eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
دوستان گلم🌱 لیست رمان های خانم فاطمه شکیبا رو اینجا میذارم ❣عقیق فیروزه ای (رمان شماره ۴۰) ❣ رفیق (
سلام دوستان🌷 این لیست رمانهای خانم شکیبا هست 👆👆👆 به من پیام دادن 👈منبع دادن👉 منم همه رو باید ویرایش کنم لینکی که دادن بذارم زیرش تا راضی باشن👈 هرکسی خواست کپی کنه با منبع و اسم خانم شکیبا کپی کنین متشکرم🌹 منبع رمانهای خانم شکیبا؛؛ https://eitaa.com/istadegi 🍃🍃رمان عقیق فیروزه ای فعلا حذف شده چون دارن ویرایش و بازنویسی میکنن وقتی تموم شد میذارم کانال🍃🍃 🍁🍁رمان ها شون لیست شماره ۲ هست 🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۱ بابا بیچاره فکر میکرد به خاطر برخوردش من اینجور شدم ,برای همین مهربان تر از قبل نازم رامیکشید.... ولی غافل از این که عامل این حالتم ,اول بیژن وبعدش ... خداییش خودم خیلی وحشت کرده بودم ,اما بازهم درس نگرفتم و زنگ زدم به عامل جنایت یا همون بیژن وبهش گفتم چی برام پیش اومده. بیژن گفت: _اتفاقا این حالت نشونه ی خوبیه,یک نوع برون ریزیه,تواتصالات بعدی بهتر از‌‌ این میشی,اولشه, تواستعداد مسترشدن داری هماجان... روزهای بعدی ,تلفنی با بیژن درتماس بودم. جالبه که شوره ی سرم به کلی ازبین رفته بود واین باعث شد من به کارهای بیژن اعتمادکنم. یک روز بیژن زنگ زد وگفت: _هما یک جلسه توخونه ی یکی از دوستان هست که بهت افتخارمیدم بیایی,جلسه ای استثنایی هست وهرکسی را راه نمیدن ,آخه همه از مسترهای سرشناس وموفق هستند. گفتم: _بابا کنترلم میکنه ,نمیگذاره بیام. گفت : _جلسه طرف صبحه ,میام دانشگاه دنبالت وتاقبل ازاینکه بابات بیاد دنبالت ,برت میگردونم. بااینکه یه کم میترسیدم اما خیلی دوست داشتم توهمچین جلسه ای باشم و مسترهای مهم راببینم.... به پیشنهاد بیژن مانتو قرمزم را پوشیدم, انگار رنگ قرمز یک تقدس خاصی براشون داشت بعداز ساعتی انتظار بالاخره بیژن رسید.... نشستم توماشین. بیژن دستم راگرفت و گفت قبل ازحرکت باید یک چیزی بهت بدهم. ازتو داشبرد ماشین یک جعبه ی کوچک دراورد, یه انگشتر ظریف با نگینی که شکل یک چشم👁 روش چسپانده شده بود. به انگشتر نگاه میکردی ,انگار اون چشم داشت نگاهت میکرد.انگشتررا کرد تو انگشتم وگفت : _اینم حلقه ی ازدواج برای همسرگلم... از انگشتره خوشم اومد,بیژن میگفت : _این تک چشم ,نیروهای اهریمنی را ازت دور میکنه 👈 و من نمیدونستم که این انگشتر باعث میشه. حرکت کردیم به سمت مقصد.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۲ وارد ساختمان شدیم,گویا خونه ی یکی از مسترهای زن بود, انگارنیمه های جلسه بودکه رسیدیم,ازچیزی که میدیدم خیلی تعجب کردم, برخلاف جلسه ی قبل که معنوی وروحانی بود اینجا مثل تگزاس میموند, یک مشت زن بی حجاب ,قاطی مردا هرکدوم یک جام به دستشون که فکر میکنم,ش ر ا ب بود, باتعجب برگشتم به سمت بیژن وگفتم _اینجا چرا اینجوریاست؟؟ اینا که دم از دین و قرب خدامیزنند با و ش ر ا ب میخوان به قرب الهی برسند؟؟ بیژن گفت: _تحمل داشته باش ,تو.چون مدارج عالی, عرفان راطی نکردی ,درک اینجورچیزا برات امکان پذیر نیست,تو.اینجا نمیخواد‌کشف حجاب کنی وچیزی بنوشی ,فقط یک اتصال بگیر تا ببینم ظرفیت تعلیم ترمهای بالاتر را داری؟ مثل همیشه نتونستم باهاش مخالفت کنم, دوتا از مسترها اومدن دوطرفم وبه اصطلاح خودشون وصلم کردند به شعور کیهانی... خدای من همه جا را نورسیاهی فراگرفته بود به نظرم میرسید... یکی داره کاسه ی سرم را میتراشه, دست وپاهام به اختیار خودم نبود وتند تند تکون میخورد , ناخوداگاه از جام بلندشدم رفتم سمت اشپزخونه , هرچی دم دستم بود شکوندم ,یه کم آروم شدم واومدم سرجام نشستم. بیژن که شاهد همه چی بود ,کف زنان امد کنارم نشست وگفت: _آفرین هما,میدونستم که روح تو ظرفیتش را دارد, تو موفق شدی به شعور کیهانی وصل بشی,اون ظرف شکستنتم ,یک نوع برون‌ریزی بود ازاین به بعد تومیتونی کارای خارق العاده ای انجام بدهی... بعد انگارکسی توگوشش چیزی گفت ,بلند شد , _پاشو همااا بابات داره میاد سمت دانشگاه, پاشو تا نرسیده ,من ببرمت... سریع پاشدم وراه افتادیم ,تقریبا پنج دقیقه زودتر از بابا رسیدم.... سوارماشین بابا شدم ,میخواستم سلام و علیک کنم ,یکهو صدای انگلیسی مردگونه ای از گلوم بیرون امد. بابا باتعجب نگاهم کرد...