم. برای همین برام جای حیرت داشت. ی گوشه ایستاده بودم که رستم اومد و با خنده گفت: چه میکنی خانم آینده عمارت؟!لب به دندون گرفتم و سر به زير انداختم اومد جلو گفت: از اين به بعد بشين و خانومى كن! نميذارم اب تو دلت تكون بخوره! بسه هر چى سختى كشيديم... حالا دور دور ماست...به سمت تخت كشوند و گفت: از فردا شب با هم توى همين تخت مى خوابيم... كنارم نشست و در حاليكه طره اى از موهامو گرفته بود و بازى مى كرد با تموم احساسش بهم نگاه كرد. خدايا خواب بودم؟!... من كه باورم نمى شد. منو روى تخت خوابوند و گفت: بالاخره از اون پستو کشیدمت بیرون حالا سر روى ي جاى نرم بذار و اجازه بده منم با ی دل راحت بخوابم.انقدر كنارم نشست و موهامو نوازش كرد تا خوابم برد.راست مى گفت بعد سالها راحت خوابيدم و خواب خدابیامرز مادرم و دیدم كه با لبخندى پر از بغض نگام مى كرد. اونم مثل من خوشحال بود و از شدت خوشحالى گريه مى كرد.يكمرتبه از خواب پريدم و به عادت همه روز صبح دوون دوون رفتم پیش بی بی زلیخا تو مطبخ اما همين كه درو وا كردم بى بى با تعجب به سمتم برگشت. زير لب سلامى كردم گفتم: شرمنده بى بى بخدا اصلا نفهميدم كى خوابم برد همین الان بیدار شدم.وقتى سكوتش و ديدم سر بالا اوردم كه نگاه متعجبش سر جام ميخكوبم كرد گفتم چى شده بى بى؟!دلخور گفت _اينجا چه مى كنى دختر؟!
متعجب از اين سوالش گفتم: اومدم كلوچه بپزم دیگه لبخند محوى زد و گفت: برو دختر برو. الهى كه سفيد بخت بشى و ديگه رنگ و روى اين آشپزخونه رو به خودت نبينى تو از امروز خانوم خونه اى و مثل خانوم بزرك و عروسش بايد بشينى و دستور بدى از اونجايى كه بچه ى اربابم تو شكم دارى بايد ادا اطوارت بيشتر از اون دوتا باشه!نگاهى به دور و ورش انداخت آروم و يواشكى گفت: فقط حنا هر چى كه برات آوردنو اول بزار خودشون تست كنن بخورن بعد تو بخور! مراقب دور و ورى هات باش! سعى كن زياد جلوى چشم نباشى كه بخوان بهت ضربه بزنن بچه توسقط كنن که ازت کینه گرفتن از اين ارباب جماعت هركارى بگى بر مياد... خانومى رو كنار بزار و مثل خودشون تخم نجس بازى در بيار!... كارى نكن و بشين خانومى كن دستور بده و بگذار خودشون جورتو یکشن.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستوپنجم
حنا تو ديگه خانوم خونه اى يادت نره كه رستم خان پشتته پس دلتو بهش قرص كن ميدونو بسپار بهش! مبادا خام بشى كه حرفاش فقط وعده و وعيده.هولم داد و گفت الانم برو تو اتاقت تا رستم خان سراغت نيومده از گیس اویزونم نکرده از اتاقت بيرون نيایی كمر به خونت بستن تا سر به نيستت نكنن ول كن نيستن!با ترس و لرز تشکر کردم برگشتم سرجام. خدايا اين چه قسمت و تقديرى بودتا الان ي جور مى ترسيدم از الان ي جور ديگه بايد مى ترسيدم.دست روى شكمم گذاشتم و گفتم: نميدونم دخترى يا پسرى اما نترس خودم هواتو دارم نميذارم گزندى بهت برسه!فقط طاقت بيار و به دنيا بيا!انقدرى موقع غذا درست كردن دله دزدى مى كردم كه الان از یکجا نشستن گرسنه ام شده بود و احساس ضعف مى كردم دير بود تا رستم سراغم بياد وقتى در باز شد و رستم با مجمعى كه توى دستش بود وارد شد از خوشحالى حتى دستم دراز نمى شد لقمه اى براى خودم بگيرم رستم زحمتشو كشيد و با خنده لقمه روداد بهم گفت حنا خجالت نداره تو زن منى و منم شوهرت!از امشب بايد بدون بهونه سر رو بالشی بذاری که من میذارم خجالت كشيدم حتى نتونستم لقمه رو از دستش بگيرم.همینکه سرش توى يقه ام رفت در به شدت باز شد سریع نشستم سرجام اما رستم خونسرد برگشت سمت در.کسی نبود جز خانم بزرگ رستم گفت مادر با زنم خلوت کردم اتاق در داره چرا مراعات نمیکنید؟خسته نشدین اینقد تو زندگیم سرک کشیدین؟منکه بچه نیستم!
دیگه اجازه نمیدم منو از زنم جدا کنید.خانم بزرگ با اخم و تخم گفت حیا کن رستم همین روزا خبر به گوش خان ده بغلی میرسه و عذا شروع میشه خودت و جمع کن ذلیل زن نشون نده که بهونه بدی دست پدرزنت.رستم گفت خون به پا میکنم بخواد بابت دخترش دست از پا خطا کنه.بخواد زور سرم بگه دخترش بیوه میشه.اصلا نمیخوام دختر و بیان ببرنش.طبق معمول خانم بزرگ همه رو از چشم من میدید اما شانسی که اورده بودم رستم از حالم غافل نمیشد.فردای اونروز به دستور رستم مشاطه اومد تا صورتم و رنگ و لعاب بده اما قبلش راهنمایی شدم سمت حموم خونوادگی ارباب.یکی کیسه میکشید منو یکی سرم و حنا میذاشت.یکیم سنگ پا میزد.حسابی شستن و رفتن.لباس تمیز که تنم شد حس کردم کم از پری دریایی ندارم.با سلام و صلوات و صورتی جدید بردنم اتاقم اما همچنان اجازه نداشتم هم سفره با ارباب و خانم بزرگ بشم هرچند انتظار هم نشینی باهاشون و نداشتم چون اگه به من بود میگفتم برای همیشه عمارت و ترک کنیم ولی میدونستم محاله چون رستم بعنوان تک پسر خان بود.
