┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶
کیف را به خودم میچسبانم تا اینکه مقابلم می ایستد.دیگر تپش قلبم را به وضوح احساس میکنم.با خودم می گویم الان است که بگوید کیفت را بده!
_چی جا گذاشتی؟
_چیز مهمی نیست، فردا میام برش میدارم.
به طرف میز میرویم.مینشینم.اندکی برنج و مرغ میریزم و شروع میکنم به خوردن.
جرعه ای دوغ مینوشم و تشکر میکنم.
کم کم مقدمات خداحافظی را میچینم و عمو هم با کمک خدمتکارش برمیخیزد.
از همانجا خداحافظی میکنم.کیانوش دنبالم میآید و میگوید:
_میخوای برسونمت؟
_نه، با تاکسی چیزی میرم.
_آخه این وقت شب تاکسی گیر نمیاد.
_نه گیر میاد.سر همین خیابون تا صبحم ماشین رد میشه..
وقتی مرغ یک پایم را میبیند باشه ای میگوید.و خداحافظی میکند.به سر خیابان میرسم.از دور ماشینی میبینم.باخوشحالی دست تکان میدهم و کمی بعد ماشین پیش پایم ترمز میکند.توی ماشین مینشینم که صدای آشنایی میشنوم.پیمان کلاه گیس فرفری اش را برمیدارد.سرعت ماشین را کم میکند و کناری پارک میکند.
برمیگردد.
_کیف کو؟
به سختی بدنش را قوص میدهد و بند کیف را میکشد.پاکتها را درمیآورد با ذوقی وصف ناپذیر نگاهش میکند
_دستت طلا! خودِ خودشه!
رسیدیم.بی معطلی از ماشین پیاده میشوم. او را با پاکت ها دل خوش رها میکنم و کلید را از توی قفل بیرون میکشم و وارد خانه میشوم.پری و سمیه در خواب ناز رفته اند.
اول صبح کسی با عجله در را میکوبد.پری با غر غر بیدار میشود و با دیدن وحشت پیمان سکته را می زند.
_باید هر چی مدارکه یا ببرین یا منهدم کنیم.یالا! بیدار شید!
خواب از سرمان میرود.با عجله خانه را زیر و رو میکنیم.هوشنگ و پیمان #اسلحهها و #دوربین را بین رو انداز میپیچند و در صندوق جا میدهند. من هم #کتابخانه را میگردم و کتابها و #مدارک اصلی را برمیدارم.نمیفهمم چطور حاضر میشوم و سوار ماشین میشویم.پیمان وحشیانه فرمان را چپ و راست میکند.هر چه پری میپرسد چه شده جواب نمیدهد وقتی زیادی پاپیچش میشود داد میزند:
_رد مونو زدن!!!!بچه ها شنیدن خونه تیمی ما لو رفته. آدرسشو از توی شنود های ساواک فهمیدن.
قلبم از استرس بالا و پایین میرود.پیمان انقدر میرود که به محلهی فقیرنشین میرسد.درهر دو قدمیاش کسی به گدایی مشغول است.بوی گندی هم همه چا را برداشته و به سرفه میافتم.هیچکس مثل من اذیت نشد.پیمان به سمیه و هوشنگ میگوید توی ماشین باشند.من و پریدنبال پیمان، مقابل خانه ای درب و داغان میایستیم.بعد از کمی در زدن زنی در را باز میکند.وارد خانه میشویم. کنار دو مرد، کیوان را میبینم.بعد از پیمان ما هم زیر لب سلام میدهیم.پیمان صورتش را جمع میکند و خیلی سریع سراغ اصل مطلب میرود.از توی کیفش پاکتها را درمیآورد.
روی فرش هلش میدهد.با خواندن چندین خط ذوق میکند.
🔥_خودشه! عالی شد!
_آفرین رویا خانم.تو همیشه پیروز میشی، با این که اشرافها راحت طلب هستند اما تو اینجور نیستی.برای همین برادر تقی قبلا جایزه تونو تعیین کردن.تو لیاقت داری دیگه یه عضو ساده نباشی.تو ازین به بعد جز افراد روابطی. دیگه نمیخواد پیش پیمان باشی چون ازین به بعد من خودم مسئول مستقیم توام.
کیوان و پیمان گوشه ای نشستند و چیزهایی را روی کاغذ بهم نشان میدهند. که پری مثل عجل معلق بر سرم هوار میشود.
_تبریک میگم! تو حقته.
موقع رفتن پیمان آدرس خانهی تیمی را به او میدهند.جلوی در ایستادم تا بیایند و برویم که کیوان به من میرسد.
_کجا میری؟ تو رو باید ببرم و به این اعضای جدید معرفی کنم.
_من؟ اما من...
گوش به حرفم نمیدهد و با پیمان خداحافظی میکند.دلم خوش ندارد. با پری دست خداحافظی بدهم.کیوان میگوید پشت سرش بروم.وارد سالن درازی میشیم که حکم نشیمن دارد. مینشینیم.کیوان نگاهش را به من برمیگرداند.شروع میکند به حرف زدن:
_برادرای مجاهد گوش بدین! ایشون خانم ثریا هستن و مسئول شما. من نمیتونم همش بهتون سر کشی کنم پس سراغتونو از ثریا میگیرم.لطفا موارد و قوانینی که بهتون گوشزد کردم رو فراموش نکنین.
بعد هم مرا مخاطب خود میسازد.
_من ماموریت یا جلسه ای بود بهت خبر میدم.فعلا سعی کن اینا رو سازمانی متقاعد کنی. برای بحث اسلحه هم خودم یه روز میام دنبالت و یادت میدم.تو دیگه باید اسلحه همراهت باشه.