😳 پشت سرهم سوالای مختلف پرسید,من میخواستم جواب بدهم اما بی اختیار بااینکه اصلا زبان انگلیسی وارد نبودم,جواب سوالات بابا راباهمون لحن صدا وبه زبان انگلیسی سلیس جواب میدادم. خودم گیج شده بودم وبابا داشت دیوونه میشد... رفتیم خونه,مامان امد جلو ,بابا زد توسرش واشاره کردبه من وگفت: _حمیده,دخترت دیوونه شده😭 مامان شونه هام راتکون داد ,پرسید _چت شده هما اومدم بگم ,هیچی نشده و... اینار صدای بچه ای از گلوم خارج شد که به زبان ترکی صحبت میکرد... خودمم گیج شده بودم, بابا اینبار خشکش زده بود ومامان ازحال رفت.. منو بردن تواتاقم قرص خواب دادن بخورم تا بخوابم. فک کنم به گمانشون من واقعا دیوونه شده بودم,عصرمیخواستن ببرنم پیش روانپزشک. خیلی احساس خستگی میکردم,اروم خواب رفتم.. با‌تکانهای مادرم ازخواب بیدارشدم, مادر با ترس بهم خیره شده بود. گفتم: _ساعت چنده مامان مامان پرید بغلم کرد وگفت: _خداراشکر خوب شدی,دیگه دری وری با زبانهای ترکی وانگلیسی نمیگی . مامان: _پاشو عزیزم یه چی بخور ,میخوایم بریم دکتر گفتم: _دکترررر؟؟؟ نه من طوریم نیست نمیام. مامان: _اتفاقا باید بیای,همون دفعه ی قبل که تشنج کردی میبایست ببریمت... بالاخره با زور همراه پدرومادرم رفتیم پیش یک روان پزشک..... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۳ بابا و مادر آنچه که دیده و شنیده بودند برای دکترتعریف کردند. دکتر کمی به فکر فرورفت وبعدازکمی مکث گفت: _بیماری دخترشما ....اصلا به نظر من بیماری نیستند ایشون دچار یک نوع عکس العمل برای کاری که انجام داده اند شدند, باتوجه به شرکت درکلاس عرفان حلقه که الان تازگیا بین جوانان و گاها بیماران برای باب شده,احتمال جن زدگی وجود دارد که اونم از حیطه ی علم من خارج است وباید به یک ✨عالم دین✨ مراجعه شود... پدرومادرم خشکشون زده بود... باورشون نمیشد با یکبار شرکت کردن تو جلسات عرفان حلقه اینجور شده باشم, بیچاره هاخبرنداشتند من دو بار با شعور کیهانی یا همان اجنه ,ارتباط برقرار کردم... یه جورایی خودم هم ترسیده بودم, تصمیم گرفتم,زنگ بزنم بیژن وازش بخواهم تواین کلاسها ومحافل اسم من را خط بزند. شب بعدازاینکه باباومامان خوابیدند,زنگ زدم به بیژن وهرچه اتفاق افتاده بود گفتم وازش خواستم دور من را تواینجورجاها خط بکشه... بیژن بالحنی خاص گفت: _دیوونه ,توالان خارق العاده شدی, شعور کیهانی دروجودت حلول پیدا کرده ,ازت میخوام یکبار,فقط یکبار درجلسه ی خاص که بهمین زودیا برگزارمیشه ,شرکت کنی ومقام خودت رابه عینه ببینی... گفتم : _چه جور جلسه ای هست؟ گفت: _یه جشن هست همش شادی وپایکوبی.. گفتم : _برای اخرین بار باشه... تلفن راقطع کرد به یکباره یادم امد ما الان اول ماه محرمیم, هم ماه عزا و ماتمه ,یعنی این چه جور جشنی هست؟؟ ازوقتی وارد عرفان حلقه شده بودم , 👈تو نمازم خیلی سهل انگاری میکردم, 👈دعای عهدوندبه وکمیل و...راکه قبلا همیشه میخوندم ,این چندوقت حتی یک بارهم نخونده بودم,خلاصه ازمعنویاتی که از بهم اموخته بودند کلی فاصله گرفته بودم, 👈و تنها چیزی که کمرنگ نشده بود, به بود,اخه من ازکودکی باعشق حسین ع , عشق میکردم ,نام حسین ع یک شیرینی وصف ناپذیری دروجودم به جوش میاورد همین عشق مرا ازاین مهلکه نجات داد... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۴ پدرم خیلی زود یک پیدا کرده بود که کارش برای همین جن زدگی بود. بابام وقت گرفته بود که بریم پیش روحانیه, وقت رفتن,هرکارکردم نتونستم از جام بلند بشم,احساس میکردم دونفر دوطرفم رامحکم گرفتن وبه زمین دوختنم, میخواستم به بابا بگم که فلج شدم ناگاه صدای مردی ازگلوم درامد که اینبار با زبان ارمنی صحبت میکرد, پدرومادرم خیلی ترسیده بودند... مادرم موند پیشم وبابا زنگ زد به اخونده که فامیلش «موسوی» بودو براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده... 👈اقای موسوی یک سری اذکار وکارها گفته بود که انجام بدهیم. حالا دیگه خودمم خسته شده بودم , گاهی یک درد توبدنم میپیچید ازپامیگرفت میومدتودستم بعدش سرم ,همینطور میچرخید.... دوباره به یاد خدا افتادم,... حالا میفهمیدم بیژن با ارتباط اجنه مرا جادو کرد و پام رابه این محافل بازکرد حتی باعث شد بااجنه ارتباط برقرارکنم... ازخودم بدم میومد..., تصمیم گرفتم هرطور شده بااین ارواح خبیث ... 👈اقای موسوی گفته بود راازش جدا نکنه,مدام و به جا بیاورد. چندبارسعی کردم وضوبگیرم... اما یک نیرویی نمیذاشت,وقتی میخواستم اب رو دستم بریزم ,دست‌هام خشک میشد, انگارفلج میشدند,مامان راصدامیزدم تا برام وضوبگیره, روی سجاده که مینشستم ,به یک باره مهرغیب میشد,سجاده خودبه خوداز زیرپام کشیده میشد... حالا میدونستم واقعا اجنه احاطه ام کردند... مامان برام غذامیاورد ,توغذا خورده شیشه میدیدم وخیلی چیزای دیگه,انگارمیخواستن ازمن انتقام بگیرن... اما ازهیچ کدام این اتفاقات باپدرومادرم حرف نمیزدم,اخه غصه میخوردن. توهمین روزها بیژن زنگ زدگفت: _چی شدی خانم خوشگلم؟