eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.3هزار دنبال‌کننده
61 عکس
443 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
خاله رباب و سارا رفتن حموم، من و معصومه بهترین فرصت بود که اتاق هارو ببینیم و بتونم با اون عمارت آشنا بشم.یه تـخت خواب بزرگ دو نفره تو اتاق سارا بود چقدر قشنگ بود، همه زن های اون خونه تخـت و میز توالت داشتن و من فقط چیزی نداشتم حتی یه بالشت شخصی نداشتم.اتاق معصومه بزرگ بود و دلباز، اولین بار بود میرفتم،با داداش محرم به عنوان پاگشا بهم آینه و قران دادن و با محبت ازم پذیرایی کردن،اتاقشون از وسط پرده داشت و اون سمت تخـت و کمد و این سمت پشتی بود.داداش تنهامون گذاشت و رفت بیرون تا تنها باشیم.معصومه مژگان رو شیر میداد و مریمم طبق معمول بغل من بود،کاسه های روحی کوچیک بادوم و گردو رو جلو کشید و گفت:بزار دهنت چرا امروز انقدر ناراحتی؟نگاهش کردم و گفتم :سارا از دیشب شده زن محمود خان چطور ناراحت نباشم؟!چطور ناراحت نباشم!توکه میدونی چقدر دوستش دارم!خندیدوگفت: محمود خان رو نشناختی وگرنه الان زانوی غم بغل نمیگرفتی!اون انگشتشم به نـاموس برادرش نمیخوره.معصومه به پام زد و گفت:اخم هاتو باز کن،شدی محمود خان همیشه اخم میکنه.با شنیدن اسمش گریه ام گرفت و گفتم:خیلی دوستش دارم معصومه کاش همه این کابوسها تموم بشه.اونروز تمام مصیبت هامو خونه آقاجون براش تعریف کردم و اون شد رازدار من و منم راز دار مشکلات اون دخترهاش به زیبایی ماه بودن و ساعتها کنارشون آرامش داشتم یعنی یه روزی خدا به منم همچین فرشته هایی اعطا میکرد! معصومه بجه هاشو خوابوند و یه دل سیر دوتایی گفتیم وگریه کردیم.محرم مرد خوبی بودو خداروشکر خوشبخت بودن.دم ظهر شده بود و از حموم اومده بودن،رفتم اتاقم هنوز محمود نیومده بود برای ناهار که رفتیم چند قاشق بیشتر نتونستم بخورم و برگشتم تو اتاقم دلشوره عجیبی داشتم و نمیتونستم آروم بشینم.هوا داشت تاریک میشد و دم غروب بود پاییز بود و بارون های بی موقعش انگار آسمونم از حال دل خراب من باخبر بود.پشت پنجره نشسته بودم محمود اومد تو حیاط زیر بارون خیـس شده بود، اسبشو به درخت بست و کسی تو ایوان بالا بود براش دست تکون دادو گفت:واسه شام میام بالا یکم استراحت کنم،به داخل دوید حتی برقم روشن نکرده بودم وتو تاریکی نشسته بودم، اومد داخل از سرش آب میچکید موهای مشکیش زیر بارون روی صورتش ریخته بودمعطل نکردم و حوله رو برداشتم و جلو رفتم موهاشو خشک کردم و سلام دادم.حوله از دستم گرفت و رفت لباسهاشو عوض کرد و گفت:چرا لامپ رو روشن نکردی؟ روشنش کردو برگشت کنار چراغ گردسوز روی زمین سرشو روش گرفت تا موهاش خشک بشه.وایستاده بودم و نگاهش میکردم چقدر دلم میخواست باهاش حرف بزنم با پایین بلوزم ور میرفتم و بالاخره گفتم:امروز خونه اتون رو دیدم معصومه نشونم داد چه اتاق های قشنگی دارید پرده ها،تخت ،کمدها خیلی اتاق معصومه قشنگه یطوری نگاهم کرد و به فکر فرو رفت.نزدیکش رفتم و دستمو به دستش زدم و گفتم:دیشب وقتی خندیدی خیلی خوشگلتر شده بودی بالاخره تونستم محمودخان خوش اخلاقم ببینم.نگاهم کرد و گفت:چرا ناراحتی امروز؟چقدر خوب که حواسش بهم بود دستمو کنار صورتش گذاشتمو گفتم:اولین باری که از اسب پریدی پایین توعمارتمون رفتم پشت مادربزرگم مخفی شدم ولی نتونستم ازت چشم بردارم.اونروز مردهای خونه امون از تـرست شب جاهاشون رو خـیس کردن و من تا صبح تو دلم به تو فکر کردم.یجوری عروس شدم که حتی نمیتونم تو آینده برای کسی تعریف کنم از اتاق عروس بگیر تا دامادی که از روی حرص و انتقام بهم حمـ.ـله کرد. و حالا زن برادرش شده هووی من منی که هنوز نتونستم اختیار خودمو تو این عمارت داشته باشم.دستشو به طرف صورتم آورد و اشکمو با پشت دستش پاک کردو نمیدونم چرا هیچی نگفت و خواست بره که بازوشو چـسبیدم و سرمو بهش چـسبوندم گریه های من تمومی نداشت لطف خدا بود که چشم هام کم سو نشده بود آرومتر که شدم گفت:بریم شام خیلی خسته ام برگردیم خوابم میاد.چادرمو سرم انداختم و خواستم بیرون برم که به روم لبخند زد و تموم اون غصه ها از دلم با یه لبخندش رفت سر سفره که نشستیم سارا گفت:آقا محمود خسته نباشی از صبح چشم به راهتون بودم.محمود یه لیوان دوغ سر کشیدو گفت:مشکلی مگه داشتی زنداداش؟سارا بغض کرد وگفت:بهم نگو زن داداش یاد محمد خدابیامرز میوفتم سارا صدام بزن چی بهتر از اینکه شما اسممو صدا بزنی.چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد چقدر پررو بودعمو سرفه ای کرد و گفت:شامتون رو بخورید از دهن میوفته،سارا ول کن نبود و گفت:اقا محمود اتاق بغل دستی شما خالیه من سختمه پله هارو بالا و پایین کنم بعدشم اونجا نزدیک شما ام و خیالم راحتره، اینجا تنها شبها خواب ندارم،معصومه میدونست چخبره و گفت:خوب سارا تو همیشگی که اینجا نیستی چرا اتاق عوض میکنی. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟🧚‍♀🌙 شب چراغ آرزوهایت را روشن ڪن. رازهایت بگو..او آماده شنیدن است. شبتون ناب😍 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هزاران🌸 خوبی برای امروزتون وهزاران عشق نثار شما نازنین دوست الهی!🍂🌸 دلت مثل روز روشن مثل برکه آروم شادی قلبت مداوم نفست گرم روزگارت پرعشق صبحتون زیبا🌸🍂 ‌‌‌‌‌‌‌ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از چشم های سارا خـون میبارید و محمود گفت:بغل اتاق ما نمیشه اونجا رو میخوام به اتاق خودم راه باز کنم و پذیرایش کنم لوازمتو میگم ببرن اتاق بغلی مامان و اونجا باشی بهتره.لبخند رو لبهام نشست و از چشم محمود مخفی نموند..زود برگشتیم اتاق و خوابیدیم.شبها دلم برای ننه تنگ میشد و براش فاتحه میخوندم و بعد میخوابیدم.از سرما به محمود چـسبیده بودم و اونم از تشک پایین افتاده بود.طبق معمول صبح که بیدار شدم نبود و رفته بود، انقدر آروم میرفت و سر و صدا نمیکرد که اصلا متوجه رفتنش نمیشدم.رفتم حموم و بعدش خودم اتاق رو مرتب میکردم که یکی از خدمه بدون در زدن جارو و دستمال به دست اومد داخل درهارو باز گذاشت و پنجره هارم باز کرد و با غر زدن زیر لب شروع کرد به تمیز کاری با اخم بهم گفت:از اینجا بلند شو میخوام زیرتم جارو کنم.داشتم موهامو خشک میکردم بلند بودن و یه خرمن و خشک کردنش مکافات رفتم رو طاقچه پنجره نشستم با حرص و عصبانیت گردگیری کرد و گفت:لباس چرکاتم بزار جلو در ببرم.خیلی از رفتارش عصبانی بودم یاد حرف محمود افتادم که گفت:ثابت کن زن منی و خانم این خونه.صدامو کلفت کردم و گفتم:برو از کمد بردار.تو جا خشکش زد...صدامو کلفت کردم و گفتم:برو از کمد بردارتو جا خشکش زد نه میتونست فـحشی بده نه دلش میخواست بره سمت کمد.اخم هامو ریختم و گفتم:مگه نمیشنوی برو از کمد بردار،، لبشو به دندون گرفت و رفت لباسهارو مچاله کرد و داشت از در پشت میرفت که گفتم:برگرد این درم ببند باز گذاشتی(درب جلو)میدیدم که قرمز شده حال منم بهتر از اون نبود ولی مجبور بودم لایق محمود باشم حالا که اونطوری عاشقش بودم بالاخره خودمو تو دلش جا میدادم.در و پنجره رو که بست جارو و دستمال به دست رفت چنان محکم در رو پشت سرش کـوبید که از جا پریدم.معصومه صدام زد و برای ناهار رفتیم..بعد ناهار عمو گفت کجا میری بشین ما فعلا تا چایی و میوه نخوریم نمیریم از اینجا بیرون.چقدر اون مرد رو دوست داشتم کاش اون پدر من بود.رباب از معصومه سراغ پسرهاشو از معصومه سراغ پسرهاشو گرفت و معصومه گفت:فقط میدونم رفتن شهر، چرا و واسه چی خبر ندارم.جو سنگین بود و من غریب ولی باید عادت میکردم.مریم تو بغل پدربزرگش شیرین زبونی میکرد و من دلم پاره پاره میشد هیچ وقت اقاجون حتی دستمم نگرفت.عمو کتشو پوشید و به مریم که آویز پاش شده بود گفت:عزیزم برم بیرون برات اومدنی خوراکی میخـرم پفک میخـرم ابنبات میخـرم.خاله رباب بغلش گرفت و چندبار محکم سر و صورتشو بوسید و گفت:اقاجونش ناراحتش نکن این دختر ناز منه تو بغلش بازی میدادش و من با چشم های مملو از حسادتم نگاه میکردم.عمو رفت و سارا چادر از سرش انداخت و به پشتی لم داد و گردی شکمشو نوازش کرد و گفت:خاله حالا پسر من بدنیابیاد عمو چیکار میکنه؟بعد دوتا نوه دختر یه پسر.دیدم که معصومه ناراحت شد ولی خاله جواب داد:سارا من خودم دختر ندارم ولی عاشق دخترم مخصوصا این دوتا فسقلی.معصومه که دیگه دست راستمه و تو هم دخترمی.نگاهش روی من خشکید و حرف رو لبهاش ماسید.سارا پوفی کرد و گفت:ولی هیچی جای پسر رو نمیگیره. مخصوصا واسه محمود خان این همه دارایی و مال بالاخره یه وارث نر میخواد یا نه.معصومه کفری شده بود و گفت:محمود مگه خودش عـ*قیمه که نتونه وارث بیاره؟سارا ابروهاشو بالا برد و گفت:نگفتم عقـ*یمه ولی مگه تنهایی هم میتونه بچه دار بشه.با خنده گفت:باید یه زن رو باردارکنه،من که پسر زام همه میگن هرچی بزام پسره چه بهتر که دها پسر بیارم.خاله لبخندی زد و گفت:من از خدامه این خونه پر بچه بشه زودتر این کوچولو بدنیا بیاد و عقدتون کنیم خیالمم راحته که بچه ام مادر و پدر بالای سرشه.داشتم خفه میشدم کاش برگشته بودم اتاق و اون حرفها رو نمیشنیدم.معصومه بجای من گفت:سارا جان تو نگران عقیـ*می خان داداش نباش میبینی که زنش شکر خدا سالمه...معصومه بجای من گفت:سارا جان تو نگران خان داداش نباش میبینی که زنش شکر خدا سالمه و ایشالا هرچه زودتر براش بچه میاره..سارا چشم ابرو چپ کرد وگفت:استغفرالله یعنی محمود از این که بوی قـ*اتل محمد رو میده بچه دار بشه داره دوماه میشه هنوز دختره چطور حامـ.*له بشه از هوا؟!خاله رباب زیر لب ولی واضح گفت:خیلی وقته اون دختر شده زن محمود خان.سارا خشکش زد و دیگه نمیدونست چی بگه؛ من از اون حالش خوشحال شدم و دنـ.بال معصومه که گفت:خاله بچه هارو بخوابونم راه افتادم رفتیم اتاقش.من مریم و خودش مژگان رو خوابوند...حرص میخورد و همش به سارا بدو بیراه میگفت.تا عصر همونجا موندیم و هوا داشت رو به تاریکی میرفت که سر و صدا به گوشم خورد، تو اتاقم نشسته بودم و از پنجره بیرون رو دیدم چندتا کارگر با چیزهایی تو دست به طرف اتاق من میومدن قلبم از تـرس شروع به تند زدن کرد اون دیگه چه مصیبتی بود، چادرمو محکم دورم پیچیدم و منتظر هر لحظه بودم.. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
برخلاف تصورم محمود در رو باز کرد و با دیدن چادر روی سرم گفت:یاالله دنبالم بیاید جلوتر اومد و گفت:برو پیش معصومه تا اینا برن.از در پشت رفتم و نمیدونستم قراره چیکار کنن.همه اهل خونه مثل من متعجب بودن..معصومه از من دلنگرون تر بود از پشت پنجره اتاقش به بیرون خیره بودیم چقدر وسایل بردن تو اتاق نکنه محمود میخواست اتاق بغل رو برای سارا درست کنه.ولی مش حسین گفته بود تا بدنیا اومدن بچه بجز محرمیت کاغذی بخاطر ارث از نظر شرعی نمیشه سارا محرم کسی بشه و حداقل از یچیز خیالم راحت بود.که ماه ها فرصت دارم که شوهرمو از چنگال اون حفظ کنم.نیم ساعت طول کشید و بعد کارگرها رفتن، محمود دوتا از خدمه ها رو صدا زد و من و معصومه هم بیرون رفتیم.مژگان رو به پشتش بسته بود و من دست مریم رو گرفته بودم.داخل اتاق که شدیم محرم دستهاشو تکوند و لباسهاشم تکون داد و گفت:خان داداش من دیگه برم استراحت کنم از خستگی مـردم.محمود دست رو شونه اش گذاشت و گفت:ممنون خسته نباشی.ماام که گنگ نگاه میکردیم.محمود رو به معصومه گفت:چیدنش با شما زنها کمک خواستید بگید صابر(شوهر خدمه)بیاد کمکتون من میرم تو اتاق بالا یه چرت بزنم از صبح سرپام.معصومه با تعجب گفت:اینا چی هستن خان داداش؟با زیر چشم نگاهم کرد و گفت:اینا تخـت و میز و صندلی و کمد و پرده و چندتا چیز دیگه واسه اتاق.من زیاد سر در نمیارم محرم انتخاب کرد این اتاق ما خیلی ساده بود.باورم نمیشد محمود برام جهیزیه خـریده بوداون که رفت من و معصومه مثل دختر بچه ها میخندیدیم و میچیدیم معصومه واقعا زرنگ بود بچه هارو به من سپرد و با خدمه شروع کرد به چیدن.پرده های پارچه ای قهوه ای رو آویز کرد و اتاق رو به دو قسمت تقسیم کرد،یه طرف تـخت و کمد گذاشت ومیز آرایش و اون سمت پرده گلدون و ساعت و باورم نمیشد از لا به لای کاغذها یه آینه و شمعدان طلایی بیرون آورد و رو طاقچه گذاشت.خودمو توی آینه که دیدم ناخواسته اشکم اومد یعنی خدا این روزهارو هم تو سرنوشت من قرار داده بود یه صندوق چه کنار تخـت گذاشت و گفت:لباسهات رو میتونی توش بزاری معصومه رو محکم بغل گرفتم و گفتم:باور کنم خدا همچین روزایی و بهم هـدیه داده.پتوی بزرگ روی تخـت پهن کردم و چقدر اتاق قشنگ شده بود ساعت رو به دیوار زدن و معصومه گفت:منم بلدنبودم محرم بهم یاد داد منم به تو یاد میدم.معصومه دوتا بالشت آورد و روشون رو کشیدیم بالشت های نرم پر، چه اتاق قشنگی شد خدمه ها که رفتن معصومه چشمکی زد و گفت امشب حسابی قشنگ کن خودتو هرچند تو همه جوره قشنگی با موچین و قیـچی به جون ابروهای در اومدم افتاد و بهم رژ و سرمه داد.اما باید اول میرفتیم شام بخوریم.