فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺آن زمان که آفتاب روز
🌼آرامش صبح را در هم میشکند
🌺در سرمای صبحگاهی بال بگشا
🌼دست جهان را در دستهایت بفشار
🌺و گل لبخند بر لبان بنشان
🌼چه با شکوه است زنده بودن
🌺سلام و صد درود
🌼صبحتون پراز انرژی مثبت
🌺یـکشنبهتـون گـلباران عزیزان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_بیستوسوم
اونا فکر میکنن تو هم از ماجرا با خبر شدی و بخاطر کاری که مهدی کرده فرار کردی گفتم مگه چیکار کرده بود گفت خواهر دوستش و میخواست اما خانواده اش بخاطر خانواده داغون اونا اجازه ندادن برادراش قاچاقچی و مواد فروش بودن دختره خودش هم زیاد درست نبوده چند ماهی با مهدی پنهونی ارتباط داشته بعد که مهدی در مورد دختره یه چیزایی میشنوه دختره رو ول میکنه اما اونا دست بردار نبودن و فهمیدن که مهدی قراره با تو ازدواج کنه اون روز هم تصادفی از جلو در شما رد میشدن میبینن بهترین موقعیت الان هست شب مهدی رو میبرن کوچه پشتی و بهش میگن این زنت هم با شوهر خواهرش سر و سری داره مهدی باهاشون درگیر میشه و اونا هم با چاقو میزننش و فرار میکنن همسایه ها جسد مهدی رو میبینن و میان به خونوادش خبر میدن تا برسونن بیمارستان مهدی تموم کرده.دو دستی کوبیدم تو سرم و گفتم چقد بدبختم من اخه .با مشت میزدم تو سینه مرتضی و میگفتم دروغ میگی دلم میخواست خودمو خفه کنم .گفتم من الان چه غلطی باید بکنم اینجا بزار برم ببینم چه خاکی تو سرم باید بکنم.مرتضی جلومو گرفت که تو بری هم با اون ننه ات و مهین جایی تو اون خونه نخواهی داشت منم صیغه ام با مهین چند روز دیگه تمومه کلا قیدشو میزنم به شرفم قسم گفتم تو یه بی شرفی که منو بدبخت کردی من چرا باید مجبور میشدم فرار کنم.نشستم یه گوشه و فقط زار زدم برا بخت بد خودم برا مهدی برا زندگی که در یه قدمیم بود .مرتضی دوباره رفت که فعلا مجبورم رفتارم طبیعی باشه نمیتونم اینجا بمونم مسافر دارم.من موندم و یه تنهایی بزرگ و ترس و بلاتکلیفی.صبح شد مرتضی نیومد چند روزی گذشت بازم از،مرتضی خبری نشد هر چی هم برای خوردن بود تموم شده بود دو روز بود گرسنه و تشنه مونده بودم تو اون اتاق.تمام مدت سعی میکردم فقط بخوابم تا اینکه بعد دو هفته مرتضی اومد طاقت اینکه رو پاهام بلند بشم و نداشتم به هزار مصیبت بلند شدم و قفل در و باز،کردم.مرتضی با کلی وسایل اومده بود
نگاهی بهش نکردم و برگشتم تو رختخوابم.اومد نشست تو طاقچه جلوی پنجره گفت صیغه اش با مهین تموم شده و بهش گفته که نمیخوام باهات ازدواج کنم مهین هم قشقرق بپا کرده بهش شک کردن که با منه.و برا همین نمیتونست بیاد محلی به حرفهاش ندادم.نگاهی بهش کردم و گفتم چه بلایی قراره سرم بیاره .گفت منتظر میمونیم عده ات تموم بشه بریم عقد کنیم نه خوشحال شدم نه ناراحت راهی بود که مجبور بودم طی کنم.گفت برات وسایل خریدم یه یخچال کاچویی هم برام خریده بود که وسایل خراب نشن با یه گاز پیک نیک.دلم شدیدا غذای گرم و خونگی میخواست گفتم از علی چخبر گفت هیچی علی هم داره زندگیشو میکنه.گفتم خانواده مهدی چی اونا چیزی نگفتن .گفت نه وقتی خبر پیچیده تو کل محل که چرا مهدی رو کشتن روشون نشده حرفی بزنن از یه طرف هم ننه ات و حسن رفتن خونشون داد و بیداد کردن که باعث فرار اقدس شما شدین در واقع دست پیش گرفتن.با خودم گفتم اصلا گیرم که من میفهمیدم چرا باید فرار میکردم اگه تو نامرد در حقم نامردی نمیکردی حرفهاش بیشتر شبیه جوک بود گفتم مرتضی یه چیزی میپرسم راستشو و بگو تو که مقصر نبودی تو آدم نفرستادی که مهدی رو بزنن.بلند شد با حرص چند قدم جلو اومد و گفت من و چی فرض کردی من چرا باید اینکارو بکنم بعد هم در و کوبید و رفت.اینبار هم دو هفته ای نیومد وضعم خیلی داغون بود رفتم دستشویی و با همون آب سرد تنمو شستم و اومدم تو اتاق کل بدنم درد میکرد شدیدا سرما خورده بودم
النگوها و طلاهای دو دستم بهم دهن کجی میکرد و یاداور نامردی بود که در حق محبتهای اون خانواده کرده بودم درشون آوردم همرو گذاشتم لای یه روسری و محکم بستم که بعدا برشون گردونم بهشون.سه چهار روز بعدش مرتضی اومد سراغم که جمع کن بریم .گفتم کجا اخه حرفی نزد چادرمو برداشتم با بقچه لباسهام و راه افتادم بازم همون پیکان بود دم در.سوار ماشین شدیم سرمو تکیه دادم به شیشه دیگه برام مهم نبود چه اتفاقی برام میفته .یک ساعتی تو راه بودیم که رسیدیم به یه روستای خوش آب وهوا جلوی یه خونه قدیمی نگهداشت پیاده شد و با سر به من اشاره کرد که پیاده بشم .پیاده شدم و گفتم اینجا کجاس گفت اینجا خونه پدربزرگمه به من ارث رسیده .میخوام اینجا رو برات خونه عروس کنم در و باز کرد و رفتیم داخل .خونه داغون و خرابه بود بهش گفتم اخه اینجا که نمیشه زندگی کرد گفت برات میسازمش .حیاط،خیلی بزرگی داشت گفت بیا بریم تو رو بسپارم یه مدت دست بی بیم تا خونه رو درست میکنم جات راحت باشه چادرمو کشید و دنبالش راه افتادم دوسه تا خونه پایین تر رفتیم که مرتضی با صدای بلند داد زد بی بی سودابه بی بی سودابه یه پیر زن خوش سیما و کوتاه قد سرشو از در بیرون آورد و گفت :ها، چیه؟تا چشمش به مرتضی افتاد گل از گلش شکفت اومد بیرون و دستاش و باز کرد و مرتضی رو بغل کرد گفت
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_بیستوچهارم
مرتضی تو کجا اینجا کجا چه عجب بعد این همه سال یاد ما افتادی از پشت مرتضی سری کج کرد و به من نگاه کرد و اومد جلومو سلام دادم دستشو دراز کرد منم بغل کرد و بوسید گفت :تو زن مرتضی هستی؟نگاهی به مرتضی کردم و گفت آره بی بی میبینی چه عروسی تور کردم و بلند خندید بی بی اینبار محکم تر بغلم کرد و با دست هدایتم کرد داخل رفتیم تو خونه یه حیاط کوچیک بود که پر از مرغ و جوجه بود و یه شیرآب هم اونور حیاط بود گفت بیایید تو بی بی اینجا غریبی نکن خونه خودته.مرتضی دنبال حرفشو گرفت و گفت اره بی بی اوردم اقدس یه مدت اینجا بمونه من خونه حاج بابا رو تعمیر کنم و بریم اونجا زندگی کنیم.بی بی با تعجب نگاهی به مرتصی کرد و گفت چه عجب مگه خونه خودت تو شهر چشه که میخوای بیای اینجا مرتضی گفت اقدس دوس داره جای باصفا زندگی کنه شهر و دوست نداره نگاهی به من کرد و چشمکی زد رومو برگردوندم اونور بی بی گفت قدمتون بالاسر به بچه ها هم میسپارم کمکت کنن.مرتضی دستت درد نکنه ای گفت و بلند شد که بره همونطور که کفشهاشو میپوشید رو به بی بی گفت بی بی اقدس چیزی نخورده ها ناشتاش لبمو گاز گرفتم که زشته چرا میگی خندید و رفت.بعد رفتن مرتضی بی بی اومد با یه سینی پر از کره و سر شیر و عسل و نون تازه محلی گذاشت جلومو گفت من برم به مرغا دون بدم بیام برات چایی هم بریزم تشکری کردم و بی بی ادامه داد دخترم غریبگی نکنی ها مرتضی به گردن من خیلی حق داره کل این خونه مال مرتضی هست و رفت بیرون .بوی نون محلی هوش از سرم برده بودچند لقمه ای خوردم و سینی بلند کردم و رفتم تو ایوون و گفتم اینو کجا بزارم بی بی زود خودشو رسوند و از دستم گرفت و گفت عه تو چرا زحمت کشیدی دختر برو بشین گفتم نه بی بی اینطور معذب میشم بزار کمکت کنم .خنده بانمکی کرد و گفت ببر اون اتاق اخری بزار خودم میام جابجا میکنم چشمی گفتم و بردم تو مطبخ.یه آشپزخونه کوچیک ولی خیلی با سلیقه بود گذاشتم اونجا و اومدم تو ایوون دیدم یه فرش پهن کرده گفت دختر جون بیا بشین اینجا صفاش بیشتره
نشستم رو فرش همون پیرهن زرشکی که خواهرای مهری خریده بودن و پوشیده بودم با یه روسری مشکی چادرمو انداختم رو بند و نشستم بی بی داشت به مرغهاش دون میداد و هرازگاهی هم یکی از جلوی در رد میشد به بی بی نه خسته ای میگفت و میرفت بعد یکی دو ساعت دوتا خانوم دیگه اومدن اونجا که فهمیدم خواهرای بی بی هستن .بی بی با ذوق رفت بهشون گفت میدونید کی اومده اونا هم با تعجب گفتن نه چخبر شده.منو با دست نشون اونا داد و گفت زن مرتضی هست اول تعجب کردن گفتن کدوم مرتضی بی بی زد پشتشون و گفت وا مرتضی ِ خلیل خب همینکه اینو شنیدن چشاشون پر اشک شد و اومدن بالا منو بغل کردن و سراغ دوتا زن و ازم گرفتن حدس زدم که خواهرای مرتضی رو میگن گفتن خوبن سلام دارن.هر کدوم میرفت از تو خونش یه چیزی برام میاورد و با ذوق میگفتن مرتضی دوست داره از اینا تو هم دوس داری تشکر میکردم و از هر کدوم یکم امتحان میکردم .انقد خون گرم بودن که بدبختی های پشت سرمو فراموش کرده بودم رفتن یکم سبزی از تو باغچه اشون چیدن و گفتن مرتضی آش رشته دوست داره براش درست کنیم.کمکشون کردم و بی بی یه دیگ بزرگ آورد و تو حیاط آتیش روشن کرد و آش و بار گذاشت.عطر آش با سبزی محلی هوش از سر ادم میبرد. موقع ناهار بود که صدای یاالله یاالله بلند شد بی بی رفت دم در و رو به من کرد و گفت عروس چادرت و بپوش پسرای من میخوان بیان عرض تبریک زود بلند شدم و چادرمو پوشیدم دوتا مرد همسن مرتضی اومدن داخل و سلام و احوالپرسی کردن و تبریک گفتن سراغ مرتضی رو گرفتن گفتم خبر ندارم تو همین حین یه پسر نوجوون اومد که بی بی این فامیلتون میگه کمک لازم دارم .بی بی گفت کی گفت همینی که اومده خونه حاج بابا . گفتم مرتصی هست حتما اون دوتا مرد رفتن و منم کفش پام کردم که ببینم مرتضی چیکار میکنه رفتم تو کوچه دیدم یه کامیون بزرگ جلو درشون نگهداشته و مرتضی با کمک اون پسرا دارن مصالح خالی میکنن انگار مرتضی جدی جدی میخواست با من اونجا زندگی کنه.مرتضی تا منو دید دویید اومد پیشم و گفت تو چرا اومدی اینجا گفتم میخواستم ببینم واقعا نیتت جدی هست اخمی کرد و گفت من نامرد نیستم که حالا یه اشتباهی کردم یه بار از دستت دادم دوباره تکرار نمیشه گفت برو تو خونه منم اینارو خالی کنم میام.برگشتم خونه بی بی.بی بی آش و از رو شعله برداشته بود و تا منو دید گفت اومدی عروس بیا روی این آش ها رو پیاز داغ و نعناع بریز منم بیام چشمی گفتم و رفتم مشغول شدم.هم خوشحال بودم از بابت اینکه مرتضی منو واقعا میخواد از یه طرفم هر موقع گذشته رو مرور میکردم بیشتر میترسیدم و عذاب وجدان خفه ام میکرد من و بی بی سفره رو پهن کردیم و مرتضی و پسر عمه هاش اومدن بی بی به یکی از پسراش گفت محمود برو خاله هاتم صدا کن بیان.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_بیستوپنجم
محمود رفت و با عمه ها برگشت همه دور سفره جمع شدیم و آش خوردیم جمعشون خیلی باصفا بود مرتضی هرازگاهی یه چشمکی حواله ام میکرد و من سرخ میشدم بی بی پرسید مرتضی کی عروسی کردی که ما خبر دار نشدیم درسته خواهرات دیگه با ما سر سنگینن اما از تو انتظار نداشتیم بی سر و صدا زن بیاری مرتضی صداشو صاف کرد و با دست سیبیلاشو پاک کرد و گفت حقیقتش بی بی ما فقط عقد کردیم و عروسی نکردیم هنوز برا همین اقدس اینجا پیش شما میمونه تا من خونه رو آماده کنم و عروسی بگیریم اینجا عمه ها چشاشون برق زد و خوشحال هر کدوم یه نقشه برا عروسی مرتضی میکشیدن مرتضی آروم خم شد سمتم و گفت انتظار نداری که بدون بزن و بکوب بریم خونه امون چشم غره ای بهش رفتم و قهقهه ای زد و بلند شد .گفت بی بی دستت درد نکنه من برم دیگه ببینم بنا پیدا میکنم پسر عمه هاش بلند شدن که ما یکی رو میشناسیم بیا بریم پیشش مرتضی با پسر عمه هاش رفتن منم کمک بی بی سفره رو جمع کردم سوالهای عمه ها شروع شد که از خانوادت بگو کی ان کجان چی شدن چطور شد راضی شدن تو با مرتضی بیایی
حق داشتن کار ما کلا هیچ توجیهی نداشت.مجبور شدم بگم کسی رو ندارم و یه برادر دارم که اونم رفته شیراز و من با مرتضی اومدم اینجا دیدن زیاد طفره میرم دیگه سوالی نکردن.دلم میخواست یه حموم درست و حسابی برم با خجالت پرسیدم بی بی اینجا حموم کجاس گفت یکی دو کوچه پایین تر هست فردا صبح میبرمت حتما دختر جون تشکری کردم و بی بی اصرار کرد که برم دراز بکشم خسته ام حتما دلم خیلی میخواست یه استراحتی بکنم و بی بی منو برد تو یکی از اتاقها و گفت اینجا اتاق تو تا وقتی که خونتون تکمیل بشه مثل دخترمی برام.بقچم و برداشتم و رفتم اتاق پشتی
یه دست رختخواب بود و یه آینه کوچیک که به دیوارش آویزون بود . یه فرش کوچیک که وسط پهن کرده بودن
رفتم بالشو و برداشتم و دراز کشیدم شدیدا خسته بودم اما خوابم نمیبرد قیافه مهین و ننه جلو چشام بود الان چیکار میکنن پروین الان کلی تیکه بار مهین و ننه کرده بخاطر مرتضی و من علی الان چیکار میکنه مردم پشت سرم چی ها میگن تو همین فکر و خیالها بودم که صدای مرتضی و پسر عمه هاش اومد مرتضی سراغمو از عمه گرفت اونم گفت اتاق پشتی هست گفتم بره استراحت کنه
اهانی گفت و بعد چند ثانیه با انگشت دو سه تا ضربه به در زد زود روسری رو سرم کردم خجالت میکشیدم ازش هنوز برام عادی نشده بود . گاهی میترسیدم ازش گفتم بیا تو اومد تو و گفت به به اقدس خانم چخبر گفتم خسته ای بیا یکم استراحت کن من برم کمک عمه .گفت نمیخواد بری عمه رفت خونه خواهراش کاری نداره یهو دلم هری ریخت پایین از تنها بودن با مرتضی خاطره خوبی نداشتم.عرق سردی رو کل بدنم نشست مرتضی اومد یه گوشه نشست و گفت .اقدس دو هفته دیگه عده ات تموم میشه عقد میکنیم یه خواهش دارم ازت کلا فراموش کن گذشته رو من خیلی میخوامت و خاطرت برام عزیزه قول میدم خوشبختت کنم تمام مدت با انگشتهام بازی میکردم و حرفی نزدم اینا رو گفت و رفت.شب بی بی پسرهاشو فرستاد خونه خواهرش تا من راحت باشم صبح فردا اومد که اقدس ماشو رخت و لباست و جمع کن بریم حموم خوشحال زود برا خودم لباس برداشتم و رفتیم حموم بی بی برام صابون گرفت از یه بقالی و رفتیم
یه حموم بود که قسمت زنها دوتا حموم کوچیک بود خیلی گرم بود و دلم میخواست ساعتها اونجا باشم کثیفی یه عمر انگار رو تنم بود یاد حموم عروسی افتادم از کجا رسیده بودم به کجا . مرتضی صبحها تا شب بالا سر خونه و کارگرها بود تا خونه رو تموم کنه منم خونه عمه بودم و کمکش میکردم مرتضی کلی وسایل و خوراک خریده بود و من و بی بی غذای کارگرها رو درست میکردیم.تو دو هفته خونه رو بازسازی شد و تموم شد .مرتضی حموم هم درست کرد از این بابت خیلی خوشحال بودم .یه اتاق بزرگ که توش دوتا اتاق کوچیک بود با یه مطبخ بیرون حیاط کنار آشپزخونه هم حموم بود و کنار حموم هم دستشویی.یه حوض گرد هم نزدیک خونه ها درست کرد و نصف حیاط و کاشی کاری کرد گفت بقیه رو گل میکاریم .خونه خیلی تمیز و دلنشینی شد دل تو دلم نبود که برم اونجا زندگی کنم عده منم تموم شده بود بعد تمیزکاری خونه مرتضی گفت اقدس فردا صبح میام دنبالت بریم عقد کنیم .دلشوره گرفتم باز با نگرانی گفتم کجا گفت بریم تهران عقد کنیم برا خونمونم وسایل بخریم و عروسی بگیریم بیاییم خونمون.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_بیستوششم
با یه عشق خاصی این حرفها رو میزد که ته دلم قرص شد خیلی خسته بودم رفتم خونه عمه مرتضی هم مثل همه این روزها که تو خونه خودمون بود گفت صبح میام دنبالت رفتم تو حیاط دست و رومو شستم بی بی شام دمی گوجه پخته بود گفت برو بگو مرتضی هم بیاد شام بخوره بعد بره .برگشتم مرتضی رو صدا کردم باهم رفتیم شام خوردیم و مرتضی گفت عمه جمعه این هفته عروسی میگیریم میریم خونمون بی بی خیلی خوشحال شد مرتضی گفت اهالی رو خبر کن عروسی تو خونه خودمون میگیریم بی بی گفت شام عروسی رو ما میپزیم خیالت راحت به منم گفت هر چی لازم داشتی بگو بهم چشمی گفتم و جمع و جور کردیم و خوابیدیم.صبح زود بیدار شدم نمیدونم ذوق داشتم یا استرس ولی دل تو دلم نبود بلند شدم و لباس پوشیدم و اماده نشستم ساعت حدودای ۷ بود که مرتضی در زد بی بی همیشه زود بلند میشد بعد نماز نمیخوابید رفت در و باز کرد و اومد منو صدا کرد که مرتضی اومده دنبالت کفشهامو پوشیدم و همون چادر مخمل و که علی برام خریده بود سر کردم و با مرتضی رفتیم تهران ازیه محضر وقت گرفته بود رفتیم اول محضر بدون هیچ تشریفاتی با چادر مشکی بی کس و کار عقد کردیم دونفر و هم مرتضی پول داد شاهدمون شدن و رفتیم بازار مرتضی منو برد یه چلوکبابی که تو بازار بود عطر کباب تموم اون راسته رو برداشته بود . من اولین بارم بود که میرفتم غذاخوری معذب بودم اول بعد مرتضی کلی سربسرم گذاشت و یخم وا شد.بعد هم رفتیم بازار برا خرید وسایل.اول رفتیم طلافروشی یه حلقه ازدواج ساده برداشتم و مرتضی برام یه سرویس خوشگل انتخاب کرد گردنبندش ۵ تا گل بود با دستنبد و گوشواره و انگشتر هم داشت .بعد هم ۶ تا النگو برام خرید گفت خوش ندارم چیزی کمتر از قبلی ها برات بخرم.برا بی بی ها هم گفتم برا تشکر براشون چیزی بخریم .مرتضی برا عمه سودابه یه انگشتر خرید برا دوتا عمه هاشم هم پارچه خرید.لباس عروس و پیرهن و لباس راحتی، کیف و کفش ،آینه و شمعدون و چادر با چند طرح برام خرید کلی ذوق داشتم برا مرتضی هم کت و شلوار خریدیم لوازم ارایش هم خرید برام با یه جعبه آرایش کرم رنگ بعد هم رفتیم سراغ وسایل خونه .اون سری که من چیزی ندیدم و انتخاب نکردم اصلا این بار خودمون رفتیم خرید خاطره خیلی خوبی بود اون روز.اجاق گاز پنج شعله که اون زمان کم خونه ای داشت پخچال ،چرخ گوشت،آبمیوه گیری، چیزایی که من تا اون موقع ندیده بودم و نداشتیم یه سرویس خوشگل ۱۲ نفره چینی خریدیم.سماور و زودپز فرش و متکا هم خریدیم پرده هم خریدیم برای خونه امون.قرار شد اینا رو فردا مرتضی بیاد بار کنه بیاره روستا .خسته و کوفته راهی روستا شدیم وسایلی که خریده بودیم و بردیم خونه عمه.عمه کلی کل کشید و نقل ریخت سرمون.پسراش جلومون شروع کردن به رقصیدن و مرتضی هم همراهیشون کرد با کمک بی بی وسایلو بردیم اتاق پشتی بی بی گفت مادر بیا یه چایی بخور بعد جابجا کن بی بی رفت بیرون و من از بین وسایل انگشتری که برا بی بی خریده بودیم و برداشتم و رفتم پیش مرتضی که لم داده به متکا بی بی با ۳ تا استکان چای خوش عطر اومد نشست .من انگشتر و گذاشتم جلوشو و گفتم بی بی این مدت خیلی زحمتت دادیم ناقاباله
.اول یه اخمی کرد و گفت دستتون درد نکنه اینکارا چیه مرتضی اولاد خودمه منتی نیست .مرتضی گفت بی بی من پدرو مادرمو زیاد ندیدم زحمت بزرگ کردنم گردن تو و حاج بابا بود این که ارزشی نداره انشاءالله سرتاپاتو طلا میگیرم .بی بی قربون صدقه مرتضی رفت و انگشتر و برداشت و نگاهش کرد و گفت چه خوش سلیقه ای عروس دستش کرد و گفت باید به زری و گلبس هم نشون بدم و لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت دق میکنن از حسودی و خندید.مرتضی گفت برا اونا هم پارچه خریدم بی بی تشکری کرد و با ذوق بلند شد رفت.من و مرتضی تنها شدیم پاهام داشت از درد میترکید پاهامو دراز کردم و مرتضی سرشو گذاشت رو پاهامو دراز کشید
خجالت میکشیدم بدنم مور مور میشد
نگاهی بهش کردم و لبخندی زد و گفت چیه اقدس چرا انقد سرخ شدی گفتم چیزی نیست خسته ام نگاهشو به سقف دوخت و گفت اقدس باورم نمیشه بلاخره ما عقد کردیم .آهی کشیدم و گفتم آره با هزار تا بلایی که سرمون اومد بلاخره عقد کردیم و روزهایی که از سر گذروندم جلو چشام رژه رفت یعنی هیچ کس دنبال من نگشته اصلا یا خبر دارن کجام.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_بیستوهفتم
بی بی برامون دلمه پخته بود انصافا هم دستپختش عالی بود بی بی صدام کرد که اقدس بیا شام ببریم .مرتضی با بی میلی سرشو از رو پاهام برداشت و بلند شدم رفتم پیش بی بی گفتم عجب عطر و بویی راه انداختی بی بی سودابه.لبخند شیرینی زد و گفت بیا دختر جون سفره رو پهن کن من پسرارو هم صدا کنم بیام .بی بی رفت سراغ پسرهاش سفره رو پهن کردم و وسایل و چیدم بی بی عادت داشت کنار سفره غذا رو بکشه قابلمه دلمه رو هم بردم سر سفره.منتظر نشستم که بی بی با خواهراش و بچه هاش و پسراش دایره بدست وارد خونه شدن .مرتضی با شوق نگاهی به من کرد و گفت ببین چه کردن عمه هام یه سینی حنا دستشون وارد شدن مرتضی گفت خواهشا یه لقمه شام بخوریم بعد من گیج نگاهشون میکردم همشون خندیدن و نشستن سر سفره بعد شام عمه ها نزاشتن من کمک کنم و یه تور قرمز انداختن رو سرمو کنار مرتضی نشوندنم.عمه زری دایره میزد و عمه گل بس میخوند انصافا هم صداش عالی بود ما رو نشوندن وسط اتاق و دختر و پسر دورمون حلقه زدن و خوندن و رقصیدن بعد هم عمه سودابه حنا رو آورد و با یه سکه طلا تو دستم من ومرتضی حنا گذاشت و برا بقیه هم کف دستشون با همون سکه حنا گذاشت و اخر سر سکه رو گذاشت کف دست من که کادوی من به شما .مرتضی دست و پیشونی عمه رو بوسید و منم بوسیدمش و تشکر کردم عمه سودابه به مرتصی گفت به خواهرات خبر دادی بیان .گفت نه نمیخواد اونا بیان اینجا باز یه بحثی باز کنن ول کن عمه اونا منم منکر شدن دیگه چه انتظاری داری ازشون.دوست نداشتم تو بحثشون دخالت کنم و بلند شدم که برم دستمو بشورم که عمه گفت کجا عروس باید صبر کنی خشک بشه بعد بکنی .برگشتم نشستم از خستگی دیگه نا نداشتم .دلم میخواست برم بخوابم درسته من محبتی از جانب خانواده ام ندیده بودم ولی یه چیزی انگار همیشه کم بود انگار یه چیزی رو گم کرده بودم بلاخره بی بی اجازه داد دستمو شستم و رفتم تو اتاق .کادوهای عمه ها رو اوردم و دادیم کلی تشکر کردن و رفتن منم رفتم اتاق و وسایل و یه گوشه جمع کردم و رختخوابم و پهن کردم دراز کشیدم .که مرتضی لای در و باز کرد و زود بلند شدم و نشستم اخمی کرد و گفت لامصب من دیگه محرمتم اون لامصب و بکن از رو سرت روسریمو بل خجالت باز کردم و مرتضی اومد نزدیکم و موهامو که جمع کرده بودم باز کرد موهام تا روی کمرم بلند بود و ریخت پایین و افتاد رو رختخواب مرتضی چشاش برق زد و گفت اقدس تو خونمون موهاتو اینجور برام باز بزار حتما.مرتضی برخلاف تیپ و قیافه اش خیلی مهربون بود و گاهی مثل بچه ها بی شیله پیله میشد چشمی گفتم و بلند شد و گفت فردا میرم دنبال وسایل.انشاءالله ی گفتم و مرتضی هم رفت تا بخوابه.دراز کشیدم ولی ذوق وسایل نو و خونه نو نمیزاشت بخوابم .بلند شدم و وسایلی که خریده بودیم و نگاه کردم اول جعبه آرایشم و باز کردم سایه چشم عاشقش بودم ماتیکهام با خودم گفتم اینجا کی قراره منو آرایش کنه فکر نکنم آرایشگاه داشته باشن خوابیدم و صبح با صدای خروس بی بی بیدار شدم .روسریمو سر کردم و رفتم تو حیاط آبی به صورتم زدم دیدم بی بی هم بیدار شده و تو آشپزخونه مشغوله.از کنار در خم شدم و گفتم سلام بی بی .بی بی برگشت نگاه پر مهری بهم کرد و گفت سلام دختر جون بیا تو.رفتم تو و کنار اجاق گاز رو زمین نشستم بی بی هم روبروم نشست و مشغول درست کردن ماست بود همونطور که داشت ماست و به شیرها اضافه میکرد گفت من دختر ندارم ولی این چند وقت که تو بودی لذت دختر داشتن و چشیدم انگار دختر خودم قراره پسفردا عروس بشه.گفتم اگه قابل بدونی دخترت میشم عمه آهی کشید و گفت تو برام اندازه دختر نداشتم عزیزی گفتم عمه اینجا کی عروسهاتونو آرایش میکنه.گفت بفکرش بودم عمه دختر رقیه خانوم تو شهر آرایشگاه داره سپردم بیاد اینجا آرایشت کنه .تشکر کردم و گفتم واقعا در حقم مادری میکنی عمه منکه طعمشو نچشیدم عمه که فکر میکرد مادرمم مرده خدا رحمتش کنه ای گفت و بلند شد .رفتم تو اتاق چوب لباس ،لباس عروسی که خریده بودم از میخ روی دیوار آویزون کردم و نگاهی بهش کردم برخلاف لباس عروس قبلیم این ساده تر بود و پف کمتری داشت .دلم نمیخواست مثل اون یکی باشه کلا میخواستم همه چی رو فراموش کنم ولی این مغز لامصب نمیزاشت.مثل دختر بچه ها با ذوق کفشهامم گذاشتم زیرش و رفتم سراغ بی بی صبحونه رو خوردیم و گفتم برم به خونه سر بزنم بی بی هم گفت باهم بریم .رفتیم در و بی بی باز کرد و رفتیم تو یکم گردو خاک شده بود با جارو دوباره کف اتاقها رو جارو کردم و حیاطم جارو زدم و نشستم لب ایوون کنار بی بی از شوهر خدا بیامرزش گفت که از رو تراکتور افتاد و مرد از بچه هایی که مرده بدنیا آورده بود از پدرو مادرش از هر دری حرف زدیم ولی من نمیتونستم در مورد خودم بگم.حرفهای عمه تموم شد و گفت خب دختر جون تو از خودت بگو .