چشم میگویم.کیوان از جا بلند میشود.بعد از خداحافظی در را میکوبد.ترس مرا احاطه کرده، تا حالا در چنین وضعیتی قرارنگرفتهبودم.منِ تنها با دو مرد غریبه در یک خانه! با خودم میگویم نباید کم بیاورم.چند دقیقه بعد وارد خانه میشوم.آن دو مرد همانجا نشسته اند.به دو اتاق خانه سرک میکشم. به اتاق گوشه اشاره میکنم.
_اون اتاق شماست.وسایلتونو اونجا بزارین.
پوزخندشان بر روی شیشهی غرورم ناخن میکشد.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸
_هه! چرا اون اتاق؟ من دوست دارم تو اون یکی وسایلمو بذارم.
دندان بهم میسایم و میغرّم:
_من مافوق تون هستم و تعیین میکنم کی چی بکنه!
قهقهه شان اعتماد به نفسم را با پتک میخورد. توجهی بهشان نمیکنم.کیفم را برمیدارم و وارد اتاقی که برای خودم در نظر گرفتهام میشود.تا صبح کنج اتاق کز کرده ام و گاهی صدای خنده و صداهای مردانه شان به گوشم میخورد.اصلا احساس #امنیت نمیکنم و شب با #کابوس و #ترس سپری میشود.صبح از خانه بیرون میزنم تا با کیوان ملاقاتی داشته باشم. هنوز چند قدمی دور نشدم که صدای بوق مکرر به گوشم میرسد. ماشین پیمان کنارم متوقف میشود و میگوید بنشینم.در را با تردید باز میکنم و مینشینم.
_کیوان ازم خواست حالا که رابط شدی بهت کار با اسلحه رو یاد بدم.
سر تکان میدهم و بیهیچ حرف قبول میکنم.از شهر میگذریم و با تعجب میپرسم:
_کجا میریم؟
_هر کسی برای کار اسلحه از شهر تا جایی که میتونه باید فاصله بگیره.این قانون سازمانه! الانم باید بزنیم بیرون تا جایی که کسی صدای شلیکهامون رو نفهمه.
بالاخره بعد از دو ساعت رانندگی در به خاکی میپیچد و از جاده فاصله میگیریم.از توی ماشین هم هرچه قوطی و کنسرو است بیرون میآورد.به او نگاه میکنم که دارد خودش را با فاصلهی قوطی ها هماهنگ میکند.با دقت حواسش را جمع میکند تا از فاصلهی چند متری قوطی را بزند.خوب نگاهش میکنم.صدای شلیک پردهی گوشم را میدرّد. بعد توضیح داد.
راستای دستم باید با چشم و اسلحه هماهنگ باشد.باید خوب تمرکز کنم و بعد تکرارها یاد میگیرم.دو تیر دیگر شلیک میکند.بعد از کمی تمرکز به سختی ماشه را میکشم و با پرت شدن قوطی،پیمان توی شوک است و باورش نمیشود در اولین دفعه بتوانم قوطی را بزنم.غرورش را نمیتواند پنهان کند و میگوید:
_خوب بود! همونطوری که گفتم نیاز به تمرکز و تمرین داره.
دوباره دستم را به زاویه قبلی میگیرم.حواسم هست که با هدف تنظیم باشد چون اگر به قوطی نخورد حتما پیمان با خودش میگوید شانسی بوده! این بار هم به هدف میخورد!
_آفرین! واقعا که معلم خوبی داری.خوب چم و خم کارو یادت دادم ها!
بیتوجه به حرفش دوباره ژست تیراندازی میگیرم.از ژستم خارج نمیشود که صدای پیمان مرا شوکه میکند.
_من از شما خوشم میاد...با من ازدواج میکنی؟
اسلحه از دستم میافتد.با چشمانی گرد شده به طرفش برمیگردم. #وقیحانه میپرسد:
_ازدواج میکنی؟
با خودم میگویم خجالت نمیکشه! آخه مادر و خواهر نداره؟چجوری روش شد بگه؟اصلا با چه رویی توقع داره جواب بدهم!اسلحه را از روی زمین برمیدارم اما لرزش دستم قوطی را هم لرزان نشان میدهد.اسلحه را پایین میآورم.به طرفش برمیگردم.نگاهم را فوری از او میگیرم و کم کم حس شادی بعد از مرور دوبارهی حرفهایش در من شکل میگیرد.سکوت بینمان بالا میگیرد و او با رفتنش به طرف ماشین به طرف تپه میروم مینشینم. #عقل مرا متهم میکند و #قلب خودش را به دیوار سینه ام میکوبد.سریع بلند میشوم. خیلی جدی رفتار میکند. فاصلهی قوطی را بیشتر میکند.بعد هم بدون در نظر گرفتن احساسات میگوید:
_وقتی هدف ازت دور باشه باید...
تیرش به هدف میخورد و این بار قوطی با سرعت دور میشود.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش چه چیزی از من درخواست کرده بود.خیلی سنگین رفتار میکند و اشاره میکند تا من شلیک کنم.خوب به قوطی نگاه میکنم و درست وقتی که دستم روی ماشه است حرفهایش در ذهنم اکو میشود.دستی به چشمانم میکشم و سعی میکنم دوباره تمرکز کنم.
با صدای شلیک دستم میلرزد و اسلحه را پایین می آورم.اندکی گرد خاک به اطراف میپاشد و قوطی پا برجا میماند.دوباره به طرف دیگری میروم. بیمقدمه سر اصل مطلب میرود.
_نگفتی، با من ازدواج میکنی؟
از خودم میپرسم واقعا به این زودی میخواهد جواب بله بگیرد؟چقدر #وقیحانه و #عجول است! #سنت ها را که بوسیده و کنار گذاشته و #حیا را هم درسته قورت داده و اکنون هم #طلبکار است!
_من باید فکر کنم.
ابرو بالا می دهد و با آهان آهانی به طرف قوطی برمی گردد.همان طور که دستش روی ماشه میسُرَد میگوید:
_باشه فکر کن!