چرااحوالی نمیگیری, زنگ زدم بهت تاریخ جشن رابگم... با عصبانیت دادزدم : _گورت راگم کن ابلیس ,شیطان کثیف... بیژن انگاری ازبرخوردم خبرداشت, خیلی ریلکس گفت: _خانم کوچلو چه بخوای وچه نخوای اومدی تو جمع ما , توالان همسر یک شیطانی...... باصدای بلندی خندید... عصبی ترشدم وگفتم : _دیگه نمیخوام صدات رابشنوم.. بیژن: _جشن دو روز دیگست,یعنی روز , اگه بیای که با اغوش بازمی پذیریمت واگر نیای من دوستام رامیفرستم پیشت تا جشن بگیرند😈 گفتم: _تویک ابلیسی,من نمیام ,هرغلطی دوست داری بکن... اما نمیدانستم چه جهنم سوزانی درپیش دارم..... امروز روز تاسوعا بود وعلی رغم میل باطنی ام که دوست داشتم درعزاداریها شرکت کنم,همان نگذاشت درسوگ اربابم شرکت کنم , 👈اما بابا رافرستادم و موضوع تهدید بیژن را گفتم که به اطلاع آنها برساند. قرارشد اگر باهام دوباره تماس گرفت ,اونا رادرجریان بگذارم,اما من اصلا تمایلی به صحبت کردن با این ابلیس آدم نما نداشتم, هرچه آدرس از بیژن داشتم دراختیار انها گذاشتم وتصمیم گرفته بودم هرچه زنگ زد جواب ندهم. از دم غروب ۱۳تماس ازدست رفته ازبیژن داشتم.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۵ اخری بهم پیامک داد بااین مضمون: _خانم شیطونک,زور الکی نزن چون یک جن درون وجود تو حلول کرده,الان درقالب تن تو ,روح یک جن وجود دارد,انجمن روی تو برنامه ریزیها کرده,لطفا خودت راخسته نکن,اول وآخرش مال مایی,اینم آدرس جشن:تهران ....... بیژن ,طبق شناختی که ازمن داشت محال بود به فکرش خطورکند که من بخوام از کارهاشون باکسی صحبت کنم. 👈اما با ذکرهایی که اقای موسوی بهم آموزش میداد خیلی وقتا ,اختیارم دست خودم بود... اماگاهی اوقات هم اذیت کردن اجنه رااحساس میکردم. 👈تمام متن پیامک بیژن رابرای شماره ی همراه «اقای محمدی»(پلیسی که درجریان کاربود)فرستادم. خودم رفتم مشغول ذکر شدم.... اقای موسوی بهم گفته بود هرچه وسیله که علامت یک چشم روش هست را دارم,ببرم بزارم یایک جای تا اثرشون از بین بره,... من یک گردنبند داشتم که به عنوان چشم زخم گرفته بودمش اما غافل از این که ,این گردنبد که روش تک چشم حک شده بود, برای چشم زخم کاربردی نداشت که هیچ بلکه چشم چپ شیطان بود👉 و باعث اجنه وشیاطین اطرافم میشد👉 اون گردنبدوانگشتری که بیژن بهم هدیه داده بود راسپردم به مامان تابگذاره امام زاده,.... وخودم مدام اسفند دود میکردم چون به عینه متوجه شدم تا دود اسفند بلند میشه ,جن درونم یک جورایی اذیت میشه ومن راهم اذیت میکنه... فردا عاشورا بود.... ومن برنامه ها داشتم,میخواستم با ذکرخدا وگریه بر ارباب خودم راپاک کنم....😭🤲 میدونستم روز سختی درپیش دارم , کردم وبه انتظار روزهای خوش نشستم....... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۶ امروز روز عاشورا بود.... چشم که بازکردم خودم را روی تخت با بلوز قرمز رنگم,دیدم. مطمئنم دیشب توخواب, شیطان درونم تن مرابه حرکت دراورده.ولباس قرمزم راپوشیدم, قبل از رفتن به بیرون اتاقم,رفتم سراغ کمد لباس ,بولیز مشکی رابرداشتم تابپوشم, هرچه میکردم ,بلوز قرمزه درنمی‌امد انگاربه بدنم چسپانده باشندش, با اراده ای قوی گفتم: _کورخوندی ابلیس ,اگرشده پاره اش کنم ,درش میارم.😡😭 استینش را دراوردم دوباره کشیده شد تنم, دکمه هاش که انگار قفل شده بود,عصبی شدم.وگفتم : _اماده باش من ازت نمیترسم,نیروی من که اشرف مخلوقات هستم از توی رانده شده ی درگاه خدا,بیشتره...بلند بلند خوندم (اعوذوبالله من الشیطان الرجیم....بسم الله الرحمن الرحیم......یاصاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی....یاصاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی,,,,یاصاحب الزمان....)😭 هرچه این ذکر راتکرار میکردم.... اختیار خودم بیشتردستم میمود تااینکه به راحتی لباسم رابالباس مشکی عوض کردم, دیروز بابا ومامان برای خاطرمن عزاداری نرفته بودند اما امروز میخواستم به هر طریقی شده بفرستمشون عزاداری, میدونستم خودم روز سختی درپیش دارم واز طرفی پدرومادرم داشتند اخه وجود من را از لطف ارباب میدونستند,نذرداشتند تا باپای برهنه برای غم حسین ع درهیأت سینه بزنند وپدرم به یاد سقای دشت کربلا به تشنگان آب بدهد,پس باید میرفتند... خودم نذر کردم.... که امروز قطره ای آب ننوشم ودست به دامان حسین ع,در خانه ی خدارابزنم... وعجیب روزی بود ,چیزهایی دیدم که هرصحنه اش برای مرگ کسی کافی بود اما من با مدد خداوند تحملش کردم.... مامان وبابا رابزور راهی هیأت کردم. خودم رفتم طرف دسشویی تا وضوبگیرم. نگاهم افتادتو آیینه,احساس کردم کسی زل زده بهم,خیلی بی توجه شیرآب رابازکردم, منتها دستم به اختیارخودم نبود هی میخورد به آیینه,به دیوارو..., دوباره شروع کردم: اعوذوبالله من شیطان الرجیم,اعوذوبالله من الشیطان الرجیم و... به هربدبختی بود دست وصورت وآرنجهام رااب ریختم ووضوگرفتم ,وقتی میخواستم پاهام رامسح کنم تاخم شدم ,یکی از پشت سر ,کله ام را کوبید به سنگ روشویی درد وحشتناکی تو سرم پیچید اما از پا نیانداختم .... باهر سختی که بود وضوگرفتم... وشاید بشه گفت این سخت ترین وشیرین ترین وضویی بود که درعمرم گرفته بود, 👈سخت بود به خاطراینکه نیرویی وضوبگیرم 👈وشیرین بود به