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_بیستوهشتم
زبونم بند اومد در همین حین صدای مرتضی اومد که پسر عمه هاشو صدا میکرد.چادرمو سرم کردم زود رفتم در و باز کردم مرتضی منو دید و گفت عه عروس خانمم که اینجاس.پسر عمه هاشم رسیدن و با کمک اونا وسایل و آوردن پایین عمه هم زودرفته بود بساط اسپندو آماده کرده بودوبا سلام و صلوات وسایل و ریختن توحیاط و وانتی رفت.عمه گل بس سینی شربت به دست اومد تو عجب زن فهمیده ای بود از تشنگی زبونمون خشک شده بود با کمک عمه ها خونه رو چیدیم دوتا فرش لاکی رنگ خریده بودیم که اونا رو تو اتاق بزرگ پهن کردیم با پشتی های همرنگش خیلی خوشگل شده بود مرتضی یه کمد بزرگ لباس با یه کمد ویترینی هم خریده بود که چینی هامو توش چیدم وکمدم گذاشتم انتهای اتاق آینه و شمعدونمونم گذاشتم رو طاقچه ای که درست کرده بودن.عمه هم رفت از تو خونشون یه قرآن اورد و گذاشت رو طاقچه و گفت قران حافظ خودتون و خونتون باشه همیشه یخچال و گاز و هم بردیم آشپزخونه که کنار اتاق بزرکمون بود و درش به ایوون باز میشد .بی بی گفت دو دست رختخواب براتون درست کردیم برا پا تختی میخواستیم بیاریم زودتر میاریم و خندید و رفت خونش و با کمک عمه ها دو دست رختخواب بزرگ اوردن با پارچه های خوشرنگی هم رویه کرده بودن از عمه ها تشکر کردم و گفتم من کسی رو ندارم شما برا منم مادری کردین و گریه ام گرفت دلم خیلی وقت بود پر بود زدم زیر گریه .عمه ها بغلم کردن و یه دل سیر گریه کردم اونا فکر کردن به یاد مادرم که مرده گریه میکنم اما من به یاد همه بدبختی هایی که با حضور مادرم کشیدم گریه کردم.بعد رفتن عمه ها مرتضی اومد کنارم و تو دستش یه پارچه بود گرفت سمتم گفتم چیه گفت باز کن ببین باز کردم یه تاج تلی خوشگل بود که پر بود از گلهای سفید و صورتی پارچه ای که از دو طرف ریسه گل بود چند تا اونموقع اونا مدبودن .گفتم وای مرتضی تو چقد بفکر بودی من اصلا یادم نبود گفت زنه گفت اینا جدید مد شده برات خریدم و تابی به سیبیلهاش داد و دستشو انداخت دور شونمو من و چسبوند به خودش اولین بار بود که انقد نزدیکش بودم مثل یه بچه کنارش گم شده بودم.مرتضی گفت هزار بار گفتم گذشته رو فراموش کن بچسب به الان فردا عروسیمونه خانم چش مشکی با اون چشات دلم و بدجور بردی بلند و شد و همزمان که از در خارج میشد نگاهی بهم کرد و گفت دلم و بدجور بردی اقدس خانم دلم بدجور براش رفت برا زبون بازی هاش شاید من از بس مورد توجه کسی نبودم برا کوچیکترین تعریفی دلم میلرزید.مرتضی صدام کرد رفتم پیشش گفت اقدس برو لباس بپوش لباس خوشگلاتو ها بریم جایی .گفتم کجا اخه من باید برم حموم نمیتونم .گفت آبگرمکن خریدم امشب میارن فردا همینجا میری حموم با ذوق گفتم باشه و رفتم خونه عمه لباس پوشیدم و به عمه گفتم داریم میریم بیرون.مرتضی یه ماشین پیکان آجری رنگ آورد دم در گفتم اینو از کی گرفتی گفت مال خودمونه گفتم دروغ میگی کی خریدی گفت امروز خریدم که راحت بریم شهر بیاییم با اتوبوس که نمیتونیم .سوار شدم اون موقع ماشین خوبی حساب میشد پیکان.رفتیم تهران و مرتضی یکراست رفت دم یه عکاسی نگه داشت و رفتیم تو چند تا عکس گرفتیم با هم و مرتضی هم یه دوربین عکاسی کرایه کرد گفت باید فردا ازت عکس بگیرم که بچه هامون ببینن مادرشون چه عروس خوشگلی بودبعد هم رفتیم شام جیرکی و شب حدودای ۹ بود که رسیدیم .رفتیم خونه بی بی پسر عمه مرتضی گفت عصر آبگرمکن و آوردن بردیم گذاشتیم تو حیاط مرتضی گفت بریم نصبش کنیم .باهم رفتن آبگرمکن و درست کردن با نفت کار میکرد مرتضی گفت صبح خواستی حموم بری بگو یادت بدم چطور روشن میشه .اون شبم خونه عمه موندم و صبح مرتضی در زد بیدار شدم گفت حموم نمیخواستی مگه بری گفتم اره گفت پاشو بیا حوله ای که بی بی بهم داده بود رو برداشتم و با لباسهام رفتم مرتضی آبگرمکن و روشن کرد و رفتم حموم
حموم نو و تازه ببا کاشی های تمیز دلم میخواست ساعتها اونجا بمونم ولی باید موهام خشک میشدن قرار بود ساعت ۱۱ دختر رقیه خانم بیاد آرایشم کنه.مرتضی همراه پسر عمه هاش رفته بود دنبال خرید میوه و شیرینی .عمه ها هم مشغول پخت شام بودن همه به یه کاری مشغول بودن.مرتضی چند تخته فرش امانت گرفته بود پهن کرد تو حیاط که مردا تو حیاط هستن و خانمها هم تو خونه .کل حیاط و ریسه کشیده بودن و چراغانی کرده بودن بعد حموم آبگرمکن و خاموش کردم و نگاهی به خونه کردم که مرتب باشه و رفتم پیش عمه ها.عمه ها با صلوات و گاهی هم با ترانه خونی مشغول پخت و پز بودن .ساعت ۱۱ شد که دختر رقیه خانم که اسمش ملیحه بود اومد عمه آورد تو اتاق منو گفت عروسمون ایشونن .موهام و باز گذاشته بودم نیمه مرطوب بود که گفت بزار اول موهاتو بیگودی ببندم بعد آرایشت کنم گفتم میشه موهامو باز بزاری دوست ندارم جمع کنی گفت باشه تاجمم نشونش دادم و کلی ذوق کرد که اینو از کجا خریدی اینا خیلی گرونن
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"الهی امشب".
ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ "قلبہای ما ﺑﺰﺩﺍﯼ"..
و "نور ایمانت" را
در "قلبهایمان جاری کن".🌙
✨شبتــــون دور از غم
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخند بزن به روزگاری 🙂
که از نو شروع شده
صبح یادآور زیباییهاست
یادآور زندگی نو
شروعی نو،
نگاهی نو و امیدی نو ...
سلام صبح بخیر
دوشنبهتون گلباران
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_بیستونهم
گفتم شوهرم خریده و خوش به حالتی گفت و مشغول بستن بیگودی شد گفت سودابه خانم میگفت اهل تهرانی چطور راضی شدی زن یه روستایی بشی.گفتم مرتضی هم اهل تهرانه راننده ماشین بزرگه من دوست نداشتم تو شلوغی باشیم گفتم بیاییم اینجا از فضولیش و لحن حرف زدنش خوشم نیومد هر چی میپرسید جواب سر بالا میدادم شروع کرد به آرایشم که گفتم تو چشام سرمه بکش دوس دارم ببا اکراه سرمه کشید و یه سایه ملایم انتخاب کردم که اینو بزن گفت وا عروسها دوسدارن رنگ آبی و سرخابی بزنن تو چرا اینطوری گفتم دوس ندارم اونطور آرایشش که تموم شد تو آینه خودمو دیدم بد نبود کارش یه رژ قرمز هم زد برام و رفت سراغ موهام بیگودی ها رو باز کرد و اول یه کاکول برام درست کرد و بقیه رو هم مرتب کرد و تاجمم گذاشت رو سرم و جلوی موهامم تافت طلایی زد اونموقع مد بود رو فرهامم یکم تافت طلایی زد بد نشد کمک کرد لباسمو پوشیدم و یه تور هم که اندازه موهام بود و چین داد و زد به موهام .کمک کرد لباسمم پوشیدم و نشستم طلاهامو بندازم که عمه اومد تو دید کارش تمومه تشکری کرد و با سر اشاره کرد. که صبر کنم پول ملیحه رو داد و تشکر کرد و گفت شب منتظریم اونم چشمی گفت و رفت .بعد رفتن ملیحه بی بی مرتضی رو صدا کرد که بیا کمک زنت دم گوششم گفت ما رسم داریم داماد سر تا پای عروس و طلا بگیره اینجور وابسته تر میشه هیچ وقت خودت طلاهاتو نپوش .عمه رفت و مرتضی اومد تو همونطور خیره شده بود بهم .گفت وای اقدس تو چرا انقد خوشگلی گفتم بیا کمک کن طلاهامو بندازم چشمی و گفت و اومد نزدیکم نشست و طلاهامو برام بست رفت و دوربین و آورد و گفت بزار چند تا عکس بگیرم از عروس خوشگلم .چندتا عکس گرفت و پسر عمه هاش صداش کردن و بردن اونور از سر و صداشون معلوم بود دارن لباس دامادی تن مرتضی میکنن.صدای صلوات و ترانه خونی هاشون با هم قاطی شده بود.عمه اومد کمکم کرد و چادر و انداخت رو سرمو منو برد پیش مرتضی تو اتاق یه دسته گل بزرگم مرتضی گرفته بود برام دادن دستمو نشستم کنارش .عمه زری یه نوار گذاشت تو کاست وعمه ها جلومون رقصیدن و بعد هم دایره زنون ما رو برداشتن و رفتیم خونه امون جایی که مهمونا اومده بودن.جلوی در شوهر عمه گل بس یه گوسفند سر برید و مرتضی رفت روبوسی کرد و انعام گذاشت تو جیب کتش و رفتیم تو حیاط پر مهمون بود و مردها ردیفی روی فرشها نشسته بودن و بچه ها هم تو حیاط،مشغول جمع کردن نقل وپول خردی بودن که عمه داشت میریخت رو سر ما از جلوی مردها رد شدیم مرتضی با هاشون سلام و علیک کرد من چادرمو محکم کشیده بودم روی صورتم
رفتیم داخل پرده ها رو محکم کشیده بودن و دوتا صندلی چوبی که روشو پارچه ساتن سفید انداخته بودن بالای خونه بود من و مرتضی رو عمه هدایت کرد به طرف صندلی ها و نشستیم بلاخره اجازه دادن من چادرمو بردارم دختر عمه گل بس اومد چادرم و برداشت و یه نفس راحت کشیدم .اتاق پر مهمون بود .دختر بچه ها وسط مجلس در حال رقص بودن و صدای ضبط هم بلند بود .عمه ها رفتن وسط و رقصیدن و مرتضی انعام داد به همشون به دختر کوچولوها هم انعام داد و اونا هم سرخوش و شاد رفتن کنار مادراشون .چقد صفا و صمیمیت زیاد بود بین اهالی اونجا.بلاخره نوبت به من و مرتضی رسید من و مرتضی یکم رقصیدیم و چون هیچکدوم زیاد بلد نبودیم زود نشستیم .مرتضی رفت قسمت مردا و من موندم پیش خانمها .پذیرایی کردن و عمه ها رفتن سراغ شام هرازگاهی هم یکی از دخترای عمه ها می اومد کنار من مینشست و یکم باهام حرف میزد و اون یکی می اومد بلندش میکرد و خودش مینشست بلاخره شام و هم دادن .برا شام زرشک پلو با مرغ پخته بودن و خیلی هم خوش طعم بود برا من و مرتضی تو یکی از اتاقها سفره پهن کرده بودن باهم شام خوردیم .مرتضی بعد شام یکی از دختر عمه هاشو صدا زد و اومد از من و مرتضی چند تا عکس گرفت و بعد با بقیه یکی یکی عکس میگرفتیم خیلی خوش گذشت .مهمونا رفتن و من و مرتضی با هم تنها شدیم تو خونه خودمون.به قدری خسته بودم که اگه اجازه میدادن یه هفته میخوابیدم.تو اون یکی اتاق که کوچیکتر بود برامون رختخواب پهن کرده بود بی بی کفشهامو درآوردم و تورمو هم از سرم باز کردم رفتم نشستم رو تشک یاد اون شبی افتادم که مهدی رو کشتن عرق سردی رو تنم نشست مرتضی رفته بود بدرقه مهمونها و هنوز نیومده بود همه چی تو ذهنم مرور شد میخواستم بلند بشم برم دنبال مرتضی که صدای اقدس خانم گفتنش اومد نفس راحتی کشیدم و گفتم تو اتاقم .اومد سمت اتاق و همینطور حرف میزد که بی بی گفت فردا پاتختی هست و زنها برا ناهار میان و صبح میاد خونه رو تمیز میکنه.گفتم نمیخواد خودم تمیز میکنم اخمی کرد و گفت عه تازه عروس مگه دست به سیاه و سفید میزنه .گفتم مرتضی خودتم میدونی اینا فیلمه.نگاهی بهم کرد و گفت فیلم نیست اینا آرزوهای منه .