برای شام که رفتیم خاله رباب و محمود دوتایی صحبت میکردن با ورود ما حرفشون رو قطع کردن.محمود رو بهمون گفت:تموم شد؟ معصومه جواب داد:بله از گرسنگی سر سفره نشستیم بوی آبگوشت مرغ منو از اون همه خوشحالی به یاد خونه ننه انداخت و حالمو خراب کرد، سارا نیومده بود وگفته بود حالش خوب نیست.محمود رو به مادرش گفت:دکتر لازمه براش بیارم؟ -نه مادرم همه زنهای حامله همینن بی حال و سرگیجه گفتم براش مرغ کباب کنن بدن بخوره قوت بگیره.محمود یه لیوان دوغ ریخت و تودست گرفت و بلند شد و گفت:بهش یه سر بزنم میام.دوغم بدم بهش.محمود بلند و جلوی چشم های متـحیر من راهی اتاق سارا شدخاله خندید و گفت:شکر خدا داره همه چیز خوب میشه.چقدر این آبگوشت امشب به من مزه داد و لقمه بزرگی از کوبیده سیب زمینی و مرغ گرفت و به طرف عمو گرفت و گفت:پسرم دست به خاک بزنه طلا بشه.همه میدونن من چقدر سارا رو دوست دارم.از محمود خواستم بیشتر بهش توجه کنه.اون بیشتر از همه به یه نفر احتیاج داره عمو اخمی کرد و گفت:نشنیدید مش حسین چی گفت:محرمیت اونا اصلا محرمیت نیست و شرعا غلطه.چه حس بدی بود هر چی منتظر شدم نیومد و خاله روشو تو سفره تکوند و گفت:میرم پیش سارا تو برو اتاق الان برات میگم قلـیون بیارن.رفت به طرف اتاق سارا عمو نزدیکم شد و باور نمیکردم بغلم گرفت و گفت:به دلت بد راه نده محمود با همه فرق داره اونچیزی که تو ذهن توست من میگم غلطه.پسر من خیلی مهربونه الانم فقط میخواد مردونگیشو ثابت کنه..چقدر آغـوشش گرم و پر محبت بود، حسرت یک عمر محبت پدرمو اون با یک بار در آغـوش گرفتن جبران کرد، چقدر آدم ها فرق داشتن چقدر خوب و بد بودن متفاوت بود من همخـون قـ.*اتل پسرش بودم،من یه غریبه بودم ولی با یه بغل گرفتن که اون زمانها اصلا باب نبود و پدرشوهر برات حکم عزرائیل رو داشت اونطور با محبت باهام رفتار کرد تازه فهمیدم این دنیا هم قشنگی هایی داره.پشت دستشو بوسه زدم و از خدا خواستم همیشه تنش سالم باشه به طرف اتاقمون راه افتادم.ازجلوی در اتاق سارا میگذشتم صدای محمود میومد که میگفت:صبح میریم حالا که سارا خواسته منم موافقم ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نمیخوام تو این خونه حس بدی داشته باشید.صبح بعد صبحانه راه میوفتیم.رفتم تو اتاق از شدت عصبانیت چندبار به دیوار کـوبیدم و نمیدونستم چیکار کنم،محمود از آز*ار دادن من حتما لـذت میبرد صدای شب بخیر گفتنش اومد و تو یه چشم به هم زدن رفتم رو تخـت و خودمو به خواب زدم.صدای اومدنش رو شنیدم در رو بست و لباسهاشو عوض میکرد و اروم اروم سوت میزد، چراغ رو پر نفت کرده بودن و روشن بود برق ها خاموش شد ولی خبری از محمود نبود، اروم از زیرچشم نگاه کردم روی تشک خوابیده بود پس قرار نبود بیاد روی تخـت ومنم تنها نمیخواستم بخوابم اون جون من بود، اروم بلند شدم و پاورچین رفتم زیر لحافش و درازکشیدم چشم هاش بسته بود نتونست جلوی خندشو بگیره و گفت:فکر کردم امشب قراره رو تشکم راحت بخوابم شبا که من میوفتم زمین و لحافم میپیچی دورت، آ*خ که چقدر عاشق صداش بودم عاشق اونجور با جدیت حرف زدنش متفاوت گفت :صبح میریم خونه مش حسین چندبار دعوت کرده و اصرار کرده که بریم.یجورایی میخواد، تو ومن رو پاگشا کنه صبح باید زود بیدار بشی.دستشو تو دستم گرفت اصلا دستمو نمیگرفت وانگشتهاشو باز نگه میداشت.سخت بود ولی پرسیدم حال زنداداشت خوب بود؟(به عمد نگفتم سارا و گفتم زنداداشش)نگاهم کردوگفت:منو که دید بهتر شد.با این حرفش چشم هام میخواست تیکه تیکه اش کنه خوب میدونست چقدر حال بدی دارم و ادامه داد: از خونه مش حسین برگردیم براش یه فکری میکنم پله ها خیلی براش سخته نمیشه که هر روز واسه یه توالت رفتن بیستا پله پایین بالا کنه..دختر بیچاره حق داره سختشه... پله ها خیلی براش سخته دختر بیچاره حق داره.با لحن عصبی ولی خودمو کنترل کردم چون واقعا محمود آدمی نبود که بشه جلوش بی ادبی کرد گفتم:خوبه که بارداره وگرنه چی رو بهونه میکرد؟!محمود بلند شد و نشست و به بالای تـ.ـخت تکیه داد، وخجالت میکشیدم پتورو تا زیر گلوم کشیده بودم و روبروش نشستم با یه حالت خاصی گفت:تو چراناراحتی؟نمیدونم چی میخواست از دهنم بشنوه ولی منم غروری داشتم و گفتم:نه ناراحت نیستم منم انسانم خدارو خوش نمیاد اون همه پله بالاخره اون انگار خواهرته و بچه برادرتم بارداره ابروهاشو بالا برد و گفت:اون خواهرم نیست بچه که بدنیا میاد میشه یه زن کاملا نامحرم به من.اول قرار بود برای من بگیرنش مادرم خیلی خاطرشو میخواد ولی قسمت نبود حسادت داشت خفه ام میکرد و گفتم:چرا قسمت نشد؟من جوابشو میدونستم معصومه گفته بود ولی دلم میخواست خودش بگه و اون برعکس تصورم گفت:قسمت نشد دیگه وگرنه سارا دختر با کمالاتیه.دیگه از عصبانیت میخواستم گریه کنم ولی چشم هاش میخندیدو انگار داشت منو به عمد به آتیـ.ـش میکشید، موهامو از رو شونه ام به عقب هول داد و گفت:خیلی خجالت کشیدم و پوزخندی زدوگفت:دختر به دل و جرئت داری و پرویی تو ندیدم!حالا خجالت میکشی؟سرمو بلند کردم تازه یادم افتاد ازش تشکر نکردم بابت اون جهیزیه که تو خوابم نمیدیدم.لبخند رو لبهام نشست حق داشت من نسبت بهش خیلی بی پروا بودم و نمیدونم اون همه پرویی رو از عشق میگرفتم یا واقعا چون دورم فقط پسر بود مثل اونا کله خراب بار اومده بودم!به طرفش حـمله ور شدم یه لحظه انگار تـرسید و خواست عقب بکشه که قبلش خودمو. گفتم:امروز هر چند سخت گذشت ولی بابت این وسیله ها که باید من از خونه پدرم به عنوان جهیزیه میاوردم ممنون.سنگدل حتی نخواست جوابی بده ودراز کشید و گفت:همون بهتر که چیزی نیاوردی وگرنه آتیششون میزدم.امیر باید به جون مش حسین و بابام دعاکنه که نذاشتن تیکه تیکه اش کنم و خوش به غیرت مردهای عمارتتون که راضی شدن تو رو خونبس کنن ولی خـ.ون اون نامرد رو حفظ کنن.خیلی عصبانی شده بود رگ گردنش برجسته شده بود و چشم هاش تـرسناک بود...صبح قبل نماز رفتم خودمو شستم و برگشتم اتاق.یه خانمی بود که آشپزی خونه رو میکرد طاووس خانم بود اون همیشه بیدار بودو چون میدونست من تنها کسی ام که تو آشپزخونه(یه جای مخصوص بودیه حموم جمع و جور که تا من در بیام بنده خدا از جلو در کنار نمیرفت سفارش معصومه بود و تا جلوی در اتاق باهام میومد) حموم میکنم برام آب گرم میکرد، بنده خدا زبون نداشت و لال بودمحمود اجازه نمیداد من برم حموم عمومی.مردها هم که یه حموم هیزمی تو پشت عمارت داشتن آب گرم میکردن و اونجا خودشون رو میشستن.نماز خوندم و جانمازمو جمع میکردم که محمود بیدار شد خیلی سحر خیز بود،نگاهی به من کرد که پیش پنجره دستهامو بالا گرفته بودم ودعا میکردم از خدا برای ننه طلب امرزش داشتم و بس.بهش سلام و صبح بخیر گفتم و وایستادم و بهش خیره شدم چه سیبیل هایی داشت،دم سیبیلهاش به بالا تاب داشت و مشکی پرکلاغی بوداز کنارم که رد میشد به شونه ام زدو حوله به دست راهی حموم شد و گفت:درو از پشت من قفل کن تا بیام. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از پنجره دور شدنشو نگاه کردم محرمم با بقچه لباس به طرف حموم میرفت و تو دلم خنده ام گرفت که بخاطر نبود حموم خصوصی همه از کار دیشبت با خبر میشدن دستی به صورتم کشیدم و پیراهن مخمل قهوه ای رو تنم کردم و جوراب های کلفت مشکی،تا مچ پاهام بیرون نباشه،یه روسری مخمل سه گوشم سر کردم و از دیدن وسایل اتاق لـذت میبردم من نمیدونستم که سارا خبر نداره وسایل خـریدیم برای رفتن به توالت که اومد خدمه داشت اتاق رو جارو میزد و در باز بود محمود رفته بود پیش مادرش و منم تا آماده شدن صبحانه خودم آماده میشدم که چشمش به اتاق افتاد در جا خشکش زد و رو به خدمه گفت:اینا رو کی اورده اینجا؟منو نمیدید که پشت پنجره نگاهش میکنم پرده گل دار توری مانع دید اون بود.خدمه چادر دور کمرش محکمتر بست و گفت:مگه خبر نداری خانم؟ دیروز محمود خان خـ.ریده اورده.سارا خدمه رو کنار زد و به خیال اینکه منم بالا هستم با حرص اومد داخل حتی دمپایی هاشم در نیاورد.چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:دمپایی هاتو در بیار مگه نمیبینی چقدر داخل تمیزه؟با چشم هاش میخواست منو بکـ.شه و گفت:تو لیاقت نداری ببین چه به روزت بیارم فقط بشین و نگاه کن تـ.وف به این اتاقت هـر*ه.حتی توالت هم نرفت و به طرف بالا رفت از اون همه ناراحتیش خوشحال شدم.خدمه برام قیافه میگرفت وقتی سارا اونطور کرد انگار اینم دم در آورده بود با صدای عصبی گفتم:حواست به کارت باشه زودباش میخوام در رو ببندم برم بالا، معصومه از پشت سرم خندید و گفت:اینا نتیجه زن محمود خان شدنه؟غضب ناک بودن!دوتایی خندیدیم و چی بهتر از اینکه مریم رو بغل گرفتم و رفتیم برای صبحانه.راهی خونه مش حسین شدیم البته فقط ما زنها به همراه عمو تا محرم و محمود بعدا بیان.راهی نبود تو کوچه و خیابون هر کی مارو میدید یجوری به بغلیش حالی میکرد من کیم که انگار هیـ.ولا دیده.وای چه خونه با صفایی داشتن دوتا اتاق سمت راست ودوتا سمت چپ،وسط هم یه آشپزخونه جمع و جور از در که داخل میرفتیم همش مرغ و خروس بود و اردک..چه استقبال گرمی چه آرامشی عجیب اونجا بود، واقعا حق داشتن بهش سید میگفتن مثل روحانیون بود از بس تو خونه عبادت کرده بودن در و دیوارهاش انگار بهت قوت قلب میداد.ناهار مرغ و رشته پلویی گذاشته بود، معصومه زحمت پذیرایی رو میکشید و من که نمیتونستم از جام تکون بخورم سارا انقدر بهم چپ چپ نگاه میکرد داشتم دیوونه میشدم.برای ناهار مردها هم اومدن محمود نگاهم کرد روبروش سر سفره نشسته بودم سارا خیلی دقیق حرکات مارو زیر نظر داشت،محمود از خاله لیلا تشکر کرد‌و گفت:خاله چرا خودتو به زحمت انداختی شما میومدید خونه ما، خاله لیلا با محبت خاصی که به محمود داشت نگاهش کرد و گفت:من فدای این همه محبت تو،کی بیاد بهتر از تو،من که کسی رو ندارم و همه کس ما تویی.محمود به روش لبخندی زد و رو به سارا که با غذاش بازی میکرد گفت:چرا چیزی نمیخوری؟سارا انگار که به خواسته اش رسیده بود و نظر محمود رو جلب کرده بود گفت:محمود خان اشتهایی ندارم ولی چون شما نگرانید میخورم و شروع به خوردن کرد، میخواستم بهش بگم که خیلی زن با سیاستی و اون لبخندی که بینشون رد و بدل شد به قلب من چـنگ میزد، من و معصومه رفتیم ظرفهارو شستیم من که خیلی وارد بودم به کار خونه و اونروزم از معصومه فرز تر عمل میکردم.معصومه برای خودمون چایی ریخت وگفت:خیلی تو کار کردن زرنگی دختر درست مثل شوهرت از بس زرنگ وکار درسته ما به اینجا رسیدیم وگرنه فکر نکنی مال و منال پدری به کسی رسیده،همش از همت خان داداش بوده.اونشب به اصرار اونجا موندیم و مجـبور بودیم زنها تو یه اتاق و مردها تو یه اتاق بخوابن،اون شب پلک رو هم نذاشتم،بودن سارا با من زیر یه سقف و خاله رباب خیلی سخت بود.من یه گوشه کنار خاله لیلا خوابیدم و انگار اونم مثل من خواب نداشت از زیر لحافش گفت:بدون محمود خان خوابت نمیبره یا جات غریبه؟ حس میکردم سارا بیداره و گوشاشو تـیز کرده منم گفتم:خاله لیلا من خیلی وقته جام غریبه ولی با وجود محمود خان بوده که شبها آروم میخوابم. - خوشبخت باشی انشالله بچه دار میشی و از تنهایی و غربت در میای.تا به اون شب بهش فکر نکرده بودم اگه بچه دار میشدم تیکه ای از وجود خودم رو تو آغـوش میگرفتم ولی اگه دختر دار میشدم انقدر بهش محبت میکردم و درست مثل معصومه دخترمو دوست داشتم نه مثل خانواده خودم نه مادرم که حتی یکبارم دلتنگش نبودم...فردا بعد از ناهار برگشتیم خونه مردها برای ناهار نیومده بودن.مردها برای ناهار نیومده بودن و ظاهرا شب قبل گرگ بیشتر گوسفندهارو خفه کرده بود حیاط چه وضعی بود،گوسفند تکه تکه شده و خـ‌ون تو حیاط رو پوشونده بو، وای نمیشد با محمود خان صحبت کردسر نگهبان مردخونه چه دادو بیدادی میکرد، حق داشت امیر ازتـرس محمود چندشب جاشو خـیس کرد و وحـ.شت داشت، ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
