#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_بیستوپنج
_:پس چرا تو این پنج ماه نیومده خونمون ؟؟چون روسیاهه. چون میدونه بی غیرته ..تو که نمیخوای دوباره به یکی مثل حبیب تکیه بدم؟؟
مادرم بهت زده بلندشد،دستهاشو محکم رو هم زد و گفت _:حالا جواب خواهرمو چی بدم؟؟حالا چه خاکی به سرم بریزم ..
داشتم غصه خوردن مادرمو نظاره میکردم که یهو درمون به صدا دراومد.
_:من باز میکنم حتما کتایون ( زن همسایه) برامون ماست آورده. ..برو خونه مامان. .به خواهرتم بگو پسرش بی غیرته دختر بهش نمیدی. .همین !
اینو گفتم و رفتم درو باز کنم که ...
رفتم درو باز کنم که با دیدن کسی که پشت در ظاهر شد چندلحظه انگار خون به مغرم نرسید. خشکم زد نه نفس میکشیدم نه پلک میزدم فقط خیره بودم به اینکه آیا کسی که الان جلوی من وایساده همون کسی هست که شب و روز بهش فکر میکنم ؟عطر مخصوصش من و به باور رسوند ...آره خودشه. .به خودم نهیب میزدم،باور کن شراره ..باور کن. با صدای گرمش هوش و حواس پرت شدم برگشت _:جواب سلام ...سلامه! نه نگاه کردن!
هول شدم. بریده بریده گفتم_:سلام.
_:ترسیدی ؟؟
_:نههه. .نهه. .نترسیدم فقط تعجب کردم
_:پدر منزل تشریف دارن ؟
_:بلههه ..بلههه ..
صدای مادرم تو کل حیاط پیچید_:کیه شراره ؟
نمیدونستم چی بگم..
برگشتم و گفتم _:یه آقاییه. .با پدر کار داره.
_:بگووو منتظر باشه الان میگم بیاد.
حیاطمون نزدیک دو متر دالان داشت و بعد از اون دالان وارد حیاط خونه میشیدیم ..برای همین مادرم نمیتونست مارو بینه، دوباره با صدای بلندی گفت_:پس چرا نمیای دختر
_:شما مهمون رو تعارف نمیکنید منزل ؟ همین جا بمونم ..
بهت زده و سردرگم گفتم ..
_:آخه ..آخه ..
_:آخه اینکه مهمون نواز نیستین دیگه ..
از شرم سرخ شدم. شاپور با صدای بلندی خندید_:بروو به پدرت بگو شاپور اومده ولی من با پدرت کار ندارم. .با خودت کار دارم. .
دستمومتعجب رو سینم گذاشتم _با من ؟
_:بله ...با خود خود شما بانوی گرانقدر!
دیگه نتونستم بیشتر ازاون تاب بیارم سرمو انداختم پایین و به سرعت رفتم سمت خونه ...
با عجله پله هارو دویدم بالا، مادرم نگران گفت_:چیه شراره چته ...
بدون اینکه جواب مادرمو بگم رفتم اتاقی که پدرم کنار بخاری نفتی نشسته بود و خرمالو میخورد. .
_:بابا ؟؟
از لحن صدا زدنم خوف کرد.
_:چیه بابا جان. ؟ مامان مگه نگفت جلوی در باهات کار دارن.
_:چرا گفت. .الان بلندمیشم. .
_:بابا؟؟
_:چیه شراره چته ؟
_شااا پور. .شاپور اومده ؟
پدرم خرمالوی تو دستشو پرت کرد تو ظرف ..
با عجله بلندشد، دستشو به شلوارش کشید_:من فکر کردم طلبکار مه ...الان. الان میرم ..
_:یعنی چیکارت داره ؟
_:خیره ان شالله. .
بابام سریع رفت پایین و منم دلواپس رفتم رو پله ها نشستم. .دل تو دلم نبود .
مادرم اومد پیشم ..
_:شراره، اونی که با پدرت کار داره کیه ؟ چرا بهم ریختی ؟ میشناسیش .
خیره شدم تو چشمهای مادرم _:همون پسری که اون شب منو از دست بابک و حبیب نجات دادو آبرومو حفظ کرد ....کسی که زندگیمو بهش مدیونم ....
مادرم چشمهاش گرد شد. _:خب چرا زودتر نگفتی ؟ تعارفش میکردی داخل
مادرم تا اینو گفت، صدای یا الله پدرم پیچید تو حیاط...باورم نشد. شاپور و پدرم داشتن می اومدن داخل خونه !
مادرم سر خواهرام و برادرم داد زد.پ_:بلند شید بریدبخوابید مهمون داره میاد صداتونم در نیاد. همگی سریع بلند شدن و بی هیچ حرفی رفتن بخوابن. .
_:شراره. تو برو زیر سماورو زیاد کن آب جوش اومده بود ،کم کردم زیرشو تا یه غل خورد چایی دم کن، هل بندازی یادت نره. .
مادرم دستاچه چادرشو که عادت داشت دور کمرش بینده باز کردانداخت رو سرشو رفت پیشواز شاپور.
_:بفرمایید،بفرمایید قدم رنجه فرمودید...خونمون رو منور کردید
صدای شاپور رو که شنیدم گفت ..نفرمایید خواهش میکنم ...زحمت دادم حالمو منقلب کرد با عجله خودمو رسوندم به آشپزخونه ..دستهام داشت میلرزید. استکان هارو توی سینی چیدم. قندان رو گذاشتم،چایی رو میخواستم دم کنم که مادرم با صورت گل انداخته اومد آشپزخونه_:هزار الله اکبر عجب جوون رعناییه! شبیه آدم حسابی هاس،خدا به مادرش ببخشه چقدر زیبارو هست ..زود باش زود باش انار وانگور آماده کن ببریم. .تا چایی دم بکشه حداقل با میوه پذیرایی کنیم !
_:چشمم ..چشم ...
با همون دستهای لرزانم میوه هارو طرف مادرم گرفتم _:بفرما. ..
_:من ؟
_: تو ببر ...یه خودی نشون بده. از خجالت آب شدم..
_:مامان. حتما با ..بابا کار داره
_:هرکاری داشته باشه یه نظر دیدن تو نه وقت اونو میگیره نه تورو. ..شراره دل از این پسر ببری تلافی همه اتفاق های تلخ در میاد. ..نفسمو عمیق بیرون دادم ،ظرف میوه رو برداشتم. .
_:چشم هرچی شما بگی !
مادرم زد رو شونم ..خندیدو گفت _:چقدم که خودت بی میل بودی !!!
گونه هام قرمز شد و از شرم داغ شدم..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_بیستوشش
دیگه از شرم مادرمونگاه نکردم سرمو پایین انداختمو رفتم پیش مهمون ها. .قلبم تو دهنم داشت میزد.
تا وارد اتاق مهمان شدم. صدای گفتگوی پدرم و شاپور قطع شد. مضطرب ظرف میوه رو گذاشتم پیششون ..بدون اینکه
سرمو بالا بگیرم گفتم _:بفرمایید.
برگشتم برم که پدرم گفت ..
_:بشین شراره، آقا شاپور با تو کار داره نه من ...بشین بابا. ...
وای خدای من، انگار افتادم وسط کوره آتیش. .داشتم میمردم. از اضطراب از بی قراری شایدم از عاشقی !! کمی دورتر نشستم. سربه زیر...جمع و جور. .با حیا!
خیره شدم به گلهای قالی ..صدای پدرم مثل پتک خورد تو سرم.
_:شراره ...آقا شاپور میخوادت ،اومده خواستگاری،ولی میگه کمی شرایطش فرق داره خواست که پیش خودت بازگو کنه. ..
اون لحظه مادرممم اومد کنارم نشست. حس کردم قوت قلب گرفتم. .تمام تنم شد عرق سرد! سرم باز پایین بود.
_:خب آقا شاپور مادرشم اومد، بفرمایید ما میشنویم. .
تمام وجودم شد گوش ! تمام حواسمو جمع کردم. .دل بی قرارم منتظر بود که شاپور لب باز کنه. .چقدر طولانی بود برام اون چند لحظه مکثی که کرد ...بلاخره صداش تو گوشم طنین انداخت. .
_:خب ..ادب و رسم حکم میکرد من با خانواده تشریف بیارم ! ولی خب مادرم پاهاش خیلی درد میکنه. .از پس کارای خودشم بزور بر میاد. از طرفی سر اون ماجرا با برادرم بحثمون شد و به خاطر اختلاف خونوادگی که پیش اومد،من با خانواده کمی قطع رابطه کردم. برای همین تنهایی مصدع اوقاتتون شدم. .آدم وقیحی نیستم ولی مجبورم خودم برای خودم خواستگاری کنم پس جسارت میکنم و میگم که شراره خانوم من شمارو میخوام ! خیلی هم میخوام. اون شبی که دیدمت ..حیا و نجابتت منو اسیر کرد ! ندیدم به عمرم چشمهایی مثل تو که پر باشه از شرم و حیا ! من اون شب شیفته شما شدم. ...فکر کردم خب شاید لحظه ای خوشم اومده چند روز بگذره فراموش میکنم ولی نشد ! نه تنها فراموش نکردم بلکه روزبه روز بی قرار تر شدم. تا اینکه امروز دیگه گفتم میرم دل و به دریا میزنم ..یا جواب بله میگرم ..یا ...باید بله بگیرم ..
خودش خندید، پدرمم خندید.
_:اینو گفتم تا بدونید من امشب فقط برای گرفتن بله اومدم. ..خب حالا می خوام شما برام حرف بزنید،جوابتون چیه؟
دستهامو محکم بهم مالیدم. .نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزانی گفتم _:من یه بار شکست خوردم طاقت شکست دوم رو ندارم اجازه بدید بیشتر همدیگرو بشناییم ..اجازه بدید زمان شمارو به من ثابت کنه و منو به شما.
مادرم سرشو زیر گوشم خم کرد_:جیز جیگر بگیری دختر بگو بله خلاص کن همه رو.
پدرم با یه تک سرفه صداشو صاف کردو گفت _:دخترم زیاد بیراه هم نمیگه. .عجله ای که نداریم. ..اجازه بدید بیشتر همدیگرو بشناسیم. خانواده ها باهم معاشرت کنن تا بلایی که سرمون اومد دوباره بلا نسبت پاگیرمون نشه به ماهم حق بدید.
مادرم یه تکونی به خودش داد و گفت _:اتفاقا عجله داریم. شراره امشب تکلیفش مشخص بشه من حداقل یه جوابی دارم به خواهرم بگم فرداشب، وگرنه با چه بهانه ای بهش بگم بهت دختر نمیدم ..
با شنیدن این حرف مادرم شاپور نگران گفت_:ببخشید قضیه چیه ؟
مادرم بادی تو گلو انداخت و گفت_:خواهرم برای پسرش قراره فرداشب بیاد خواستگاری که شراره پیش پای شما بهم گفت نمیخواد زن پسر خالش بشه. منم موندم چی بگم به خواهرم ..روم نمیشه بگم دختر بهت نمیدم. .
پدرم غرید_:تو روت نمیشه من روم میشه ! چون تو روت نمیشه باید دخترمو مجبور کنم به چیزی که دلش بهش رضا نیست ؟ بهشون بگوو پدرش فعلا نمیخواد شراره ازدواج کنه. .همین. .
_:چی بگم والا میگم ولی خواهرمو که میشناسی...
شاپور روبه من گفت_:این پسر خالت همون پسره هست که اون شب از بی عرضگیش فرار کرد.
سرمو به نشونه آره پایین آوردم.
شاپور تمسخر آمیز خندید وگفت._:اون که عرضه نداشت یه شب از تو مراقبت کنه چطور ادعا میکنه میتونه خوشبختت کنه..
بلند شد_:خب...هروقت فکر کردید منو بیشتر شناختید و خیالتون راحت شد دوباره مزاحم میشم..
طرز حرف زدنش جوری بود که پدرم متوجه شد ناراحت شده، پدرمم بلافاصله بلندشد_:شاپور خان شما به دل نگیر. بابک برادرتون به هرحال شغلش جوریه در هر خونه ای رو بزنید همین حرفهارو میشنوید_:من گفته بودم با بابک ربطی بهم نداریم!الانم میگم، کار من،زندگی من و خانوادم از بابک جداست.مادرم اهل نماز وقرانه حتی اجازه نمیده بابک پاشو تو خونمون بزاره ..ولی بله شماهم حق دارید ...اصلا حق دارید به من نه بگید و به اقوامتون بله بگید...
_:باشه. .من جوابم بله هست ...
همه یهو برگشتن سمت من ..
اصلا خودمم نمیدونستم با چه جسارتی این حرفو زدم..ولی من بهش گفتم بله..پدرم متعجب از حرفی که زدم گفت _:شراره دخترم ..بهتره عجولانه تصمیم نگیری !
مادرم لبخندی زد_:مرد،بگو مبارکه ! دخترم شش ماه وقت داشته بهش فکر کنه. .
منگ سرمو بالا گرفتم !
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_بیستوهفت
_:من جوابم بله هست ! ولی فعلا زمان میخوام خودمو پیدا کنم. .من هنوز کابوس میبینم،من هنوز تلخی روزهای گذشته زیر دندونمه !
شاپور لبخندی زد_:یک ماه خوبه ؟؟
لبهام کش اومد _:عالیه!
_:من یک ماه دیگه مزاحم میشم ! اینبار با هدایایی در خور و شان دختر شما ..امری اگه نیست مرخص بشم ؟
_:منزل مادرتون نزدیکه؟ اگه دوره ما مهمانخانه ای داریم میتونیم در خدمت باشیم
_:دور که هست ولی ماشین هم هست ! ان شالله وصلت که کنیم بیشتر مزاحم میشم ..
_:ای آقا نفرمایید مراحمید...
شاپور دستشو سمت پدرم گرفت. .پدرمم دستشو به گرمی فشرد وهمقدم شدن تا شاپور رو راهی کنه!
پدرم و شاپور که رفتن. .مادرم سری متاسف تکون داد_:این ادا و اصول ها چیه ! ؟ یارو از وجناتش همه چیز هویداس! آدم حسابی ..بررو رو دار ..مال و منال هم که داره. ..دیگه چی میخواستی. .
اشکم از گوشه چشمم بارید. .
_:صداقت. ..زخم نخوردی مادر که بفهمی مردی که سرشو باهات رو یه بالش میزاره وقتی بهت دروغ میگه چطور جیگر آدم آتیش میگیره،من دوماه زن مردی بودم که شب و روز فکر میکردم عاشقمه ..دوستم داره...ولی اون تو چشمهام نگام کردو گفت عاشق یکی دیگس ...
مادرم بغلم کرد ..
_:تصدق سرت،اینارو نگفتم که گریه کنی. _:میخوام از همه جیک و پوکش سر در بیارم. .میترسم عشرو نشری با برادرش بابک داشته باشه ....
مادرم آهی کشید _:فردا شب رو چیکار کنم عزیز مادر ؟ خواهرم فتنه به پا میکنه بهش نه بگیم. ..
_:خب بهش نه نمیگیم ....
مادرم چشمهاش دوتا شد_:یعنی چی شراره؟ هیچ میفهمی چی میگی..
لبخندی زدم_:قربونت برم حالیمه ،یعنی اینکه فردا شب بهشون نمیگم نه ،میگی شراره حالش خوب نیست..نمیتونه فعلا تصمیم بگیره بمونه برای چند روز دیگه..همینجوری لفتش میدیم تا اینکه خبر ازدواج منو شاپور رو بشنون
مادرم دستهاشو بهم مالید._:به هر حال یه جنگی با خالت در پیش داریم !
