eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
215 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه 🤳قسمت ۷ و ۸ روز به روز از کیوان فاصله میگرفتم و به افشین نزدیکتر میشدم.. چند وقت بعد افشین دوباره ابراز علاقه کرد؛ توقع داشت منم هم متقابلا اینکارو انجام بدم!!! نمیدونم چرا، اما این بار وجودم رو فرا گرفت.. ترسیدم از این دوستت دارم های تایپ شده توی صفحه ی گوشی.. ترسیدم از اینکه دلم بی هوا بلرزه... ترسیدم از اینکه کسی بهم میگه دوستت دارم که نامحرمه و همسرم نیست!!! ترسیدم و لرزیدم... تمام تنم می لرزید... تا ساعات‌ها جواب افشین رو ندادم اون مدام پیام میفرستاد... اما من گوشه خونه کز کرده بودم و زل زده بودم به نقطه‌ای نامعلوم... حس کردم سقوط .. اما نفهمیده بودم؟! تمام مکالمه روزای اول یادم بود... همش گفته بودم درست ! یعنی چی درد و دل.. من همسر دارم!! وای من همسر د ا ر م😰😭 به اسم همسر که رسیدم... بغضم ترکید. های های گریه کردم. انقدر گریه کردم تا کمی آروم شدم. توی آینه خودمو نگاه کردم، چشمام قرمز شده بود همش تو فکر بودم شب کیوان منو با این چشم‌ها ببینه، چی بهم میگه... به افشین گفتم.. اگر یه کلمه دیگه حرف از علاقه بزنه؛ دیگه تو اینستا نمیمونم. بزور قبول کرد! میخواستم همون شب از دنیای مجازی بیام بیرون.. اما کار دستم داده بود!!! سخت بود یهو از کسی که 3ماه تمام برا دردودلام وقت گذاشته بود و گاهی کمکم کرده بود دل کند! مثل معتادی شده بودم که هی میگفتم از فردا، از فردا دیگه ترک میکنم ✅آروم آروم روزای چت کردنمون رو کم کردم؛...بعدش تایم چت ها رو.. دیگه استرس و اضطراب سراغم نمی اومد.. ترس چک شدن گوشیمو نداشتم..حس میکردم یه پرنده ام.. پرنده ای که از قفس آزاد شده.. افشین شاکی شده بود،میگفت: 🔥_گفتی ازعلاقه حرف نزن گفتم چشم! اما الان تا میخوام حرفی بزنم، خداحافظی میکنی میری..! هر سری یه بهانه می آوردم براش.. بهش نگفتم میخوام برای همیشه از مجازی برم، چون میترسیدم با حرفاش وسوسه ام کنه..! بالاخره موفق شدم تایم رو به یک ربع برسونم. با خودم اتمام حجت کردم که فردای اون روز همه حرفام رو برا افشین تایپ کنم و تمام... بالاخره روز موعود فرا رسید؛ شروع کردم به تایپ کردن..! +[افشین خان از اول هم گفته بودم اینکار غلطه اما شما به حرفام گوش نکردی! من خام حرفای شما شدم، در واقع ببخشیدا... نمیدونم چرا خر شدم! هم من اشتباه کردم هم شما.. ما یه جورایی از همسرامون کردیم! هر چند حرف خاصی بینمون نبود، تا اینکه این اواخراحساسی شدن شما باعث شد من کمی به خودم بیام! ما خطا کردیم، امیدوارم خدا از سر تقصیرات هر دومون بگذره.. من که دارم دیوونه میشم😭 نمیدونم چطوری قراره این گناه رو پس بدم!!! حرفای روزای آخر شما باعث شد بفهمم چه گندی به زندگیم زدم.. جای شکرش باقیه جز وابستگی کاذب، علاقه ای به شما پیدا نکردم! بین من و شما یه موجود زرنگ بود!موجودی به اسم ..