eitaa logo
از جان نوشت🥰
88 دنبال‌کننده
32 عکس
4 ویدیو
0 فایل
دل نوشته هایی که از عمق جان است...📝 کپی با ذکر منبع❤️ در همه دير مغان نيست چو من شيدايي✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
واسطه خلقت من آنقدر از اتاق عمل ترس داشتم که به هیچ وجه دوست نداشتم عمل شوم وحتی از قبل از بارداری مطالعه میکردم که در طول بارداری چه کارهایی انجام دهم تا زایمان خوبی داشته باشم. خیلی تلاش می‌کردم که سزارین نشوم. اما خداوند چیز دیگری خواست، و همان شد! دقیقا از لحظه ای که به بخش آمدم احساس شکست میکردم و خیلی ناراحت بودم که چرا سزارین شدم. مثل کسی بودم که ساعت ها ، روزها و ماه ها برای چیزی دویده و تلاش کرده است اما به آن نرسیده است. بعد از زایمان به دلیل افت شدید هموگلوبین خون، 6روز بستری بودم. انگار همه چیز دست به دست هم میداد که حال روحی بدتر از قبل شود. بارداری سخت، قرآن نخواندن زیاد در طول بارداری، حذف ترم، سزارین، بستری شدن طولانی مدت، همگی دست به دست هم داده بودند که من احساس غم و شکست عمیقی داشته باشم. البته صحبت های اطرافیان که چرا طبیعی نشد، توان نداشت، از ابتدا هم خودش نمیخواست، بچه شبیه فلانی است و... بیشتر باعث کلافگی و سر درگمی میشد. همه ی این ها باعث شد که منی که عاشق بچه بودم دیگر هیچوقت به بچه آوردن فکر نکنم! تنها کسی که آن روز ها جمله ای گفت و باعث شد کمی آرام شوم. صحبت دوستم بود که وقتی فهمید مادر شده ام گفت:« تا دو ماهگی بچه انتظار نداشته باش همه چیز خوب باشه»، بعد به شوخی گفت:« حتی ممکنه به خودکشی هم فکر کنی!» ... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت واقعا هم همین شد. و تا دو ماهگی روزهای سخت و کسل کننده ای بود. احساس شکست همچنان وجود داشت و کسانی که به دیدن ما می آمدند به جای همدردی و تسکین، سرزنش میکردند که چرا نتوانستی طبیعی زایمان کنی، خودت نخواستی؟! بعد از دو ماهگی یک روز که واقعا حس افسردگی داشتم فاطمه زهرا گریه کرد. و من اصلا توان بغل کردنش را نداشتم. اما چون شدید گریه میکرد او را در آغوش گرفتم ، لطافت و ظرافت بچگانه اش انگار روح تازه ای در من دمید. انگار به سرعت لباسی از غم بیرون بیاوری و لباسی از شادی به تن کنی. کم کم روز ها بهتر شد. ضعف جسمانی کم شد، شیرینی فاطمه زهرا بیشتر شد، کم کم به روتین قبل از بچه دار شدن برگشتم. و علاوه بر روتین های خانه داری ، روتین های جذاب دیگری هم اضاف شد، مثلا کتاب قصه خواندن برای فاطمه زهرا ، شعر خواندن برای او، بازی کردن با او. انگار یک فرشته هر لحظه با تو باشد. اما همچنان نمیتوانستم درس بخوانم و نمیخواستم هم درس بخوانم! تمام توجه و تمرکزم فاطمه زهرا بود و خوب مادری کردن برای او. و با خودم میگفتم تا سه سالگی فاطمه زهرا اصلا سراغ درس نمی روم. بعد از سه سالگی هم اگر شرایط خوب بود و فاطمه زهرا با مهد کنار آمد درس میخوانم. چون در کتاب های روان شناسی خوانده بودم نباید بچه زیر سه سال از مادر جدا شود فقط لحظات اندک، به اندازه دو سه ساعت در روز. فاطمه زهرا هنوز چهار ماهه نشده بود. زندگی کمی سر و سامان گرفت. جسمم هنوز خوب نشده بود اما حال روحی نسبتا خوبی داشتم. تا اینکه یک اتفاق تمام رشته های ذهنم را پاره کرد! ... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت در روز سیزدهم دی ماه 1398 سردار سلیمانی را به شهادت رساندند. و تلخ ترین روز های عمرم شکل گرفت. یک هفته مدام گریه میکردم اصلا توان کارهای معمولی نداشتم. بعد از یک هفته در شوکی عظیم بودم. شوکی که کل کارهای روزانه را مختل کرده بود. فقط فیلم ها و مصاحبه های سردار را میدیدم. بعد از یکی دوماه به روتین زندگی برگشتم اما هنوز هم شوک عمیقی داشتم. تمام معناهای زندگی برایم بی معنا شده بود. هدف از وجودخودم، هدف از درس خواندن، هدف از بچه داری، هدف از تلاش و... همه چیزم زیر سوال رفت. مثل کسی که خواب عمیقی باشد و با آب بسیار سردی بیدارش کنند. یک سال تمام از شوک بیرون نیامدم فقط به سردار فکر میکردم و هدف هایش. خودم و هدف هایم را مرور میکردم و ناراحت بودم. ناراحت بودم چرا همت عالی ندارم. و در جستجوی این بودم که امثال سردار سلیمانی چگونه 40سال همت دارند؟ و پایبند به اهدافشان هستند؟ و ثابت قدم میمانند؟ فیلم های شهید را میدیدم و سعی میکردم چیزی را در آن بیابم که همان چیز باعث شود همت و استقامت از بین نرود. در همان سال 98 کرونا آمد و باعث شد درس ها مجازی شود. من به دلیل اقدام دیر هنگام، نتوانستم ترم دوم همان سال انتخاب واحد کنم اما از سال بعد یعنی ترم اول سال 99 انتخاب واحد کردم و به صورت مجازی مجدد درس خواندن را شروع کردم. ... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت درس خواندن با بچه سختی های خاص خودش را داشت نیازمند این بود که نظم و برنامه ریزی داشته باشم. خواب بچه را تنظیم کنم و ساعت هایی که خواب است مشغول درس خواندن شوم. زمان هایی که بیدار است با او بازی کنم و به کارهای خانه رسیدگی کنم. همین کار را هم انجام میدادم. فاطمه زهرا از صبح تا ساعت 2 بیدار بود. بعد از بازی و غذا خوردن، او را خواب میکردم و مشغول درس خواندن میشدم. گاهی چند ساعت میخوابید و حسابی به درس هایم می رسیدم. گاهی فورا بیدار میشد. گاهی نمیخوابید و... اما با وجود همه ی کم و زیاد ها من ناامید نشدم. اگر روزی از مبحث عقب می افتادم فردا جبران میکردم. اگر جبران نمیشد شب ها کمتر می‌خوابیدم. سعی می کردم در عین حالی که برنامه دارم که فلان روز فلان مقدار از فلان درس را بخوانم. اما انعطاف داشته باشم که اگر روزی نشد باعث ناامیدی من نشود. تقریبا از فیلم های سردار مطالعات جانبی و صحبت با آدم های مهم و عالِم اطرافم از نو تفکراتم را ساختم.جهان بینی ام را عوض کردم. فهمیدم همه انسان ها دارای رنجند. همانطور که قرآن فرموده است: «ای انسان تو همواره در حال رنج شدیدی تا پروردگارت را ملاقات کنی.»* فهمیدم رنج مثبت و منفی داریم و اگر رنج مثبت را انتخاب نکنیم ناچاریم به رنج منفی رو آوریم. فهمیدم شهید سلیمانی هم مثل ما درد داشتند، غم داشتند؛ اما روح قویِ ایشان باعث می شد نایستند و همچنان حرکت کنند. .. ✍🏻مریم زارعی *يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ (سوره انشقاق آیه 6) ✅کلیک بر روی نوشته های آبی رنگ، شما را به مطالب قبلی هدایت می کند. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت من هم سعی میکردم تلاش کنم حرکت کنم اما همیشه خوب نبودم. در طول هفته شاید یکی دو روز طبق برنامه ریزی عمل میکردم. اما بقیه ی روز ها خسته میشدم و رها میکردم. و همین که رها میکردم موجب میشد بیشتر ناامید شوم. اما دوباره با دیدن فیلم های سردار انگیزه میگرفتم و هفته بعد همان یکی دو روز را تلاش میکردم و باز اواسط هفته رها میشد. پیش استادی رفتم و از ایشان پرسیدم:« استقامت ندارم چه کنم؟» فرمود:« ادامه بده همین یک روز یا دو روز خوب است». از پاسخ ایشان ناراحت شدم. چون انتظار داشتم یک قرصی یا شربتی به من بدهند و من بخورم و همت پیدا کنم! سراغ استاد دیگری رفتم و پرسیدم:«چگونه همتمان زیاد شود؟» گفتند:« قرص نیست که بدهم بخورید باید تلاش کنید». باز هم کلافه شدم من میگفتم چگونه تلاش کنم و آنها میگفتند تلاش کن! خب من نمیتوانستم تلاش کنم. خلاصه از همه جا ناامید شدم. اما چون چاره ای نداشتم به همان یکی دو روز در طول هفته اکتفا کردم و بقیه ی روز ها طبق برنامه پیش نمیرفت. کلاس های درس اخلاقم کاملا رها شده بود. یک روز که خیلی ناراحت بودم از اینکه با بچه نمیتوانم به کلاس های درس اخلاق بروم، به استادم پیام دادم و گفتم:« چرا موانع خانم ها این همه زیاد است؟» فرمودند:« چه موانعی؟» گفتم:« همین بچه داری». ایشان گفتند:«مادر واسطه خلقت است. چرا که جان مادر کارخانه ی انسان سازی الهی است». برداشتم از این جمله این بود که فرزند آوری و نگهداری و تربیت فرزند باعث رشد مادر است. و به شدت آرام شدم. بعد از اینکه فاطمه زهرا را از شیر گرفتم. گوشه ای از ذهن و دلم به فرزند دوم فکر میکرد. اما یاد آوری روزهای تلخ بارداری و بعد از زایمان باعث میشد هیچوقت به بچه بعدی فکر نکنم! ... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت دغدغه اون روزها شده بود بچه دوم، آره یا بچه دوم، نه؟ دچار یک دوگانگی شده بودم. از طرفی دوست داشتم فرزند دوم داشته باشم به خاطر نسل شیعه، به خاطر فرمان حضرت آقا، به خاطر کمی جمعیت و حتی به خاطر اینکه دوست داشتم اختلاف سنی دو فرزندم کم باشد. اما ترس داشتم که دوباره بارداری، دوباره ساکن بودن دوباره حال بد، دوباره دوری از درس و... را چگونه تحمل کنم. تقریبا شش ماه هر روز به این مسئله فکر میکردم. بعد از شش ماه تصمیم قاطعانه ای گرفتم. و انتخاب کردم که برای فرزند دوم اقدام کنم . اما در طول بارداری هر اتفاقی افتاد اول فعالیتم را رها نکنم و دوم درسم را رها نکنم. هرچند ویار شدید داشته باشم، هر چند روزهای سخت و کسل کننده ای داشته باشم. هرچند دکتر بگوید فعالیت نکن و استراحت کن. همسرم هم موافق فرزند دوم بودند. چون هم مسئله فرمان حضرت آقا و نسل شیعه مطرح بود.و هم عاشق بچه هستند و معتقدند اختلاف سنی فرزندان باید کم باشد. پس یعنی تصمیم من مهم بود و اینکه من راضی باشم تا سختی ها را تحمل کنم. از جانب ایشان مخالفتی نبود. الحمدلله همان ماه که تصمیم گرفتم خداوند نظر رحمت کرد و من باردار شدم. و بار دیگر العبدیدبر والله یقدر معنا پیدا کرد. ... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت روز های اول که مثل بارداری قبل عالی بود. اما رفته رفته ویار ها سراغم آمد. اما من با آگاهی انتخاب کرده بودم و تصمیم گرفتم که هر اتفاقی بیفتد. کار و درسم را رها نکنم. با خودم عهد کرده بودم خانه نشین نشوم. مدتی گذشت نمیتوانستم آشپزی کنم دوست عزیزمان زحمت غذا پختن را می کشید. اما با خودم میگفتم باشه آشپزی تعطیله اما بقیه ی فعالیت ها نباید تعطیل بشه. در طول بارداری هم همه جا رفتم. حتی کربلا. حتی اتاق عمل! ابتدای بارداری وقتی هنوز به کسی نگفته بودم که باردارم و خودم و همسرم میدانستیم سفر کربلا رفتیم. و عجب سفری بود ان شاءالله روزیتان شود. سه ماهم که پر شد یک شب با درد شدید از خواب بیدار شدم. تا فردا عصر که پزشک خودم در مطب باشد هر جور بود تحمل کردم. بعد از معاینه و سونوگرافی و رجوع به متخصص گوارش متوجه شدیم که کیسه ی صفرا پر از سنگ شده و به خاطر سلامتی خودم مجبورم عمل کنم. متخصص گوارش گفته بود ممکن است (۵۰درصد) بچه از بین برود. اما چاره ای نداریم اگر عمل نکنیم جان مادر در خطر است. اما مواردی داشته ایم که در بارداری عمل صفرا انجام داده اندو برای جنین اتفاقی نیفتاده است. روز های سختی بود اما خواندن و شنیدن شعر پروین اعتصامی آن هم با صدای حضرت آقا باعث میشد سختی ها قابل تحمل شود. هر بلائی کز تو آید، رحمتی است‌ هر که را رنجی دهی، خود راحتی است‌ زان به تاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند تا که با عشق تو پیوندم زنند عمل صفرا اواخر ترم درسی اتفاق افتاد و روز های سختی بود. سه چهار روز بعد از عمل صفرا درد شدیدی داشتم اما به خاطر جنین نمیتوانستم مسکن قوی مصرف کنم. با گریه و بغض روز ها میگذشت بعد از یک هفته همان طور که در بستر بودم شروع کردم به درس خوندن و الحمدلله امتحانات ترم را با نمره های نسبتا خوب قبول شدم. ترم بعد هم شرکت کردم. کلاس ها قبل از عید نوروز مجازی بود و بعد از عید نوروز به صورت حضوری برگزار شد. اینکه همزمان هم درس میخواندم هم بچه دوساله داشتم هم کار میکردم و باردار هم بودم، اصلا کار راحتی نبود. اما من به خودم قول داده بودم تلاش کنم و هر اتفاقی افتاد رها نکنم. خیلی وقت ها دکتر میگفت باید استراحت کنی احتمال زایمان زود رس هست اما من گوشم بدهکار نبود، چرا؟ چون به خودم قول داده بودم تلاش کنم. ... ✍🏻مریم زارعی ✅کلیک بر روی نوشته های آبی رنگ، شما را به مطالب دیگر هدایت می کند. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت من همین موقع بود که با مفهوم پذیرش و ترمیم آشنا شدم. متوجه شدم وقتی انتخابی میکنم. شرایط را هم بپذیرم و اگر زمانی شرایط بد بود و نمیشد تلاش کنم. شرایط را بپذیرم، ناامید نشوم و روز بعد ترمیم کنم. متوجه شدم سردار سلیمانی هم گاهی به خاطر شرایط خسته میشدند اما روز بعد از آن ناامید نمیشده اند و به تلاش خودشان ادامه میدادند. متوجه شدم جهاد سخت است! وقتی حضرت آقا میفرمایند فرزند آوری جهاد هست. من اگر مجاهد هستم باید مثل سردار در موقعیت باشم و بجنگم. نه اینکه اگر روزی شکست خوردم. بگویم خب پس من مجاهد نیستم و رها کنم! ترم درسی در حال تمام شدن بود و من هر روز حالم بدتر میشد. چرا؟ چون باردار بودم حین بارداری عمل صفرا انجام داده بودم و توانم کم شده بود، ۱۵کیلو در بارداری وزن کم کرده بودم و ماه بارداری که بالاتر میرفت سنگین تر میشدم. اما باز هم سر کلاس رفتم. خیلی از روز ها که از خواب بیدار میشدم میگفتم امروز سر کلاس نمیروم اما بعد با خودم میگفتم خب حالا فکر کن امروز نرفتی میخواهی چکاری انجام دهی؟ تا ظهر خوابیدی بعد از آن چه می شود؟ و همین فکر ها باعث میشد حرکت کنم. گاهی آنقدر درد داشتم که وقتی میخواستم از تخت خواب جدا شوم انگار دانه دانه استخوان های بدنم را باید جمع میکردم بعد از سر جایم بلند میشدم. اما این دردها هم مانع حرکت نشدند.چون عهد کرده بودم تا آخر بارداری خانه نشین نشوم. فاطمه زهرا در این مدتی که حضوری سر کلاس میرفتم کنار پدرش بود و مهد نمیرفت و همین برای من قوت قلب بود. تا چند روز قبل از زایمان سر کلاس میرفتم. سعی میکردم بین ترم درس هایم را بخوانم. هر روز حساب کتاب میکردم اگر زایمانم فلان روز باشد به امتحان اولم میرسم یا نمیرسم و... ناگفته نماند همه ی اطرافیانم جز یک نفر(همسرم) میگفتند حالا امتحانت را نده. بعدا بده. چرا میخواهی همه چیز را با هم داشته باشی و... اما من با خودم میگفتم چرا امتحان ندهم؟ مگر میشود این همه تلاش را بدون نتیجه گذاشت؟! به خدا سپردم و از او خواستم که همانطور که کمک کرد و تا آخر بارداری خانه نشین نشدم، کمک کند تا بتوانم همه امتحاناتم را بدهم. یازدهم ماه سزارین کردم و امتحان اولم هفدهم بود! ... ✍🏻مریم زارعی ✅کلیک بر روی نوشته های آبی رنگ، شما را به مطالب دیگر هدایت می کند. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت داخل اتاق عمل علائم حیاتی ام افت کرد و به قول دوستانم یک لحظه «زندگی پس از زندگی » رفتم و آمدم. خون زیادی از دست دادم و چون حالم خیلی بد شد شش ساعت در اتاق ریکاوری بودم. بعد از یک‌روز گفتند باید باز هم بستری باشی اما با امضا و اجازه خودم مرخص شدم. ماده بی حسی خیلی اذیتم کرد. و چند روزی باعث شد از کار بیفتم. روز پنجم زردی زینب بالا رفت و بستری شد. دو شب بالای سرش بودم و روز هفتم امتحان اولم بود. تا زینب از بیمارستان مرخص شد. با اینکه حالم خوب نبود و بخیه داشتم سرجلسه ی امتحان رفتم و امتحان دادم! و ۱۷ گرفتم. شاید بگویید چگونه درس خواندی؟ باید بگویم طول ترم درس خواندم و در بیمارستان یک نگاه کلی به کتاب انداختم. اما نتوانستم خوب بخوانم. توکل کردم و با امید سر جلسه رفتم. مادرم لطف میکردند و از بچه ها نگهداری میکردند. و همسرم زحمت میکشیدند و تا دم سالن امتحانات من را میبردند. من همه امتحاناتم را دادم و الحمدلله قبول شدم. شاید برای شما سوال باشد: که چی؟ خب الان به کجا رسیدید؟ اصلا هدفت از درس خواندن چیست آن هم با این همه سختی؟ باید بگویم اول هدف من مادیات و دنیا نبود و نیست. بعد برای من صِرف درس خواندن و سر کلاس رفتن ملاک نبود. بلکه مهم این بود که به خودم، خودم را ثابت کنم. شاید با وجود سختی ها حال جسمی خوبی نداشتم اما حال روحی خوبی داشتم و همین برای من آورده محسوب میشد. من متوجه شدم اساتیدم راست میگفتند و خودِ تلاش کردن هست که همت را زیاد میکند! با تلاش کردن مداوم آن یک روز در هفته طبق برنامه پیش رفتن، تبدیل شد به سه و یا چهار روز در هفته! باعث شد من از بارداری و زایمان نترسم! و بدانم نوع نگاه من باعث میشود خوب پیش برود یا بد پیش برود. متوجه شدم جسم ضعیف و بیماری موجب نمیشود آدم از حرکت بایستد، البته اگر هدف داشته باشد. و همه ی این ها آورده محسوب میشد. ... ✍🏻 مریم زارعی ✅کلیک بر روی نوشته های آبی رنگ، شما را به مطالب دیگر هدایت می کند. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت همه ی این تجربه ها و تلاش ها، باعث شد خاطره تلخ بارداری اول از ذهنم برود و بارداری برایم جذاب و لذت بخش باشد و به جای اینکه ۹ماه را تحمل کنم تا تمام بشود. ۹ماه تلاش کنم، لذت ببرم و زندگی کنم! بعد از بارداری اول من تا دو سال فکر میکردم دوباره به خودم اجازه بدهم این تجربه را داشته باشم یا نه؟ اما بعد از بارداری دوم به این فکر میکردم چه زمانی بچه سوم؟! البته منظورم این نیست که نابخردانه و زود هنگام به بچه سوم فکر کنم. بلکه منظورم این هست شیرینی تجربه دوم کجا و تلخی تجربه اول کجا؟! ** بعد از به دنیا آمدن فرزند دوم، من تصمیم گرفتم بر خلاف قوانین سخت محل تحصیلم، با بچه سر کلاس بروم و رفتم! البته نگاه ویژه خداوند همکاری اساتید عزیزم و همراهی همسرم باعث شد این توفیق را پیدا کنم. هر روز صبح با دو بچه، کالسکه و کوله پشتی ای پر از وسایل از پتو و بالشت گرفته تا اسباب بازی و کتاب و خودکار راهی حوزه میشدم. دختر اولم دو هفته اول مشتاق مهد بود و راحت می‌رفت و دختر دومم با کالسکه سر کلاس کنارم بود. چون نوزاد بود بیشتر خواب بود و صدا نمیداد. اما بعد از دو هفته دخترم میگفت مهد نمیروم. و خیلی به من سخت میگذشت بررسی کردم و متوجه شدم با او بد رفتاری شده. روزهایی که گریه میکرد کل روزم خراب میشد اما مربی میگفت اولش سخت است بعد درست میشود.همینطور هم شد و سه چهار روز که گذشت دوباره مشتاقانه به مهد میرفت. یکی دو هفته راحت سر کلاس می‌رفتم. بعضی روز ها زینب گریه میکرد و من از کلاس خارج میشدم. خستگی زیاد و تنش های گوناگون باعث شد تصمیم جدیدی بگیرم. بغض گلویم را فشار میداد اما تصمیم گرفتم حذف ترم کنم و مرخصی بگیرم. بعضی ها منتظر بودند رها کنم. بعضی ها سرزنش میکردند که چرا به فکر بچه ها نیستم بعضی ها میگفتند حالا که چه؟ دو سال دیرتر درست را تمام میکنی، اینقدر خودت را اذیت نکن. خلاصه روز های سختی بود. ظهر که به خانه برمیگشتم خیلی خسته بودم میخواستم بخوابم اما باید تازه به بچه ها غذا میدادم به اموراتشان رسیدگی میکردم. با آن ها حرف میزدم. کارهای خانه را انجام میدادم ناهار و شام فردا رو درست میکردم و ... بغض میکردم و گاهی با گریه کارها را انجام میدادم اما رها نکردم. خانواده (خانواده خودم و خانواده همسرم و همسرم)یکی از اساتید و یکی از دوستانم تشویقم میکردند که رها نکنم. بعد از 45روز که با سختی ادامه دادم. انگار خدا گشایش انداخت و سختی ها کمتر شد. تمام نشد ولی قابل تحمل شد. ادامه دادم و خداوند طبق وعده ای که داده است و ان مع العسر یسرا گشایش انجام داد و آسانی آمد. به جرأت میتوانم بگویم خیلی از اتفاقات خوبِ علمی، آشنا شدن با اساتید خوب، آشنا شدن با دوستان و‌جمع های علمیِ خوب همگی به برکت وجود بچه ها بوده است و این تفکر من کنار رفت که با بچه نمیشود درس خواند و نمیشود تلاش کرد! ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میراث مادرانه درست لحظه ای که میخواستم به صحبت های سخنران با توجه گوش فرا دهم یکی از بچه ها به سمت من می آمد و یک وسیله یا خوراکی درخواست میکرد. یا اینکه یک حرفی داشت. این یکی می آمد آن دیگری میرفت، آن یکی می آمد این یکی میرفت. با توجه به یک خوراکی که در کیفم بود و هنوز توسط بچه ها رؤیت نشده بود، دل خوش به این بودم که لااقل به روضه گوش می دهم . اما گوش سپردن به روضه هم قسمتم نشد.حتی سینه زنی هم آنچنان که شایسته بود نصیبم نشد. به شدت ناراحت بودم اما بعد از اندکی فکر کردن. متوجه شدم اگر مادر من از بچگی من را به هیئت نبرده بود، چگونه محبت اهل بیت علیهم السلام را در دل داشتم؟ اصلا اگر در این مجالس بزرگ نشده بودم حب حسین را داشتم؟ اگر مادرم تحمل نکرده بود، اکنون من گریه کن حسین بودم یا نه؟ به ناچار بچه های ما از ما ارثیه هایی نصیبشان می شود. چه بهتر که حب علی و آل علی باشد، قطعا اجر این به ارث گذاشتن اگر بیشتر از روضه نباشد کمتر هم نیست! خداوندا مرا اولاد بسیاری عطا فرما که در راه حسینت لشگری از خون من باشد ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
بغض پنهان در اولین روز های محرم دوستی از من پرسید:« اگر میتوانستی صحنه ای از صحنه های عاشورا را حذف کنی کدام را انتخاب میکردی؟» من شبانه روز فکر کردم تا یک صحنه را انتخاب کنم امانتوانستم یک صحنه را انتخاب کنم . من اگر می‌توانستم صحنه ای از صحنه های عاشورا را حذف کنم، شرمندگی امام حسین علیه السلام بعد از شهادت فرزندان حضرت زینب سلام الله را حذف میکردم. اگر میتوانستم صحنه ای را حذف کنم، رفتن اسب حضرت علی اکبر علیه السلام وسط سپاه دشمن را حذف میکردم. یا به نیزه کشیدن سر علی اصغر علیه السلام را مقابل رباب حذف میکردم. حتی دوست داشتم زدن تیر به مشک عمو‌عباس هم حذف میکردم. ‏' فوَقَفَ العبّاس مُتَحیِّرا ' را حذف میکردم. من با تمام توانم تنهایی امام را وسط قتلگاه حذف میکردم. حتی نمیگذاشتم حضرت زینب سلام الله علیها در تل زینبیه بایستد و نظاره گر باشد. من اضطرار قلب حضرت زینب سلام الله علیها را حذف میکردم. من والشمر جالس علی صدرک را حذف میکردم. من آن آخرین نگاه امام به خیام را حذف میکردم. من نمیگذاشتم اسبان نعل تازه بزنند و بر بدن ها بتازند. حتی چوب خیزران هم حذف میکردم. راستش من اصلا توانایی دیدن تک تک لحظات را ندارم‌.چه بگویم وقتی امام حسن مجتبی علیه السلام فرمودند:«لایوم کیومک یا اباعبدالله» و سیعلم الذین ظلمو أیّ منقلب ینقلبون ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