بعد هم با یک حرکت دوباره به هدف میزند.به بهانهی سردرد خودم را به ماشین میرسانم.خیلی زود ماشین را روشن میکند. جو سنگینی میانمان نشسته. وقتی به خودم می آیم که جلوی در خانهی تیمی متوقف شده.
_رسیدیما!
کیفم را از روی صندلی برمیدارم.تشکر و خداحافظی میکنم و کلید را توی قفل زنگ زده به سختی میچرخانم.آن دو مرد از خانه بیرون میآیند و بیتوجه به من تنه میزنند.
_خانم مسئول ما میریم یه قدمی بزنیم.
سعی دارم خشمم را کنترل کنم اما واقعا نمیتوانم تحمل کنم.
_نخیر!!! تردد زیاد و الکی درست نیست. شما اومدین....
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰
_...شما اومدین توی سازمان که هدفمند باشین و چند روز عمرتون مثل سگ ولگرد نباشه! پس برید داخل!
خشم رگ هایشان را متورم میکند. داد میکشند:
_تو به ما میگی سگ ولگرد؟؟؟
من هم خیلی محکم و جدی سر جایم می ایستم.
_ببین مادمازل ما اینا چیزا حالیمون نیست.توقع نداشته باش به حرف زن جماعت چشم بگیم. پس راهتو بکش کنار، بزار ما هم کارمونو بکنیم.
از این بی قانونیهایشان به تنگ می آیم.
اگر الان کوتاه بیایم فردا معلوم نیست چه دمی برایم در نیاورند! پس خیلی جدی جلوشان می ایستم و میگویم:
_نمیشه!
دستش را برایم بالا میبرد و میگوید:
_نری میزنمت!
_بزن! اصلا بکش!!!
دندان میساید و همینکه دستش بالا میبرد صدای پیمان بلند میشود.با نفرت می غرد:
_آره بزن! ببینم چقدر دلاوری!
بعد دست هردوتایشان را محکم میکشد و به طرف خانه میبردشان.وسط نشیمن با کفش می ایستد و عصبانیتش را چاشنی لحنش می کند:
_شما باید تنبیه بشین! ایشون شاید یه خانم باشن اما برای سازمان اثبات شده هستن.توهین به ایشون، توهین به سازمان و قوانین هستش! پس کاری نکنین که به جرم سرپیچی و خیانت بگم باهاتون تسویه کنن. حالا هم مثل بچهی آدم از ایشون عذرخواهی میکنین و هر چی گفتن میگین چشم!
غرورشان را زیر پا لگدمال میکنند:
_ما... عُ..ذر میخوایم.
پیمان فرصت نمیدهد سریع آنها را از جلوی چشمم دور میکند.
_کیوان گفت الان که یه رابط شدی بودنت برای سازمان مهمه. هر چند روزی که با کیوان در تماس نیستی روی یه کیوسک تلفن علامت میزاری. توی سازمان دایره یعنی سلامتی و مربع یعنی مشکل داری و اینا.
بعد هم آدرس کیوسک را میپرسم و جواب میدهد. چشم میگویم و به طرف در میرود. متوجه کتابخانهی انتهای اتاق میشوم که دیشب ندیده بودم! یکی از کتابهای عقیدتی را که در بدو ورودم از پری گرفتم و خواندم، پیدا میکنم.آن کتاب را برمیدارم و در اتاقشان را میزنم.
_بیاین بیرون.
پشت صندلی مینشینند
_آقایون برای شروع بهتر این کتاب رو بخونین. مهمترین اصل بعد از اطاعت محض اینکه شماها به کاری که میکنین ایمان داشته باشین.این کتاب جواب خیلی از سوالاتون رومیدهو..اینکه...
کتاب را مقابلشان میگذارم.روی جلدش را آهسته میخواند
_شناخت؟
سر تکان میدهم و بعد از کمی سکوت میپرسم.
_شما اسمتون چیه؟
آن یکی که قلدرتر به نظر میرسد، جواب میدهد:
_من رضام.
آن یکی هم لب می زند:
_احمدم.
توضیحاتی که از سازمان تا به حال تجربه کرده ام را بهشان میگویم و آن ها هم سوالاتی از من میپرسند.رضا با بیحوصلگی از من میپرسد:
_قراره کی بهمون ماموریت بدن؟
_معلوم نیست. توقع نداشته باشین همین اول یه ماموریت درشت جلوتون بزارن. شما باید لیاقت و وفاداری تونو به سازمان ثابت کنین و بعد.
احمد پسر آرامتری به نظر میرسد.
_شما تحصیلاتتون چیه؟ از کجا با سازمان آشنا شدین؟
رضا که پسری حراف به نظر میرسد، زودتر می گوید:
_ما دیپلممونم به زور گرفتیم با چندتا مردودی! تو بعد میپرسی تحصیلاتمون چیه؟
احمد سرش را به سختی بالا می آورد و بدون نگاه به من لب میزند:
_ما شنیدیم وقتی #انقلاب بشه نون مون تو روغنه و گفتیم بیایم..
با اهم رضا و آخ احمد بینمان سکوت میشود.به اتاق میروم به اتفاق امروز فکر میکنم و به پیشنهاد پیمان که هنوز هم برایم غیرمنتظره است. این اتاق حکم زندان شش متری برایم است. نمیفهمم کی اما خیلی زود خوابم میبرد. صبح با صدای در بیدار میشوم.قامت پری در پشت در اولین شوک امروز را به من میدهد.پری زودتر لب میزند:
_سلامت کو! چرا اینقدر سرد شدی؟
_سَ... سلام.خوبم من.
دستم را میکشد و به داخل میبرد.میروم تا صورتم را بشویم.وقتی برمیگردم میبینم کنار قفسهی کتابها ایستاده.چای را برایش روی تخت میگذارم
_عجب جاییه! تو این همه خاک چجوری اینجا طاقت میاری؟
_مگر چقدر اینجا موندم که بخوام طاقتم بیارم!