نفر سوم رابطه ما بیکار ننشسته بود! نفسمونم قلقلک داد و ما هم از خدا خواسته افتادیم تو ..!سقوط کردیم میفهمید سقوط😭 اما من میخوام دوباره به زندگی برگردم، حتی اگه کیوان دیر بیاد خونه..حتی اگه مدام گیر بده و بچه بخواد! برای همیشه از مجازی میرم، چون بودن تو این فضا رو نداشتم و پام بدجور لیز خورد خداحافظ برای همیشه..] ✋منتظر جوابش نموندم، سریع همه چی رو حذف کردم..😭📵 🤳ادامه دارد.... ❤️‍🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📵📵📴📳📴📵📵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶ قسمت دیگه مونده فردا میذارم به امید خدا💜💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ۹ تا ۱۴ تا اخر رمان☔️✨👇
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه 🤳قسمت ۹ و ۱۰ نشستم روی کاناپه و زار زار گریه کردم.. همش به این فکر میکردم که چی شد به اینجا رسیدم، یه ارتباط غلط و بی دلیل!!!توی همین فکرا بودم که کیوان زنگ زد.. _الو +الو سلام _سلام، خوبی؟ +خوبم _دارم میام خونه چیزی نمیخوای؟ +نه...منتظرتم بیا! _باشه، خداحافظ! یه بغض و خشم خاصی توی صداش حس کردم، نمیدونم چرا ناخودآگاه تنم لرزید..! میز شام رو چیدم، منتظر شدم تا بیاد! کمی دیر اومد؛ حالت آشفته و بهم ریخته ای داشت! گفتم حتما خستگی کاره.. بدون اینکه نگاهم کنه، نشست سر میز! گفتم:_دست وصورتتو بشور تا غذا رو بکشم گفت:_ میخوام باهات حرف بزنم گفتم:_ باشه حالا شام بخوریم بعد.. سرم داد زد گفت: _مگه کری!!؟؟😡گفتم میخوام باهات حرف بزنم! خشکم زد.. کیوان تا حالا اینجوری باهام حرف نزده بود!به اجبار نشستم روی صندلی، زل زدم به کیوان تا ببینم این چه حرفیه که بخاطرش سرم داد زده! شروع کرد.. _چند وقتیه به زندگیمون نیست، هست؟! +چرا هست کیوان.. _مطمئنی؟! +با صدای لرزون گفتم آره _حواست بود و چقدر از هم گرفتیم!؟ +یعنی چی کیوان _ساکت! حرف نزن..گوش کن فقط! حواست هست و هفته پیش تصادف کردم! حواست هست که شبا تا دیروقت بیرون بودم و عین خیالت !حواست هست که لوبیا پلو الان بوش توی خونه پیچیده! حواست هست موهای ژولیده و رو دوست ندارم؛ اما دو هفته بیشتره اصلا به نرسیدی؟! حواست هست ریش پرفسوری دوس نداری اما این ریش رو و تو غر نزدی!! حواست هست پیراهن چارخونه قرمز دوست نداری، الان با این پیراهن روبروت نشستم و هیچی !؟ حواست هست کیوان جان، شد ؟ حواست هست چند وقته موهاتو نوازش نکردم!! حواست هست چند وقته بهم دوستت دارم؟!! تو حواست کجا بوده که کنارم نبودی؟! جسمت اینجا بود، اما .. روحت معلوم نیست کجاها سیر میکرده.. با اینکه همه چتا رو پاک کرده بودم... و دیگه خبری از صفحه های مجازی توی گوشیم نبود، اما باز میترسیدم و تو دلم خدا خدا میکردم کیوان چیزی از ارتباط غلطم نفهمیده باشه... _دوسش داری؟ متعجب زده از سوالش، گفتم: _چی؟! _چی نه، کی! +خب کی؟ واضح حرف بزن.. _واضح نیست سوالم؟ +نه! _افشین خانت!!! انگار آب یخ ریخته باشن روی سرم! لال شده بودم، نمیتونستم چیزی بگم،کیوان از کجا فهمیده بود!! من که همیشه چت ها رو پاک میکردم.. خودم رو زدم به اون راه.. با صدای لرزون گفتم : _افشین خان دیگه کیه!؟ _از من میپرسی!!!؟؟ هه هه... کیوان قهقه ای سر داد و گفت: _میشه دیگه برام نقش بازی نکنی؟ من همه چی رو میدونم!! +چی رو میدونی؟! چرا درست حرف نمیزنی منم بفهمم؟! _خودتو به خریت نزن فرشته ..دو هفته ست فهمیدم چه بلایی سر من و زندگیم آوردی. همون روزی که افشین خانت بهت گفته بود دوستت داره!!! همون روز دستت برام رو شد! چرا سکوت کردی؟؟؟ میگفتی دوسش داری دیگه.. میگفتی اشغال...!😡فکر کردی میتونی راحت خیانت کنی و منو بپیجونی!؟ کار خدا بود که دقیقا همون روزی که اون مرتیکه کثافت به من..!! به من ابراز علاقه میکرد و میخواست دل ببره و دلبری کنه.. یادت بره گند کاریاتو پاک کنی و منم نصف شب وسوسه بشم و گوشیتو چک کنم.. دنیا روی سرم خراب شده بود.. اشک از چشمام جاری شد و روی گونه هام غلتید، نمیدونستم چی باید بگم! لعنت به من.. کاش همه چیز رو زودتر از اینا تموم کرده بودم..قبل از اولین گفتن دوست دارم افشین....قبل از اینکه لو برم..قبل از اینکه بدبخت بشم..کاش... 🤳ادامه دارد.... ❤️‍🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📵📵📴📳📴📵📵
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه 🤳قسمت ۱۱ و ۱۲ _غلط کردم کیوان..😭غلط کردم..تروخدا منو ببخش😭 همه چی تموم شده...من سرم به سنگ خورده.. تروخدا منو ببخش کیوان.. کیوان: _ببخشم!!؟؟ چیکار کردی با من..؟چیکار کردی با خودت؟ چی کم داشتی ها!!!گیرم که کم داشتی، باید با اون مرتیکه چت میکردی؟! دردی داشتی به خودم میگفتی.. چرا به یه نامحرم آخه!!! چراااا...؟؟ هر چی من گریه و عذر خواهی میکردم بی فایده بود، به پاش افتادم... همه چی رو براش توضیح دادم..اما کیوان عصبی بود و گوشش به این حرفا بدهکار نبود! چشماش آماده باریدن بود، اما غرور مردونه اش اجازه باریدن نمی داد.. کتشو برداشت رفت سمت در.. گفتم :_نرو کیوان..😭 یه چیزی بگو.. اصلا بزن در گوشم.. چرا هیچی نمیگی..تنهام نذار کیوان..😭 برگشت زل زد تو چشمام.چشماش کاسه ی خون شده بود.گفت: _فرشته کردی، بدجوری‌ام سقوط کردی.. .. حیف اسم فرشته که رو تو گذاشتن، دیگه فرشته !!! در کوبید و رفت... تو چشماش رو دیدم... تو چشماش شو دیدم..نشستم پشت در و زانوی غم بغل کردم..و های های گریه کردم کیوان 3شب تموم خونه نیومد!!! تو این چند سال سابقه نداشت یه شبم تنهام بذاره.اما سه شبانه روز تنهام گذاشت گوشیشم خاموش بود.. از ترس نمیتونستم ازخانواده و دوست و آشنا سراغش رو بگیرم سه شبانه روز اشک ریختم و اشک.. دریغ از یه لحظه آروم گرفتن.. بلند شدم وضو گرفتم دو رکعت خوندم، از خدا خواستم منو و حفظ کنه.. انقدر با خدا حرف زدم و گریه کردم که نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد... شب بالاخره کیوان به خونه برگشت.. داغون داغون... انگار عزیزی رو از دست داده باشه!!! کیوان شده بود