نسل فتنه خیز ما نسلی هستیم که اگر چه توپ و تانک و ترکش را از نزدیک ندیده ایم ولی روزانه مقابل هجمه هایی از فریب و نیرنگ و فتنه ایستاده ایم. مایی که جنگ را ندیده ایم اما به واسطه ی رسانه های گوناگون، در وسط میدانی هستیم که هر کسی چه عالمِ عامد و چه جاهلِ قاصر و مقصر، از هر گوشه ای متنی و حرفی را منتشر میکند؛ تا ما را در گردباد فتنه ای بیندازد. ما موجی شدن در جبهه ی جنگ را ندیده ایم اما همراه شدن عده ای ازخواص و عوام در موج رسانه ای را به خوبی دیده ایم. ما اگر چه در زمان جنگ تحمیلی نبوده ایم اما در زمان جنگ شناختی در نقطه ی هدف دشمن قرار گرفته ایم مایی که اگر چه در زمان فتنه خیز زمانه ایم اما دلخوشیم به راه و هدفمان و منتظریم به ظهور موعودمان... آری ما نسل جنگ ندیده ایم اما طعم تلخ فتنه را بارها چشیده ایم! پروردگارا، چشمان غم دیده ی ما را به ظهور مولا و صاحب اختیارمان روشن کن! ✍🏻مریم زارعی 🥀 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 همه ی کسانی که تا به حال یک بار سفر اربعین را تجربه کرده اند به خوبی اضطرابِ ناشی از دوباره طلبیده شدن یا نشدن را درک میکنند. من هم مانند همه اضطراب داشتم. از سال پیش که نوزاد سه ماهه داشتم به سفر اربعین امسال فکر میکردم. یک یادداشت در صفحه یادداشت گوشی قرار داده بودم و هر کسی از تجربه سفر خود با بچه نکاتی گفته بود را یادداشت کرده بودم. غیر از آمادگی و اضطراب دعوت شدن برای سفر اربعین، راضی کردن همسر و مادرم دغدغه ی بزرگی بود. که از ابتدای سال 1402به آن فکر میکردم. و دنبال واژه بودم که چگونه به آنها بگویم تا بپذیرند. تقریبا یک ماه قبل از محرم با ترس و لرز البته با اقتدار به مادرم گفتم:«ما اربعین امسال میخوایم بریم!» مادرم فورا با تعجب و مقداری خشم گفت:«با بچه ها؟! تو این گرما؟! دیوانه شدی؟! بچه هایت از شدت گرما از بین میرن،من خودم پارسال که رفتم از گرما داشتم میمردم.» این دفعه با اقتدار بیشتر گفتم:«همینطوری قرار نیست بریم، با تدبیر میریم. وسایل میبریم و... دیگه ما تصمیممون رو گرفتیم نه نیار.» مادرم با یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من نگاه کرد و گفت:«هنوز نمیدونی گرمای اونجا چیه، قم که اینقدر گرمه و تو همش ناراحتی در برابر گرمای اونجا هیچه. اونجا انگار سشوار بزرگی با گرمای زیاد گرفتن توی صورتت، پارسال خیلی ها از گرما مریض شدن و بعضی ها کشته شدن». من دیگه هیچی نگفتم اما اون چیزی که میخواستم اتفاق افتاد؛ شکستن گارد مادرم در برابر نرفتن ما زمان اربعین. هنوز دو سه ماهی فرصت داشتم برای راضی کردنشون. چند روز بعد به همسرم گفتم:« یادته پارسال میخواستی به اربعین بروی قول دادی سال بعد من و بچه ها را میبری؟» با یه لبخند گفت:« آره یادمه ولی بعید میدونم بشه بری خیلی هوا گرمه». من میدونستم اگر قول بده حتما پایبند هست. و با خنده بهش گفتم:« قول دادی دیگه نمیتونی بزنی زیرش». راستش خودم هم کمی نگران گرما بودم ولی عشق و علاقه به این راه و سفر آنقدر زیاد بود که نگرانی چندان به چشم نمی آمد. .. ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 از ابتدای محرم و با شروع شور و شعور حسینی التماسم برای دعوت شدن به اربعین بیشتر میشد. مادرم میگفت:«خیلی گرمه نمی تونید شما که میخواهید هزینه کنید بذارید بعد که هوا خوب شد با کاروان برید. قشنگ هم می تونید زیارت کنید». وسوسه انگیز بود چون خودم هم به خوبی می دانستم اربعین زمان زیارت نیست زمان بیعت کردن و یک سلام دادن و برگشتن است. اما با کاروان راحت میتوانستیم زیارت کنیم. خستگی راه هم کمتر بود. اما باز هم دلم در برابر عقلم پیروز میشد و زیارت اربعین را می خواست. حتی گاهی میگفتم با بچه ها نمی روم و تنهایی می روم اما باز هم نمیتوانستم دختر شیرخواره ام را تنها بگذارم. و فراتر از آن دوست داشتم در این راه قدم بردارند. هر کسی متوجه تصمیمان میشد میگفت نمی توانید هوا گرم است. اگر روزی از گرما شکایت میکردم میگفتند:« پس چگونه میخواهی اربعین بروی؟» و من تنها جوابم این بود به عشق امام حسین علیه السلام تحمل میکنم. شاید در نگاه اول شعار به نظر بیاید اما اگر یک بار طعم زیارت اربعین را چشیده باشید متوجه میشوید شعار نیست. خلاصه اینکه مادرم با وجود اصرار های من چیزی نگفت هر چند ته دلش میترسید اتفاقی برای بچه ها بیفتد. همسرم هم قبول کرد اما باز ترس داشت و میگفت بدون همسفر نمی شود اگر مریض شدیم لااقل کسی کنارمان باشد. پارچه خنک گرفتم برای خودم و دختر ها لباس خنک و مناسب دوختم. طبق گفته های دیگران که تجربه سفر اربعین با کودک زیر شش سال داشتند به جای کالسکه ویلچر اجاره کردیم. یک کوله برای لباس ها برداشتم و یک کوله خوراکی برای بچه ها. چون میدانستم به خاطر حساسیت دخترم و امکان بهانه گیری بچه ها خوراکی لازم است. لیمو ترش پارچه سفید برای خیس کردن و روی سر گذاشتن اسپری آب و‌گلاب وعسل ، کمی داروی گیاهی و مقداری داروی شیمیایی کوله بار ما برای سفر اربعین بود. .. ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 ما از ابتدای شهریور ماه آماده ی رفتن بودیم اما همسفرهایمان خیلی دیر درخواست پاسپورت داده بودند و هنوز نیامده بود. این سه چهار روز که منتظر آماده شدن همسفرهایمان بودیم دوباره وسوسه های صحبت های دیگران به سراغم آمد که الان نروم بگذارم بعدا با کاروان بروم. فکر مریض شدن خودم و بچه ها و خستگی مسیر، این وسوسه را دوچندان میکرد. از طرفی خاطره اربعین های گذشته و درک سفر اربعین مانع از این میشد تا قاطعانه تصمیم به نرفتن بگیرم. هرچند میدانستم سفرهای قبلی برای پنج سال پیش بود، بدون بچه بود و هوا هم خوب بود. نهایتا با خودم گفتم مگر دردانه های من عزیز تر از دردانه های امام حسین علیه السلام هستند؟ یادم به خاطره مادر شهید ابراهیم همت افتاد و مصمم تر از قبل تصمیمم را گرفتم. چون همسفرهایمان دیر آماده شدند ما پنجم شهریور بعد از نماز ظهر حرکت کردیم. در بین راه از قم تا مهران چندین موکب دیدیم ولی فقط کنار یکی دوتای آن ایستادیم و انرژی گرفتیم. از شروع حرکت تا رسیدن به مهران خیلی طول کشید و چون بچه ها عمدتا روی پایم نشسته بودند به شدت خسته بودم و عجیب تر این بود که در این راه ۱۴ساعته ی طولانی حتی یک لحظه هم خوابم نبرد و رنج سفر را بیشتر کرد. اما شوق رسیدن به دیار عشق همچنان قلب های متلاطم ما را متلاطم تر میکرد. تا در شهر مهران جایگاهی برای پارک ماشین ها پیدا کردیم و به مرزمهران(شهید قاسم سلیمانی) رسیدیم وقت نماز صبح شده بود. نماز را خواندیم و از مرز رد شدیم. به محض رد شدن از مرز خورشت لوبیای عراقی نصیبمان شد و نگویم از طعم بهشتی اش. من و همسرم دوست داشتیم ابتدا کاظمین و سامرا برویم ولی همسفرانمان نجف را انتخاب کرده بودند. بنابراین مقصد اول نجف شد. هوا از زمان وارد شدن به شهر مهران گرم شده بود اما آزار دهنده نبود. .. ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 سوار ون عراقی که شدیم کولر روشن کرده بود ولی هنوز حرکت نکرده بودیم چون دونفر از مسافران ون کم بود. یکی از همسفران گفت:« چقدر خوب کولر روشن کرده اگر ایران بود در بین راه هم روشن نمیکرد ما هنوز ایستاده ایم روشن کرده است». دلمان شوق داشت روحمان شاداب بود اما جسممان به شدت خسته بود. ۲۴ساعت بود که نخوابیده بودیم. مسیر سه چهار ساعتی مهران تا نجف را هفت هشت ساعت به علت شلوغی طی کردیم. با اینکه کولر روشن بود اما به خوبی گرمای هوا به چشم می آمد. از ساعت پنج و شش صبح که سوار شدیم تا دو بعد از ظهر که به نجف رسیدیم، غذایی نخورده بودیم. موکب هایی که راننده می ایستاد فقط آب میدادند. شهر نجف که رسیدیم به طرز وحشتناکی گرم بود. به حدی که دخترم گریه میکرد و می گفت:« خیلی گرمه» . تا از ون پیاده شدیم پارچه های سفید را بیرون آوردم و خیس کردم و روی سر هر دو گذاشتم. چندین موکب کنار هم وجود داشت که آب خنک میدادند و آب روی سر زائر ها میریختند. بچه ها آرام شدند و دیگر شکایت گرما نداشتند. اولین اشتباه و فراموشی من نمایان شد. برای خودم و همسرم پارچه سفید یا چفیه نیاورده بودم که گرما زده نشویم. روی سر و صورتمان آب میریختیم اما چادر و روسری مشکی زیاد دردی را درمان نمیکرد. از همه مهم تر اسپری آب و گلاب بود که واقعا نشاط آور بود و حالمان را بهتر میکرد. از قبل تصمیم داشتیم برویم صحن حضرت زهرا سلام الله علیها و آنجا اسکان بگیریم اما از شدت گرما و طولانی بودن مسافت تا حرم مطهر نتوانستیم و همانجا در یک موکب ایرانی برای سه چهار ساعت تا خوب شدن هوا اسکان گرفتیم. غذا نخورده بودیم. فقط آب خورده بودیم. به محض اینکه وارد موکب شدم نان خشک همراهم بود به بچه ها دادم تا حالشان بد نشود. خودم هم کمی خوردم اما نمی توانستم. همه ی این عوامل باعث شد من گرما زده شوم و به شدت حالم بد بود. موکبی که آمده بودیم پرستار داشت. قرصی به من داد ولی گفت باید غذا بخوری. گفتم غذا نداریم الان هم که ساعت غذا دادن موکب ها نیست. بعد از چند دقیقه خودش برایم یک غذا آورد. با گذاشتن اولین لقمه در دهانم حالم بد شد. گفتم کمی بخوابم تا حالم بهتر شود. تا خوابم برد برق رفت.بیدار شدم خادم ها که مشغول باد زدن کودکان بودند. گفتند دو سه ساعت طول میکشد تا برق بیاید. و این بدترین خبر بود. حال بد و بچه کوچکی که گرمش شده، یادم به حرف های مادرم افتاد که میروی و بچه ها را از دست میدهی. خیلی ترسیده بودم. اما یادم آمد به اسارت خانم زینب کبری سلام الله علیها ، به گرمای هوا، به بچه های مصیبت زده و نالان و... قلبم شکسته بود باصدای نسبتا بلند، جوری که همسفرانمان شنیدند. گفتم:« یا امیرالمومنین مهمون نوازی کن،هوامونو داشته باش». پنج دقیقه بعد برق آمد! یکی از همسفران گفت صدایت راشنیدند. شربت خاکشیر و آب لیمو و کمی عسل خوردم و به زور هم که شده بود چند لقمه از غذا خوردم. ساعت شش قرارمان بود که از موکب برویم. بیرون که رفتیم هوا خیلی بهتر شده بود. ... ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 الحمدلله حال بچه ها خوب بود. فقط خودم به علت گرمازدگی حالت تهوع و دلپیچه داشتم. دائما یک لیمو ترش دستم بود که قطره قطره آب لیمو در دهانم میچکاندم. موکب ها از ساعت شش و نیم، هفت غروب شام میدادند. ما هم شام گرفتیم و خوردیم آن هم چه شامی، قیمه ی نجفی، بوی بهشت میداد. البته من خیلی نتوانستم بخورم دو سه قاشق به زور خوردم تا از پا نیفتم. دوست داشتیم نماز مغرب حرم باشیم اما مسیر تا حرم طولانی بود. و نماز اول وقت اولویت داشت. در موکبی نماز خواندیم و سمت حرم حرکت کردیم. بین راه قدم به قدم موکب بود و آب خنک فراوان. بعد از این همه دلتنگی، باورم نمیشد در شهر نجف باشیم. نجف هم خودش دلبر است. هم کوچه پس کوچه هایش دلبر است. و هر چه به حرم نزدیک تر می شوی دلبری هم بیشتر می شود. مقداری راه رفتیم. من حال خوشی نداشتم‌. همسرم یک گاری گرفت تا من را به نزدیک حرم ببرد. سوار گاری شدن برای اولین بار آن هم در نجف تجربه جالبی بود. اما تا حرم نرفت. دو دینار گرفت و یک مسافت کوتاهی رفت. متاسفانه الکی دو دینار دادیم. بعد از آن پیاده رفتیم تا به کوچه های نزدیک حرم رسیدیم. به قول یکی از همسفران، حرم امام رضا علیه السلام آنقدر بزرگ است نزدیک حرم میشوی خبری از بازار نیست حال معنوی ات حفظ می شود. اما اینجا تا تفتیش ورودی حرم، بازار بود. نفس ما هم که افسار گسیخته، بیشتر از آن که حواسش به حرم و مولا باشد به بازار های رنگ رنگی بود. وارد حرم شدیم. زیر عمود ۱۰داخل صحن