eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_چهارصدوسی‌ودوم از پله ها بالا رفتم و وارد اتا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• کمی به شانه چرخید که صورتش از درد جمع شد و دوباره به شکم خوابید و گفت: آقاجان همین طوری دلش آتیش بود تو چرا روی آتیش دلش دمیدی؟ شش ماه نبودی ازت بی خبر بودن نه مادر نه آقاجان هیچ کدوم از غصه تو خواب و خوراک نداشتن تمام موهای سرشون سفید شد تا برگشتی کاری نکن با دیدن بی قراری هات و از غصه برای تو بلایی سرشون بیاد میگن خدا به هر کی هر درد و مصیبتی میده توان اون درد و مصیبت رو توش دیده اگه توانش رو نداشت خدا اون دردو بهش نمی داد پرسیدم: چی میخوای بگی؟ _میخوام بگم چون بزرگ و عاقل بودی خدا به درد بزرگ دچارت کرده این که چهارده سالته و طاقتش رو نداری تقصیر آقاجان نیست طوری حرف نزن به خاطر تو عذاب وجدان بگیرن و خودشون رو مقصر بلاهایی که سرت اومده بدونن دردت بزرگه در توانت نیست به کسی که این درد رو بهت داده غر بزن _من غر نزدم _غر هم نزده باشی صبوری هم نکردی به اون بچه تو بغلت نگاه کن تو دیگه دختر بچه نیستی مادر اون بچه ای چه احمد باشه چه نباشه مسئولیت اون بچه با توئه باید قوی باشی که از پس تربیت اون بچه بر بیای اگه قبول داری احمد به راه حق رفته و به راهش و هدفش ایمان داری نباید ضعف نشون بدی چه احمد باشه چه نباشه تو باید هم خودت راهش رو ادامه بدی هم بچه ات رو ادامه دهنده مسیرش بار بیاری _سخته محمد علی _کسی نگفت آسونه تو سختی هاست که آدم ساخته میشه با بغض گفتم: چرا همه باید کنار همسرشون ساخته بشن و من بدون .... نتوانستم جمله ام را کامل کنم که محمد علی گفت: اولا که هنوز زوده که فکر کنی احمد ... دیگه زنده .... نیست ثانیا این همه آدم به دست ساواک یا تو تظاهرات کشته شدن زن و بچه اونا آدم نبودن؟ سخت شون نبود؟ اونا چه کار می کنن؟ مگه همسر حاج آقا مرتضوی نبود که همسرش شهید شد؟ قرار نیست سرنوشت همه شبیه هم باشه قراره هر چی شد تسلیم و مطیع خدا باشیم و از راه حق جدا نشیم به چراغ بالای سرمان اشاره کرد و گفت: پاشو اینو خاموش کن به اون چشمات و دل مادر و آقاجانم رحم کن این قدر یکسره اشک نریز. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمود دولتی مقدم صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_چهارصدوسی‌وششم بعد از مدت ها آن شب با دل خوش
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• برای اولین بار واقعا در حالتی بین خوف و رجاء بودم. رجاء و امید به نرم شدن دل آن سرهنگ و ترس از تیرباران احمد بدون آن که بتوانم بار دیگر تو را ببینم. راضیه می گفت به خاطر جو انقلابی شهر و مملکت جرات این کار را ندارند چون می دانند خشم مردم بیشتر می شود اما اویی که رشوه نمی خواست چرا باید چنین حرفی بزند. تمام آن شب همه مان بیدار بودیم و تا صبح قرآن و نماز می خواندیم، دعا می کردیم و اشک می ریختیم. بعد از اذان صبح و نماز علیرضا را آماده کردم و همراه آقاجان راهی حرم شدم. هر چه توانستم به امام رضا التماس کردم هر چه خیر است اتفاق بیفتد و خودش دل های مان را آرام کند. سوار بر ماشین آقاجان به در خانه حاج علی رفتیم و با راهنمایی های او به دیدار سرهنگ ساواکی رفتیم. آقاجان در خیابان ماشین را پارک کرد و خواست پیاده شود که حاج علی گفت: حاجی شما تو ماشین بمون فکر نکنم قبول کنن بیای آقاجان گفت: حالا میام قبول نکردن بر می گردم. حاج علی دست روی شانه آقاجان گذاشت و گفت: نه حاجی نیای بهتره ... حاج علی به ریشش دست کشید و گفت: ته دلم حس می کنم قراره اتفاق بدی بیفته ... دعا کن به خیر بگذره آقاجان دستش را روی دست حاج علی گذاشت و گفت: خدا خودش ان شاء الله به خیر بگذرونه همه مون یک حال داریم. آقاجان به سمت من چرخید و گفت: باباجان داری میری حتما به خودت و بچه ات آیة الکرسی بخون. زیر لب چشم گفتم و خواستم ساک وسایل علیرضا را بردارم که آقاجان گفت: اینو بذار باشه الکی بار خودت رو سنگین نکن باز هم زیر لب چشم گفتم و علیرضا را زیر چادرم بردم و همراه حاج علی از ماشین