****
گله گوسفند ارباب و که از چرا میاوردن دزد زده.هنوز ارباب منگ بود که خبری مثل توپ پیچید!گندم زار ارباب که زیر کشت بوده تو اتیش سوخته!این چنین شد که ارباب بزرگ شخصا اومد به اتاقمون ی نگاه پر غضب بهم انداخت و به رستم گفت چخبره واسه خودت جشن ده روزه ح*جله گرفتی و از بیرون خبر نداری.بخاطر تو پدرزنت سرجنگ گرفته تا مارو به خاک سیاه نشونه ول کن نیست مقصر اینکه اموالم میسوزه تویی رستم واگرنه کی تاحالا همچین مصیبتایی کشیدم؟رستم از کوره در رفت از همون اتاقی که بودیم عربده زد خانجان کدوم گوری هستی تو کدوم سوراخی موش شدی زنیکه بی سرپا!برعلیه من لشکر میکنی؟جمع کنم ببرمت بندازمت در خونه بابات.خانم بزرگ اومد گفت رستم تورو به خدا کینه ها رو بیشتر نکن بذار با پدرت مسالمت امیز حلش کنیم ببینیم مزه دهن پدر زنت چیه؟اما رستم گفت نه میخوام دختر اجاق کورشون وپس بدم بهشون بگم گناهم چی بوده که دخترشونو نمیخواستم زورکی انداختین تو دامنم.عروس بیچاره هرچی گریه کرد گفت رستم خان عیب روم نذار اجاقم کوره بیوه ام نکن رستم گوشش بدهکار نبود.منم که طبق معمول سکوت کرده بودم مبادا انگشتای اتهام سمتم نشونه بره و کاسه کوزه ها سرم شکسته بشه.رستم بی توجه به دورش دست عروس بیچاره رو گرفت منم صدا زد گفت همراهم باش ارباب بزرگ گفت حق نداری رعیتمو جایی ببری رستم گفت رعیتت نیست زنمه مادر بچمه.هرچی خانم بزرگ و ارباب منع کردن به رفتنم رستم زیر بار نرفت. سوار اسب شدیم راه افتادیم طرف عمارتی جدید به نام پدرزن رستم.وقتی رسیدیم کمک کرد پیاده شدم اما دست خانجان و گرفت کشون کشون ببره گفتم رستم بی حرمتی نکن که هرکاری کنی مقصر من میشم.عمارتشون بزرگ تر از عمارت ما بود با کلی درخت و گلای خوشبو که هوش از سر ادم میبرد.همینکه پدر زن رستم خبردار شد رسیدیم اومد رو سکو و رستم گفت برات پیغوم فرستاده بودم دخترت و نمیخوام دلم جایی دیگه گیره بدبختش نکن اما تموم پیغومامو نادیده گرفتی بهت گفتم دست بهش نمیزنم مبادا بهش بی حرمتی کنم ولی بازم نقشه کشیدین هم ب*الینم کردینش زنم و با خودم اوردم تا شمام ببینی اصالت و زیبایی فقط پدر ارباب داشتن نیست.حالاکه میدونی دخترت نازاست و رسم براینه زنی نازا بود شوهرش حق داره زن دیگه ای بگیره این جنگ و جدلی که ساختی برای چیه؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستوششم
ارباب گفت حتی اجازه ندادی دخترم خودشو بهت نشون بده چون سرلجاجت گرفته بودی.اگه به پات افتاد و التماست کرد برش نگردونی خونه ام نه بخاطر این بود که در عمارتم به روش باز نیست نه در خونه ام همیشه روی دخترم بازه تموم اموالمم زدم به نامش تا شاید خدا بهش نظری کنه اما اونقد کمالات داشت که خودش نخواست ما ناراحت بشیم.دخترم زن با درک و شعوریه ولی اینکه الان نازا بودنش و میزنی تو سرش خدا روخوش نمیاد.زن دومت رعیته و آبستنه داره برات بچه میاره خودتو بذار جای من.حاضری کسی پیدا بشه به بچه ات ظلم کنه؟ناراحت و دلگیر نمیشی؟خونه زندگیوول کن خود طرف و اتیش نمیزنی؟از مردونگی و عدالتت زیاد شنیده بودم که فرنگ رفته و تحصیل کرده ای!با خودم گفتم رستمم بود بدترشو میکرد شاید اگه پدر خودمم بود همه چیو اتیش میزد.منتها رستم کوتاه نیومد گفت منکه گفته بودم دخترت به دردم نمیخوره خودتون نخواستین.پدرزنش گفت اربابی ده تا زنم بگیری مهم نیست مثل الان که هووی دخترم و اوردی خونه ام تا جاش بدی تو چشمم که ابستنه و حرمت خاصی براش قائلی ولی اعتدال و رعایت کن چیز زیادی نمیخوام دخترم بر و رو نداره تو به باطن زیبایی که داره حلالش کن خون به دلش نکن زن رعیتتو به رخش نکش.هنوزم شش ماه نمیشه عروست شده ولی هم خونه با هوو شده.حالا که چوب نازایی تو سرش خورده اسم براش درست نکن بخاطر دل شکسته من و مادرش آه دامن گیرت میشه هر ضرری رسوندم بخاطر خشم بود.محض رضای خدا ببرش احترامش و حفظ کن تا زن و بچه ات در امان باشن اگر بنا به برگشتن دخترم باشه کل ابادی رو اتیش میزنم با تموم ادماش.صلح میکنم به شرط اینکه حرمت دخترم تو خونه ات حفظ بمونه.رستم که انگار تو فکر رفته بود تا قائله بخوابه گفت باشه.پدر زنش دخترش و صدا زد وقتی خانجان اومد گفت دخترم هووت بدجنس نیست اتفاقا زن خوبیه دل رحیمی داره که اگه نبود از بدو ورود خون ریخته میشد رستمم قول داده عدالت و رعایت کنه برگرد خونه شوهرت و سرت به کار خودت باشه.وقتی برمیگشتیم عمارت رستم طول مسیر و به شوخی و مزاح طی کرد ولی خانجان و محل نمیداد.میترسیدم از کینه ای که به دل خانجان رشد میده.شب که تنها شدیم گفت حنا جانم دلم میخواست تنها عروس این عمارت تو باشی اما دیدی که پدر خانجان مردونه حرف زد از خدا ترسیدم.حقیقتا از خانجان بدی ندیدم که احترامم بره زیر سوال.پدرش راست میگفت حتی فرصت ندادم نشون بده ادم خودخواهی نیست چون تو زن اول و اخرمی که مهرت به دلم نشسته.تو چی میگی حنا؟نظرتو بگو هرچی تو بگی نه نمیارم حتی اگه بگی رستم خانجان و برگردون از خدا نترس میگم باشه.رستم پیشمونی مو بوسید گفت صبح علی الطلوع عازمم بیدارت نمیکنم دوباره تاکید میکنم مراقب خودتون باش تا نیمه های شب از عشق و عاشقی گفت و گفت تا دل اشوبم اروم گرفت و خوابم برد.نفهمیدم کی رفت ولی با لگدی که به پهلوم خورد با درد و ناله بیدار شدم خانم بزرگ و که مثل شمر دست به کمر پایین پام ایستاده بود دیدم و با خودم گفتم بسلامت برگردی رستم.با اخم گفت خوب جا خوش کرده گیس بریده.یادت رفت چه مظلوم نمایی میکردی با ارباب زاده صنمی ندارم و این حرفا پس چیشد؟با عصا کوبید تو شکمم و گفت پس این توله سگ تخم حروم از کجا دراومد؟درد بی امونی توی شکمم پیچید.برای خانم بزرگ مهم نبود میراثش سقط بشه واسه همین مخصوصا میکوبید به شکم وپهلوم!دستم و به نشونه دفاع از بچه ام جلو شکمم اوردم!لب به دندون گرفتم تا اشکم نریزه که ادامه داد پاشو زیاد خوردی خوابیدی یادت رفته کلفت عمارتم بودی.بهتره دیگه برگردی سرکارت زیادی گوشت پروار کردی وقت استراحتت تموم شده.تحفه تو شکم نداری که اطوار میایی.زن ارباب بودم ولی تا چهار دردم راه میرفتم تحرک داشتم چند وقته خودتو تو این اتاق چپوندی تکونم نمیخوری.پاشو پاشو برو اول سراغ طویله تا از پا اویزونت نکردم.دلشکسته بلند شدم از اتاق برم بیرون که از پشت سرم گفت از امشبم حق نداری اینجا بخوابی تو پستویی میمونی که پسرم و دلباخته خودت کردی و تمرگیده بودی.با چشمای خیس و گلویی پر از بغض ساختمون عمارت و ترک کردم بعد از برداشتن ی سری وسیله رفتم سراغ اصطبل.پچ پچ و هر و کر کارگرا رو میشنیدم ولی برام مهم نبود چون وقتی رستم میمومد پوست همه رو زنده زنده میکند بهرحال هم من هم کارگرا به پچ پچ کردن و پچ پچ شنیدن عادت داشتن.وقتی پام به اسطبل رسید آه کشیدم مثل اینکه وقتی که استراحت میکردم کسی نبوده اسطبل و تمیز کنه.تا غروب یک نفس و گرسنه کار کردم اذون مغرب و میدادن که خانم بزرگ با فیس و ادا اومد تو اسطبل و گفت هنوز شکمت نیومده تو دهنت که کارتو با فس فس انجام میدی.چقد زود بد عادت شدی دخترک رعیت بی چشم و رو!بااینکه میدونست اسطبل چقد کثیف بوده ولی داشت ازم ایراد میگرفت چرا تمیز کردنش صبح تا غروب طول کشیده.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی
دلتون شـاد
شبتون پر از نشاط
و قلب مهربونتون
هميشه تپنده باد
شب خوبی
در کنار عزیزانتون داشته باشید
شبتون بخیر و شـادی🌻🌻
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
مادر یعنی
بهانہ بوسیدن
خستگے دستهایے ڪه
عمرے پاے بالیدن تو چروڪ شد!
مادر یعنے
بهانہ در آغوش ڪشیدنِ
زنے ڪہ نوازشگرِ دلتنگے تو بود ...
پیشاپیش روز مادر مبارک
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستوهفتم
چیزی نگفتم که گفت زود برو مطبخ پا به پای بی بی زلیخا کار میکنی فردا مهمون داریم.نبینم از زیر کار دربری پذیرایی فردا کلا به عهده خودته اصلا باورم نمیشد داره ازم انتقام میگیره.هرچند انتظار داشتم ولی نه اینقد سرسخت.درسته رستم تازه رفته ولی بهرحال ی روز میشد و با انگشتام میشمردم چند روز دیگه برمیگرده و باز نفس راحت میکشم.همینکه در مطبخ و باز کردم بی بی زلیخا با ناراحتی گفت بیا برو چایی بذار.سرش وتکون میداد از افسوس و غیبت رستم و غضب و بیرحمی خانم بزرگ.چایی و رو سماور ذغالی دم گذاشتم؛استکانای کمر باریکم گذاشتم تو سینی و به بی بی زلیخا گفتم کار دیگه ای هست انجام بدم؟گفت تو بشین نفس تازه کن یکی دیگه میره سفره بندازه.بشقابی گذاشت جلوم گفت تا سروکله کسی پیدا نشده شام بخور جون بگیری انگاری خانم بزرگ قصد بدی داره حداقل قوت داشته باشی تاب بیاری تا رستم برسه چهارچشمی مراقب بچه ات باش چون تنها راه نجاتت تو این عمارته.بغضم وقورت دادم تا رفع گرسنگی کنم.تازگیا گرسنه که میشدم دست و پاهام میلرزید.غذام وخورده نخورده بودم که صدای خانم بزرگ بلند شد بی بی زلیخا رو صدا میزد.بی بی رفت وقتی برگشت گفت خانم بزرگ تموم کارگرا رو فرستاد تعطیلات تا بمونی کمک دستم.نگران نباش نمیذارم بهت سخت بگذره خدا بزرگه.دلم به حال بی بی زلیخا میسوخت سنی ازش گذشته بود و حالا شده بود جور کشم.کار عمارت برای پیر و جوون سخت بود مخصوصا کسی که عمری خدمت عمارت و کرده حالا زیر بار کارای سنگین ناتوان شده.اونشب خدمتکارایی که مونده بودن مطبخ و جمع کردن ظرفارم شستن و رفتن بخوابن.منموندم و بی بی زلیخا!باید اردکایی که کشته بودن پر میکردیم میشستیم و شکمشونو پر میکردیم برای فردا.مرغارم میشستیم برای بریون کردن.اینا به کنار گوسفندم دم صبح سر میبردین تا بار بذاریم برای سفره ناهار.علاوه بر تموم این شستن و رفتنا باید کلی شیرینیکلوچه میپختیم به قول بی بی زلیخا مهمونی اعیونی بود که نباید کوتاهی میکردیم نیمه های شب بود داشتم تو حیاط خرمنی از سبزی میشستم که قهقه های خنده زن رستم و شنیدم.خانم بزرگم کنارش ایستاده بود امر کرد براشون چایی و کلوچه ببرم.گویا قصد داشتن تا صبح پا به پام بیدار بمونن.من مجبور بودم اوناچرا نمیخوابیدن؟چیزی که خواسته بودن براشون بردم همینکه پام به سکو رسید چشم تو چشم با زن رستم شدم.نگاهش بهم اربابی بود و تمسخر به رعیت!نگامو ازش گرفتم تا متلک بارونم نکنه سینی و بردم سمت خانم بزرگ که یکمرتبه نفهمیدم پای کدومشون اومد جلو پام.با سینی و چایی و شیرینیا خوردم زمین.درسته شکمم خیلی بزرگ نبود اما چون به شکم خوردم زمین حس کردم بچم له شدودرد پیچید تو شکمم.دستم و گذاشتم رو شکمم.خانم خونسرد اومد جلو گفت هوی دخترک رعیت چخبرته؟بچه ی ارباب زاده تو شکم داری اگه مواظب خودت نیستی باید مواظب امانت رستم پسرم باشی.با درد به خانم نگاه کردم با پوزخند گفت رستم مگه بهت نگفته؟قرار شده بعد اینکه زاییدی بچه رو بدی به خانجان براش مادری کنه چون لیاقت مادر ارباب زاده بودن و نداری.تو که دست به آبستنیت خوبه یکی دیگه واسه خودت میاری.لال شده بودم از حرفی که زد تنم یخ زده بود امکان نداشت رستم اینکارو کنه.نکنه بدون در جریان گذاشتنم همچین وعده ای به مادرش داده؟خانم بزرگ با داد و فریاد ادامه داد چرا نشستی دهن منو نگاه میکنی بلند شو برو ی چایی دیگه بیار دست و پاچلفتی!فکر و خیال ذهنم و اونقدر اشفته کرد که یادم رفت چه دردی داشتم.سینی و خورده شیشه ها رو جمع کردم برگشتم مطبخ.بغض بدی به گلوم نشسته بود که حتی نمیتونستم قورتش بدم یا به روی خودم نیارم.باورم نمیشد رستم همچین پیشنهادی بده لابد اینا از پیش خودشون حرف میزدن.میخواستم خودم و قانع کنم ولی نمیشد تن و بدنم بدجور میلرزید.اگه بچه مو ازم میگرفتن تنها امیدم به زندگیو میگرفتن جونم و میگرفتن که به قول بی بی زلیخا ارباب جماعت مروت نداره.واسه اسایش خودشون پا میذاشتن رو سر رعیت و هرکی که به چشمشون اضافه بود یا دشمن!درست بود رستم پشت و پناهم بود ولی بچه ام جزئی از وجودم بودو نمیشد منکرش شد.بی بی که بغضم و دید خودش چایی ریخت داد دستم گفت مراقب باش در و برام باز کرد مادرانه گفت صبور باش رستم میاد همه چی درست میشه.از پله ها که بالا میرفتم خانجان از کنارم رد شد همچین تنه ای بهم زد که دوباره سینی از دستم افتاد زمین بخاطر اینکه نسوزم سینی و پرت کردم اما به سختی کنترلمو حفظ کردم تا خودم نیوفتم.با نیشخند و کج و کوله کردن دهن گشادش گفت چه غلطی میکنی بی عرضه؟مثلا زن اربابی؟نیستی چون اگه بودی پادویی نمیکردی کلفت بیچاره! اینقد روت زیاد شده هولم میدی؟گیج نگاش کردم خودش آزارم داده بود اما انگار بهش بدهکار شده بودم.بهرحال خانم بزرگ حامیش بود و مجبور بودم سکوت کنم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستوهشتم
بازم سینی و جمع کردم بی بی از پایین پله ها گفت مردم خوابن اینهمه سروصدا راه انداختن چیه؟مگه به عمرت کار نکردی که بلد نیستی ی سینی چایی و سلامت ببری؟گمشو تو مطبخ تا بیام حسابتو برسم سرافکنده گوشه ای ایستاده بودم بی بی چایی برد گذاشت رو سکو برگشت دستم و گرفت کشوند سمت مطبخ ولی چنان ضربه ای به بازوم زد که بلند گفتم اخ و جواب داد زهرمار و یواش ادامه داد بااین سن و سالت آبستن شدن در افتادن با اربابا چی بودوقتی نمیتونی از حقت دفاع کنی؟در مطبخ و محکم کوبید بهم.بغلم کرد گفت اگه اینکارو نمیکردم تاصبح باید براشون چایی میبردی و بهت ریشخند میزدن.شرمنده ی روی مادرتم ولی مجبور بودم.تو بغلش زار زدم و گلایه نکردم.میدونستم چرا اینکارو کرد ولی دلم سنگینی میکرد اینقد هق هق کردم بلکه اروم بشم و بشمارم هشت روز دیگه رستم میاد.بخدا که توان حرف زدن نداشتم تا به بی بی بگم چقد خسته ام.خوشبختانه اونشب خانم بزرگ و عروسش کوتاه اومدن خوابیدن.تو همون مطبخ بی بی برام جا انداخت گفت یکم بخواب خانم بزرگ خروس خون میاد پی تو میگیره و بهونه تراشی میکنه اذیتت کنه.همونجوریم شد یکمی که خوابیدم بی بی زود بیدارم کرد تا قبل ورودخانم به مطبخ سرپا باشم و گونی پیازو کشید جلوم گفت شروع کن اشکات که بریزه معلوم میشه چند ساعت نخوابیدی و خسته ای.تند تند مشغول شدم تازه اشکام سرازیر شده بود که در مطبخ باز شد خانم بزرگ اومد.بعد اینکه خیالش راحت شد نخوابیدم گفت چرا اینقد پف کردی؟بی بی زلیخا بعد سلام گفت ابستنه چون خیلی خورده خوابیده بد عادت شده ورم کرده.نگران نباشید ی هفته کار کنه مثل قبل فرز میشه.مثل همیشه هیچی نگفتم فقط پیاز پوست کندم و اشک ریختم.خانم بزرگ که مطمئن شد بی بی بهم سخت میگیره رفت.دم دمای ظهر از کار بیکار شدیم.مهمونا رسیدن.خانم بزرگ پیغوم فرستاد باید تنهایی پذیرای مهمونا باشم.چایی بدست رفتم سمت ساختمون عمارت اما ذکر میگفتم تا مثل دیشب مضحکه دستشون نشم چون زبونم لال اون سینی پر از چایی میریخت کامل میسوختم.خوشبختانه سالن اینقد شلوغ بود و همهمه زیاد بود که کسی توجهی بهم نمیکرد.سرگرم تعارف چایی شدم وقت بیرون اومدن خانجان صدام زد گفت قلیون و ببر چاق کن بیار.صبور گفتم چشم؛قلیون و برداشتم خیره شدم به زمین که مبادا پایی بیاد جلوی پام چون علاوه بررسوایی کتکی اساسی میخوردم.