برگشتم به اتاق خوب و قشنگم،اونجارو خیلی دوست داشتم وبهش عادت کرده بودم...روزها و ماها میگذشت ودیگه رباب خانم عادت کرده بودکه سر هر وعده و هرجایی منم هستم،ولی حتی یکبارم با من هم کلام نشده بود!چی قشنگ تر از بعدازظهرایی که از سوز سرمای برف تو اتاق با معصومه و دخترهاش جمع میشدیم و کلی میگفتیم ومیخندیدیم،اون روز انقدر از شب قبل برف باریده بود که از کله سحر دها نفر داشتن پشت بام رو پارو میکردن وراه توالت و اشپزخونه رو باز میکردن،سارا هر روزبه هربهونه ای با محمود حرف میزد و اون وسط من بودم که حرص و حسادت وجودمو میخورد! اون روز از سرما نرفتیم اتاق بالا و محمود گفت همونجا ناهار بیارن دستهاش از شدت سرما قرمز شده بود و به جرئت میگم ریش و سیبیلش بینش قندیل برف بود،اومد داخل و مستقیم رفت بالای چراغ و دستهاشو روش گرفت میلـرزید از رو تـ.خت بلند شدم وجلو رفتم دستهاشو بین دستهام گرفتم تا گرم بشه چقدر به فکر بود وهیچ وقت استراحت درستی نداشتم سرشو پایین کشیدم و لپشو بوسیدم وگفتم:من فدای این دستهای یخ زده محمود خان بشم که همیشه واسه هرکاری پیش قدمه.خوشحال میشد ولی همیشه یجور رفتار میکرد و بینمون یه دیوار محکم و بزرگ میساخت.سارا رو اورده بودن تو اتاق اون سمت راه پله طبقه بالا و تو همکف بود، کم و بیش میدیدمش! یا بیشتر خواب بود یا از بس بعضی روزها باد میکرد که روش نمیشد بیاد بیرون و منم از اون وضعش خوشحال بودم شاید سندگل به نظر بیام ولی روزهای سختی رو داشتم. محمود دستهاش که گرم شد میلـ.رزید و انگار سرماخورده بود رفت زیر لحاف و دراز کشید اصلا حال نداشت که بخواد بلند بشه معلوم بودبدجور مریض شده یکم تنش گرم بود.کنارش نشستم و موهاشو نوازش کردم پلکهاش سنگین بود و واکنشی نشون نداد به اون همه سردیش عادت کرده بودم دیگه،یکساعتی خوابید ولی صورتش قرمز شد وتب داشت! تو خواب سرفه که میکرد صدای وحـ.شتناکی داشت.معصومه یه روز بود با دخترها رفته بود خونه پدرش و نمیدونستم چیکار کنم بالاخره طاقت نیاوردم چادرمو دورم پیچیدم و تا جلو در اتاق خاله رباب رفتم.دستم یاری نمیکرد که به در بزنم ولی چاره ای نداشتم و چند بار زدم همیشه با روی خوش جواب همه رو جز من میداد و گفت:بله؟بیا داخل...گفت:بله؟بیا داخل،رفتم داخل پاهام میلـرزید با دیدنم تعجب کرد و منم حال بهتری از اون نداشتم وگفتم:خاله محمود تب داره تو خواب هذیون میگه میشه کمک کنید؟ دستپاچه ازجا پرید و بدون اینکه لباس گرمی بپوشه همونطور با لباس اومد بیرون و با عجله رفت سمت اتاقمون جلوی در اتاق که رسید داشت خفه میشد قشنگ حالاتش رو میدیدم نمیتونست قدم برداره و بره داخل دستهاش میلـرزید و پاهاش یاریش نمیکردچشم هاشو بست و رفت داخل بالای سر پسرش لبه تخـت نشست و چندبار محمود رو صدا زد به صورتش که دست زد رو بهم گفت:برو بگو حوله و آب بیارن!چرا انقدر این تب داره؟!بچه هم که بود مرتب سرما میخورد نگاه هیکلش نکن هنوزم بچه است رفتم و خودم حوله و آب اوردم و دست ها و پاهاشو پاشویه میکردم واقعا حالش بد بود با اون شدت از برف نمیشد جایی ام بردش.رباب خانم اشکهاش میریخت و حوله رو تو صورت پسرش میچرخوند من از اون بدتربودم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم.شاید دوساعت پاشویش کردیم تا دیگه هذیون نمیگفت و گرمای تنش کمتر شده بود، سارا با عجله اومد داخل تو چهره اش جز نگرانی هیچی نبود و گفت:خاله چی شده؟الان بهم گفتن،، خاله رباب بهش اشاره کرد و گفت:بشین اروم باش این چه وضعیه اومدی؟سرشو چرخوند و به خدمه ای که دنـبال سارا اومده بود گفت:برو براش لباس بیار.بچه تو شکمش سینه پهلو نکنه.سارا اصلا به فکر نه خودش بود نه پسرش! ادم کور هم میتونست بفهمه که اون عاشق محمود خانه! از کنارش تکون نخوردم و خاله اون سمتش بود و دست پسرش لای دستهاش بود و زیر لب قران میخوند، چند استکان جوشونده زرشک و چندتا دارو گیاهی دیگه با زور بهش دادیم که اصلا تو حال خودش نبود و متوجه نمیشد سارا پایین تخـت بود هممون بیشتر از چند ساعت اونجا نشسته بودیم که عمو و محرم اومدن.خاله با دیدن شوهرش به دست و پاهاش افتاد وگفت:مراد پسرمو از تو میخوام تبش هنوز پایین نیومده حالش خوب نیست.محرم مادرشو از روی زمین بلند کردو گفت:الان میگم ماشین بیارن ببریمش چرا زودتر نفرستادی دنـبالمون.تا دکتر و دوا خیلی راه بود و با اون وضعیت راه ها رفتنشون بیشتر خـطر داشت ولی با زحمت عمو و محرم بلندش کردن اصلا هیچی حالیش نبود و فقط زیر لب میگفت:مراقبش باش،سارا مراقب بچه برادرم باش و به گریه های سارا شدت میداد، سوار ماشین کردنش و راه افتادن! خاله رباب میخواست بره که عمو مانع شد و گفت:اصلا نمیشه بیای وضعیت هوا رو که میبینی بمون خونه و رفتن. ادامه دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
برگشتم تو اتاق اگه بلایی سرش میومد تکلیف من چی بود و چه سرنوشتی در انتظارم بود، چندبار براش دعا خوندم و چشم انتظار خبر بودم،کاش معصومه هم بود و کنارم میموند هوا تاریک شد اونشب ما سه تا زن پشت درهای اتاقمون دعا کردیم و اشک ریختیم از تـ.رسم تو اون اتاق خوابمم نمیبردو فقط دلتنگ مردی بودم که وجودم به وجودش وابسته بود.نه چیزی خورده بودیم نه خوابیده بودیم،بالاخره بعد اون چندروز برفی خورشید بیرون اومده بود و خبری از سوز وحـ..شتناک روز قبل نبود، یه تیکه نون خشک شده تو سینی از دیروز مونده بود رو تو دهنم گذاشتم چشم هام سیاهی میرفت و جایی رو نمیدیدم انگار منم ظاهرا سرما خورده بودم حال وحـ.شتناکی داشتم گلوم از شدت ترش معده ام فشار میومد و عـ.ق میزدم.چندبار به صورتم آب زدم ولی دلپیچه بدی داشتم.صدای اومدن معصومه میومد نمیتونستم راه برم اتاق دور سرم میچرخید،چندبار صداش زدم انگار لطف خدا بود که برای دادن نون محلی (پادرازی)اومد داخل و با دیدن من و رنگ و روی وحـ.شتناکم از تـ.رس پرسید چی شده؟باصدای بلند محمود رو صدا میزد و رفت بیرون.روی زمین افتادم،خاله رباب رو بالای سرم میدیدم ومعصومه رو که به صورتش میزدو صدام میزد با دست اشاره کردم که بهترم،فقط سرگیجه دارم ،بلندم کردن و به پشتی تکیه ام دادن دلم داشت از بیخبری محمود میتـ.رکید ،چند لیوان آب قند بهم دادن، سارا تو چهارچوب در تکیه داده بود و گفت:‌خاله نزدیکش نشو شاید مریضی داره معصومه به طرفش چرخید و گفت:من موندم تو چطور میخوای جون بدی انقدر سیاهه دلت!خاله بهش چشم غره رفت و برای اولین بار ازم پرسید:بهتری؟دستشو گرفته بودم دوست نداشتم ول کنم و اروم گفتم:اره بهترم.خاله نفس عمیقی کشیدو گفت:چرا از دیروز چیزی نخوردی؟محمود بفهمه از من گله میکنه،با بغض گفتم:خاله از محمود چخبر؟سری تکون داد و گفت:خبر ندارم!خبری ندادن هنوز. تمام شب نماز خوندم خدا بچمو برگردونه تو خونه با خودش قرار گذاشتم اگه پسرم خوب بشه و بیاد دیگه هیچ وقت به تو تلخی نکنم،خدا داره امتحانم میکنه.اشکهای اون میریخت و من از حالت تهوع نمیتونستم نفس بکشم.به معصومه اشاره کردم منو بیرون ببره و با عجله به بیرون رفتم!وسط حیاط روی برف ها چندبار بالا اوردم و جز اب زرد چیزی نبود! اون حالت منو تـ.رسونده بود حتما حق با سارا بود و من مریضی خاصی داشتم از سرما میلـ.رزیدم و دیگه گریه هام هق هق شده بود.معصومه منو داخل برد و گفت:لباس بپوش،تو نبود من چه اتفاق هایی افتاده مگه به خان داداش چی شده؟محرم کجاست؟خاله رباب به پشتی تکیه داد و گفت:محمود خان ام داشت تو تب میسوخت.خاله رباب به پشتی تکیه داد و گفت:محمود خان ام داشت تو تب میسوخت و از دیروز از بچه ام خبر ندارم.دوباره حالت تهوع برگشت و داشت خفه ام میکرد چندبار پشت هم رفتم و برگشتم ولی فقط حالت تهوع بود.اونموقع ها جلوی بزرگترها پادراز نمیکردن چه برسه به دراز کشیدن و معصومه که زیر سرم بالشت گذاشت و دراز کشیدم انگار داشتم کار بی آبـ.رویی میکردم.خواستم بلند بشم که خاله مانع شد و برام چند قاشق کته ماست آوردن و وقتی با دستهای خودش بهم داد انگار دنیا رو به پاهام ریخته بود!همراه با بغض هر قاشقشو میخوردم و انگار دستهاش شفا بخش بود که بهتر شدم!سارا اومد داخل همه جارو زیر نظر داشت و سکوتش خـطرناک بود،خاله رباب اتاقو از نظر چرخوند وگفت:چقدر برای این اتاق و عروسش آرزوها داشتم،همیشه میگفتم بهترین هارو برای محمود میخـرم وقتی بدنیا اومد هم پسر بچه درشتی بود همینقدر برف باریده بود و یخ بندون بود زایمان خیلی سختی بود دو روز تمام درد داشتم و همه میگفتن زنده نمیمونم ولی وقتی صورت محمود رو دیدم اونموقع خدابیامرز مادرشوهرمم بودنفری یه اتاق کوچیک داشتیم و با خاله لیلا باهم بودیم محمود رو قبل از من لیلا بغل گرفت و انصافا تمام شب بیداری ها،تمام گریه ها و مریضی هاش رو اون پشت سر گذاشت، من یازده سالم بود که زایمان کردم فقط نه ما بود شوهرم داده بودن هنوز بلد نبودم بچه بغل بگیرم..ما با اشتیاق به خاطراتش گوش میدادیم و چقدر حالم بهتر شده بود،لیوان گل گاوزبون رو سر کشیدم و چقدر از اینکه تو اتاق ما بودن خوشحال بودم.معصومه برای هممون میوه پوست میکند و هنوزم تو چشم های سارا خـشمو میدیدم.مریم شـیطونی میکرد دیگه صدای شکم های گرسنه بلند شد، برای ناهار رفتیم بالا تا غذا رو جلوم گذاشتن دوباره حالت تهوع گرفتم و عقب کشیدم حتی نمیتونستم به شیرین پلو نگاه کنم انگار دل و رودمو چـنگ میزدن ،خاله رباب نزدیک گوش معصومه چیزی گفت و معصومه رفت بیرون ویکم بعد برگشت حواسشون به من بود ولی چیزی نگفتن.غذای سارا رو بردن اتاقش و نمیتونست پله هارو بالا بیاد دیگه چشم انتظاری جاشو به دل نگرونی داده بود، ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در اين شب زيبا براتون دعا می ڪنم شبی سراسر آرامش داشته باشید و هرآنچه از خوبی هایی ڪه آرزو دارید را خدا برای فردای شما آماده  کنه 🌸لحظه هاتون آرام 💫شبتون خوش و در پناه خدا ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡💫پاینده باد کسانی که ؛ ♥️💫از پاکی شان 🧡💫عشق آغاز میشود 🧡💫از صداقتشان ♥️💫عشق ادامه می یابد 🧡💫و از وفایشان ♥️💫عشق پایانی ندارد 🧡💫روزتون ♥️💫سرشار از عشق و مهربانی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هزاربار خاله تا جلو در رفت و اومد حتی ینفر رو فرستاد تا خبر بگیرن.دلشوره داشتم و حس بدی تو وجودم بودحالم هنوزم بد بود و دیگه دمنوش و داروهایی گیاهی آرومم نمیکردا، شک چشمهامون میرفت و نمیدونستیم چی در انتظارمونه ،هوا تاریک شده بود و دیگه داشتم میتـرکیدم از دلهره.معصومه با ینفر صحبت کنان اومد داخل اتاقم یه زن قد کوتاه بود همه جارو نگاه کرد و گفت:خاله رباب نیست خودش؟معصومه گفت:نه عمه فرح حالش خوش نیست.با چشمام از معصومه میپرسیدم قضیه چیه؟!عمه فرح نگاهم کرد و گفت:حال رخساره خبر میدهد از سر درون و رو به معصومه گفت:آدم کورم میفهمه این خانم چشه؟محمود خان خبر داره؟معصومه ابـروشو بالا برد و گفت:تو کارتو بکن پـولتو بگیر برو چقدر سوال میپرسی! معصومه نزدیکم شد و گفت: برو تو تخـت بخواب بزار عمه معاینه ات کنه شاید حام*له ای اینجور حالت بده؟معصومه چی میگفت یعنی میشد من بچه دار باشم؟! خنده ام گرفته بود، و عمه فرح سرشو پایین برده بودو پرسید آخرین بار کی شدی؟من به معصومه نگاه کردم نمیدونستم چی بگم.معصومه گفت:عا.دت ماهانه کی شدی؟ تازه فهمیدم از چی حرف میزنه و گفتم: اولین و اخرین بار تو خونه آقاجونم بودم شدم.عمه سرشو به طرفم گرفت و گفت یعنی کی؟معصومه گیج شده بود و پرسید قبل عروسیت؟ یکم مکث کردم و گفتم:قبل اون مسابقه بودمعصومه گفت:عمه چهار پنج ماه پیش بوده.عمه فرح بلند شد و دستهاشو تو کاسه شست و گفت:یکم دیر فهمیدید چهار پنج ماه دیگه باید بزاد،بچه اش الان چهار پنج ماهشه.معصومه نمیدونست بخنده یا از تعجب جواب بده و بالاخره گفت:پس کو شکمش؟کو بچه اش؟عمه فرح غرید و گفت:خوبه دوتا زاییده معصومه حالا اینجور خنگی ،یکی شکم داره یکی نداره ،بعدشم خـونبس گرفتید از بس بهش ستـم کردید که اینجور ضعیف و بچه اش ریزه.خاله رباب از چهارچوب در گفت:پس این اتاق و این همه جهاز رو واسه کی گرفته پسرم؟ میبینی که رخت و لباسش از منم بهتره کدوم خــونبس دهن شما مردم رو نمیشه بست، از روزی که اومده شده عضو خـونم نه خـونبس پسرم ،جلو اومد و از تو لباس زیرش یه دسته پـول بیرون اورد و کف دست عمه فرح گذاشت و گفت:اینم مژدگانیت برو همه جا بگو محمودخان ام داره پدر میشه و با دست به در اشاره کرد.عمه که رفت زود بلند شدم و دامنمو پایین کشیدم خجالت میکشیدم و نمیدونستم واکنش خاله رباب چیه.چشم هاش میخندید ولی به روش نیاورد و رو به معصومه گفت:بگو براش مغز بیارن تو اتاق هی بندازه دهنش بچه جون بگیره.معصومه خاله رو بغل گرفت و گفت:خوشحال نیستی؟خاله رباب صورتشو بوسید و گفت:انشاالله دوباره قسمت تو بشه ،مگه میشه نباشم سالها چشم به راه امروز بودم که محمودم پدر بشه چی از این بهتر؟! پسر بیاد به یه ابادی شیرینی میدم.معصومه سرشو پایین انداخت و گفت:خدا کنه پسر بیاره شما نوه پسر ندارید، خاله گوش معصومه رو تو دست گرفت و گفت:این حرفها چیه مگه مریم و مژگان پاره تن من نیستن؟! دیگه نشنوم این حرفهارو بزنی.صدای گریه مژگان اومد و معصومه برای اوردنش رفت....اون لحظات شیرینترین بود انقدر خوشحال بودم که هیچ چیزی حال خوبمو نمیتونست خراب کنه،خاله اصلا نخندید و با همون چهره خشکش گفت:مبارکت باشه واقعا بچه محمود خان رو تو شکم داشتن یعنی خوش سعادتی! از پسرم تعریف نمیکنم از یه مرد واقعی تعریف میکنم اون یه پدر نمونه برای بچه اش میشه تو همچین تقدیر تلخی هم نداشتی،برعکس خیلی سرنوشت خوبی داشتی که زن محمود خان شدی.جلوتر اومد و بازومو گرفت و گفت:به خودت برس اون بچه از تو تغذیه میکنه،سختی بارداریت رفته و ما حتی نمیدونستیم ولی عیبی نداره جونش سالم باشه،دیگه برای غذا بالا نمیای میگم برات میارن تو اتاقت پله هارو بالا و پایین نکن.خاله رباب که رفت دستهامو روی شکمم گذاشتم پنج ماهش بود یعنی میشد یا داشتم خواب میدیدم؟!حق با خاله بود من خوشبخت بودم یه لحظه یاد اون روزهام تو عمارت اقاجون افتادم چه بلاهایی که به سرم اوردن ولی در عوض اینجا همه بهم احترام میزاشتن حتی به زور هم شده.چشمام گرم خواب میشد و از نگرانی محمود بیدار میدم اون دومین شبی بود که تو بی خبری میگذشت و ازشون خبری نداشتیم! دیگه معصومه و خاله هم دلنگرون بودن و نمیدونستن چه بلایی سرشون اومده خورشید از لابه لای پرده به صورتم میخورد و لای پنجره باز بود و صدای گنجشک ها بود که بیدارم کرد چه خورشیدی میتابید و برفهارو آب میکرد،طاووس سبد تخم مرغ های تازه جمع کرده تو دستش بود و با دیدن من پشت پنجره با دست بهم سلام کرد و به تخم مرغ ها اشاره کرد که برام بپزه.خیلی گرسنه بودم و یاد بچه ام که افتادم بهش گفتم:اره بپز دوتا هم بپز ،اتاق رو مرتب کردم و رو به همون خدمه که همیشه بهم لج میداد گفتم جارو کن اتاق رو هوا خوبه در رو هم باز بزار تا هوا عوض بشه چراغم ببر بشور و دوباره نفت پر کن بیار. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
