#قسمت_دوازدهم
واسطه خلقت
من همین موقع بود که با مفهوم پذیرش و ترمیم آشنا شدم.
متوجه شدم وقتی انتخابی میکنم. شرایط را هم بپذیرم و اگر زمانی شرایط بد بود و نمیشد تلاش کنم. شرایط را بپذیرم، ناامید نشوم و روز بعد ترمیم کنم.
متوجه شدم سردار سلیمانی هم گاهی به خاطر شرایط خسته میشدند اما روز بعد از آن ناامید نمیشده اند و به تلاش خودشان ادامه میدادند.
متوجه شدم جهاد سخت است! وقتی حضرت آقا میفرمایند فرزند آوری جهاد هست. من اگر مجاهد هستم باید مثل سردار در موقعیت باشم و بجنگم. نه اینکه اگر روزی شکست خوردم. بگویم خب پس من مجاهد نیستم و رها کنم!
ترم درسی در حال تمام شدن بود و من هر روز حالم بدتر میشد. چرا؟ چون باردار بودم حین بارداری عمل صفرا انجام داده بودم و توانم کم شده بود، ۱۵کیلو در بارداری وزن کم کرده بودم و ماه بارداری که بالاتر میرفت سنگین تر میشدم.
اما باز هم سر کلاس رفتم. خیلی از روز ها که از خواب بیدار میشدم میگفتم امروز سر کلاس نمیروم اما بعد با خودم میگفتم خب حالا فکر کن امروز نرفتی میخواهی چکاری انجام دهی؟ تا ظهر خوابیدی بعد از آن چه می شود؟ و همین فکر ها باعث میشد حرکت کنم.
گاهی آنقدر درد داشتم که وقتی میخواستم از تخت خواب جدا شوم انگار دانه دانه استخوان های بدنم را باید جمع میکردم بعد از سر جایم بلند میشدم.
اما این دردها هم مانع حرکت نشدند.چون عهد کرده بودم تا آخر بارداری خانه نشین نشوم.
فاطمه زهرا در این مدتی که حضوری سر کلاس میرفتم کنار پدرش بود و مهد نمیرفت و همین برای من قوت قلب بود.
تا چند روز قبل از زایمان سر کلاس میرفتم. سعی میکردم بین ترم درس هایم را بخوانم. هر روز حساب کتاب میکردم اگر زایمانم فلان روز باشد به امتحان اولم میرسم یا نمیرسم و...
ناگفته نماند همه ی اطرافیانم جز یک نفر(همسرم) میگفتند حالا امتحانت را نده. بعدا بده. چرا میخواهی همه چیز را با هم داشته باشی و...
اما من با خودم میگفتم چرا امتحان ندهم؟ مگر میشود این همه تلاش را بدون نتیجه گذاشت؟! به خدا سپردم و از او خواستم که همانطور که کمک کرد و تا آخر بارداری خانه نشین نشدم، کمک کند تا بتوانم همه امتحاناتم را بدهم.
یازدهم ماه سزارین کردم و امتحان اولم هفدهم بود!
#ادامه_دارد...
✍🏻مریم زارعی
#مادری_را_با_همه_سختیهایش_دوست_دارم
#الحمدلله_علی_کل_حال
#محرم
#امام_زمان
✅کلیک بر روی نوشته های آبی رنگ، شما را به مطالب دیگر هدایت می کند.
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
#قسمت_سیزدهم
واسطه خلقت
داخل اتاق عمل علائم حیاتی ام افت کرد و به قول دوستانم یک لحظه «زندگی پس از زندگی » رفتم و آمدم. خون زیادی از دست دادم و چون حالم خیلی بد شد شش ساعت در اتاق ریکاوری بودم. بعد از یکروز گفتند باید باز هم بستری باشی اما با امضا و اجازه خودم مرخص شدم. ماده بی حسی خیلی اذیتم کرد. و چند روزی باعث شد از کار بیفتم. روز پنجم زردی زینب بالا رفت و بستری شد. دو شب بالای سرش بودم و روز هفتم امتحان اولم بود. تا زینب از بیمارستان مرخص شد. با اینکه حالم خوب نبود و بخیه داشتم سرجلسه ی امتحان رفتم و امتحان دادم! و ۱۷ گرفتم.
شاید بگویید چگونه درس خواندی؟
باید بگویم طول ترم درس خواندم و در بیمارستان یک نگاه کلی به کتاب انداختم. اما نتوانستم خوب بخوانم. توکل کردم و با امید سر جلسه رفتم. مادرم لطف میکردند و از بچه ها نگهداری میکردند. و
همسرم زحمت میکشیدند و تا دم سالن امتحانات من را میبردند.
من همه امتحاناتم را دادم و الحمدلله قبول شدم.
شاید برای شما سوال باشد: که چی؟ خب الان به کجا رسیدید؟ اصلا هدفت از درس خواندن چیست آن هم با این همه سختی؟
باید بگویم اول هدف من مادیات و دنیا نبود و نیست. بعد برای من صِرف درس خواندن و سر کلاس رفتن ملاک نبود. بلکه مهم این بود که به خودم، خودم را ثابت کنم.
شاید با وجود سختی ها حال جسمی خوبی نداشتم اما حال روحی خوبی داشتم و همین برای من آورده محسوب میشد.
من متوجه شدم اساتیدم راست میگفتند و خودِ تلاش کردن هست که همت را زیاد میکند! با تلاش کردن مداوم آن یک روز در هفته طبق برنامه پیش رفتن، تبدیل شد به سه و یا چهار روز در هفته!
باعث شد من از بارداری و زایمان نترسم!
و بدانم نوع نگاه من باعث میشود خوب پیش برود یا بد پیش برود.
متوجه شدم جسم ضعیف و بیماری موجب نمیشود آدم از حرکت بایستد، البته اگر هدف داشته باشد.
و همه ی این ها آورده محسوب میشد.
#ادامه_دارد...
✍🏻 مریم زارعی
#مادری_را_با_همه_سختیهایش_دوست_دارم
#الحمدلله_علی_کل_حال
#محرم
#امام_زمان
✅کلیک بر روی نوشته های آبی رنگ، شما را به مطالب دیگر هدایت می کند.
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
#قسمت_چهاردهم
واسطه خلقت
همه ی این تجربه ها و تلاش ها، باعث شد خاطره تلخ بارداری اول از ذهنم برود و بارداری برایم جذاب و لذت بخش باشد و به جای اینکه ۹ماه را تحمل کنم تا تمام بشود. ۹ماه تلاش کنم، لذت ببرم و زندگی کنم!
بعد از بارداری اول من تا دو سال فکر میکردم دوباره به خودم اجازه بدهم این تجربه را داشته باشم یا نه؟
اما بعد از بارداری دوم به این فکر میکردم چه زمانی بچه سوم؟! البته منظورم این نیست که نابخردانه و زود هنگام به بچه سوم فکر کنم. بلکه منظورم این هست شیرینی تجربه دوم کجا و تلخی تجربه اول کجا؟!