خاطراینکه اراده ی من بر اراده ی شیاطین شده بود.. سجاده راپهن کردم ,.... چادرنمازم انداختم سرم,سجاده از زیرپام کشیده شد وباسرخوردم به زمین..... نتونستم به نماز بایستم,نشستم به ذکر گفتن دوباره صدای مردی ازحلقومم بیرون میامد واینبار فحشهای رکیکی از دهانم خارج میشد... به شدت گلوم خشک شده بود,... بی اختیار به سمت اشپزخانه رفتم ولیوان ابی پرکردم تابخورم,یک آن یادم افتاد نذر دارم آب نخورم, هرچی خواستم لیوان را بذارم رو ظرفشویی, نمیتونستم,لیوان چسپیده بودبه دهنم ,انگار شخصی به زور میخواست آب رابه خوردم بدهد, دراثر تکانهای بیش ازاندازه ی دستم لیوان روی سرامیکهای اشپزخانه افتاد وشکست ناگهان نیرویی به عقب هلم داد,پام رفت رو خورده شیشه های لیوان و زخم شدوخون بود که میریخت کف اشپزخونه, دست کردم یه کوچک رو اپن بود برداشتم,چسپوندم به خودم..... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۷ قران را محکم چسپوندم به سینه ام.... ومدام تکرار میکردم(یاصاحب الزمان الغوث والامان) ,لنگ لنگان درکابینت داروها رابازکردم وچندتا چسپ برداشتم ,.... نشستم کف اشپزخونه ومشغول چسپ زدن به پاهام شدم.... یک دفعه..دیدم.... همینجورکه چسب دوم راروی زخم میزدم وپیش خودم(یاصاحب الزمان, الغوث. والامان) رامیگفتم احساس,کردم یه چیزی داخل بدنم از پاهام داره میادبالا,همینجور امد وامد وامد ویکباره یه دود غلیظ وسیاه رنگ همراه با بازدمم که الان تند شده بود,بیرون میامد... دوده درمقابل چشمای من تبدیل شد به آدم کریه المنظری که ناخنهای بلندی داشت, پاهاش مثل سم بود ویک دم هم پشتش داشت... واااای خدای من ,این ابلیس داخل تن من لانه کرده بود؟؟ خوشحال شدم ازاینکه بالاخره از تنم بیرون کشیدمش,جن یک نگاهی به من کرد ویک نگاه به خونهای کف اشپزخانه وشروع به لیسیدن خونها کرد.. حالا میفهمیدم که هیچ ترسی ازاین ابلیسک ندارم, مگر من انسان نیستم؟؟ مگر خدا برای نجات من قران وپیغمبر و دوازده نور پاک ,برزمین فرو نفرستاده؟ پس من 💪ازاین اهریمن هستم ,تا نخواهم نمیتونه آسیبی به من بزند... آروم وبی تفاوت ازکنارش رد شدم... دید دارم میرم تواتاق,به دنبالم آمد,دیگه همه چی دست خودم بود به اختیارخودم. ✨باخیال راحت به نماز مستحبی ایستادم وای چه آرامشی داشتم.... اونم گوشه ی اتاق ایستاده بود خیره به من ,حرفهای بسیار رکیکی از دهنش خارج میکرد... بی توجه بهش ادامه دادم... نمازم که تموم شد ,.... متوسل شدم به ارباب,😭برای دل خودم روضه میخوندم وگریه میکردم😭 و اونم باصدای بلند وبلندتر فحش میداد, اماانگار بهم نزدیک بشه.👉 عزاداریم بهم چسپید. ازاتاق رفتم بیرون اما همچنان قرآن دستم بود, اونم مثل سایه پشت سرم میومد. رفتم اشپزخونه تایک نهارساده برا باباومامان درست کنم. یکدفعه ایفون را زدند... یعنی کی میتونست باشه؟؟ بابا و مامان کلید داشتند.کسی هم قرار نبود بیاد. ایفونمون تصویری بود,تا چشم به تصویر پشت آیفون افتاد بدنم شل شد... خدای من.... دونفر تو مانیتور ایفون,یک تن بی سر را نشونم دادند بعدش ,جسد را انداختن و سر خونین پدرم رابالا آوردند.... از ته سرم جیغ میکشیدم , حال خودم رانمیفهمیدم ,نگاه کردم گوشه ی حال اون جن خبیث باصدای بلند بهم میخندید... دوباره ایفون ,دوباره سر خونین بابام,جلودر از حال رفتم ودیگه چیزی نفهمیدم... نمیدونم چه مدت گذشته بود که با صدای گریه ی مامان که اب روصورتم میریخت چشام رابازکردم. درکی از زمان ومکان نداشتم,.... مامان چرا سیاه پوشیده؟؟ ,یکدفعه چهره ی خونین بابام اومد پیش نظرم ,بدنم به رعشه افتاد,نکنه بابام راکشتن؟؟ تا شروع کردم به لرزیدن ,, مامان صدا زد: _محسن زود بیا ,اب قند را بیار, داره میلرزه, بابا با لیوان اب قند از اشپزخونه امد بیرون خیالم راحت شد که زنده است . اومدم بگم من خوبم,چیزیم نیست,اما هرچه کردم نتونستم حرفی بزنم,انگارکه را ازم گرفتن.... مادرم گریه میکرد و یاحسین میگفت...😭 به یکباره ازگوشه ی اتاق صدای فحش شنیدم,بازم اون شیطان خبیث روبه مادرم فحشش میداد, دیگه طاقت نیاوردم,.... حمله کردم به طرفش ,میخواستم دهنش را خوردکنم,,رسیدم بهش زدم زدم...مامان وبابا به خیالشون من دیوونه شدم,اخه اونا جن را نمیدیدند.... محکم گرفتنم وبردن تواتاقم به تخت بستنم... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۸ بابا هی گریه میکرد ومیگفت,: _دختر باهوشم,😭دخترنابغه ام,😭دختر نخبه ام,😭مگه تونبودی که توکنکور رتبه ی تک رقمی آوردی,😭مگه توهمونی نیستی که توهوش سرامد همه ی بچه های تیزهوش بودی؟😭اخه چه کارباهات کردن؟؟