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_سی
آرزوهای منم بود در واقع کی فکر میکرد من بتونم شوهر کنم و صاحب خونه و زندگی بشم اگه به ننم بود منو به یه پیر مردی چیزی میداد شرم واز سرش وا میکرد.مرتضی اومد پیشم نشست گفت بزار اینا رو باز کنم یه نفس راحتی بکشی سنجاقها رو از روی موهام درآورد و قفل سینه ریزمم باز کرد و درش آوردم .اونا رو هم زیپ لباس عروسمم باز کرد و رفت بیرون لباسمو با یه لباس راحتتر عوض کردم و نشستم مرتضی از،کنار در یه گردنبند خوشگل که اسم الله روش بود و آویزون کرد گفتم وای مرتضی چه خوشگله کی خریدی اومد تو و گردنبند و داد دستم نگاهش کردم معلوم بود سنگین بود و گرون .گفت همون روز که کردم وسایل و بیارم خریدم برات .دستام و گرفت و بوسه ای بهشون زد و گفت اقدس من خوشبختت میکنم .اما من ترس داشتم از آینده از روزهایی که قراره بیان .اون شب و کنار مرتضی صبح شد روز اولی که مرتضی رو دیدم اصلا فکر نمیکردم یه روزی برسه که من شب کنارش تو خونه خودمون باهاش بخوابم.صبح زود بود موقع اذان که مرتضی دستی به صورتم کشید و آروم صدام کرد که عروس خانم پاشو برو حموم گرمش کردم خورشید در بیاد عمه هام میریزن تو این خونه .دلم میخواست بخوابم لحاف و کشیدم رو سرم .مرتضی خندید و بلند شد و گفت از من گفتن بعد نگی چرا نگفتی .من رفتم حموم الانم گرم انتظار تو رو میکشه .با اکره بلند شدم و دنبال حوله و لباس میگشتم که مرتضی گفت گذاشتم تو رختکن برات .رختخوابها رو جمع کردم و رفتم حموم هوای صبح خیلی دلنشین بود آرامش خیلی خوبی داشت رفتم حموم و اومدم دیدم مرتضی رو ایوون یه سجاده پهن کرده و مشغول نماز خوندن هست دلم ضعف رفت براش تو خونه ما فقط آقام نماز میخوند ننه هم گاهی هر موقع دلش میخواست یکی دو رکعت میخوند رفتم منم از تو خونه یه چادر پیدا کردم و با یه سجاده ولی بلد نبودم من نماز بخونم خجالت کشیدم نشستم کنار سجاده و چادرمو انداختم سرم و با خدای خودم راز و نیاز کردم ازش خواهش کردم نزاره دوباره زمین بخورم و دشمن شاد بشم ازش خواهش کردم مرتضی تا لحظه مرگم همینطور عاشقم بمونه و کنارم باشه.مرتضی اومد تو و من و تو حالت راز و نیاز دید و گفت به به اقدس خانم منم که اهل نماز هست .با خجالت گفتم بلد نیستم داشتم با خدا راز و نیاز میکردم .اومد کنارم و بوسه ای به پیشونیم زد و گفت خودم یادت میدم تا ببینی چه آرامشی داره با خدا حرف زدن راست میگفت من اصلا تا اون روز هواسم به خدا نبود.مرتضی اومد جلوم نشست و تکیه زد به دیوار و گفت اقدس من باورم نمیشه الان تو خونه خودمونیم .فکر میکردم برا همیشه از دستت دادم و مثل دیوونه ها اونطور رفتار کردم حلال کن من و آهی کشیدم و گفتم بهتره فراموش کنیم ولی تو دلم زار میزدم که باعث مرگ جوون مردم شدم.عذاب وجدانی که انگار هیچ وفت قرار نبود دست از سرم برداره.خورشید تازه در اومده بود که عمه در زد مرتضی پاشد رفت در و باز کرد و با یه سینی پر از صبحونه برگشت عمه جیگر گوسفند و برامون قربونی کرده بود کاچی پخته بود سرشیر و خامه و عسل خرما و گردو با نون محلی .واقعا این همه محبت و مهربونی چطور ممکنه من که تا حالا تو دور و بری هام ندیده بودم .مرتضی گفت عروس خانم نمیخوای یه چای برامون دم کنی چشمی گفتم و بلند شدم.مرتضی دوتا منبع بزرگ آورده بود گذاشته بود تو حیاط یکیش و با آب پر میکردیم یکیشو با نفت اونموقع لوله کشی آب نداشتیم تو روستا .گاز هم هفته ای یه بار می اومد کپسولها رو پر میکرد که برا اجاق گاز استفاده میکردیم.رفت از تو حیاط آب آورد و ریخت تو سماور و نفتم ریخته بود روشنش کرد آب که جوش اومد چایی دم کردم لذت میبردم از اینکه وسایل نو استفاده میکردم و خونه خودم بود دیگه مجبور نبودم خونه این و اون بخوابم و با خجالت یه چیزی بردارم یا بخورم.صبحونه رو خوردیم و یه جارویی زدم به خونه که عمه سودابه اومد دوباره ازش تشکر کردم بابت صبحونه و زحمتهاش زد رو شونه ام و گفت تو هم دخترمی چه فرقی داره.گفت برا ناهار آبگوشت بار گذاشته مهمونا میان برا ناهار و همونطور که دمپایی هاشو پاش میکرد گفت میخوای بگم ملیحه بیاد آرایشت کنه ؟گفتم نه عمه خودم یه کاریش میکنم.باشه ای گفت و رفت .رفتم تو اتاق لباسهایی که رو زمین بود و جمع کردم و پیرهن آلبالویی که مرتضی خریده بود برام و نگاه کردم خیلی خوشگل بود همون خرید عروسی اونم چشمو گرفت و مرتضی گفت بخریم حریر بود و خیلی خوش دوخت بود روی سینه اش پر منجوق و پولک بود مرتضی رفت و با کمک عمه ظرف و ظروف پذیرایی رو آورد یه مقدارم خودم داشتم رفتم تو اتاق و یکم آرایش کردم و یه سایه همرنگ لباسم زدم پشت پلکم و بازم سرمه کشیدم و موهامم دم اسبی بالا سرم بستم و جلو موهامم کاکل درست کردم لباسمو پوشیدم و آماده مهمونا بودم .
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_سیویکم
مرتضی اومد تو و گفت عجب عروسی انتخاب کردم من .بوسه ای رو گونه ام زد و گفت طلاهات کو عروس خانم.گفتم وای یادم رفت گفت پاشو بیار خودم بندازم برات رفتم همرو که تو یه جعبه گذاشته بودم آوردم همرو برام بست و گفت من میرم بعد رفتن خانمها میام
میوه و شیرینی هم خریدم باشه ای گفتم و مرتضی رفت .عمه ها دیگ آبگوشت و آوردن و گذاشتن تو ایوون .سفره رو پهن کردیم و کم کم مهمونا اومدن و ناهار و خوردن هر کی یه کادویی آورده بود از عسل و حبوبات تا ظرف و ظروف .خانمها زدن و رقصیدن و نوبت به من رسید من و بلند کردن و یکم رقصیدم و شاباش دادن همه نشستم بعد پذیرایی کردن و خانمها کم کم رفتن و خودمون موندیم .پاشدم که کمکشون کنم که عمه نزاشت که عروس یکی دو روز نباید دست به آب سرد بزنه گفت برو بشین دختر جون ما خودمون بلدیم انصافا زرنگ بودن و فوری کارها رو انجام میدادن عصر شد و مرتضی برگشت.مرتضی گفت برات یه کادو دارم با ذوق بلند شدم و گفتم چی.گفت بیا حیاط میبینی رفتم تو حیاط دیدم دوتا کابینت خریده برا آشپزخونه کابینت فلزی بود خیلی خوشحال شدم با کمک مرتضی کابینت ها رو بردیم.آشپزخونه یکی دوتا در داشت و کوچیکتر بود گذاشتم سمت اجاق گاز اونی که ۳ تا در داشت و گذاشتم کنار یخچال وسایلی که برامون کادو آورده بودن و با خوشحالی چیدم توش عمه برخلاف مادر من چیزی از کادو ها برای خودشون برنداشت و همه رو داد به خودم.دوتا هم پتو خریده بود مرتضی که اونا رو هم با ذوق پهن کردم تو اتاق و پشتی ها رو گذاشتم روش خونمون داشت کم کم تکمیل میشد .شام از آبگوشتی که عمه داده بود خوردیم و خوابیدیم.مرتضی برخلاف تصورم مرد با ایمانی بود و به منم نماز خوندن یاد داد و همیشه سر وقت نمازهامومیخوندم.بیشتر وقتها که مرتضی مسافر داشت عمه سودابه پیشم میموند دو سه تا مرغ و خروس گرفته بود و تو حیاط،براشون لونه ساخته بود منم اون قسمتهایی که کاشی نداشت کم کم سبزی خوردن و گل و اینجور چیزا کاشتم .اون خونه و زندگی برام حکم بهشت و داشت .مرتضی سعی میکرد هفته ای دو ،سه روز خونه باشه .گاهی منو میبرد خرید و گاهی با هم میرفتیم سینما .دو سه ماهی گذشته بود که من حالم هر روز بدتر میشد هر روز سر گیجه داشتم بیحال بودم اصلا نای تکون خوردن نداشتم .یه روز که عمه اومده بود پیشم دوباره سرگیجه گرفتم و نتونستم خودمو نگه دارم و خوردم زمین همه نگران شد و گفت دختر چی شدی بیا بریم پیش حکیم
گفتم نه نمیخواد .حکیم پیرمردی بود که حکم دککتر تو اون روستا داشت و با گیاهای داروئی سعی میکرد مردم و مداوا کنه .بی بی با اصرار منو برد پیش حکیم و حکیم نبضم و گرفت و رو به بی بیی گفت بار شیشه داره چشمتون روشن من متوجه نشدم که منظورش چیه نگاهی به عمه کردم که عمه با ذوق گفت دختر حامله ای .حس عجیبی بود هم ناراحت بودم هم خوشحال ناراحت از اینکه بلند نباشم بچه رو بزرگ کنم خوشحالم از اینکه بلاخره بچه من و مرتضی بود.برگشتیم خونه و اون روز هم مرتضی اتفاقا زود اومد گفتم عمه خودم میخوام بهش بگم چیزی نگی به مرتضی مثل دختر بچه های شیطون گفت نه نمیگم و بلند شد و رفت.مرتضی در حالی که داشت دستهاشو با شلوارش خشک میکرد اومد تو پا شدم و حوله بدست رفتم استقبالش گفت سلام اقدس خانم چخبر عمه اینجا بود؟گفتم آره چطور گفت هیچی تو کوچه دیدم رو پا بند نبود رفت خونه عمه گل بس تو دلم خندیدم به دهن لقی عمه ،رفته بود که به بقیه خبر بده مرتضی اومد نشست و گفت چخبر حالت انگار بهتره امروز براش چایی ریختم و تو نعلبکی گذاشتم و آوردم براش و نشستم روبروش گفت بیا اینجا بشین میخوام سرمو بزارم رو پات خیلی خسته ام .رفتم نشستم رو پتو و مرتضی دراز کشید با چشای مشکیش نگاهی بهم کرد و گفت چی شده چشات برق میزنه .بیشتر از این نمیتونستم دیگه خودمو نگه دارم .گفتم قراره یکی بیاد باهامون زندگی کنه بلند شد نشست و گفت کی؟گفتم حدس بزن خب گفت نگو که مادرت داره میاد گفتم وا مادرم کجا بود تو هم
گفت نکنه علی اینا گفتم تو چقد خنگی مرتضی یه بچه کوچیک میخواد بیاد گفت محمد رضا پیدا شده ؟!گفتم وای تو واقعا مغز نداری محمد رضا پدر و مادر نداره ؟ پیدا بشه میاد پیش من؟گفتم من حامله ام خشکش زد و یه چند دقیقه حرفی نزد بعد دوباره دراز کشید و گفت خب راستشو بگو کی قراره بیاد گفتم وا خب گفتم که من حامله ام ،بچه خودمون قراره بیاد دوباره بلند شد دستمو گرفت و با ذوق بچگونه گفت واقعا؟ گفتم: اره امروز بی بی منو برد پیش حکیم اونم گفت حامله ام مرتضی بلند شد و در حالی که میخوند منو بغل کرد و گفت قراره من پدر بشم خدایا شکرت
بعد انگار چیزی یادش بیاد نشست و گفت نکنه اشتباه گفته باشه فردا میریم تهران دکتر زنان گفتم باشه حتما میریم مرتضی دیگه از اون لحظه اجازه نمیداد تکون بخورم گفتم بابا اینطور که نمیشه من کلی کار دارم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_سیودوم