من خیلی خودم تمیز بودم و سالی ده بار چراغ های اتاق های عمارتمون رو میشستم و پر میکردم نمیزاشتم یه دوده روشون بشینه.اتاقهای بالا بخاری نفتی داشتن .لباسمو عوض کردم و دورم شال کاموایی کلفت پیچیدم و جلوی شکمم گرفتم و رفتم به طرف اتاق معصومه صداهاشون میومد،در زدم و رفتم داخل ،مریم جاشو تو خواب خیـس کرده بود و معصومه از یه طرف گریه مژگان و از طرفی لباسهای تا کمر خـیس مریم نمیدونست چیکار کنه با دیدنم گفت:میبینی چه وضعی دارم ؟جلوتر رفتم و لباسهای مریم رو در اوردم و تو لگنی که گذاشته بود دوتا پارچ اب ولرم از گردن به پاینش ریختم و تو حوله پیچیدمش چقدر بچه داشتن لـذت بخش بود به خودم فـشرده بودمش و اونم با چشم های گرد مشکیش بهم نگاه میکرد..سینی صبحانه رو آوردن داخل و من مشتاقانه بهش لقمه نون و نیمرو میدادم و اونم به روم میخندید.معصومه مژگان رو روی پاهاش گذاشت و گفت:توام چند ماه دیگه بغل میگیری بچه تو ،اونوقت میفهمی شب بیداری ها تب کردنا دل دردها چه مزه ای داره.اونم خوشحال بود.یکم حالت تهوع داشتم ولی همش به خودم تلقین میکردم چیزی نیست چندتا استکان چای خوردم و بدجور بهم مزه میداد، صدای ماشین که اومد هممون ناخواسته به بیرون دویدیم و خاله رباب حتی روسری به سر نکرده بود و پله هارو پایین میومد.معصومه از داخل اتاقش روسری اورد و روی سرش انداخت.جلو چشم هامون هر سه از ماشین پیاده شدن، محرم زیر بغل محمود رو گرفته بود و به مریمی که به طرفش میدوید میگفت:اروم بابا جان نیوفتی دخترم.مریم به پای آویز شد و محمود که مشخص بود انرژی نداره به ارومی گفت:بچه رو بغل کن سُر نخوره یجاش بشکنه.یه مشما قـرص و دوا دست عمو بود و چشم های خسته ی محمود، چقدر خداروشکر میکردم که به عمارت برگشته بودو میتونستم دوباره ببینمش.خاله جلو رفت و همونطور به نگهبان میگفت:برو یه گوسفند بیار بزن زمین جلو پاهای پسرم رنگ به روش نمونده.بلدرچین خیلی داشتن و چندتا سر بریدن تا براش سوپ بزارن.خاله حتی قدش نمیرسید پیشانی پسرشو ببوسه و شونه شو بوسید و گفت:تو که منو کـ.شتی پسر این چه حالیه؟تو به این قوی ای،به این محکمی، چرا از پا در اومدی؟ عمو به داخل اشاره کرد و گفت پسرت عفونت ریه داشته از روش گذشته کهنه شده از بس کله شقه که چندماه سرفه میکنه و سیـ.نه اش خس خس میکنه ولی اهمیت نمیده.بزار بره داخل هوای سرد براش خوب نیست. تا داخل اتاق اوردنش همه جمع بودن و خوشحال، محرم بچه هاشو بغل میکرد و با معصومه پچ پچ میکردن. خاله رباب کنار پاهای محمود نشست و گفت :بهتری مادر؟!محمود دستهای مادرشو فـشرد و گفت:تو رو که دیدم بهترم شدم.عمو کتشو آویز کرد و نشست و گفت رباب پسراتم لنگه خودت کله شقن.دکتر میگه باید بستری بشی ولی آقا میگه من تو خونه بهتر میشم نه بیمارستان،به زور و اجـبار خودش رضایت داد آوردیمش خونه.خدمه ها تند تند سینی چایی و قند و پنیر و گردو و تخم مرغ های تو روغن محلی پخته شده رو اوردن تو اتاق و سفره پهن کردن برای محمود یه لیوان شیر داغ اوردن و خاله گفت:اون بدرد نمیخوره برو توش دوتا تخم مرغ بشکن بیار بزار جون بگیره.محمود رو به مادرش گفت:میل ندارم یکم استراحت کنم بهتر میشم انقدر که سرم و امپـول زدن بهم خوب شدم.با چشم چرخید و گفت:سارا کجاست نمیبینمش؟! _چرا سراغ اونو میگرفت؟!دستهام میلـرزید و دوباره حالت تهوعم برگشت.چرا سراغ اونو میگرفت دستهام میلـرزید و دوباره حالت تهوع برگشته بود، با شنیدن اسمش به تمام بدنم استرس وارد میکرد محمود یعنی انقدر نگرانش بود شایدم واقعا حسی تو دلش نسبت به اون داشت.اصلا یادم رفت که بچه دارم و خوشحالیم از بین رفت همه دور سفره نشستن و اون هم لطف خدا بود که همه تو اتاق ما جمع بودن.خاله فرستاد دنـبال سارا و هنوز خواب بوده. سفره جمع شد که اومد چشم و صورتش پف داشت و با دیدن محمود خندید و گفت:محمود خان خداروشکر برگشتی!بغض کرده بود و رفت پایین تخـت نشست شکمش خیلی بزرگ بود و با گریه گفت:چقدر چشم انتظار بودیم هرچقدرم خداروشکر کنیم کمه،روزای سختی بود من که دیگه جز شما سایه بالا سری ندارم همه کَسِ من شمایید، دستی به شکمش کشید و گفت:این بچه قراره سایه شما بالا سرش باشه و به شما بگه..قسمت بود که پسر من برای اولین بار پدرتون کنه.با گوشه روسریش اشک هاشو پاک کرد و محمود به جلو خم شد و گفت:سارا بس کن گریه بدترین چیزی که میبینم مگه من مردم؟!سارا لبشو گزید و گفت:دور از جونت، دشمناتون بمـیرن بدخواهاتون بمـیرن! -همین که خانواده ام سالمن و خوشبخت برای من کافیه.معصومه با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که چیزی بگم ولی انقدر از اون رفتار سرد محمود دلم شکسته بود که چیزی نگفتم و ترجیح دادم چای بنوشم.حتی یکبارم نگاهم نکرد من اینجا از دوریش داشتم پر پر میشدم و اونوقت اون نگران سارا و گریه هاش بود... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عمو نوه هاشو بغل گرفته بود و گفت:دورشو خلوت کنید بزارید استراحت کنه، وقت داروهاشو محرم میدونه بهش میده فقطم مایعات باید بخوره..خاله رباب گفت:داروهای شیـمیایی رو بریز دور خودم براش دارو گیاهی دم میکنم یه هفته ای عفـونتشو میبره.سارابه محمود گفت:من برم چیزی نخوردم ضعف دارم استراحت کنید منم میام براتون اب میوه میگیرم مبادا از جا بلند بشید حیف که حامـله ام وگرنه میموندم و ازتون پرستاری میکردم، یه طوری که منو حرص بده شکمشو جلو داد و دست به کمر عمدا از جلو روم که میگذشت گفت:خدا به همه کس که بچه نمیده.پس اون خبر نداشت که من باردارم و منم از اینکه نمیدونست خوشحال بودم.کم کم همه داشتن میرفتن و خاله رباب دستی به سر محمود کشید و گفت:عشق مادری با ادم کاری میکنه که هیچوقت فکرشم نمیکردم پا تو این اتاق بزارم اما بخاطر تو اومدم و هیچ اعتراضی هم ندارم استراحت کن ناهار سوپ بلدرچین برات گذاشتن خودم میام بهت میدم...خـم شد و بو*سه ای بر سر محمود زد و موقع رفتن با چشم هاش بهم گفت:مراقبش باش و رفت.در رو هم پشت سرشون بستن چراغ رو یکم بیشتر کردم که داخل گرم بشه...استکان چایم رو روی طاقچه میزاشتم که گفت: امروز افتاب از جنوب بیرون زده که تو ساکتی؟! روسریمو مرتب کردم و موهام از پشت بیرون زده بود.دوباره گفت:بیا اینجا بشین ببینم چرا اخمات تو همه؟!من جلو چشمشم و سراغ سارا رو میگیره و اونوقت میگه چرا اخم هات تو همه.دلم میخواست با اون پارچ استیل بزنم تو سرش و بمیـره حداقل دیگه یه درد داشتم که مـرده..اب خواست و براش ریختم و بردم لیوان استیل بلند رو به طرفش گرفتم که مچ دستمو گرفت.یه حس متفاوت بود دروغ نبود و من شیفته اش بودم لبخند رو لبهام نشست ابروهاشو بالا برد و گفت :همیشه مثل طوطی حرف میزنی امروز چرا ساکتی؟ دستمو کشید و کنارش روی تخـت نشستم.یجور خاصی نگاهم میکرد،تو چشم هاش خیره شدم واقعا رنگش زرد بود و صورتش یکم لاغر شده بود، باید بهش میگفتم که پنج ماهه پدر شده و اونم واقعی و از وجود خودش تا دیگه انقدر به سارا بال و پر نده ولی نمیدونستم واکنشش چیه و خجالتم میکشیدم! از طرفی هم دلم براش تنگ شده بود و قدرتمو جمع کردم و به طرفش خیز برداشتم سرمو به سـینه اش فـ.شردم و محکم بغ*لش گرفتم.احساس گرمای دستش تو پشـتم بهم جون تازه ای داد بعد این همه مدت بالاخره اونم بغ*لم گرفته بود من محکمتر فشار میدادم که گفت:انقدر دلت برام تنگ شده بود؟سرمو بلند کردم بو*سیدمش و دوباره سرمو بهش چـ.سبوندم.با اون حال مریضش تو یه چشم به هم زدن منو چرخوند و روی... ولی وقتی بچه تو شکمم یادم افتاد تـرسیدم و بلندش کردم.شوکه شد و توقع اون حرکت منو نداشت و منتظر بود تا چیزی بگم که خندیدم تو جا نشستم سرم پایین بود نمیدونستم چطوری بگم بالاخره دستهاشو گرفتم و گفتم :یه خبر دارم برات محمود خان.با چشم های یکم عصبیش نگاهم کرد و گفت:امیدوارم ارزش این کارتو داشته باشه امروز کلا یه جوری شدی؟‌با لبخندی گفتم :خودمم دیروز فهمیدم واسه من یه معجـ.زه است نمیدونم واکنش تو چیه ولی من که از دیروز رو ابرهام.محمود بازومو تو دست فـ.شرد و گفت:انقدر بازی نکن بگو چی شده؟ انقدر محکم بازومو گرفته بود که از دردش نـالیدم و اونم تازه متوجه شد و دستشو شل کرد و گفتم :من حاملـه ام دیروز قابله اوردن و دستمو رو شکمم گذاشتم و گفتم :قابله گفت بیشتر از چند ماهشه و احتمال زیاد پنج ماهشه یعنی از وقتی اومدم اینجا این بچه کنارم و نخواسته من تنهایی بکشم.محمود دستشو عقب کشید و گفت: پس کو شکمت؟کو بچه!؟چشم هاش برق میزد و گفتم :همه که مثل هم نمیشن لابد تو پهلوهامه.گفت خیلی ریز و ضعیفه.محمود هیچی نگفت و عقب کشید...خوشحال نشدی؟! چرا من هیچ وقت نمیتونم خوشحال باشم و یه روز خوش داشته باشم؟! به خیالم حالا که بیای از خوشحالی پدر شدنت به روم لبخند میزنی و دیگه این دیوار محکم رو از بینمون بر میداری.زندگی زن و شوهری فقط تو را*طه ختم نمیشه ماهاست حسرت یه کلمه از دهنت منو سوزونده ،تو از راه نرسیده دنبال سارایی پس من اینجا چیکاره ام؟بازومو گرفت و به طرف خودش چرخوند و گفت:تو خـونبس برادر منی همین و بس!!! سارا نـاموس برادرمه و یادگاری برادرمو تو شکمش داره به خیالت که من از اینکه تو شکم تو بچه دارم خوشحالم نخیر گوهر تو رو من با عشق نخواستم ،تو رو از روی خـون خواهی برادرم گرفتم قسم خوردم تمام عقده هامو روت خالی کنم ولی مادرم به ما رسم ناجوانمردی یاد نداد وگرنه هر روز با کمربندم کبودت میکردم و ماها جلوت غذا نمیزاشتم.. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تو خیال خودت رویا بافی نکن و فکر نکن با اومدن یه بچه که از نظر من ح* رومی بیشتر نیست میتونی گذشته رو از یاد من ببری تو از نظر من یه وسیله ای برای....در ضمن سارا بعد زایمانش میشه زن رسمی و قانونی من.اینو تو اون کله ات فرو کن و حد و اندازتم بدون!!!به نظر من هرچه زودتر اون بچه تو شکمتو بکـ* ش و نزار چشم هاش به دنیایی باز بشه که هیچ کسی چشم انتظارش نیست.چشم هام سیاهی میرفت و دیگه گوش هام نمیشنید و فقط به لبهای محمود که باز و بسته میشد خیره بود.چیزی نفهمیدم و با ضـ*ربه هایی که به صورتم میخورد چشم باز کردم درست نمیتونستم ببینم و محمود بود که تـرسیده به صورتم آب میزد و صدام میزد.دهنم خشک شده بود و دستشو گرفتم نمیتونستم حرفی بزنم فقط اشک هام میریخت...دهنم خشک شده بود و دستشو گرفتم نمیتونستم حرفی بزنم فقط اشک هام میریخت.محمود کمک کرد نشستم و اون روز خیلی اتفاقات افتاد و من برای اولین بار تکون خوردن بچمو احساس کردم.اون تو شکمم درد بزرگی که داشتمو حس کرد و میخواست بهم بگه که میفهمه چقدر قلبم شکسته...محمود کف دستهامو مـالید و گفت:بهتر که شدی میفرستم دنـبال قابله بیاد بچتو ببینم چطور میشه انداخت.لبهام از شدت گریه میلـرزید و گفتم:من نمیزارم بکـ**ـشیش من بچمو دوست دارم تو پدرش نشو تو نخواه ولی من میخوامش و بدنیا میارمش.حیف این همه عشقی که من نسبت بهت دارم، حیف این همه محبتم! کی گفته تو رسم مردونگی بلدی تو اصلا مرد نیستی..داغی سیلی‌ش روی صورتم و ضـ*ـربه های کمـ،ربندش برتـ*نم درد وحـ.شتناکی داشت و از درد جیـغ میزدم.. دستهامو روی شکمم قلاب کرده بودم تا فقط به اون ضـ،ربه نخوره..خـون جلوی چشم هاشو گرفته بود انگار یه حیوون زیر دستش بود که اونجور میزد.دیدم که معصومه خودشو روم انداخت و التماس میکرد به بچه ام رحم کنه.خاله رباب که از کار پسرش خشکش زده بود و محرم و عمو به زور عقب کشیدنش و جلوشو گرفتن! همه جای بد*نم رد کمربند بود و داشتم از درد آتـیش میگرفتم خدمه ها تو حیاط جمع شده بودن و شاید خوشحال بودن.اونروز من چیزی جز تنـفر تو نگاه محمود ندیدم و تازه فهمیدم اون همه عشق من یه طرفه است و اون منتظرِ تا سارا رو بگیره. عمو دلیل کارشو پرسید و محمود با فریاد میگفت من خودشم به زور قبول کردم بچه رو میخوام چیکار؟