خدا ازشون نگذره که با جوانان مردم این کار میکنن... هی گریه کرد ومویه.. مثل اینکه زنگ زده بودند ,اقای موسوی حضوری بیاد ببینتم. یک قرص خواب دادنم بدون کلامی , خوابیدم.... شب شده بود ,مثل اینکه بابا رفته بود دنبال اقای موسوی,مامان برام سوپ آورد وچون دستام بسته بود خودش دهنم کرد. حق بهشون میدادم اخه بااین رفتارچندروزه ام فک میکردن من دیوونه شدم. سوپ راکه داد ,... صدای یاالله ,یاالله بابا امد. مثل اینکه اقای موسوی امده بود,مامان روسریم را درست کرد وخودشم چادربه سر رفت توهال,چند دقیقه بعد اقای موسوی داخل شد , مثل ادمهای لال سرم رابه نشانه ی سلام , تکون دادم,اونم جواب داد.مثل اینکه بابا توراه تمام اتفاقی راکه افتاده بود براش تعریف کرده بود, رو کرد به بابا ومامان وگفت , _اگر مشکلی نیست شما بفرمایید بیرون , من باید تنها با دخترخانمتان صحبت کنم. باباومامان بی هیچ حرفی رفتند بیرون. اقای موسوی نشست رو صندلی روبرویم وگفت: _میدونم نمیتونی صحبت کنی,آیا حرفهای منو.میفهمی؟؟ سرم راتکون دادم یعنی بله موسوی: _خوبه,ببین دخترم ازوقتی پام را تواین اتاق گذاشتم ,یه جورسنگینی وگرما حس میکنم, کسی داخل اتاق هست؟ 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۹ سرم راتکون دادم ،... وبه گوشه ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث باچشمای اتشینش ایستاده بود, نگاه کردم. اقای موسوی از درون کیفش یک نوشته دراورد فک کنم ✨سوره ی جن✨ با ✨چهار قل✨ بود,آویزون کرد چهار گوشه ی اتاق,یکدفعه دیدم خبری از اون شیطان نیست,.... ناپدید شده بود ,.... اما وقتی خوب نگاه کردم دیدم از پشت پنجره ی اتاق زل زده توچشام,با چشام به پنجره اشاره کردم,... اقای موسوی منظورم رافهمید,پاشد پنجره راکه مامان برای تهویه هوا بازگذاشته بود بست وپرده هم کشید.... خوشحال بودم که یکی پیداشده بدون اینکه کلامی حرف بزنم ,میفهمه وباورم داره , اخه میترسیدم اقای موسوی هم مثل بابا ومامان فک کنه من دیوونه شدم. اقای موسوی در را باز کرد و بابا را صدا زد و گفت: _اقای سعادت من یک لحظه بیرون می‌ایستم, شما دستهای دخترتون را باز کنید. بابام باترس گفت: _مطمینین خطری نداره؟؟اخه میترسم مثل امروز یکدفعه به جایی حمله کنه... موسوی: _نه اقای سعادت,اتفاقا دختر خانمتون ازمن و تو هم هوشیارتر و فهیم تره,اون حرکتش هم علتی داشته که اگر صلاح بود بعدا به شما عرض میکنم. حالا چادرم را سر کردم و راحت نشستم رو صندلی کنار میز مطالعه ام,... دوباره اقای موسوی امد ,داخل وگفت : _دخترم به من اعتماد کن از اولین روزی که وارد این حلقه شدی تا همین ساعت را,هر اتفاقی افتاده برام بنویس.. شروع کردم به نوشتن,.... اقای موسوی هم روبه قبله مشغول خوندن دعاهایی از داخل شد... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۰ ازهمون اول واقعه....که اتیش توچشمهای سلمانی دیدم... تا اخرش, بیرون امدن جن از بدنم و...موبه مو نوشتم ودادم به اقای موسوی. اقای موسوی برگه راگرفت ،،،، وشروع به خواندن کرد,گاهی لبخندی رولبش مینشست وگاهی سرش راتکان میداد. درهمین هنگام دست سیاه وپشمالوی اون شیطان ,پرده راکنارمیزد اما من بدتر از این دیده بودم دیگه .... بالاخره مطالعه ی اقای موسوی تمام شد, سرش رابلند کردوگفت : _باخواندن ونحوه ی اشناییت باسلمانی میتونم بگم ,این اشنایی واونها با پیش میرفتند ویکی ازمسترهای قدرتمندشون رافرستادندجلو تا تو را جذب وآلوده کنند ,حتما چیزی درون شما هست که برای اونا باارزشه,اما چون روح شما پاک بوده درجلسه ی اول سلمانی راحس میکنی ,اما فی الواقع دست خودت نبوده ولی میتونستی ارتباط نگیری,تو اتصال دوم روح جن توسط دوتا مسترشون وارد بدن تو میشه. مطمین باش اونا به ذهنشون خطور هم.نمیتونه بکنه که شمابتونی روح جن راازبدنت خارج کنی,تجربه نشون داده کسی که توسط اجنه تسخیرمیشه,عاقبتش جنون هست,اما روح شما وحتما و بوده وصدالبته به شما رسیده که توانستید جن راازکالبدخودتان بیرون کنید.چون همچی کاری کردید مطمینا از اذیت اجنه وشیاطین درامان نخواهید ماند که نمونه اش همین نشان دادن جسد و سر خونین هست, 👈شما باید با و و روحتان راتطهیر وقوی ترنمایید اینجوری کم کم ان شاالله ,تکلم خودتان رابدست میاورید و ازشر شیطانها هم درامان میمانید... اشاره کردم به پنجره.. گفت: _میدونم ,بهت خیره میشه سعی میکنه بترسونتت, اما تا زمانی که دراین اتاق باشه ,جرأت ورود ندارند...واینم گوشزد میکنم ,اجنه به هیچ وجه قادربه ضرر زدن به بدن مانیستند,👉فقط گاهی ممکنه باعث ترس ما بشوند که ان هم اگر روح قویی داشته باشیم نمیتوانند انجام دهند... اقای موسوی اذکار مختلفی گفت که انجام دهم.... منم کلی روحیه گرفتم.... و برای مبارزه بااجنه وشیاطین مصمم تر شدم.. یک نکته ی دیگری که گوشزد کردند این بود که: _اجنه هم مانند ما کافرومسلمان دارند,اجنه ی خبیث کافرند اما اجنه ی مسلمان یک فرقه ومذهب بیشتر نیستند,وآن هم شیعه ی اثنی عشریست ,زیرا سن اجنه گاهی قرنها وقرنها میباشد و👈اکثر اجنه واقعه ی غدیر رادیدند👉 وبا پیغمبر برای ولایت بلافصل امیرالمومنین علی ع بیعت کردند وهیچ زمان بیعتشان را زیرپانگذاشتندو مانند انسانهای فراموشکار,نشدند موسوی گفت: _از امام علی ع روایت داریم هروقت نیازمند کمک ماورایی شدید بگویید(یاصالح اغثنی) چون (صالح)نام جنی شیعه هست که به کمک ادمیان شیعه میاید ...