نمیتونم که همینطور بشینم هر کاری میکردم مرتضی هم کنارم بود صبح شد و مرتضی گفت صبحونه بخور که بریم .سر پا یکی دو لقمه خوردیم و رفتیم اولین دکتری که پیدا کردیم رفتیم تو و وقت گرفتیم.دکتر آزمایش نوشت رفتیم آزمایشگاه پایین مطب و خون دادم و گفت تا نیم ساعت جوابش و میدیم.همونجا نشستیم تا جواب آماده بشه بلاخره جواب ازمایش حاضر شد و پرسیدیم جواب چیه خانمی که جوابها رو تحویل میداد گفت مبارکه باردارید مرتضی از خوشحالی داشت پرواز میکرد گفت ببریم دکتر گفتم نمیخواد ما میخواستیم اینو بفهمیم که فهمیدیم منو برد بازار و برام یه دستبند خرید که کادوی حاملگیت .برام پیرهن و لباس خرید کلی اجیل و مغزیجات خرید که بخور جون بگیری کلی ذوق داشت .برگشتیم خونه اونموقع تازه جنگ شروع شده بود و مرتضی رو شیشه ها چسب زده بود همش تاکید میکرد خونه تنها نمونم خطرناکه .ولی من حال اینکه برم خونه کسی رو نداشتم .حالت تهوع از همون ماه اول امونمو بریده بود چیزی نمیتونستم بخورم تا ماه ششم فقط اب میخوردم و ماست و نون شده بودم یه پاره استخون.مرتضی هم که بیشتر شبا نبود و عمه بیچاره جورشو میکشید یاد خودم میفتادم وقتی میرفتم پیش ننجون خدابیامرز.بعد ماه ششم اوضاعم بهتر شد و یکم تونستم غذا بخورم روزها با بچه تو شکمم حرف میزدم و شبها هم با عمه مشغول بودم اوضاع جنگ هم هر روز بدتر میشد مرتضی یه رادیو خریده بود برام که باهاش اخبار جنگ و دنبال میکردم .برا تهران همیشه وضعیت قرمز میزدن دلم پیش ننه و مهین و حسن و علی بود چیکار میکردن یعنی اونا الان ماه اخرم بود مرتصی بیشتر شبها خودشو میرسوند خونه و دیگه به عمه گفته بودم نیاد بیچاره مریض هم شده بود اومدن پیش من براش خیلی سخت بود و من همیشه خجالت زده اش بودم.شبها تا وقتی مرتضی بیاد درها رو قفل میکردم .اون روز از صبح که بیدار شده بودم یه دردهایی داشتم ولی محل نمیدادم چون درکی از درد و زایمان نداشتم رفتم حموم لباسها رو شستم و یه دوشی هم گرفتم و اومدم تو خونه بدجور کمرم درد میکرد دراز کشیدم یکم بخوابم ولی اصلا امکانش نبود پاییز بود و عمه برامون یه کرسی درست کرده بود که تا بخاری میخریم خودمونو گرم کنیم.رفتم زیر کرسی ولی بازم کمر دردم خوب نشد توان اینکه بلند بشم برم عمه رو صدا کنم هم نداشتم همینطور دردهام بیشتر میشد و من تک و تنها تو خونه مونده بودم در و هم قفل کرده بودم از درد داشتم گریه میکردم که حس کردم بچه داره دنیا میاد بلند شدم خودمو رسوندم حموم و رفتم زیر دوش آب و گرم کردم یه چیزهایی موقع زایمان زهرا یادم مونده بود گفتم حتما باید آب گرم باشه گرمای آب باعث شد من راحتتر زایمان کنم و یه دختر خوشگل سفید بدنیا بیارم صدای گریه بچه که بلند شد با زحمت خم شدم و بغلش کردم که صدای مرتضی اومد با صدای ضعیف به زور داد زدم که تو حمومم بیا کمک مرتضی در و باز کرد و با دیدن وضعیت من گفت یا امام حسین و رفت سراغ عمه سودابه با عمه برگشت داد زدم عمه یه حوله بدین به من مرتضی حوله رو اورد و انداخت روم عمه بند ناف بچه رو پاره کرد و به مرتضی گفت کمک کن این شیر زن لباس بپوشه
مرتضی هنوز با بهت نگام میکرد گفت تو چطور تونستی اینجا تنهایی لباس پوشیدم و با کمک مرتضی رفتم خونه عمه بچه رو پیچیده بود تو یه حوله
برا بچه چیزی نخریده بودیم از بس مرتضی نبود و منم کلا یادم رفته بود عمه رفت از دختر خواهرش که تازه زایمان کرده بود یکم لباس و کهنه گرفت و اورد به مرتضی گفت فردا بریم حتما برا بچه لباس بخریم چقد شما دوتا بیفکرید
کلی غر زد به ما و بچه رو قنداق کرد و داد بغلم که شیر بده گفتم اخه ندارم گفت تو بده خدا روزیشو رسونده اولین بار مادر شدن یه حسی بود که هیچ وقت فراموش نکردم دستای کوچولو و یخ زده اش و تو دستام گرفتم بوسیدمش با خجالت بهش شیر دادم در کمال ناباوری دیدم داره میخوره عمه بلند شد و برا من کاچی درست کرد و چای دم کرد و همراه خرما برام آورد که بخور ضعف کردی.دلم میخواست بخوابم انقد خسته بودم بچه شیر خورد و خوابید .عمه یه کاسه کاچی داد دستم که بخور جون بگیری بعد هم کلی دعوام کرد که خوش زا بودی که راحت بچه دنیا اومده خدایی نکرده یه بلایی سر خودت و بچه می اومد چرا صدام نکردی گفتم عمه من نمیدونستم که این دردها مال زایمانه.عمه بلند شد و زیر لب گفت امان از بی مادری امان نمیدونست مادر من اگه پیشمم بود محلی به من نمیداد
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_سیوسوم
بعد رفتن عمه منم کنار بچه دراز کشیدم و خوابیدم .صدای بسته شدن در و شنیدم مرتصی هم رفت.یه لحظه از صدای نفسی از خواب پریدم و با دیدن کسی که بالا سرم بود زبونم بند اومده بود یه پیر زن با چادر سفید گل گلی که از کنار چادر موهای سفید رنگش بیرون ریخته بود و چشم دوخته بود تو چشام نمیتونستم اصلا حرکتی کنم خیلی سعی میکردم داد بزنم اما نمیتونستم بعد چند لحظه نگاهی به بچه کرد و نشست روی بچه میخواستم بزنمش و کنارش بزنم اما توانش و نداشتم.یهو پیر زن از روی بچه بلند شد و از پنجره مثل ابر رفت بیرون که مرتضی اومد تو با دیدن من خودشو رسوند بهم و گفت چی شده چرا اینطور وحشت کردی حس میکردم چشام از حدقه زده بیرون بلاخره فلجم رفع شد و فقط جیغ میزدم و داد میزدم مرتضی خیلی سعی کرد آرومم کنه اما من خیلی وحشت کرده بودم مرتضی نگاهی به بچه کرد که متوجه بچه شدم بلندش کردم ولی هر چی تکون دادم بچه بیدار نشد هر کاری کردم بچه بیدار نشد که نشد با فریاد رو به مرتضی گفتم برو عمه رو صدا کن.مرتضی بدو رفت و با عمه اومدعمه همونطور که دمپایی هاشو میکند گفت چی شده اقدس به پهنای صورت اشک میریختم که عمه بچه نفس نمیکشه تکون نمیخوره چرا.اومد بچه رو گرفت و هر چی زد به پشتش و سر و تهش کرد بچه بیدار نشد که نشد بچم مرد و من ناباور فقط اشک میریختم و خودمو میزدم.عمه بچه رو گذاشت تو جاشو و گفت اقدس چی شد ماجرا رو براش تعریف کردم چشای مرتضی پر اشک بودعمه رو کرد به مرتضی و گفت تو کجا رفتی مرتضی گفت رفتم یه مقدار وسایل بخرم که اومدم دیدم اقدس چشاش از حدقه زده بیرون و زبونش بند اومده.بی بی تکیه زد به دیوار و دستش و گذاشت رو پیشونیش و گفت ال بود بچه رو برد گفتم یعنی چی گفت اون جن هست نباید زائو و بچه رو تنها گذاشت مخصوصا دم غروب باید حتما یه مرد تو خونه باشه زار میزدم و بچه رو محکم بغل کرده بودم که نه بچه ام خوابه عمه گل بس هم رسید و تا منو دید زد تو سرش و همونجا دم در نشست و گریه کردبدترین شب زندگیم بعد فوت آقام اون شب بود دلم نمیخواست بچه رو بدم به کسی.بچه رو محکم بغل کرده بودم و باهاش حرف میزدم نتونستم براش حتی اسم بزارم.تا صبح بچه رو تو بغلم نگهداشتم نمیدونم دنبال معجزه بودم یا چی بعد نماز صبح مرتضی اومد کنارم و دستمو گرفت تو دستش و گفت اقدس عزیز دلم خواست خدا بود بچه رو بده ببریم دفن کنیم.با چشمای پر اشک نگاهی بهش کردم و گفتم. اخه براش اسم هم نزاشتم مرتضی رو سنگ قبرش چی میخوان بنویسن مرتضی سرشو انداخت پایین و با انگشتهاش اشکاشو پاک کرد مجبور بودم منطقی باشم مجبور بودم دل بکنم.عمه گل بس اومد نزدیک و بچه رو ازم گرفت و راه افتادن که ببرن قبرستون روستا .با هر جون کندنی بود بلند شدم و چادرمو برداشتم و گفتم منم میام هر چی عمه و مرتضی اصرار کردن گفتم نه باید بیام.مرتضی رفت ماشین و آورد نزدیک و سوار شدیم بچه رو از عمه گرفتم و بغلش کردم بوش میکردم چشم دوخته بودم به صورتش میخواستم تا ابد تو ذهنم حک کنم قیافه بچم و رسیدیم قبرستون و یه خانم پیر اومد جلو که چی شده مرتضی گفت بچمون مرده دیروز دنیا اومده تا شب دووم نیاورد پیر زن بچه رو گرفت ازم دستام نمیخواستن ازش جدا بشن به زور گرفت و همونطور که داشت میرفت گفت مادر و چرا اوردین بی بی گفت حریفش نشدیم طاهره خانم برد بچه رو تو یه اتاق دنبالش رفتم گفتم بزار بیام تو کنارش باشم.پیر زن نگاهی به مرتضی کرد و مرتضی گفت خودمم میام.باهم رفتیم تو بچه رو گذاشت رو سنگ غسالخونه و قنداقش و باز کرد رو سینه بچه کبود بود .پیرزن نگاهی با تردید بهمون کرد و رفت بیرون با عمه سودابه حرف زد و برگشت تو دست کشیدم رو سینه بچه گفتم چرا اینطور شده .پیرزن سرشو انداخت پایین و آب و ریخت تو آفتابه مسی و شروع کرد به شستن.زیر لب ذکرهایی میگفت و بچه رو غسل داد و یه پارچه سفید برید و بچه رو گذاشت توش برای بار اخر رفتم بوسیدم صورتشو دست کشیدم رو چشاش مرتضی از شونه هام گرفت و گفت بیا اینور اقدس بزار کارشو بکنه.منو کشید کنار و طاهره خانم بچه رو کفن کرد .بعد باهم بریدیم انتهای قبرستون که مخصوص بچه و نوزاد بود اونجا دفنش کردیم .پاهام جون راه رفتن نداشت خودمو انداختم رو شونه مرتضی همش یه چیزی تو مغزم میگفت تقاص خون مهدی هست که دارم میدم برگشتیم خونه و رفتم تو اتاق دلم میخواست نه کسی رو ببینم نه حرفی بزنم تو مغزم هزار بار مرور میکردم که تاوان دارم پس میدم تا امتحان الهی هست حالم بد بود خیلی بد تو تب داشتم میسوختم انگار یه کوه آتیش انداختن رو قلبم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_سیوچهارم
اون روز یکسر تو اتاق بودم نه توان اینو داشتم بلند بشم نه دلم میخواست در و هم قفل کرده بودم چند بار مرتضی اومد در زد ولی باز نکردم مرتضی رو مسبب این تاوان میدونستم گاهی هم ننه رو مقصر میدونستم که نزاشت مثل ادم و از راه درست و عرفیش زن مرتصی بشم.از عالم و آدم شاکی بودم.اون روز شب شد .شب روز شد از گرسنگی ناچار شدم بیام بیرون.هر لحظه قیافه بچه جلو چشمم بود گاهی فکر میکردم هنوز بدنیا نیومده بعد یادم میفتاد چه بلایی سرم اومده.در و باز کردم و از اتاق اومدم بیرون خبری از هیچ کس نبود.رفتم تو آشپزخونه ویخچال و وا کردم یه چند تاخرما برداشتم و با یه تکه نون بیات و همونجا نشستم رو گلیم و خوردم.دلم چای میخواست ولی حوصله روشن کردن سماور و نداشتم.بلند شدم تا برم اتاق که با مرتضی رو در رو شدم .نگاهمو ازش دزدیدم و رفتم تو اومد از پشت منو گرفت و گفت اقدس خانم هر چقد که اون بچه تو بود بچه منم بود این اداها برای چیه.دلم خیلی پر بود و سرش داد زدم و گفتم برای اینه که تو مقصری گفت :من چیکار کردم مگه من کشتم.گفتم: میدونی مرگ این بچه تاوان چیه ؟ تاوان خون اون مهدی بدبخته تو باعث شدی اون بمیره تو و ننه ام ،تو و مهین ،تو، تو، هیچی نگفت بغلم کرد و گفت هر چی دلت میخواد بگو خودتو خالی کن پسش زدم و گفتم نمیخوام دیگه ببینمت از همتون بیزارم و رو زانوهام افتادم کف اتاق و زار زدم مرتضی تمام مدت نشست کنارم و لام تا کام حرف نزداز بس گریه کردم همونجا خوابم بردچشم باز کردم دیدم هوا تاریک شده و مرتضی نیست بلند شدم و نشستم بوی غذا می اومد بلند شدم دنبال بو دیدم مرتضی تو آشپزخونه داره آشپزی میکنه .خوراک جیگر درست کرده بود تا منو دید گفت بیا سفره رو پهن کنیم که از دهن افتاد با اکراه دنبالش رفتم خیلی گشنه ام بود بدون هیچ ناز و ادایی غذا رو خوردم و با کمک مرتضی سفره رو جمع کردم مرتضی جا انداخت و گفت بیا بخواب الان به استراحت نیاز داری رفتم نشستم رو تشک و زانوهامو جمع کردم تو شکمم خوابم نمی اومد مرتصی به پشت دراز کشید و نگاهشو دوخت به من و گفت اقدس یه چیز بگم نه نمیگی گفتم چی گفت بیا بریم یه مسافرت یکم حال و هوامون عوض بشه.