با نمی دانم کنارم مینشیند. نمیدانم چرا با فکر اینکه الان است که او حرفی از ازدواج بزند میترسم! لبخندش بعد از نوشیدن چای بیشتر میشود:
_میخواستم درمورد یه چیزی صحبت کنم.
_چی؟
_در مورد پیمان. اون بهم گفت که تو رو انتخاب کرده و ظاهراً پا پیش گذاشته.منم تعجبی نکردم چون اون بشر هیچ کارش مثل آدم نبوده! من معذرت میخوام که سنتی عمل نکرده و مثل بیحیاهامستقیم بهت گفته. تو حق داری بهش جواب نه بدی.خب..تو از قشری هستی که هرچی بخوان دارن و ژن ثروت توی رگهاته اما ما نه! پیمان تموم داراییش یه #اسلحه است که اونم مال سازمانه! پدر و مادرشم که روستایی و بیسواد هستن با درآمد کم. میخوای جواب نه بدی بده!منتهی من اومدم خودم جواب نه رو ازت بگیرم.اگه جوابت نه هست به من بگو. من باید طوری بگم که هول نکنه. اون...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🍂🍂 #نکته_مهم شماره 4⃣🍂🍂
👈در قسمت ۹۱ و ۹۲
👈در مورد شباهت کار سازمان مجاهدین خلق و غربیها 👇
🌻سخن رهبری🌻
🔷انحطاط اخلاقی غرب
🔻تخریب آموزش میدهند
🔻اغتشاش آموزش میدهند
🔻درست کردن #بمب_دستی یاد میدهند
👈بیشتر بخونیم
https://eitaa.com/khamenei_ir/15131
.
👈داستان تا سال ۵۷_۵۸ داره پیش میره
ادامه ترورها و فعالیتهاشون در قسمتهای بعدی👉
.
🌾 #نظرات_شما
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
۱_ سلام چشم باید اول بخونمش اگه خوب بود میذارم
۲_رمان بلند هست دیگه ممکنه ۳۰۰ تا هم بیشتر بشه😄
۳_واقعا تسلیت میگم خیلی سخته. ترور شدن یکی از عزیزترین افراد خانوادمون واقعا سخته. خدا بهتون صبر بده🤲 خیلی خوشحالم شما عضو کانال هستین🌹🌹 منافقین تروریستهایی هستن که خیلی از افراد خوبمون رو زمان اوایل انقلاب به شهادت رسوندن🕊
۱_سلام تشکر. خود رویا هم کمکم جاسوس میشه ولی تروریست نمیشه حالا اتفاقات قشنگی هم براش میافته که بخونین🍂
۲_سلام ممنون از دلگرمی خوبتون🌹خب علتش اینه که اگه کسی شبهه یا سوالی تو ذهنش بود براش برطرف بشه و به سوالش جواب بدیم. البته بگم جواب شبهههایی که تو رمان پیش میاد خود نویسنده با حالت داستانی جواب داده ولی من خودمو موظف دونستم که باید توضیح بدم با منبع تا خودتون هم بخونین🌱
☘سلام واقعا تشکر میکنم که اینقدر وقت گذاشتین و نظرتون رو نوشتین.
بله منم دقیقا قبول دارم ولی خب من بالای رمان مینویسم که این رمان "فانتزی" هست ۹۰ درصد رمانها همه فانتزیه یعنی از ذهن نویسنده هست و اصلا واقعیت نداره. و متاسفانه هنوز رمانی پیدا نکردم که پسر رمان خیلی خوب باشه ولی شهید نشه پیدا کردم چشم میذارم😅
☘☘چند روزی نیستن درگیر درس و امتحان دیگه
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
اینم ناشناس های امروزمون که تمام شدن در سایه پر مهر امام زمان باشید✋🏻
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲
_...اون این روزا یکم حساس شده، امروز دیدم خیلی توی خودش بود.
باورم نمیشود! چیزهایی که میشنوم انگار رویاست! او در انتظار جواب نه گوشهایش را تیزمیکند.
_رویا جانم؟ اگه رودربایستی داری توی کاغذی برام بنویس. نمیخوام توی رودربایستی گیر کنی و نتونی تصمیم بگیری.
کاغذ و خودکار را درمیآورد و میگوید بنویسم. لرزش دستم مشهود است. تصوراتش از من کاملا برعکس است. میگوید و بیرون میرود.در را میبندد و من میمانم و یک کوه احساسات و یک خودکار.دو راهی یعنی اینکه با #نه یا #بله تمام #مسیر_زندگیت تغییر کند.اخرین ذرهی شجاعت را روی کاغذ به کلمهی "بله" ختم میکنم! پری به در میزند و وارد میشود.کاغذ را روی تخت میگذارم و به بهانهی لیوانهای چای به آشپزخانه میروم.درحال شستن لیوانها هستم که دستی دور گردنم پیچیده میشود و زیر گوشم جیغ میکشد:
_زن داداش!
لیوان به دیگر لیوانها میخورد و کف سینک زنگ زده مینشیند.سرم پایین میافتد
_پس بگو! یه عاشق بیخ ریشمون بوده و ما خبر نداشتیم. والا که هردوتاتون دیوونهین! پیمانو نگو که چه حالی میشه.
با دیدن سرخ شدن گونه هایم چشمک میزند.
_اوه اوه! اینجوری سرتو ننداز پایین. فکر میکنی من نمیشناسمت!؟
ناخودآگاه خنده ام میگیرد.مرا به طرف اتاق میکشد و کشان کشان میبرد. آهسته به در اتاق احمد و رضا اشاره میکند.بعد هم به علامت سکوت دستش را روی بینیاش میگذارد.به اتاق میرویم.
_لباس خوشگلتو بپوش که باید بری.