باید بچه رو بندازه وگرنه خودم از بس میزنمش تا بچه بمیـره انگار محمود دیوونه شده بود و میخواست از من و بچه خودش انتقـام بگیره.عمو آرومش کرد و گفت:این حرفا چیه پسر من خیلی خوشحال شدم که دارم از تو نوه دارمیشم چی از این بهتر تو چِت شده اون بچه چه گناهی داره!؟محمود دیوونه شده بود و اصلا حالش خوب نبود و روبه خانواده اش گفت:خواهش میکنم تنهام بزارین ،چی بدتر از این که از خـونبس برادرم بجه دار بشم!بابا برید بیرون تنهام بزارید ،همشون ناراحت بیرون میرفتن و من بودم که از تـرس یه گوشه خودمو جمع کرده بودم و اشک میریختم ،دست و پاهام از جای کمربند کـبود بود و درد میکرد تو عمرم اونجور کتـ**ک نخورده بودم.در رو که محکم بهم کـوبید من بدتر از جا پریدم و از تـرس میلـرزیدم یه ادم چطور میشد که یکدفعه اونجور وحـشتناک بشه؟!دستهاشو تو موهاش کرده بود و طول و عرض اتاقو پایین و بالا میکرد و گفت:من اون بچه رو نمیخوام باید از بین بره.با چشم های قرمزش بهم نگاه کرد وبا چشم های قرمزش بهم نگاه کرد و گفت:امروز تازه فهمیدی که چه عذابی میکشم وقتی تو زن منی حالا اگه قرار باشه بچه ازت ببینم هر روزمیمیـرم.اشکمو پاک کردم و گفتم:بهت التماس میکنم،اون وقت چه فرقی بین تو و امیر هست؟! تو هم میخوای قـا* تل بچه خودت بشی!؟ محمود با مشت به دیوار میکـوبید و دیوانه وار فریاد میزد هیچ کسی جرئت نداشت داخل بیادو من از تـرس دستهامو روی گوشم گذاشته بودم و گریه میکردم.چه روز تلخی هنوزم خاطراتش قلبمو آتـیش میکشه.محمود روی تخـت افتاد و اصلا حال نداشت انقدر سرفه کرد و سرفه کرد تا خوابید. موهام پریشون شده بود و دستهامم درد میکرد که شانه بزنم تو دلم فقط آقاجون و پدر و مادرمو نفـرین میکردم و از خدا میخواستم که بهم قدرت بده،من هنوزم عاشق محمود بودم اون زمانها کتـ* ک زدن زنها باب بود و چیز عجیبی نبود مادرم بارها و بارها کـ* تک خورده بود و زنعموهام حتی دست و پاهاشونم شکسته بود و هیچ کسی طرف اون زن کتـ* ک خورده رو نمیگرفت.محمود واقعا خوابیده بود به صورتش خیره شدم فکر میکردم حالا که بغلم کرده دیگه خوشبختی رو حس میکنم،ولی حق داشت من وسیله برای مرد بودنش بودم، من هیچ وقت نمیتونستم کار امیر رو بپوشونم یا از یاد ببرم.معصومه صدام میزد انقدر تـرسیده بود که آروم صدا میکرد و منم با هزار سختی بیرون رفتم.دستمو گرفت و برد تو اتاقش بچه هاش بازی میکردن و روی کرسی نشسته بودن. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چقدر بهش نیاز داشتم و محکم بغلش گرفتم چندبار منو بغل گرفت و گفت:غصه نخور نمیدونم چرا این رفتار رو کرد،خاله رباب ناراحته که تو رو زده، این چیزا تو این خونه باب نیست، هنوز انگشت محرم به من نخورده.قبول دارم محمد خیلی سارا رو میزد ولی خوب سارا اخلاق نداره و اونم جوون بود و نادون.ولی زن حامـله مگه ز*دن داره؟! تو بغلش چه حال خوبی داشتم،نشستیم و چندساعت باهم درد و دل کردیم آرومم کرد و نمیزاشت گریه کنم باورش سخت بود ولی طوری تکون میخورد که شکمم بالا و پایین میرفت و معصومه میگفت بخاطر استرس و ناراحتی منه اون بچه هم درد منو میفهمه و ناراحته، موقع ناهار بود و باید برمیگشتم اتاق،اما پاهام قدرت قدم برداشتن نداشت و نمیخواستم به اون اتاقی که روزی آرامش دهنده بود پا بزارم.سینی سوپ و پلو دمی لوبیا چشم سیاه برای من آورده شد و همزمان وارد اتاق شدیم محمود تو جا نشسته بود و اصلا سرشو نچرخوند که ببینه کی وارد شده.سینی رو روی تـخت گذاشت و رفت.دست خودم نبود من که دوستش داشتم،من که عاشقش بودم، رفتم و نشستم رو تخت ظرف سوپشو پر کردم و به طرفش گرفتم بهم خیره شد ولی چیزی نگفت..با بغض غذا میخوردم اشکمم هر لحظه آماده ریختن بود.زیر چشمی نگاهش کردم چیزی نمیخورد و فقط هی تو جا جلو و عقب میشد رنگش بی نهایت زرد شده بود رفتم جلوتر و قاشق سوپشو جلوی دهنش گرفتم،بی انصافتر و سنگدل تر از اونی بود که محبتمو بفهمه دستمو کنار زد و سوپ روی لحاف ریخت ولی اعتنایی نکردم و دوباره براش پر کردم همون موقع ضـربه ای به در خورد و خاله رباب اومد داخل، سلام دادم و خواستم به احترامش بلند بشم که دست رو شونه ام گذاشت و گفت:راحت باش تو بار شیشه داری.محمود با تعجب نگاهش کرد، شاید باورش نمیشد که مرام مادرش از اون بیشتره.خاله رباب لبه تخـت نشست و کاسه سوپو ازم گرفت و گفت:خودت غذاتو بخور اون بچه خیلی ضعیفه بزار قوت بگیره من میدم به پسرم.محمود با تعجب به مادرش نگاه میکرد!شاید توقعشو نداشت که مادرش با من صحبت کنه.خاله چندقاشق که بهش سوپ داد گفت:اون رفتار صبحت از چی بود!؟یعنی انقدر بده پدر شدن!؟روزی که من فهمیدم تو رو باردارم همین بابات دستش خالی بود ولی هفته ای یدونه مرغ سر میبرید تا من بخورم و تو قوت بگیری تو شکمم.این رفتارت رو من بهت یاد ندادم!.از همه سختر برای منه که عروسی دارم که بوی قـ.اتل پسرمو میده!که نوه ای خواهم داشت که هربار ببینمش اون روز یادم بیوفته!ولی من خدارو میشناسم گناه این دختر چی بوده؟محمود آخرت نمیتونی جواب خدارو بدی!! محمود دستهای مادرشو بوسید وگفت:میخواستم اون بچه رو از بین ببرم ولی فقط بخاطر دل تو میزارم بمونه وگرنه من هیچ از وجودش خوشحال نیستم.اشکهام مثل سیل میریخت و نگاهش میکردم.خاله رباب چشم غره ای به پسرش رفت و به من گفت:از سوپ بخورم بوش بهم میخوره یوقت دلم میخواد.خاله با زور هم شده بود به خوردش داد و گفت:میرم نماز بخونم گفتم برات آب پرتقال تازه بگیرن اوردن بخور یوقت نگی میل ندارم.محمود به روش لبخندی زد و دستی به صورتش کشید و گفت:همین که تو رو میبینم بهتر میشم مادر لبخندی زد و دستی به صورتش کشید و گفت:همین که تو رو میبینم بهتر میشم مادر من.خاله پیشونیشو بوسید و با چشم هاش بهم گفت صبوری کنم و راهی بیرون شد، چقدر اتاقمون غم انگیز شده بود محمود پشت بهم خوابید و منم دراز کشیدم چندبار پام بهش خورد ولی هیچ عکس العملی نشون نداد.خوابم برده بود و همه جام درد میکرد خواب ننه رو دیدم که داره بهم میوه میده و چقدر تو خواب پهلوش گریه کردم و از بخت سیاهم گله داشتم.حس کردم محمود شکممو لـمس کرد ولی چشم هامو که باز کردم خواب بود نفهمیدم که خواب دیدم یا واقعا دستش رو روی شکمم کشید! متوجه بودم که تو حیاط همش رفت و آمد میکنن و خبرهایی هست پرده رو کنار زدم و دیدم عمه فرح چادر به کمر بسته بقچه بدست داره میاد سمت عمارت...نفس هام به شماره افتاده بود پس محمود کار خودشو کرده بود و برای سـقط بچه فرستاده بود دنبـالش میخواستم فـرار کنم من نمیزاشتم به پاره تنم آسیبی برسونن، اون همه دارایی من بود.من مثل مادرم بی احساس و خشک نبودم من براش بهترین مادر میشدم و جونمو پیشکشش میکردم.تازه بیدار شده بود با عصبانیت به طرفش چرخیدم من تـرسی از کـ.تک خوردن نداشتم خیلی تو مجردی تو سری خورده بودم هر کسی بهم یه لـگد میزد و ناسزا میگفت.با عصبانیت گفتم:نمیزارم دستت به بچه من برسه تو میخوای قـ.اتل بشی بشو ولی من نمیزارم پاره تنمو بکـ.شن.به در اتاق ضـربه میزدن و من ناخواسته جـیغ میزدم، وحـشت کرده بودم میزدم، وحـشت کرده بودم و محمود متعجب بهم چشم دوخته بود معصومه هر.اسان وارد شد و گفت:چی شده؟!و به من خیره شد..پشت سرش محرم اومد داخل و چادرمو روی سرم انداختم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستهام میلـرزید و هق هق میکردم و از معصومه کمک میخواستم و اون نمیدونست بابت چی ازش کمک میخوام دستهامو نگه داشت و گفت:‌گوهر چی شده!؟خان داداش چرا انقدر میزنیش چی از جونش میخوای اون حامـله است خداروخوش نمیاد ولی محمود متعجب بود و چون کاری نکرده بود نمیدونست چی بگه.اشکهامو پاک کردم و گفتم:عمه فرح اومده بچه منو بکـ.شه!؟کی خبرش کرده تا عمر دارم نفـرینش میکنم تا عمر دارم سر از سجاده جز نفـرینش بر نمیدارم معصومه نفس عمیقی کشید و گفت:اروم باش کسی به بچه تو کار نداره، خاله سپرده همه مثل پروانه دورت بگردن مگه میزاره خـم به ابروی این فسقلی تو بیاد.عمه اومده چون از ظهر سارا درد داره هرجور حساب میکنن زودتر داره بچه اش بدنیا میاد،تو نتـرس بخاطر تو نیومده اصلا مگه میشه بچه پنج ماهه رو سـقط کرد اون الان همه چیز رو میفهمه و حس میکنه با چشم به محمود اخمی کردو خطاب به من گفت:این روزها هم میگذره و روزهای خوبی در انتظارته..پس موقع زایمان سارا بود و همه چشم به راه بچه ای بودیم که جنسیتش مشخص نبود، محمود رو به برادرش گفت:مراقب باشید که اتفاقی نیوفته..معصومه جواب داد: خان داداش اون زایمان میکنه فقط یکم ادا و اطوار داره و مسخره بازی در میاره شما بهتره به فکر سلامتی خودت باشی و خوب بشی انگار داروها خیلی روت تاثیر بدی داشته و عـوارضشه که تو صورتتون جز خـشم چیزی نمیشه دید!!معصومه به محرم اشاره کرد و رفتن وتو چهارچوب چرخید و گفت:اینجا زیاد نمون خیلی هواش خفه است بیا پیش مژگان بمون من میرم پیش سارا.چه روزی بود همه غم ها روی دل من ریخته بود.مژگان رو به اتاقم اوردم و تو بغلم باهاش بازی میکردم و چقدر من اون و خواهرشو دوست داشتم..محمود نگاهم میکرد و مریم از تخـت بالا و پایین میرفت و با محمود دالی میکرد گاهی صدای جـیغ های سارا میومد و هرکسی در تکاپوی نوزاد در راه بود.. موقع خواب هم گذشته بود و بچه ها خوابیده بودن ولی هنوز سارا نتونسته بود بچه شو زایمان کنه و جــیغ های پی در پیش منم میترسوند و از زایمان وحـ.ـشت کرده بودم..مریم کنار محمود خوابید و مژگان رو معصومه برد، چون بهش باید شیر میداد همه دلشوره داشتن و نگران بودن داروهای محمود رو محرم اومد داد و رفت.چشم هاش سنگین بود و همونطور که نشسته بود و تکیه داده بود خوابید.نزدیکش شدم و دستی به صورتش کشیدم چطور میتونست انقدر باهام بد باشه من اونو از جونمم بیشتر دوست داشتم کبودی های روی تنم درد داشت ولی دردی که به قلبم داده بود بیشتر بود.کاش یجور دیگه با هم اشنا شده بودیم و امروز برای بچمون جشن میگرفتیم. هیچ کسی نمیدونست فردا چی در پیش داره و اگه واقعا محمود سارا رو عقد میکرد من حتما میمـ.ردم، اگه دست سارا به عشقم میخورد حتما جوون مـرگ میشدم، محمود چشم هاشو تا باز کرد و منو نزدیکش دید.زودی خودمو عقب کشیدم و رفتم اون سمت مریم دراز کشیدم و جلو رفتم تا صورت معصومشو ببوسم که همزمان با من محمودم جلو اومد و لپ مریمو بو*سید و خوابیدیم..مریم بینمون خواب بود و من به هردوشون خیره بودم...صدای اذان گفتن محرم از پشت بوم که اومد فهمیدم نوزاد بدنیا اومده خوشحال شدم من هیچ وقت تو دلم کینه نداشتم دوست داشتم برم و نوزاد رو ببینم اهسته بلند شدم که برم بیرون که صدای محمود رو شنیدم تو خواب هذیون میگفت ،جلو رفتم زیر لب میگفت :من نمیتونم محمد ،حلالم کن برادرم من چطور تونستم از خـون تو بگذرم منو ببخش من نمیخواستم اینطور بشه دست خودم نبود..از حرفهاش چیزی نفهمیدم و رفتم بیرون، هوا سوز داشت و صدای خنده بود که شنیده میشد تا جلوی در رفتم وبا ضــربه ای رفتم داخل خاله رباب با دیدنم گفت:گوهر بیا ببین چه بچه ای چقدر تپل و مپله.محمدم چقدر خوشگله.پس پسر بود جلو رفتم و سارا بی حال خوابیده بود تمام تشک و بچه خـونی بود لای ملحفه پیچیده بودنش و گریه میکرد.جلوتر رفتم و خاله به طرفم گرفتش و گفت :خدا یه بچه به این نازی هم نصیب تو کنه،اسمشو گذاشتم محمد از بس درشته به سختی بدنیا اومد! بیچاره سارا چقدر عذاب کشید تا این بچه بدنیا بیاد.وقتی دادن بغلم اشکهام به صورت بچه میچکید،کاش پدرش زنده بود و این روز رو میدید خاله به شونه ام تکیه داد و گفت :کاش گوهر پسرم بود کاش محمد خودم زنده بود یه روز که مادر بشی میفهمی که جیگرم چطور سوخت و امروز انگار خدا دوباره بچمو بهم داده!صورت سفید و لپ های قرمز، تمام تنش خــونی بود عمه فرح خسته یه گوشه نشسته بود و میگفت :تو تمام عمرم این سخترین زا*یمانی بود که انجام دادم، خاله لگن اب گرم رو جلو اورد و دوتایی بچه رو شستیم و لباس پوشوندیم و لای پتو پیچیدم چه بوی قشنگی داشت دلم میخواست هرچه زودتر بچه خودم بدنیا بیاد و بغل بگیرمش ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاینده باد کسانی که از پاکی شان، عشق آغاز میشود💞 از صداقتشان، عشق ادامه می یابد💞 و از وفایشان، عشق پایانی ندارد💕 ‌‌شبتون_بخیر در پناه خدا 🌙🌸🍂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی امروز چهارشنبه 21 آذر ماه🌾 دریای زندگیتون پر از امواج زیبای سلامتی آسمون دلتون خالی از ابرای غم و ناراحتی و ساحل عمرتون پر از🌾 ماسه های برکت باشہ... چهارشنبه تون سرشار از رحمت الهی🌾 ‌‌࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تکونش دادم و خوابید ولی گرسنه بود خاله سارا رو صدا زد تا بهش شیر بده ولی سارا اصلا حال نداشت و به زور از جا بلند شد واقعا حالش بد بود بچه رو بغلش دادم اون روز تنها روزی بود که اصلا حواسش پی من نبود و بچه رو بغل گرفت و اون با چه اشتهایی شیر میخورد و من کیف میکردم از اون لحظه.