خلاصه خیلی توصیه وسفارش نمود.و اما فردا و فرداهای من جالب تربود. چندروز بعد بابا رفت دانشگاه.... وبرام یک ترم مرخصی گرفت ,اخه من قدرت تکلم نداشتم ونمیخواستم بقیه ی دانشجوها از وضعیتم اگاه بشوند. سرکار محمدی چندبار خواسته بود من راببینه اما من بااین وضعیت نمیخواستم باکسی روبه رو شوم. نزدیک چهل روزفقط,عبادت خدا کردم... واز خانه خارج نشدم,... قران میخوندم... به معنایش دقت میکردم,... باکمک صوتهایی ازقاریان مطرح که پدرم تهیه میکرد,تونستم دراین مدت دو جز قرآن راحفظ کنم,😍✌️ 👈تصمیم گرفته بودم تا بشوم ومطمین بودم باحافظه ای که دارم ازپسش برمیام 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۱ نزدیک اربعین بود,.... درونم ولوله ای برپااست. یک نیرویی به من میگفت به زیارت بروم 👈و مطمئن بودم این نیرو,از سمت شیاطین و اجنه نیست چون,یکی از اعتقادات عرفانهای کاذب این است که زیارت رفتن یک امر و می باشد. برای بابا نوشتم,دلم هوای حرم کرده...😭✍ بابا صورتم رابوسید اشک درچشماش حلقه زدوگفت: _اگر آقا سعادت حضور بدهند من چکاره ام... وازخانه بیرون رفت. بابا دیرکرده بود ,.... من ومامان نگران شده بودیم,حتی گوشیش هم نبرده بود.i مدام ذکرمیگفتم که طوریش نشده باشه,ا زپنجره بیرون رانگاه کردم اون شیطان خبیث هنوز همونجا خیره به من بود اما چیز جالبی که شاهدش بودم اینه که هر روز کوچک وکوچک تر میشد ,وانگارمیفهمید من ازش , برخی اوقات که نماز میخوندم صداش رامیشنیدم که فحشهای رکیکی میده. شب شد وبالاخره بابا خسته وکوفته از راه رسید وگفت: _بیایین اینجا کارتون دارم,ازصبح تاحالا صدتا دفترکاروان زیارتی را سر زدم,بالاخره اسممون را جز یکی از کاروانها نوشتم.برین اماده بشین دوروز دیگه به سمت نجف پرواز داریم😭 بابا گفت,: _ازهمون روز عاشورا که این اتفاق افتاد نیت کردم برای شفای هما بریم کربلا وپیگیر کارها بودم تااینکه امروز با چیزی که هما برام نوشت ,فهمیدم الان وقتشه.. باورم نمیشد,.... من......؟؟؟ حرم ارباب....؟؟ اربعین.....؟؟😭 در آغوش مادرم بی صدا گریه کردم وبه اینهمه مهربانی ارباب افتخار....😭 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۲ روز سفر فرا رسید.... ازخوشحالی درپوست خودنمیگنجیدم... راهی فرودگاه شدیم, هرچه اطرافم رانگاه کردم,ازاون ابلیس خبیث خبری نبود,گمان کردم دیگر نبینمش, اما اشتباه فکرمیکردم ,دریافته بود ماانسانها این ابلیسها رابه زندگیمان راه میدهیم وتا انسان ابلیس صفت باشد ,رد پای این شیاطین هم هست. رسیدیم به شهرنجف, شهرگوهروصدف, شهراعتباروشرف, شهرعشاق وهدف, شهرملایک صف به صف... نه تنها حال من بلکه حال پدرومادرم هم قابل گفتن نبود لحظه شماری میکردیم برای رسیدن به حرم ..... نزدیک اذان ظهر حرکت کردیم به سمت حرم برای زیارت ونماز... گنبدی طلایی چشمم رامینواخت,.... پابه صحن حرم که گذاشتیم,درون غلغله ی جمعیت این چشم بود که شیرین زبانیها میکرد واین اشک بود که اظهاروجود مینمود, مهری عجیب بردلم حس میکردم,.... مهری ازپدری مهربان بر فرزند گنهکارش, احساسم قابل گفتن نبود.... گریه کردم برغربت مولایم علی ع , برظلم هایی که به آل طه شد, برغربت مذهبم شیعه , برظلمهایی که توسط خناثان درلباس دین به مذهب سراسرنورم وارد میشود, گریه کردم برای گناهانم. وبرای رهایی از دست ناپاکیها.... زیارت ونماز باحالی معنوی به اتمام رسید چون نیت کرده بودیم ازنجف تاکربلا پیاده برویم ,باید به همین زیارت کوتاه ودل انگیز بسنده میکردیم.... قادربه خداحافظی نبودم,... روکردم به گنبد طلایی مولا وبازبان بی زبانی گفتم: _حال بچه ای دارم که به زور از پدرش جدایش میکنند😭مولای عزیزم به جان مادرم زهراس قسمت میدهم, مرا بار دیگر به این مکان فراخوان...... اشک درچشم سفرعشق راشروع کردیم.... به به چه سفری بود وچه حلاوتی بروجودمان مستولی شده بود... اینجا فقط عشق بود وعشق بود وعشق... اینجا مردمانش همه ی داروندارشان را فدایی خون خدامیکردند, یکی بالیوانی آب, یکی با ماهیهایی که ازشط صید کرده بود, یکی با گوشت گوسفندان گله اش, یکی با حلوایی که ازتنها درخت نخل خانه اش درست کرده بودو.... پیرمردی رادیدم که از مال دنیا بهره ای نداشت اما سوزن به دست باکوک بر کفشهای زائران حسین ع توشه ی آخرت جمع میکرد... پیرزنی تنها اتاق زندگیش رامیهمانخانه ی زوار کرده بود تا دمی درآن بیاسایند وازاین میهمانخانه ,آسایش عقبا رابرای خود میخرید... هرچه میدیدی عشق بود وعشق بود.... ازهرطرف نوای لبیک یاحسین بر آسمان بلند میشد... پدرم هرازگاهی برمن نگاهی میافکند تا ببیند از هرم عشق این عشاق ,زبان الکن من بازشده یانه... پدرم با میگفت: _هما من تورااز حسین ع دارم ومطمینم شفایت هم ازارباب میگیرم😭 سفرعشق به اخرین قدمهایش میرسید,... نزدیکیهای کربلا بودم که صدای خنده ی کریه ان ابلیس درگوشم پیچید ,به اطراف نگاه کردم,وااای خدای من درنقطه ای دورتر جمع ابلیسان جمع بود...😱 میخواستم ببینم انجا چه خبراست؟ دست مادر را رها کردم وباسرعت به آن طرف حرکت نمودم.. پدرومادرم دوان دوان پشت سرم میامدند... رسیدم به اون هاله ی سیاه رنگ ,دوتا زن محجبه بودند دستشان کاغذی بود برای تبلیغ چیزی,اطرافشان مملواز شیاطین کریه المنظر ,.... روی کاغذ راخواندم.... واااای خدای من تبلیغ برای کلاسهای عرفان حلقه.....توپیاده روی اربعین؟!!😳 چقدددد اینها شیاطین انسان نمای کثیفی هستند .... ازاعتقادات و مردم سواستفاده میکنند.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۳ این نامردها از حساسات پاک و دینی مردم سواستفاده میکنند 👈و به اسم عرفان 👈و خداشناسی را به آلوده میکنند... خونم به جوش امد... اختیارازکف دادم وبه طرف یکی ازمبلغین حمله کردم ...زدم وزدم باتمام توانم ضربه میزدم. پدرومادرم به خیال اینکه باز جنی ودیوانه شده ام ,دستهام را گرفتند و از داخل جمعیتی که دورمان را گرفته بودند ,بیرونم کشیدند.... بااشاره به طرف آن دوتا زن صداهای نامفهومی از گلوم خارج میشد اما نمیتونستم منظورم رابه اطرافیان بگویم.... تا خود کربلا ,پدر و مادرم دوطرفم را گرفته بودند... رسیدیم به وادی نینوا... به آن دشت بلا به مأمن شهدا به عطری آشنا به آرزوی عاشقا به شهرگریه ودعا به سرزمین پاک کربلا.... چشمم به گنبد آقا افتاد ,... بابا زد توسرش گفت : _ارباب گدا اوردم گدا...دختری مجنون اوردم برای شفا...😭 یک لحظه محوگنبدشدم,نوری عجیب بر بدنم نشست, دستم راگذاشتم رو سینه ام وگفتم: _السلام علیک یا ثارالله,السلام علیک یا مظلوم,السلام علیک یا غریب...سلام اقای خوبیها,...اقا بااین همه عاشق ,مثل پدر بزرگوارتان علی ع هنوز غریبید, اقا غریب شده, اقا مذهب که به خاطرش خونتان رافداکردید غریب شده,آقا غریب شده,آقا به خداااا,, غریب شده و غربت مهرحک شده ایست برجبین شیعه و منتقم کربلا,مولای دنیا,حامی ضعفا,مهدی زهراس باقیست😭 پدرومادرم از شیرین زبانی دخترک لالشان متعجب شده بودند وناگاه هردوبه سجده ی شکر افتاند... . . . دوسال از زمانی که گرفتارعرفان حلقه شدم وسپس خود را آزاد نمودم میگذرد.... شکرخدا قدرت تکلم خودم رابدست آوردم وترم بعد از آن موضوع ,سردرس ودانشگاه برگشتم ... ولی به خاطر اتفاقات گذشته,یک جور حساسیت به دیدن خون پیداکرده بودم,پس رشته ی تحصیلی ام وحتی دانشگاهم را عوض کردم چون رتبه ی تک رقمی کنکور را آورده بود درتغییررشته کمی آزادتر بودم پس رشته ی, شیمی هسته ای را انتخاب نمودم . 👈درطول این دوسال قرآن را به طورکامل حفظ کردم 👈و خودم راتقویت نمودم , آقای موسوی که خیلی از موفقیت‌هام را در این زمینه مدیون او هستم,بسیار تعریف و تمجید میکند و میگویید : _درزمینه ی مسایل معنوی برای خودت استادی شدی دخترم... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۴ بعداز برگشتن از سفرمعنوی و پربرکت کربلا,... اقای محمدی,باهام تماس گرفت و قرار حضوری گذاشتیم. اقای محمدی گفت: _روز عاشورابه محل اجتماع مسترها حمله میکنند,تعدادی فرار و تعدادی به دام میافتند, بیژن سلمانی هم جز دستگیرشدگان بوده,مثل اینکه ازمسترهای اصلی این حلقه میباشد وفریبهای برنامه‌ریزی شده راکه براانجمنشان مهم قلمداد میشده ,توسط این ادم ابلیس صفت صورت میگرفته,وکارهای,ساده تر رامسترهای نوپا انجام میدادند. اقای محمدی گفت : _هرچه درباره ی سر رشته ی انجمنشان سوال میکردیم ,جواب نمیدادند,جلسه ی دوم بازجویی که قراربود بازپرس زبده ی پلیس از سلمانی بازجویی کند,متاسفانه قبل ازبازجویی خودش را حلقه اویز میکند وبه درک واصل میشه واین نشان دهنده ی این است که سلمانی اطلاعات مهمی داشته که برای, لو نرفتن ان دست به خودکشی زده... اقای محمدی به من تاکید کرد : _چون شما از طرف انجمنشان انتخاب شدید احتمالا دوباره به سراغتان خواهند آمد وسفارش کرد به محض اینکه احساس کردی کسی مشکوک است به مااطلاع دهید. تا الان که هیچ برخورد مشکوکی باکسی نداشتم,امیدوارم بعدازاین هم نداشته باشم.... امروز دوتا فرمول جدید که بوسیله ی ان میشود دوتا داروی شیمیایی ومورد نیاز بیماران راتولید کرد,تمام نمودم, مدتها بود روی این دو فرمول کارمیکردم , امروز میخواهم به یکی ازاساتید به نام ابراهیمی ,ارائه دهم... دل تو دلم نیست ,امیدوارم زحمتهام مثمر ثمر باشد.... فرمولها رابردم اتاق استاد ابراهیمی, _سلام استاد... وااای خدای من این کیه دیگه؟