شونه ای بالا انداختمو خواستم برم تو اتاق بخوابم که پدرم اومد ..خوشحال بنظر میرسید. .
_:رفت ؟
-:آره رفت.ولی دخترم لازم نیست زیاد کشش بدی موجه بود و متشخص!
_:برای مادر توضیح دادم علت رو !
_:صلاح مملکت خویش را خسروان دانند!
برای همدیگه لبخندی زدیم و راهی اتاق برای خواب شدم،خیلی حس خوبی داشتم ....پمدام خودم رو کنار شاپور تصور میکردم و قند تو دلم آب میشد تمام دخترای فامیل رو کنارشوهراشون مجسم میکردم و میدیم شاپور یه سرو گردن از همه اونا بالاتره ،وای اگه زن شاپور بشم ..صورت خالم دیدنی میشه ! با همین خیال های کودکانه ولی شیرینم چشم هام رو هم گذاشتم .فردا صبح بعد صبحانه مادرم مثل همیشه همه مارو به صف کرد و کارهای روزانه رو حوالمون کرد.باید تا غروب همه کارهارو تموم کرده باشیم و برای مهمانی شب آماده بشیم ! تندو تند مشغول انجام کارها شدیم. .تا اینکه ساعت نزذیک پنج بعد از ظهر بود که یهو خبر اومد ابراهیم تصادف کرده،بلوایی به پا شد. مادرم چنگی به صورت زد وگفت ای وای از طعنه های خواهرم، دیدی چه خاکی به سرم شد. حالا یک عمر قراره بگه اسم دخترت نحسه تا میخواستیم بیایم خواستگاری پسرم تصادف کرد،منم چادر موبرداشتم. نمیدونم چرا نگرانش شده بودم_:الان وقت این حرفها نیست بریم مادر،بریم.
همه اهل کوچه داشتن سمت خونه خالم میرفتن. اون وقتها خیلی همسایه ها نگران هم میشدن و بیشتر جویای حال هم بودن..
بلاخره این راه نه چندان طولانی تموم شد تا پیچیدیم سر کوچشون انگار سنگ به ساق پاهام بسته شد. پاهام بزور همراهیم میکردن ..اصلا نمیدونستم اومدنم اشتباهه یانه.با خودم داشتم کلنجار میرفتم. که پا گذاشتم تو حیاط خونه خاله. خالم داشت جیغ و داد میکرد و مدام از حال میرفت...
مادرم خودشو به خالم رسوند ،با دیدنش بی هوا گریم گرفت. چقدر درمونده بود،چقدر بی تاب بود، تا برگشت منو دید،یهو کل کشید همه زدن زیر گریه.
_: عروسم اومده. قرار بود امشب ابراهیم بره عروس بیاره ،مردم ..پسرم قرار بود داماد بشه. نه اینکه بره زیر چرخ ماشین
صدای گریه و شیون بلندشد. مادرم با گریه گفت_:حالش چطوره ؟ الان کجاست؟
خالم آهی کشید محکم کوبید رو زانوهاشو گفت. _:بچم رو تخت بیمارستانه میگن اتاق عمله ..یه راننده از خدا بی خبر بهش زده. ...
مادرم آبی که دختر خالم آورده بود رو گرفت و به زور به خورد خالم داد و گفت
_:خدا بزرگه خواهر ان شالله صحیح و سالم از اتاق عمل میاد بیرون،توکلت به خدا باشه. .
خالم یهو دستمو گرفت. با گریه گفت
_:شراره بیا بریم پیشش. تو رو ببینه حالش خوب میشه، بچم بی تاب تو بود! خدا منو ببخشه که در حق جفتتون بد کردم ! بچم از دو سال پیش میگفت خاطر خواه شراره شده ولی من میگفتم نهه که نه، اگه من لج نمیکردم، اگه حرف مردم برام مهم نبود ..الان نه
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_بیستوهشت
ابراهیم زندگیش اینجوری میشد نه شراره! الان سر خونه زندگیشون بودن.
ولی ، ولی حالاهم که دیر نشده. ..بچم تا از تخت بیمارستان بلند بشه، من براشون عروسی میگیرم بیا و ببین..
مادرم نگاهی بهم کرد،هردومون اشک میریختیم، اون لحظه باید خیلی آدم پست وقیحی بودم که برمیگشتم و به مادری ناامید میگفتم من پسرتو نمیخوام ! نه من نمیتونستم همچین حرفی بزنم.!
اون روز بسختی خالمو آروم کردیم ..نزاشت من برگردم گفت به تو که نگاه میکنم آروم میشم فکر میکنم ابراهیم بزودی حالش خوب میشه و برمیگرده ! مجبورشدم شب اونجا بمونم حال و هوای خونشون ماتم سرا بود! دلگیر ..فققط گریه و گریه!! حتی وقتی شوهر خالم اومد و گفت عملش خوب بوده باز بیشتر گریه و زاری کردن خالم میخواست شبونه بره بیمارستان چون راهش دور بود شوهر خالم اجازه نداد و گفت فردا ظهر میریم ! خالم خوشحال نگاهی بهم کرد و گفت برو زود بخواب فردا بریم پیش ابراهیم !
چشمی از سر ناچاری گفتمو رفتم کنار دختر خالم بخوابم. .سرشو زیر پتو کرده بود و با حالت خفه ای گریه میکرد ! خیلی دلم میسوخت خوب که فکر میکردم میدیدم من دل جواب نه گفتن به اینارو ندارم. پس باید چیکار میکردم. دلم در گرو شاپور بود. بهش وعده داده بودم ..ولی حالا بااین دل بی تاب خالم و دختر خاله هام مردد شده بودم. .
مستاصل و درمونده داشتم میخوابیدم که که دختر خالم گفت _:هرشب از تو برام میگفت، آخه کنار من میخوابید. ..دقیقا همین جایی که الان تو خوابیدی ! بهم میگفت پنج تا بچه میارین ..اسم هاشونم میگفت ! میگفت میزارم شراره درس بخونه بشه خانوم معلم...بچه هامو خوب تربیت کنه. .شراره برادرم آرزوهاداشت ..نمیخوام آرزو به دل بمونه ...
دستـشو گرفتم_:نگران نباش حالش خوب میشه مگه نشنیدی. آقاجونت گفت عملش خوب بوده ..
_:پاهاش ودیه دستش شکسته. .داداشم کی میتونه سرپا بشه؟کی؟ شراره کی !؟
با حرفهای دختر خالم دوباره چشمهام اشکی شد و خوابیدم ..فردا صبح با صدای داددو بیداد خالم بیدارشدم. رفتم سمت صدا. ..خالم داشت جوراب هاشو میپوشید_:بیا شراره هم بیدارشد،چه فرقی میکنه الان بریم یا دو ساعت دیگه؟؟
_:زن چرا نمیفهمی وقت ملاقات ساعت سه بعد از ظهره از الان بریم باید سه ساعت معطل بمونید خودت که هیچ این بچه اذیت میشه. .
خالم با گریه بلند شد_:شراره آماده شو بریم دختر. ..صبحانه برداشتم تو راه میدم میخوری ..
چشمی گفتم و سریع آبی به سرو صورتم زدم و راهی شدیم. .کل راه خالم یا گریه میکرد یا ذکر میگفت. .سرم درد میکرد اصلا یادش رفته بود من صبحانه نخوردم منم روم نشد بگم ! نزدیک ظهر که رسیدیم جلوی بیمارستان، یه مردی رو ارابه میوه میفروخت ..دست تو جیبم کردم برم چیزی بخرم بخورم که خالم محکم کوبید رو سرش و گفت. .ای خاک تو سرم ..بخدا هوش و حواسی برام نمونده. ..برات رقیه کباب تابه ای لقمه کرده بیا دختر. .بیا بخور، جون بگیر ..تا وقت ملاقات خیلی مونده ..
با خالم جلوی بیمارستان که فضای سبز بود نشستیم و مشغول خوردن لقمه هامون بودیم که یهو وقتی سر مو بلند کردم دیدم شاپور کمی جلوتر از ما به درختی تکیه داده و زل زده بهم ..لقمم پرید تو گلوم ..به سرفه افتادم. ..
نگاه شاپور پر بود از خشم ..شایدم نفرت.....
نگاهی چرخوندم و به بهانه پیدا کردن شیرآب و خوردن آب بلندشدم رفتم سمت شاپور..
خالم سفره پارچه ای و وسایل هارو جمع کردو گفت _:شراره من میرم داخل، کارت تموم شد بیا داخل حیاط من اونجام
_:چشم خاله جان،چشم ..
نزدیک شیرآب شدم.کمی با آب بازی کردم تا خالم ازم دوربشه. خالم که رفت ..چند مشت آب خوردم. آرام آرام نزدیک شاپور شدم..
نگاهش کردم،چشمهام میدونستم که از حدقه میخواد بزنه بیرون ..ذهنم پر بودداز سوال بعد از یه مکث لب باز کردمو گفتم
_:تووواینجا چیکار میکنی ؟
اخمی کرد _:تو اینجا چیکار میکنی ؟؟
_:پسر خالمو با ماشین زیر گرفتن له و لورده شده با خالم اومدم عیادت ..
_:چرا دختر خاله هاش، دختر عمه و عموهاش نیومده تو اومدی ؟شفا میدی ؟
_:خب ...خب ؟
_:خب بگو چون خاطرمو میخواد ! بگو راحت باش .
_اون میخواد من که نه!
_:نمیخواستی الان اینجا نبودی شراره ! منو بازی نده ! منه احمق دل بهت دادم. خودمم نمیدونم چرا ...پس بازیم نده یا من یا ابراهیم ؟ تکلیف خودت رو مشخص کن
_:تکلیف مشخصه!!
_:پس انتخابت ابراهیمه ..
سرمو پایین انداختم
_:البته که نه!
_:انتخابت ابراهیم نبود که اینجا نبودی دخترجان !
_:اینجام چون خالم به اجبار منو آورده ..بیچاره دل و دماغ نداره تو این وضعیت که من نمیتوتم بهش بگم پسرتو نمیخوام ..تا ابراهیم بلندشه سرپا بشه ما عقد میکنیم ...
_:خب گیرم که تو راس میگی، ولی من خوش ندارم پیشش باشی این مشکلو چیکار کنیم ؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نیایش شبانگاهان
خـــدای مهربانم
از تو شاکرم
که با سلامتی مرا به شب رساندی
تا در سکوت و آرامش آن آرام گیرم
برای شروع فردایی دیگر
برای نفس کشیدن
برای دیدن عزیزانم
خداوندا سپاس این مرحمتت را
شکر که فرصتی دیگر
به من عطا کردی
امشب برای عزیزانم
شبی سرشار از سلامتی و
شادمانی و آرامش تمنا دارم
آمیـن...🙏
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️یک صبح زیبا و شاد
🍓با لحظاتی شیرین و زیبا
☕️در کنار آنهایی که دوستشون دارید
🍓گوارای وجودتون باد
☕️ صبح زیباتون بخیر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_بیستونه
_:منم خوش ندارم،دل خوشی ازش ندارم. .ولی خب مجبورم. .
دستهاشو کلافه بهم کوبید.
_:ااااه ...توهم که هی ..مجبورم. مجبورم ...راه انداختی !
بهت زده نگاهش کردم ..بعد از چند لحظه مکث گفتم_:خالم نگرانم میشه باید برم. .برگشتم برم که یهو بدون اینکه برگردم سر جام خشکم زد. .جرقه ای تو ذهنم زده شد. .همونجوری چند ثانیه وایسادم و یهو برگشتم. .
_:راستی نگفتی تو اینجا چیکار میکنی ؟ از کجا فهمیدی من اینجام اصلا ؟ بعد نگاهی به بیمارستان و نگاهی به شاپور کردمو ناباورانه گفتم. ..نکنه ..نکنه. خود تو ابراهیم رو زیر گرفتی آررره شاپور ؟؟
شاپور غرید. یه قدم نزدیکم اومد _:تو درمورد من چی فکر کردی ها ؟من از دیشب حوالی شما میچرخیدم. .قرار بود امشب برم که یهو دیدم هرج و مرج شد ..دیدم تو و مادرت نگران داشتید میدوید منم پی شما رفتم ..منتظر شدم برگردی ولی برنگشتی. از درو همسایه پرس و جو کردم و فهمیدم چی شده. .از دستت خیلی عصبی بودم تو ماشین نزدیک خونشون بودم که دیدم صبح باهاشون راهی شدی..
_:یعنی تو زاغ سیاهمو چوب میزدی ؟
لبخند ملیحی زد. از همان هایی که قلبمو میلرزاند. .خوب بلد بود کجا چه بگوید و کجا لبخند به لب بزند.
_:من فقط عاشقم..آدم عاشق خودشم نمیدونه داره چیکار میکنه
منم براش لبخند زدم_:خب من میرم توهم برو!
_:کاری ندارم. منتظرم ..همین حوالی هستم .دستی براش تکان دادمو و دویدم اون ور خیابون و رفتم بیمارستان .خالم حیاط نبود.مدام صداش کردم بلاخره داخل سالن شدم. .اسم ابراهیم رو گفتم.
_:الان یه ملاقاتی داشت. لطفا سریع برید و برگردید.
اسم اتاقشو گفت...سالن بزرگ و تو در تویی داشت. .بسختی قسمت جراحی مردان رو پیدا کردم ...اولین اتاق رو که وارد شدم. اتاق ابراهیم بود خالم بالا سرش داشت زار میزد و نازشو میکشید. دست ابراهیم تو دستش بود. بهت زده داشتم نگاهش،میکردم. .سرو کلش باند پیچی شده و باد کرده بود. صورتش جای زخم و خراش بود. دست راستش گچ گرفته بودن و دوتا پاهاشم جراحی شده بود.یه چشممش از فرط باد و پف بسته شده بود.با همون نیم نگاه یه چشمش متوجه من تو چار چوب شد. خالم امتداد نگاه ابراهیم رو گرفت و رسید به من
_اومدی شراره ؟ بفرما اینم لیلی شما ! گفته بودم که آوردمش. ..بیا نزدیکتر شراره بیا مادر...
رفتم نزدیکتر، پاهام یاریم نمیکردن .چقدر هوای اتاق برام خفقان آور بود! چقدر این حس بد بود! تظاهر ...دروغ ! از خودم بیزارشدم. از اینکه داشتم وانمود میکردم حالم از خودم بهم میخورد. .رسیدم بالا سرش،گوشه چشم ابراهیم خیس شد_:سلام پسر خاله.
اروم و به زحمت جوابم داد.
_:خوبی ! ؟ همه رو نگران کردی. پس حواست کجا بود. نفهمیدی کی بهت زده. .کدوم از خدا بی خبری این بلارو سرت آورده؟؟
ابراهیم نفسی تازه کرد_:نمیدونم. ندیدمش..
_:ان شااله که بهتر میشی..
اشک تو چشمهاش جمع شد
_:شراره ؟؟
از شرم سرمو پایین انداختم_:بلههه؟
خالم خندید و به بهانه تهیه لیوان اتاق رو ترک کرد_:من باید یه چیزی بهت بگم ..که حناق شده تو گلوم ..
نگران شدم_:چی ؟؟ بگوو میشنوم ..
_:اون شب ...اون شبی که من رفتم بسته رو بیارم ..
به سرفه افتاد. .عرق کرد،چیزی پیدا نکردم. با گوشه روسریم عرق پیشونیشو پاک کرد. .
_:آروم وشمرده بگووو..