اخم میکنم و میپرسم:
_کجا؟
_پیمان بهم گفت اگه جوابت مثبته برو به اون کافهای که منو تو و اون یه بار باهم رفتیم. فکر کنم باهات حرف داره.
_ تو نمیای؟
_من که نمیتونم. شما حرفاتونو بهم بزنین اگه تصمیمتون جدی شد اون وقت کارا رو انجام بدیم.
به ساعت اشاره میکند.
_برو دیر شد!
سر تکان میدهم.از او خداحافظی میکنم
تاکسی نارنجی کنارم میایستد و از خدا خواسته سوار میشوم.تاکسی میگوید: _خانم رسیدیم!
متعجب به دور و برم نگاه میکنم.کرایه را حساب میکنم.وارد کافه میشوم.او را نشسته بر روی میز کناری میبینم.سلام میکند و احوالم را میپرسد.
_خب...من فکر نمیکردم شما بیای.به پری هم گفته بودم. فکراتون رو کردین؟
چند سرفهای میکنم تا صدایم صاف شود.
_شما گفته بودین بیام تا حرف بزنیم.
_آ.. آره! ولی من فکر میکنم ما با هم تفاهم داریم.من همیشه کسی رو میخواستم که درکم کنه و در کنارم توی مسیری که هستم حرکت کنه.. ولی خب همچین کسی رو پیدا نکردم.من فکر میکردم تو هم از قماش آدمایی هستی که مردم رو درک نمیکنن اما اینجور نبودی. برخلاف تمام محاسباتم که میگفتم خیلی زود جمعمون رو ترک میکنی تو موندی و کار بزرگی انجام دادی! باعث شدی چندین جعبهی اسلحه رو بتونیم قاچاقی از شوروی بگیریم و بین اعضا تقسیم کنیم.این کار رو هر کسی نمی تونست.
_من وظیفهی سازمانیم رو انجام دادم فقط!
_خیلی از همین سازمانیا حاضر همچین ریسکی نمیکنن.من از اونجا فهمیدم تو همونی که من میخوام! شجاع و به فکر مردم..من با تو توی این راه موفقترم.با هم میتونیم فعالیت کنیم...نمیخوای چیزی بگی؟
_خُ... خب چی بگم؟
صدای گارسون را میشنویم.برای هر دوتامان قهوه سفارش میدهد.از سکوت بینمان عصبی است و میگوید:
_حق داری. تو گذشتهی درخشانی داشتی اما من چی؟ من یه پسرم که درسشو تو بهترین دانشگاه ایران ول کرد و رفت دنبال کارای دیگه.
حرفهایش برخلاف آنچه است که من حس میکنم.بیهوا میان صحبتش میپرم:
_نه!
چشمانش پر از تعجب میشود
_این یعنی آره؟
_خب... چی بگم.
لبخندش پر رنگ میشود.
_تو بگو آره بقیه اش با من!کاری میکنم که همه حسرت ما رو بخورن. ما توی #سازمان پیشرفت میکنیم. رژیم که برگرده ما میشیم یه کاره این مملکت.قول میدم دوباره مثل زمان خونهی پدرت زندگی کنی.فقط باید تحمل کنیم این روزا بگذره و همین!
با این #وعده_وعیدها مرا مشتاقتر میکند. قهوه را میآورند. سر پایین میاندازم و میگویم:
_من موافقم به شرطی که همیشه باهم باشیم. دوست ندارم اگر بنا بر ازدواج شد #سازمان ما رو #جدا کنه. درضمن من الان مسول دونفر هستم. و انتقالم ساده نیست.
سرش را اندکی تکان میدهد.
_نمیتونم قول بدم اما ما باهم این مسرو طی میکنیم. در این موضوع هم نگران نباش. من صحبت میکنم تا یکی دیگه رو جات بفرستن. الانم قهوهتو بخور.
پول کافه را حساب میکند. و از آنجا بیرون میرویم و مرا میرساند.
_فرداصبح میام دنبالت. امروزم راجب این خونه و اون دوتا با کیوان صحبت میکنم.
تشکر میکنم و داخل میروم. با بستن در پشتم را به آن تکیه میدهم و به چند ساعت پیش فکر میکنم. کیلو کیلو قند در دلم آب میشود.گمان میبرم که خواب هستم. شب عجیبی بر من گذشت.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴
با سوزشی در سرم بیدار میشوم.با روشن شدن حیاط و دیدن خورشید هینمیکشم. صبحانهی مختصری میخورم که خیلی زود زنگ به گوشم میخورد.کیفم را برمیدارم و به طرف حیاط میدوم.چهرهی خندان پیمان را میبینم.
_سلام، خوبی؟
با خوشحالی سر تکان میدهم.به ماشین اشاره میکند.رویم نمیشودحرفی بزنم یا چیزی بپرسم.جلوی خانهای میایستد و همزمان با او من هم پیاده میشوم.زنگ در را نزده بازمیکنند.از پلههابالامیرویم.
با دیدن پری خوشحال میشوم.مرا محکم به آغوشش میفشارد
_یه خواهرشوهر تیموری بشم که بفهمی تو دنیا چه خبره
الکی میخندم و واردنشیمن کوچک خانه میشویم.با دیدن کیوان کپ میکنم.یک مرد هم گوشهی اتاق نشسته است و با دیدن ما بلندمیشود.پری به همه میگوید بنشینند.کیوان زودتر از همه به حرف می آید:
_اول از همه یه سری چیزا رو باید بهتون بگم. ازدواج شما ازدواج #تشکیلاتی خواهد بود. ازدواجی که #نفعش برای #سازمانه.اینم بگم که ازدواج عاطفی #نداریم. احساساتتون رو کنترل کنین تا #مانع مبارزهتون نشه.ازدواجتون نباید به فعالیتهاتون ضربه ای بزنه و ازونجایی که سازمانی هستش داشتن #بچه_ممنوعه!