و مسبب این بدبختی بودم... چند روز گذشت.. کیوان حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد..! حتی نگاهمم نمیکرد.. حرفای منم هیچ تاثیری روش نداشت.. صبح میرفت سرکار، شب دیر وقت برمیگشت.. منتظر بودم بره دادگاه و تقاضای طلاق بده، منتظر بودم این خبر به گوش فک و فامیل برسه و انگشت نمای عالم و آدم بشم اما چند ماه گذشت و خبری نشد..! توی اون چند ماه دلم خوش بود به دیدارهایی که با خانواده رخ میداد..فقط اونجا بود که کیوان به اجبار باهام حرف میزد و میکرد! فقط من میدونستم چه زجری میکشه از اینکه باهام هم کلام میشه و نقش بازی میکنه..! چند ماه تمام باهم زیر یه سقف بودیم اما جدا از هم...جز یه سلام و خداحافظ اونم با اکراه کلامی رد و بدل نمیشد.. طلاق عاطفی.. زندگی زیر یک سقف بدون هیچ ارتباطی.. ما چند ماه تمام فقط و فقط یه همخونه بودیم! این بی تفاوتی داشت خفه ام میکرد اگه تقاضای طلاق میداد انقدر زجر نمی‌کشیدم! کیوان انگار با سکوت و بی محلی داشت شکنجه ام میداد..😭 دیگه صبرم سر اومد.. یه شب که اومد خونه، طبق معمول رفتم پیشش برای دلجویی.. اما باز بی اثر بود😭 گفتم : _یا ببخش یا طلاقم بده!!! چرا طلاقم نمیدی؟؟؟ چرا پیش خانواده ها آبرومو نمیبری آخه؟! میخوایی چی رو ثابت کنی؟! پوزخندی میزد و چیزی نمیگفت.. _من یه غلطی کردم.. بهت بد کردم کیوان..میدونم! من به خودمم بد کردم.. لعنت به من.. اما تو کن و ! همش خودمو گول میزنم، میگم منو بخشیدی و گرنه طلاقم میدادی... اما آخه اگه بخشیدی پس رو کاناپه خوابیدنت چیه؟ حرف نزدنات چیه؟ بی محلیات چیه؟! جلوی مردم نقش بازی میکنی؛ توی خونه زجر کشم میکنی؟!تروخدا یا ببخش یا طلاقم بده! راحتم کن دیگه تحمل ندارم... 🤳ادامه دارد.... ❤️‍🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📵📵📴📳📴📵📵
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه 🤳قسمت ۱۳ و ۱۴ بارها و بارها حرف طلاق رو پیش کشیدم.. هر بار که سر بحث باز میشد، کیوان یا سکوت اختیار میکرد یا عصبی میشد و تیکه انداختناش شروع میشد! من رو متهم میکرد به خیلی از کارهایی که نکرده بودم..! متهم به خیلی از حرف هایی که اصلا نزده بودم! سخت بود برام تحمل حرفهایی که میزد اما چاره ای نداشتم جز اینکه آه بکشم و سکوت کنم.. گاهی میذاشتم جای کیوان.. شاید اگه منم جای اون بودم، باور نمیکردم که علاقه به نامحرمی وجود نداشت! شاید اگه منم جای کیوان بود شک میکردم.. اما.. اما بعضی حرفها و تهمت هایی که بهم میزد خیلی آزار دهنده بود.. یه وقتایی که حرفهاش مثل نیش مار سمی میشد دیگه نمیتونستم سکوت کنم... میگفتم من که دیگه هیچ برنامه ای تو گوشیم نیست! من که قول دادم دیگه خطا نکنم.. میگفت از کجا معلوم..!؟ بعدشم اصلا برام مهم نیست !! نصب کن اون برنامه های کوفتی رو.. افشین خانتم پیدا نکردی غصه نخورا.. آشغالای امثال افشین تو ! اون نشد یکی دیگه... واسه اون وقت نکردی دلبری کنی..واسه این یکی دلبری کن!