_:اون شب وقتی بسته هارو بهشون دادم ..نزاشتن بیام تو ..دیگه نزاشتن تورو ببینم ...بهم گفتن برگرد. گفتن یامیری یا جنازه دختر خالتو میبینی. تهدیدم کردن. .به جان مادرم قسم ..به جان آقام قسم. اگه دروغ بگم تا شب نشده خدا جونمو بگیره ! بهم گفتن به دختر خالت میگی فرار کردی عرضه نداشتی تنهاش گذاشتی وگرنه مامیدونیم و تو !
شراره من به خاطر جون تو اون شب برگشتم..تمام این مدتم میدونستم ازم دلگیری روم نمیشد بیام دیدنت. میترسیدم حرفهامو باور نکنی... میترسیدم شماتتم کنی.
مثل مجسمه شده بودم حتی پلک هم نمیزدم فقط خیره بودم به ابراهیم...
_:باورم نمیشه !
_:باورکن..گول ظاهر شسته رفتشون رو نخور سرو ته یه کرباسن ! همشون یه قماش هستن..
_:نههه..نهههه شاپور باهاشون فرق داره..اون منو نجات داد.نزاشت دست بابک بهم بخوره..نزاشت حبیب منو باخودش ببره..اون طلاقمو از حبیب گرفت.. تو اشتباه میکنی..ابراهیم..شاپور مثل اونا نیست.
ابراهیم یه دستش که سالم بود و نشونم داد وگفت_:آستینم رو بالا بزن. .
متعجب کاری که میخواست رو کردم. .
_:این زخم رو میبینی ؟نگاهی به یه زخم تقریبا پنج سانتی عمیقی کردم وگفتم: آره. .
_:این یادگاره اون شبه! همون آقا شاپوری که سنگشو به سینت میزنی این خط رو برام کشید.موقعی که تو خواب بودی.
موقعی که منو فرستادن بسته رو بیارم ...
دستهامو رو سرم گذاشتم..کلم داشت میجوشید.گر گرفته بودم.رفتم سمت پنجره..شیشه رو بالا کشیدمو سرمو بیرون کردم..داشتم خفه میشدم. چند بار عمیق تنفس کردم. .
ادامه دارد .....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_سی
_:نمیخوام باور کنم. ..نمیخوام باور کنم ...
_:اینارو نگفتم باور کنی،گفتم ازمن دل چرکین نباشی.من همون ابراهیمی هستم که جونمم برات میدم چه برسه این زخم ...
حالم داشت بهم میخورد.حالا ورق برگشته بود.حالا درمونده تر و گیج تر شده بودم...نمیدونستم باید چیکار کنم..حرفهای ابراهیم مثل پوتک میخورد تو سرم..هربار مرور میکردم ببشتر سرم درد میکرد..ای شراره بخت برگشته حالا چه جوابی میخواهی به شاپور بدی ؟ اصلا مگه جرات داری بهش نه بگی. .
با درموندگی کمی تامل کردم و برگشتم روبه ابراهیمو گفتم_:نکنه این تصادف هم کار اونا باشه ؟؟
_:چیزی ندیدم حقیقت برام پوشیده هست نمیتونم تهمت برنم الله و اعلم ! ولی از کلانتری گفتن پیدا میکنن..
تو دلم دعا میکردم که این تصادف ربطی به شاپور نداشته باشه.منه احمق بدجور دل بهش باخته بودم حرفهای ابراهیم رو قبول داشتم،باور داشتم، ولی برای خودم توجیه میکردم ! برای خودم برای هرکارش دلیل و علت پیدا میکردم ! همونطور از پنجره داشتم بیرون رو تماشا میکردم و تو ذهنم غوغا بپا بود که ابراهیم صدام زد_:شراره ؟؟
مغموم برگشتم سمتش..
نگاهمون درهم تلاقی شد.واهمه داشتم از نگاهش ..دلم براش میسوخت .نمیخواستم از رو احساسم تصمیم بگیرم میترسیدم دیدن ابراهیم و شنیدن حرفهاش منو تو تصمیمم مردد کنه !
_:شراره با توام..
_:ها..بله..؟
_:من دیشب قراربود بیام خواستگاریت که نشد..ولی حالا که نمردم و خدا بهم یه فرصت دوباره داد..منم فرصت رو غنیمت میشمارم و همینجا خودم ازت خواستگاری میکنم تا تکلیف دلم مشخص بشه.آخه تو نمیدونی تو این دل بی صاحاب چخبره..قیامته..قیامت..خسته شدم از بلاتکلیفی..از وقتی رو تخت بیمارستان افتادم لحظه ای به حال و روز خودم فکر نکردم.تمام فکرم فقط تویی اینکه نکنه تامن سرپا شم..خوب شم..ازدواج کنی. آخه میدونم خواستگار زیاد داری.خب میترسم دیگه..چیکار کنم میترسم مرغ از قفس بپره..
اشکم رو باپشت دستم پاک کردم..
_:چرا گریه میکنی شراره نگرانم میکنی ؟ من طاقت اشک های تورو ندارم. .ببین دستمم چلاق شده نمیتونم اشک از صورتت پاک کنم ببین چه ذلیل شدم. .
با این حرفهاش بیشتر دلم براش آتیش میگرفت..دماغمو بالا کشیدم_:ابراهیم، خیلی وقته مرغ از قفس پریده ...شراره این دختر خاله سر به هوای تو عنان از کف داده..دلشو باخته .
ابراهیم گیح و منگ گفت_:این خزعبلات چیه داری میگی ! ؟
_:اینا خزعبلات نیست،عین واقعیته..
_:پس شفاف و پوست کنده حرف بزن..
نمیدونم کارم درست بود یانه..نمیدونم باید میگفتم یانه..فقط اینو میدونستم که گقتن این حرفها منو سبک میکرد..نگاهمو ازش گرفتم دوباره از پنجره خیره شدم به حیاط دلگیر بیمارستان و گفتم _:من دلمو به شاپور باختم..اومد خواستگاریم...بهش جواب بله رو دادم...
خیره شدم بهش..من دیدم اون لحظه چه برحال و روزش آوردم. گویی که مرد ! آره..من دیدم که به معنای واقعی کلمه مردنش را! سکوت کرد با مکث پلک زد. لبهای کبودش کبودتر شد..رنگش مثل گچ دیوار سفید شد..آب دهنمو بلعیدم..با ترس و دلهره گفتم_:ابراهیم شنیدی چی گفتم..؟
ازم رو گرفت. .زل زد به پنجره ای که پرده آبی اونو پوشونده بود_:مبارکه!
_:همین؟؟مبارکه..
مغموم برگشت..گونش خیس بود_:ببخشید نمیتونم بلندشم ! آواز بخونم..
_:نههه ..نههه منظورم اینه کمکم کن..راهی پیش روی من بزار..اصلا بگو کارم اشتباهه یانه..بهم چیزی بگو آروم بگیرم..
پوزخند تلخی زد..خیلی تلخ..حس حقارت بهم دست داد..
_:حبیب که نوچشون بود اون بلا رو سرت آورد..اینبار میخوای با سر دستشون ازدواج کنی و نظر منو هم میخوای؟خب تو بله رو بهش گفتی عروس خانوم،دیگه نظر میخوای چیکار..
_:نههه..نههه شاپور که کارش اون نیست اصلا با برادرش کار نمیکنه..
ابراهیم آهی کشید_:پس اون شب اونجا چیکارداشت..چرا داری خودتو گول میزنی..تو عاشق شدی و چشمهاتو رو حقیقت بستی.
غریدم_:تو بگووو حقیقت چیه؟
_:حقیقت اینه حتی بابک با اون کبکبه و دبدبه هم برای شاپور برادرش کار میکنه..
از سر لجاجت خندیدم_:فکر نمیکردم مرداهم حسود باشن !
_:یعنی من از حسادت این حرفو میزنم ؟ نههه ..خانوم ..اون شبی که تو اونجا با خیال آسوده خواب بودی من به هوش بودم!من تمام حرفهاشون،تمام کارهاشونو زیر نظر داشتم ...شاپور ده بار خبر فرستاد به بابک بگید حق نداره تا من پایینم بیاد پایین...اگه بیاد برای همیشه از کار میندازمش بیرون ..من عین این کلمه رو از دهن شاپور شما شنیدم.حالا شما اینم به خیر و خوبی تعبیرش کن،بگو من از حسودیم دروغ میگم اصلا،حالا هم برو به کارهای عروسیت برس عروس خانوم،وقتی دلت گیر یکی دیگه بوده نباید قبول میکردی بیای پیشم.اینجوری فقط درد گذاشتی رو دردام..زخم زدی رو زخم هام.
ابراهیم تا اینو گفت..خالم که حرفهاشو شنیده بود بهت زده از پشت سرم گفت
_:شراره تو عاشق یکی دیگه هستی ها ؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_سیویک
سرمو پایین انداختم. .کف دستم از شدت استرسی که داشتم خیس عرق شد ..گوشه روسریمو به دست گرفتم بدون اینکه سرمو بالا بگیرم گفتم_:من ..من ...به یه خواستگارم جواب بله داده بودم که شما خبر فرستادید میاید خواستگاری تو فکر این بودیم چطوری به شما بگیم که یهو خبر تصادف ابراهیم اومد. خب ..خب تو اون شرایط روحی که شما داشتید خاله جون نمیشد که بگم ...
بسختی سرمو بالا گرفتم ..رفتم سمت خالم .خواستم بغلش کنم ..
خالم ولی با عصبا.پنیت پسم زد ..خیلی این کارش بهم برخورد ..چینی بین ابروهام نشست ،اخم غلیظی کردم_:چرا اصلا باید من اینجا وایسم برای شما توضیح بدم که شماهم منو هول بدی ؟ اشتباه ازمنه ،میخوام اردواج کنم خلاف شرع که نمیکنم ...
اینو گفتمو از اتاق ابراهیم زدم بیرون خیلی داغ شده بودم ..از درون میسوختم. .کارهای خالم و حرفهای ابراهیم عصبیم کرده بود حسابی منو بهم ریخته بود، مگه دخترای خالم میخواستن ازدواج کنن برای مادرم توضیح داده بودن ؟ نههه! پس چه لزومی داشت مثل بچه ها داشتم براش توضیح میدادم اه خاک برسرت شراره ! همونطور که خودمو تشر میزدم دیدم بیرون از بیمارستانم. .شوهر خالم منو صدا زد
_:شراره جان دخترم کجا ؟ خالت کو ؟
برگشتم بدون اینکه جوابشو بدم نگاهی بهش انداختمو رفتم اون ور خیابون ..همون پارک ..همون جایی که شاپور رو ملاقات کرده بودم..چند دقیقه ای کنار یه درختی روی نیمکت نشستم. .آفتاب کم کم داشت کلافم میکرد که یکی آروم نشست کنارم
_:چقدر عبوس! این جور که تو قیافه گرفتی با یه من عسل هم نمیشه خوردت..
صدای خودش بود با ذوق و هیجان برگشتم _:شاپوووووور ...؟؟ کجا بودی کم کم داشتم ناامید میشدم که اینجایی
لبخند زد_:مگه من تورومیزارم اینجا و میرم ..اینجوری که دق میکنم. .
زل زدم تو چشمهای خوشگلش_:شاپوووور. .بابک برای تو کار میکنه تو هم کارت مثل حبیب و بابکه ؟ توروخدا راستشو بگو ...
رنگ از رخ شاپور پرید ..انتظار داشتم با قاطعیت بگه نه ...ولی اون...ولی اون شروع کرد به داد و بیداد کردن، به فحاشی کردن به کسی که این اراجیف رو بهم گفته بود ..
بلندشدم_:توروخدا آروم باش ..همه دارن نگامون میکنن ..
دستی رو پیشونیش کشید. .چند بار نفسشو عمیق بیرون داد وگفت_:ببخشید، وقتی کسی بهم تهمت میزنه بهم میریزم !
وقتی این حال و روز شاپور رو دیدم بیشتر از ابراهیم بدم اومد ! بنظرم ابراهیم یه آدم پلید بود که این حرفهارو درمورد شاپور بهم گفت !
شروع کرد به قدم زدن،حس میکردم هیچ مردی به زیبایی و صلابیت شاپور قدم نمیزنه ! این اندام این خوش لباسی، این کفش های جادویی همه و همه برای من اون لحظه عشق بودند و زیبایی! کمی که آروم شد برگشت سمتم_:پاشووو بریم چیزی بخوریم اصلا فراموش کن حرفهای این پسرک معلوم الحال را! حقش بود که ...ادامه جملشو نگفت. آشوب شدم
دلنگران گفتم _:حقش بود که چی شاپور ! ؟؟
_:حقش بود که بمیره. !
_:نههه نگووو هرچی باشه پسر خالمه. .
شاپور انگشت اشارشو گرفت سمتم_:وقتی با من ازدواج کنی نه خاله ای داری نه پسر خاله ای ! اینو همین اول راه بهت میگم که بهتر بتونی تصمیم بگیری. .
سرمو پایبن انداختم،چرا جلو شاپور اینقدر ذلیل بودم ؟ چرا حرفهاش و تهدید هاش ناراحتم نمیکرد ؟ به غیر شاپور شاید کس دیگه ای این حرفو بهم میزدبی شک عصبی میشدم سرش داد میزدم. میگفتم به تو ربطی نداره ولی الان فقط آروم گفتم چشم ! چرا من عوض شده بودم انگار منو جادو کرده بود انگار مسحور شاپور شده بودم !خیلی عجیب بود ولی شیرین ! حلاوت داشت برام این امرو نهی کردنهاش ..این تند خویی هاش حس میکردم وقتی عصبی میشه چهرش مردونه تر و جذابتر میشه ! راه افتادیم بدون هیچ مخالفتی، من در برابر شاپور مثل مومی نرم بودم ! رفتیم بهترین غذا خوری شهر من به عمرم این دومین باری بود که می اومدم غذا خوری یکی هم ده یازده سالگیم بود که مشهد رفته بودیم و اونجا یه بار آقاجانم مارو برد غذا خوری! زرشک پلو سفارش داد با دوغ و سالاد به حدی خوشمزه بود که با اینکه تازه غذا خورده بودم و گشنم نبود ولی کل غذامو خوردم ! حس خیلی خوبی داشتم حسی که هیچ وقت با حبیب تجربه نکرده بودم دلم میخواست زمان بایسته همون جا و من لذت ببرم از این لحظه زیبا ! بودن با شاپور بهم آرامشی میداد که دلم بعد مدتها باهاش آروم شد مگه زندگی غیر از داشتن آرامشه ؟؟غرق افکارم بودم که شاپور بلند شدو گفت _:پاشوو ..بریم تو هم برو پیش خالت و بگو دیره برگرد خونه . منم میرم خونمون
_:من نمیرم پیششون ...اگه زحمت نیست خودت منو ببر خونمون ..میشه؟؟
شاپور انگار از شنیدن حرفم جا خور بعد از چند لحظه تفکر ابرویی بالا انداخت و گفت خیلی هم عالی با کلی ذوق همراهش شدم ..
وقتی باهاش راه میرفتم خودمو زنش تصور میکردم ..واین لذت شیرینی بود ..برای اولین بار سوار ماشینش شدم ..
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_سیودو
خیلی تمیز بود و بوی عطر و ادکلن فضای توی ماشین رو پر کرده بود. .دلم میخواست مدتها تو ماشینش بشینم ...با لذت چشمهامو بستم و ماشین حرکت کرد الان که بهش فکر میکردم میببنم چقدر احمق بودم و چقدر ابله بودم که خودمو سپردم دست یه مرد ...انگار یادم رفته بودم من بیوه زنم ! اونم یه جووان..نزدیک یک ساعت رفتیم. ..شاپور بذله گویی میکرد و دلمو با حرفهاش میبرد! منم غش غش میخندیدم. تا اینکه یهو از شیشه ماشین چشمم به بیرون افتاد.