استادابراهیمی نبود درهمین حین از پشت سرم صدای استاد امد _سلام خانم سعادت ,بفرمایید گفتم : _استاد این فرمولها خیلی روشون زحمت کشیدم , استاد یک نگاهی به من ویک نگاه به برگه کردوگفت: _خانم سعادت ,احسنتم نشان دادی که از تبار ابن سینایی وادامه داد: _من اینارا بررسی میکنم , (به طرف اون اقاهه که داخل اتاقش بوداشاره کرد) _درضمن «آقای معینی» تازه ازخارج تشریف اوردند ودراینجورموارد مهارت خاصی دارند. نگاهم افتاد سمت اقای معینی وااای بلابه دور,توچشماش آتیش دیدم,🔥درست مثل دوسال پیش زمانی که سلمانی رادیدم, ناخوداگاه زیر لبم شروع کردم به خواندن ... چهره ی معینی درهم ودرهم میشد... امد نزدیکم وگفت: _علیک سلام خانم سعادت!!!😠 من سلام نکرده بودم ,سرم راانداختم وگفتم: _ببخشید یه کم هل شدم,سلام استاد.. معینی امد نزدیکتروگفت: _امیدوارم کشفیاتتان مثل خودتون دافعه نداشته باشه. خدااای من یعنی واقعا اینم حس کرده قرآن خوندن من را...؟؟ دیگه مطمین شدم ,اینم یه جورایی به شیطان پرستان ربط دارد.!!!! 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۵ از دوسال پیش ,.... گاهی اوقات شبحی از,اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم و فقط به آقای موسوی این حالتها را گفته بودم. اقای موسوی میگفت: _این خیلی طبیعی شما وارد این حلقه شدید بعدش موفق به و عرفان شدید ,اگر چهره ی واقعی افراد هم ببینید کار شاقی نیست... البته من چهره ی واقعی افراد را نمیدیدم ,حاج اقا موسوی به من لطف داشتند . از اتاق استادابراهیمی امدم بیرون وراهی خانه شدم. دم در دانشگاه دیدم کسی پشت سرم صدام میزنه.. برگشتم .....وااای اینکه معینی هست...یعنی چکار داره؟؟ برگشتم با غرور خاص خودم گفتم: _بله ,بفرمایید؟؟! معینی: _ببخشیدمزاحمتون شدم,حقیقتش یه موضوع را میخواستم خدمتتون عرض کنم. من: _بفرمایید؟! معینی: _راستش ما یک انجمن داریم که همه ی اعضاشون جز های دنیا هستند,نه تنها از ایران ,بلکه از ,نخبه ها را دور هم جمع کردیم اگر شما مایل باشید , میتونم عضوتون کنم؟ 👈خداییش وقتی حرف میزد چندشم میشد ازش یه جورایی ,مرا دفع میکرد... بهش گفتم: _ببخشید من یه کم غافلگیر شدم اگر امکان داره برای تصمیم گیری یک چندروز به من فرصت بدهید. معینی: _بله,بله,حتما ,این کارت منه ,اگر تصمیمتون مثبت بود مرا مطلع کنید,فقط خانم سعادت این موضوع بین خودمون باشه...اشکال نداره؟؟ گفتم: _مگه چیزه مخفی هست که بین خودمون باشه؟ با خنده خداحافظی کردگفت: _من به شما اطمینان دارم. رسیدم خانه,... مامان رفته بود سرکارش,باباهم که نبود. این موضوع برام خیلی مشکوک بود... انجمن... نخبه..... دنیا.... ومهم تراز,همه اون اتیش چشماش. شماره ی سرکار محمدی راپیدا کردم وگرفتمش... _:الو بفرمایید؟ من: _الو ,سلام,آقای محمدی؟؟ _بله بفرمایید شما؟ من: _خانم سعادت هستم ,دوسال پیش برا خاطر عرفان .... محمدی: _بله,بله,یادم آمد,حالتون چطوره؟بفرمایید امرتون؟ من: _ببخشید اقای محمدی ,امروز بایکی برخورد کردم که فک میکنم مشکوک بود ,گفتم شما رادرجریان بگذارم. اقای محمدی با یک شوق خاصی توصداش گفت: _راست میگید؟؟چه عالی,لطفا اگر میشه حضوری تشریف بیارید... بعدش یه لحظه مکث کرد وگفت: _نه ,نه شما نیایید اینجا شاید تحت نظر باشید,تمام چیزی راکه دیدی روی کاغذ بنویس وبده دست پدرتون ماخودمون یه جوری از دست ایشون میگیریم. من: _چشم ,حتما..خدانگهدار... محمدی: _خداحافظ ... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✅🌺امام شناسی.. فضائل زوج البتول، ساقی کوثر، صاحب اللواء، مولا علی علیه‌السلام.. ✓خاتم بخشی «إِنّما
✅🌺امام شناسی.. فضائل حیدر کرار، یعسوب‌ الدین، ابوتراب امیرالمومنین، مولا علی علیه‌السلام.. ✓آیه تطهیر(معصوم بودن امامان شیعه علیهم‌السلام) «إِنَّمَا یُرِیدُ اللهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً بی‌گمان، خدا اراده کرده است تا آلودگی را از شما اهل بیت [پیامبر] بزداید و شما را پاک و پاکیزه گرداند.» «سوره احزاب آیه ۳۳» روز یازدهم چله.. چهارشنبه ۱۷ خرداد
دعای_فرج.._.mp3
9.08M
✅اللهم عجل لولیک الفرج یازدهمین چله همگانی؛ چله .. 🌺ایده روز دهم؛ با بخشش و گذشت از خطاهای دیگران.. میتوانیم مبلّغ غدیر باشیم https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✅🌺امام شناسی.. فضائل حیدر کرار، یعسوب‌ الدین، ابوتراب امیرالمومنین، مولا علی علیه‌السلام.. ✓آیه تطهی
🌺✅امام شناسی.. فضائل اُذُن الله الواعیه، ازْهَدُ الزّاهِدین، اسـمُ اللهِ الرَضیّ‌، مولا علی علیه‌السلام ✓ آیه اَهلُ‌الذّکر ( آیه سؤال) سوره نحل آیه ۴۳ و  سوره انبیاء آیه ۷ ✅روز دوازدهم چله.. پنجشنبه ۱۸خرداد
دعای_فرج.._.mp3
9.08M
✅اللهم عجل لولیک الفرج یازدهمین چله همگانی؛ چله .. 🌺ایده روز یازدهم؛ با خریدن هدیه برای دیگران.. میتوانیم مبلّغ غدیر باشیم https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5