بنظر خودمم لازم بود نمیخواستم تو خونه بمونم و مرور کنم همه چی رو قبول کردم و گفت بریم مشهد هم زیارت هم سیاحت من تا حالا مشهد نرفته بودم و گفتم باشه قرار شد پسفردا با ماشین خودمون بریم.با اینکه من تازه زایمان کرده بودم و حال خوبی نداشتم ولی بازم برای فرار از این شرایط ترجیح دادم یکم دور باشم وسایل و جمع کردیم و خونرو سپردیم به عمه و راه افتادیم .مرتضی صندلی جلو رو خوابوند تا من دراز بکشم .ولی ترجیح میدادم بشینم مرتضی از جاده شمال رفت دیدن سر سبزی شمال خیلی منو به وجد اورد یه روز تو راه بودیم تا رسیدیم مشهد مرتضی جلوی یه مسافرخونه نگهداشت و رفتیم تو.اتاق داشتن و یه اتاق دادن بهمون که ازش گنبد امام رضا مشخص بود برا بار اول که چشمم افتاد به گنبد دلم لرزید از اون همه بزرگی گفتم مرتضی بریم حرم مرتضی که رو تخت فلزی دراز کشیده بود گفت صبر کن یکم خستگی از تنمون در بره میریم منم دراز کشیدم و چشام گرم خواب شد و با صدای نقاره ها که میزدن بلند شدم گفتم صدای چیه اولش ترسیدم فکر کردم موشک زدن و این برای اعلان وضعیت قرمزه.مرتضی نشست رو تخت و گفت نگران نباش نقاره میزنن دم غروبه گفت پاشو لباست و عوض کن که بریم لباسامو عوض کردم و چادرمو برداشتم و با مرتضی راه افتادیم .فاصله امون تا حرم زیاد نبود ۲،۳ تا کوچه بودنمیتونستم اشکام و کنترل کنم دلم بدجور گرفته بود و میخواستم یکی بغلم کنه و های های گریه کنم.صحن و حرم خیلی شلوغ بود تصور من از حرم مثل شاهچراغ بود اما بزرگی و شکوهش خیلی زیاد بود موقع دیدن ضریح اصلا زبونم بند اومد انگار همه دردام فراموش شدن یه گوشه نشستم و با امام رضا درد و دل کردم مرتضی گفته بود بعد یه ساعت بیا تو سقاخونه نگاهم افتاد به ساعت رو دیوار دیدم یه ساعت شده از،خادم ها پرسیدم سقاخونه کجاست یه خانم مهربون دستمو گرفت و برد تو یه حیاط دیدم مرتضی جلوی در وایساده منتظرمه کمرم بدجور درد میکرد توان راه رفتن و ازم گرفته بود گفتم مرتضی کمرم درد میکنه .یکم تو حیاط رو فرشها نشستیم تا حالم جا بیاد محو تماشای گنبد امام رضا بودم .برا همه دعا کردم ننه ،مهین،محمدرضا،حسن،علی ،علیرضا برا همه مخصوصا عمه های مرتضی که برام مادری کردن.راه افتادیم سمت مسافرخونه مرتضی همشو منو میکشوند سمت مغازه ها که چی میخوای بخریم ولی دل و دماغ نداشتم کمر درد هم که امونمو بریده بود.رسیدیم مسافرخونه و مرتضی گفت من برم برا شام یه چیزی بگیرم بیام رفتم دراز کشیدم رو تخت حالم خیلی بد بود خوابم برد.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐ قربون اون خدایی
🌙 که با من مهربونی میکنه
⭐ بهم محبت میکنه
🌙 با اینکه از من بی نیازه...
⭐ چراغ امیدتون روشن
🌙 وجودتون سلامت
⭐ غم از احوالتون دور
🌙 لبخند کُنج لباتون
⭐ شبتون خوش و دعای خیر همراهتون
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
آغاز یک روز خوب با سلامی
پـر از حـس خوب زنـدگی ...
ســــ🌺ــــلام
روز زیباتون بخیر
وزندگیتون
سرشار از لحظه های ناب🌸
صبحـتون بخــیر دوستان نازنینم 🌺
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_سیوپنجم
تو خواب برای اولین بار آقاجونمو دیدم که دست یه دختر ۳،۴ ساله روگرفته بود با خوشحالی دویدم سمت آقاجونم و بغلش کردم و بوسیدمش .آقاجون نگاهی تو چشام کرد و گفت اقدس بابا غصه نخوری ها دخترت پیش خودمه نگاهش و سُر داد رو دختر بچه با تعجب نگاهی به دختربچه کردم و گفتم این دختر منه؟آقاجون گفت آره اسمش زهراس نشستم جلوی پای دختر کوچولو و نگاهش کردم خواستم بغلش کنم که صدای در بیدارم کرد.با ناراحتی بلند شدم و در و باز کردم دیدم مرتضی هست کباب گرفته بود آورد گذاشت رو تخت و نشست کنارم ولی من هنوز تو حال و هوای اون خواب بودم گفت چیه اقدس چرا گرفته ای گفتم مرتضی خواب عجیبی دیدم خواب آقامو دیدم با دخترم گفت اسمش زهراس
مرتضی آهی کشید و تکیه زد به دیوار و گفت اقدس اون روز که بچه بدنیا اومده بود و دیدمش برا اولین بار تو ذهنم همش زهرا صداش میکردم اشک هر دومون راه افتاد و مرتصی اشکاشو پاک کرد و برگشت سمتم که اقدس جون مرتضی بزار یه لقمه شام بخوریم معده ام داره سوراخ میشه
خندیدم و شاممونو خوردیم و خوابیدیم
دو روز مشهد بودیم چون مرتضی مسافر داشت بیشتر نمیتونستیم بمونیم
برگشتیم روستا همون شب مرتضی رفت و من باز تنها موندم .بی بی اومد پیشم بمونه گفتم عمه تو رو هم اذیت میکنیم اینطوری گفت نه عمه برا من فرقی نداره که خونه خودم باشم یا اینجا دوباره روزهای افسردگی شروع شد اصلا دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم .اون روزا بیشتر دخترای روستا میرفتن نهضت مرتضی هم گیر داد که تو هم برو یکم سرگرم میشی .برای فرار از خونه منم رفتم ثبت نام کردم و رفتم کلاس کلاسهای اول و دوم باهم بود سوم و چهارم باهم استعدادم تو درس خوندن بد نبود تو چند ماه تونستم خوندن و نوشتن و یاد بگیرم چون دائم در حال تمرین بودم زودتر یادمیگرفتم و معلم هم دید استعدادشو دارم منو برد تو کلاس سوم و چهارم
مرتضی برام کتاب میخرید دوست داشتم خوندن و روزانه میخرید .بعضی روزها هم با رادیو سرگرم بودم.بیشتر پسرای روستا رفته بودن جبهه یه شب مرتضی اومد خونه و لباس سربازی پوشیده بود گفتم این چه سر و وضعیه مرتضی گفت میخوام برا جبهه نیرو ببرم اینا رو دادن.گفتم خطرناکه نیروی چی میخوای ببری گفت دنبال راننده بودن که ماشین سنگین برونه من داوطلب شدم .وا رفتم جلو در گفتم یعنی چی میخوای منو بدبخت کنی اومد تو و رفت تو اتاق دنبال سجلدش دنبالش رفتم و گفتم میخوای منو بدبخت کنی .برگشت سمتم و گفت چرا داری چرت و پرت میگی مگه قراره برم خط مقدم رزمنده میبرم جبهه و میارم نگران نباش بادمجون بم آفت نداره رفتم چایی دم کردم و براش اوردم شام و خورد و رفت.مرتضی الان دیگه بیشتر روزها نبود هفته ای دو روز می اومد خونه .تو یکی از روزها یه تلویزیون سیاه و سفید آورد .برام که از تنهایی در بیام.از اون به بعد خونه ما شد سینما بچه ها و زنها می اومدن خونمون تا باهم فیلم و سریال ببینن.منم از خدام بود از تنهایی در می اومدم موقع رفتن هم کمک میکردن خونه رو جمع و جور میکردن و میرفتن.سوم و چهارم و هم تو دوماه تموم کردم .رفتم کلاس بالاتر معلممون برام کتاب می اورد میخوندم تا اینکه دوباره حامله شدم .اینبار جای خوشحال شدن ترس همه وجودمو گرفته بود میترسیدم باز این یکی هم بمیره.عمه بیشتر هواسش بهم بود و تنهام نمیزاشت وقتی به مرتضی گفتم خیلی خوشحال شد .مرتضی کلی تغییر کرده بود دیگه از اون سیبیلهای بلند خبری نبود موهایی که تا روی شونه بودن و کوتاه کرده بود.میترسیدم بلایی سر مرتضی بیاد و همش التماسش میکردم که نرو دیگه
همیشه هم بهم اطمینان میداد که چیزیم نمیشه اونجایی که من میرم پشت جبهه هست.اینبارم مثل حاملگی قبلیم نمیتونستم چیزی بخورم و ویار شدید داشتم.کمر درد هم از همون روزهای اول امونمو بریده بود بیشتر تایم روز خواب بودم دیگه مثل قبل اشتیاقی به درس خوندن نداشتم.ماه پنجمم بود که یه روز ظهر مرتضی اومد خونه سابقه نداشت اون موقع روز بیاد همیشه شبها می اومدچشاشو ازم میدزدید گفتم چی شده مرتضی گفت بیا بشین کارت دارم.با استرس رفتم پیشش که چی شده گفت تو دلت نمیخواد بری پیش خانواده ات .گفتم چه ربطی داره الان این حرف و میزنی .گفت میخوام ببرمت پیش خانواده ات گفتم چی شده گفت مادرت انگار مریضه گفتم ببرمت ببینیش دلم ریخت گفتم مطمئنی مریضه از کجا فهمیدی گفت یکی از همسایه هاتون آشنامونه اون گفت.گفت پاشو برو لباسهاتو بپوش ببرمت خیلی میترسیدم از رودرو شدن باهاشون ولی دلمم میخواست برم رفتم لباس پوشیدم و راه افتادیم. سر کوچه ماشین و نگهداشتیم و رفتم تو کوچه هر کی منو میدید با تعجب نگاهم میکرد. رسیدم دم در دیدم همه جا پارچه سیاه کشیدن دیگه نفهمیدم چی شده از حال رفتم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_سیوششم
با سیلی محکمی که به صورتم خورد به هوش اومدم.چشامو باز کردم و زهرا و پروین بالا سرم دیدم.پروین داد زد به هوش اومد به هوش اومد با گیجی نشستم و گفتم من کجام چشمم به مهین خورد که گوشه اتاق وایساده بود و لباس مشکی تنش بود نیشخندی زد و رفت بیرون.پروین گفت اومدی خونه بابات تازه یادم افتاد که چی دیدم دست پروین و گرفتم و با استرس گفتم ننه ام چیزی شده .پروین گفت نه ننه ات سالمه زهرا هق هق گریه کرد و روسریشو کشید رو صورتش یه دختر بچه کوچیک یک و نیم ساله دویید و رفت توبغلش برگشتم سمت زهرا گفتم چی شده کی مرده چرا همتون اینطورید زهرا نگاهی تو چشام کرد و گفت من بدبخت شدم من خونه خراب شدم داداشت مرده.دوباره همون حس فلجی اومد سراغم و نتونستم حرف بزنم لال شدم.پروین ترسید پاشد زود مرتضی رو صدا کرد مرتضی اومد تو دستمو گرفت و گفت اقدس تو رو خدا اینطور نکن.ننه ام و دیدم که با مهین اومدن روی پله ها و نگاهی به من کرد خیلی شکسته و پیر شده بود مرتضی همش آیه الکرسی میخوند و دستمو فشار میداد پروین رو به زهرا گفت چرا اخه اونطوری یهو گفتی نمیبینی حامله اس.زهرا دختر بچه رو بغل و کرد و نشست روبروم گفت اقدس تو رو خدا ما دیگه طاقت مصیبت دیگه رو نداریم کم کم بغضم ترکید و زدم زیر گریه انگار دوباره یتیم شده باشم.قلبم به شدت درد میکرد میخواستم خفه بشم که حس تلخی تو دهنم اومد و بلند شدم و خودمو رسوندم دستشویی و بالا آوردم .انقد بالا آوردم که دیگه چیزی تو معده ام نبود.زهرا و پروین پشت سرم اومده بودن یکم که حالم بهتر شد اومدم بیرون همسایه ها با تعجب نگاهم میکردن مرتضی زیر بغلم و گرفت و بردم تو اتاق پشتی مهین اومد تو و یه بچه کوچیک بغلش بود .نگاهی بهش کردم و دیدم ازدواج کرده .پروین اصرار کرد که دراز بکش دراز کشیدم و گفتم با التماس نگاهی به پروین کردم و گفتم چی شده پروین چه بلایی سر علی اومده.گفت بعد مرگ مهدی و رفتن تو علی فهمید مهدی چیکار کرده و ننه ات به زور جای تو مهین و صیغه مرتضی کرده کلا با مادرت و مهین و حسن دعوا کرد و ما برگشتیم .بعدش انگار حال علی بدتر شده و زهرا با اصرار بردتش دکتر و بعد کلی گشتن و این ور اون ور دکترا گفتن سرطان ریه داره که جمع کردن برگشتن تهران اینجا هم رفته دکتر ولی دکترا جوابش کردن و گفتن سرطانش خیلی پیشرفت کرده و دیر متوجه شده چند ماه اخر که حالش بدتر بود زهرا اومد و ما فهمیدیم دیگه کاری از هیچ کس ساخته نبود و با اصرار آوردیمشون اینجا که دیشب تموم کرد و صبح دفن کردیم حال هیچکدوممون خوب نبود مهین بلند شد و با گریه رفت بیرون.