پیاده شدیم. از عرض خیابان گذشتیم و وارد آن دفتر پر از خوف و جنایت، محل اجتماع شیاطینی از جنس انسان شدیم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد وکیلی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دوباره علیرضا گرسنه شده بود و دوباره نگاه من به روی بقالی خیره مانده بود. نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود که آقاجان هم بر نگشت. رویم نمی شد دوباره به بقالی بروم و درخواست آب جوش کنم. نمی دانستم چه کار کنم. همه بدنم از سر ما کرخت و بی حس شده بود. حتی صورت علیرضا هم یخ کرده بود. بین این که به حرف آقاجان گوش کنم و هم چنان منتظر بمانم و این که سوار اتوبوس بشوم و بروم دو دل بودم. پول زیادی هم نداشتم. از آخرین پولی که احمد به عنوان پول تو جیبی به من داده بود و مبلغ کمی هم بود چیزی باقی نمانده بود. هر چند در مدتی که خانه آقاجان بودم آقاجان همه جوره هوای من و علیرضا را داشت اما رویم نمی شد از او خرجی بگیرم و هر وقت می پرسید پول داری؟ می گفتم بله پول دارم تا بیش از این شرمنده الطاف و محبت هایش نشوم. با تقه ای که به شیشه ماشین خورد از جا پریدم. مرد بقال بود. شیشه را پایین کشیدم که گفت: هوا سرده داره برف می گیره تا کی میخوای این جا تو سرما منتظر بمونی؟ در جوابش گفتم: هر جا باشن دیگه میان _فکر خودت نیستی فکر اون طفل معصوم باش پاشو بیا برو خونه ما پیش زنم منتظر بمون هر وقت آقات اومد میام خبرت می کنم. نمی توانستم به او اعتماد کنم و به خانه شان بروم. ترسیده گفتم: دست شما درد نکنه مزاحم نمیشم. ممنون مرد بقال برای چند ثانیه بدون هیچ حرفی نگاه به من دوخت و رفت. به سختی شیشه را بالا دادم و نفسم را به دست هایم دمیدم تا گرم شود. دانه های برف کم کم داشت روی زمین می نشست که مرد بقال همراه یک خانم که تقریبا هم سن و سال مادر به نظر می رسید به سمت ماشین آمدند. علیرضا را بغل گرفتم و از ماشین پیاده شدم که آن خانم بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خانم هوا سرده اون بچه گناه داره بیا بریم خونه اون جا منتظر باش هر وقت آقات اومد حاج غلام میاد صدات می زنه. سعی کردم لرزش فکم را کنترل کنم و گفتم: نه ممنون مزاحم نمیشم. آن خانم بازویم را از روی چادر گرفت و گفت: مزاحم نیستی قدمت به روی چشم با تعجب پرسید: تو چرا تو این هوا لباس گرم نداری؟ به صورتم دست کشید و گفت: چه قدر یخ کردی بیا بریم تا تو این هوا خودت و بچه ات قندیل نبستین. هوا داره سرد ترم میشه بیا بریم بازویم را کشید و بدن یخ زده ام انگار دیگر هشدار های مغزم را نمی شنید که ساک علیرضا را برداشتم و بعد از قفل کردن در ماشین دنبال او به راه افتادم و به خانه شان رفتم. به محض ورودم یک پتو روی شانه ام انداخت و حرارت چراغ شان را زیاد کرد. یک لیوان چای داغ برایم ریخت و برای علیرضا جا انداخت. با آن که در خانه کنار چراغ و زیر پتو بودم اما هنوز گرم نشده بودم و به خودم می لرزیدم. نمی دانستم چرا به آن ها اعتماد کردم و آمدم اما عکس امام خمینی را که روی طاقچه خانه شان دیدم انگار دلم آرام گرفت. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علیرضا حسینی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_چهارصدوچهل‌وششم دوباره علیرضا گرسنه شده بود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با دست لرزانم شیشه شیر علیرضا را از ساکش بیرون کشیدم و گفتم: ببخشبد میشه یک کم آبجوش بدید؟ شیشه را از دستم گرفت و گفت: الان میدم تو چاییت رو بخور داری می لرزی. لبه های پتو را دور خودم پیچیدم که گفت: تو این سرما چرا لباس گرم نپوشیدی؟ بچه ات رو چرا بدون پتو و قنداق آوردی بیرون می خواستی دو تایی تون بمیرین؟ لیوان چای را در دست گرفتم و گفتم: به حاج آقا تون گفتم منتظر آقام هستم تا بیاد. شیشه شیر علیرضا را به دستم داد روبرویم چهار زانو نشست و گفت: بله حاجی گفت. ظهر اومد خونه همین شیشه رو آورد گفت یکم آبجوش بده گفتم برای کی؟ گفت از صبح یه ماشین جلوی مغازه پارکه توش یه زن و یه بچه است مال اونه موقع نهار اومد گفت هنوز اون ماشین اون جاست و اون زن و بچه اش تو ماشین نشستن گفتم خوب به ما چه گفت مشخصه دختره داره مثل بید از سرما می لرزه بازم بهش گفتم به ما چه گفت میخوام برم بیارمش خونه گفتم نکن شاید شر باشه شاید نقشه ای چیزی باشه گفت نه به ماشینش و قیافه اش نمی خوره آدم درستی نباشه بعدم گفت بر فرض دزد و آدم ناجور باشه بیاریمش چی میخواد از ما بدزده؟ خندید و گفت: بهم گفت حداقل اون اگه دزد باشه چهار تا النگو تو دستش داره تو چی داری بخواد ازت بدزده به حرفش لبخند نصف و نیمه ای زدم و کمی آستین لباسم را پایین کشیدم که گفت: آقات کجا رفته که شما رو تو این سرما ول کرده از صبح؟ لیوان خالی چای را زمین گذاشتم و گفتم: یک کار مهمی داشت گفت میاد ولی هنوز نیومده _تو محل خودمون که ندیدمت تازه اومدین؟ مال این طرفایی؟ در حالی که شیر خشک در شیشه می ریختم گفتم: نه ... یک چند تا خیابون بالاتر کاری داشتیم برای همین این جا اومدیم. به شیشه شیر اشاره کرد و گفت: اینا برای بچه زیاد خوب نیست چرا شیر خودت رو بهش نمیدی مگه مادرش نیستی؟ در حالی که شیشه را تکان می دادم گفتم: خودم شیر ندارم از مجبوری اینو بهش میدم بسم الله گفتم و شیشه را در دهان علیرضا گذاشتم که پرسید: مشهدی هستی یا مسافری و این جا غریبی؟ _نه مشهدی ام ولی محل خودمون از این جا خیلی دوره _تعجبم چه طور مشهدی هستی که تو این هوای سرد یک ژاکتی چیزی نپوشیدی بهت نمیاد نادار ناچار باشی به رویش لبخند زدم و گفتم: ژاکت پوشیده بودم ولی بچه ام نم زد پتوش رو نجس کرد دیگه در آوردم پیچیدم دور بچه. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رضا اسماعیلی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به تلفن روی طاقچه اشاره کرد و گفت: اگه میخوای زنگ بزن خونه تون شوهرت بیاد دنبالت برای خودت و بچه ات هم لباس گرم بیاره به سمت پنجره اشاره کرد و گفت: اگه برف ادامه پیدا کنه خیابونا بند میاد بهتره زنگ بزنی تشکر کردم و گفتم: دست شما درد نکنه ولی محل ما تلفن نداره با تعجب گفت: تلفن ندارین؟ به تایید سر تکان دادم و گفتم: ما اون محله های پایین مشهد ساکنیم گفتم که محله مون از این جا خیلی دوره. دست هایش را به دور کنده زانویش قفل کرد و گفت: بد شد. حالا اگه خدایی نکرده تا شب آقات نیاد میخوای چه کار کنی؟ شوهرت ناراحت و نگران نمیشه از صبح رفتی؟ اصلا آقات کجا رفته که این همه مدت نیومده؟ با سوالش دوباره ناراحتی و نگرانی در دل و جانم جوشید. جوابی ندادم و فقط سر به زیر انداختم که گفت: اینا رو گفتم فکر نکنی منظورم اینه که این جا مزاحمی و یا از بودنت تو خونه ام ناراضی ام، نه به خاطر خودت میگم اگه میشه به کسی خبر بدی بیاد دنبالت خبر بده که برات شر درست نشه همان طور سر به زیر گفتم: بله شما درست می گید. میشه به مخابرات محل مون زنگ بزنم ولی .... مشکل اینه کسی رو ندارم بیاد دنبالم ... _مگه نگفتی مشهدی هستی؟ چه طور کسی رو نداری به عکس امام خمینی روی طاقچه اش چشم دوختم و گفتم: برادرام همه رفتن بیمارستان تحصن یک آقاجانم به خاطر من و کارهام نرفته بود که اونم معلوم نیست چه بلایی یرش اومده اشک جمع شده در چشمم را جمع کردم که گفت: حالا نفوس بد نزن حتما آقات میاد شاید گیر و گرفتاری براش پیش اومده شوهرت کجاست؟ نمیشه زنگ بزنی مخابرات تون به اون خبر بدن؟ آه کشیدم و در جوابش گفتم: اونم نیست .... از جا برخاست و در حالی که برایم سفره می انداخت گفت: حاج غلام رانندگی بلد نیست وگرنه میگفتم بشینه پشت ماشین آقات ببرتت پسرم رانندگی بلده که اونم مثل داداشای تو رفته تحصن به عکس کوچکی کنار عکس امام خمینی اشاره کرد و گفت: پسرم دانشجویه گفتم نرو گفت نمیشه گفت این همه هر سال برای امام حسین سینه زدیم گریه کردیم گفتیم کاش کربلا بودیم یاریت می کردیم الان که چند نفر تو بیمارستان گیر افتادن زخمی شدن علما جمع شدن و راه مقابله با ظلم شرکت توی تحصنه اگه نرم دیگه نمی تونم با امام حسین حرف بزنم بگم کاش بودم کمکت می کردم زیر لب گفتم: خدا براتون نگهش داره ان شاء الله. کاسه ای اشکنه جلویم گذاشت و گفت: خدا نگه دار همه شون باشه ان شاء الله. تعارف کرد و گفت: چیز قابل داری نیست ولی بخور نوش جانت. 