**
بعد از به دنیا آمدن فرزند دوم، من تصمیم گرفتم بر خلاف قوانین سخت محل تحصیلم، با بچه سر کلاس بروم و رفتم! البته نگاه ویژه خداوند همکاری اساتید عزیزم و همراهی همسرم باعث شد این توفیق را پیدا کنم.
هر روز صبح با دو بچه، کالسکه و کوله
پشتی ای پر از وسایل از پتو و بالشت گرفته تا اسباب بازی و کتاب و خودکار راهی حوزه میشدم.
دختر اولم دو هفته اول مشتاق مهد بود و راحت میرفت و دختر دومم با کالسکه سر کلاس کنارم بود. چون نوزاد بود بیشتر خواب بود و صدا نمیداد.
اما بعد از دو هفته دخترم میگفت مهد نمیروم. و خیلی به من سخت میگذشت بررسی کردم و متوجه شدم با او بد رفتاری شده. روزهایی که گریه میکرد کل روزم خراب میشد اما مربی میگفت اولش سخت است بعد درست میشود.همینطور هم شد و سه چهار روز که گذشت دوباره مشتاقانه به مهد میرفت. یکی دو هفته راحت سر کلاس میرفتم.
بعضی روز ها زینب گریه میکرد و من از کلاس خارج میشدم.
خستگی زیاد و تنش های گوناگون باعث شد تصمیم جدیدی بگیرم.
بغض گلویم را فشار میداد اما تصمیم گرفتم حذف ترم کنم و مرخصی بگیرم.
بعضی ها منتظر بودند رها کنم.
بعضی ها سرزنش میکردند که چرا به فکر بچه ها نیستم
بعضی ها میگفتند حالا که چه؟ دو سال دیرتر درست را تمام میکنی، اینقدر خودت را اذیت نکن.
خلاصه روز های سختی بود. ظهر که به خانه برمیگشتم خیلی خسته بودم میخواستم بخوابم اما باید تازه به بچه ها غذا میدادم به اموراتشان رسیدگی میکردم. با آن ها حرف میزدم. کارهای خانه را انجام میدادم ناهار و شام فردا رو درست میکردم و ...
بغض میکردم و گاهی با گریه کارها را انجام میدادم اما رها نکردم.
خانواده (خانواده خودم و خانواده همسرم و همسرم)یکی از اساتید و یکی از دوستانم تشویقم میکردند که رها نکنم.
بعد از 45روز که با سختی ادامه دادم. انگار خدا گشایش انداخت و سختی ها کمتر شد. تمام نشد ولی قابل تحمل شد. ادامه دادم و خداوند طبق وعده ای که داده است و ان مع العسر یسرا
گشایش انجام داد و آسانی آمد.
به جرأت میتوانم بگویم خیلی از اتفاقات خوبِ علمی، آشنا شدن با اساتید خوب، آشنا شدن با دوستان وجمع های علمیِ خوب همگی به برکت وجود بچه ها بوده است و این تفکر من کنار رفت که با بچه نمیشود درس خواند و نمیشود تلاش کرد!
#پایان
✍🏻مریم زارعی
#مادری_را_با_همه_سختیهایش_دوست_دارم
#الحمدلله_علی_کل_حال
#محرم
#امام_زمان
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
میراث مادرانه
درست لحظه ای که میخواستم به صحبت های سخنران با توجه گوش فرا دهم یکی از بچه ها به سمت من می آمد و یک وسیله یا خوراکی درخواست میکرد. یا اینکه یک حرفی داشت.
این یکی می آمد آن دیگری میرفت، آن یکی می آمد این یکی میرفت. با توجه به یک خوراکی که در کیفم بود و هنوز توسط بچه ها رؤیت نشده بود، دل خوش به این بودم که لااقل به روضه گوش می دهم . اما گوش سپردن به روضه هم قسمتم نشد.حتی سینه زنی هم آنچنان که شایسته بود نصیبم نشد.
به شدت ناراحت بودم اما بعد از اندکی فکر کردن. متوجه شدم
اگر مادر من از بچگی من را به هیئت نبرده بود، چگونه محبت اهل بیت علیهم السلام را در دل داشتم؟
اصلا اگر در این مجالس بزرگ نشده بودم حب حسین را داشتم؟
اگر مادرم تحمل نکرده بود، اکنون من گریه کن حسین بودم یا نه؟
به ناچار بچه های ما از ما ارثیه هایی نصیبشان می شود.
چه بهتر که حب علی و آل علی باشد،
قطعا اجر این به ارث گذاشتن اگر بیشتر از روضه نباشد کمتر هم نیست!
خداوندا مرا اولاد بسیاری عطا فرما
که در راه حسینت لشگری از خون من باشد
✍🏻مریم زارعی
#مادری_را_با_همه_سختیهایش_دوست_دارم
#الحمدلله_علی_کل_حال
#محرم
#شب_هشتم
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
بغض پنهان
در اولین روز های محرم دوستی از من پرسید:« اگر میتوانستی صحنه ای از صحنه های عاشورا را حذف کنی کدام را انتخاب میکردی؟» من شبانه روز فکر کردم تا یک صحنه را انتخاب کنم امانتوانستم یک صحنه را انتخاب کنم .
من اگر میتوانستم صحنه ای از صحنه های عاشورا را حذف کنم، شرمندگی امام حسین علیه السلام بعد از شهادت فرزندان حضرت زینب سلام الله را حذف میکردم.
اگر میتوانستم صحنه ای را حذف کنم، رفتن اسب حضرت علی اکبر علیه السلام وسط سپاه دشمن را حذف میکردم.
یا به نیزه کشیدن سر علی اصغر علیه السلام را مقابل رباب حذف میکردم.
حتی دوست داشتم زدن تیر به مشک عموعباس هم حذف میکردم.
' فوَقَفَ العبّاس مُتَحیِّرا ' را حذف میکردم.
من با تمام توانم تنهایی امام را وسط قتلگاه حذف میکردم.
حتی نمیگذاشتم حضرت زینب سلام الله علیها در تل زینبیه بایستد و نظاره گر باشد.
من اضطرار قلب حضرت زینب سلام الله علیها را حذف میکردم.
من والشمر جالس علی صدرک را حذف میکردم.
من آن آخرین نگاه امام به خیام را حذف میکردم.
من نمیگذاشتم اسبان نعل تازه بزنند و بر بدن ها بتازند.
حتی چوب خیزران هم حذف میکردم.
راستش من اصلا توانایی دیدن تک تک لحظات را ندارم.چه بگویم وقتی امام حسن مجتبی علیه السلام فرمودند:«لایوم کیومک یا اباعبدالله»
و سیعلم الذین ظلمو أیّ منقلب ینقلبون
✍🏻مریم زارعی
#محرم
#شب_تاسوعا
#لایوم_کیومک_یااباعبدالله
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
#شیراز_تسلیت
نسل فتنه خیز
ما نسلی هستیم که اگر چه توپ و تانک و ترکش را از نزدیک ندیده ایم ولی روزانه مقابل هجمه هایی از فریب و نیرنگ و فتنه ایستاده ایم.