من پیمان تمام این مدت با سر به عنوان تایید تکان میدهیم و یا بله میگوییم.هر دو قبول میکنیم و در آخر برایمان آرزو میکند این پیوند بیشتر ما را به عقایدمان برساند. آن غریبه با سرفهای صدا صاف میکند. چیزهایی به عربی میگوید و بعد میخواهد مهریه را بگوید. پیمان نگاهم میکند و میپرسد:
_مهریه چی باشه؟
کمی فکر میکنم.در وضعیت من سکه و طلا به درد نمیخورد.لب میچینم و آهسته میگویم:
_مهریه من این که همیشه در کنار هم باشیم.
همه متعجب نگاهم میکنند.مرد ادامهاش را میگوید.رو به من میکند تا بله را بگیرد.اندکی سکوت جاری میشود وصدایم را در گلو جمع میکنم.تردید پس افکارم را کنار میزنم و قاطعانه میگویم:
_بله!
پری کل میکشد و وقتی میبیند کسی شادی نمیکند ساکت میشود.بعد هم پیمان بله را میگوید.و به همین سادگی به هم محرم میشویم.کیوان دوباره شرطش را ذکر میکند و موقع رفتن تبریک خشک و خالی میگوید. من، پیمان و پری از خانه بیرون میآییم. پیمان شیرینی عقد را میگیرد.حلقه ای از توی جیبش درمیآورد و روی جعبهی شیرینی میگذارد.
_دیگه باید ببخشی. وضعیت عادی نداریم که مثل بقیه آزادانه خرید کنیم.
_نه همین کافیه! من که توقعی ازت ندارم.قرار ما رسیدن به چیزهای پیش پا افتاده نیست. ما باهم میخوایم برای آزادی مردممون تلاش کنیم.
پری از میان دو صندلی جلو سرش را می آورد.
_میشه این تعارفاتو بزارین کنار؟باشه بابا! خوش و خوشبخت باشین.الان راه بیوفتین دیگه!
بعد هم دست میبرد و شیرینیها را از من میقاپد.
_بده رویاجون فکر کنم تو دوست نداریا!
من و پیمان به رفتارهای بچگانهاش میخندیم. انگشتر نقره را توی انگشتم میبرم.دستم را جلو میآورم و انگشتر به دستم خوب نشسته است.پیوند عشقمان خلاصه میشود در حلقه و تک تک نگینهایش.جلوی خانه ای می ایستیم.
_چیه؟ تو فکر رفتی؟
_فکر؟
_آره.
آهی میکشم و یادی از پدر و مادر میکنم.
_داشتم به #پدر_و_مادرم فکر میکردم.نبودنشون خیلی آزار دهنده است.
_من و پیمان داریم،چی شد؟ تو راحتی کسی نیست که مزاحمت بشه.
او احساسات مرا درک نمیکند.آهی میکشم:
_نه اینطور نیست.بازم به این امیدواری که یه جایی زنده هستن.
وارد خانه جدید میشویم.تا به حال همچین خانهای ندیده بودم. نگران هستم میتوانم با چنین زندگی ساده ای کنار بیایم؟ با صدای گذاشتن چیزی برمیگردم و قاب پیمان را در چشمانم میبینم.پری بی سر و صدا برای خودش به اتاق بالا رفته.
🔥_خوبی؟
سر تکان میدهم.
_بل... یعنی آره! چطور؟
_آخه فکر کنم تو فکری. نکنه از اینجا خوشت نمیاد؟
سریع میان حرفش میپرم و با لبخند میگویم:
_چی؟ نه!...خیلیم خوبه.منکه شرایط رو درک میکنم.
لبخندش پهن میشود.
_میدونستم درک میکنی.
نمیدانم چرا شوق آشپزی مرا گرفته! پس با اعتماد به نفس وارد آشپزخانه میشوم. توی یخچال جز دو کنسرو تن چیزی پیدا نمیشود. توی سبد هم سیب زمینی میبینم.به پیمان میگویم پری را صدا کند.روزنامه را تا میکند و از روی ایوان صدایش میکند.پری چشمکی میزند و میگوید:
_اوه اوه! نیومده چیکارا که نکردی رویا.
لبخندی میزنم و توی سه بشقاب غذامیریزم. پیمان در کنار من مینشیند. بعد غذا دوباره سراغ روزنامه میرود.مقابلش مینشینم و میپرسم:
_پیمان مامان و بابات توی کدوم روستا زندگی میکنن؟
یکهو سرش را بالا میآورد با بیمیلی جواب میدهد:
_روستای سولقان.چطور؟
_میگم بهتره یه سر بهشون بزنی نمیگن چرا پسرمون بهمون نگفت یا مثلا عروس باهامون بده که یه سر نزد
سرش را به بالا تکان میدهد.
_نه! نمیگن.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶
_میگم بهتره یه سر بهشون بزنی.نمیگن چرا پسرمون بهمون نگفت یا مثلا عروس باهامون بده که یه سر بهمون نزد.
سرش را به بالا تکان می دهد.
_نه! نمیگن.
_آخه من دوست دارم ببینم شون.
_دیدنشون برات خوب نیست.
لب کج می کنم.
_هر چی باشه اونا پدر و مادرت هستن! ما باید بهشون بگیم.
_مگه بقیه کارام رو میدونن که اینو هم بدونن؟
بهم برمیخورد. ازدواج از نظر او خیلی ساده است.چطور می تواند همچین چیزی را #مخفی کند.
_ولی من میگم نباید مخفی کرد.
تن صدایش بالا می رود:
_من مخفی نمیکنم! فقط بهشون نمیگم که دلیل داره.