🇮🇷هدیه به ارواح مطهر شهدای قیام جنگل صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چادرم را در می آورم، تا می کنم و داخل کیفم می گذارم. پیرزنی که از آن سوی خیابان می گذرد با تعجب نگاهم می کند. سرم را پایین می اندازم، دستی به مقنعه ام می کشم و به طرف خانه حرکت می کنم. به دنبال کلید، زیپ کوچک کیفم را باز می کنم. صدای شکستن چیزی و به دنبالش، بگو مگو از خانه ی همسایه می آید، سر تکان می دهم. باز هم که دعوا... در را باز میکنم و وارد خانه می شوم، حیاط وسیع خانه مان این روزها حکم قوطی کبریت را برایم دارد. خانه ات وسیع باشد، هرچقدر هم که بزرگ، تا وقتی محـبت در رگ هایش جریان نیابد، می شود تنگ،سرد،تاریک،حقیر،قفس،زندان و حتی خوفناک.. از سنگفرش ها رد می شوم،ماشین بابا در پارکینگ نیست. از پله ها بالا می روم. در را باز می کنم و داخل میشوم. صدای خنده و قهقهه ی زنانه بلند است. عادت همیشگی مامان، دورهمی های سه شنبه! پاورچین پاورچین و خمیده خمیده به طرف پله ها میروم، نمیخواهم مرا ببیند و با تمسخر به یکدیگر نشان دهند؛ دوست ندارم ریز بخندند و مادرم شرمنده شود از داشتن دختری مثل من. پله ی اول را بالا می روم که صدای مامان میخکوبم می کند: نیکی بر می‌گردم:سلام مامان جواب سالمم را نمی دهد؛ مثل همیشــه و من دیگر عادت کرده ام. چرا جواب بدهد وقتی من با کارهایم، به قول خودشان، آبرو و شرافت خانوادگی مان را نشانه گرفته‌ام... :_بابا زنگ زد گفت ساعت یک می آد دنبالت، برای کلاس کنکور. :_باشه،ممنون باز هم جوابم را نمی دهد، برمی گردد و به طرف هال می رود. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83013 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• متحیرم، نه به چادرش، نه به این کارهایش.. نکند مثل آدم هایی باشد که مامان همیشه میگوید؟ به خودم نهیب می زنم: قضاوت ممنوع ★ کلاس تمام شده، میخواهم از کلاس خارج شوم که فاطمه صدایم میزند:نیکی جون برمیگردم،دستش را به طرفم دراز می کند:دوستیم دیگه؟ نمیدانم چه بگویم، اول که دیدمش از ته دل آرزو کردم که دوستم باشد اما... ناچار دست می دهم:معلومه میخندد، لبخند، زیبایی اش را دوچندان میکند. شاید من اشتباه کردم، شاید... شاید باید به او فرصت دهم، شاید او دوست خوبی برایم شود، جایگزین این همه تنهایی.. کسی از پشت صدایش میزند:فاطمه؟ هر دو برمیگردیم، همان پسر است. حس میکنم، مغزم منفجر می شود. :_باز جزوه ات رو جا گذاشتی و جزوه را به دست فاطمه می دهد. فاطمه میخندد:من اگه تو رو نداشتم چی کار میکردم؟ حس میکنم محتویات معده ام میخواهد از دهانم بیرون بزند، شرمم میآید از این حجم وقاحت. به سرعت از آنها فاصله میگیرم حرف هایمان مثل پتک بر سرم فرود میآید: همه ی مذهبیا، مثل مان، فقط هرچی که دارن تو ظاهره پله ها را با سرعت پایین میروم... حرف های مامان، کاسه ی سرم را می ترکاند:تو فکر میکنی همه ی مذهبیا مریم مقدس ان؟ نه جونم، این همه چادری، همه شون دوست پسر دارن.. کارای اونا همش ریاس... فقط واسه گول زدن امثال توعه... سرم را بین دستانم میگیرم، می دانم که حق با مامان نیست...اما... از ساختمان بیرون میزنم، کاش هرگز نمیدیدمش... کاش پایم را اینجا نمیگذاشتم... صدای موبایلم می‌آید، به خودم می‌آیم، سر خیابان رسیده ام... :_الو اشرفی است، راننده ی تشریفات شرکت بابا :_سلام خانم، شما کجا تشریف دارین؟ :_آقای اشرفی من سر خیابونم :_الان خدمت میرسم خانم. دیگر نباید به فاطمه فکر کنم... چند لحظه بعد، ماشین آخرین سیستم مشکی شرکت جلوی پایم توقف میکند. اشرفی پیاده میشود تا در را برایم باز کند. قبل از او خودم در را باز میکنم و مینشینم. :_آخه خانم، آقا امر کردن... :_لطفا هیچ وقت، در رو برای من باز نکنین. باید ذهنم را خالی کنم از امثال فاطمـه ها.. کاش فقط او میدانست برای داشتن چادرش، چقدر کسی مثل من، دچار زحمت میشود.. یاد حرف های عمو می‌افتم:آدم خوب و بد، همه جا و تو هر لباسی پیدا میشه، حالا اگه دو تا چادری، پیدا شدن که حرمت چادرشون رو نگه نداشتن نباید گفت که همه چادریا بدن.. اونا بد، تو خوب باش... آرام میشوم با یاد حرف هایش... به خانه که میرسم، در را که باز میکنم، تاریکی خانه، قلبم را فشرده میکند... شاید من، میان این همه چراغ و شمع و لوستر، این خانه را تاریک میبینم.. بدون اینکه منتظر جواب باشم، بلند میگویم: من برگشتم.. و به سرعت از پله ها بالا میروم، به اتاقم پناه میبرم، چقدر در این چند ساعت، دلم برای صحبت با خدایم تنگ شده! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• "من عرف نفسه فقط عرف ربه" انت نفسے تُ خود منے من با تو خدایم را میشناسم💚 تــ‍ــو دقیقا همان یک نفرے هستے که دلم میخواهد پا به پایش پیر شوم... "أَنْتَ الَّذِى أَشْرَقْتَ الْأَنْوارَ فِى قُلُوبِ أَوْلِیائِکَ حَتَّىٰ عَرَفُوکَ وَوَحَّدُوکَ تویى که انوار را در دوستانت تاباندى✨ تا تو را شناختند و یگانه ات دانستند" (فرازی از دعای ) 💕 👵🏻👨🏻‍🦳 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 چه خوش گزیده‌‌ام ات👌🏼 از بساط حُسن فروشان😎 نه عاشق تو🌱، که من عاشق بصیرت خویشم☺️ وحشی بافقی /✍ . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1401» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• گاهی وقتا برای تشکر از همسرت پیامای اقتدار دهنده بفرست اینجوری جای خودتو تو قلبش محکمتر میکنی😉💌👇 😍خدا قوت ؛ سایه ی سرم 😍زنده باشی عشق و زندگیم 😍وجودت آرامبخشه مثل ژلوفن 😍یار همیشگی من؛ جهانم باتو زیباست 😍تنها دلیل زندگیم؛سایه ات برقرار . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• از تو بعید نیست میان دو خنده‌ ات تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود(: ..💙 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• بهشـ🌸ــت همین جاست میان دو بازوی جایے که سر روے سینه ات فرود بیاید و صداے ضـربان قلبـ🫀ــت بشود ♡♡♡نبض بودن هایم‌♡♡♡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• روی زمین زانو میزنم،گوشه ی روتختی را بالا میدهم و زیر تخت را نگاه میکنم. عروسک کوچک روی فلش ،خودنمایی میکند. دست میاندازم و درش میآورم. شماره ی فاطمه را میگیرم. بعد از سه بوق جوابمـ را میدهد. :_جانم نیکی؟ +:سلام فاطمه،خوبی؟ :_سلام،قربونت تو خوبی؟ +:شکر خدا،ممنون،فاطمه فلش دخترخاله ات رو پیدا کردم. :_راس میگی؟وای دستت درد نکنه +:خواهش میکنم. :_نمیدونی فرشته چقدر این فلشو... صدای پچ پچ و زمزمه،پشت در اتاقم باعث میشود حواسم پرت شود. :_الو؟الو نیکی صدامو داری؟ +:فاطمه من باید برم،فردا بعدازظهر همون کافی شاپ باشه؟ متوجه التهاب صدایم میشود :_باشه،برو به کارت برس،بازم ممنون و خداحافظی موبایل را قطع میکنم و روی پنجه ی پا چند قدم به در نزدیک میشوم. صدای مامان و بابا را تشخیص میدهم. مامان میگوید :_پیش خودش چی فکر کرده آخه؟یعنی نیکی خبر داشته؟ +:نمیدونم،باید باهاش حرف بزنم. :_مسعود،جدی باهاش برخورد کن صدای قدم هایشان به طرف در میآید. به سرعت روی صندلی مینشینم و کتابی را روی پاهایم باز میکنم. دستم را داخل موهایم میکنم و کمی مرتبشان میکنم. چند تقه به در میخورد. خودم را جمع و جور میکنم :_بفرمایید ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• به منیرخانم که مشغول چای ریختن است،سلام میدهم و روبه روی بابا مینشینم. منیر،استکان چای را برابرم میگذارد. +:نمیخورم منیرخانم،ممنون بابا آمرانه دستور میدهد :_صبحونه ات رو بخور،شدی یه پوست و استخوون از لحن جدی و خشک بابا،جا میخورم. مجبور به اطاعتم. تکه ای از نان جدا میکنم و داخل دهانم میگذارم. منتظرم بابا شروع کند. نگرانم. مکالماتمان که محدود به همین چند جمله است،هر بار هم که بابا و مامان با این لحن صدایم کرده اند،مشکلی جدید به دغدغه هایم اضافه شده. مگر این مقدار دوری عاطفی،برای اعضای یک خانواده طبیعی است؟ بابا چند سرفه ی کوتاه میکند تا حواسم جمع شود. +:یه قول و قراری با هم داشتیم،یادته؟ قول و قرار؟نکند راجع سیاوش..؟ +:به این پسره گفتم.... دست میبرم و استکان چای ام را برمیدارم،شاید اضطرابم را پنهان کنم،شاید هم لرزش دست هایم را +:امشب بیان خواستگاری جرعه ی چای ، ناخواسته وارد سیستم تنفسی ام میشود و راه نفس کشیدنم را سد میکند چای میپرد گلویم. ناخودآگاه سرفه میکنم تا بتوانم کمی هوا وارد ریه هایم کنم. منیر،با عجله به طرفم میآید و چند ضربه به کمرم میزند. چشمم به بابا میافتد،نگاهش را میدزدد،تا نگرانی اش را نبینم،تا در لایه ی خشک و جدی اش فرو برود... قطره اشکی که به خاطر سرفه های متمادی از چشمم خارج شده و تا گونه ام خودش را کشانده،با دست میگیرم و به منیر میگویم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• +:این حرفا رو به نیکی بگو... یا من و مادرش..یا این پسره.. :_مسعود...دقیقا داری کاری رو میکنی که محمود با تو کرد... صدای بابا بالا میرود +:پیغاممو خوب به نیکی برسون...از اون آیه ها و حدیث هام چند تا تو گوشش بخون که (و بالوالدین احسانا) صدای در میآید. موبایل را قطع میکنم.. عمو از اتاق خارج شده... این چه شرطی است؟؟مگر شدنی است؟؟مگر میتوانم از پدر و مادرم بگذرم؟؟ نه....امکان ندارد.... * :_پس تصمیمت رو گرفتی؟ +:تو بودی چی کار میکردی؟ :_صبـــر...بهترین کار الآن صبره... +:چی میگی فاطمه...پسر مردمو معطل خودم نگه دارم که یه روزی بابام از خر شیطون پیاده بشه؟ :_نیکی میترسم فردا روزی از جواب منفی ات پشیمون بشی... +:فاطمه! درسته که مامان و بابای من ایده آل نیستن...درسته که درکم نمیکنن.... درسته که به اعتقادم احترام قائل نیستن...ولی با اینحال پدر و مادرم هستن،با همه ی وجودم عاشقشونم... این همه حدیث و روایت داریم از احترام به پدر و مادر.... نوچ...من آدمی نیستم که از پدر و مادرم جدا شم... با وجود همه ی اختلاف سلیقه ها؛ این چند سال،دیدم که حواسشون بهم بوده... دیدم که هوامو داشتن... الآنم این تصمیمیشون به خاطر حفظ منه...میترسن... از اینکه من تنهاشون بذارم... از اینکه با آدمی مثل سیاوش ازدواج کنم...از اینکه اون آدم به اعتقاداتم پر و بال بده من رو بیشتر از قبل از مامان و بابا دور کنه... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_صدوشصت‌وچهار عمو کلافه وارد سالن میشود و کنار من میایس
•𓆩💞𓆪• . . •• •• صدای هردویشان بالا رفته و این نگرانم میکند... :_مسعود،این آدم که تو حتی اسمش رو به زبون نمیآری،برادر منه..برادرخوندم... اون موقع که تو و محمود یادتون نبود پدر و مادر دارین...اگه سیاوش نبود من نمیدونستم تو غربت باید چی کار کنم... موقع مردن مامان اونجا بودی؟؟ نه،نبودی...یاسین بالا سر مامان رو همین پسره خوند،که تو حتی حاضر نیستی اسمش رو بیاری... وقتی بابا حتی کنترل خودش رو نداشت،سیاوش بهتر از من مراقبش بود... بابا سری به تاسف تکان می دهد +: میدونستم یه روز منت اون روزا رو سرم میذاری... :_منتی نیست...من هرکاری کردم وظیفه ام بوده... ولی خواستم بدونی من مدیون سیاوش ام... هرکاری هم لازم باشه میکنم،تا به نیکی برسه...قبلا هم بهت گفتم...داری کاری رو میکنی که محمود با تو کرد... جواب نیکی رو شنیدی و خیالت راحت شد؟؟ نه مسعود، باختی...چون دخترنازپرورده و عزیز دردونه ات به خاطر بابای لجبازش پا رو دلش گذاشت...فکر نکن نیکی رو حفظ کردی و برنده شدی... باختی داداش...باختی؛قلب دخترت رو باختی! بابا نگاه نافذش را به صورت من و بعد به عمو میدوزد... +:حالا میبینی بازنده کیه... نیکی...من پدرتم و حق انتخاب همسرت رو دارم... این حق رو همون عربا بهم دادن...همسرت رو هم انتخاب میکنم،خودم.... با رادان حرف میزنم،میگم جواب نیکی مثبته...تو باید با دانیال ازدواج کنی... سرم را بالا میگیرم و چشمان خیسم را ناباورانه به بابا میدوزم... نه...امکان ندارد...نمیشود....من... خدایا...یا بیدارم کن یا در خواب بمیرانم. .... با ناباوری به عمو نگاه میکنم. عمو نگاه شرمسارش را از من میگیرد و به زمین میدوزد. بابا،انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده،کتش را از روی دسته ی مبل برمیدارد،عصر بخیر میگوید و از سالن خارج میشود. حتی نفس هم نمیکشم. هم چنان به صورت عمو زل زده ام. منتظرم جلو بیاید،تکانم بدهد و بگوید:بیدار شو نیکی...خواب بد دیدی. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