حرم نشستیم تا بقیه ی همسفران برسند. آن ها کمی از ما عقب تر بودند. وقتی آمدند ابتدا آقایان به زیارت رفتند و مامنتظر بودیم. قبل از اینکه به نجف بیاییم میدانستیم که ضریح مطهر را برای خانم ها بسته اند. خانمی با بغض از من پرسید:« ضریح را بسته‌اند؟» حالش را به خوبی درک کردم و گفتم:« آره ناراحت نباشید. مهم اینه آقا ما رو ببینند». صورتش را گوهر اشک پر کرد. حق هم داشت بعد از سال ها دخیل بستن به این و آن و دعوت شدن به نجف، شهر پدری، حالا مجبور بودیم از دور ببینیم و امید داشته باشیم حضرت ما را ببینند. با چشمی گریان گفت:«او که از ایران هم ما را می دید، من دوست داشتم ضریحش را بغل کنم». همین را گفت و مشغول زیارت خواندنش شد. بعد از آمدن آقایان ما به زیارت رفتیم. دل خوش به دیدن ایوان طلا و گنبد مولا بودیم. اما آن هم در آن زمان به علت شلوغی بسته بود. فقط توانستیم از دور زیارت امین الله بخوانیم. صحن حضرت زهرا سلام الله علیها هم پر شده بود و باز هم ندیدن این صحن و آرزوی دیدنش، بر دل من ماند.با دلی شکسته از حرم خارج شدیم، به باباعلی گفتم:« باباجان ما نه ضریحت را دیدیم نه گنبدت نه ایوان طلایت را، اما تو مارا ببین ، حاجت هایمان را بده و آدممان کن». از حرم خارج شدیم... .. ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 خستگی امانمان را بریده بود. به جز چرت زدن های کوتاه کوتاه که در ون از مرز مهران تا نجف داشتیم، استراحت درستی نکرده بودیم. گفتیم با ون یا موتور برویم اولین عمود بعد تا عمود ۹۸پیاده برویم و موکب ام البنین استراحت کنیم. اما نه ونی بود نه موتوری. دو ساعتی معطل شدیم. ما خانم ها و بچه ها روی صندلی های قدیمیِ فلزی کنار یک موکب نشسته بودیم. آقایان هم دنبال ماشین بودند.خسته تر از آن بودیم که بخواهیم عمود هایی را پیاده برویم. و همسفران هم گفتند نمیتوانیم کل مسیر را پیاده روی کنیم. عمود ۱۰۸۰پیاده شدیم. وارد موکب حضرت معصومه سلام الله علیها که شدیم، خادمی گفت جا نداریم. یکی از بچه ها بغل من بود با حالت زاری و خستگی زیاد گفتم:« خیلی خسته ایم با بچه کوچیک». حال نزار ما رو که دید رفت بین زائر ها جا پیدا کرد. بچه ها را خواباندم. حال خوبی نداشتم. هنوز اثرات گرما زدگی را داشتم. گفتم حمامی بروم شاید بهتر شوم. حمام رفتم لباس هایم را شستم موقع نماز صبح شد نماز را خواندم و خوابیدم. دو ساعت نشده بود خادم ها بیدارمان کردند و گفتند بروید فلان قسمت اینجا جمع می شود. رفتیم آنجا بچه ها خواب بودند. دل درد، حالت تهوع و دل پیچه امانم را بریده بود. خود موکب پزشکِ هلال احمر داشت. رفتم و شرح حال دادم. گفت گرما زده شدی چند قرص و دارو داد. ولی گفت تا ۲۴ساعت نشود حالت بهتر نمیشود. داروها را خوردم یک لیوان چای نبات و دارچین هم خوردم. خوابیدم. قرار بر این بود تا ۶عصر در موکب بمانیم. و بعد که هوا بهتر شود. پیاده روی کنیم. .. ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
پژوهش از بچگی نوشتن را دوست داشتم. تحقیق و پژوهش را از مقطع راهنمایی شناختم و از همان موقع درصدد رسیدن به پژوهش بودم. طبیعتا با گذراندن مقطع دبیرستان و ورود به حوزه علمیه دنبال پژوهش بودم.شوق و انگیزه زیادی داشتم. سال 97 به پژوهشگاه حضرت معصومه سلام الله علیها رفتم و از مسئولی که آنجا بود درخواست عضویت کردم اما گفتند:« شما هنوز ابتدای راهید و سطح دو هستید. ان شاءالله سطح سه که آمدید در خدمتتان هستیم». کمی جا خوردم و پرسیدم:« یعنی کسانی که سطح دو هستند حق ندارند کار پژوهشی انجام دهند؟» گفتند:«آزاد میتونید انجام بدین». گفتم:« فرمی چیزی برای عضویت ندارید؟» با خنده پرونده های پشت سرش را نشان داد وگفت:« اینجا پر از فرم بچه های ترم های اول سطح دو هست که میان اسم مینویسن و بعد دیگه هیچوقت پژوهشگاه نمیان، اولش فکر میکنند میخوان پژوهشگر بشن بعد درس های حوزه هم نمیرسن خوب بخونن.» گفتم حالا شاید من آمدم. خلاصه هر کار کردم نه به من فرم دادند و نه انگیزه و تشویقی که آفرین خودت دغدغه پژوهش داشتی و به اینجا آمدی. ظاهرا امثال من در آن مقطع زیاد بود. یکی دو بار دیگر رفتم و بعد از آن فقط لینک کانال پژوهش در سروش را دادند و این همان حکایت نخود سیاه معروف بود و چیزی عایدمان نشد. بعد از آن با وجود بچه و کرونا ، فرصت نشد که دوباره پیگیر شوم. تا اینکه سال 1400با استاد بزرگواری آشنا شدم. استادی که انگار آمده بود تا بذر پژوهش را در زمین حاصلخیز ما بکارد و نه تنها اکتفا به کاشتن نکرد، که همچنان در کنار ما ایستاده و مراقبت میکند تا بذر پژوهش در وجود ما رشد کند و ثمر دهد. من با دیدن استاد مهرجویی و استاد صالحی و نحوه ی برخوردشان با یک تازه کاری مثل من، یادم به اوایل انقلاب و زمان جنگ می افتد. به امثال فرماندهانی مثل شهید منصور ستاری، شهید تهرانی مقدم که دست جوان ها را گرفتند و به آنها اعتماد کردند. آنها را دیدند و استعداد درونی شان را شکوفا کردند. امیدوارم من هم قدردان این حمایت و توجه آنان باشم و در کنارشان رشد کنم. ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
آه مادرانه درب ماشین یخچالی اش را باز کرد تعدادی کیسه های سفید با سایزهای متوسط درونش بود ابتدا فکر کردم غذای کمکی برای مردم مظلوم فلسطین است. چون در خبرها شنیده بودم آب و غذا و برق را قطع کرده‌اند. استوری بعد را که دیدم متوجه شدم جنازه های کودکان مظلوم فلسطین است. استوری بعد را که با تاری چشم حاصل از اشک،میدیدم کودکی نوپا بود که بی جان او را میان پارچه ی سفیدی می‌گذاشتند. با همان لباس های عروسکی و رنگ رنگی اما خاک و خون آلوده. دستانش را کنارش گذاشت تا کفن او را ببندد متوجه شد لباس زیرش تا خورده. از این لباس های زیر دکمه بود. که من در فصل سرما تن بچه هایم می‌پوشم تا سوز سرما تن نازکشان را نرنجاند. حتما هوای فلسطین هم سرد است که مادر این طفل این لباس را پوشیده است. لباس را پوشیده تا تن نحیف و کوچک فرزندش را چند صباح دیگر در بستر بیماری و تب ناشی از سرما خوردگی نبیند. چه می‌دانست که دستِ خونینِ رژیمِ غاصبِ شکست خورده ی کودک کش،تا چند ساعت دیگر خون او را میریزد! نمیدانم اکنون مادرش زنده است یا نه. اما چه در این دنیا باشد چه در آن دنیا، حتما لحظه ی جان دادن فرزند کوچکش را، دیده است. به این فکر میکنم آن مادر زمانی که دکمه های زیرپوش کودکش را می بست در چه فکری بود؟ ترس و لرز داشت از آشوب و بمب های اطرافش یا سعی میکرد به حکم غریزه مادری اش، طوری وانمود کند که فرزندانش نترسند. من از امروز و از همین لحظه دیگر به صورت عادی دکمه های لباس های فرزندانم را نمی‌بندم. با بستن هر دکمه اشک میشوم و آه. آهی که خبر از نهان جانم دارد. آهی که به وعده ی حقِ پروردگار،گره خورده است و قطعا ظالم را نابود میکند.* از تیر آه مظلوم ظالم امان نیابد صائب تبریزی وَبِئْسَ مَثْوَی الظَّالِمِینَ ✍🏻مریم زارعی *این تصویر را در پیج خبرنگار فلسطینی مشاهده کردم که لحظه به لحظه از اوضاع غزه خبرگزاری میکند. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
مادر از ماشین پیاده میشوم فرزندم را در آغوش میگیرم و دست فرزند دیگرم را گرفته به سمت مهد کودک جامعه الزهرا میبرم. در راه به مادر بودن فکر میکنم به اینکه این همه ی تلاش ها نتیجه اش تربیت می شود یا نه؟! اینکه حاصل مهد آوردن تربیت است یا عدم آن؟! بچه ها را به مربی شان میسپارم و راهی مکان جلسه میشوم. جلسه ی دانش آموختگان جامعه الزهرا، در طول مراسم و مهمانان گرانقدری که دعوت کرده بودند. بیشتر از همه سخنان مادری دل مرا لرزاند، که مادر بودن را عملی به ما نشان داد. مادری خوش رو، اهل معاشرت و باصفا! به محض نشستن در جایگاه گفت:« من اهل همین جا هستم، اهل جامعه الزهرا، همین جا درس خواندم، همین جا مادری کردم، همین جا فرزندم را به مهد آوردم و... » مادری که به قول خودش برای تربیت فرزندانش کار خاصی نکرده بود فقط هر آنچه میخواست بچه هایش انجام دهند خودش انجام داده بود. و به قول حضرت اقا محیط خانه را تربیت کرده بود. مادرِ شهید، حسن مختار زاده! مادری که گفت ۵۰ درصد خودش عمل کرده و ۵۰درصد تربیت را توکل به خدا کرده است. یک لحظه دلم ریخت، با خودم فکر کردم! چند نفر از این بچه هایی که امروز در کنار فرزندان من به مهد می آیند، قرار است فردا روزی فدای اسلام شوند؟! و چند نفر از مادرانی که مثل من فرزندانشان را به اینجا می آورند، قرار است فردا روزی استوار بایستند و خاطرات فرزند آبرومندشان را تعریف کنند!* برای من سخنان کوتاه این مادر، تلنگر بود. که من جای پای شهدا قدم میزنم، اما آیا جای پای آنها قدم میزنم؟؟ فردا روز مادر است و سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی. به راستی تلاقی این دو میخواهد به ما بگوید. اگر در دامان خود فرزندی چون حاج قاسم تربیت کنیم. این روز بر ما مبارک است. بارالها ما و فرزندان ما را با نگاه ویژه ی رحیمیتت تربیت کن! ✍🏻 مریم زارعی *مهد بردن یا نبردن، خیلی بستگی به فرد داره و به اینکه برای چه هدفی بچه رو میاره. و اینکه در ادامه ی روز جبران نبودن مادر میشه یا نه!(ممنونم که نسخه کلی برای همه در نظر نمیگیرید!) https://eitaa.com/az_jan_nevesht
بسم الله الرحمن الرحیم برای او که نه میشناختمش و نه میشناسمش راستش را بخواهی من تو را نمیشناختم فقط اسمت را شنیده بودم گاهی هم رسمت را؛ صبح روزی که فهمیدم شهید شده ای تا ظهر گریه کردم... در دلم آشوبی بود از جنس رنج از جنس غم از جنس حسرت رنج نشناختن غم ندیدن حسرت نداشتن من در رسانه ها دنبال تو میگشتم دنبال کسی که بعد از شهادتش آتش به دلم انداخته بود؛ آتشی بس گداخته... چند روز اول که فقط به دنبال تکذیب بودم. تکذیب شهادتت... اگر بگویم بعد از چند ماه باور کردم دروغ گفته ام... من هنوز هم وقتی عکست را میبینم می گویم خدا حفظت کند... می گویند یک سال از نبودنت گذشته... ولی من هنوز هم رنج دارم.رنج نشناختنت من هنوز در رسانه ها دنبال تو میگردم یک سال است میخواستم از تو بنویسم ولی نمیشد نوشتن راه و رسم دارد و چه سخت است وقتی نتوانی غوغای دلت را به جان واژه ها بیندازی... صد ها نفر هم برای ما از ظهور میگفتندو کار برای ظهور، آنقدر اثر گذار و عملیاتی محور نبود؛ که شهادت تو بود سردارم من امروز خوشحالم از شهادتت نه چون آرزویت بود... نه چون استجابت تمام دعاهایت بود... نه چون انتظار شیرینت بود... نه چون گوارای وجودت بود... نه چون لایقش بودی... چون اگر شهید نشده بودی غوغای درونت به جان ما نمی افتاد من از روزی که تو شهید شده ای بیدار شده ام تو در کالبد این تن فقط میتوانستی اطرافیانت را بسازی فقط میتوانستی عمو قاسم بچه های شهدا باشی و برای آنها پدری کنی اما با شهادتت وسعت پیدا کردی وسعتی به اندازه ی قلب تمام ما تو هنوز هم هستی با قدرت تر و اثر گذار تر تو اکنون نه تنها عمو قاسم بچه های شهدا که عمو قاسم همه ی مایی... با همان عطوفت و مهربانی و پدرانگی... من امروز با اینکه نمیشناسمت در دلم سالهاست میشناسمت... فرماندهی کن بر این دل جامانده ی ما عمو قاسم شهیدم... ✍🏻مریم زارعی *این متن رو اولین سالگرد سردار نوشتم https://eitaa.com/az_jan_nevesht