***
پسرم کپی مرتضی بود فقط چشماش شبیه من بود.بچه درشت و توپولی بود برعکس دخترا دستای کوچولوش بوسیدم و گفتم بابات اگه اجازه بده اسمتو من میخوام بزارم علی.عمه شب اکمد پیش ما موند و صبح اومدن دنبالش که از تلفن خونه گفتن که تلفن دارید عمه زود چادرش و سرش کرد و رفت . میدونستم که مربوط به مرتضی هست این تماس دلم شور میزد بدجور یکی دو ساعت گذشت و از عمه خبری نشد .رقیه خانم اومد که شنیدم بازم مثل شیر زنا بدون ماما زایمان کردی گفتم اره رقیه خانم انقد تنهایی کشیدم که دیگه یاد گرفتم کارامو خودم انجام بدم
رقیه آهی کشید و گفت دختر جون ای کاش خواهری مادری داشتی که بهت میرسیدن ظهر شد و عمه اومد اما رنگ به رخ نداشت پرسیدم عمه چی شد کی بود گفت هیچی از خونه برادرم بود گفتم خبری شده گفت نه زنگ زده بودن برا احوالپرسی رقیه خانم پاشد که من دیگه برم عمه رفت رقیه خانم و راهی کنه از کنار پنجره دیدم دارن باهم حرف میزنن و رقیه خانم محکم زد تو صورتش و با گوشه چارقدش چشماشو پاک کرد و رفت دیگه مطمئن شدم اتفاقی افتاده عمه اومد تو و خودشو تو آشپزخونه مشغول کرد که دارم برات آش،میپزم دخترا تو اتاق بازی میکردن و علی هم خوابیده بود پاشدم رفتم تو آشپزخونه .عمه اروم داشت مویه میکرد گفتم عمه تو رو جون جفت پسرات بگو چی شده از مرتضی خبری دارید؟گفتم دختر جون تو بفکر بچه هات باش فعلا خبری نشده گفتم پس چی شده گفت فعلا نتونستن پیداش کنن دنبالش میگردن.خبری شد میگم.برگشتم دراز کشیدم سرم بشدت درد میکرد . عمه گلبس و زری هم اومدن و دور هم بودیم اما عمه سودابه تو حال خودش نبود و به عمه زری گفت تو امشب اینجا بمون من برم حالم خوش نیست.عمه رفت و من موندم با یه دنیا دلهره صبح در زدن و عمه زری رفت در و باز کرد و گفت یه آقایی دم در هست گفت با خانم آقا مرتضی کار دارم .به هزار زحمت بلند شدم و چادر سر کردم و رفتم دم در تا برسم دم در هزار بار مردم و زنده شدم.در و باز کردم و دیدم شاگرد مرتضی هست گفت یه ماهی هست آقا مرتضی نیومده پیش من.گفتم شاید دستتون تنگ باشه پولشو اوردم پولو گرفتم و تشکری کردم و اومدم تو.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_سیوهفتم
اون روز عمه اصلا نیومد و فقط عمه زری و گل بس بهم سر زدن انگار یه چیزی رو کم کرده بودم خوابهای عجیب میدیدم مطمئن بودم اتفاقی افتاده ولی همش میگفتم اشتباه فکر میکنی چیزی نشده.فردا ظهر عمه اومد گفتم عمه چرا نیستی من میدونم که اتفاقی افتاده چرا نمیگید مرتضی شهید شده؟عمه گفت نه مادر مرتضی چیزیش نشده یه تیر خورده و بیمارستان بستری هست امروز صبح پسرا زنگ زدن که پیداش کردن تو بیمارستان سنندج دست و دلم لرزید انگار غم عالم رو دلم نشست .عمه گفت خداروشکر کن که سالمه دو روز خواب ندارم اول گفتن شهید شده بعد پسرام دست بر نداشتن و گشتن تو بیمارستان سنندج پیداش کردن راست میگفت جای شکر داشت اون روزا هفته ای یه شهید یا میاوردن یا خبر میرسید پسر فلان فامیل شون شهید شده.علی برعکس دخترا بچه ی گریه کنی بود و دائم باید یا تو بغلم می بود یا رو پام
چند روزی گذشت و عمه خبر اورد که مرتضی رو دارن میارن .خوشحال شدم رفتم لباس پوشیدم و دخترا رو حموم کردم موهاشونو شونه کردم و شام پختم که مرتضی میخواد بیاد عصر بود که صدای ماشین اومد و پشت بندش صدلی صلوات و الله اکبر مردم روستا چادر سر کردم و رفتم دم در
در و باز کردم مرتضی صندلی جلو نشسته بود خیلی لاغر و نحیف شده بود دلم کباب شد خجالت میکشیدم جلوتر برم مردا دور ماشین و گرفته بودن.در و باز،کردن و مرتضی رو پیاده کردن چشمم اول به دوتا عصا افتاد که مرتضی گذاشت زمین نگاهم سر خورد رو زمین فقط یه پا رو گذاشت زمین و در ماشین و بستن.نگاهم و بردم بالاتر مرتضی یه پاش از زانو قطع شده بود.حالم بد شد و تکیه زدم به دیوار مرتضی با نگاهش التماس میکرد که محکم باشم .خودمو جمع و جور کردم و سلام دادم اونم با نگاه مهربونش جوابمو داد و اوردن تو خونه.خونه پر آدم شد عمه اومد که چایی دم کردی گفتم عمه چرا مرتضی یه پا نداره گفت اووف دختر اتاق پر مهمونه تو نکیر و منکر میپرسی قوری بزرگت کجاس اشاره کردم به کابیت دو در عمه زود چایی دم کرد وریخت و برد من که نای تکون خوردن نداشتم پسر عمه مرتضی رو تو حیاط دیدم و صداش کردم گفتم بله عروس دایی رفتم تو حیاط و گفتم چی شده گفت جنگه خب این چیزا زیاد هست اولش گفتن هر کی تو اون عملیات بوده شهید شده ولی من دلم گواه میداد مرتضی زنده اس .بیمارستانها رو گشتیم تا اینکه یکی از پرستارا گفت مجروحین اون عملیات و بردن سنندج که مرتضی رو اونجا پیدا کردیم پاش ترکش خورده بود و ترکیده بود مجبور شدن قطعش کنن.برگشتم تو آشپزخونه یکم بعد مهمونا کم کم رفتن و منم رفتم تو اتاق جمع خودمونی بود مرتضی رنگ به رو نداشت براش جا پهن کردم و گفتم دراز بکش اولش گفت زشته و این حرفها بعد عمه ها و بچه هاشونم بلند شدن که ما هم میریم استراحت کن.اونا هم رفتن و فقط عمه سودابه موند مرتضی رو کشیدم رو تشک و گفتم استراحت کن.نگاهی بهم کرد و گفت شرمندم واقعا گفتم برا چی تو مایه سربلندی ما هستی باید قوی میبودم باید بهش قوت قلب میدادم.عمه علی اورد و داد بغل مرتضی و گفت ببین خدا یه شیر مرد بهت داده چشای مرتضی برقی زد و گفت پسره ؟گفتم آره من حرفی در مورد اسمش نزدم عمه گفت فردا ده روزش میشه باید اسم بزارید براش مرتضی پیشونی بچه رو بوسید و گفت خواب دیدم که اسمش و گفتن علی بزارید بعد هم نگاهی به من کرد و گفت البته اگه تو ناراحت نمیشی خدا داداشتو بیامرزه گفتم نه چرا ناراحت بشم من خودم خیلی دلم میخواست اسمش و بزارم علی منتظر بودم برگردیم اسم پسرمون شد علی.مرتضی گفت اقدس یه لباس بده من اینا رو عوض کنم.چشمی گفتم و لباسهاشو حاضر کردم.و اومدم کمکش کردم و بردمش اتاق لباسهاشو عوض کردم.چشمم به جای خالی پاش،افتاد خیلی ناراحت شدم.مرتضی گفت شوهر معلول داشتن خیلی سخته گفتم خداروشکر که اومدی خونه مرتضی سرش و پایین انداخت و با ناراحتی گفت شهید شدن لیاقت میخواد اقدس اونایی که شهید شدن گذشته پاک و درستی داشتن نه مثل من که..حرفش و قطع کردم و گفتم تو اگه یه چیزیت میشد من با این بچه ها چه خاکی تو سرم میکردم خدا به من رحم کرد مرتضی بلند شد و رفت بیرون یه هفته استراحت کرد و رفت تهران دنبال کارای ماشینش شب برگشت بعد شام که بچه ها رو خوابوندم اومدم کنار مرتضی و گفتم بعد این میخوای چیکار کنی گفت هیچی ماشین و دادم دست شاگردم مثل قبل کار کنه روش خودمم فعلا نمیدونم چیکار کنم.بیمارستان که بودم یکی از دکترا گفت میتونم پای مصنوعی بگیرم جای این پام باید یکم بگذره بعد روزهای زمستون زود تموم شد و بهار اومد مرتضی اصرار کرد که بیا رانندگی یادت بدم تا راحت برونی منم بعدا یه فکری برا ماشینم بکنم و برگردم سر کارم گفتم وقت ندارم مرتضی اصرار کرد که میتونی.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_سیوهشتم
کارمون شده بود روزها با من تمرین میکرد سر یه ماه یاد گرفتم و با هم میرفتیم تهران و این و اون ور .اعتماد بنفس پیدا کرده بودم عجیب هوای خونه و ننه رو کرده بودم مرتضی گفت منو ببر تهران کار اداری دارم .بچه ها رو هم سپردم به عمه و رفتیم گفتم منم برم یه سر به ننه بزنم و میام دنبالت.مرتضی رو پیاده کردم و خودم رفتم سمت خونه ماشین و یه گوشه پارک کردم و رفتم.کوچه برخلاف قبل خیلی خلوت بود رسیدم دم در و در بسته بود در زدم و رقیه در و باز کرد تا چشمش بهم افتاد بغلم کرد و گریه هاش شروع شد بلاخره رفتم تو و دیدم کسی نیست تو حیاط گفتم چخبر رقیه ننه کجاس رقیه گفت بالاس بیا بریم تو این مدت خیلی بلا سرمون اومده گفتم پروین کجاس پس گفت هی خواهر نمیدونی چی ها شده تو نبودی.چادرمو برداشتم و از پله ها بالا رفتم رقیه هم دنبالم اومد در و باز کردم و دیدم ننه تو رختخوابه دراز کشیده رفتم تو و گفتم رقیه چرا ننه ام الان خوابیده.اشکشو با گوشه روسریش پاک کرد و گفت الان دو ماهه افتاده تو رختخواب بوی بدی تو اتاق پیچیده بود پنجره رو باز کردم و رفتم جلوتر نشستم ننه خواب بود رقیه کنار در نشست پرسیدم چی شده رقیه چرا حرف نمیزنی گفت بعد شهید شدن شوهر مهین عده داش تموم شد اومدن برا برادرشوهرش عقدش کردن و مهین با شوهر جدیدش رفتن سمنان ننه ات موند و حسن و پروین ننه ات خیلی وابسته مهین بود و نبودش خیلی عذابش میداد. پروین هم که میشناسی محلی به ننه ات نمیداد مادرت مریض شد و پروین سر اینکه زن بیچاره گفته بود دلم سوپ میخواد قشقری بپا کرد و با حسن درگیر شد و قهر کرد رفت خونه خواهرش شرطشم برا برگشت این بود که از اینجا برن.حسن هم ناچار رفت خونه اجاره کرد و جمع کرد و رفتن.مادرت شبها تنها بود و یه شب انگار خواب بدی دیده بود حالش بد شد و من با کمک همسایه ها رسوندمش بیمارستان و گفتن سکته کرده زبونشم بند اومده یه طرف بدنش از کار افتاده و دیگه توانایی اینو نداره که کاراشو انجام بده دلم ریش شد برای ننه ام حالم بد شد و گریه کردم برا حال بد ننه رقیه گفت خودت میدونی که من تنهایی از پس کاراش برنمیام دیدم جاشو خیس کرده .چشمش و باز کرد و تا منو دید شروع کرد به گریه و با زبون بی زبونی حالیم کرد که کمکش کنم.رفتم حموم و روشن کردم و با کمک رقیه ننه رو بردم حموم و لباسهاشو عوض کردم .موهاشو شستم اما انقد وضعش داغون بود و شپش زده بود که مجبور شدم با قیچی کوتاهش کنم.پیر زن بیچاره فقط اشک میریخت.رختخواب تمیز انداختم و گذاشتمش تو جاش و به رقیه گفتم یه سوپی چیزی براش بپز من برم بیرون و بیام.با مرتضی قرار داشتم برا دو ساعت بعد
زود خودمو رسوندم و دیدم مرتضی کنار خیابون وایساده .سوارش کردم و راه افتادم پرسید چخبر از ننه ات گفتم مرتضی حالش خیلی بده سکته کرده.گفت بریم اونجا برگشتم سمت خونه و با مرتضی رفتیم خونه.تو راه چیزهایی که رقیه تعریف کرده بود و براش گفتم.خیلی ناراحت شد در زدم رقیه در و باز کرد و رفتیم تو ننه رو تکیه داده بود به متکا مرتضی رفت تو و سلام داد ننه با چشماش جوابشو داد رقیه چای اورد و خوردیم گفتم مرتضی من چند روز بمونم اینجا تا یکم بهش برسم.مرتضی استکان و گذاشت تو نعلبکی و نگاهی کرد به ننه و بعد گفت پاشو وسایلشو جمع کن با خودمون میبریم با چند روز اینجا موندن کاری درست نمیشه