💕⃟🛵 ⏝ •• •• . . √ حاج آقا .. من حافظه ی خوبی ندارم .. چیزهای زیادی هست که فورا یادم میره .. ولی حاج آقا هیچ وقت اولین برقِ نگاهتو یادم نرف و نمیره! اولین خنده ات .. (: اولین باری که دستاتو توی دستام گرفتم .. و کلی اولینای دیگه، کنارِ تو! اصلا میدونی من قبل از تو رو یادم نیست .. انگار از وقتی که فهمیدم کیم و چیم تو بودی:) حاج آقا با این دلُ و حافظه ی ما چیکار کردی آخه قربونت برم!؟ (: ○ کپے!؟ - تنها‌باذڪرآیدی‌منبع‌،موردرضایت‌است☺️ ‹ 💌 ›↝ ‹ 🤫 ›↝ . . ‌◞مرا وصلھ بزن بھ سمتِ چـ♡‌ـپِ پیرهنت⇩◟‌ Eitaa.com/asheghaneh_halal 💕⃟🛵 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ اتفاق ‏هایی هستند🌱 که زندگی ‏ات را دوباره می‏ سازند! حادثه ‏ای به نام 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌ . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🧃 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . همین الان واسش بفرست💌👇 مرد من🤴🏻 نان آور خانه مان🏘️ ای کسی که با دستان تو و به وسیله ی زحمات تـــو، خداوند روزی را به خانه‌ی ما می آورد😍 از تــو بسیار بسیار بسیار ممنونم♥ خدا قوت مرد زحمتکش مــن😘 خدا شمارو واسه ما حفظ کنه سایه ات مستدام پادشاه من🤴♥️ . 𓂃ویتامین‌عشقت‌اینجاست𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧃 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_با اجازه ی پدر و مادرم...بله صدای کل بلند میشود. عاقد از مسیح هم وکالت میگیرد و خطبه جاری میشود... تمام شد..حالا من یک بانوی متأهل محسوب میشوم... باورم نمیشود... من چه کردم خدایا! نکند اشتباه کرده ام؟.. نه..نه.. فکر و خیال بیهوده است.. من به او توکل کرده ام... مانی جعبه هایی به دستمان میدهد. زنعمو میگوید:پسرم،حلقه رو دست خانمت کن... قلبم هری میریزد... نه،اینجا جزء نقشه نیست. التماس را در چشمانم می ریزم و از آینه به چشمانش خیره می شوم. استیصالم را درمی یابد و صدایش،آتش قلبم را خاموش میکند. لحنش عصبی به نظر میرسد. +:مامان جان،نه دیگه،کافیه.... بیا نیکی حلقه ات رو.. و جعبه ای به دستم میدهد. خودش هم سریع حلقه ی طلایی سفیدش را داخل انگشت دست چپش فرو میکند و از جا بلند میشود. باورم نمیشود...تو ... نجاتم دادی... با کمک فاطمه حلقه را دست میکنم. رینگ سفید،ظریف،ساده و بدون نگین.. همان که میخواستم... زنعمو جلو میآید و بغلم میکند. :_مبارکه عزیزم... ببخش این رفتار مسیح رو..اهل رسم و رسوم نیست...میدونی که.. ببخشم؟؟از مخمصه نجاتم داد..مدیون او شده ام.. در آغوش مامان فرو میروم،آغوشی که مدت ها حسرتم بود.. فاطمه را بغل میکنم و حس میکنم بار سنگین روی دوش هایم خالی شد... نگاهم به او میافتد. گوشه ی دفترخانه ایستاده و هر دو دستش را در جیب های شلوارش فروکرده.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌اعتراف میکنم دوست دارمَت ! یک جور خاص کمی عاشق تر از حَوا کمی مجنون‌تر از لیلی کمی شیرین‌تر از فرهاد وابسته ات شدم !! انچنان که ماه به آسمان ماهی به دریا و آدمی به نفس وابستگی دارد جانانه بگویمت عشق جانِ من ‹میخواهَمت›🫂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_کجا میری فاطمه جان؟ وارد سالن میشود و کنار لباس ها و وسایل مسیح میایستد. :_فاطمه زشته،اینا وسایل شخصیشه.. +:چرا اینجاس؟ :_میخواد بیاد جمع و جورش کنه..بیا... نگاهی به دو دست کت و شلوار مسیح،که بالاتر از همه ی لباس ها هستند،میاندازد میخندد +:داداشمون خوش سلیقه است ها... :_فاطمه؟ +:خوش تیپه ولی نیکی...به چشم برادری میگما :_فاطمه؟؟ +:خیلی خب بابا..چقدم لباس داره... :_فاطمه اگه کارت تموم شد بیا بریم.. زشته یه وقت میاد.. با هم به طرف آشپزخانه میرویم. :_قیمه پخته ام. +:اصلا مگه جنابعالی آشپزی بلدی؟ :_بله.. از منیر همه رو یاد گرفتم،البته به جز چند تا غذای خیلی کوچولو... فاطمه ابرویش را بالا میدهد +:نه بابا.. آفـــریـــن،خوشم اومد،بوش که خوبه.. :_مامانینا که خونه نبودن،برای فرار کردن از تنهایی میرفتم پیش منیر،یاد بگیرم ازش..البته آشپزی رو خودم هم دوست دارم... +:حالا بریز برامون بخوریم ببینیم چه کرده این سرآشپز نیایش! :_هنوز آماده نیست ..حالا میوه ات رو بخور.. +:ببینم نیکی،شب اتفاق خاصی نیفتاد که؟ :_نه چی مثال؟ +:درو قفل میکنی شب ها؟ :_آره..نمیدونی فاطمه،تا خود صبح با هر صدایی از خواب پریدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوچهار +:نه آقای شریفی.. خواهش میکنم ادامه ندید. +:نه
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . یعنی در تمام این دو هفته،بدون حلقه راهی دانشگاه شده؟ فوران خشم،از درونم.. پاشنه ی پای چپم که مدام روی زمین کوبیده میشود.. و دست بدون حلقه ی نیکی نطقم را باز میکند. آرام میگویم :_حلقه ات کو؟ صدایم رگه دار و بم تر شده...سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. پلکم میپرد. با صدای نسبتا بلندتری میگویم :_با توام حلقه ات کو؟ از صدایم جا میخورد. ولی خودش را نمیبازد +:ببخشید؟؟ صدای موبایل من،حواسم را پرت میکند. مامان است. رد تماس میدهم و دوباره به نیکی خیره میشوم. شمرده شمرده میگویم :_یه سوال خیلی ساده پرسیدم،حلقه ات چرا تو دستت نیست؟ دوباره موبایلم زنگ میخورد،باز هم مامان. با عصبانیت،رد تماس میدهم. نیکی سرش را پایین میاندازد. +:پسرعمو چرا عصبانی هستین؟ :_عصبانی نیستم... از لحن خودم،جا میخورم. دوباره موبایل زنگ میخورد،مانی است. شاید بهتر است جواب بدهم،شاید التهاب درونم فروکش کند. نگاهم را از صورت نیکی نمیگیرم... من،همان مسیح سابق نیستم!؟! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . چشمانش گرد شده اند،انتظار این برخورد را نداشت.. خودم هم انتظار چنین رفتاری از خودم نداشتم... +:من مجبورتون کردم دروغ بگید؟ :_بله جنابعالی گفتین مراسم نمیخواین... +:پسرعمو با من اینطوری حرف نز نین :_اصلا ببینم این پسره ی لندهور کی بود بهت زنگ زد،ها؟ خودم هم از بی ربط بودن جملاتم خبر دارم. صدایم به طرز سرسام آوری بالا رفته... نیکی چشمانش را میبندد. :_با توام نیکی؟ شماره ی تو رو از کجا داره،ها؟ +:شما... شما حق ندارین سر من داد بزنین! :_من حق دارم،اینجا خونه ی منه تو هم زن منی.. هر غلطی دلم بخواد توش میکنم...چرا بهش نگفتی متأهلی؟ سرش را پایین میاندازد. جری تر میشوم،چرا نمیفهمد من دلخورم؟ چرا سعی نمیکند آرامم کند؟ مگر او منبع ارامش من نیست؟ چرا در کنارش اینطور طوفانی شدم؟ دوست دارم سرم را به دیوار بکوبم.. بلند میشود و با قدم های تند از آشپزخانه بیرون میرود. به دنبالش میدوم :_صبر کن... صبر کن نیکی.. میایستد. صدایم را پایین میآورم :_چرا به اون نگفتی متأهلی؟ چرا حلقه ات دستت نیست؟ برمیگردد،پوزخند میزند و با جمله اش قلب من را تکان میدهد. +:چقدر این بازی رو جدی گرفتین! فکم منقبض میشود،دوباره صدایم بالا میرود. :_این بازی جدی هست... اسم کی تو شناسنامه اته، ها؟من شوهرتم نیکی.. بفهم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
🍊 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . سلام سلام🥰✌️ خوبین؟ خوشین؟😃 عمرتون طولانــــــے الهی💚 دیدین طرف ۱۲۰ سال عمر میڪنه؟😍 میخواید ڪه شماهم عمر طولانے باعزت داشته باشید؟🥹 راهڪارش اینجا دست منہ😎😁 میپرسے چجـــوریییے؟🙄 بهت میگم😌 یڪے از راه هاے بدست آوردن این طول عمر خدمت ڪردن و نیڪے ڪردن به درستے به خانواده ست😉 آے دخترا، آے پسرا آے خانوم خونه، آے آقاے خونه به خانواده ات به شایستگے نیڪے ڪن و طول عمر باعزت بدست بیار🥰😍 اینو من نمیگمااااا امام صادق علیه السلام میفرمایند: "هر ڪس به شایستگے در حقّ خانواده اش نیڪے ڪند، عمرش طولانی مےشود." اینم مدرڪ براے شما😊 نیڪے ڪردن یعنے چے؟ یعنے اون ڪارے ڪه وظیفه دارے در خانواده دارے انجام بدے به درستے و بدون اوف گفتنے انجامش بدے😉 بیاید ببینم شما چجورے درحق خانواده تون نیڪے مےڪنید؟ به من بگید با گوش جان پذیراے شماهستم😍👇 🆔 @Khadem_Daricheh دمتون زهرایے💚 . 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🍊 ⏝