_:اینجا کجاست ؟ شبیه محله ما نیست ..
_:دوستم بهم بدهکاره گفتم ازش بدهیمو بگیرم سر راه ...
شاپور دوسه تا کوچه پیچید و جلو یه خونه بزرگ که تقریبا شبیه ویلا بود نگه داشت ..
_:خب بریم
_:منم بیام ؟ برو ببین اصلا دوستت خونه هست یانه ..لزومی نداره من بیام ..
_:بیا شراره میخوام به دوستم به عنوان زنم معرفیت کردم. ببینه چه زنی دارم ..
لبخندی از سر رضایت زدم،هیچ زنی نمیتونه بگه عاشق تحسین شدن از زبان معشوق نیست ! من عاشق بودم و با دلبریایی شاپور عاشق تر و دیوانه تر میشدم ! بی چون و چرا چشمی گفتم و با غرور پیاده شدم. ..
برام عجیب بود که شاپور خودش کلید این خونه رو داشت.
_:کلیدشو داری ؟
_:خونه خودممه دادم کرایه بهش. .
با شنیدن اینکه این خونه خوشگل و بزرگ خونه شاپوره دلم داشت از شعف ضعف میکرد.
حیاط خوشگلشو طی کردیم ..همه جا سوت و کور بود ..
_:انگار دوستت خونه نیست ...
_:تا اینجا اومدیم. بریم تو ..اگه هم نباشه یه گلویی تر کنیم من چایی بعد نهار نخورم سر درد میشم. ..
بازم مخالفت نکردم هرچند آشفته شدم ولی به روی خودم نیاوردم و همراه شاپور وارد خونه شدیم.....
متعجب داشتم درو دیوارهای خونه رو نگاه میکردم ..روی همه مبل ها و تابلو هاملافه سفید کشیده بودن..بند دلم پاره شد عرق سرد کردم ! یه قدم برگشتم سمت عقب شاپور متوجه وحشت تو چشمهام شد ..
_:چیههه؟؟
_:اینجا معلومه خیلی وقته کسی زندگی نمیکنه بهم دروغ گفتی
برگشتم برم که شاپور زودتر ازمن درو بست ! دستشو رو در فشار داد و با لحن درمونده ای گفت _:دروغ نگفتم که ! اون تو انباری اینجا زندگی میکنه یه جورایی نگهبانه..
_:پس ..پس چرا درو بستی ...بزار برم ...اشتباه کردم باهات اومدم.
تمام موهای بدنم سیخ شدن، تو همون حالت با التماس گفتم_:بهم دست نزن ! لطفا !
شاپور برام خندید ! دلم با خندش آروم شد از جلو در کنار رفت.
خودشو روی یه کاناپه رها کرد_:خب ..برووو ..این راه ..اونم جاده. .اصلا میدونی کجایی ؟ میدونی چجوری باید تنهایی برگردی ؟
به گریه افتادم. رفتم سمتش.
_:خب باهم برگردیم...اگه گشنته،تشنته چیزی بخور زود بریم من میترسم ..همیشه از خونه های بزرگ این شکلی میترسیدم.
شاپور خندید_:فکر میکنی اینجا روح داره ؟
قلبم اومد دهنم_:نمیدونم ولی شنیدم ! ! هوا تاریک نشده باید برگردم،خواهش میکنم. .
شاپور بلند شد _:بیا ...بیا کم اراجیف بگوووو ..
چشمهام از شنیدن حرفش داشت از حدقه میزد بیرون دست و پام شروع کردن به لرزیدن،یخ شدم. .کرخت و بی حس ! یهو قالب تهی کردم ..زیر پاهام خالی شد. زانوهام قوت خودشونو از دست دادن ..همونجا رو دو زانو بی حال افتادم...
شاپور پوز خندی زد،منو برد سمت پله ها ..پله های چوبی که میرسید به طبقه دوم ..به قدری بی جون شده بودم از شوک و وحشت که زبونم قدرت تلکم نداشت. فقط نگاهش کردم و اشک از گوشه چشمم بارید ..
منکه میخواستم زنش بشم...
بسختی لب از لب باز کردم
_:خواهش میکنم ؟ من دوستت دارم. فکر میکردم توهم دوسم داری!!
_:مگه من گفتم دوستت ندارم ؟ خب دوستت دارم که میخوامت..
_:چرا با گناه ؟؟ خب محرم میشیم ..من میشم مال تو ...
_:نگران گناهشی؟ خودم صیغه میخونم. !
_:نگران گناهش ..نگران آبروم ..نگران خودم ..آیندم ..
_:اااه. کلافم نکن . وقتی قراره باهم ازدواج کنیم دیگه دلیل نداره بترسی. اینو گفت و صیغه خوند و....
با سردرد بلند شدم ،شاپور داشت دوش میگرفت،بهم گفت تا دوش میگیرم توهم یه آبی به دست و صورتت بزن !
بلندشدم رفتم جلو آیینه خاک گرفته. .با پشت دستم غبارشو کنار زدم و خیره شدم بهش..
چشمهام قرمز شده بود ..موهام پریشون بود
چند لحظه خیره شدم به خودم _:همینو میخواستی شراره ؟؟ به خدا چی قراره بگی ؟؟ به پدرو مادرت اگه زمانی بفهمن ؟ به و.پجدانت اگه با شاپور ازدواج نکنی ؟ اصلا شاید اون دیگه باهات ازدواج نکنه..وای با این جمله آخرم دنیا خراب شد رو سرم ..سریع رفتم.دویدم پایین رفتم حیاط شیر آب رو باز کردم و صورتمو تند و تند آب میزدم ..انگار با چندمشت آب آتش درونم رو میتونستم خاموش کنم ...گریم امونمو برید...همونطور داشتم با گریه صورتمو میشستم که شاپور شسته رفته اومدپیشم ..جای شانه رو موهاش مشخص بود ! گونه هاش برق میزد.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_سیوسه
مستاصل گفتم _:چرا ؟
شاپورگفت _:خب گفتم که از دوست داشتن زیاد !شاپور هم بلندشد _:نترس ..تو چند ماه زن حبیب بودی حامله نشدی ..
_:اگه بشممم ؟؟ اگه بششم ..چی؟
شاپور کمی طول و عرض حیاط رو قدم زد ..دستشو زیر چونش گذاشت و گفت
_:خب من راضی به این ناراحتی تو نیستم !
امشبم میام خواستگاری سوریت جواب بله بده ! همین فردا رسمی و جلو همه زنم شو ...
چشمهام برق زد_:آخه مادرت،خانوادت.
_:مهم منم، تو منو میخوای من تورو ..زنم که شدی دستتو میگیرم میبرم میگم زنمی دیگه،ها خوبه؟؟
کمی دلم آروم شد،سرمو به نشونه آره پایین آوردم_:آررره. آررره.
_:قربونت بشم، تو دیگه مال خودمی. خود خودمن ..
از فرط خوشحالی زدم زیر گریه. .
دیگه وقت تنگ بود! سریع سوار شدیم و رفتیم ..توی جاده شاپور مدام نگاهم میکرد و لبخندرضایت بخشی میزد ولی من ازش شرمم میشد، بلاخره قبل غروب سر کوچمون منو پیاده کرد و گفت که شب منتظرش باشم ..
با ذوق خداحافظی کردم و پاتند کردم سمت خونه ..محکم رو در کوبیدم. .مادرم درو باز کرد. .نگاهی بهش کردم. عبوس بود ..چشمهاش غم داشت.
نگران شدم_:مامان چیزی شده ؟
مامانم آهی کشید.
_:خالت کو ؟
_:موندن بیمارستان. .
_:به ابراهیم که چیزی نگفتی ؟
_:چطورر ؟؟
مادرم سرشو متاسف تکون داد و مغموم نگاهی بهم کرد و گفت_:امروز آقات تو قهوه خونه از یه چند نفری درمورد شاپور پرس و جو کرده ..
لبهام ناخواسته کش اومدن_:خب ؟
مادرم محکم کوبید روی دستش_:ای سیاه بخت شراره ،ای بخت برگشته شراره. ..چی میخواستی بشه. ..همشون گفتن که آقا زن داره ! چند ساله دختر عموش زنشه!
وای خدا...حس کردم قبض روح شدم. دستمو به سختی به دیوار راهرو حیاط تکیه دادم ..
مادرم زیر بازومو گرفت_:خبه ..خبه ...مگه چی شده ؟ خداروشکر خواستگار که داری...میشی زن ابراهیم. .بهش قرار بود بگی نه ..حالا میگی آره،اصلا ابراهیم هرچی باشه آشناس،رگ و ریششو ،ذاتشو میشناسیم .گوشت تورو بخوره استخونتو دور نمیریزه ولی مادر اون درسته کبکبه دبدبه داشت. .ولی دیدی که اول راه چه دروغی بهمون گفته خدا دوستت داشته که زود دستشو برامون رو کرد مرتیکه با فوکول و دک و پوزش داشت بچمو ازم میگرفتا،منم باز گول ظاهر اتو کشیدشو خورده بودمو نگو چه مار افعی بوده خدانشناس !
نفسمو بزور بیرون دادم ..چقدر سخت جون بودم ..بنظرم باید همون لحظه میمردم ولی هنوز نفس میکشیدم ...بزحمت گفتم_:آقام ...آقام چی میگه ؟؟
_مرد بیچاره از وقتی اومده دمر افتاده. اصلا حال نداره،چی میخواستی بگه؟ گفت نههه!! گفت شراره رو دوباره هوو نمیفرستم خونه بخت.
یهو مادرم بهت زده برگشت. نگاهی معنا دار بهم انداخت و گفت_:خودت چی میگی که اینو پرسیدی ؟دلم شورافتاد با این حرفت دختر!
محکم دستشو رو گیجگاهم گذاشت و فشار داد_:بی عقلی نکنی که الان وقت عشق و عاشقی نیست. ..ابراهیم مرخص بشه،محرمتون میکنیم تموم بشه بره. ..
بدون اینکه حتی پلکی بزنم گفتم_:من بهش گفتم. ..
_:به کی ؟ چی گفتی؟واضح حرف بزن ببینم چی میگی..
_:من به ابراهیم گفتم شاپورو میخوام ..به خالم گفتم به یکی دیگه جواب بله دادم..
مادرم دو دستی کوبید رو سرش ..چنان محکم که فکر کردم چشمهاش از حدقه بیرون میزنه ..
با صدای دادش..پدرم سرشو از پنجره بیرون آورد و گفت_:باز چی شد تو این خراب شده ؟؟
با دلهره و دستپاچگی ..دستهای مادرمو گرفتم و گفتم_:مامان،ماامان. .من باید زن شاپور بشم ..امشب دوباره میاد. خواهش میکنم برو با آقا جون حرف بزن راضیش کن ...من باید زنش بشمم ..باید ...
مادرم اشکهاش گونشو خیس کرد_:چرا شراره؟چرا باید زنش بشی؟چی شده؟؟داری نگرانم میکنی ...
به هر جون کندنی بود خودمو جمع و جور کردم آب دهنمو بلعیدمو گفتم_:خب. ..خب من به خالم گفتم قراره ازدواج کنم و دست رد به سینش زدم از طرفی ..از طرفی. ..
مادرم با حالت خفه ای داد رد_:از طرفی چی ؟
_:از طرفی اومدنی دیدمش.همین حوالی بود ! انگار منتطرم بوده. .اومد بهم گفت امشب میاد جواب بله بگیره ..
اشکهام بارید_:ماماااان من دوسش دارم ...نزار همه چی خراب بشه. .
مادرم محکم چند بار پی در پی کوبید رو دهنم_:لال شو ...لال شو ..حرف نزن خیره سر ...این ولد چموش حقشو میزارم کف دستش ..اصلا به چه اجازه ای به تو نزدیک شده. .تو فکر نکردی درو همسایه ببین چی میگن ..یه زن مطلقه با یه پسر غریبه..تو عقل نداری نه ؟؟
با این حرف مادرم یهو جرقه ای تو ذهنم زده شد. .گریم بیشتر شد و در حالی که به هق عق افتاده بودم گفتم_:خب برای همین میگم بزارید زنش بشم ..اختر زن همسایه مارو باهم دید..تا شاپور رفت اومد سراغم و گفت...این پسره کی بود. اونو که شما میشناسید چقدر لغز میگه ..چه زن خدا نشناسیه منم از ترسم گفتم نامزدمه !مامان من زن شاپور نشم آبرومون میره ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_سیوچهار
چشممو میبندم رو همه چیز ،حتی آبروی کوفتی و یه بلایی سر خودمو این زندگی میارم ! پدرم اینو گفت و برگشت بره که نعره کشید_:گل گاو زبان کوفتی که دادی افاقه نکرد دیگه این زهرماری هارو به خوردم نده زن ! اصلا من حقمه دق کنم،
دلم براش سوخت چی میتونستم بگم اصلا چطور میتونستم بگم؟میگفتم چند ساعتی پیش باهاش تو خونه خلوت کرده بودم ؟ اگه میگفتم پدرم و مادرم دق میکردن منو هم میکشتن بی شک !پس چاره ای نبود جز اینکه فکر کنن من یه دختر بی حیایی هستم که عشق چشمو کور و گوشمو کر کرده. پس بهتره فکر کنن به خاطر عشقی که بهش دارم حاضرم زن دوم بشم نه از ترسم ! نه از بی آبرویی !
مادرم با گریه نگاهشو ازم گرفت و رفت با پاهای سست و بی رمق پله هارو پایین رفتم !
دلم مرگ میخواست.تنها چیزی که منو رها میکرد از این محنت ! از این نگاه های سنگین !
نشستم،رو پله زانوی غم بغل گرفتم زار زدم خواهرم نگران اومد کنارم_:آبجی توروخدا گریه نکن آقام داره از پنجره نگات میکنه ها ؟ دقش نده..
دماغمو بالا کشیدم دستهای خواهرم گرفتم_:من اگه با شاپور اردواج کنم برم حواست بهشون باشه ها ،باشهه؟ نزاری غصه بخورن من میرم خوشبخت میشم، آبجی مهم اینه زن دوم و سوگلی منم ..مگه حبیب یادتون نبود میخواست رو من هوو بیاره ؟ از کجا معلوم با یکی ازدواج کنم بشم زن اول نخواد سرم هوو بیاره ها ؟ اینجوری خیالم راحته که من سوگولیم،من هووام و دیگه قرار نیست بعد من زنی بیاد !!
خواهرم آهی کشید بلند شد و گفت_:ولی اونی که دومی رو میگیره شاید سومی رو هم بگیره.زیاد دلتو خوش نکن..
انگار یه پتک آهنی سنگین خورد به ملاجم ..چشمهام تیره و تارشد ..بزحمت بلند شدم..باخودم زمزمه کردم_:نهه ..نههه من خوشبخت میشم شاپور منو دوست داره..آره دوسم داره
همینطور این حرفهارو با خودم زمزمه میکردم که رفتم اتاقم ..با گریه لباس هامو برداشتم و به بهانه مهمانی شب رفتم زیر زمین که حمام کنم آخه اون سالها تو زیرزمینمون تشت و دیگ میزاشتیم رو اجاق و حموم میکردیم..آب دیگ سرد بود و زیرش خاموش ولی مجبور بودم ، باید تمیز میکردم این بدن رو، با گریه آب سرد که هر بار میریختم تنم،بند بندوجودم یخ میکرد خودمو شستمو لباسامو پوشیدمو رفتم اتاقم..چشمم به ساعت بود که راس ساعت هشت صدای در بلند شد..
هیجان زده دویدم سمت پنجره اتاقو،ذوق زده پرده رو کنار کشیدم وبا دیدن چهره بشاش و خوشحال شاپور قند تو دلم آب شد ! دسته گل خیلی بزرگ و جعبه شیرینی دستش بود! باهمون سرو شکلی که دیده بودمش ...لعنت بهش که اینقدر دوست داشتنی بود! لعنت بهش که اینقدر دلنشین مبخندید! دستمو رو قلبم گذاشتم میخواست از سینم بیرون بزنه! نگران چهره عبوس پدرم بودم دیگه از اون بگو و بخندها و خوشحالی هاش خبری نبود بی شک شاپور متوجه این تغییر موضع پدرم میشد ! خب بشه، حق داره پدرم. .دروغ شازده داماد رو شده بلاخره ..با خودم داشتم کل کل میکردم خودم میگفتم و سریع خودم جواب میدادم..انگار پاک مشاعیرمو از دست داده بودم ! آره خل شده بودم خل! تو عالم خیال و هپروت سیر میکردم که با صدای مادرم به عالم واقعیت پرت شدم
_:چادر سر کن بیا آقات باهات کار داره
دلنگران دست بردم سمت چادر گلدارم گه رو میخ رو دیوار پشت در آویزیون بود چادرمو سر کردمو پشت سر مادرم راهی اتاق مهمان شدم .تا وارد شدم شاپور به نشانه احترام بلند شد ..یک لحظه احساس غرور کردم. به خاطر اینکه قرار بود زن مردی بشم که اینقدر برای من ارزش میذاشت !با لبخند بهش سلام دادم خوش آمد گفتم و رو بروشون نشستم ..شاپور بعد از نشستن من نشست،مادرم بر خلاف اون شب منو همراهی نکرد و برگشت رفت ..
پدرم آهی کشید ..نگاهم رفت سمتش ..
_:خب آقا شاپور خواستم خود شراره بیاد تا در حضور خود شراره خدمت شما عرض کنم که بنده نه گوش هام درازه نه بی غیرتم ...وای حس کردم قلبم دیگه نزد،یخ کردم بهت زده و با ترس چشم دوختم به لب های پدرم ...پدرم ادامه داد_:شما مادرت نه پاهاش درد میکنه ..نه اینکه عاشق چشم و ابروی ما هستی که میخوای از ما دختر بگیری ..
شاپوردستپاچه گفت_: نفرمایید شما برای من خیلی محترمید ..
_:نه آقا عرض کردم که پشت گوشهام مخملی نیست..._:اصلا من نمیدونم از چی حرف میزنید
شاپور نگاه معنا داری بهم انداخت و گفت
_:شراره پدر جان دارن چی میگن اگه شما میدونید بگید ..
نفسی عمیق کشیدمو گفتم_:منظورشون اینه خبر داریم که شما زن دارید و مادرتون نمیتونه بیاد خواستگاری چون خبر نداره پسرش داره تجدید فراش میکنه ...
به وضوح دیدم رنگ از رخ شاپور پرید ...
_:نهه فقط اینا نیستن. ..
با این حرف پدرم قالب تهی کردم، من و شاپور هر دو خیره شدیم بهش تا ببینیم پدرم دیگه چی میگه..._:شما باید تکلیفتو با برادرتم مشخص کنی !
شاپور اخمی بین ابروهاش آورد_:تکلیفم ؟ چه تکلیفی؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شبتون بخیر
ان شـاءالله امشب
تمام خوبی های دنیا
براتون رقم بخوره
شبتون بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
صبحرا🌸🍃
هیچ چیز بخیر نمی کند؛
جز دو خط شعرِ فروغ
دو فنجان چایِ غزل،
و یک دلِ سیر نگاه به چشمانِ تو
که مخاطبِ این شعری🌸🍃
صبحتون بخیر یاران جان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_سیوپنج
یک بار پیشتر عرض کردم ایشون کلا از خانوادمون طرد شدن !
پدرم بدون اینکه برگرده و نگامون کنه گفت_:برام پیغام فرستاده بود که شراره رو میخواد همین دیروز !منم رو حساب همین حرف بلندشدم رفتم برای پرس و جو ...با خودم گفتم چطور میشه دوتا برادر یهو یه دختررو بخوان نمیتونه که ...
پدرم سرشو بالا گرفت _:مگه نه آقا شاپور !شاپور در حالی که ذهنش انگار مشغول بود سریع به خودش اومد و گفت_:من حق برادرمو میزارم کف دستش دیگه چی ؟
دلم میخواست در ادامش بگه من اصلا زن ندارم کی این حرفو زده ولی درموردش هیچی نگفت. .و این سکوت مهر تایید همه ی حرفهای پدر بیچارم بود!!
پدرم آهی عمیق کشید و بلند شد
_:دیگه سلامتی شما ! این شما و این شراره.
من بهش در محضر خود شما میگم ..من راضی به این وصلت نیستم. راضی نیستم دخترم بره تو خونه ای که آشیانه یه زن دیگس ..راضی نیستم پاتو خونه ای بزاره که چشم برادرشوهر دنبالش،باشه. راضی،نیستم مادرت هربار که شراره روببینه منو فحش بده که دختر بهت دادم ..راضی نیستم با مردی ازدواج کنه که اینقدر راحت دروغ میگه! ولی خب شراره خودش راضیه به این زندگی تحقیر آمیز که آخرش از اولش مشخصه
الانم شما مرخصی ..فردا صبح میای دستشو میگیری بی سرو صدا میبری دفتر خونه عقدش میکنی و میرید پی زندگیتون و تا عمر دارید اسمی ازما به زبون نمیارید چون دختری که الان بین مرد غریبه و پدرش مرد غریبه رو انتخاب میکنه دیگه دختر من نیست . پدرم اینو گفت خواست از اتاق مهمان بره که شاپور با یه لحن حق به جانبی گفت_:صبر کنید زیاد دور برندارید. من اگه اینجام به اصرار دخترتونه ...
وقتی شاپور اینو گفت یک آن انگار ازش بریدم ! تمام احساسم عشقم بهش شد نفرت! یعنی میخواست همه چیزو بگه ؟ همون لحظه که از وحشت داشتم ذره ذره میمر.دم به خودم گفتم اگه به پدرم خبط و خطای امروزمو بگه همین امشب خودمو میکشم!با چشمهام تاجای ممکن التماسش کردم. پدرم یه تای ابروشو بالا داد_:چی ؟؟ دختر من ؟
پدرم برگشت سمتم_:شراره این پسر چی داره میگه ؟
انتظار داشت سر بالا کنم و بگم داره اراجیف میگه ولی شرمنده بودم. .سرمو پایین انداختم ..شاپور لب باز کرد_:دخترت گفت نمیخواد زن پسر خالش بشه و هرچه زودتر بیا محرم بشیم تا خالم هم تکلیفش با پسرش مشخص بشه. .
از اینکه اصل ماجرارو نگفت دلم آروم شد هرچند برای پدرم همین حرف هم سنگین بود و کمر شکن ..
بسختی سر بالا کردم و نگاهی به پدر بیچارم انداختم
پوزخندی برام زد _:امیدوارم خوشبخت بشی !
اینو و گفت و رفت ! درو محکم کوبید در بسته شد و من و شاپور تنها شدیم رفتم سمتش ..دستهامو مشت کردمو کوبیدم رو سینش _:تو زن داشتی بهم نگفتی؟ چی بهت میرسه از اینکه پدرمو جلو چشمم له کنی ؟؟از اینکه با آبروی یه مرد بازی کنی ...دیدی؟ اشکشو دراوردی با حرفهات...
شاپور چند بار نفس عمیقی کشید _:آروم باش شراره ..پدرت امشب تورو نخواست ! کاری نکن منم بزارم برم. .
اشکهامو کنار زدم_:داری تهدیدم میکنی شاپور ؟ پس کووو عشقی که به حاطرش بلندشدی اومدی ؟ من که داشتم زندگیمو میکردم. ..تو اومدی گفتی منو میخوای ...حالا معنی این کارا چیه. ..اصلا چرا بهم دست زدی تا من الان نتونم داد بزنم و بگم گم.شی از خونمون بیرون ...
شاپور رفت سمت در ..لبهاشو کمی جمع کرد نگاهی نافذ بهم کرد و گفت_:مجبور بودم ! چون میدونستم بفهمی زن دارم قبولم نمیکنی پسم میزنی ..مجبو.
ر شدم اونکارو کنم چون میشناختمت ..چون میدونستم اینجووری مجبوری بهم بله بگی ...
شاپور وقتی اینارومیگفت. ..
شاپور وقتی اینارو میگفت حس میکردم دنیا دیگه داره برام تموم میشه. پشت اشکهای سیل آسام تصویرشو تار دیدم !
_:من میرم بندو بساطتو جمع کن .آماده باش صبح ساعت ۹ میام دنبالت میریم دفتر خونه عقد میکنیم از اونجا هم میریم ! فعلا خدا نگهدار...
چیزی نگفتم ..صدای بازو بسته شدن در بهم گفت که شاپور رفت. .شرمم بود از اتاق برم بیرون ! درموردم فکرهای ناحق میکردن ! حتما میگفتن چقدر این دختربی حیا بوده و خبر نداشتن !
همونجا یه گوشه کز کردم و به درد خودم داشتم میمر.دم که چند ساعت بعد مادرم با یه لقمه تو دستش اومد کنارم_:بگیر بخور...نگاش کردم بسختی جلوی گریمو گرفتم
_:گشنم نیست .
_:وسایلاتو که لازم داشتی رو جمع کردم صبح فقط آقات میاد امضا بده ! نمیخوام صبح بیای برای خداحافظی از همونجا بری. .فقط حواست باشه زندگی سختی پیش رو داری ..زندگی با هوو با مادرشوهر کار هرکسی نیست ! منم مقصرم کاش همون اول که دیدمش اینقدرقربون صدقش نمیرفتم تا این همه تو شیفتش نشی. مادر زندگی دک و پوز نیست. .زندگی یه عمر اخلاق و رفتاره ..شبهایی که بفهمی شوهرت پیش یه زن دیگس برات صبح نمیشه...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_سیوشش
بفهمی اونو بیشتر از تو دوس داره. برای اون زیاد میخره ..میبره. بچه اون عزیز تر از بچه های تو بشه،دلت مرگ میخواد و اون موقع میفهمی که همه چیز عشق و عاشقی نیست.
اشکهام رو با پشت دستم کنار زدم خیره شدم تو صورت مادر مهربونم ..چقدر چشمهاش اون لحظه غم داشت. گوشه چشمهاش یه چروک پنچه کلاغی داشت و کمی به پایین کشیده شده بود ..بیشتر از سنش پیر شده بود انگار! آهی کشیدم...دستشو گرفتم...و همونطور که خیره بودم تو سیاهی چشمهاش گفتم ..
_:مامان ..من عاشقش نیستم ! من دوسش ندارم. ..
مادرم بهت زده گفت_:چی میگی شراره ؟یعنی چی دوسش نداری ؟
اشکهام سرعت گرفت. .دیگه زبونم انگار به اختیار خودم نبود_:مامان ..اون گولم زد ! اون...اون، امروز منو برد خونش و باهام.باهام ...
نتونستم ادامشو بگم ،گریم شدت گرفت ..
_:واضح حرف بزن ببینم چه خاکی به سرم شده؟
_میترسم ازش باردار باشم مامان ...
درحالی که نفسم میبرید سرمو بالا گرفتم تا مادرمو ببینم ...
خشکش زده بود ..حتی پلک نمیزد ..لقمه از دستش افتاد. نگرانش شدم. از شونه هاش تکونش دادم. بعد از چند لحظه به خودش اومد_شراره. تو چی گفتی ؟؟
خجالت زده گفتم_:همونی که شنیدی !!
_:تو با اون مرتیکه بودی ؟؟تو گفتی میترسی ازش بچه دار بشی ؟ ؟؟ آره تو اینو گفتی؟
چشمهاش هنوز نوری از امید داشت !منتطر بود من بگم نه اشتباه شنیدی ولی امیدشو ناامید کردمو سرمو به نشونه آره متاسف پایین انداختم.
بلند شد نگران دوید سمت در. ..پشت درو انداخت ..دوباره دستپاچه اومد سمتم_:تو چیکار کردی شراره.؟ تو دختر منی ! منی که تا حالا نگاه نامحرم نزاشتم از پشت اون پرده تو خونم بیافته حالا تو،اون لحظه فکر مادر سیاه بختت نبودی ؟ چرا تن به این بی آبرویی دادی چرااا ؟
با دستم اشکهاشو پاک کردم_:توروخدا گریه نکن مامان،ما صیغه خوندیم به جون آقام قسم گولم زد.اومده بود جلو بیمارستان وقتی با خالم حرفم شد از بیمارستان زدم بیرون ..خب دیدم شاپور اونجاست گفتم با اون برگردم خونه . مامان بخدا نمیدونستم این کارو باهام میکنه ..بهم گفت بریم سر راه از دوستش یه قرضی داره بگیره ..بعد منو برد تو یه خونه که بعدا گفت خونه خودشه خیلی بزرگ بودخیلیی! یه خونه ویلایی ..مامان التماسش کردم به پاش افتادم ولی...مامان الان که داشت میرفت بهم گفت مجبور شده این کارو کنه تا ازم بله بگیره چون میدونسته اگه بفهمم زن داره زنش نمیشم ..مامان من اینارو بهت گفتم تا فکر نکنی من چقدر بی چشم و روهستم که پامو تو یه کفش کردمو گفتم زن این ادم میشم ...
مامانم یه نفس عمیقی کشید و یهو پس افتاد.
_:مامان توروخدا تواگه حالت بد بشه که بابا میفهمه ..بابا بفهمه من خودمو میکشم.. اینارو گفتم تا خودم دق نکنم از نگفتش مادرم بلند شد کمی به خودش اومد_:اشتباه کردی شراره ،اشتباه
بلندشد.
-:مامان قسمت میدم به روح ننه بزرگ به کسی نگی ها. .به غیر خودت کسی بفهمه من یه کاری دست خودم میدما.
_:تلافیش کنی ..حالا که به زور تورو مال خودش کرد. ..زندگیشو به آتیش بکش. .نزار آب خوش از گلوش پایین بره! جوری باش که روزی هزار بار بگه غلط کردم..
آهی کشیدم_:چشمم. .مامان. .چشم ..فقط ..فقط ...وقتی فردا من رفتم حواست به بابا باشه،دلداریش بدی. .بهش بگی که قراره خوشبخت بشم. ..
مادرم با سرش حرفمو تایید کرد اشکهاشو پاک کرد از اتاق رفت بیرون ..منم بعد رفتنش بلند شدمو ..بلندشدمو پاورچین رفتم اتاق،خواهرم رخت خوابمو پهن کرده بود بی سرو صدا خزیدم توی جام و سرمو فروکردم زیر لحاف و بعد هزار جور فکر و خیال بلاخره خوابم برد! صبح زودتر از همیشه از خواب بیدارشدم هوا گرگ و میش بود ! هنوز آفتاب نزده بود دل شوره عجیبی داشتم ..بلندشدم رفتم سمت یه چمدون که مادرم برام آماده کرده بود ! کمی هم خودم گوشه کنارو نگاه کردم و هرچیزی که فکر میکردم لازم دارم برداشتم..لباس هامو پوشیدم ..صورتمو با آب آفتابه لگنی که تو اتاق بود شستم و زانو هامو بغل کردم و منتظر اومدن شاپورشدم ! کم کم خواهرام و برادرم بیدارشدن...حق سوال از من نداشتن میدونستم پدرم توجیهشون کرده بود! یک ساعت بعد مادرم خبر فرستاد برم صبحانه بخورم ولی نرفتم،پشت پنجره فقط منتظر بودم !که خواهرم اومد ..
_:آبجی بابا گفت میره دفتر خونه هروقت آقا شاپور اومد باهم برید اونجا.
با حرکت سرم باشه ای گفتم ..آه جگر سوزی کشیدم. .پدرم دوست نداشت با من چشم تو چشم بشه. .بامن همقدم بشه !این یعنی اینکه نمیخواد منو ببینه ! چاره ای نداشتم جز سوختن و ساختن..حدودا نیم ساعت بعد از رفتن پدرم در خونه به صدا دراومد.همه منتظرشدن خودم برم درو باز کنم..سلانه سلانه چمدونمو برداشتم و رفتم در و باز کردم.شاپور یه کت و شلوار سفید پوشیده بود و کراورات قرمز زده بود!با دیدنم لبخند زد چشمهاشم انگار داشت میخندید
_:صبحت بخیر بانو ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_سیوهفت
چمدونمو گرفت_:خب بریمممم ؟؟
جوابی ندادم.فقط رفتم سواررشدم. ..
شاپورم اومد نشست_:چیه ؟ هنوزم ازم ناراحتی؟؟
_:من یه عمر قراره ازت ناراحت باشم !
شاپور با صدای بلندی خندید ..خندش حالمو داشت بهم میزد ..دست خودم نبود روانم بهم ریخته بود حساس شده بودم. .نگاهم یهو به یه بطری خالی افتادکه کنار دنده ماشین بود ...یهو دست بردم سمتشو برداشتم ...
شاپور وحشت زده نگاهم کرد دستپاچه شدم و بطری رو محکم کوبیدم به شیشه ماشین ...شیشه خورد شد. .شاپورمحکم زد روی ترمز ...فکر کردم داد میزنه ..یا مثل حبیب چک و لگد حوالم میکنه،ولی با لحن آرومی گفت _:عزیز دلم چرا اینقدر بهم ریختی ؟ خوبی ؟ چیزیت که نشد ؟
دستمو که کمی بریده بود و خون ازش جاری بود رو گرفتم زیر بغلم_:پدرم ..خانوادم. آبرووم رو ازم گرفتی میخوای بهم نریزم؟دیوونه نشم ؟ چرا آخه چرا با من این کارو کردی. تو که زن و زندگی داشتی چرا اومدی وسط زندگی کوفتی من؟ توکه خبر داشتی از گذشتم..تو که میدونستی زیردست حبیب چه روزگاری داشتم. .چرا نزاشتی خوشبخت شم ؟ چرا نگاه پدرمو ازم دریغ کردی. ..
اینارو میگفتم و شر شر اشک میریختم که دستش نوازش وارش رو سرم نشست ..
_:جواب همه اینارو فکر میکردم میدونستی ؟! خب معلومه چون دوستت دارم !
سرموبالا گرفتم ..
_:منم دوستت داشتم ...ولی دیگه ندارم.
لبخند کم رمقی زد. .
_:چرا ..چرا،توهم دوسم داری ولی فقط از دستم عصبی هستی خب حقم داری ؟؟! یهو فهمیدی بهت شوک وارد شد ...من میخواستم به وقتش بهت بگم ..ولی خب نشد ..
_:تو زن داری چطور میتونی بازم عاشق بشی
_:من زن دارم ولی عاسقش نیستم که نتونم دیگه عاشق بشم ! فقط هجده سالم بود پدرم و عموم سر ارث و میراث کارشون بالا گرفت جنگ و دعوا ..کتک کاری ..تا اینکه بزرگترهای ایل و طایفه اومدن برای وساطت که اون وسط نمیدونم کدوم از خدا بی خبری گفت ..برای اینکه کامشون شیرین بشه و این آشتی پایدار ..وصلت کنید ..دختر از بهادر، پسر از میکاییل! اون شب که شنیدم فکر میکردم در حد حرفه. .ولی هفته بعد که نشستم سر سفره عقد ومریم بهم بله گفت تازه فهمیدم چه خاکی تو سرم شده ...
دست زخمیمو گرفت تو دستش و گفت..
_:مریم میدونه من ازش بیزارم ! مطمئن باش کاری باهات نداره ...
نفس عمیقی کشیدم ...سری به نشونه نمیدونم تکون دادم ..شاپور دستمالی از جیب کتش دراورد و انگشتمو بست و راه افتادیم ..خیلی زود رسیدیم دفتر خونه خیابون خلوت بود...
وقتی وارد دفتر خونه شدیم پدرم هماهنگی های لازم رو کرده بود. عاقد شناسنامه هارو گرفت و بی معطلی خطبه رو خواند و با گریه بله دادم ..بعد بله دادن شاپور هم ..بابام سریع بلندشد. خواست بره که با گریه بلند شدم رفتم سمتش ..صداش زدم. .
_:باااااباااا!بابااا!!
وایساد. .ولی برنگشت
از پشت بغلش کردم_:نمیخوای با دعای خیر بدرقم کنی ؟ دارم میرمااا؟
_:دیشب گفتم. بازم میگم خوشبخت بشی ! نیازی به امضای من نبود ولی اومدم که بعدا نگن بی کس وکار بودی !
_:همین ؟
_:همینم برای دختر سرکشی مثل تو زیاده !
_:بابااا بخدا من سرکش نیستم ..
یهو برگشت ..برزخ بود. خود جهنم ..
نگاهش نافذ بود. نافذ و پراز خشم ..
_:سرکش نبودی که زن این عیااش نمیشدی. ...
شاپور خندید. ..
بابام روکرد بهش_:آره حقم داری بخندی! به سادگی ما حالا حالا ها باید بخندی. بعد روکرد بهم _:برووشراره. .برووو فکر کن من، مادرت. همه اونایی که دوست داری مردیم. ..فکر کن بعد این خودتی و این شازده پسر ...
انگشتشو تهدیدوار جلو چشمم به حرکت دراورد_:دیگه حق نداری اسم مارو بیاری ! هیچ وقت ! این یادت باشه !
شکستم، صدای شکستن قلب و روحمو شنیدم. .از دردنفسم داشت بند می اومد ..پاهام بی جون شدن ..شاپور سریع به دادم رسید. بازومو گرفت ..پدرم سری متاسف تکان دادو رفت. ..ولی دیگه گریه نکردم..دیگه زار نزدم. فقط عقده کردم،کینه کردم...آهی کشیدم ..تکونی به خودم دادمو سرپا شدم و با شاپور که حالا شوهرم شده بود رفتم به جنگ سرنوشتم ..رفتم سراغ زندگی که هیچ ازش نمیدونستم....مسیرمون بالای یک ساعت راه بود.کم کم داشتم کلافه میشدم که شاپور گفت رسیدیم ....
شاپور من میترسم،زنت،خواهرات، برادرت ..واهمه دارم یهو برم بگم که چی؟ من زن دوم شاپورم؟ اصلا خجالت میکشم ..اگه یه وقت منو نخوان چی ؟ ها ؟
شاپور کمی نگاهم کرد آهی کشید. دستمو گرفت و گفت_:نهه. .نباید بگی زنمی !
حس کردم اشتباه شنیدم_:چی ؟ گفتی نباید بگم زنتم ؟؟
_:آره !
گیج و منگ گفتم...یعنی چی ؟
شاپور شرمزده نگاهشو ازم دزدید...
سرمو بین دوتا دستهام گرفتم .
_:دیگه دارم دیوونه میشم. توروخدا بهم رحم کن من طاقت این همه دلهره رو ندارم ..دیگه چه دروغی باید بشنوم ..؟ دیگه چی بهم نگفتی؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_سیوهشت
بعد سرمو بالا گرفتم و منتظر نگاش کردم
_:ببین همه چیز با عجله شد. .خودت که دیدی وقت نشد من به مادرم بگم ..برای همین الان نمیتونم برم بگم که زنمی. .ولی خب یه مدت بود مادرم میگفت دیگه از زانو درد نمیتونه به کار و بار خونه برسه یه دختر سربه زیر از یه خانواده آبرومند پیدا کنم که پیشش باشه ..هم همدمش بشه هم کمک دستش ..من امروز فعلا تورو به عنوان .... سرشو پایین گرفت ..
جملشو من کامل کردم_:بگووو خجالت نکش ..به عنوان کلفت ،کنیز، خدمتکار معرفی میکنی درسته ؟
شاپور نفسشو عمیق بیرون داد. .درمونده نگاهم کرد_:بخدا برات جبران میکنم ! میبینی من شرمندتم شراره ! اصلا دوست نداشتم اینجوری بشه !
_:من دیدنی هارو دیدم و شنیدی هارو هم شنیدم. ..جبران ؟؟ من قرار نیست باهات زندگی کنم تا بخوای جبران کنی برام . ..
شاپور نگران شد رنگش پرید ..درحالی که صداش میلرزید گفت منظورت چیه شراره ؟
ابرویی بالا دادمو گفتم_:منظورم اینه که ....
منظورم اینکه که من درسته زنتم ..ولی باهات قرار نیست زندگی کنم !من فقط به خاطر ترس از اشتباه دیروزم مجبور به ازدواج شدم حالا که اسمت تو شناسناممه دیگه ترسی نیست ! ترسی هم نباشه اجباری نیست. .
_:واضح حرف بزن ببینم چی میگی ! دارم کم کم عصبی میشم ...
_:یعنی من تو این خونه میشم کلفت واقعی ! حق هم نداری بهم دست بزنی.
_:تا کی ؟ اصلا مگه میشه ؟؟
_:آررره من اگه بخوام میشه !
_:پرسیدم تا کی ؟
_:تا وقتی که با عزت و احترام نگی که من زنتم !
_:اااهه شراره اذیت نکن مثلا ما تازه عروس و دامادیم. ..
نفسمو عمیق بیرون دادمو گفتم_همینی که شنیدی خب راهنمایی کن کجا برم !
شاپور پشت سر من پیاده شد دق و دلیشو سر در بخت برگشته ماشین پیاده کرد چنان کوبیدش که فکر کردم شکست ! همراهش راه افتادم،از جیب شلوارش کلید دراورد و درو باز کرد ! یه خونه لنگه همون خونه دیروزی ولی تمیزتر و بزرگتر! وارد حیاط که شدیم. ..شاپور گفت_:اینجا فقط مادرم زندگی میکنه ..تک و تنها ...پس زیاد نگران نباش. ..
_:زنت. .! ؟ زنت یعنی اینجا نیست
_:نهههه! خونه من و مریم جدا از خونه مادرمه. .
_:پس منو آوردی با مادرت زندگی کنم و خودت خیالت از مادرت راحت باشه و بری پی زندگیت با مریم جونت ؟ آره ؟
_:همه این شرایط برای فعلا هست ! فقط فعلا،زمان که بگذره تو میشی خانوم خونم تاج سرم ! میبینی حالا ..
هرچند از درون میسوختم ولی گفتم_: مهم نیست ! چه بهتر که قراره باهات زندگی نکنم ! کور از خدا چی میخواد مگه ؟؟
بعد باعصبانیت کمی ازش فاصله گرفتمو پاتند کردم سمت خونه ..تا رسیدم پشت در ورودی شاپور دوباره ازم خواست براش حفظ آبرو کنم و درو با کلیدش باز کرد. .دلشوره عجیبی داشتم ..بوی پیاز داغ کل فضای خونه رو پر کرده بود. شاپورذوق زده صدا زد_:مامان. .مامان کجایی ؟؟ که برات مهمون آوردم. ..
کمی منتطر شدیم. .ولی صدایی از مادرش نیومد .. شاپور رفت سمت آشپزخونه و یهو با خنده گفت مامان پس چرا جواب نمیدی نصف عمرم کردی ..منم جرات کردم و کم کم رفتم پیششون ..مادرش پشتش به من بود و روی صندلی پشت میز فلزی نشسته بود و سبزی پاک میکرد. .
_:ای مامان باهام قهری ؟ چرا حرف نمیزنی. ؟
مادرش سبزی رو محکم پرت کرد_:قهر نیستم حوصلتو ندارم ! برو همون گوری که بودی ! تو میدونی الیاسو بابک ..نیستن. تو میدونی دخترم، سنگ صبورم سینه قبرستونه ..تو میدونی پاهام علیل شدن ولی یک ماهه ازت خبری نیست !
_خب کار داشتم مادر من.
_:تو کار داشتی زنت چی ها ؟
_:مریمو که میشناسی لازم به گفتن من نیست !
_:آره دختره نمک نشناس انگار از دماغ فیل افتاده!
شاپور صدام زد_:بیا نزدیکتر دختر. ..
تودلم از دستش حسابی عصبی شدم. خیلی زود شدم براش دختر!!
مادرش یهو وحشت زده برگشت. .نگاهمون درهم تلاقی شد. .
_:یه زن تقریبا چاق سفید ..با صورتی گرد چشم و ابروی بور و موهایی کوتاه و مرتب. از نگاهش هراسیدم. ..دستپاچه گفتم سلام خانوم ..
همونطور که نگاهش به من بود گفت _:شاپور این کیه ؟
_:مگه پاهات دردنمیکنه ؟ مگه تنها نیستی!
ایشون اومدن که بشن مونس و همدم شما، شراره خانوم از یه خانواده اصیل و با آبرو اومده که در خدمت شما باشه ..
وای که دلم میخواست اون لحظه دستمو بندام و دهنشو پاره کنم ولی فقط با سرم حرفهاشو تایید میکردم. .
مادرش همونطور شوک زده آروم بلند شد ،اومد سمتم. ..با این سنش هنوزم قدی بلند داشت. ..ابهت و قدرتش تو صورت و وجناتش پیدا بود.هر قدمی که سمتم بر میداشت بند دلم پاره میشد ....
بسختی جلوی احساسات متناقضمو گرفتم ..
_:پیداس خانواده دار و نجیبه!
برگشت سمت شاپور_:ولی این دلیل نمیشه به همین راحتی اجازه بدم یه غریبه بیاد تو خونم ..
دلم دوباره آشوب شد ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_سیونه
_:غریبه چیه مامان من خیلی وقته این خانواده رو میشناسم ! اصلا مگه خودت مدام نمیگفتی یکی بیاریم از تنهایی در بیای خب دیگه چی میخوای ؟؟
_:یعنی تو میگی مطمئنه ؟؟
شاپور اومد سمت مادرش،بغلش کرد_:بله که مطمئنه میخوای بیا کاغذ بنویسم امضا کنم بدم ؟ مثل چشمهام به این دختر اعتماد دارم حالا یه چند روز که باهم باشید به حرفم میرسی. ..
مادرش سری تکون داد_:امیدوارم همینطور که میگی باشه که اگه خلافش بشه توهم میری همونجایی که بابک و الیاس رفتن!
شاپور پیشونی مادرشو بوسید_:چشم شما هرچی بفرمایید قبول دارم
دوباره برگشت سمت من_:توهم اونجا نمون هی برو بر منو نگاه کنی. ..بیا سبزی هارو ببر بشور ! برای نهار آبگوشت بار گذاشتم...
شاپور دستهاشو بهم مالید_:آخ جون آبگوشت مامان فخری ! بعد مدتها خیلی میچسبه ...
_:الکی دلتو صابون نزن شما مرخصی ! بفرما برو ور دل زنت ..که این چندروز که نبودی دمارراز روزگارم درآورده...
شاپور رنگش پریدنگاهی به من و به مادرش کرد و گفت_:مگه چیکار کرده ؟
مادرش با یه دستمال دستشو پاک کرد و گفت _:دختره خیره سر بجای اینکه بیاد یه حالی ازمن بپرسه ..بسط اینجا نشسته بود که شاپور اینجاست و بهش نمیگیم! هرروز داد و بیداد که من میخوام طلاقش بدی و برای همین تورو نگه داشتم پیش خودمم و نمیزارم بری پیشش ..شاپور خدا بهت صبر بده که چند ساله باهاش ساختی این زنی که من دیدم عقل درست حسابی نداره ..