‌ با اون نشد قرار مدار بزاری، با این یکی بذار! به اون نشد بگی دوستت دارم... به این یکی بگو..! حرفاش دیوونم میکرد.. زجرم میداد..! چند باری خودمو راضی کردم که برای دادخواست طلاق پا پیش بذارم تا از این جهنمی که توش هستم نجات پیدا کنم.. اما نتونستم قدم از قدم بردارم! از یه طرف بحث آبرو در کار بود..😭 از طرفی بهم ریختن خانواده ها و رابطه فامیلی..😭 از طرفی من..من واقعا کیوان رو دوست داشتم..!😭و چقدر سخت بود ثابت کردن این جمله دو حرفی به کیوان!!! من از لحاظ روحی بهم ریخته بودم.. آب خوش از گلوم پایین نمیرفت! هر کی منو میدید میگفت : چقدر رنگ و روت زرد شده.. چقدر بی حالی؛ چرا انقدر لاغر شدی..؟! نکنه خبری شده؟! نکنه داری مامان میشی فرشته خانوم؟؟ خنده تلخی رو لبهام سبز میشد و میگفتم نه خبری نیست.. اسم بچه که می اومد دوباره داغ دلم تازه میشد..بارها کیوان اصرار کرده بود بچه دار بشیم و من مخالفت کرده بودم! حالا با خودم میگفتم کاش خبری بود.. کاش بچه ای در راه بود.. حالا چقدر دلم میخواست مادر بشم..! اما فسوس... افسوس که فرصت ها رو از دست داده بودم.. نه تنها فرصت برای به موقع مادر شدن رو از دست داده بودم..بلکه دچار خطا شده بودم و دیگه هیچ جایی تو دل کیوان نداشتم..! برای آخرین بار رفتم سراغ کیوان...باهاش حرف زدم..گفتم: _منو ببخش!😭✋اینهمه گناه میکنیم ما رو و به رومون نمیاره...حالا من فقط یکبار خطا کردم! نمیگم خطام کوچیک بوده نه..!! اما که تکرارش نکنم... همون یه بارم باور کن هیچ حسی از جانب من در کار نبود..ببخش کیوان..!😭دلم تنگ شده برا صدات..😭دلم تنگ شده برای شنیدن اسمم از روی لبات..😭دلم تنگ شده برای جان گفتنات.. دلم برات تنگ شده کیوان..😭تروخدا ببخش.. کیوان سکوت کرد و لام تا کام حرفی نزد... دیگه طاقت این بی محلی و سکوت رو نداشتم گفتم :_پس حالا که نمیبخشی طلاقم بده،من دیگه این وضع رو نمیتونم تحمل کنم.. گفت :_طلاق میخوای؟! باشه...فردا میرم دادگاه تقاضای طلاق میدم..فقط تا روز جدایی حق نداری به کسی چیزی بگی.. خیره شدم به گلای قالی... اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم : _باشه! نمیدونستم چی توی سرش میگذره! میخواست منو بترسونه یا جدی جدی دیگه میخواست طلاق بده!!! بالاخره تقاضای طلاق داد.. یه پامون تو دادگاه بود و یه پامون تو خونه...از ترس اون به هیچکس چیزی نگفتم بالاخره روز موعود فرا رسید.. لباسامو توی چمدون آماده کرده بودم که بعد محضر برگردم بردارم و برم خونه پدری.. رفتیم محضر.. بزور دو تا شاهد پیدا کردیم.. نشستیم تا نوبتمون بشه. دل توی دلم نبود..رنگ به رخ نداشتم!! همش با خودم میگفتم کاشکی همه چی یه خواب باشه...و از خواب بیدار بشم.. اما خوابی وجود نداشت.. بعد یکسال گندی رو که زده بودم باید پس میدادم و جلوی خانواده ها میرفت.. اسممونو صدا زدن، رفتیم تو.. نشستیم روی صندلی کنار هم..اول اسم منو صدا زدن..چشمهام بارونی شد و روی گونه ها غلتید؛😭😞 دستام میلرزید..