تبریک گفتم و برگشتم به طرف اتاقم، داخل که رفتم محمود بیدار بود و تا رفتم داخل انگار نگران بود،داشت کتشو تنش میکرد،با دیدنم گفت :کجا بودی؟دیدم نیستی داشتم میومدم دنبـالت!؟ بهم نزدیک شد و گفت :چی شده کجا بودی؟خوبی؟اتفاقی برات نیوفتاده که؟! به شکمم نگاهی کرد و دستشو روش گذاشت و گفت :بچه خوبه؟مهلت نمیداد که صحبت کنم و همش نگران میپرسید و تازه فهمیدم اونطور که میخواد و نشونم میده نیست نگران بود و نمیتونستم بفهمم چشه و چرا اون کار رو میکنه. از وقتی از بیمارستان برگشته بود دلم براش پر میکشید اون خودش بهم درد داده بود و خودشم آرومم میکرد بازم سنگدل تحویلم نگرفت و گفت:کجا بودی؟حالت بده؟ گفتم:سارا زایمان کرد و یه محمد کوچولو براتون اورد.محمود منو از خودش جدا کرد و گفت:پسره؟خداروشکر مادرم یه امشب سر راحت رو بالشت میزاره.چشم هاش پر از اشک شده بود ولی خودشو کنترل کرد و گفت:زندگیم یجوری شده که نمیدونم چیکار کنم!؟به کبـودی های روی دستم خیره شد و گفت:میدونم هیچ وقت دردی که بهت دادم رو فراموش نمیکنی، میدونم کاری کردم که تا عمر داری میسوزی.عصبی شد و پشـتشو بهم کرد و دیگه ادامه نداد چی تو دلش میگذشت!به طرفش دویدم و گفتم:هرکاری باهام کنی هربلایی سرم بیاری من عقب نمیکشم تمام وجود من از عشق تو پر شده،تو تمام من شدی و وجودمو گرفتی، درد جسمی سخت نیست به روحم آسیب نزن هیچ وقت سعی نکن دورم کنی چون بیشتر وابسته ات میشم و بیشتر میام سمتت مریم بیدار شده بود و گریه میکرد رفتم سمتش، میخواستم بغلش کنم که محمود گفت:سنگینه بلندش نکن.محمود بغلش گرفت و گفت:عمو جان بخواب هنوز شبه و تو بغلش تکونش داد.موقع نماز بود وضو گرفته بودم رفتم نماز بخونم ولی از خوشحالی و نماز بود وضو گرفته بودم رفتم نماز بخونم ولی از خوشحالی و از درد نمیتونستم تمرکز کنم تو سجاده نشستم از پنجره آسمون رو میدیدم و از خدا تشکر کردم بابت محمود ، بابت خاله رباب، بابت عمو ،بابت معصومه و بابت این خـونبس شدن!بابت بچه ای که داشت تو شکمم رشد میکرد، دستی بهش کشیدم و گفتم:عزیز مادر چشم انتظارم که هرچه زودتر بیای پیشم و آرامشی بهم بدی که هیچ وقت نداشتم.محمود گوش میداد و تا نگاهش میکردم عمدا چشم هاشو میبست.محمود دوره سختی رو پشت سر میزاشت.همونجا خوابم برده بود ،بیدار که شدم کاملا صبح بود و لحاف روم بود، مریم و محمود نبودن جانماز رو جمع کردم و مشتاق دیدن بچه بودم، دست و رومو شستم و خودمو مرتب کردم و رفتم بیرون صدای همه از اتاق سارا میومد در زدم و رفتم داخل.معصومه با دیدنم گفت:خوش اومدی، بیا ببین چه بچه ایه.درست شبیه خدابیامرز محمد.هرچی خاک اونه عمر این بشه ،محمود نبود و رو به خاله گفتم:خاله محمود کجاست؟! دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:اونو که میشناسی یجا بند نمیشه، میدونم رفته سرخاک محمد، قبل از اینکه صورت این بچه رو ببینه رفت خاک برادرشو ببینه،سارا تو جا نشسته بود و با چشم غره گفت:امروز محمود خان پدر شده ان شاالله محمدم زیر سایه اش قد بکشه.معصومه لبخندی زد و گفت:سارا عجله نکن بچه خـونی خود محمود تو شکم گوهر داره رشدمیکنه.سارا با تعجب به خاله چشم دوخت و پرسید:مگه میشه کی فهمیدید بچه داره!؟خاله گفت:پنج ماهشه دیگه چند ماه دیگه یدونه دیگه بچه به بچه هام اضافه میشه.سارا عصبی شده بود یا تعجب نمیدونم ولی حرص میخورد و گفت:پس کو شکمش چرا شکم نداره؟! معصومه خندید و گفت:در میاره همه مثل هم نیستن که، یکی شکمشه یکی پهلو، یکی مثل تو باد میکنه مثل بادبادک یکی همونطور میمونه، با لبخندی گفتم:مبارک باشه سارا خدا حفظش کنه، چه پسری بدنیا آوردی، من خیلی پسر دیدم، تنها دختر عمارتمون بودم و همه پسر بودن.خیلی برات خوشحالم.اخم هاشو ریخته بود وهیچی نمیگفت.دور هم صبحانه خوردیم و رفتم تو حیاط،دلم گرفته بود و رفتم بین درختها، برف بود قدم زدم و چقدر حس و حال خاصی داشتم.اونروزها برای من هم شیرین بود هم سخت و در که باز شد محمود اومد داخل به طرفش رفتم:با دیدنم صورتش قرمز شده بود از سرما و گفت:چرا تو حیاطی؟! برو داخل.اخم هاش آویز بود و باز معلوم بود که نمیخواد باهام مهربون باشه.تکلیفش معلوم نبود و نمیدونستم چشه ولی هیچی نگفتم و دنـبالش به طرف اتاق میرفتیم که خاله اومد بیرون و گفت:محمود خوب شدی مادر.باز اومدی تو سرما!؟بیا ببین چه پسری قند عسلی دارم.خاله بهم اشاره کرد و گفت:برو گاو زای*یده بولامشو (اولین شیر گاو) برات گذاشتن کنار بخور. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
محمود یاالله گفت و رفت داخل و منم پشت سرش.سارا لبخند که چه عرض کنم دهنشو تا کجا باز کرد و گفت:محمود خان بیا پسرتو ببین،محمود مغرورتر از اونی بود که بچه بغل بگیره و کنار پدرش نشست و به پدرش تبریک گفت و چایش رو همیشه داغ مینوشید و گفت:خدا جز تن سالم هیچی به آدم نده انگار ده سال پیرتر شدم.عمو سرفه ای کرد وسیـگارشو روشن کرد و گفت:شکر خدا که تو هستی وگرنه من نمیدونستم چطوری این همه مشکلات رو تحمل کنم.خاله در رو بست و گفت:هوا سرد شده باز،سارا به خانواده ات خبر فرستادم تا بیان.ساراحواسش به محمود بود و گفت:خاله چرا این بچه اصلا گریه نمیکنه و خوابیده؟عمو خندید و گفت:بچه است دیگه.بچه آروم هم نعمتیه که خدا به همه کسی نمیده. اون روز برای سارا خیلی خوب بود و مادر شده بود چه پسر ناز و قشنگی. بعد ناهار بود که خدمتکارا رفتن تو اتاق بغلیمون و شروع کردن به گرد و خاکشو تمیز کردن،دوباره استرس گرفتم کی قرار بود اونجا بیاد، اتاق بزرگی بود و توش جز تار عنکبوت چیزی نبود جارو که میکردن گرد و خاک بلند شد و آب اوردن و رو زمین میپاشیدن بوی نم چقدر دلنشین بود رفتم بیرون در و بو رو استشمام میکردم..خدمه چادرشو محکمتر دور لباس محلیش بست و گفت:یه روز هم نمیشه استراحت کرد کار زاییدن سارا کم بود حالا هم این اتاقو تمیز کنیم این همه خاک رو چطور جارو کنم چطور جمع کنیم.اونا تمیز میکردن و غر میزدن و من تو دلم آشـوب به پا بود،لابد سارا رو میخواستن بیارن این بغل، حالا دیگه محرم محمود میشد و اونم که از خدا خواسته با هزار بهونه واسه پسرش خودشو به محمود نزدیک میکرد.محمود پیش مادرش بود و من از استرس راه میرفتم، فرش دست بافت بزرگی آوردن پهن کردن و جاجیم های رنگارنگ رو گوشه کنار انداختن.مادر سارا اومده بود کنارش و برعکس صبح از ظهر به بعد محمد همش داشت گریه میکرد.گوسفند قـربونی کرده بودن و عمو گوشتشو خورد میکرد و میخواست به اقوامش بده.دیدن خاله لیلا و مش حسین چقدر لذت بخش بود، چادرمو جلو کشیدم و از اتاق بیرون رفتم، خاله لیلا با محبت همیشگیش بغلم گرفت و گفت:مبارک باشه، چی بهتر از این خبر که محمود خان پدر شده باشه.لبخندی زدم و گفتم:اره خیلی پسر قشنگی خداحفظش کنه.ابروهاشو تو هم گره زده و گفت:من منظورم محمد کوچولو نبود،به شکمم اشاره کرد و گفت:منظورم اون فسقلی تو شکمته.اون که از گوشت و خون خود محموده و میدونم که مثل ؟محمود یه شیر بدنیا میاری.چقدر حرفهای خاله لیلا دلنشین بود مستقیم رفت اتاق سارا و منم دنبـالش رفتم ،مادر سارا به احترامش بلند شد و با دیدن من گفت تو چرا اومدی!؟برو بیرون، دخترم ببینتت شیرش خشک میشه کی بهت اجازه داده بیای داخل؟!خاله لیلا بیا بشین ببین دخترم چه بچه ای اورده چه پسری ،من از اولم گفتم که دختر من پسر میزادحالا هرکی حـا*مله بشه و با گوش چشمش بهم اشاره کرد و گفت:معلومه بچه اش دختره.بدجور داشت حرصم میداد و با عصبانیت گفتم:محترم خانوم بچه هرچی باشه سالم باشه،عمارت ما جز من همه پسر بودن ولی دیدید که من همون دختر تونستم جون اون همه مرد و پسر رو حفظ کنم.عصبی پشتمو کردم و رفتم بیرون،داشتم خفه میشدم از حرفهاش بغض گلومو فشار میداد و دستهام میلـرزید محترم خانم چطور جرئت میکرد با من اونطور با حرص و بی ادبی صحبت کنه؟!با عصبانیت رفتم داخل اتاق و در رو بهم کـوبیدم و گفتم:چطور جرئت میکنه زنیکه بی شخصیت.زن بیشـعور،زن نفهم.تند تند نفس میکشیدم و حرص میخوردم متوجه محمود نبودم که روی تخـت نشسته و با تعجب بهم خیره شد.یهو دیدمش و تـرسیدم سقف دهنمو کشیدم و گفتم:بسم الله چرا نمیگی اونجایی تـرسیدم.قـرصهاشو تو دهنش انداخت و چون لیوان نبود پارچ رو سر کشید و گفت:زن نفهم ،زن بیشـعور؟ حالا کی هست؟روبروش روی تخت نشستم و گفتم:اتاق بغل رو چرا تمیز کردن کی قراره بیاد توش؟ ابروشو بالا برد و گفت:اون زن نفهم کی هست؟با ناراحتی گفتم:محترم خانم میگه سارا منو ببینه شیرش خشک میشه و بیرونم کرد، محمود تکیه داده بود و با شنیدن حرفم به جلو اومد و گفت:از کجا بیرونت کرد؟ _خاله لیلا اومده باهاش رفتیم اتاق سارا که گفت.مش حسینم اومد رفت بالا.محمود تو یه چشم به هم زدن بلند شد و کتشو تنش کرد و رفت بیرون،در رو نبست و من از استرس دنـبالش راه افتادم! یعنی باور میکردم؟! بامـشت به در اتاق سارا زد و گفت:محترم خانم.محترم خانم که معلوم بودتـرسیده اومد بیرون و گفت:چی شده محمود خان؟ زن زائو تو این اتاقه نباید سر و صدا کرد؟!چنان برای محمود چشم و ابرو گره میزد که محمود چشم هاشو درشتر کرد و تازه حساب کار دستش اومد و صداشو پایین آورد، خاله رباب تو ایوان طبقه بالا اومد و گفت چی شده؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
محترم خانم به پته پته افتاد و محمود با چشم هایی تـرسناک گفت:اون زن و با انگشت به من اشاره میکرد، زن منه و اون بچه تو شکمش ازخـون منه.هزاربارم سرش داد و فریاد کنم چون صاحبشم ولی اجازه نمیدم امثال شما بهش چپ نگاه کنه.دستشو به طرف مادرش گرفت و ادامه داد اون جون منه اون نفس منه تنها کسی که حق داره تو زندگی من و رو اموال و دارایی و همسر و بچه من دخالت کنه اونه! احترامتو نگه داد وظیفتو انجام بده و بسلامت برگرد خونه ات.محترم خانم که حسابی شوکه شده بود گفت:محمود خان ما از طایفه ضعیف و ندار نیستیم که بهمون زور بگی زیاد به دخترم سخت بگذره برش میدارم و میبرمش!محمود دستشو به دیوار زد و گفت:کسی جلوتون رو نگرفته ،من الان پدر محمدم و همه کارشم، شما میتونی دخترتو ببری ،برای محمد هزارتا دایه میگیرم ،سارا با اون وضع زای*مان وحـشتناک سختش با سختی اومد سمت مادرش و گفت:مامان بس کن کجا برم انگار نمیدونی که من دیگه زن محمود خان ام، بیا تو حرف نزن. دست مادرشو کشید و داخل برد و در رو بست.محمود سرشو بالا گرفت و به مادرش گفت:نمیدونم چرا هر کی میاد اینجا برای ما احساس گرگ بودن میگیره.مادر من کنترل زنهای عمارت با شماست نه با من.خاله رباب انگشتشو روی بینی اش گذاشت و گفت:بخاطر من هیچی نگو تو گذشت کن.مش حسین از داخل اتاق گفت:محمود خان بیا بالا ببینم باز گرد و خاک کردی! محمود به طرف بالا رفت و منم به طرف اتاقم میرفتم که معصومه از پنجره صدام زد و رفتم پیشش.خندید و گفت:نمیدونی چقدر خوشحال شدم که خان داداش حال این محترم رو گرفت.صبحی بچه ام مریم یه دیقه رفت سمت محمد ندیدی چطور هـوار میزد که بچتو ببر بیرون به نوه ام آسیب میزنه.تو چشم های من نگاه میکنه میگه اونیکه دختر بزاد حیف نون که بهش داده بشه باید با دستغاله(یه جور وسیله کشاورزی) زد از وسط دو نصفش کرد زنیکه بی ادب.وقتی عصبی میشد بینی ظریف و کوچولوش قرمز میشد و همش پشت سرهم به طرفش بد و بیراه نسبت میداد و با خودش حرف میزد و خودشم جواب خودشو میداد من از رفتارش خنده ام گرفت و گفتم:کوتاه بیا عزیز من شیرت خشک میشه.صدای خاله لیلا بود که میومد داخل همیشه وقتی میومد به تک تک سر میزد و بعد میرفت اتاق های بالا و خاله رباب چندروز نگهش میداشت و نمیزاشت بره.معصومه رفت جلو و صورتشو بوسید و آوردش داخل.انقدر صورت نورانی و مهربونی داشت که نمیشد ازش چشم برداشت، برای مریم و مژگان، جوراب و دستکش بافته بود و با خودش آورده بود تو دستهاشون میکرد رو به من گفت:به محمود بگو محترم اینجا مهمونه، چندروز مدارا کنه تا بره، خوبیت نداره ادم بداخلاقی کنه به مهمون حالا مهمونت دشمنتم باشه.سارا تازه زا.یمان سختی داشته الان نباید ناراحت بشه ،خدا بهش ببخشه چه پسری بدنیا اورده.معصومه با شنیدن اسم سارا دهن کجی کرد و گفت:خاله لیلا یه عمر اون همه رو آزار داده حالا بزار محمود خان بچزوندش ما خوشحال بشیم.خاله لیلا چشم غره ای رفت و گفت:استغفرالله مگه قوم ظـالمین شدید؟!اون بچزونه تو بچزونی این چیزا چیه تو نماز میخونی مثلا غیبت نکنید،یدونه از خدمه ها به در زد و گفت:معصوم خانم زن کربعلی اومده میگه بیاید اتاق بالا ازش خـرید کنیدخاله لیلا خندید و گفت:باز فهمید اینجا خبراییه اومده خبر بده واسه مردم.دست رو زانوش گذاشت و بلند شد و گفت:گوهر تو بالا نیا خودش میاد پایین.این پله ها سخته برات و دست مریم رو گرفت و رفتن.معصومه مژگان رو بهم داد و گفت:نگهش دار من برم ببینم واسه بچه ها لباس اورده، اون رفت بالا و من رفتم اتاقم.خدمه ها اتاق بغلی رو میچیدن و با دیدنش دوباره آشـوبم برمیگشت.