کپ میکنم و آهسته با باشه ای از کنارش رد میشوم.نگاهش را از من دریغ میکند و غرق روزنامه میشود.غمگین به اتاق می روم. چرا؟ چرا او اینگونه با من صحبت کرد؟ چرا دارد من را از پدر و مادرش مخفی میکند؟چرا #ازدواجش را مثل تمام کارهایش میداند؟چراها در سرم میچرخند.هنوز در فکر هستم که صدای پایش با گوشم برخورد میکند.
سرم را بالا میآورم. قیافهی مهربانانه ای به خود گرفته
_ببخشید که سرت داد زدم! اصلا هرچی تو بخوای چطوره همین حالا بریم؟ بریم دیدنشون.
بی اختیار میخندم و چراها از ذهنم می پرد.
_نه، الان که شب میشه دیگه. فکر کنم فردا عید نوروز هم هست، بهتره صبح راه بیوفتیم.
چشمکی میزند و چشم گویان نگاهم میکند.
_دیگه از من ناراحت نیستی؟.
لبخندم عمیق تر میشود.وقتی روبرویش قرار میگیرم، نگاهم را میان اجزای صورتش میدوانم.
_نه!
بعد هم مرا دعوت میکند تا با هم مسائل روز را بررسی کنیم.در میان گفتههایش است که صدای اذان به گوشمان میرسد.
پیمان بی توجه ادامهی حرفهایش را میزند.من هم چیزی نمی گویم.منتظر هستم بحث را تمام کند و برود نماز بخواند.انتظار فایده ندارد و ساعتی از نماز میگذرد.پری از پله های پایین می آید و هراسان به پیمان میگوید:
_عملیات دزدیدن تیمسار منتفی شد!اعضا نتونستن کاری کنن و مامورای شهربانی رسیدن.میگن #نفوذی داشتیم افسر گارد تشخیص داده.
خشم باعث میشود و چهرهی پیمان در هم رود و مشتش را به محکم به زمین می کوبد.
_کسی رو گرفتن؟
_نه.همگی فرار کردن. گودرز هم که جا مونده بود با سیانور کارشو تموم کرد.
_این طرحو من ریختم.اگه تیمسار رو میتونستیم گروگان بگیریم خیلی خوب میشد.با اونایی که می خواستیم معاوضه می کردیم.حیف! صد حیف که نشد! فقط امیدوارم خرج زیادی دست سازمان نداده باشم که دفعهی بعدی فرصت برامنیست!
پری هم ابراز ناراحتی میکند.
_من میرمو برمیگردم.کلید دارم. کسی در زد بدونین من نیستم. باشه؟
من و پری همزمان میگوییم باشه.
کفشهایش را نیمه به پا میکند از دو پلهی ایوان خودش را پرت میکند و در را میبندد.برمیگردم و پری را میبینم. به طرف آشپزخانه میرود و باقی ماندهی غذا های ظهر را میخورد.
_منو پیمان فَ... فردا میریم روستا تون تا به مادر و پدرت سر بزنیم.
میخواهم بگویم تو نمی آیی، که لقمه در گلویش میپرد و سرفه میکند. چندتایی به کمرش میزنم.لیوان آبی دستش میدهم. مینوشد و میپرسد:
_پیمان خودش گفت؟
_ آره! خودش گفت. نمیای؟
_ نه! من نمیتونم.
به اتاق بالا میرود. با صدای بسته شدن در از خواب میپرم.
_ببخشید! بیدارت کردم؟
با لحن خواب آلودی میگویم
_نه باید برم سر جام بخوابم.گردنم درد میگیره. تو کجا رفتی؟
در حال نشستن است که میگوید:
_رفتم پیش کیوان و بقیه در مورد عملیات لو رفته مون بحث کنیم.
_به چیزی هم رسیدین؟
_خب... نه زیاد!اونا منو مقصر میدونن.
_تو چرا؟
_چون من این طرح و پیشنهاد رو دادم.
_تو فقط پیشنهاد دادی. اونا هم بررسی کردن.اگه خوب نمی بود که اجراش نمی کردن! تازه اونا برنامه شو ریختن! شاید خود کسایی که عملیات کردن خوب عمل نکردن.همهی اینا هست! تو خودتو چرا مقصر بدونی؟
بعد از صبحانه، پیمان حرف رفتن به روستا را پیش میکشد.
_رویا؟ اگه میخوایم بریم امروز وقتشه.تو خودتو حاضر کن تا منم میرم پیش پری و بیدارش میکنم.
قبول می کنم.او که می رود من هم لباس میپوشم.با آمدن پیمان و پری من هم حاضر هستم.کمی از صبحانه که مانده بود را برایش در یخچال کهنه جدا کرده ام
پیمان هم حاضر میشود و تنها فلاسک و دو لیوان را توی ماشین میگذارد.من هم قندان برمیدارم و دنبالش میروم.با پری خداحافظی میکنیم و پیمان پایش را روی پدرال فشار میدهد.در حال خروج از تهران هستیم که خجالتزده میگویم:
_روز عیدم که هست، بیا یه جعبه شیرینی هم بگیریم. چطوره؟
_باشه.
با ظاهر شدن تابلوی اولین شیرینیفروشی می ایستد.و به طرف مغازه میرود.با نشستنش توی ماشین و دادن جعبه به من حرکت میکند.کم کم دار و درخت روستا نمایان میشود.برعکس من او لبخندی به لبش ندارد.کنار خانه ای می ایستد
_رسیدیم!
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸
تعلل پیمان را درک نمیکنم. سر جایش نشسته و خودم حرف رفتن را میزنم.
_رویا.
برمیگردم و با تعجب از محکم صدا زدنش می گویم:
_بله؟
_الان که میریم تو باید انتظار هر برخوردی داشته باشی. من خیلی وقته #بخاطر_سازمان ازشون بریدم پس شاید تو رو هم با من قاطی کنن و یه مشت حرفایی بزنن که دوست نداریم بشنویم
تمام ذوقم فرو میریزد.پیاده میشویم. پیمان در چوبی را کنار میزند.
_کسی نیست؟ مادر؟ پژمان؟... پوپک؟
کسی از پشت درخت بیرون می آید. چهره اش به دختر پانزده و شانزده ساله ای میخورد. با دیدن من خوشحالی از صورتش میپرد و به سلام و خوش آمدین اکتفا میکند. پیمان لب میزند:
_عیدت مبارک دختر! مادر کجاست؟
_عید؟ هنوز که چند ساعت مونده!
بعد هم به خانه اشاره میکند.پشت سرپیمان میروم. پیمان مادر مادر کنان وارد خانه میشود. پسر ده و یازده ساله ای از خانه بیرون میآید. باز هم با دیدن من جا میخورد.قدمم را روی گلیم کهنه ای مینشانم و به وضعیت فقرشان نگاه میکنم.بعد هم لباسهای خودم را بررسی می کنم. لب میگزم و می گویم کاش لباس ساده تری می پوشیدم.پیمان به یکی از اتاق ها وارد میشود.سلام و احوالپرسی میکند.مادرش به زور جواب سلامش را میدهد.نفسم را بیرون میدهم و به سختی سلام میدهم.مادر پیمان تا چشم برمیگرداند تا مرا ببیند اخمش غلیظ تر میشود.بعد از سکوت طوفانی مادرش داد میزند:
_این کیه بعد این همه وقت با خودت آوردی؟؟؟کم نبود این همه دقم دادی؟ حالا میخوای منو بچزونی؟؟؟ میخوای بگی حرف حرف خودته؟؟من جلو خالهت آبرو دارم! چند سال اون دختر بدبختو به هوای عقدکنون دوندی؟اسم میزاری روش بعد میری یه زن دیگه عقد میکنی؟ آخه تو به کی رفتی که اینجوری شدی؟
بعدرویزمینمینشیندوسیلیبهصورتشمیزند و گیسهای سفیدشدهاش را میکشد.
_دخترخالت چی ازین کم داره؟اینا فقط به شکل و قیافهشون میرسن،زن خونه نمیشن که! نگاش کن! حتمی کل روستا فهمیدن. وای خدا! یه ذره آبرویی هم که داشتیم رفت! مردم میگن پسر محمود کشاورز رفته زن فرنگی گرفته اونم بیحجاب!
دوبارهشروعمیکندبهکتکزدنخودش.پیمان جلو میرود تا مانعش شود اما او تهدید میکند اگر جلوتر بیاید محکمتر میزند.ذرههای خوردشدهی دلم با انگها و تحقیرهای مادرش خورد شد.
_اولش خوشحال شدیم یکی از بچههامونبرای خودش کسی میشه. #دانشگاه قبول شدی با #نداریمون پولت دادیم و سور گرفتیم.امان از وقتی که گفتی دانشگاهمو ول کردم. گفتیم #کشاورزی میشه و مثل پدرش با #آبرومندی کار میکنه و بعد دیدیم نه! بزارم اون تهرانو ول نمیکنه.خواهرتم دانشگاه قبول شد و نمیدونم چجوری اونو #بدبخت کردی.بعدش اومدن گفتن رفتین تو مجاهدین #خلق!
بیشتر گلایه میکند:
_خاک تو سرمون کنن که تو روستا انگشت نمای مردم شدیم! تو جز #ذلیلی برامون چیزی نذاشتی حالا اومدی عروس تو نشونم بدی تا مرگمو ببینی؟خوب منو چزوندی حالا پاشو برو! برو که نمیخوام بیشتر از این مردم ما رو نشون بدن.
پیمان به او نزدیک میشود.
_مادر گوش بده! بزار...
به حرفش بها نمیدهد و در را نشانمان میدهد.
_تو هنوز پسرمی. هروقت دست از این کارات کشیدی و سربهراه شدی، این زنتو طلاق دادی، در خونهی من به روت بازه اما دلم نمیخواد تا وقتی با اینی پاتو اینجا بزاری.
اشک بیاراده از گوشهی چشمم میچکد.زودتر از پیمان از خانه بیرون میزنم.سعی دارم هق هق را درون خودم خفه کنم.با خودم میگویم چقدر خوش خیال بوده ام! کاش پایم را در این خانه نمیگذاشتم. توی ماشین مینشینم.کمی بعد با صدای باز شدن در میفهمم او آمده.منتظر سرزنشهای او هستم که بگوید من میدانستم و تو اصرار کردی و...بی هیچ حرفی سوئیچ را میچرخاند و ماشین را به راه میاندازد. سرم را به شیشه تکیه میدهم. که میگوید:
_از حرفای مامانم دلگیر نشو! گفتم که همش بخاطر منه. من اگه اون کارا رو نمیکردم و بعد با تو ازدواج میکردم باهات خوب میبود. قضیهی دخترخالمم یه چیزیه که از بچگی ورد زبون شونه. دختر خالمم هوا برش داشته و همش حرفای خاله زنکیه. من خودم برای زندگیم تصمیم میگیریم و نه هیچکس دیگه! تو هم بهترین انتخاب منی.
حرفهایش مرهم میشود.با لبخند نگاهش میکنم. نزدیکیهای تهران که میرسیم دیگر ظهر شده. گوینده رادیو "ورود به سال ۵۷" را تبریک میگوید.کمی بعد هم سخنرانی شاه را پخش میکند.پیمان مرا به رستوران ساده و باصفا میبرد. پشت میزی مینشینیم و سفارش هشت سیخ کباب میدهد.
_هشتا که خیلی زیاده! چجوری میخوایم بخوریم؟
چشمکی تحویلم میدهد
_هشتا که چیزی نیست.چهارتا من چهارتا تو. میخوای بگی تو چهارتا سیخ نمیتونی بخوری؟
با خنده میگویم که نه! دیس پر کباب و گوجه را جلویمان میگذارد.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