دستام میلرزید.. به هر جون کندن که بود امضاء کردم و برگشتم سر جام نشستم...حس خفگی بهم دست داده بود.. دلم مرگ میخواست! چه راحت زندگیمو باخته بودم..😭 چه راحت از کسی که دوسش داشتم جدا شدم..😭 همش با خودم میگفتم : " خدایا من که بهت دادم.. من که به عهدم کردم... پس چرا کمکم نکردی... چرا به دل کیوان ننداختی منو ببخشه..پس کو رحمانیتت.. کو بزرگیت..پس کجایی خداااا...صدای رو چرا نشنیدی خدا..!!! نوبت کیوان شد..رفت که امضا بزنه.. لرزش دستاشو حس میکردم..خودکارو گرفت دستش، برد سمت دفتر..! یه نگاه به من.. یه نگاه به دفتر.. یه دفعه خودکار رو گذاشت روی میز... ازش پرسیدن: _چی شد؟! امضا کنید لطفا! +نمیتونم.. _مگه شما نمیخواستی همسرتو طلاق بدی؟ +چرا.. _خب پس امضا کن دیگه برادر من! +نمیتونم..! _چرا آقای محترم؟ +چون دوسش دارم.. زل زد تو چشمام و گفت: _وقتی خدا گفته... "باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ گر کافر و گبر و بت پرستی باز آ که این درگه ما درگه نومیدی نیست صد بار گر توبه شکستی باز آ " پس من چه کارم.. می بخشمش.. ❤️❤️....پایان....❤️❤️ ❤️‍🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📵📵📴📳📴📵📵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی وقتا اینجوری تموم نمیشه، مرد یا زن ممکنه نبخشه و یه زندگی از هم بپاشه مراقب زندگی‌هامون باشیم💞
سعی میکنیم رمان بعدیمون هم تا شنبه آماده بشه و بذارم براتون🤗🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ لیست ✍با لینک قسمت اول ۸۱)🍃 فانتزی(تخیلی)، عاشقانه، شهدایی (۱۰۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27172 ۸۲)🍃 امنیتی، گاندویی، بصیرتی (۵۳ قسمت) (چون کتاب چاپ شد مجبوریم حذفش کنیم. نویسنده راضی نیست.🥺🙏) ۸۳)🍃 کوتاه، تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین (۱۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27422 ۸۴)🍃 فانتزی ، تخیلی و عاشقانه (۱۷۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27453 ۸۵)🍃 فانتزی، امنیتی، ویژه متاهلین (۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27771 ۸۶)🍃 کوتاه، فانتزی، معرفتی (۲۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27878 ۸۷)🍃 کوتاه، فانتزی، معرفتی، بصیرتی(۱۳ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27952 ۸۸)🍃 👈جلد اول امنیتی، گاندو، مستند داستانی، واقعی (۲۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27999 ۸۹)🍃 👈جلد دوم مستند داستانی، امنیتی، گاندو (۲۳۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/28250 ۹۰)🍃 فانتزی، عاشقانه، پلیسی(۱۰۳ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/28766 ۹۱)🍃 👈جلد سوم(سری ۳) مستند داستانی، امنیتی، گاندو (نسخه pdf) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29059 ۹۲)🍃 واقعی، شهدایی، معرفتی، رمان https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29069 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29072 ۹۳)🍃 عاشقانه، فانتزی، خانوادگی، ویژه متاهلین (۳۰قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29147 ۹۴)🍃 👈جلد چهارم(سری چهارم) مستند داستانی، امنیتی، گاندو (۷۲ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29229 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29226 ۹۵)🍃 فانتزی، عاشقانه، شهدایی(۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29450 ۹۶)🍃 فانتزی، عاشقانه، شهدایی(شهدای مدافع حرم) (۷۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29545 ۹۷)🍃 رمان ، امنیتی، سیاسی، انقلابی، اعتقادی، بصیرتی عاشقانه (۲۹۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29671 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29668 ۹۸)🍃 فانتزی، آموزنده، معرفتی و کمی عاشقانه (۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30052 ۹۹)🍃 فانتزی، عاشقانه، آموزنده(۱۲۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30114 ۱۰۰)🍃 رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی، ویژه نوجوان https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30322 ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟رمان شماره👈 هشــــتاد و چهـــار🙈 💚اسم رمان؛ 🤍نویسنده؛ طلا بانو ❤️چند قسمت؛ ۱۷۴ قسمت ✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
خب بریم قسمت ۱ تا ۱۰📌👇👇
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱ و ۲ بسم الله الرحمن الرحیم همه‌ی روز های خوب خدا را دوست دارم . صبح که از خواب بیدار می‌شوم حس خوبی دارم، تولدی دوباره و شروعی پرانرژی، برای زندگی ای که گاهی با دلمان راه نمی‌آید و بی‌نهایت سخت گیر میشود ، اما بازهم خوبیش به این است که می گذرد و نمی ماند... به روزهای خوب زندگی‌ام امیدوارم، امید دارم به ساعتی که قرار است روی خوشبختی‌ام تنظیم شود. امروز ذوق زده از خواب بیدار شدم، قراراست بعد از مدت ها با دوستانم خلوت کنم . چه حسی از این بهتر که با رفقای نابم، چند ساعتی در دنیای دخترانه غرق شوم . قرار است با «سوگل» و «مینو» برای خرید به بازار برویم و نهار را باهم باشیم . شب، بچه های دانشگاه جشنی را ترتیب داده اند و من هم جزو لیست دعوتی ها بودم ... از مینو پرسیدم جو مهمانی چطوراست... و او گفت که: _یک مهمانی ساده است ؛ سخت نگیر! من، زیاد اهل مهمانی و دورهمی نبودم.. تا وقتی «حاج بابا» زنده بود ؛ فقط مهمانی‌های خانوادگی را می‌رفتم. بعد حاج بابا هم دیگر حال و حوصله ای برای مهمانی نداشتم. ولی اینبار فرق داشت، دلم می خواست برای اولین بار با دوستانم وقت بگذرانم و اندکی طعم جوانی را بچشم. حس کردم برای فرار از دنیای اطرافم بد نمیشود اگر کمی به خودم زنگ تفریح بدهم... صدای، بوق ماشین سوگل که آمد من سریع یه مانتو و شلوار پوشیدم و یک شال نیلی انداختم رو سرم،با یه آرایش ساده پا تند کردم به طرف بیرون... بعد از حاج بابا، برای رفت وآمدنم به «ملوک» چیزی نمی گفتم. اوایل می پرسید ولی کم‌کم دیگر کاری به من نداشت. از همون ده سالگی که حاج بابا با ملوک ازدواج کرد. از او خوشم نمی‌آمد، ملوک هم تلاش نمیکرد با هم رابطه‌ی خوبی داشته باشیم فقط همدیگر را تحمل می‌کردیم به خاطر حاج بابا... از بچگی فکر میکردم