یکساعتی طول کشید تا زن کربعلی اومد اتاقم و پاشو داخل نذاشته گفت:بابت حامله بودنت ببین چقدر از زیور شیرینی بگیرم.با شنیدن اسم زیور خاتون دلم براش تنگ شد و گفتم:ازش چه خبر خوبه!؟زن کربعلی روی زمین نشست و ساکشو جلو کشید و گفت:خوبه از وقتی تو رفتی خون عروسهاش تو شیشه رفته!مجبورن بپزن،بشورن، بیارن، ببرن! تازه قدر تورو دونستن..دیروز اونجا بودم، از بس کار میکنن لاغر شدن، خدا خوب عوض سـتم هاشون به تورو نشونشون داده! تو برعکس اونا آب رفته زیر پوستت، شکمت یه کوچولو اومده بیرون.زن کربعلی یه مشت رژ لب و سرمه بهم داد و گفت:پـولشو زیور خاتون داده و سفارش کرده به دستت برسه چند دست لباس و روسری هم بهم دادو گفت اینارو هم رباب برات خــرید تو همچین بدشانسم نیستیا به شکمم اشاره کرد و گفت:اون که بدنیا بیاد برات سنگ تموم میزارن دعا کن بچت پسر بشه.یه قلـیون اینجا پیدا میشه من بکشم و برم!؟معصومه که یه عالمه لباس بچه تو دستش بود اومد داخل و گفت:برات گفتم ذغال بزارن الان میارن سینی قلـیون رو،زن کربعلی به در اشاره کرد و گفت:ببندش و صداشو پایین اورد و گفت:حواست باشه گوهر این بچه خیلی ارزش داره خیلی برات میارزه بهت ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زن کربعلی به در اشاره کرد و گفت:ببندش و صداشو پایین اورد و گفت:حواست باشه گوهر این بچه خیلی ارزش داره خیلی برات میارزه بهت مقام میده بهت عزت نفس میده.سارا دختر محترم بوی این خـطر رو فهمیدن حواست باشه هر چیز رو نخور خیلی ها این روزا دنـبال اینن که محمود رو زمین بزنن و میدونن تـوله شیر با خود شیر یکی است.اگه پسر بزایی که نونت تو روغنه هرچند رباب جونش واسه این دوتا دختر در میاد.مژگان نشسته بود و با وسایل زن کربعلی بازی میکرد.سینی قلیون رو اوردن و زن کربعلی به پشتی ابری لم داد و شروع به کشیدن قلیون کرد،ازش پرسیدم:از خانواده ام بگو همه خوبن؟دود قلیـون رو اون سمت فوت کرد و گفت :عروس اوردن چندتا ولی حسابی تو خونه اتون خاک مـرده پاچیدن،نه خنده ای نه شادی.شوهر ننه همیشه سراغتو میگیره و خیلی نگرانته بیچاره پیرمرد حتی نون شبم نداره.بد وضعی داره ،اگه دایی و خاله ات بهش نون ندن معلوم نیست از گشنگی میمیـره یا نه؟!خدا از افشان نگذره خیلی اولاد ناخلفیه.زن کربعلی یه غصه به بقیه درد هام اضافه کرد و رفت و من با ناراحتی دادا تو اتاق نشستم،نه شوق اون لباسهای جدید رو داشتم نه وسایل نو رو، دلم گرفته بود و زانوی غم بغل گرفته بودم.محمود که اومد داخل سلام دادم و با دیدنم گفت:چرا نشستی!؟حالت خوب نیست؟با سر گفتم چیزی نیست.جلوتر اومد و به لباسهام نگاهی انداخت و گفت:میان که لباسهای منو جمع کنن!بهتر تو اتاق نباشی برو پیش مادرمینا بالا.با نگرانی بلند شدم سرپا و گفتم:چرا مگه قراره جایی بری!؟نزدیک پنجره پشت بهم وایستاد و گفت:میرم اتاق بغل.دیگه نمیخوام اینجا بمونم ،چی میگفت محمود؟! مگه میشد من بدون اون چطور میتونستم بمونم؟رفتم نزدیکش و بازوشو گرفتم و به طرف خودم چرخوندمش خیلی معمولی گفت:بعد از دهم محمد سارا رو عقد میکنم نخواستم تو این اتاق مزاحم تو بشم حالا که بچه ام داری اینجا بمون من میرم اتاق بغل.دستهامو بهم گره زدم تا مانع لـرزیدنش بشم و گفتم:یعنی سارا میاد اتاق بغلی پیش تو!؟پوزخندی زد و گفت:نه تو تنها زنی بودی که تونستی با من هم اتاق باشی سارا تو اتاق خودش میمونه پیش پسرش.با چشم های سرشار از عشقم بهش خیره شدم و گفتم:من فقط با تو هم اتاق نیستم محمود خان تو ذره ذره وجود منی من چطور میتونم اینجا بدون تو بمونم.بخاطر محمد و دینی که به گردن داری میخوای سر من هوو بیاری؟باشه محمود خان از درون آتـیشم بزن ولی هیچ کسی تو دنیا نمیتونه اونطوری که من دوستت دارم دوستت داشته باشه.به بیرون خیره شد و گفت اینم از بزرگ مردیمه که نگفتم تو از اینجا بری.این اتاق بهترین اتاق این عمارته نه الان بلکه همیشه مال تو میمونه و هیچ کسی نمیتونه بیرونت کنه.بچه ات که بدنیا اومد همینجا دوتایی میتونید خوش باشید و تمام مایحتاج شما رو براورده میکنم.دلم رو باز شکوند و گفتم:محمود این بچه من نیست!این بچه ماست! اونقدری که تو توی بوجود اومدنش سهم داشتی من نداشتم!اون که نمیخواست به این دنیا بیاد.من هیچ وقت محبت خانوادمو نداشتم ولی تو همیشه حمایت پدر و دستهای پر مهر مادرتو داشتی! از الان جوری رفتار نکن تا این بچه مثل من قـربانی خواسته های بقیه بشه.محمود بچه پدر و مادر میخواد نه یه مادر و پول پدرشو چپ چپ نگاهم کرد و گفت:باهات مشورت نمیکنم دارم بهت اطلاع میدم که دارم از این اتاق از این زندگی که با تو ساخته بودم برم.منو عصبانی نکن یکبار دیدی که من تو عصبانیت استخون میشکنم نه گلدون و در و دیوار.ازش تـرسیدم و یه قدم به عقب برداشتم و گفتم:این روزا خوب دارم معنی خــونبس رو حس میکنم! خوب دارم میفهمم چرا زیور خاتون به پاهای مش حسین افتاد که از من بگذره! با چشم های عصبیش بهم خیره شد و گفت پس فکر کردی از راه میرسی و میشی مالک خونه و اموال و خود من!تـرس همه وجودمو گرفته بود ولی گفتم:اموال و مـال و خونه مال این دنیاست و همینجا هم میمونه!من فقط از این دنیای به این بزرگی یه زندگی سرشار از آرامش کنار تو خواستم! مردی که سایه بالا سرم بشه اشکهامو پاک کردم و گفتم:تو انگار یه چیزیت شده!انگار سرت جایی خورده! من نمیدونم چت شده ولی من که با دل خودم رو راستم.محمود سری تکون داد و گفت:این دنیا پر پیچ و خـم تر از اونیه که فکرشو میکنی ،کاش همه مثل تو بودن اونوقت هیچ پلیدی ،هیچ گناهی تو دنیا نبود!با عجله بیرون رفت و نمیشد از حرفهاش سر در اورد!یه چیزی تو محمود بود که نمیزاشت با من رو راست رفتار کنه، یه چیزی آزارش میداد شاید عذاب وجدان داشت که منو گرفته و از برادرش شرمنده بود..!سر درد داشتم و خسته روی تخـت دراز کشیدم! ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خوابم برده بود ولی مطمئن بودم که محمود دستی به شکمم کشید و گفت دستم میشکست و اینجور تن سفیدتو کبـود نمیکردم.قسم میخورم که خواب نبود و من شنیدم.با عجله چشمهامو باز کردم ولی اون کنارم روی تـخت خواب بود و اتاق تاریک بود، اشتباه نکرده بودم اگه خواب بود چرا لباسم بالا بود و شکمم بیرون بود.نزدیکش شدم مطمئن بودم خودشو به خواب زده آروم دستمو به صورتش کشیدم،چقدر وقتی چشم هاش بسته بود معصوم بوددستشو محکم تو دست گرفتم پلکهام خیلی سنگین بود همین که چشمامو بستم دوباره به خواب رفتم.برای شام رفتیم بالا چون مش حسین و خاله لیلا هم بودن برای سارا گوشت تازه گوسفند کباب کرده بودن و براشون برده بودن وبرای منم اوردن. اولین چیزی بود که اونطور از خوردنش لـذت میبردم و واقعا دوست داشتم بازم بخورم خجالت میکشیدم و نگاه میکردم کسی حواسش نبود تند تند گوشت هارو تو دهنم میذاشتم و شاید درست و حسابی نجویده قورت میدادم محمود کنارم نشسته بود و آروم گفت :بجو بعد قورت بده.خجالت کشیدم و اون چندتا سیـخ دیگه از وسط سفره جلو کشید و گفت :واقعا طاووس خوب بلده گوشت کباب کنه فردا هم بگو برای ناهار گوشت کباب کنه!! چرا اونطور رفتار میکرد نه به کتـک زدناش نه به اجـبار سقـ*ط بچه نه به حالا که بدون اینکه کسی بفهمه حواسش به وی*ار من بود.آروم گفتم :محمود تو داری با دل من چیکار میکنی؟! این درد بدترین درد دنیاست آروم جواب داد: گفتم که کاش همه آدم ها مثل تو بودن .جمله آخرشو با صدای بلند گفت و بلند شد و گفت :میرم قلیون چاق کنم مش حسین زود بخور که قلـیون بیارم...قلـیون میکشیدن و میخندیدن و من در انتظار آغاز شبی بودم که قرار بود از هم جدا باشیم.زندگی من فقط چندماه دوام داشت و اون دیگه آخرش بود.خاله رباب رفت به سارا سر بزنه ،چقدر تو اون شبها به معـجزه خدا نیاز داشتم ،حال دلم عجیب بد بود! دیدن مردی که درست روبرومه و هزاران راه ازش دورم ،دیدن مردی که پدر بچمه اما یه غریبه به تمام معناست.بغض برام معنایی نداشت درد من وخیم تر از هر زخـمی بود دوتایی برگشتیم پایین من تو چهارچوب در اتاق و اون تو چهارچوب در اتاق بغل انگار دستهامون توان چرخوندن دستگیره رو نداشت و نمیخواستیم باور کنیم.من دلم زخـمی عشق بود اون چرا مکث کرده بود و داخل نمیرفت؟! من از بی اون بودن میتـرسیدم،اون چرا پیشونیش خیس عرق بود؟! ولی اون سنگدل تر از این حرفا بود و بدون حرفی رفت داخل و در رو محکم به هم کـوبید.پاهام میلرزید و رفتم تو اتاقی که توش عاشقانه هایی داشتم.همه جای اتاق ناراحتم میکرد، نگاه اتاق که میکردم اشکهام دو چندان میشد،این زندگی فقط مال قصه ها بود حالا چرانصیب من شد.اتاق به اون بزرگی و من تنها و بی کسی.بچه ام تکون میخورد از همون موقع که فهمیدم وجود داره، شد غم خوارمن، شد یار و یاور من.این بچه برای من فقط بچه نبود و سالها شد همه کسم ،خانواده ام ،دوست های نداشته ام ‌،تفریحاتم ،خوشحالیم و حتی غصه هام.در اتاق که باز شد باور نمیکردم سایه محمود بود که تو چهارچوب اتاق نمایان شد تو تاریکی اتاق چی بهتر از اینکه اون برگشته بود به اتاق؟! یه قدم که به داخل برداشت من به سمتش پرواز کردم،انگار خواب بود ولی چه خواب شیرینی.سرمو بلند کردم و گفتم:میدونستم که نمیزاری بدتر از این درد بکشم! میدونستم تو دلت جا دارم و تو از من نمیگذری.عشق من پاک و ساده است وخدا برای همینم اینطوری داره باهام بازی میکنه.هق هق میکردم و محکمتر پیراهنشو از پشت چـنگ میزدم نمیخواستم ازش جدا بشم و بزارم تکون بخوره.محمود نفس هاش کند شده بود و من صدای ضربان قلبشو میشنیدم.منو از خودش جدا کرد و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه رفت متکاشو برداشت و جلوی چشم های متحیر من از اتاق بیرون رفت و من مثل لشکر شکست خورده عقب کشیدم و با بلایی که داشت رو سرم خراب میشد کنار اومدم.انقدر روزهای سختی بود که چند روز بهونه آوردم و گفتم حالم خوب نیست و تو اتاق موندم!حتی یکبارم محمود سنگدل در اتاق رو باز نکرد تا حالمو بپرسه.اون روز دهمین روز بدنیا اومدن محمد بود از صبح دیگ های پلو و خورشت قورمه سبزی رو بار گذاشته بودن آخرین ماه از سال...سبدهای بزرگ چوبی پرتغال و سیب که از شمال آورده بودن.معصومه گفته بود که خیلی مهمون دارن و سارا از اول صبح حموم بود و بعدش انقدر سرمه به چشم هاش کشیده بود و لبهای قلوه ایشو سرخ کرده بود.حق داشت اون روز متعلق به اون بود! سالها عاشق محمود خان بود و بالاخره اون روز رسیده بود که زنش بشه و بالاخره هر مردی در مقابل زنها نقطه ضعف داشت و در برابرش کوتاه میومدبه لج و حرص منم شده بود قبولش میکرد.زنها تو یه اتاق جدا بودن و مردها جدا.بیشتر از چند روز بود که محمود رو ندیده بودم و تو چهاردیواری خودمو حـبس کرده بودم،یه پیراهن بلند مخمل تنم کردم و موهامو از پشت بافتم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
شاید باورش سخت باشه ولی شکمم برجسته شده بود و انگار به یکباره رشد کرده بود بچه ام انگار یخ زده بود و تازه داشت جون میگرفت هرچیزی که به نظرم مقوی میرسید رو دو برابر میخوردم.آماده بودم و اصلا میلی به رفتن تو جایی نبودم که سارا بود.دیگه نزدیک های ظهر بود و باید میرفتم.جلوی آینه شمعدانی که برام خریده بودخودمو نگاه کردم،صورتم چاق شده بود و گونه های سفیدم سرخ بود،حتی دلم نمیومد به صورتم دستی بکشم و اگه اجـبار معصومه نبود ابروهامم تمیز نمیکردم.با چند ضربه به در در باز شد و طبق معمول معصومه بود و گفتم:الان میام.امروز برای من جهنمه،امروز قراره روی زمین تـقاص کار نکردمو پس بدم.مهمونا همه اومدن؟کسی سراغ یه خـونبس رو نمیگیره که.سراغی زنی رو که حتی فرداش مشخص نیست.آهی عمیق کشیدم و به طرفش چرخیدم.برعکس تصورم اون معصومه نبود و محمود بود که تو اتاق وایستاده بود و بهم نگاه میکرد! با دیدنش بند دلم پاره شد و دوباره اون عشق لعنتی به سینم چنگ انداخت.سلام دادم و ازش رو برگردوندم تا چادرمو بردارم و برم که ازش رو برگردوندم تا چادرمو بردارم و برم که گفت:چقدر این لباس بهت میاد،همچین هم که میگن بچه ات کوچولو نیستا.قشنگ از رو پیراهن شکمت مشخصه!به طرفش چرخیدم چشم هاش برق میزد ولی اخم تو ابروهاش سرجاش بود و نگاهم میکرد، حق با خاله لیلا بود که میگفت:آدم تا وقتی اخم داره که اولاد نداره و روزی که بچشو تو دستهاش بزارن همه تلخی هارو شیرین و همه سختی هارو آسون میبینه..به طرفم قدم برداشت و گفت:حالت بد بود بیرون نمیومدی؟یا شایدم نمیخواستی منو ببینی؟نگاهش کردم و گفتم:تو دوست داری کدومش باشه؟ابروشو بالا برد و گفت: امروز اسم محمد رو تو گوشش صدا میزنن و همه میدونن که اون دیگه پدری داره که هواشو داره.من دیروز با سارا صحبت کردم آزادش گذاشتم تا بره ولی نمیتونه از بچه اش دور بمونه منم نمیخوام یه بچه رو بی مادر کنم.امروز عقدمون دائمی میشه...!بهش خیره بودم حتی پلک هم نمیزدم و گفتم:اینارو میگی تا دوباره منو عذاب بدی یا داری بهم اطلاع رسانی میکنی؟محمود خودشم حال روبراهی نداشت و اونروز عجیب ترین حال ممکن تو صورتش بود.