شاپور آهی کشید_:تازه به حرفم رسیدید؟! چقد گفتم مریم به درد من نمیخوره ...ولی قبول نکردید که نکردید پدرم منو انداخت وسط آتیش و خودش رفت به رحمت خدا و راحت شد ..
_:بسه ! به هر حال زنته ..برو پیشش ..نگرانت شده.
زل زدم به شاپور که ببینم چی میگه. حس اینکه منو بزاره و بره پیش مریم از همین الان داشت عذابم میداد.
شاپور از روی عادت دستی بین موهاش کشید و گفت_:نه مادرم حالا که اینطوری شد من امشب رو اینجا میمونم اصلا بیاد ببینم چه غلطی میتونه بکنه !
با شنیدن این حرفش ناخواسته لبهام ظریف کش اومد ..خودمم نمیدونستم منی که شاپوردیگه برام مهم نبود چرا الان از نرفتنش پیش رقیبم خرسند بودم. .یعنی من دوسش داشتم ؟
باهمین فکر ها تو سرم سبزی هارو شستم و آماده کردم. .با صدای عصای مادرشاپور که محکم رو زمین زد برگشتم سمتش که تو نشیمن بود_:آهای دختر بیا اینجا ...
نگران رفتم پیشش
_:شاپور از خلق و خوی من چیزی بهت گفته؟؟
_:نهه!
_:خب ! کم کم خودت با اخلاقم آشنا میشی. .من نسبت به پوشش و رفتار حساسم ..الانم دوست دارم بری اتاق مهمان و یه دست کت و دامن که اونجا هست رو بپوشی. دوس دارم موهاتو شونه کنی و مرتب تو خونه جلو چشمم باشی. ازشلختگی ،بد سلیقیگی بیزارم. ملتفت شدی چی میگم ؟؟
_:بلههه خانوم ..چشم ...الان میرم ..
_:طبقه بالا ته سالن یه اتاق کوچیک هست برو اونجا !
سری تکون دادمو رفتم اتاق مهمان ..کت دامنی که میگفت رو پوشیدم. ابایی نداشتم از اینکه پاهام و موهام معلوم باشن به هرحال خودم که میدونستم شاپور شوهرمه. ..وقتی لباسمو پوشیدم رفتم جلو آینه که تمام لوازم بروز آرایشی اون زمان رو میشد اونجا پیدا کرد. .ذوق زده شروع کردم به بزک و دوزک کردن حسابی به خودم که رسیدم رفتم پایین ..
خبری از شاپور نبود هنوز تو حیاط،درگیر ماشینش بود! نگاه تحسن آمیز فخری خانوم رو خیلی خوب حس میکردم و ته دلم ذوق میکردم.ولی به روی خودم نمیاوردم ..
وقت نهار شد میزو با نهایت خوش سلیقگی چیدمو فخری خانوم رو صدا کردم. فخری هم شاپور رو از حیاط صدا زد.فخری نشست. ازمنم خواست بنشینم ..ماخوذ به حیا نشستم
_:چرا حاضر شدی با این کمالات بشی کنیز دختر جان ؟
حالم از شنیدن کلمه کنیز بدشد.خودموبسختی کنترل کردممو گفتم.
_:بدهی. .آقام ورشکست شد بدهی بالا آورد باید بدهیشو بدیم.
_:خب که اینطور!
شاپور همون لحظه اومد با دیدنم چشمهاش گشاد شد،همش چشمش بهم بود ولی من مثل غریبه ها باهاش رفتار کردم. .اومد نشست...غذارو کشیدم و مشغول شدیم.ولی هنوز لقمه اول رو نخورده بودم که صدای دادو بیداد زنی از حیاط شنیده شد.تا به خودمون بیایم. ..زن وارد خونه شد و اومد بالا سرمون ...شاپور با دیدنش رنگش پرید بلند شد و بریده بریده گفت_:مریم جان. .چی شده ؟؟
تا فهمیدم مریمه نگاهم دقیق شد رو صورتش ،صورتی تقریبا بیضی ..موهای خرمایی ...پوستش سبزه تراز من بود ولی قدش کوتاه و کمی هم چاق ! ابروهای باریک و نازک که به زحمت دیده میشدن. چشم های ریز کمی روشن ،دماغش قوز دار بود مخصوصا وقتی نیمرخ که می ایستاد بیشتر به چشم می اومد ..و لب های باریک که با ماتیک قرمز براق و خوشرنگشون کرده بود! تو ذهنم داشتم خودمو باهاش مقایسه میکردم و لبهام کش می اومد به خاطر برتری زیبایی که بهش داشتم ! تو عالم قیاس بودم که با صدای مریم مغزم سوت کشید.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_چهل
_:چند روزه گم و گور شدی حالا میگی چی شده ؟
بعد رو کرد به فخری خانوم.
_:چقدر اومدم گفتم بگوو کجاست همش گفتی نمیدونی پس چی شد؟ ها ؟ پس چرا سر وکلش از خونه تو پیدا شد.
برخلاف مریم که جیغ و داد میکرد ..فخری خانوم آرام و خونسرد گفت_:از خودش بپرس !!
_:آره آره از خودش میپرسم..
رفت سمت شاپور ...متعجب از این بودم که چرا نسبت به من هیچ واکنشی نداشت حتی نپرسید من کی ام ! ؟ صدای پاشنه کفشش برام بدترین صدا بود!
شاپور بلندشد روبه روی هم وایسادن ..خندم گرفت چقدر بهم نمی اومدن!!!
شاپور بیش از یه سرو گردن از مریم بلندتر بود
_:چتههه؟ خونه رو ..رو سرت گذاشتی سفر کاری بودم. ...
_:سفر کاری بودی که باش چرا وقتی بر میگردی خونه خودت نمیای ؟ چرا من باید همیشه دنبالت بگردم..چرا هیچ چیزت مثل آدمیزاد نیست؟؟
_:شاید مشکل از توئه!!
مریم چشمهای ریزشو ریز تر کرد ..
_:چییی میگی ؟!
_:شاید ازت بیزارم که میلی به اومدن تو خونه ای که تو هستی ندارم ..
فخری داد زد_:شاپور پسری که من بزرگ کردم حق نداره اینجوری با زنش حرف بزنه!
شاپور یهو هرچی کاسه و ظرف رو میز بود رو بادستش زد پرت شد. .
به خاطر صدایی که بلندشد گوش هامو گرفتم ..و جیغ زدم ...با جیغی که زدم مریم تازه متوجه حضور من شدن انگار. ..
چند لحظه نگاهی بهم انداخت و یه قدم اومد سمتو گفت_:مادرت باید هرروز یه کلفت جدید بیاره ولی زنت باید ازصبح تا شب حمالی کنه و تهش هم بگی از من و خونه ای که توشم بیزاری ؟؟ انگار یادت رفته هرچی داری از صدقه سری پدر منه ...مریم یقه کت شاپورو گرفت
حتی این کت و فوکولی که بستی..
شاپور دست مریمو کنارزد و گف_:گمشو بیرون..
مادرش برگشت و محکم کوبوند رو دهن شاپور ._:ساکت شو ..آدم با زنش اینجوری حرف نمیزنه ..
_:ولم کن ..مادر،ولم کن. ..هشت ساله روزگارمو سیاه کردید هروقتم اومدم گلایه کنم گفتیدبه خاطر خان عمو کوتاه بیا ..تا الان کوتاه اومدم چی شده ؟ همش جنگ و دعوا. ..بابا یه زمانی پدرت یه خونه و یه ماشین بهم داد الان ده برابرشو بهش میدم فقط برووو! به چی زندگی با من دل خوش کردی ؟ خدا میدونست که من و تو هم کفو هم نیستیم که قربونش برم بهمون بچه نداد ..هیچ چیزی که تورو بپای من نگه داره،منو بپای تو نداریم ! برووو مریم،دیگه حالم از خودت و حرفهای تکراریت بهم میخوره. .
مریم چشمش پر اشک شد....بغضشو بلعیدو در حالی که صداش میلرزید ..گفت _:صدبار بار این حرفهارو گفتی صد سال دیگه هم بگی بازم میگم به پات میمونم چون دوستت دارم ...میدونم الان از دستم ناراحتی توهم دوسم داری. ولی شاپور ..من دنبالت بودم تا بهترین خبر زندگیمونو بهت بگم. ..
شاپور سرتا پا گوش شد اینو از چشمهاش فهمیدم_:خبر ؟ چه خبری؟
مریم خودشو بیشتر به شاپور نزدیک کرد ..دستشو کشید رو شکمشو گفت ..
_:یادته هفته پیش حالم بد شد گفتی با مادرم برم دکتر؟؟
_:خب ؟
_:خب رفتم..!
_:این الان شد خبر مهم ؟؟
مریم اشک و خندش باهم توام شد زد رو شونه شاپور و گفت_:اای. دیووونه من حاملم ! تو داری پدر میشی. ..بعد هشت سال خدا جواب دعاهامو داد. .
فخری از سر شوق دستهاشو بالا بردهیجان زده خداروشکر کرد ..شاپور خشکش زده بود و من ..انگار که مردم ! نفس کشیدن برام سخت شد....
تمام خوشی هام تبدیل به یاس شد ..تا الان که خودمو برنده میدیم. با شنیدن این خبر یه بازنده بودم در مقابل رقیبم .
مریم با لحن مهربونی گفت_:چیه شاپور. .نمیخوای چیزی بگی ؟
فخری با ذوق گفت_:بچم از خوشحالی زبونش بند اومده ..
مریم زد رو شونه شاپور_:هییی ..با توام ..چیه ؟؟
بعد سریع یه لیوان آب ریخت و گرفت سمت شاپور ..
فخری سرم داد زد.پ_:ریخت و پاش هارو جمع کن منتطر چی هستی؟؟
دستپاچه گفتم. چشم خانوم ..
با عجله خم شدم ظرف و ظروفی که رو زمین افتاده بودن رو جمع کنم که شاپور لیوان آب رو پرت کرد و یهو گفت_:به چیزی دست نزن شراره.
همگی با حیرت نگاهم کردن ..قلبم به تپش افتاد با کمی تاخیر گفتم_:چشم آقا.
شاپور کلافه پشت میز نشست ..سرشو بین دستهاش قاب گرفت و گفت _:تمومش کن شراره ! کافیه نقش بازی کردن .
وای خدا نفسم داشت میگرفت ..
فخری داد زد_:اینجا چخبره !!
روکرد بهم_:هی دختر قضیه چیه؟
نگاهمو چرخوندم سمت مریم رنگش پریده بود،سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم_:هیچی ...هیچی. ..
شاپور صدام زد_:شرررراه ..برو بالا
_:چشم. .
خواستم برم که مریم محکم دستمو گرفت_:کجااا؟وایسا ببینم اینجا چخبره. ..شاپور این دختر کیه؟مگه کلفت خونه نیست؟شاپور سرشو بلند کرد رو کرد به مریم چند لحظه خیره شد بهشو لبخند یک طرفه ای زد و گفت_:نهه کلفت نیست ! شراره ...شررراره زنه منه ...زن عقدی و شرعی !!الانم برو به پدرت به برادرت،به هرکی که میخوای بگی بگووو ..باکی نیست، خربزه خوردم پای لرزشم میشینم ..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زندگیِ تو نتیجه انتخاب های توئه؛ اگه از زندگیت راضی نیستی، وقتشه که انتخاب های بهتری بکنی.
#شب_بخیر ✨🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح را
هیچ چیز بخیر نمی کند؛
جز دو خط شعرِ فروغ
دو فنجان چایِ غزل،
و یک دلِ سیر نگاه به چشمانِ تو
که مخاطبِ این شعری
صبحتونتون بخیر یاران جان❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_چهلویک
مریم یهو به لرزه افتاد. فخری با پاهای علیلش آرام ارام خودشو رسوند به مریم،بغلش کرد. .
_:شاپور نشنیدی مریم چی گفت ..حاملس. ..روا نیست با زن حامله این جور حرف بزنی. ..شیطان رجیمو لعنت بفرس ..این اراجیف چیه؟؟
شاپور عصبانی بلند شد. اومد سمتم ..دستم وگرفت..
مادرش داد زد_:خجالت بکش..
شاپور دستمو ولکرد_:من میگم این زنمه ..شما میگید اراجیف ...بابا گناه که نکردم عاشق شدم ..
بلند تر داد زد_:آهای ایهاالناس من عاشق شدم. این زن عشق منه. همه زندگی منه ...
از خجالت نمیتونستم سرمو بالا بگیرم ،شر شر داشتم عرق میکردم ! هرچند الان ورق برگشته بود و من برنده میدون بودم ولی دلم برای مریم میسوخت.
مریم صندلی رو کشید بزحمت نشست و با صدای گرفته گفت: ساکت شووو..همین زنتو اگه ندادم امشب ...
شاپور با یه سیلی برق آسایی که کوبوند رو صورت مریم اجازه نداد دیگه ادامه حرفشو بزنه. .
مریم حیرون دستشو گذاشت رو صورتش_:تو منووو زدی ؟
مادرش سر من داد زد_:عفر..یته ببین چه بلایی سر زندگیمون آوردی ..تو اصلا کی هستی. ..برو بیروون ...
چشمهام پر اشک شد. چونم شروع کرد به لرزیدن.بعد اون همه سکوت ..مثل یه بچه بی پناه وسط یه شلوغی. ..ملتمس گفتم_:شااااپور ....؟؟
شاپور گفت_:اگه زنم بره منم میرم ...
فخری غرید_:چی داری میگی شاپور، یعنی تو واقعا زن گرفتی ؟ پس تکلیف مریم و بچش چی میشه؟؟جواب عموتو چی میگی ؟
_:من با مریم کاری ندارم از جون آدمیزاد تا شیر مرغ تو خونه براش فراهم کردم میتونه بمونه و زندگیشو کنه اگه خودش خواست هم میتونه جدا بشه من اجبارش نمیکنم. چون اصلا برام مهم نیست !
_:الان قضیه تو و مریم نیستید. الان پای یه بچه بی گناه وسطه !!
شاپور پوز خندی زد_:مادر ساده من.تو هنوز این مارمولک رو نشناختی.کدوم بچه.چه کشکی.چه آشی.
_:وا بسم الله چی میگی مادر ؟
اون لحظه نگاهم به صورت مریم بود به وضوح ترس رو تو چشمهاش دیدم..
شاپور دستمو تو دستش گرفت و گفت
_:من سه ماهه با این زن که همسر اول بنده هستن نبودم که بخواد حامله هم بشه ..حالا این دروغ رو چرا گفت ..الله و اعلم ..
فخری رفت سمت مریم بهت زده گفت_:آررره مریم تو دروغ گفتی حامله ای ؟؟
مریم با گریه سرشو بلند کرد_:چرا باید دروغ بگمم ؟؟
شاپور کلافه رفت سمتش ..به حدی عصبی بود که دور دهنش کف بسته بود.
_:چووون ..تو ..چون تو دختر پدرتی ! ذاتتون خرابه ..
مریم دستشو کوبید رو میز_:ساکت شووو تو الان هرچی که داری از لطف پدر منه ،اینو خودتم بهتر میدونی
شاپور با تمسخر و صدای بلندی خندید_:دقیقا برای همین حرفهات بود که هیچ وقت نتونستم دوستت داشته باشم ،هیچ وقت ! نمیگم نخواستمااا خیلی سعی کردم خیلی خواستم ولی نشد نتونستم !
فخری سعی میکرد جو رو آروم کنه ..دستشو رو شونه شاپور گذاشت.
_:پسرم الان هردوی شما عصبی و ناراحت هستین ..تو دعوا هم حلوا خیرات نمیکنن همین حرفها میشه دیگه به خاطر بچتون که شده کوتاه بیاین ...شما الان پدرو مادرشدین خدا بهتون نعمت داده آروم باشید..
شاپور داد زد. بلند تر از قبل. .بلندتر از همیشه_:گفتم من از اون بچه ای ندارم ...
فخری که سعی میکرد خودشو ..بقیه رو آروم نگه داره اینبار سمت من حمله کرد_:توپسرمو چیکارش کردی که حتی بچشم نمیخواد. .چیز خورش کردی ...تا عشقت چشم و زبونشو ببنده ها
شاپور غرید_:مادرلطفا با زن من درست صحبت کنید..
مریم بلند شد ..با پشت دستش اشکهاشو پاک کرد ..دستشو گرفت سمتم تحقیر آمیز نگاهی بهم انداخت و گفت_:زنننت ؟ چطور میتونی به این بگی زن ؟
شاپور بهم ریخت ..رفت سمت مریم ..با پشت دست کوبید رو دهنش ..میخواست دوباره بزنه که داد زدم_:شاپوورر ولش کن !
شاپور دستشو پایین آورد،آروم آروم رفتم سمت مریم،روبه رو ش ایستادم ..پوزخندی از سر لجاجت براش زدم ..
_:آره.من زنشم ...با همین سرو شکل، پدر پول داری هم ندارم. .ولی یه شوهر عاشق دارم چیزی که تو نداری ..چیزی که حسرتش به دلته..
شاپور نزدیکم شد ..دستمو گرفت کشید سمت خودش_:برو بالا الان میام پیشت !
بعد نگاه معناداری به مریم کرد و گفت_:منتطرم تشریف ببرید ماهم بریم ماه عسل ..
مریم با شنیدن این حرف به حدی بهم ریخت که دستشو گذاشت رو سرشو و یهو از هوش رفت....فخری داد زد_:کشتینش همینو میخواستین؟؟شاپور زنگ بزن دکتر فرهودی ( دکتر خانوادگیشون )
شاپور با عجله رفت سمت تلفن ..چیزی که اسمشو شنیده بودم ولی دروغ چرا تلفن تا اون موقع ندیده بودم ! شاپور گوشی تلفن رو برداشت و تند و تند و با عجله شماره گرفت،نگاهم به دستهاش بود که داشت میلرزید...این لرزش از ترس بود یا از دوست داشتن ؟ مردی که چند لحظه پیش مریم رو با حرفهاش به رگبار بسته بود الان داشت از نگرانی میمرد ! همونطور سر جام بهت زده مونده بودم که فخری داد زد_:چرا وایسادی بیا کمک ..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_چهلودو
دویدم سمتش ..کمکش کردم مریم رو بلند کردیم ..ولی زورمون نرسید.شاپور داد زدبرید کنار ..بعد مریمرو دستهاش به زحمت بلند کرد و برد گذاشت روی کاناپه. رو کرد بهم_:یه لیوان آب بیار ...
پاتند کردم سمت آشپزخونه ..سریع یه لیوان آب پر کردم و رفتم پیششون ..
شاپور دستشو رو گونه مریم کشید_:چی شدی مریم ؟؟ صدامو میشنوی.
مریم بدون اینکه چشمهاشو باز کنه ..دستشو بالا آورد و دست شاپور رو گرفت..شاپور دستشو تو دستش گرفت و آروم نوازشش کرد. .
_:گفتم دکتر بیاد.الان حالت خوب میشه. .
فخری ابرویی بالا انداخت. کمی خودشو به من نزدیک کرد و گفت_:زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن!
خو.ن ..خونمو میخورد ! دستهامو از عصبانیت مشت کردم.
شاپور برگشت دوباره_:شراره یه بالش از بالا میاری زیرسرش بزارم ؟
داشتم از عصبانیت متلاشی میشدم که گفتم_:انگار واقعا فکر کردی من کلفتم !
اینو گفتمو با سرعت رفتم طبقه بالا ! همون اتاقی که فخری بهم داده بود ! کمی طول و عرض اتاق رو طی کردم. داشتم از ناراحتی میترکیدم. اصلا نمیدونستم معنی کارها و حرفهای شاپور رو بفهمم تقریبا یه ربع بعد از سرو صداها فهمیدم دکتر اومده ..چند بار نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم خونسردیمو حفظ،کنم رفتم سمت نرده ها و از بالا نگاهشون کردم. دکتر معاینش تموم شده بود وسایلاشو که میخواست جمع کنه گفت_:همون داروهایی که گفتم رو تهیه کنید حالشون خوب میشه فقط یه افت فشاره!
بادی تو گلوم انداختمو از همونجا گفتم_:دکتر داروها برای بچه ضرر نداشته باشه ؟ آخه مریم جان حاملن ...
دکتر با شنیدن صدام برگشت نگاهی به من و به شاپور کرد وگفت_:حامله ؟ نههه ..مریم خانوم حامله نیستن...
با عجله از شعف شنیدن این حرف پله هارو دویدم پایین. .حالا نوبت من بود!
با یه ناراحتی تصنعی به شاپور و فخری که خشکشون زده بود نگاهی انداختم.بعد رو کردم به مریم که رنگش مثل دیوار سفیده سفید بود و ترس و وحشت تو نگاهش موج میزد_:ای ! مریم جان آقای دکتر میگن حامله نیستین !
دکتر متعجب به مریم نگاه کرد_:مگه شما گفتید حامله اید ؟
مریم جوابی نداد. من گفتم_:بلههه آقای دکتر پیش پای شما گفتن که حاملن!
دکتر کیفشو برداشت ابرویی بالا دادو گفت_:لابد شوخی کردن !
منم با شیطنت گفتم_:حتماا! حتما که شوخی کردن !
فخری بلندشد. .نگران و آرام گفت_:آقای دکتر شما مطمئنید ؟؟
دکتر سرشو پایین انداخت و گفت_:بلهه ..ایشون در حال حاضر عادت ماهیانه هستن،الانم افت فشارشون هم به خاطر همین هم میتونه باشه. .روز خوش ..
فخری چشمهاش داشت از حدقه بیرون میزد شاپورم فقط زل زده بود به مریم کسی حواسش نبود و خودم از روی ادب دکترو تا دم در همراهی کردم و زود برگشتم...
شاپور دگمه یقشو باز کرد انگار خیلی احساس گرما داشت.شاید هم خفگی !
فخری که حالا از مریم دلخور بود،زد رو صورتشو گفت_:ای ..ای ..ای ..تو روز روشن دروغ به این بزرگی میگن ها ؟ همیشه پشتت بودم...هیچ وقت ادب و احترام حالیت نبود ولی من به خاطر پسرم،به خاطر آبرویی که تو ایل و طایفه داشتیم صدام در نمی اومد ..ولی الان نه. .الان نمیتونم نسبت به این دروغت بی تفاوت باشم ..من الان نمیتونم به شاپور بگم چرا زن دوم اختیار کردی چون به چشم دیدم که چه زنی داشته ! زنی که دروغ به این راحتی رو بگه راحت هم میتونه دروغ های دیگه بگه. متاسفم مریم ...فقط همین. از الان به بعد هم پدرت یا برادرت هرکس دیگه ای به پسرم خرده بگیره که چرا زن گرفته خودم پشتش هستم ..منی که تا همین چند لحظه پیش قصد داشتم راضیش کنم شراره رو طلاق بده به خاطر زن و بچش ..حالا من همین لحظه بهش میگم تورو طلاق بده. .تو خونه ما جایی برای زن دروغگوویی مثل تو نیست. تاوانش هم هرچی باشه مهم نیست !
تا فخری اینو گفت صدای گریه مریم بلند شد_:همش کار مادرمه. .مادرم بهم گفت تو بگوو بقیش بامن ...
_:یعنی چی ؟ مادرت بهت چی گفت. .
_:مادرم ..مادرم ...بهم گفت تو چو بنداز حامله ای میریم شیراز دیدن خواهرت میگیم حالت بد شد و نمیتونی حرکت کنی و باید استراحت کنی ..مادرم اونجا یه زن پیدا کرده که یک ماهه حاملس و قرار بود مادرم هزینه این نه ماه بارداری رو بده زنه بچه رو دنیا بیاره و بده به ما ..ماهم بعد دنیا اومدن بچه از شیراز بیایم ..
شاپور با صدای بلندی زد زیر خنده و یه کف براش زد و گفت_:براووو ..براووو ..ولی خب این وسط،من که شوهرت باشم نمیخواستم بگم زنم چرا نه ماه باید بمونه شیراز؟ یا توی اون نه ماه نمیخواستم بیام دیدنت یعنی؟ یک درصد به این فکر نکردید که اصلا شاید من نزارم بری شیراز ؟ میبینی مادر. ..میخواستن بچه مردمو تو پاچه پسرت بکنن ...
فخری خودشو روی مبل رها کرد. ..هین بلندی کشید و گفت_:شاپور ببرش بنداز خونه پدرش.حاضر نیستم لحظه ای دیگه اینجا بیبنمش ..ببرش.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_چهلوسه
مریم بلندشد. مانتوشو مرتب کرد ..آرایش چشمش زیر چشمشو سیاه کرده بود و رژ لبش یه قسمتیش کنار لبش پخش شده بود_:چطور به خودتون اجازه میدید با من این طوری حرف بزنید ؟فکر میکنید بعد مرگ عموم کی هواتونو داشت که تا الان دارید تو این خونه زندگی میکنید ؟ کافیه به پدرم بگم و ازش بخوام دودمانتون رو به باد بده اون موقع میفهمید چه اشتباهی کردید.
شاپور برافروخته رفت سمت مریم ..ضربه ای به سینش زد_:هوووی حواست باشه داری چی میگی و به کی میگی !
_:اتفاقا حواسم هست. .همین الانش میرم خونه بابام ..وقتی از کار بیکار شدی ..وقتی به غلط کردن افتادی عشق و عاشقی یادت میره ...
مریم باعجله داشت میرفت سمت در که شاپور بدون اینکه برگرده نگاش کنه گفت_:پدرت چند ساله برای خود من کار میکنه ..پدرت،برادرات. .حتی بابک برادرم چندساله آدم خود منن ...رفتن و گفتنت آب تو هاونگ کوبیدنه ..
مریم خشکش زد. مثل من که از شنیدن این حقیقت درمورد شاپور جا خورده بودم ..
تپش قلبم رو هزار رفت.پ،شاپور برگشت و درمونده نگاهم کرد چون میدونست فهمیدن این حقیقت چه بلایی میتونه سرمن بیاره ...
ایستاده بدون اینکه پلکی بزنم اشکهام جاری شد ..شاپور اومد سمتم ..
_:بهت توضیح میدم !
اشکهام مجال حرف زدن نمیدادن ..به هق هق افتادم ..مادرش فخری که حالا دست مریم براش رو شده بود با من از در مهربانی وارد شد.
اومد سمتو دستمو گرفت_:مگه چی شده که این جور گریه میکنی ..حیفه چشمهای قشنگت نیست،عروس گلم ؟
مریم با صدای گرفته ای گفت_:دروغ میگی ؟تو ..تو داری منو بازی میدی.
شاپور رفت سمت در،درو باز کرد و گفت_:معطل چی هستی ؟ بفرماید برید منزل پدری از خودشان بپرسیدبهترهست !
مریم مستاصل و درمونده گفت_:شااپورررر
_:اسممو نیار فقط برووو ..
چشمهای مریم پر شد از اشک ! دلم برای اونم میسوخت ،ولی کاری از دستم بر نمی اومد ..
مریم نگاهشو بین منو فخری چرخوند ..انگار منتظر بود فخری پا در میانی کنه خواهشی ..التماسی . .ولی فخری فقط،نگاش کرد مریم که ناامید شد. .با گریه رفت. .شاپور هم از سر غرور وتکبر محکم درو پشت سرش کوبید !
نگران پاتند کرد سمت من ..لبخند زد و روبه مادرش گفت_:میبینی چه عروسی برات آوردم.
فخری هم لبهاش کش می اومد_:هزززار الله اکبر !
وای که داشت حالم ازشون بهم میخورد! مخصوصا فخری ..تا چند لحظه پیش میخواست بیرونم کنه ...ولی الان داشت قربون صدقم میرفت! عجب روزگاری ! عجب !
پوز خندی زدمو گفتم_:نگران این نیستید پسر تونو چیز خور کرده باشم ؟
سرخ شد ..نگاهشو ازم دددزدید-:خب حالا پیش مریم مجبورر بودم یه حرفهایی بزنم که نگه من هم تو این ازدواج شاپور دست داشتم،فراموشش کن ..الان وقت شادیه .پسرم،جگر گوشم بلاخره داره خوشبخت میشه. .تو نمیدونی دختر ..شب عروسی شاپورو مریم چه قیامتی به پا بود ..بچم نمیرفت تو حجله، بزور فرستادیمش ..با گریه لباس دامادی تنش کردیم ..همون شب بهم گفت من از الان بدبختم تا وقتی که خودم عاشق بشم ...
فخری منو کشید تو آغوشش ...چشمهاش برق زد ..وجود تو یعنی خوشبختی پسرم..
نمیدونستم چی بگم ولی با حرفهای شیرین فخری خیلی زود وا دادم ..آروم شدم ..تمام عصبانیتم فروکش کرد.
شاپور دستمو گرفت .._:مادر جان اجازه میدید من شراره رو ببرم تو اتاقش ..
فخری هیجان زده گفت_:بفرمااا ..بفرما ..
شاپور نگاهم کرد لبخندی زد و گفت_:بریم عروس خانوم ...
آروم آروم از پله ها بالا رفتم،وارد اتاقم شدیم. روی تخت نشستم. .اصلا نگاش نمیکردم. اومد کنارم نشست.دستهامو گرفت_:شراره ؟ مگه کار من تو دوست داشتن تو دخلی داره ؟
دوباره گر گرفتم. .آتش زیرخاکسترم دوباره زبانه کشید_:چطور دخلی نداره ؟ نونی که میخورم حلال وحررومش مهم نیست ؟ سر سفره کی میشینم مهم نیست ؟ بچه کی رو دنیا میارم و با چه نونی بزرگش میکنم مهم نیست ؟ صدامو بالا بردم_:همه اینا مهمه ..میفهمی مهم ...حداقل برای من !
دوباره این اشکهای لعنتی سرازیر شدن. .
_:چطور گول تورو خوردم. چرا اون شب طوری رفتار کردی که هیچ کاره ای ؟ چرا رویایی که خودت برام ساخته بودی رو آوار کردی رو سرم...شاپوررر ؟؟
_:آخ که چقدر شیرینه شنیدن اسمم از زبون تو حتی به قهر ! هرچی بگی الان حق داری. بگووو که به جان و دل میخرم این حرفهارو بگووو جانم ..بگو و خودتو سبک کن ..
_:ازت متنفررمممم ....متنفرررر از خودت از دروغ هات. از کارهات. .از اینخونه ..از این اتاق ....
شاپور بهتش زد ..سکوت کرد. ..فقط خیره بود بهم. دستهامواز فرط عصبانیت مشت کرده بودم ..داشتم اون لحظه جون میکندم ..من یه جای اشتباهی کنار یه آدم اشتباهی بودم کسی بدتر از حبیب فکر اینکه من الان زن بزرگترین مواااد فرووش شهرم حالمو بد میکرد ..
داشتم گریه میکردم که نگاهش سرد شد و خشن!
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