مادرته باید بهش برسی خیلی خوشحال شدم خجالت میکشیدم خودم بگم.ازش تشکر کردم و بلند شدم لباسهای ننه رو جمع کردم.رقیه نگاهی بهم کرد و گفت اخه من اینجا تنهایی چیکار کنم.گفتم فعلا بمون کرایه ها رو بگیر و زندگیتو بکن.کلی دعام کرد و کمک کرد و ننه رو بردیم تو ماشین و رفتیم سمت روستا ننه تمام مدت چشاش خیس اشک بود و نگاهش از تو آینه به من بود رسیدیم خونه و ننه رو بردیم تو خونه.تمام مدت با دست چپش چشای خیسشو پاک میکردننه رو بردم خونه و جا انداختم براش مرتضی هم رفت سراغ بچه هاننه دستمو گرفت و نگاهی بهم کرد نمیدونستم چی میخواد بگه گفتم ننه اینجا رو دوس نداری با سر گفت دوس دارم گفتم چیزی میخوای ؟سرشو تکون داد که نه گفتم ننه استراحت کن یکم چیزی نگفت و دراز کشید مرتضی با بچه ها اومدن
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_سیونهم
عمه برامون شام پخته بود مرتضی گفت اصرار کردن که بیایید شام گفتم مهمون داریم نمیتونیم شاممونو کشید داد دستش درد نکنه ای گفتم و بلند شدم سفره رو پهن کردم و غذای بچه ها رو دادم و یه بشقابم برا ننه کشیدم و بردم نزدیکش با قاشق کوچیک آروم آروم بهش غذا دادم آب میخواست و مرتضی بلند شد یه نی پلاستیکی پیدا کرد و گفت با این بده آب بخوره حاج بابا همیشه با نی میخورد میگفت راحتترم ننه نگاهش به پای مرتضی افتاد و با نگاهش ازم پرسید چی شده گفتم تو جبهه خمپاره خورده بهش مرتضی نشست کنار ننه و دستشو گرفت تو دستش و ماساژ داد گفت حاج بابام هم مثل شما شده بود هر موقع ماساژش میدادم میگفت دردش کمتر میشه.ننه با باز و بسته کردن چشمش تایید کرد بچه ها خیلی خوشحال بودن از دیدن ننه و دور و برش میپلکیدن.فائزه اسم علی رو صدا کرد ننه توجهش به علی جلب شد و چشماش تر شد و های های گریه کرد میفهمیدم غم بچه تو هر سنی که باشن خیلی سنگینه.شب کنار ننه خوابیدم تا صبح فقط ناله کرد و خواب راحتی نداشت.صبح منو بیدار کرد و بهم گفت که دستشویی دارم نمیدونستم چیکار کنم با هزار زحمت بردمش حموم تا لباسشو در بیارم نتونست خودشو نگه داره و خودشو خیس کرد مثل بچه ها میلرزید و خجالت زده بود قربون صدقه اش رفتم و گفتم ننه عیب نداره چیزی نشده که میشورم رفتم آب گرم آوردم و شستمش و لباس تمیز تنش کردم و یادم افتاد عصاهای مرتضی شاید بتونه کمکش کنه رفتم یکیش و آوردم و گذاشتم زیر بغلش و یه طرفشم خودم گرفتم و آروم آروم برگشتیم خونه صبحونه رو آماده کردم و مرتضی گفت بریم شهر یکم وسایل بخریم لازمت میشه عمه اومد که اومدم عیادت مهمونتون.عمه اومد تو رفتم پیشوازش ازش تشکر کردم بابت شام.گفت مادرجون تو مثل دخترمی چه فرقی داره عمه اومد نشست ننه خواب بود و لحاف و تا سرش کشیده بود گفتم عمه یه چیزایی هست که بعد براتون تعریف میکنم گفت مرتضی همون اوایل برام تعریف کرد دختر جون خوب کاری کردی بلاخره مادرته حق داره به گردنت.نگاه تشکرآمیزی حواله مرتضی کردم ننه از خواب بیدار شد و رفتم پیشش گفتم ننه عمه مرتضی اومده عیادتت حق مادری به گردن من داره تو این سالها اگه نبود نمیدونم چه بلایی سرم می اومد
کمک کردم ننه نشست .عمه تا چشمش به ننه افتاد رنگش پرید ننه هم حالش عوض شد قشنگ متوجه تغییرشون شدم اما هیچ کدوم به روی هم نیاوردن و عمه یه چایی خورد و بلند شد و رفت رفتم پیش ننه گفتم میشناختیش حرفی نزد و فقط به یه نکته خیره شد به مرتضی گفتم اینا چرا حالشون همو دیدن عوض شد گفت نمیدونم والا .فائزه و دنیا تو خونه موندن و علی رو برداشتم و با مرتضی رفتیم شهر یکم برا ننه لباس و ملحفه خریدیم .یکم هم خوراکی خریدیم و برگشتیم خونه اما از فضولی رو پا بند نبود و گفتم من برم یه سر خونه بی بی بیام.رفتم بی بی تو حیاط مشغول دون دادن مرغهاش بود گفتم بی بی تو مادر منو میشناسی؟گفت نه از کجا باید بشناسم گفتم اخه یه جوری شدی دیدیش گفت ای عمه آدم هزار تا نقش میفته تو طول روز اما من بیخیالش نشدم میدونستم یه چیزی هست گفت پاشو برو میام تعریف میکنم باید جلوی خودش بگم برگشتم خونه اما اضطراب داشتم دل تو دلم نبود که ببینم چی شده بی بی میخواد چی بگه.جای ننه رو عوض کردم مجبور شدم مثل بچه ها پوشکش کنم یه لگن میزاشتم زیرش و میشستمش اینطوری راحتتر بود
عمه اومد و نشست کنار ننه.ننه نگاهی بهش کرد و چشاش پر از اشک شد عمه گفت خورشید خانم بگم به بچه ها چی ها گذشته از سرمون ننه نگاهی به من دوخت و با چشماش گفت اره مرتضی و من نشستیم جلوشون عمه گفت من عروس بزرگه حاج حسن بودم .روبه من کرد و گفت پدربزرگت مادرت هم عروس کوچیکه بودچند سالی بچه دار نمیشدم و خدا بعد کلی دعا و نذر و نیاز احمد و بهم داداونموقع ننه ات دوتا پسراشو داشت که داداشش عاشق اقدس.خواهرشوهرمون شد و با وجود مخالفت حاج حسن ننه ات انقد قهر کرد و اصرار کرد که اقدسم جفت پاشو کرد تو یه کفش که الا و بلا جز غلامحسین زن کسی،نمیشم مادرشوهر خدابیامرزم مریض بود و گفت هر چی زودتر شوهرش بدم خیالم راحتتره شیرینی خوردن و قرار شد سال بعد عروسی بگیرن و برن روستای بالایی منم دوباره حامله شدم و محسن و باردار بودم .ننه ات هم تو رو باردار بود اما غلامحسین بعد ۷ ماه با خانواده اش اومدن که ما یه سال نمیتونیم و باید زود عروسی کنن.غلامحسین سر و گوشش میجنبید و کارهای خطا زیاد داشت اما اقدس کور شده بود حاج بابا خیلی اصرار کرد که بهم بزنه اما مادرت گفت اونوقت منم بچه ها رو میزارم و میرم خونه پدرم سر یه هفته عروسی کردن و رفتن من اونموقع ۸ ماهم بود و ننه ات پا به ماه بود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلم
یکی دو هفته گذشته بود که اقدس با سر و صورت زخمی و کبود اومد خونه
و گفت غلامحسین بهش خیانت کرده و وقتی اقدس دیده و جار زده غلامحسینم با ننه اش زدتش اقدس هم پا به فرار گذاشته و اومده ده پشت سرش غلامحسین تفنگ بدست اومد که دروغ میگه و تهمت زده و باید برگرده به همه بگه غلط کردم حاج حسن و شوهر منم تو خونه بودن عموت به من گفت بچه رو بردار و برو خونه همسایه منم دست احمد و گرفت و رفتم ننه ات و آقاتم بیرون رو زمین بودن فقط صدای داد و فریاد می اومد اقدس رفت از تو حیاط کالن نفت و خالی کرد روشو داد زد که خودشو میکشه اما علامحسین محل نمیداد و دستش و گرفته بود که باید برگردی بریم من از رو ایوون همسایه داشتم میدیدم.عمه گفت عموت هم اومد تا جداشون کنه وو حاج حسن هم بلند شد اومد دخترشو از دست غلامحسین نجات بده که نمیدونم چی شد که علاءالدین وسط خونه افتاد رو فرش و یهو همه جا الو گرفت اقدس دستش تو دست غلامحسین بود و هر دو بخاطر نفتی که اقدس ریخته بود آتیش گرفتن.کل خونه تو آتیش بود من و همسایه ها دوییدیم جلو در ولی نتونستیم نزدیک خونه بشیم.عموت و بابابزرگت صداشون می اومد که برگشتن تو خونه تا مادربزرگتو نجات بدن که خونه آوار شد رو سرشون.شعله های آتیش جوری بلند بود که هیچ کس نتونست نزدیکشون بشه.فقط صدای جیغ اقدس و غلامحسین می اومد که تا الان هم کابوس منه مادرت و اقاجونت از دیدن دود تعجب کردن و از سر زمین اومدن پسرا رو هم میبردن چون مادربزرگت مریض بود مادرت و پدرت اول فکر کردن طویله ای جایی آتیش گرفته ولی تو راه بهشون گفتن که خونتون آتیش گرفته بابات رسید و به زور در و شکست و رفت تو غلامحسین و اقدس که تو حیاط بودن و کشید بیرون. غلامحسین جون داشت ننه ات از دیدن بدن سوخته برادرش شوک شد و دردش گرفت و با کمک مامای. ده زایمان کرد و همون موقع هم غلامحسین تموم کرد
ننه ات تا ده روز نگاه به بچه اش نکرد که اینن بچه نحس هست از وقتی من اینو حامله شدم روز خوش ندیدم
همسایه ها نگهت داشتن.بعد ننه ات شروع کرد که برادرمو شما کشتید .خانواده اش هم که اومدن با پدرت دعوای بدی کردن.پدرت تو شرایط خیلی بدی بود تا یه ماه نه حرف زد نه کاری کرد فقط مینشست جلوی خرابه های خونه و اشک میریخت ننه ات و که همون روزهای اول خانواده اش بردن.تو موندی خونه ننه هاجر مامای روستا منم وضعم تعریفی نداشت شوهرم مرده بود و حاج بابا اومد منو برد حاج بابام خیلی اصرار کرد به آقات که بیاد روستای خودمون بهش خونه بده و ببا دخترش زندگی کنه ولی آقات قبول نکرد که نمیتونه .آقات خیلی خاطر ننه ات و میخواست بلاخره با واسطه گری این و اون ننه ات راضی شد با آقات بره شهر زندگی کنن انگار خانواده خودش هم بعد غلامحسین خیلی اذیتش کردن.آقات هم هر چی مونده بود و فروخت و سهم من و پسرامو داد با مابقی هم رفت شهر و خونه خرید دیگه من خبری ازشون نداشتم تا اینکه ننه ات و دیدم.به پهنای صورت اشک میریختم نگاهی به. ننه کردم و گفتم حتما اسم منم آقام اقدس گذاشت.با سر تایید کرد و گفتم برا همین از من بدت می اومد از بچه خودت از کسی که از خون و گوشت خودت بود بیزار بودی چون فکر میکردی من باعث بدبختیتون هستم.پاشدم رفتم اتاق مرتضی پشت. سرم اومد که اقدس الان که دیگه اون بهت احتیاج داره تو اینطور آزارش نده.انگار کوه درد رو قلبم بود اخه گناه من چی بود که باید تاوان گناه نکرده رو بدم مگه یه بچه کوچیک حق اش اینه
مرتضی کلی باهام حرف زد و دلداری داد
بلند شدم و رفتم پیش ننه خیلی حالش بد بود همینکه تو این وضع بقیه بچه هاش ولش کرده بودن و الان خونه من بود بدترین شکنجه بود.عمه پس میشد زن عموی من تکیه زده بود به پشتی اومدم نشستم گفت اولین بار که اسمت و شنیدم.خاطره هام تداعی شد ولی فکرشو نمیکردم که تو برادرزاده شوهرم باشی
گفت از آقاجونت چه خبر گفتم آقامم با اسید سوخت و مرد انگار سرنوشت این خانواده با سوختن عجین شده بودماجرا رو براش تعریف کردم و بلند شد و گفت خدا از سر تقصیرات هممون بگذره کمکی خواستی بگو حتما بیام تشکری کردم و رفت.ننه ام بعد رفتن عمه نگاهش و ازم میدزدید انگار خجالت میکشیدمرتضی بلاخره پای مصنوعی گرفت و چوب هاشو گذاشت کنار روزها میگذشت و ننه هر روز بدتر میشد یه سال از روزی که ننه رو اورده بودم میگذشت تو این مدت هیچ کدوم از بچه هاش سراغشو نگرفتن.یه روز در زدن رفتم باز کردم دیدم رقیه هست.گفتم اینجا رو از کجا پیدا کردی گفت رفتم ترمینال سراغ مرتضی رو گرفتم و مشخصاتشو دادم آدرس اینجا رو شاگردش داد بهم.یه ساک دستش بود گفتم بیا تو با حال زار اومد تو سراغ ننه رو گرفت گفتم بیا تو اینجاس
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
آرزوی امشبم؛آرزو میکنم جای آدمای خوبِ زندگیتون هیچوقت خالی نباشه ...
شبتون بدور از دلتنگی
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️هر طلوع فرصتیست
🌺برای بیـــرون آمدن از تاریکی
☀️هر روز هدیــــه ایست
🌺برای دوباره آغــــاز کردن
☀️امیدوارم امروز آغاز
🌺بهترینها باشه برای شما
روزتون بخیر و نیکی🍃🌺
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii