eitaa logo
برش‌ ها
414 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
499 ویدیو
38 فایل
به نام خدای شهیدان اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته،کاربردی، و به استناد کتابهای چاپ شده روایت می کنیم تا بتوان آن را با دل زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
برش‌ ها
#شهید_کاظم_نجفی_رستگار
کاظم همیشه امید و انگیزه می داد. ماه رمضان بود و می خواستیم برای دیدار خانواده هامان راهی تهران شویم. آن روز می خواستم غذای خوبی تحویل کاظم دهم. دستور بشقابی را از خواهرم اعظم شنیده بودم. طبق همان دستور، پختم. وقتی نگاه کردم، وار رفته بود، با دیدن این صحنه من هم وا رفتم و شروع کردم به گریه کردن. آن قدر حال خراب بودم که آمدن کاظم را متوجه نشدم. وقتی فهمید برای چه ناراحتم، خنده اش گرفته بود. مرا برد حیاط. نشستیم. زل زد توی صورتم و اشکم را پاک کرد. خانم به این کدبانویی! هر وقت می آیم چای و میوه اش به راه است. غذایش آماده و خانه تر و تمیز… . کلی دل داری ام داد و آرامم کرد. اگر تو از غذاهای ما خبر داشتی که فقط می خوریم تا زخم معده نگیریم، آن وقت قدر غذاهای خودت را می فهمیدی. دوباره می خواستم بروم آشپزخانه، نمی گذاشت. به شوخی می گفت: نوکرتم! تو فقط بنشین. الان می روی می بینی کته ات هم خمیر شده، باز هم بالای جنازه اش گریه می کنی. وقتی رفتم سر غذا با کمال ناباوری دیدم کباب ها به هم چسبیده اند و صدای خنده ام بلند شد. در سیره شهدا راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵ ؛ صفحات ۸۴-۸۱. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
برش‌ ها
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
عبد الحمید در نوجوانی هم زیست بود. شلوار پوشیدنش هم خلاف مُد آن زمان بود. سعی می کرد طوری زندگی کند که رنج را از یاد نبرد. خیار شده بود. دانه ای پنج قران. عبد الحمید یک خیار را برداشت و چهار تکه کرد و به هر کس یک تکه داد. می گفت: درست نیست ما خیار دانه ای پنج قرآن بخوریم و عده ای نداشته باشند. کتاب ، نویسنده: محمد مهدی خالقی و مریم قربان زاده، ناشر: دفتر نشر معارف، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۶؛ صفحه ۲۳. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
برش‌ ها
#شهید_سید_اسدالله_مدنی
در یک تابستان قصد داشتم از نجف به آذر شهر برای بروم. یکی از افرادی که حضورم در آذر شهر را مانعی برای خود می دید، پشت سرم زیادی درست کرده بود. رفتم حضرت امیر (ع) و از ایشان کمک خواستم. وقتی هم که به ایران برگشتم به زیارت (ع) رفته و از حضرتش خواستم این مشکل حل شود به شرطی که در نیفتم. ورودی آذر شهر، افرادی زیادی با قربانی به استقبالم آمده بودند. همراه شان به مسجدی رفتم و نماز خواندم. پس از نماز آن فرد مخالف گفت: اگر رفتی، از مردم بپرس اگر من آدم بدی بودم چرا پشت سرم نماز خواندید و اگر خوب بودم چرا پشت سرم شایعه ساختید. وقتی روی منبر قرار گرفتم هر چه فکر کردم، دیدم طرح این موضوع باعث بی کردن همان فرد خواهد بود. در دل گفتم یا امام رضا (ع) قرار مان حل مسئله بدون گناه بود. بدون اینکه سخنرانی کنم از منبر پایین آمدم. راوی: شهید مدنی کتاب سید اسد الله؛ خاطراتی از شهید سید اسد الله مدنی، نویسنده: علی اکبری مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: اول – ۱۳۹۳؛ صفحه ۱۱-۱۳. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_سید_حسن_معصوم_علی_شاهی_امامی
برش‌ ها
#شهید_سید_حسن_معصوم_علی_شاهی_امامی
سید حسن شجاع بود و لاور و ذخیره روزهای سخت عملیات. اصرار داشت از اول عملیات باشد. زیر بار نمی رفتیم. آمد اتاق فرماندهی آن قدر گریه کرد و به پایم افتاد تا قبول کردم. سر نیزه اش را در آورد. می گفت: می خواهم با این سر نیزه پهلوی نامردانی که را دریدند، بدرم». صبح زود وقتی رفتم آن طرف اروند، پیکر ش افتاده بود داخل کانال. شال سبزش همراهش بود و غلاف سرنیزه اش؛ اما از سر نیزه خبری نبود. (س) راوی: سردار مرتضی قربانی؛ فرمانده وقت لشکر ۲۵ کربلا کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره ۷۱ . @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
برش‌ ها
#شهید_سید_مجتبی_نواب_صفوی
مادر سید مجتبی بیماری سختی گرفته بود. به همین خاطر سید را به دایه ای دادند و قرار شد هفته ای یک بار او را به دیدن مادرش بیاورد. دایه سه شب بود که یک خواب را می دید: صدای گریه سید می آمد. تا وارد اتاق شدم که آرامش کنم، دیدم خانمی سید مجتبی را بغل کرده و دو خانم همراه او هستند. گفتم: خانم! بچه را به من بدهید تا آرامش کنم. من دایه اویم. یکی از خانم ها با نارحتی نگاهم کرد و گفت: تو نباید بچه ما را نگه داری! زود او را به مادرش برگردان. سید را پیش مادرش بردم و گفتم: ظاهرا سید مجتبی راضی نیستند که بچه پیش من بماند. از همان اول هوایش را داشتند. (س) کتاب سید مجتبی نواب صفوی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی، نویسنده: ارمیا آدینه، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم- ۱۳۹۰؛ صفحه ۸. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
برش‌ ها
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
حسن سرش درد می کرد برای کارهای خیر. اگر دوستانش در کاری فرو می ماندند، به حسن مراجعه می کردند. یک ماشین پی کی داشت. یک باره نمی دانم چه بلایی سرش آمد. بعد از شهادتش فهمیدیم آن را فروخته هزینه همسر یکی از دوستانش کرده. راوی: مهدی قاسمی دانا؛ برادر شهید مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۶۱. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
برش‌ ها
#شهید_سیدمحمدعلی_رحیمی
علی همیشه سرش در لاک خودش بود. یا می کرد و یا بود. قبل از انقلاب کاخ جوانان را اداره می کرد که بعد از انقلاب به “کانون اسلامی مبین” تغییر نام داد. “امامت” را هم منتشر می کرد. مدتی برادرانم از هر گونه فعالیت کانون منعم کردند. توسط یکی از دوستانم پیامی به علی فرستادم که دیگر قادر به همکاری با انجمن نیستم. او هم یادداشت کوتاهی برایم فرستاده بود: “انقلاب ما به این فعالیت ها احتیاج دارد و اگر این فعالیت های فرهنگی نباشد، پایدار نمی ماند.“ گویا می خواست اتمام حجت کند. این شد که بیشتر از دو سه ماه نتوانستم از فعالیت های انجمن دور بمانم. راوی: مریم قاسمی زهد؛ همسر شهید کتاب رسول مولتان؛روایتی از زندگی سردار فرهنگی شهید سید محمد علی رحیمی، نویسنده: زینب عرفانیان، ناشر: سوره مهر، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه ۲۲ و ۲۳. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_عبدالحسین_خبری