مایی که جنگ را ندیده ایم اما به واسطه ی رسانه های گوناگون، در وسط میدانی هستیم که هر کسی چه عالمِ عامد و چه جاهلِ قاصر و مقصر، از هر گوشه ای متنی و حرفی را منتشر میکند؛ تا ما را در گردباد فتنه ای بیندازد.
ما موجی شدن در جبهه ی جنگ را ندیده ایم اما همراه شدن عده ای ازخواص و عوام در موج رسانه ای را به خوبی دیده ایم.
ما اگر چه در زمان جنگ تحمیلی نبوده ایم اما در زمان جنگ شناختی در نقطه ی هدف دشمن قرار گرفته ایم
مایی که اگر چه در زمان فتنه خیز زمانه ایم اما دلخوشیم به راه و هدفمان و منتظریم به ظهور موعودمان...
آری ما نسل جنگ ندیده ایم اما طعم تلخ فتنه را بارها چشیده ایم!
پروردگارا، چشمان غم دیده ی ما را به ظهور مولا و صاحب اختیارمان روشن کن!
✍🏻مریم زارعی
#شاهچراغ
#اگر_خون_دل_بود_ما_خورده_ایم🥀
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
💠سفرنامه ی اربعین ۲
🔰🔰
#قسمت_اول
همه ی کسانی که تا به حال یک بار سفر اربعین را تجربه کرده اند به خوبی اضطرابِ ناشی از دوباره طلبیده شدن یا نشدن را درک میکنند.
من هم مانند همه اضطراب داشتم.
از سال پیش که نوزاد سه ماهه داشتم به سفر اربعین امسال فکر میکردم. یک یادداشت در صفحه یادداشت گوشی قرار داده بودم و هر کسی از تجربه سفر خود با بچه نکاتی گفته بود را یادداشت کرده بودم.
غیر از آمادگی و اضطراب دعوت شدن برای سفر اربعین، راضی کردن همسر و مادرم دغدغه ی بزرگی بود. که از ابتدای سال 1402به آن فکر میکردم. و دنبال واژه بودم که چگونه به آنها بگویم تا بپذیرند.
تقریبا یک ماه قبل از محرم با ترس و لرز البته با اقتدار به مادرم گفتم:«ما اربعین امسال میخوایم بریم!» مادرم فورا با تعجب و مقداری خشم گفت:«با بچه ها؟! تو این گرما؟! دیوانه شدی؟! بچه هایت از شدت گرما از بین میرن،من خودم پارسال که رفتم از گرما داشتم میمردم.»
این دفعه با اقتدار بیشتر گفتم:«همینطوری قرار نیست بریم، با تدبیر میریم. وسایل میبریم و... دیگه ما تصمیممون رو گرفتیم نه نیار.»
مادرم با یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من نگاه کرد و گفت:«هنوز نمیدونی گرمای اونجا چیه، قم که اینقدر گرمه و تو همش ناراحتی در برابر گرمای اونجا هیچه. اونجا انگار سشوار بزرگی با گرمای زیاد گرفتن توی صورتت، پارسال خیلی ها از گرما مریض شدن و بعضی ها کشته شدن».
من دیگه هیچی نگفتم اما اون چیزی که میخواستم اتفاق افتاد؛ شکستن گارد مادرم در برابر نرفتن ما زمان اربعین. هنوز دو سه ماهی فرصت داشتم برای راضی کردنشون.
چند روز بعد به همسرم گفتم:« یادته پارسال میخواستی به اربعین بروی قول دادی سال بعد من و بچه ها را میبری؟» با یه لبخند گفت:« آره یادمه ولی بعید میدونم بشه بری خیلی هوا گرمه».
من میدونستم اگر قول بده حتما پایبند هست. و با خنده بهش گفتم:« قول دادی دیگه نمیتونی بزنی زیرش».
راستش خودم هم کمی نگران گرما بودم ولی عشق و علاقه به این راه و سفر آنقدر زیاد بود که نگرانی چندان به چشم نمی آمد.
#ادامه_دارد..
✍🏻مریم زارعی
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله💔
#اربعین_حسینی🏴
#التماس_دعا
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
💠سفرنامه ی اربعین ۲
🔰🔰
#قسمت_دوم
از ابتدای محرم و با شروع شور و شعور حسینی التماسم برای دعوت شدن به اربعین بیشتر میشد.
مادرم میگفت:«خیلی گرمه نمی تونید شما که میخواهید هزینه کنید بذارید بعد که هوا خوب شد با کاروان برید. قشنگ هم می تونید زیارت کنید».
وسوسه انگیز بود چون خودم هم به خوبی می دانستم اربعین زمان زیارت نیست زمان بیعت کردن و یک سلام دادن و برگشتن است. اما با کاروان راحت میتوانستیم زیارت کنیم. خستگی راه هم کمتر بود.
اما باز هم دلم در برابر عقلم پیروز میشد و زیارت اربعین را می خواست.
حتی گاهی میگفتم با بچه ها نمی روم و تنهایی می روم اما باز هم نمیتوانستم دختر شیرخواره ام را تنها بگذارم. و فراتر از آن دوست داشتم در این راه قدم بردارند.
هر کسی متوجه تصمیمان میشد میگفت نمی توانید هوا گرم است. اگر روزی از گرما شکایت میکردم میگفتند:« پس چگونه میخواهی اربعین بروی؟»
و من تنها جوابم این بود به عشق امام حسین علیه السلام تحمل میکنم.
شاید در نگاه اول شعار به نظر بیاید اما اگر یک بار طعم زیارت اربعین را چشیده باشید متوجه میشوید شعار نیست.
خلاصه اینکه مادرم با وجود اصرار های من چیزی نگفت هر چند ته دلش میترسید اتفاقی برای بچه ها بیفتد.
همسرم هم قبول کرد اما باز ترس داشت و میگفت بدون همسفر نمی شود اگر مریض شدیم لااقل کسی کنارمان باشد.
پارچه خنک گرفتم برای خودم و دختر ها لباس خنک و مناسب دوختم. طبق گفته های دیگران که تجربه سفر اربعین با کودک زیر شش سال داشتند به جای کالسکه ویلچر اجاره کردیم. یک کوله برای لباس ها برداشتم و یک کوله خوراکی برای بچه ها. چون میدانستم به خاطر حساسیت دخترم و امکان بهانه گیری بچه ها خوراکی لازم است.
لیمو ترش
پارچه سفید برای خیس کردن و روی سر گذاشتن
اسپری آب وگلاب وعسل ، کمی داروی گیاهی و مقداری داروی شیمیایی کوله بار ما برای سفر اربعین بود.
#ادامه_دارد..
✍🏻مریم زارعی
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله💔
#اربعین_حسینی🏴
#التماس_دعا
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
💠سفرنامه ی اربعین ۲
🔰🔰
#قسمت_سوم
ما از ابتدای شهریور ماه آماده ی رفتن بودیم اما همسفرهایمان خیلی دیر درخواست پاسپورت داده بودند و هنوز نیامده بود. این سه چهار روز که منتظر آماده شدن همسفرهایمان بودیم دوباره وسوسه های صحبت های دیگران به سراغم آمد که الان نروم بگذارم بعدا با کاروان بروم. فکر مریض شدن خودم و بچه ها و خستگی مسیر، این وسوسه را دوچندان میکرد. از طرفی خاطره اربعین های گذشته و درک سفر اربعین مانع از این میشد تا قاطعانه تصمیم به نرفتن بگیرم. هرچند میدانستم سفرهای قبلی برای پنج سال پیش بود، بدون بچه بود و هوا هم خوب بود.
نهایتا با خودم گفتم مگر دردانه های من عزیز تر از دردانه های امام حسین علیه السلام هستند؟ یادم به خاطره مادر شهید ابراهیم همت افتاد و مصمم تر از قبل تصمیمم را گرفتم.
چون همسفرهایمان دیر آماده شدند ما پنجم شهریور بعد از نماز ظهر حرکت کردیم.
در بین راه از قم تا مهران چندین موکب دیدیم ولی فقط کنار یکی دوتای آن ایستادیم و انرژی گرفتیم.
از شروع حرکت تا رسیدن به مهران خیلی طول کشید و چون بچه ها عمدتا روی پایم نشسته بودند به شدت خسته بودم و عجیب تر این بود که در این راه ۱۴ساعته ی طولانی حتی یک لحظه هم خوابم نبرد و رنج سفر را بیشتر کرد.
اما شوق رسیدن به دیار عشق همچنان قلب های متلاطم ما را متلاطم تر میکرد.
تا در شهر مهران جایگاهی برای پارک ماشین ها پیدا کردیم و به مرزمهران(شهید قاسم سلیمانی) رسیدیم وقت نماز صبح شده بود.
نماز را خواندیم و از مرز رد شدیم. به محض رد شدن از مرز خورشت لوبیای عراقی نصیبمان شد و نگویم از طعم بهشتی اش. من و همسرم دوست داشتیم ابتدا کاظمین و سامرا برویم ولی همسفرانمان نجف را انتخاب کرده بودند.
بنابراین مقصد اول نجف شد. هوا از زمان وارد شدن به شهر مهران گرم شده بود اما آزار دهنده نبود.
#ادامه_دارد..
✍🏻مریم زارعی
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله💔
#اربعین_حسینی🏴
#التماس_دعا
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
💠سفرنامه ی اربعین ۲
🔰🔰
#قسمت_چهارم
سوار ون عراقی که شدیم کولر روشن کرده بود ولی هنوز حرکت نکرده بودیم چون دونفر از مسافران ون کم بود. یکی از همسفران گفت:« چقدر خوب کولر روشن کرده اگر ایران بود در بین راه هم روشن نمیکرد ما هنوز ایستاده ایم روشن کرده است».
دلمان شوق داشت روحمان شاداب بود اما جسممان به شدت خسته بود. ۲۴ساعت بود که نخوابیده بودیم. مسیر سه چهار ساعتی مهران تا نجف را هفت هشت ساعت به علت شلوغی طی کردیم. با اینکه کولر روشن بود اما به خوبی گرمای هوا به چشم می آمد. از ساعت پنج و شش صبح که سوار شدیم تا دو بعد از ظهر که به نجف رسیدیم، غذایی نخورده بودیم. موکب هایی که راننده می ایستاد فقط آب میدادند. شهر نجف که رسیدیم به طرز وحشتناکی گرم بود. به حدی که دخترم گریه میکرد و می گفت:« خیلی گرمه» . تا از ون پیاده شدیم پارچه های سفید را بیرون آوردم و خیس کردم و روی سر هر دو گذاشتم. چندین موکب کنار هم وجود داشت که آب خنک میدادند و آب روی سر زائر ها میریختند. بچه ها آرام شدند و دیگر شکایت گرما نداشتند.
اولین اشتباه و فراموشی من نمایان شد. برای خودم و همسرم پارچه سفید یا چفیه نیاورده بودم که گرما زده نشویم. روی سر و صورتمان آب میریختیم اما چادر و روسری مشکی زیاد دردی را درمان نمیکرد. از همه مهم تر اسپری آب و گلاب بود که واقعا نشاط آور بود و حالمان را بهتر میکرد. از قبل تصمیم داشتیم برویم صحن حضرت زهرا سلام الله علیها و آنجا اسکان بگیریم اما از شدت گرما و طولانی بودن مسافت تا حرم مطهر نتوانستیم و همانجا در یک موکب ایرانی برای سه چهار ساعت تا خوب شدن هوا اسکان گرفتیم.
غذا نخورده بودیم. فقط آب خورده بودیم. به محض اینکه وارد موکب شدم نان خشک همراهم بود به بچه ها دادم تا حالشان بد نشود. خودم هم کمی خوردم اما نمی توانستم.
همه ی این عوامل باعث شد من گرما زده شوم و به شدت حالم بد بود. موکبی که آمده بودیم پرستار داشت. قرصی به من داد ولی گفت باید غذا بخوری. گفتم غذا نداریم الان هم که ساعت غذا دادن موکب ها نیست. بعد از چند دقیقه خودش برایم یک غذا آورد. با گذاشتن اولین لقمه در دهانم حالم بد شد. گفتم کمی بخوابم تا حالم بهتر شود. تا خوابم برد برق رفت.بیدار شدم خادم ها که مشغول باد زدن کودکان بودند. گفتند دو سه ساعت طول میکشد تا برق بیاید. و این بدترین خبر بود. حال بد و بچه کوچکی که گرمش شده، یادم به حرف های مادرم افتاد که میروی و بچه ها را از دست میدهی. خیلی ترسیده بودم. اما یادم آمد به اسارت خانم زینب کبری سلام الله علیها ، به گرمای هوا، به بچه های مصیبت زده و نالان و... قلبم شکسته بود باصدای نسبتا بلند، جوری که همسفرانمان شنیدند. گفتم:« یا امیرالمومنین مهمون نوازی کن،هوامونو داشته باش». پنج دقیقه بعد برق آمد! یکی از همسفران گفت صدایت راشنیدند.
شربت خاکشیر و آب لیمو و کمی عسل خوردم و به زور هم که شده بود چند لقمه از غذا خوردم. ساعت شش قرارمان بود که از موکب برویم. بیرون که رفتیم هوا خیلی بهتر شده بود.
#ادامه_دارد...
✍🏻مریم زارعی
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله💔
#اربعین_حسینی🏴
#التماس_دعا
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
💠سفرنامه ی اربعین ۲
🔰🔰
#قسمت_پنجم
الحمدلله حال بچه ها خوب بود. فقط خودم به علت گرمازدگی حالت تهوع و دلپیچه داشتم. دائما یک لیمو ترش دستم بود که قطره قطره آب لیمو در دهانم میچکاندم. موکب ها از ساعت شش و نیم، هفت غروب شام میدادند. ما هم شام گرفتیم و خوردیم آن هم چه شامی، قیمه ی نجفی، بوی بهشت میداد. البته من خیلی نتوانستم بخورم دو سه قاشق به زور خوردم تا از پا نیفتم. دوست داشتیم نماز مغرب حرم باشیم اما مسیر تا حرم طولانی بود. و نماز اول وقت اولویت داشت. در موکبی نماز خواندیم و سمت حرم حرکت کردیم. بین راه قدم به قدم موکب بود و آب خنک فراوان. بعد از این همه دلتنگی، باورم نمیشد در شهر نجف باشیم. نجف هم خودش دلبر است. هم کوچه پس کوچه هایش دلبر است. و هر چه به حرم نزدیک تر می شوی دلبری هم بیشتر می شود.
مقداری راه رفتیم. من حال خوشی نداشتم. همسرم یک گاری گرفت تا من را به نزدیک حرم ببرد. سوار گاری شدن برای اولین بار آن هم در نجف تجربه جالبی بود. اما تا حرم نرفت. دو دینار گرفت و یک مسافت کوتاهی رفت. متاسفانه الکی دو دینار دادیم. بعد از آن پیاده رفتیم تا به کوچه های نزدیک حرم رسیدیم. به قول یکی از همسفران، حرم امام رضا علیه السلام آنقدر بزرگ است نزدیک حرم میشوی خبری از بازار نیست حال معنوی ات حفظ می شود. اما اینجا تا تفتیش ورودی حرم، بازار بود. نفس ما هم که افسار گسیخته، بیشتر از آن که حواسش به حرم و مولا باشد به بازار های رنگ رنگی بود.
وارد حرم شدیم.
زیر عمود ۱۰داخل صحن حرم نشستیم تا بقیه ی همسفران برسند. آن ها کمی از ما عقب تر بودند. وقتی آمدند ابتدا آقایان به زیارت رفتند و مامنتظر بودیم. قبل از اینکه به نجف بیاییم میدانستیم که ضریح مطهر را برای خانم ها بسته اند. خانمی با بغض از من پرسید:« ضریح را بستهاند؟» حالش را به خوبی درک کردم و گفتم:« آره ناراحت نباشید. مهم اینه آقا ما رو ببینند». صورتش را گوهر اشک پر کرد. حق هم داشت بعد از سال ها دخیل بستن به این و آن و دعوت شدن به نجف، شهر پدری، حالا مجبور بودیم از دور ببینیم و امید داشته باشیم حضرت ما را ببینند. با چشمی گریان گفت:«او که از ایران هم ما را می دید، من دوست داشتم ضریحش را بغل کنم». همین را گفت و مشغول زیارت خواندنش شد.
بعد از آمدن آقایان ما به زیارت رفتیم.
دل خوش به دیدن ایوان طلا و گنبد مولا بودیم. اما آن هم در آن زمان به علت شلوغی بسته بود. فقط توانستیم از دور زیارت امین الله بخوانیم. صحن حضرت زهرا سلام الله علیها هم پر شده بود و باز هم ندیدن این صحن و آرزوی دیدنش، بر دل من ماند.با دلی شکسته از حرم خارج شدیم، به باباعلی گفتم:« باباجان ما نه ضریحت را دیدیم نه گنبدت نه ایوان طلایت را، اما تو مارا ببین ، حاجت هایمان را بده و آدممان کن».
از حرم خارج شدیم...
#ادامه_دارد..
✍🏻مریم زارعی
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله💔
#اربعین_حسینی🏴
#التماس_دعا
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
💠سفرنامه ی اربعین ۲
🔰🔰
#قسمت_ششم
خستگی امانمان را بریده بود. به جز چرت زدن های کوتاه کوتاه که در ون از مرز مهران تا نجف داشتیم، استراحت درستی نکرده بودیم.
گفتیم با ون یا موتور برویم اولین عمود بعد تا عمود ۹۸پیاده برویم و موکب ام البنین استراحت کنیم. اما نه ونی بود نه موتوری. دو ساعتی معطل شدیم. ما خانم ها و بچه ها روی صندلی های قدیمیِ فلزی کنار یک موکب نشسته بودیم. آقایان هم دنبال ماشین بودند.خسته تر از آن بودیم که بخواهیم عمود هایی را پیاده برویم. و همسفران هم گفتند نمیتوانیم کل مسیر را پیاده روی کنیم. عمود ۱۰۸۰پیاده شدیم. وارد موکب حضرت معصومه سلام الله علیها که شدیم، خادمی گفت جا نداریم. یکی از بچه ها بغل من بود با حالت زاری و خستگی زیاد گفتم:« خیلی خسته ایم با بچه کوچیک». حال نزار ما رو که دید رفت بین زائر ها جا پیدا کرد.
بچه ها را خواباندم. حال خوبی نداشتم. هنوز اثرات گرما زدگی را داشتم. گفتم حمامی بروم شاید بهتر شوم. حمام رفتم لباس هایم را شستم موقع نماز صبح شد نماز را خواندم و خوابیدم. دو ساعت نشده بود خادم ها بیدارمان کردند و گفتند بروید فلان قسمت اینجا جمع می شود. رفتیم آنجا بچه ها خواب بودند. دل درد، حالت تهوع و دل پیچه امانم را بریده بود. خود موکب پزشکِ هلال احمر داشت. رفتم و شرح حال دادم. گفت گرما زده شدی چند قرص و دارو داد. ولی گفت تا ۲۴ساعت نشود حالت بهتر نمیشود. داروها را خوردم یک لیوان چای نبات و دارچین هم خوردم. خوابیدم. قرار بر این بود تا ۶عصر در موکب بمانیم. و بعد که هوا بهتر شود. پیاده روی کنیم.
#ادامه_دارد..
✍🏻مریم زارعی
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله💔
#اربعین_حسینی🏴
#التماس_دعا
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
پژوهش
از بچگی نوشتن را دوست داشتم. تحقیق و پژوهش را از مقطع راهنمایی شناختم و از همان موقع درصدد رسیدن به پژوهش بودم. طبیعتا با گذراندن مقطع دبیرستان و ورود به حوزه علمیه دنبال پژوهش بودم.شوق و انگیزه زیادی داشتم. سال 97 به پژوهشگاه حضرت معصومه سلام الله علیها رفتم و از مسئولی که آنجا بود درخواست عضویت کردم اما گفتند:« شما هنوز ابتدای راهید و سطح دو هستید. ان شاءالله سطح سه که آمدید در خدمتتان هستیم».
کمی جا خوردم و پرسیدم:« یعنی کسانی که سطح دو هستند حق ندارند کار پژوهشی انجام دهند؟» گفتند:«آزاد میتونید انجام بدین». گفتم:« فرمی چیزی برای عضویت ندارید؟» با خنده پرونده های پشت سرش را نشان داد وگفت:« اینجا پر از فرم بچه های ترم های اول سطح دو هست که میان اسم مینویسن و بعد دیگه هیچوقت پژوهشگاه نمیان، اولش فکر میکنند میخوان پژوهشگر بشن بعد درس های حوزه هم نمیرسن خوب بخونن.» گفتم حالا شاید من آمدم. خلاصه هر کار کردم نه به من فرم دادند و نه انگیزه و تشویقی که آفرین خودت دغدغه پژوهش داشتی و به اینجا آمدی. ظاهرا امثال من در آن مقطع زیاد بود. یکی دو بار دیگر رفتم و بعد از آن فقط لینک کانال پژوهش در سروش را دادند و این همان حکایت نخود سیاه معروف بود و چیزی عایدمان نشد.
بعد از آن با وجود بچه و کرونا ، فرصت نشد که دوباره پیگیر شوم. تا اینکه سال 1400با استاد بزرگواری آشنا شدم. استادی که انگار آمده بود تا بذر پژوهش را در زمین حاصلخیز ما بکارد و نه تنها اکتفا به کاشتن نکرد، که همچنان در کنار ما ایستاده و مراقبت میکند تا بذر پژوهش در وجود ما رشد کند و ثمر دهد.
من با دیدن استاد مهرجویی و استاد صالحی و نحوه ی برخوردشان با یک تازه کاری مثل من، یادم به اوایل انقلاب و زمان جنگ می افتد. به امثال فرماندهانی مثل شهید منصور ستاری، شهید تهرانی مقدم که دست جوان ها را گرفتند و به آنها اعتماد کردند. آنها را دیدند و استعداد درونی شان را شکوفا کردند.
امیدوارم من هم قدردان این حمایت و توجه آنان باشم و در کنارشان رشد کنم.
✍🏻مریم زارعی
#گردهمایی_انجمن_تاریخ
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
آه مادرانه
درب ماشین یخچالی اش را باز کرد تعدادی کیسه های سفید با سایزهای متوسط درونش بود ابتدا فکر کردم غذای کمکی برای مردم مظلوم فلسطین است. چون در خبرها شنیده بودم آب و غذا و برق را قطع کردهاند.
استوری بعد را که دیدم متوجه شدم جنازه های کودکان مظلوم فلسطین است.
استوری بعد را که با تاری چشم حاصل از اشک،میدیدم کودکی نوپا بود که بی جان او را میان پارچه ی سفیدی میگذاشتند. با همان لباس های عروسکی و رنگ رنگی اما خاک و خون آلوده.
دستانش را کنارش گذاشت تا کفن او را ببندد متوجه شد لباس زیرش تا خورده. از این لباس های زیر دکمه بود. که من در فصل سرما تن بچه هایم میپوشم تا سوز سرما تن نازکشان را نرنجاند. حتما هوای فلسطین هم سرد است که مادر این طفل این لباس را پوشیده است.
لباس را پوشیده تا تن نحیف و کوچک فرزندش را چند صباح دیگر در بستر بیماری و تب ناشی از سرما خوردگی نبیند. چه میدانست که دستِ خونینِ رژیمِ غاصبِ شکست خورده ی کودک کش،تا چند ساعت دیگر خون او را میریزد!
نمیدانم اکنون مادرش زنده است یا نه.
اما چه در این دنیا باشد چه در آن دنیا، حتما لحظه ی جان دادن فرزند کوچکش را، دیده است.
به این فکر میکنم آن مادر زمانی که دکمه های زیرپوش کودکش را می بست در چه فکری بود؟ ترس و لرز داشت از آشوب و بمب های اطرافش یا سعی میکرد به حکم غریزه مادری اش، طوری وانمود کند که فرزندانش نترسند.
من از امروز و از همین لحظه دیگر به صورت عادی دکمه های لباس های فرزندانم را نمیبندم.
با بستن هر دکمه اشک میشوم و آه.
آهی که خبر از نهان جانم دارد.
آهی که به وعده ی حقِ پروردگار،گره خورده است و قطعا ظالم را نابود میکند.*
از تیر آه مظلوم ظالم امان نیابد
صائب تبریزی
وَبِئْسَ مَثْوَی الظَّالِمِینَ
✍🏻مریم زارعی
#آه_مظلوم_تو_را_می_خواند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
*این تصویر را در پیج خبرنگار فلسطینی مشاهده کردم که لحظه به لحظه از اوضاع غزه خبرگزاری میکند.
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
مادر
از ماشین پیاده میشوم فرزندم را در آغوش میگیرم و دست فرزند دیگرم را گرفته به سمت مهد کودک جامعه الزهرا میبرم.
در راه به مادر بودن فکر میکنم به اینکه این همه ی تلاش ها نتیجه اش تربیت می شود یا نه؟! اینکه حاصل مهد آوردن تربیت است یا عدم آن؟!
بچه ها را به مربی شان میسپارم و راهی مکان جلسه میشوم. جلسه ی دانش آموختگان جامعه الزهرا، در طول مراسم و مهمانان گرانقدری که دعوت کرده بودند.
بیشتر از همه سخنان مادری دل مرا لرزاند، که مادر بودن را عملی به ما نشان داد. مادری خوش رو، اهل معاشرت و باصفا!
به محض نشستن در جایگاه گفت:« من اهل همین جا هستم، اهل جامعه الزهرا، همین جا درس خواندم، همین جا مادری کردم، همین جا فرزندم را به مهد آوردم و... »
مادری که به قول خودش برای تربیت فرزندانش کار خاصی نکرده بود فقط هر آنچه میخواست بچه هایش انجام دهند خودش انجام داده بود. و به قول حضرت اقا محیط خانه را تربیت کرده بود. مادرِ شهید، حسن مختار زاده!
مادری که گفت ۵۰ درصد خودش عمل کرده و ۵۰درصد تربیت را توکل به خدا کرده است.
یک لحظه دلم ریخت، با خودم فکر کردم! چند نفر از این بچه هایی که امروز در کنار فرزندان من به مهد می آیند، قرار است فردا روزی فدای اسلام شوند؟!
و چند نفر از مادرانی که مثل من فرزندانشان را به اینجا می آورند، قرار است فردا روزی استوار بایستند و خاطرات فرزند آبرومندشان را تعریف کنند!*
برای من سخنان کوتاه این مادر، تلنگر بود. که من جای پای شهدا قدم میزنم، اما آیا جای پای آنها قدم میزنم؟؟
فردا روز مادر است و سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی.
به راستی تلاقی این دو میخواهد به ما بگوید.
اگر در دامان خود فرزندی چون حاج قاسم تربیت کنیم. این روز بر ما مبارک است.
بارالها ما و فرزندان ما را با نگاه ویژه ی رحیمیتت تربیت کن!
✍🏻 مریم زارعی
#روز_مادر
#مادری
#الحمدلله_علی_کل_حال
#شهید_حسن_مختار_زاده
*مهد بردن یا نبردن، خیلی بستگی به فرد داره و به اینکه برای چه هدفی بچه رو میاره. و اینکه در ادامه ی روز جبران نبودن مادر میشه یا نه!(ممنونم که نسخه کلی برای همه در نظر نمیگیرید!)
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
#برای_او_که_نمیشناسمش
بسم الله الرحمن الرحیم
برای او که نه میشناختمش
و نه میشناسمش
راستش را بخواهی من تو را نمیشناختم
فقط اسمت را شنیده بودم
گاهی هم رسمت را؛
صبح روزی که فهمیدم شهید شده ای تا ظهر گریه کردم...
در دلم آشوبی بود
از جنس رنج
از جنس غم
از جنس حسرت
رنج نشناختن
غم ندیدن
حسرت نداشتن
من در رسانه ها دنبال تو میگشتم
دنبال کسی که بعد از شهادتش آتش به دلم انداخته بود؛ آتشی بس گداخته...
چند روز اول که فقط به دنبال تکذیب بودم.
تکذیب شهادتت...
اگر بگویم بعد از چند ماه باور کردم
دروغ گفته ام...
من هنوز هم وقتی عکست را میبینم می گویم خدا حفظت کند...
می گویند یک سال از نبودنت گذشته...
ولی من هنوز هم رنج دارم.رنج نشناختنت
من هنوز در رسانه ها دنبال تو میگردم
یک سال است میخواستم از تو بنویسم ولی نمیشد
نوشتن راه و رسم دارد
و چه سخت است وقتی نتوانی غوغای دلت را به جان واژه ها بیندازی...
صد ها نفر هم برای ما از ظهور میگفتندو کار برای ظهور،
آنقدر اثر گذار و عملیاتی محور نبود؛
که شهادت تو بود
سردارم
من امروز خوشحالم از شهادتت
نه چون آرزویت بود...
نه چون استجابت تمام دعاهایت بود...
نه چون انتظار شیرینت بود...
نه چون گوارای وجودت بود...
نه چون لایقش بودی...
چون اگر شهید نشده بودی
غوغای درونت به جان ما نمی افتاد
من از روزی که تو شهید شده ای
بیدار شده ام
تو در کالبد این تن فقط میتوانستی اطرافیانت را بسازی
فقط میتوانستی عمو قاسم بچه های شهدا باشی و برای آنها پدری کنی
اما با شهادتت
وسعت پیدا کردی
وسعتی به اندازه ی قلب تمام ما
تو هنوز هم هستی
با قدرت تر
و اثر گذار تر
تو اکنون نه تنها عمو قاسم بچه های شهدا
که عمو قاسم همه ی مایی...
با همان عطوفت و مهربانی و پدرانگی...
من امروز با اینکه نمیشناسمت
در دلم سالهاست میشناسمت...
فرماندهی کن بر این دل جامانده ی ما عمو قاسم شهیدم...
✍🏻مریم زارعی
#شادی_روحشان_صلوات
#شهیدقاسم_سلیمانی
#شهیدابومهدی_المهندس
#برای_او_که_نمیشناسمش
*این متن رو اولین سالگرد سردار نوشتم
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
دیدار روی ماه
از وقتی که در کودکی ایشان را از قاب تلویزیون دیده ام. تمنای حضور در محضرشان را داشته ام. بارها در عالم رؤیا به دیدارشان رفته ام. اما در عالم واقع دلیلی نبود برای اینکه لیاقت ملاقتشان را داشته باشم. سال ها در خودم جست و جو میکنم که چه دارم؟ و هر بار دستانم تهی تر از قبل است.
دو سه باری که در ابتدای سال مشهد بوده ایم به دیدار ایشان رفته ام. و از دور سعی کرده ام خوب ببینم. اما زیادی جمعیت مانع میشد.دل خوش بودم که ساعتی در اتمسفری نفش کشیده ام که ایشان نفس کشیده بود و سخن گفته بود.
دست روزگار ما را به قم کشاند.
و من خوش حال بودم که مردم قم ۱۹دی ها به دیدار یار خراسانی خویش می روند. اما هر سال با اینکه اسم می نوشتم. هیچ وقت نامم در قرعه کشی در نمی آمد.
و هر بار با ناراحتی بیشتر به توفیق نداشته ام فکر میکردم.
اما امسال...
امسال حاج قاسم، رفیق خوب حضرت آقا را واسطه قرار دادم.
گفتم من که توفیق ندارم. اما درهم انتخاب کنید.
دو سه روز است که اسمم در آمده، و هر لحظه به این دیدار فکر میکنم و به لحظه رسیدن... امیدوارم این بار بتوانم به خوبی روی ماه حضرت آقا را ببینم.
راستی، در لا به لای حس های گوناگونم گوشه ی دلم به این مشغول است که
ای سرور و مولای ما، ما برای دیدن نائب تان اینگونه شوق حضور داریم.
شما بیایی چگونه مشتاق دیدار روی ماهت هستیم؟
بگو کجایی و در کدام منزلی تا ما به حضورت رسیم؟
ما سرمایه ای نداریم تا لیاقت حضور در محضرتان را داشته باشیم، می شود شما هم درهم بخرید و به ما اذن ملاقات دهید؟
يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ
اى عزيز، به ما و خانواده ما آسيب رسيده است و سرمايه اى ناچيز آورده ايم بنابراين پيمانه ما را تمام بده و بر ما تصدق كن كه خدا صدقه دهندگان را پاداش مى دهد (سوره یوسف آیه ۸۸)
✍🏻مریم زارعی
#دیدار_یار_غائب_دانی_چه_ذوق_دارد؟
#الحمدلله_علی_کل_حال
#کاش_میشد_جان_خود_را_هدیه_میدادم_به_او
#زندگی_را_دوست_دارم_رهبرم_را_بیشتر
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
دیدار روی ماه۲
یارب دلم دیوانه شد مفتون صاحبخانه شد
امشب دل رسوای من دیوانه پیمانه شد
مست می نابش شدم در این خراب آباد دل
امشب دل شوریده ام آواره میخانه شد
بچه بغل به سمت بیت حضرت آقا میرفتم.
از یک آقایی پرسیدم:«ورودی کدوم سمته؟»
گفت :«همینجا یه ذره جلوتر.»
وارد شدم صف بود.
خانمی گفت :«شما کارت ملاقات داری؟» گفتم:« آره»
گفت:«پس برو داخل»
رفتم داخل گوشی را تحویل دادم.
رفتم سمت گیت بازرسی.
کمی معطل شدیم.
چون محیط برای زینب جدید بود و تازه از خواب بیدار شده بود، از آغوشم پایین نمی آمد. هر دو دستم درد گرفته بود. اما شوق دیدار، خسته ام نمیکرد.
بعد از بازرسی وارد زینبیه شدیم. کیک و چایی میدادند.
چون میخواستم هرچه زودتر به حسینیه برسم تا مکان بهتری نصیبم شود. فقط دوتا کیک برداشتم یکی برای خودم یکی برای زینب. خادم گفت قبل از ورود به حسینیه بخورید.داخل نبرید.
همینطور که راه میرفتم تا به حسینیه برسم کیک را خوردم.
خیلی مزه خوبی داشت انگار همین الان تازه از تنور شیرینی پزی درآمده باشد.
نزدیک حسینیه شدم. کفش هایمان را تحویل دادم.
وارد که شدیم. دم در یک کاغذ مستطیلی کوچک که شعر بود را به ما دادند. فرش های آبی رنگ همیشگی حسینیه چشمم را گرفته بود.
بعد هم آیه «وذکرهم بایام الله»
حس کردم چقدر محیط کوچکتر از آن هست که تصور میکردم.
هنوز ردیف های جلو کامل پر نشده بود. رفتم کنار مرز بین خانم ها و آقایون جایی پیدا کردم و نشستم. گفتم اینجا بشینم اگر همهمه ی جمعیت زیاد شد. زینب اذیت نشود.
آقای شالبافان آمدند و با هم شعر را تمرین کردیم تا زمانی که حضرت آقا تشریف می آورند.هماهنگ باشیم.
زینب هم خیره خیره به همه جا نگاه میکرد. یک ساعتی تقریبا نشسته بودیم. با خانم ها از این صبحت میکردیم که هر کدام چگونه و از کجا کارت ملاقات گرفتیم.
کسی از سمت آقایون بلند شد و گفت آقا اومد. خانم ها هم بلند شدن منم فوری بلند شدم تا آقا را ببینم. اما آقا نبود الکی گفته بودن.
جمعیت زیاد بود و جا تنگ، زینب کلافه شده بود. نشستم. خادم گفت:« آقا اومد بلند نشو تا جات رو از دست ندی». زینب هم در حال خوابیدن بود، منم بلند نشدم. آقا که آمدند. همه بلند شدند فقط چند نفری نشسته بودیم. همهمه ای به پا شد. زینب ترسید و گریه کرد. کمی هم هوا گرم شده بود. گریه اش شدت گرفت. آب داشتم اما هر چه اصرار کردم نمیخورد. خانمی که با همهمه ی جمعیت نزدیک ما شده بود و جایی برای نشستن نداشت.
تا دید زینب گریه میکند.
گفت:« وای چرا بچه رو آوردی؟
حالا اینو نمیوردی نمیشد؟
داره خفه میشه!
پاشو برو بیرون».
گفتم:«آروم میشه خانم. یکم ترسیده».
اما باز هم تکرار کرد.
بلند شدم کمی تکانش دادم آب به او دادم تا آرام شود. آرام شد، نشستم، دوباره گریه کرد.
همان خانم باز هم حرف هایش را تکرار کرد. از اعماق وجودم و با التماس چشم هایم به زینب نگاه کردم و گفتم:«مامان خواهش میکنم آروم شو». اما زهی خیال باطل!
خادمی در جلو بود وگفت:« دیگه نمیتونی بلند شی اگر بلند شدی باید بری بیرون».
(جمعیت داشتن شعر رو میخوندن)
گفتم:«نمیرم. همینجا آروم میشه.»
خادمی هم پشت سرم بود گفت:« پاشو آقا رو ببین برو بیرون بعدشم برو بالای حسینیه آقا رو راحت میتونی ببینی». من بلندشدم که حضرت آقا را ببینم. خادمی گفت:« باید بری بیرون.»
منم گفتم صبر کن لحظه ای ببینم بعد میروم. زینب همچنان گریه میکرد. گفت:« برو یه آب به صورتش بزن، آروم شد، بیا داخل ببین!» یک لحظه برگشتم و آقا را دیدم، انگار یک ماه پر نور در قالب یک انسان، بیشتر از مهر و عطوفتش، جلال و شکوهش چشمم را گرفت.
اما خادم دست گذاشته بود به روی شانه ام و چند بار گفت برو خانم برو عزیزم.
من هم رفتم.
(سخنرانی آقا شروع شد)
زینب خوابید.
آمدم تا به داخل بروم خادم اجازه نداد. گفتم:«همین الان خودتون گفتین برو آروم شد بیا.»
گفت :«من گفتم؟»
گفتم :«چه فرقی داره، یا خودتون گفتین یا همکارتون».
گفت:«نمیشه خانم جمعیت زیاده، همین الان چند بار به من تذکر دادن».
گفتم:« فقط یه لحظه آقا رو ببینم قول میدم برگردم».
گفت:« نه»
خیلی اصرار کردم اما اجازه نداد.
خیلی دلم شکست، رفتم بالای حسینیه تا از آنجا ببینم خادم ها اجازه ندادند. گفتند تجمع میشه. اومدم یه گوشه نشستم های های گریه کردم.
سخنرانی دیگه رو به اتمام بود. دوباره بلند شدم، رفتم از بالا ببینم، جمعیت زیاد شده بود تا همه را کنار زدم . حضرت آقا رفتند...
و من ماندم و یک دلِ شکسته...
ناهار هم دادند اما من که اصلا نمیتوانستم غذا بخورم.
فقط نماز را توی زینبیه خواندم و به خانه برگشتیم...
و دلی که مضطرب تر از قبل برای دیدار روی ماه میتپد...
و اشکی که همچنان روان است.
گفتم ببینمت، شاید که از سرم دیوانگی رود
زان دم که دیدمت دیوانه تر شدم...
✍🏻مریم زارعی
#دیوانه_تر_شدم
#الحمدلله_علی_کل_حال
*عکس زمانی هست که داشتیم خارج میشدیم.
https://eitaa.com/az_jan_nevesht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در وصل هم ز شوق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه میکشم
#دیدار_روی_ماه
چجوری درس میخونی؟
اینطوری که یه خط میخونم. زینب میاد میگه آب، آب بهش میدم. میام یه خط میخونم. زینب میاد میگه به به...
یه چیزی بهش میدم...میام بخونم یه خط میخونم.
زینب میاد میگه سلام...
میفرستمش دنبال نخود سیاه😂
باز یه خط میخونم باز میاد و این داستان تا وقتی که بیداره ادامه داره😂😂😂
و بعد به نظرتون این یه خط یه خط ها رو فهمیدم؟ قطعا نه😂😂
شاید بگید خب از اول هم آب و خوراکی بهش بده بعد بیا بخون. اما نمیشه چون بعد آب رو میریزه تو خوراکی ها و یه چیز وحشتناکی میشه.😐🙄
البته وقتی پفیلا باشه و بهش بدم ده دقیقه یه ربع راحت میتونم ده خطی بخونم😁
#اندر_احوالات_درس_خواندن
#دانشجو
#مادری_بدون_روتوش🤣
#مادری_را_با_همه_سختیهایش_دوست_دارم
#چسبک👀
#الحمدلله_علی_کل_حال
https://eitaa.com/az_jan_nevesht