با تموم دقت از سالن خارج شدم.همینکه پام به مطبخ رسید گیسام از پشت کشیده شد.جیغ کوتاهی کشیدم.دستم و گذاشتم جلو دهنم برگشتم!خانجان بود با حرص گفت مثلا وانمود میکنی نشینید صدات میزنم؟حرف زن بزرگ ارباب زاده رو پشت گوش میندازی؟فکر نمیکنی خانم این خونه منم که نادیده ام میگیری؟به چه جراتی؟انگاری رستم زیادی بهت بها داده دور برداشتی!حقیقت این بود من به رستم گفته بودم به زنش بها بده تا خدارو غضب نگیره اما برعکس شده بود خانجان به جونم کینه کرده بود.به چونه ام چنگ زد و هولم داد توى مطبخ با خواهش گفتم خانم جان بخدا نشنیدم! کوتاهی منو عفو کنید! به بزرگی خودتون ببخشید اگه خطایی کردم.هرچی قسم و ایه خوردم میگفت نه تو بی حرمتی کردی بهم رستم گفته بود هرکی بی حرمتی کنه به زن اولش باید تنبیه بشه.ذغال گیر و برداشت گرفت جلو چشمم گفت به من باشه میگم باید کور بشی بی حیا نمک به حروم!التماس گفتم سهوی بود عفو کنید خانم. همینجوری که ذغال گیر و تکون میداد و حرف میزد از ترس دستم و گرفته بودم جلو صورتم.نمیخواستم ردی از ظلم تو صورتم بمونه که وقتی رستم اومد جنگ راه بندازه.اما خانجان اینقد با حرص ذغالگیر و تکون میداد که خورد پشت دستم و سوختم!از سوزش فریادم رفت هوا با پشت دست کوبید رو گونه ام گفت اوهو اوهو سلیطه بازی درمیاری؟ به گوش ارباب برسه چطور بهم بی حرمتی کردی که زنده زنده اتیشت میزنه گدا زاده. از مطبخ رفت ولی من مثل ماری که دمش و زده باشن به خودم پیچیدم.اندازه ی بند انگشت پشت دستم سوخته بود که چه عرض کنم جزغاله شده بودم.همینطورگریه میکردم که بی بی زلیخا اومد گفت خیر دنیا و اخرت نبینن
زندگی به کامشون زهر بشه. نگران نباش دخترم ظلم موندنی نیست بیا این چند پر نعنا رو بذاررو دستت اروم میشه.همونطور که اشکام میریخت نعنا رو گذاشتم رو سوختگی.اما بیشترسوختم و اتیش گرفتم!جیگرم کباب بوددلم ضعف میرفت.حس میکردم بی بی متوجه حال ناخوشم شد که برام شربت قند درست کرد ریخت تو حلقم.دلم واسه بی کسی خودم میسوخت!از وقتی رستم رفته بود سکینه ام پاش ازشده بود.شاید بهتر از من میدونست موندن تو عمارت وقتی رستم نیست یعنی دست و پنجه نرم کردن با مرگ و حقارت!اگه مادرم زنده بود الان تو خونه اش پاهام دراز بود و برام هرچی هوس میکردم اماده میکرد!دریغ که اینا خیال واهی بیش نبود چون نه تنها مادر کس و کاردرست درمونی نداشتم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستونهم
واسه اینکه بعد خانجان خانم بزرگ نیاد سروقتم دل شکسته ام و نوازش کردم!اشکامو پاک کردم قلیونم چاقیدم.برخلاف صحبت بی بی ظلم همیشه پایداره و کسی که ظلم میکنه عاقبتشم بخیرتره.بدبخت کسیه که زیر دست ظالم تاب میاره.اونروز تا شب با دستی که جلز ولز میکرد جلوشون خم و راست شدم شب که شد کمر درد اومدسراغم!خزیدم زیر پتو بخوابم که گفتم خدایا کاش بمیرم به صبح نرسه که تحمل ندارم صبر کنم رستم بیاد.نیمه های شب از فرط خستگی بیهوش شده بودم که حس کردم انگشتی لای موهای گیس شده ام لیز میخوره.به هوای اینکه رستم اومده با خوشحالی و هیجان چشمامو به زور باز کردم.حقیقتی تلخ بود واقعیتی که داشتم میدیدم.رستم نبود بلکه ارباب بزرگ بالا سرم نشسته بود.تحمل این رسوایی و نداشتم چه معنا داشت اصلاارباب بیاد جایی که میخوابم سرک بکشه؟با محبت خیره شده بود بهم.وقتی فهمیده بود رستم دلداده منه وبچه اش تو شکممه نسبت بهم سرد شده بود حتی یوقتایی مثل خانم بزرگ اذیتم میکرد ولی اونوقت شب بالا سرم چی میخواست؟چکار داشت؟چارقدم و کشیدم رو سرم گفتم ارباب انگشتشو گذاشت رو بینی اش گفت هیس!هیچی نگو!با تاسف ولی اهسته گفت میدونم کس و کارنداری پشتت دربیاد سری قبل گفتم تو شهر خونه میگیرم برات تنها و بی دردسرزندگی کنی از اینجا برونخواستی!الانم باز تکرار میکنم جونتو بردار برو.تعصب اربابی اجازه نمیده تو کارای زنونه دخالت کنم که رعیت بشنوه و بهم بخنده.حیطه کاریم تو کنترل کردن ابادیه.
خانم بزرگ و خانجان نمیذارن روز خوش داشته باشی.یخونه بیخبراز همه تو شهر دارم قبول کنی میبرمت همونجا.وای بر من که ارباب بزرگ نه پدر شوهرم زده بود به سرش میخواست فراریم بده.با دلشوره گفتم ارباب رستم هشت روز دیگه میاد قول داده که برمیگرده با اومدن رستم سختیام تموم میشه!ولی ارباب گفت دخترک ساده خبر نداری رستم و فراری دادن هیچوقتم برنمیگرده میخوام کمکت کنم فرار کنی مقاومت نکن.من با گنگی وارباب با ناراحتی همدیگه رو نگاه میکردیم.نمیدونم حرفش درست بود یا نه ولی ته دلم فروریخت گفتم نه ارباب حتی اگه رستمم برنگرده با ننگ ورسوایی فرار نمیکنم همینجا میمونم!با عصبانیت گفت چرا نمیفهمی؟میخوان بچه تو ازت بگیرن بعدم زنده زنده چالت کنن بد روز داغ به دلت میذارن دخترک.من دوستت دارم بیا و کوتاه بیا فرار کن.دلم به فرارنبود اونم با پدررستم که معلوم بود چه توقعی ازم داره.اعتنایی به صحبتاش نکردم.وقتی دید حریف لجاجتم نمیشه نوچ نوچی کردو رفت!حق با ارباب بود روزگارم سخت میگذشت هرچند سخت میگذشت ولی امید داشتم رستم برمیگرده چون بدون هیچ چشم داشتی عاشقم شده بود حتی اصرار میکرد بهش اعتماد کنم و غرورش جلوم معنایی نداشت!دلم تنگ بود تا برگرده و بگه حنا جانم اونوقت بود دلم قنج میرفت واسه لبای نازکش و اخمای همیشگیش!دیگه ناامید شده بودم با خودم میگفتم حتما همینه رستم تودربارموقعیت بهتری پیدا کرده که منو قول و قرارش و بچه اشو یادش رفته.بخاطر همینه که ولم کرده ولی چطور دلم و راضی میکردم به برگشت رستم وقتی از وعده ای که داده چند روز گذشته.باز میگفتم اخه رستم با وعده وعید عقدم نکرد که الان بخواد ولم کنه بیشتر از هرکسی منتظرش بودم.ده روز که هیچی پونزده روز گذشت تا بالاخره از گوشه کنار خبر میرسید رستم داره برمیگرده.امید به برگشتنش نداشتم چون دیر کرده بود.به هوای اینکه شایعه است دلخوش نشدم.ی روز سر جوب داشتم لباس میشستم که از پشت سرم سایه ای افتاد جلوم ناخوداگاه دلم تکون خورد تصور اومدن رستم و بودنش وحس کردم.با شک ودو دلی سربرگردونم!درسته خودش بود رستمم مرد من با خنده زیبایی داشت نگام میکرد.از ذوق زیادی فراموش کردم کجام پاشدم خودم وانداختم تو بغلش!دلتنگ تر از من فشارم داد.گفت تو چرا لباس میشوری حنا جانم؟نکنه من نبودم تورو به کار گرفتن و خودشون خانمی میکنن؟گفتم نه رستم خان خودم بی حوصله بودم دلم نمیره کسی لباسمو بشوره خودم میشورم.حقیقت این بود اونروز جون سالم بدر بردم که از شستن کوه لباسی با برگشتن رستم خلاص شدم.دو سه روزی رفع دلتنگی کردیم اینقد غرق رستم و سر تنش و زمزمه های عاشقانه اش بودم که یادم رف بپرسم ازش چرا بچه ام ووعده دادی به خانجان و مادرت!حالا که فکرشو میکنم دخترای زمونه ما چقد ساده بودن و دلخوش به چیزای کوچیک مخصوصا اینکه رعیت بزرگ بشی که از داشتن زبون واسه دفاع از خودت بی بهره ای و چشم انتظاری یکی ازت دفاع کنه.از همون اول وقتی خانجان اومد دم اتاق توقع داشتم رستم دور از چشمم بغلش کنه نوازشش کنه اما بی اعتنایی کرد همین بی توجهیا رو میکرد که دشمنم میشدن و آیینه دقم.رستم که اومده بود خانجان موش شده بود و خانم بزرگ کینه توزی میکردچرا رستم اول دست بوسی مادرش نرفته.
ادامه دارد....
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_سی
باز برگشته بودم به اتاق مشترکمون با رستم و از بلاهایی که سرم اومده بودنگفتم تا وقتش برسه.دست به سیاه و سفید نمیزدم خستگی چند روز قبل و درمیاوردم بازم سکینه سرو کله اش پیدا شده بود.بی بی خوشحال بود که کسی کاریم نداره.رستم برای توضیح دیر کردنش گفت رفته بودم دربار برای حسابرسی اما برام کار پیدا شد ومجبور بودم بمونم اخه فرنگ رفته ام و درس خوندم به کارشون میاد.هرچند منکه میدونستم دسیسه خانم بزرگ بود ولی رستم ناچارا قبول کرده بود بمونه چون درباریا ازش خواسته بودن.اینجوری بود که رستم فقط میتونست ماهی یکی دو روز برگرده عمارت استراحت کنه.رستم قبل رفتن گفت اینسری اومدم نبینم لاغر شده باشیا؟سپردم به مادرم از جات تکون نخوری این ماهم صبر کن خونه و زندگی برات راه میندازم تو شهر اونوقت کسی نیست جز منو تو!چقد خوشحال شدم از اینکه قراره دور از گزند و ظلم و کلک این خونواده زندگی کنم.پس تحمل کردم به امید روزای خوب بقول بی بی زلیخا گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی رستم بعد دو سه روز رفت و روال برگشت مثل هنوز به صبح نکشیده در اتاقم مثل وقتایی که خدمه ها در طویله رو با لگد باز میکردن باز شد و تا به خودم بیام گیسام تو دست کسی جمع شد!چشم وا نکرده دردی تو بدنم پیچید که حس کردم بچه تو شکمم خودشو جمع کرد! صدای فریاد خانجان بلند شد که میگفت: چشم سفید پتیاره کارت به جایی رسیده راپورتم و به رستم میدی؟فکر کردی رستم چیکار میکنه؟!با گریه سعی میکردم موهام و از دستش دربیارم و گفتم: خانوم جان تو رو به خدا ولم کنید به کسی چیزی نگفتم به ولله حتی رستم ازم نپرسید کی دستم و اینطوری سوزوند.به خدا قسم من نگفتم. نمیدونم کی پهش گفته من چیزی نگفتم.هرچی گفتم زیر بار نرفت.توقع دیدن این روی تند از خانجان و نداشتم که با لطفم به رستم گفته بودم نگه اش داره.موهامو گرفت و با همون موها کشوند به سمت حیاط گفت: پاشو برو مطبخ برام کلوچه درست کن!ابستنی واسه خودتی صد تا ابستن مثل تو هستن کارای سخت تری میکنن.فیس و افاده هاتو بذار وقتی رستم اومد.مهمونام از کلوچه هات خوششون اومده امروز باید چندتا تشت کلوچه درست کنی که میخوام به عنوان چشم روشنی براشون ببرم.چقد عوض شده بود!خدمه ها پچ پچ میکردن ولی واقعا به رستم نگفته بودم چه ظلمی بهم کردن چون وقتی برگشته بود شب اول اونقدری بیتاب دیدن هم بودیم که متوجه زخم پشت دستمم نشد چه برسه به اینکه گلایه کنم از عذابی که میکشم.دقیقا یادمه فردایی که اومده بود زخم دستم پ دید به شدت ناراحت شد و بهم گفت: کی این بلا رو سرت آورده حنا.نگو حواسم نبوده سوخته باورم نمیشه چون تو بعنوان زن ارباب زاده حق نداشتی کار کنی گفتم نه رستم خان دستم گیر کرد به ذغال گیر منم که بی حواس و دست پاچلفتی جزغاله شدم.اونروز فکر کردم حرفام و باور کرده چون اصلا نفهمیدم کی و چجورب رفته ته و توی قضیه رو درآورده و چه اتفاقاتی پشت پرده به جریان افتاده کهمتوجه نشدم و تازه فهمیده بودم رستم حتی فرد خاطی رو هم پیدا کرده.حالا یا به سزای اعمالش رسونده یا فقط تذکر داده بود و بازم خبر نداشتم!روز از نو روزی از نو وارد مطبخ شدم کمر بستم به انجام کارای روزانه و خودمو وقف دادن اینبار فرق داشت چون دیگه مطمئن بودم آخرین زجراییه که تو عمارت میکشم و رستم خیلی زود برمیگرده و میریم دنبال ارزوهامون.فقط و فقط به این امید زندگی میکردم و شب و به روز میرسوندم تا رستم دوباره بیاد و از عمارت بریم.ی روز صبح که از خواب بیدار شدم و رفتم مطبخ بی بی زلیخا رو دیدم امکان نداشت زودتر از من بیدار بشه اما نمیدونم چرا اون روز بیدار بود و وقتی که نگاش بهم افتاد چشمای بارونیش رو ازم پنهون کرد!دلم میخواست بپرسم ها اما چهره ناراحت و جدی بی بی نمیذاشت سوالی بپرسم.سلامی گفتم نشستم پای قابلمه های بزرگ و سابیدم! گاه و بیگاه صدای آه های بی بی زلیخا رو میشنیدم!هنوز دو تاقابلمه دیگه مونده بود که صدای یکی از خدمه ها رو شنیدم به یکی دیگه از خدمتکارا میگفت: اصلا چجوری میشه؟ چطور حامله شده ؛ وقتی ارباب تو اینهمه وقت یبار باهاش خوابیده مگه میشه؟من یکی که نمیتونم باورم کنم.دست خودم نبود ولی صداشون بلند بود ناخواسته شنیدم و با کنجکاوی با خودم گفتم کدوم ارباب؟خانم بزرگ حامله شده؟مگه میشه؟در واقع ارباب بزرگ چند وقتی بود ناخوش احوال بود کمتر کسی میدیدش اما درک نمیکردم ارباب با کی خوابیده بود که الان آبستن شده؟داشتم به حرفاشون گوش میدادم صدای پر خشم و گرفته بی بی بلند شد به شماها چه شدین کلاغای خبررسون سق سیاها؟سرتون به کارتون نباشه به گوش خانم بزرگ میرسونم ها. بی بی زلیخا ساکتشون کرد.شل شده بودم اما صدای بی بی باعث شد به خودم بیام و تند تند ادامه کارم و برسم
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_سیویکم
قرار بود ابستن بشه همون روزای اول معلوم میشد نه بعد اینهمه وقت که حتی رستم از کنارشم رد نمیشه جار میزنی عروست حامله شده جایی نگی زن که حیثیت واسمون نمیمونه!مردم خر نیستن که؟کم از بی محلی رستم به زنش ندیدن که حالا یکاره بگید خانجان ابستن شده مخصوصا اینکه همه از دم میمونن خانجان نازا بود.خانوم بزرگ لبخند گشادی زد گفت طبیب بوده خدا که نبوده!معجزه شده کم نذر و نیاز گردنم نگرفتم که.بخوایی نخوایی باور کنی یا نکنی عروست ابستنه!قابله صبح ناشتایی شکمشم مالید گفت دوماهشه!باید کل آبادی جشن بگیرن.حیف دیر فهمیدم واگرنه چشم روشنی قلنبه ای از رستم میگرفتم.ارباب دوباره گفت: مگه نگفتن بچه دونش مشکل داره نمیتونه بچه دار بشه؟ چطور همچین چیزی ممکنه؟!چی تو سرته؟چکار کردین؟خانوم بزرگ با چشم و ابرو بهم اشاره کرد گفت: حالا که شده بیا یقه ام و بگیر چرا عروسم ابستن شده!اینو باید از رستم بپرسی چرا جلوشو نگرفته زنش حامله شده!ارباب عوض اینکه خداروشکر کنی که از ی خانزاده داری نوه دار میشی اسم حرومزادگی رو نوه ات نیست ناراحتی؟خوب میدونست تمام حواسم مثل گوش شده وحوالی دهنش میچرخه ولی بی تفاوت حرف میزد فرمون بده اتاقی که ته سالن اختصاص دادن به این گدازاده رو درست کنیم واسه نوه مون برای رستم و خانجان روی به روی ساختمون عمارت قصر بسازیم که در خور عروسمون باشه حیاط زیادی بزرگه.دل و جیگرم داشت میومد بالا وقتی مگه توان داشتم خودم و از مهلکه ای که حاضره نجات بدم؟خیره شده بودم به گوجه خیارای خورد شده که بچه ام از فرط گرسنگی ام لگد محکمی زد.حواسم و جمع کردم گفتم خانم اجازه بدین به کارام برسم وقت تنگه و کار زیاد.گفت کجا؟بمون سفره رو جمع کنی!بازکجا دوساعت صدات بزنم پیدات نشه؟چقد تحملش سخت بود؟سرگیجه و سستی و دل ضعفه داشت از پا درم میاورد؛اینا که مهم نبود پوستم کلفت شده بود و مرض هرروزه ام بود ولی چیزی که داشت جونمو میخورد بغضی بود که سرسخت میشد نمیذاشت نفس بکشم.اصلا رستم کی با خانجان و اونم ابستن شده؟یعنی رستم بهم دروغ میگفت؟ولی من که مشکل نداشتم؟گفته بودم اونم زنته دل داره راه بیا پس یواشکی برو بیاهاش با خانجان چی بوده؟سیاست بوده؟خانجان سر سفره ننشس و به بهونه خجالت بست نشست تو اتاقش.خانم بزرگ گفت واسه عروسمم ناشتایی ببر وای بر احوالت اتفاقی واسه بچه اش بیوفته که ازچشم تو میبینم.همه میدونن دوتا هوو یعنی دوتا خروس جنگی و حسود.ی سری خوراکی گذاشتم تو سینی بلند کردم.میدونستم نقشه است ولی خوب کارگر بودم و کاری جز فرمان بری نداشتم.سینی از بس سنگین بود زیر دلم به درد اومده بود زبونم لال بچه ام سقط میشد جواب رستم و چی میدادم؟با پاهایی که دیگه داشت جوابم میکرد از سر پا ایستادن رسیدم دم اتاق خانجان.کاش میشد سینی و پشت در بذارم برم چون خوب میدونستم چی انتظارم و میکشه.ی تحقیر دیگه؟یا ی افترا؟هرچی بود باید باز لال میموندم چون رعیت زاده بودم هرچند اگه زن ارباب زاده بودم ولی خوب کسی قبولم نداشت.با اجازه وارد شدم! خانجان دراز به دراز رو تخت لم داده بود شکمش و میمالید!توقع نداشتم اینهمه خباثت و توی نگاش یک جا ببینم!حتی لبخندش پر بود از بدجنسی!چشمای ریزش و ریزتر و دهنش گشادش وگشاد تر کرد گفت چطوری هوو؟دیدی؟! قسمت خدا رو میبینی؟هم تو شکمت اومد بالا هم من!دیدی رستم جفت مارو باهم میخواست؟توجه کردی رستم بهم پشت نکرد و پسم نزد؟چون خوب میدونه کی به دردش میخوره.دقیق نگاش کردم واقعا رستم چطور رغبت میکرد باهاش بخوابه؟همون شاید بقول خودش کیسه میکشه سرخانجان تا ی شب و باهاش صبح کنه.کفر نمیگم اما صورتی زیبا که نداشت هیچ برعکس گفته های پدرش سیرت زیباییم نداشت!نیم خیز شد و دلبری کنان گفت اما فکر نکن بچه ام بدنیا اومد قید بچه تورو میزنم ها؟ بچه های رستم یعنی بچه های من!احتیاجی به مادر رعیت زاده نیست وقتی خانزاده ای چون خانجان هست.جفتشونو بزرگ میکنم و بهشون شیر میدم!شکر که خدا هم سنگ روی یخم نکرد و سفید شدم.تا ابد باید کلفت خونه و بچه هام باشی.داغ به دلت میذارم بدبخت.فکر نکنی اجازه میدم بچه ام بفهمه که تو مادرشی و ناراحتی کنه ها؟میدونی که بعنوان زن ارباب هر کاری از دستم برمیاد.به رستمم میگم زن و زندگیت مال خودت اما بچه ها واسه خودم. هر غلطی که دلتون میخواد بکنیددلم اتیش گرفته بود خوددار بودم تا جلوی گریه هام و بگیرم!وقتی اشاره کرد که سینی و روی میز بگذارم صندلی براش بیارم نتونستم کنترل کنم و اشکم چکید ؛ همینکه گفت حالا گمشو نفهمیدم چطوری دور شدم از اتاقش و رفتم سراغ خانم سفره رو جمع کنم بعد ی دل سیر گلایه کنم.بازم بغضم و سرکوب کردم تا از اون ساختمون لعنتی بیام بیرون بخدا که کم از قبرو قبرستونی نداشت.روز سختی بود!فقط نمیدونم قرار بود کی از عمارت برم؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_سیودوم
این بار که رستم بیاد یا سری بعدی که میاد؟اصلا رستم بیاد رو داره بهم بگه تو خفا با خانجان میخ*وابیده؟زیر بار نمیرم چون خلاف شرع نمیکرده که پنهون میکرده.بالاخره شب شد کف پاهام گز گز مى كرد نسبت به روزایی که کلفت بودم بیشتر ازم کار میکشیدن مخصوصا خانجان که کمر بسته بود انتقام سختی ازم بگیره.پاهام و ماساژ میدادم و همزمان با بچه ام صحبت میکردم!میدونستم رستم به این زودی برنمیگشت بخدا دیگه پوست کلفت تر از اینم نمیتونستم بشم!چاره ای برام نمونده بودمگه پناه بردن به ارباب بزرگ!امر واوامر خانمای عمارت و گوش میدادم و تحمل مى كردم تا روزم شب بشه!ولی بهتر بود صبر کنم تا رستم بیاد و راحتم کنه اونوقت اسوده خاطر ي جين بچه براش مياوردم پناه بردن به ارباب یعنی خفت و خاری با فكر و خيال و روياى رستم چشمام گرم خواب شد! وقتى بيدار شدم آفتاب زده بود. خدا مرگم بده كه انگارى خواب موندم. سریع از جام پريدم دو گرفتم سمت در که يكمرتبه در با شتاب باز شد اگه جلوى شكممو نمى گرفتم به در مى خوردم. خانجان دست به كمر گفت: مگه نمى دونى جز کلوچه ناشتایی میلم به چیزی نمیره؟ چه غلطى مى كنى كه فس فس میکنی؟يا چون فهميدى فقط كلوچه ميخورم به عمد تكون نميخورى؟با نگرانی گفتم : خانوم به خدا خواب موندم هيچ قصد و قرضى نبست
فرياد زد: خواب مرگی گرفته ات دیگه!زود گرسنمه!رفتم تو مطبخ که بى بى لبخند محوى زد و با چشم به تنور اشاره كرد. خميرو برام حاضر كرده بود.لگن و گذاشتم رو سرم و راه افتادم سمت تنور کنج حیاط!تند و تند دست به كار شدم سرى اول که كلوچه هارو دراوردم توى سينى چيدم و بردم سر سفره. خانمای عمارت که چشمشون بهم افتاد اخم کردن و روگرفتن!دل دل میکردم رستم زودتر برگرده اونوقت ببینم کی به کی اخم میکنه و طاقچه بالا میذاره!کلوچه هارو گذاشتم سر سفره قصد بيرون اومدن داشتم كه خانوم بزرگ گفت: شنیدم خواب موندی حنا گفتم خسته بودم خانم ببخشید گفت طبیعیه بخاطر آبستنی سنگین شدی از فردا صبح میری دهقانی!دنيا روى سرم خراب شد مگه من مى تونستم با اين شكم برم دهقانی؟مگه خدمتکار عمارت نبودم؟گفتم اخه خانم داد زد مهم نیست حتی اگه سقط بشه ولی به نفعته نگهش داری امانت ارباب زاده رو.شل و وارفته سرتنور عرق از پیشونیم چکه میکرد و ریز و بیصدا اشکامم رو گونه هام جاری بود. وقتى بى بى گفت زود میاد صبر پیشه کن گفتم چه صبری بی بی قراره برم دهقانی چنگی رو گونه اش کشید گفت حنا توکل کن به خدا که بزرگه.میخوان بهت سختی بدن فراری بشی.پس چرا رستم پیداش نمیشد؟بنا به امر خانم بزرگ صبح زود از کنار کوچه های ابادی پشت بقیه زنا راه افتادم خیر ببینه بی بی رو که حواسش بهم بود؛لای ی پارچه نون و پنیر گذاشت ضعف نکنم.زنی با جثه مردونه تا منو دید گفت ببین بقیه چکار میکنن همون کار و بکن.پام و که گذاشتم تو زمین بین اب گل الود چهار ساون بدنم می لرزید خیلی از مار ابی میترسیدم مادرم همیشه میگفت تو زمینای شالیکاری مار زیاده.چند باریم به هواى اينكه لای انگشتای پام چيزى وول مى خوره جيغ كشيدم و با اون شكم بالا و پايين پريدم اما كى بود كه به دادم برسه!تا اذون غروب توى زمين بوديم.سر وهیکلم گلی بود کی از این کارا کرده بودم که بلد باشم اخه؟توان نداشتم مخصوصا اینکه تا عمارت و باید پیاده میرفتم.شاید یک ساعتی طول کشید تا رسیدم.در عمارت و نزده بودم یکی از پشت چارقدم و گرفت گفت چشم سفيد کجا جولون میدی؟سکینه خیر ندیده بود که باز دور برداشته و سروکله اش پیدا شده.با حرص گفت حالا که خانم عمارت و عروس رستم نیستی نازت و بکشم داری کارگری میکنی!طبق قولمون باید ماهانه تو بدی به ما!هرچی داری بده.چارقدم و از دستش کشیدم بیرون گفتم جفتک انداختنت واسه وقتیه که رستم نیست جنم داری رستم که اومد بیا خودنمایی کن ببینم هنوزم جرات داری دستت به گوشه لباسم بخوره زنیکه؟دمت و بذار رو کولت برو تا جیغ و داد نکردم ارباب نیومده بالا سرت!با پوزخند گفت اره جیغ و داد کن نیست به حرفتن و باارزشی در و گوهر که بجا خانمی داری دهقانی میکنی.حتما ارباب و صدا بزن از ابادی بیرونم کنن فلک زده.گفتم نه از ابادی بیرونت نمیکنن چون هرچی باشه تحفه شون تو شکممه و شریک جرمی.هم تو هم عموم!یادت نرفته که از رستم باج گرفتین رضایت بدین به عقد؟دست به کمر گفت واسه من که عار نیست اونکه باید جوابگو باشه عموته الانم بخوایی بامبول دربیاری عموتو میفرستم اینجا دست پیش بگیره.با ی لبخند ملیح جواب دادم درسته میدونن از رستم آبستنم اما اینم میدونن زن عقدی رستمم هستم.دست پیش بگیرید مطمئن باش مجازات میشین.بالاتر از سیاهی رنگی نیست پوستم خیلی کلفت شده.دستش و برد بالا بخاطر تندگوییم بزنه تو دهنم که صدای فریاد بی بی رفت هوا با تعصب گفت نبینم دست رو عروس این عمارت دست بلند کنی که خودم خون خواهت میشم.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر من....
به یاد لالایی های مادرانه
با خاطرات خوش کودکی
با یاد بی خوابی های مادران
وشکرگزاری بابت نعمت بزرگی همچون مادر
شبتون قشنگ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💕ســـلام
🌸صبح دوشنبه تون بخیر
💕امـروزتان سرشاراز آرامش
🌸و رنگ دلتـون شـاد
💕آرزو دارم امـروزتان
🌸پراز ملودی شـاد
💕پراز حس ناب عشق
🌸پراز لبخنـد از ته دل و
💕پراز آرامش خوب باشـد
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_سیوسوم
یکه ای خورد به بی بی سلام کرد با ملایمت گفت خانم جان اومدم جویای احوال دخترمون بشم ولی بی بی گفت لال شو که سیرتا پیاز و شنیدم شریک دزد و رفیق قافله!درسته ارباب زاده نیست ولی ادمای عمارت بخاطر بچه رستم خانم که شده اجازه نمیدن کسی به زن رستم خان زور بگه هرچی هست بین خودشونه به تو ارتباطی نداره.بار بعدی ببینم سراغ حنا رو میگیری بلایی به روزت بیارم سر بلند نکنی و به گفته خودت از ابادی بندازنت بیرون.درسته حنا رعیت زاده است اما مادر بچه رستمه احترامشم واسه همه واجبه.سکینه چشم غره ای بهم انداخت و با لب و لوچه اویزون راهش و کج کرد رفت!خوب میدونستم این ماجرا شروع کینه ای جدید از جانب عموم و سکینه.آهى از سر دلتنگى و بدبختى و بيچارگى کشیدم كه بی بی زلیخا دستشو روى شونه ام گذاشت و گفت خسته نباشی مادر هلاک شدی نه؟بغض الود گفتم مگه کار دیگه ایم ازم برمیاد؟مگه میتونم مثل الان که جواب سکینه رو دادم جواب خانمای عمارت و بدم؟بی بی گفت چی بگم والا که تو این قضا و قدر خدام موندم. همه شام خوردن بیا ی چیزی بخور!گفتم بی بی میلم به غذا نمیکشه میخوام اب به سروکله ام بزنم بخوابم.اب گرم و بی بی اورد برام! تو اتاقم نشسته بودم گیسامو شونه میزدم که خانجان اومد تو. گفت کی اومدی؟فردا قبل اینکه بری اول براى من کلوچه بپز میدونی که بد ویارم.خانم بزرگ صدات میزنه بری براش قلیون بچاقی بی بی بازم به دادم رسید و غذا رو گذاشت جلوم و گفت :تو بخور خودم میچاقم ولی خودت ببر برات شر نکنن.قلیون و گرفتم راه افتادم كه خانجان از سکو داد زد چرا لفت میدی دختر؟! خانم وقت خوابشه ! قلیون و گذاشتی برو چایی بیار.کنارش ایستادم تا نفس تازه کنم كه دستش ودراز کرد هولم داد و گفت: زودتر دختر.اما دستش به قلیون خورد و ذغالا ریخت زمین و منم از ترس خودمو عقب کشیدم قلیون موروثی خانم بزرگ خورد زمین شکست.خانجان فورا سر زد به سلیطگی که عای دختر بی خاصیت از قصد قلیون و شکستی؟گفت و گفت ك. با ترس گفتم خانم جان توطئه نکنید شما که دیدی خودش افتاد.هرچند همه نقشه بود تا منو به فلک بدن واگرنه چرا باید دستش و میاورد جلو؟خانم بزرگ هراسون اومد خانجان گفت هنر دستش و ببین؛کمر بسته به نابودی شما!اول از قلیون شروع کرده که به گور هفت جدو ابادش بخنده بتونه خسارتشو بده.بخدا که از عمد انداخت کفر شما رودربیاره قشنگ معلومه حرصش گرفته رفته سر زمین خواسته خودشو خنک کنه.بی بی یکهو سررسید و گفت: خانم تمام وقت پایین مراقب بودم حنا سهوا اینکارو کرد مقصر خانجان خانم بود.از بی بی بعید بود بخواد هواخواه رعیت بشه و رو حرف خانم حرف بزنه.جوریکه نه تنها من حتی خانم بزرگم تعجب کرد.خانم بزرگ گفت بی بی ایستادی اینجا به چغولی؟ برو به کارت برس! با عروسام تنهام بذار.بی بی که رفت خانم بزرگ گفت جمع کن هرچی ریختی.خم شدم به جمع کردن که خانجان پاشو گذاشت رو شونه ام و با لبخند نگام میکرد واضح بود میخواد هولم بده چون تا پله ها فاصله ای نداشتم.به شونه ام فشار اورد داشت هولم میداد برای دفاع از خودم پاشو گرفتم.تعادلشو از دست داد و به ضرب روی کمر از پله ها لیز خورد رفت پایین.وای بر من که روزگارم سیاه شد!چشمامو بستم گوشامم گرفتم و جیغ زدم.طولی نکشید که لگد رو لگد به سرو صورتم فرود میومد.تا بیام خودم و جمع کنم دستم کشیده شد؛اینقد همه چی سریع بود که نفهمیدم چی به چیه!فقط بی بی میگفت بدبخت شدی دختر بدبخت.خانجان از هوش رفته.نذر و نیاز بگیرگردنت بلایی واسه تحفه اش نیوفته که بیچاره ات میکنن بی مادر یتیم.تا طبیب و خبر کردن یک لحظه اروم نگرفتم.طبیب در کمال تاسف اعلام کرد توراهی خانجان سقط شده!به همین راحتی.کی بود باورش بشه مقصر نیستم ؟منکه با تموم سادگیم باورم نمیشد خانجان ابستن باشه که حالا بچه اش سقط بشه مگر اینکه هرچی هست نقشه است!مساله باور من نبود مساله این بود از دید بقیه هووی خانجان از عمد بچه رستم واز بین برد و خانجانی که به زور دارو و نذر ابستن شده دیگه توانایی نداره مادر بشه.همون نیمه های شب توپستوی خودم با هزار فکر و خیال تو خودم مچاله شده بودم و به گوشزد بی بی نخوابیدم.نشسته چرت میزدم که در پستوم مثل طویله بی در و پیکر باز شد و ارباب اومد گفت به نفعته بچه تو شکمتو صحیح و سالم بدنیا بیاری چون لیاقت مادری نداری قاتل!اجازه نمیدم تو عمارت بمونی زیر سایه ام روز و شب کنی و بعدش به ریشم بخندی.توله سگ مگه کم بهت خوبی کردیم که بچه رستم و کشتی؟اون بچه چکار تو داشت؟منتظر حمله بودم اما حمله نکرد فقط زهرشو ریخت و رفت.نيمه هاى شب بود كه بى بى اومد سراغم دستپاچه بود و تند و تند حرف مى زد.میگفت بايد برى... اگه اينجا بمونى نميذارن ي هفته ام نفس بکشی زنده زنده دفنت مى كنن و بابت بچه اى كه اصلا وجود نداشت خونبس مى گيرن بساطتتو جمع كن برو از اینجا.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_سیوچهارم
با گريه دستشو گرفتم گفتم: بى بى كجا برم ؟به كى پناه ببرم؟ من كه كسیو ندارم بذار همين جا خاكم كنن همين جا دفنم کنن اما هزار تا وصله ى ناجور ديگه بهم نزنن بهتر بمیرم مگه مادرم نمرد؟آه كشيد.وقتى حرف میزد صداى اونم بغض داشت گفت: دختر جونت و بردار برو كه اگه بمونى شايد بهتر بمیرم مگه مادرم نمرد؟آه كشيد.وقتى حرف میزد صداى اونم بغض داشت گفت: دختر جونت و بردار برو كه اگه بمونى شايد نكشنت اما بچه تو ازت ميگيرن خانواده ى خانجان باخبر بشن نابودت مى كنن رستمم كه نيست ازت دفاع كنه هربلایی فکر نکنی سرت میارن ها پاشو فرار كن... عموت اومده جلوى در منتظرته با ترس گفتم: عموم؟ صد رحمت به خانمای عمارت بدتر از اونا به خونم تشنه است!ندیدی زنش چطوری دم در نگام میکرد؟بی بی تورو خدا ول کن این جماعت و خدای منم بزرگه!ناراحت گفت: نترس... اومده كه ببرتت... ميگه ميخواد تو رو به رستم تحويل بده من كه چشمم اب نميخوره اما باهاش برو فقط نمیدونمم کی بهش خبر رسونده بیاد دنبالت الله واعلم چی تو ذهن مردم میچرخه!ولی فقط برو دختر جان.از اينجا موندن و هر ساعت و هر لحظه مردن راحت تره که!نمى خواستم برم مى دونستم برم هزار تهمت و افترا پشتم مى بندن و به گوش رستم مى رسونن اما دلم به بى بى قرص بود كه هست و واقعيت و به رستم مى گه و رستم هر جورى هست پیدام میکنه و نجاتم میده گريون بقچه ام و جمع كردم از در پشتى به چشم چرخوندنای بی بی بيرون رفتم.وقتى از در عمارت بيرون رفتم براى اخرين بار به عمارت نگاه كردم. آخ عمارت! روى سر صاحبخونه ات خراب بشی که از وقتى پامو گذاشتم اینجا یروز خوش نديدم. ي آه جيگر سوز از ته دل يك يتيم بى پدر و مادر کشیدم و تو تاریکی راه افتادم برسم به عموم.از دور که دیدمش هیچیش به چشمم نیومد بجز پوزخندش یواش گفت پشت سرم راه بیوفت.گفتم عموجان کجا؟شرمنده که نمیتونم مهمون خونه ات باشم آبم با سکینه تو ی جوب نمیره.تندی گفت زبونت دراز شده چند ماهم نیست اومدی عمارت اما معلومه خوب دریده شدی!از خداتم باشه میبرمت خونه خودم مثل اینکه وهم ورت داشته واقعا عروس عمارتی و میتونی کوچیک بزرگ مارو امر کنی؟از خیالات بیا بیرون حنا!نکنه با خودت گفتی ابدا کارت گیر منو زنم بیوفته که دم دراورده بودی نه؟دلم شکسته بود چیزی که خیلی توچشم بود مسیری بود که عموم میرفت!سمت خونه نبود میخواستم بپرسم کجا میریم ولی واقعا دیگه تحمل تحقیر و کتک نداشتم.سر ابادی بود که سیاه پوشی انتظارمون و میکشید با اشاره عموم سوار گاری شدم.باحسرت به ابادی و خاطرات کودکیم خیره شده بودم و گاری راهی شهر بود.نمیدونستم کی قراره دوباره تو این ابادی نفس بکشم اصلا برمیگشتم یا نه؟دلم بود قبل رفتن یبار واسه همیشه خاک مادرم و لمس میکردم ولی دریغ از بی محبتی!خداحافظی کردم از هرچی تلخی و شیرینی بود.تو شهر حس غریبگی داشتم!عموم ادرس خونه ای و داد گاریچی با حوصله اما خواب الود سرقاطرش و کج کرد.رسیدیم به مقصد و عموم گفت مدتی و مهمون اینجایی میرم ابادی و برمیگردم بلکم بتونم خوش خبری بیارم.مبادا به سرت بزنه فرار کنی تک به تک خونه هارو میگردم مطمئن باش سرخودت وبچتم بلا میارم پشیزی ارزش نداری عروس عمارت دلخوش به بچتم نباش که بتونه نجاتت بده هیچکس جلودار غضب خانم بزرگ وارباب نیست حتی رستم.ضمنا سعی نکن دنبال رستم بگردی چون نه تنها که پیداش نمیکنی هیچ کارش گرفته احتیاجی به تو یا کسی دیگه نداره که اگه محتاج او بود اینجا نبودی و همون موقع تورو باخودت میبرد نمیذاشت بمونی تو عمارت زیر دست وپای زنش و مادرش جون بدی کلفتی کنی.دیر نیست تو عمارتم دستش و بند میکنن تا حنایی یادش نمونه و اینقد زن بگیره و بچه بیاره که کلا بچتم فراموش کنه.برو تو لام تا کام حرفی نمیزنی جز تشکر از غذایی که جلوت میذارن اضافه بر کپنت حرف نزنی که به گوشم میرسه چشم سفید!ناامید گفتم اخه برم تو بگم چند منه؟کیم؟خباثت تو چشماش خنجر فرو میکرد تو قلبم خوبه هم خونم بود.گفت یکی از فامیلای سکینه است که از دم خونه عاریه ایت چخه اش میکردی دلش به رحم اومده ادرس اینجا رو داد.اسمش اختر و پیرزنه ی پاش لب گوره!عموم بی خداحافظی سرش و انداخت پایین رفت؛در خونه باز بود؛یعنی شهریا در خونه شونو نمیبستن؟اونم اونوقت شب؟به گفته عموم رفتم داخل!انگار که منتظرم باشه تا چشمش بهم افتاد گفت های دختر!از دور مشخص بود ی چشمش کوره گفتم جانم خانم!با عصا اشاره کرد گفت برو این اتاق!شب اولی تك و تنها چمباته زدم کنج اتاقی که بهم داده بودن!کم از پستوم نداشت به همون شکل کثیف با تشک پهن!داشتم به رستم فکر میکردم یکهو نیم تقه ای به در زده شد و مردی هم قد و قواره رستم ولی با هیکلی پهلوونی تر اومدتو.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوستای عزیزم به درخواست زیادتون مجددا لینک کانال زیر رو براتون میذارم👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
سرگذشت های تلخ و شیرین
دوستای عزیزم به درخواست زیادتون مجددا لینک کانال زیر رو براتون میذارم👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/
اونایی که از این کانال میرن برای خرید بگید از اینجا اومدین تخفیف روز مادررو بگیرید 😍