ملوک بابایم را از من گرفته! آخر من تک دختر حاج آقا علوی، بازاری بزرگ ودوردانه ی حاجی بودم... وقتی تو بچگی مادرم را ازدست دادم. بابام با محبتش باعث شد کمبود مادر را احساس نکنم. هیچ وقت گله ای از بی مادری ام نکردم... ولی از حق نگذرم ملوک هم زن خوبی برای پدرم بود. دوستش داشت و دلسوز بابایی بود. اما من نخواستم آن هم نخواست که مادر خوبی برای من باشد. الان که بیست سالم شده، همان حس‌های بچگی را نصبت به ملوک دارم. با این تفاوت که دیگر نیاز نیست ظاهرم را حفظ کنم. چون دیگه حاج بابایی نیست. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۳ و ۴ سوگل دستش را از روی بوق برنمیداشت. کل محله را خبردار کرده بود. دویدم سمت ماشین ؛ در را که باز کردم خودم را انداختم داخل ماشین از صدای بلند موزیک داشتم کلافه میشدم کم کردم صدا را ؛ به طرف سوگل چرخیدم و گفتم: - آمدم ؛ دنبال عروس که نیامدی! سوگل با چشم های چپ شده نگاهم کرد و گفت: - علیک سلام خانم! راننده‌ی شخصیتون که نیستم... نوکر بابات هم شبیه من نیست. تک بوق که زدم باید می‌پریدی پایین، هنوز دنبال مینو هم نرفتیم کلی کار داریم تا شب... سکوتم را که دید دنده را جا زد و جوری حرکت کرد که نفسم بند آمد. صدای موزیک را زیاد کرد و با صدای بلند گفت: - اگر ناراحتی پنبه بدم خدمتتون... سری به این خُل بازی اش تکان دادم، دیگر چیزی نگفتم. چون کل کل اول صبح حالی نداشت. نیم ساعت بعد سه تایی جلوی یک پاساژ شیک ایستاده بودیم. من یک نگاهی به پاساژ کردم و گفتم: - ای جااااااان.... مینو با حرص گفت: - بله! بچه پولدار که باشی همین میشه! برای خرید کلی ذوق داری. ولی من بیچاره که توجیبم شپش پشتک میزنه با این پاساژ و احتمالا قیمت هاش میگم ای واااااای..... من با خنده بهش گفتم: - برو بابا...حالا فقیر، بد بخت، بیا دنبالم برای تو هم خرید میکنم! مینو با اَخم ساختگی رو کرد بهم و گفت: _چرت و پرت نگو... تو دنبالم بیا بستنی امروز با من.. خرید را با لباس شب شروع کردیم. همیشه لباس های و به قول حاج بابا را دوست داشتم. ولی چند وقتی دیگر بی اهمیت لباس می‌پوشیدم کوتاه، تنگ ، جلف دیگر حاج بابا نبود که یادآوری‌ام کند.... مینو و سوگل دوتا پیراهن کوتاه و مزخرف گرفتند و با چه ذوقی که چقدر ماه میشویم تو این لباس ها شروع کردن به رفتن. من عقب تر از آن ها بودم ، که پشت ویترین یک لباس آبی بلند نظرم را جلب کرد. چون هم و هم به نسبت بقیه ی لباس ها بود برای خریدش معطل نکردم. بعد از خرید لباس من ؛ رفتیم کافی شاپ پاساژ تا بستنی که مهمان مینو بودیم را نوش جان کنیم... نزدیک ظهر بود و برای نهار به پیشنهاد سوگل رفتیم رستورانی که نیم ساعتی از شهر فاصله داشت. وارد یک رستوران باغ شیک و شلوغ شدیم. داخل رستوران که شدیم کلی سر و صدا داشتیم با تیپ های جلفی هم که زده بودیم تقریبا همه نگاهمان میکردند، ولی ما بی اهمیت به چشم های اطرافمان نهار خوردیم و گشتی تو باغ زدیم و به طرف خانه حرکت کردیم تا شب برای مهمانی آماده شویم. موقع پیاده شدن سوگل بهم گفت: - ساعت هشت می‌آیم ؛ آماده باش، چون مهمانی بیرون از شهر هست باید زود حرکت کنیم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