انقدر بهم نزدیک شده بود که شکم برجسته ام به شکمش میخورد تو عمق اون نگاهش چی بود که هربار بهش نگاه میکردم وجودمو به آتـیش میکشید.برای اولین بار بود که دستمو بین دستش گرفت و گرمای وجودش رو حس کردم.تو اون نگاه بینمون یه حس عمیق بود.سرشو پایین انداخت و تو چشم هام نگاه نکرد و گفت:گوهر من منتظر اون بچه ای ام که تو شکمته هیچ توضیحی برای اون روز و اون اخلاق و اون کارام ندارم.من نمیتونم زیر یه سقف با تو باشم.سرشو بلند کرد و گفت:قرار من با خودم این نبود،من محمد رو بزرگ کردم اون انگار بچه خودم بود انقدری که برای خوشبختی اون خوشحال بودم برای خودم نبودم.من رفتم خواستگاری سارا ولی حس کردم محمد عاشقش شده، دروغ نمیگم از سارا بدم نیومد ولی بخاطر محمد عقب کشیدم و اونو عروس برادرم کردم، من میدونستم که سارا بخاطر اینکه پیش من باشه و نزدیکم باشه قبول کرد زن محمد بشه.من عاشقش نبودم اگر هم گفتم میگیرمش بخاطر موقعیت خوب خانوادگیش بود،من روزی که تو رو آوردم گفتم آرزوهامو که قرار بود با محمد داشته باشم سر تو تلافی میکنم.قرار بود دوتا برادر بشیم که هیچ کسی ندیده.محرم از اولم مثل ما شر و شیـطون نبود و آروم بود.اون بچه خوبه بود و من و محمد کله شق.گوهر به خودم اومدم دیدم این قلب، با مشتش به سینش کـوبید و گفت:این قلب برای تو میکوبه!من نفهمیدم چطور عاشق زنی شدم که منو یاد خون برادرم میندازه.چطور دیوونه تو شدم که هربار نگاهت میکنم یاد صورت و تن خونی و تیکه تیکه شده ی محمد میوفتم.من نمیتونم با وجدانم صاف باشم من نمیتونم عاشق دختری از طایفه قـاتل برادرم بشم.گوهر من عذاب میکشم ،من هر روز دارم میمـیرم من از برادرم شرمنده ام از یه ملت شرمنده ام همه چشم امیدشون به من بود ولی من محمود خان شدم عاشق گوهر.اتاقمو ازت جدا کردم هرکاری میکنم که از قلبم بری بیرون هرکاری میکنم که دیگه تو ذهنمم نیای.تو زندگی منو دگرگون کردی صدها دختر اومدن تو اتاقم تا صبح التماسم کردن ،ولی حتی نگاهشونم نکردم.من حتی سارا برام حکم یه زن رو نداره.عطر تو بود که تازه بهم فهمونده عشق چیه ،تازه فهمیدم شب ها تو خوابی و من خیره به صورتت چیه ،تازه فهمیدم حس نفس هات چیه.بچه ای که تو شکمته از خون منه.مگه میشه نخوامش؟!مگه میشه براش پدری نکنم؟بچه سارا از وجود من نیست ولی همیشه تاعمر دارم باید بسوزم و از برادرم از خاکش از اولادش شرمنده باشم.قرار من با دلم این نبود،قرار من عاشقی نبودقرار من خونبس بود!قسم خورده بودم خونتو به شیشه بکشماما این قلب من بود که به شیشه کشیده شد این روح من بود که به تو وصل شد! ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من و شب های دراز و غم و تنهایی دل تو به دشواری راز و تب و بیماری دل حیف و افسوس که بنوشته شد از روز ازل سهمم از تو همین آه و پریشانی دل شبتون بخیر عزیزان 🌙 ‌‎‌‌‌‎࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بهونه هـا 🍂🌸 هر وقت بخوای هستن اما فرصت هـا نـه فرصت هـا را دریاب روزتون سرشار از حس خوب زندگی💖 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باورم نمیشد که این حرفهارو محمود داره بهم میزنه.دستهاش میلـرزید و پیشونیش عرق کرده بودانقدر دستمو محکم گرفته بود که دردم میومد ولی اعتراضی نمیکردم.محمود آهی کشید و گفت:گوهر مراقب بچه ام باش و بدون اون تنهادارایی اصلی من تو دنیاست،برام جنسیتش مهم نیست هر چی باشه پاره تنمه و برای خوشحالیش هر کاری میکنم خوشحالیش هر کاری میکنم.از امروز به بعد بخاطر آرامش روح برادرم دیگه اسمتم نمیارم میجنگم اول با دل خودم بعد با تمام چیزهایی که منو بهت وصل میکنه.حتی تو اون اتاق هم چشم هامو که میبندم حست میکنم ولی من نمیخوامت من این عشق عمیق رو با تو نمیخوام.من آرامشی میخوام که مدتهاست ندارم مدتهاست تا نگاهت میکنم دستام میلـرزه تا میای نزدیک حالم خراب میشه.من نمیخوام تو باشی و من اینجوری دیوونه وار عاشقت باشم.لبهامو باز کردمو گفتم:باور کنم این کلمه های قشنگ از دهن تو بیرون میاد؟من میدونستم این حس و عشق یه طرفه نیست میدونستم که توهم عاشق منی.محمود گناه من نیست که با امیر هم خونم،گناه من نیست که عاشقت شدم،گناه من اینکه مردی که عاشقشم ازم فرار میکنه.من چطور ببینم که تو همه وجودم داری مال یه زن دیگه میشی اونم زنی که میدونم و باور دارم مثل خودم عاشقته.این راه حلش نیست.محمد چرا باید از تو ناراضی باشه بخدا روح اونم خوشحاله وقتی تو خوشبخت باشی؟! محمود دستمو ول کرد عقب رفت و گفت:نمیتونم با این حس که عاشقت شدم زندگی کنم.برای فراموش شدنت هرکاری میکنم،شده باشه عذابت میدم ولی دیگه نمیزارم بیشتر از اینا عاشقت بشم.چرخید که بره ،از پـشت بغلش گرفتم و گفتم:نرو محمود بزار یه دل سیر بغلت کنم بزار انقدر محکم نگهت دارم و بوت کنم که دیگه حسرتتو نخورم.بین دستهام چرخید و برعکس و تصورم محکم بغلم گرفت.اون روز بدترین و بهترین روز تو عمرم بود عشق محمود و شنیدن احساساتش از زبون خودش.یدفعه ازم جدا شد و با عجله رفت بیرون.حتی تو خونه هم نموند و از پشت پرده های توری دیدم که رفت بیرون آتیـشی به دلم انداخت که خاموش نمیشد.مثل دیوونه ها گریه میکردم و عق میزدم،حالت تهوع تو گلوم داشت خفه ام میکرد پنجره رو باز کردم و هوای خنک و تازه به صورتم خورد یکم حالم بهتر شد،این دیگه چه مدل عاشقی بود که قسمت ما شده بود؟! بخاطر برادرش که زیر خرمن ها خاک خوابیده باید عذاب وجدان بگیره و آینده و تمام خوشیهامون رو خراب کنه.سارا یکبار شانس با محمود بودن رو از دست داده بود و اینبار دوباره قرار بود بشه محرم رسمی و شر*عی عشق کهنه و دیرینه اش.چادر سرم انداختم و پا تو مجلسی گذاشتم که هیچ کسی از وجودم خوشحال نبود.نه گوشهام میشنید نه متوجه حرف ها بودم، فقط نشسته بودم و به بخت بد و تلخم خیره بودم سفره های ناهار پهن شد و دیس های استیل پلو و روش خورشت و گوشت های درشت گوسفندی ریخته شده بود،یه پیاز قاچ خورده هم روی سبدهای سبزی وسط سفره گذاشته شد.پارچ های دوغ و نعنا و نون های تازه پخته هم روی سبدهای سبزی وسط سفره گذاشته شد.پارچ های دوغ و نعنا و نون های تازه پخته شده.ناهارِ چی بود؟عروسی شوهرم؟یا اسم گذاری بچه هـووم! زنها شروع به خوردن کردن و صدای قاشق های روحی که به ظرف میخورد تو اتاق پیچیده بود،یه کاسه نمک وسط سفره گذاشتن و هرکسی میخواست برمیداشت و با دست روی غذاش میپاچید.یه قاشقم تو دهنم نذاشتم و از خوردن بقیه هم حالت بدی بهم دست میداد.سفره رو جمع نکرده بودن که محترم خانم با مجمه روحی روی سرش اومد داخل و وسط گذاشت.زنها از تو جوراب و لباس زی،رشون پول در میاوردن و به عنوان هـدیه بچه توش میریختن.سارا گوشه ای نشسته بود و محمد کوچولوش تو بغ*لش بود،خیلیها جلو میرفتن و کادو رو به خودش میدادن.اونم حواسش بمن بود و میدونست از امروز قراره عشقمو باهاش سهیم بشم.بخاطر فوت محمد دست نمیزدن و نمیرقصیدن ولی نقل و شکلات روی سر بچه میپاشیدن.محترم خانم چادر سفید روی سر دخترش انداخت و برید، اون رسم بود که روز اسم گذاری چادر بر سر مادر میبرن و روش شکلات میریزن.محترم گفت:دخترم نافش رو با پسر زاییدن بریدن.ببینید چه پسری به دنیا آورده .بچه رو دست به دست میدادن و براش صلوات میفرستن و به صورت قشنگش فوت میکردن تا از چشم بد دور بمونه.به آغوش من که رسید پیشونیشو بوسیدم اون گناهی نداشت و پاکتر از گل بود.به آغـوش بغلی دادمش و لبخند رو لبهام خشک شد.بچه رو به اتاق مردها دادن تا مش حسین اسمشو تو گوشش صدا بزنه و صدای صلوات فرستادنشون به گوش میرسید.چندبار محمود رو صدا زدن و انگار هنوز نیومده بود و دنبالش میگشتن،کاش هیچ وقت نمیومد و منو تو اون فشار نمیذاشت.محرم منو صدا میزد بلند شدم که برم بیرون که چادرم از سرم افتاد و خـم شدم برش دارم همه نگاها روم بود و با دیدن شکمم همه فهمیدن چخبره و محمود داره پدر میشه! پچ پچ ها بالا گرفت... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
انگار همه متعجب بودن و باور نداشتن که من زن محمود شدم! عصبانیت تو چهره سارا و مادرش موج میزد چادرمو دورم پیچیدم و رفتم تو ایوان.محرم با دیدنم گفت:زن داداش خبر نداری محمود کجاست؟ تنها حدسم این بود که بره سر خاک محمد و گفتم داداش حتما رفته سر خاک محمد من از قبل ناهار ندیدمش.محرم کلافه پوفی کردو گفت نمیدونم این روزا چه بلایی سرش اومده اصلا تکلیفش معلوم نیست.باشه شمابرو داخل من برم دنبالش.هنوز قدمی برنداشته بودم که وارد حیاط شد مشخص بود که ساعتها گریه کرده و چشم هاش سرخ بود پله هارو بالا که میومد محرم گفت:خان داداش کجایی همه معطل شمان؟سرشو که بلند کرد و منو دید نمیدونم چه حالی بهش دست داد که به محرم گفت بریم داخل اومدم.قدرت نداشتم ولی آروم صداش کردم محمود خان؟به محرم اشاره کرد بره داخل ؟به محرم اشاره کرد بره داخل و اومد سمتم و گفت میدونی من خوشم نمیاد تو جایی که مرد هست وایستی و تو اومدی تو ایوان چیکار؟داداش محرم صدام زد سراغ تو رو میگرفت کجا رفته بودی؟نگاهم کرد تنم میلرزید وقتی به چشم هام خیره میشد و گفت رفتم سرخاک محمد و برگشتم دنیا داره بدجور بازیم میده.برو داخل بیرون واینستا.خواست بچرخه که گفتم:دوستت دارم!تو جاش وایستاد و چیزی نگفت.دوباره گفتم:بیشتر از همه دوستت دارم با عشقت نجـنگ باهاش زندگی کن بزار فرداها زندگی ما بشه درس عبرت برای همه جوونترها سالها بعد که بچه هامون خاطرات جوونیمون رو شنیدن بزار کیف کنن و برای همه تعریف کنن.نزار همیشه با یاد بد و تلخ نامبرده بشیم.پشتشو بهم کرد و رفت داخل اتاق! به دیوار تکیه دادم سرم گیج میرفت و صداها رو واضح نمیشنیدم انگار همه چیز دور سرم میچرخید و خواب بودم.دیوار رو چسبیدم و نشستم دستهام سر شده بود و نمیتونستم تکونشون بدم دیگه چیزی نفهمیدم و فقط ضـ‌‌ربه هایی که به صورتم میخورد و جیغ های معصومه و رفت و آمدها بالای سرم و دستی که زیرم رفت و از رو زمین بلندم کرد، بوی تنش آشنا بود اون محمود بودکه بغلم گرفته بود.من اونروز از حال رفته بودم و محرم به دادم رسیده بود.عمه فرح نگاهی بهم کرد و معاینه کرد و رو به خاله رباب که از نگرانی دستهاشو تو هم قلاب کرده بود و میفشرد گفت:خوبه بچه اش از اون پوست کلفت هاست.با کف دستش به پام زد و گفت:یکم به خودت برس این چه وضعشه؟معصومه بیچاره نمیدونست چیکار کنه و به اجبار بهم آب قند داد.نذاشته بودن مهمونی بهم بخوره و خاله رباب برگشت بالا پیش مهمونا و معصومه پیشم موندمتکارو پشتم گذاشت و گفت:گوهر چرا خان داداش رفته اتاق بغل؟با هم قهرید؟بغضم ترکید و سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: کاش قهر بودیم معصومه.کاش سالها قهر میموندیم،محمود اتاقشو جدا کرده و میخواد عقدشو با سارا رسمی کنه. معصومه منو از خودش جدا کرد و به صورتش چنگی زد و گفت:مگه میشه اون که از سارا خوشش نمیاد چطور میتونه از گوهری چون تو دست بکشه؟ -گوهر فقط اسم منه بقیه وجود من مثل ذغال سیاهه.حق داره من نیومدم تفریح که! من خـونبسم و باید انقدر درد بکشم تا خـون اون خدابیامرز از یادها بره.معصومه ناراحت بود و خودم بیشتردیگه کم کم مهمونا میرفتن و اسمش تو گوشش گفته شده بود.محمود بهش املاک داده بود و فعلا که خبری از عقد با سارا نبود.برام کاچی آوردن و به اجـبار معصومه خوردم ولی اصلا حال و حوصله درستی نداشتم،جای خالی محمود توی اتاق و تصور بودن یه زن کنارش چه حس بدی بود!زیر لحاف فرو رفته بودم و به پنجره خیره بودم دیگه باید با تنهایی و اون بلاها کنار میومدم.هوا تاریک شده بود و شام چند لقمه تو اتاقم خوردم و بیرون نرفتم.ضعف داشتم و هرچی میخوردم سیر نمیشدم و بدتر حالت تهوع میگرفتم.زیر لب ذکر میگفتم و شکممو نوازش میکردم، اون تنها همدم اون روزهای سخت برای من بود، تنها چیزی که خوشحالم میکرد و بهم حس خوشبختی میداد.دیدم که محمود از مقابل پنجره گذشت و رفت تو اتاق بغلی!صدای در اومد نباید به اون زودی عقب میکشیدم و از عشقم کوتاه میومدم هنوز سرگیجه داشتم و با زور از دیوار چسبیدم و فقط روسری روی سرم انداختم و رفتم سمت در اتاقش!حتی در هم نزدم و رفتم داخل خم شده بود و رختخوابشو پهن میکرد که با دیدن من سرپا شد و متعجب!دستم نمیرسید و به زور رو نوک انگشتهام وایستادم و در رو قفل کردم.محمود متعجب نگاهم میکرد،جلو تر رفتم و تشک رو پهن کردم یدونه متکا بیشتر نداشت بالای تشک گذاشتم و خوابیدم.هنوز وایستاده بود و نگاهم میکرد.از من متعجب بود ولی من لحاف رو با پاهام روم کشیدم و گفتم:نمیخوای بخوابی؟نشست و باتعجب گفت:داری چیکارمیکنی؟ بلندشدم تو جام نشستم گفتم:نه کارم اشتباست نه غیرش*رعی من زن توام و جای یه زن پیش شوه*رشه،صدبارم اگه منو نخوای باز انقدر برای داشتنت تلاش میکنم که خودت کوتاه بیایی!بازومو چـسبید و گفت بلند شو برواتاقت و نصف شبی هذیون نگو. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii