eitaa logo
این عماریون
365 دنبال‌کننده
241.3هزار عکس
65.5هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
10.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥میدونید یمن کجاست!💥 یک دقیقه جالب از سیاست‌های منطقه‌ای جمهوری اسلامی ایران!! سیاست‌های منطقه‌ای ایران چطوره!!؟؟ 🇮🇷جوان‌ایرانی،باید تحلیل داشته‌باشد.🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
📸دستان تو شب را درید... 🔹۳۰ آبان ماه سالروز نامه تاریخی شهید حاج قاسم سلیمانی به مقام معظم رهبری درباره پایان سیطره داعش گرامی باد.
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبرمعظم انقلاب: ما به آینده امیدواریم و یقین داریم که وعده الهی تحقق پیدا خواهد کرد❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید دفاع مقدس، حاج ایوب بلندی 🍃🌷🍃 درتاریخ   ۱۳۳۹/۹/۱#  در شهر تبریز در خانواده ای مهربان و صمیمی متولد شد. پدرش اسم ایشان  را ایوب گذاشتند  تا و# استقامت باشد تحصیلاتش را تا  مدرک دیپلم تربیت معلم ادامه داد سپس به آموزش و پرورش درآمد. 🍃🌷🍃 ایشان# برادر هم هست. برادر «حسن بلندی» متولد سال 1345# بود که در شلمچه بر اثر تركش در 10  1366# به رسید. 🍃🌷🍃 بعد از انقلاب به برادرانش در پیوست تا اینکه آموزش و پرورش از ایشان خواست به محل خود برگرد. 🍃🌷🍃 در سال ۱۳۶۲# ازدواج کرد و بار دیگر در تهران در رشته دولتی ادامه تحصیل داد و توانست مدرک را دریافت کند. 🍃🌷🍃 بار ایشان  در روز سال ۱۳۵۹# به رفت و در و بارها شد  به طوریکه در جای از بود. 🍃🌷🍃
در فتح‌المبین به محور به پرداخت، بعد از مرتبه در تاریخ ۱۳۶۷/۱/۳۱# در به علت گازهای شیمیایی توسط بعثی به بستر افتاد. 🍃🌷🍃 ایشان بارها در چون ،‌ و آفریدبعد از در "پیام حمل و نقل" خود را با عنوان ماندگار به مدت به رساند. 🍃🌷🍃 ایشان بعد از در وپرورش، ، احمر ، نامنظم، چمران ، یک مدرسه راهنمایی را بر داشت. 🍃🌷🍃 به روایت از همسر : زمانی که ازدواج کردم کم کم آثار خود را بروز می‌دادند  خاطراتم از انتخاب و زندگی با یک را در کتاب «اینک شوکران» روایت کرده ام،در بخشی از این کتاب نوشتم. 🍃🌷🍃 برادر دوستم صفورا بود. مادرش دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «برو بالا. الان حاجی را هم می‎فرستم. بنشینید سنگ‌هایتان را از هم وا بکنید. دلم شور می‌زد. نگرانی‌ای که توی چشم‌های خواهرام می‌دیدم دلشوره ام را بیشتر می‌کرد😔 🍃🌷🍃
به مامان گفته بودم با خواهرهایم می‌رویم دعای کمیل و حالا آمده بودیم خانه دوستم صفورا. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با ازدواج کنم، یک هفته مریض شد. 🍃🌷🍃 کلی آه و ناله راه انداخت که «تو می‌خواهی خودتر ا بدبخت کنی.» دختر اول بودم و اولین نوه هر دو خانواده. همه بزرگتر‌های فامیل رویم تعصب داشتند. وارد شد. کمی دورتر از من و کنارم نشست. بسم الله گفت و شروع کرد«خانم غیاثوند، حرف‌های برای من خیلی است.» گفتم: «برای من هم» گفت: «اگر همین حالا فرمان دهد همسرتان را طلاق دهید شما زن شرعی من باشید این کار را می‌کنم» 🍃🌷🍃 گفتم: «اگر این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه می‌کنم. من به دارم» بعد هم گفت: «شاید روزی برسد که بنیاد به کار من نکند. ندهد. ندهد. اصلا مجبور بشویم توی زندگی کنیم. 🍃🌷🍃 جوابش را اینطور دادم: «می‌دانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام. به روز‌هایی که خدایی ناکرده انقلاب برگردد. آنقدر پای انقلاب می‌ایستم که حتما بگیرند و اعداممان کنند.» 🍃🌷🍃
این را به آقاجون هم گفته بودم، وقتی داشت برایم از مشکلات زندگی با یک می‌گفت. آقاجون سکوت کرد. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید. توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: بچه‌ها بزرگ می‌شوند، ولی ما بزرگتر‌ها باور نمی‌کنیم. بعد رو به مامان کرد «شهلا آنقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگی‌اش تصمیم بگیرد. از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد.» 🍃🌷🍃 گفت: «من دستم قطع شده و برای اینکه به تسلط داشته باشم گاهی آهنی می‌‎بندم. بازویم از بین رفته و تا حالا چندبار کرده‌اند و از دیگر بدنم به آن پیوند زده‌اند 🍃🌷🍃 توی و و من هست. دکتر‌ها گفته‌اند به خاطر توی حتی ممکن است شوم.» 🍃🌷🍃 هیچ کدام از این‌ها را نمی‌داد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما بشوید، من می‎شوند شما. 🍃🌷🍃 کمی مکث کرد و ادامه داد: « انفجار من را گرفته، گاهی به شدت می‎شوم. وقت‌هایی که هستم باید کنید تا آرام شوم. بشوم شاید یکی دوتا بشکنم.» 🍃🌷🍃
این‌ها را می‌گفت که من را بترساند، حتما او هم شایعات را شنیده بود. اینکه بعضی از دختر‌ها برای گرفتن پناهندگی با ازدواج می‌کنند و بعد توی فرودگاه‌های خارج از کشور ولشان می‌کنند و می‌روند.😔 🍃🌷🍃 اوایل توی یک بار مصرف می‌خوردیم. صدای قاشق و بشقاب به هم باعث می‌شد عصبی سراغش بیاید. که می‌گرفتش، خانه و را خبر می‌کردم.😭 🍃🌷🍃 آن‌ها می‌آمدند و دست و پای را می‌گرفتند. می‌افتاد به بدنش. می‌کرد و می‌کوبیدش به زمین.😭 دستم را می‌کردم توی تا را گاز نگیرد.😭😭 🍃🌷🍃 که تمام می‌شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد ، های خونی ام را ازبین هایش در می آوردم😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام شهید ایوب بلندی هم در تبریز به علت عصبی ناشی از گرفتگی در روز سال ۱۳۸۰# در سن ۴۱ به آرزویش که همانا در راه 🤍بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید در مزار در وادی الرحمه تبریز خاکسپاری شد. 🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا