eitaa logo
داستان های واقعی📚
43هزار دنبال‌کننده
344 عکس
678 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
تیکه کاغذی توی دستم گذاشت و گفت گل مرجان حتما به این خانم سر بزن،با آدمای پولدار رفت و آمد داره و واسشون کارگر جور می‌کنه....... کلی ازش تشکر کردم واز عمارت بیرون رفتم،هرچی به کاغذ توی دستم نگاه میکردم چیزی متوجه نمیشدم،سر خیابون سوار ماشینی شدم و ازش خواستم منو به اون آدرس ببره،شرایط بدی داشتم و نمی‌تونستم دست روی دست بذارم......به خونه ای که روبروم بود نگاه کردم،اطلس خانم بهم گفته بود اسم صاحب این خونه مرواریده،در زدم و منتظر موندم طولی نکشید که در باز شد و زن زیبایی جلوی در ظاهر شد،انقد زیبا و خوشتیپ بود که دلم میخواست ساعت ها همونجا بمونم و نگاهش کنم،با صدای نازک زن که گفت بفرمایید سریع به خودم اومدم و گفتم ببخشید من دنبال کار میگردم،زن خنده ی ریزی کرد و گفت خوشگلم کار پیدا کردن که الکی نیست،من نمیتونم همینجوری به شما کار بدم......با هول گفتم باید چکار کنم؟هرکاری لازم باشه انجام میدم.....زن در رو باز کرد و گفت بیا تو ببینم اصلا کی آدرس منو بهت داده؟؟پشت سرش وارد خونه شدم و یکراست توی یکی از اتاق های خونه رفتیم،روی یکی از صندلی ها نشستم و به عکس هایی که روی در و دیوار بود چشم دوختم،عکس ها بیشتر متعلق به پسر بچه ی چهار پنج ساله ای بود که توی همه ی عکس ها می‌خندید.......مروارید خانم صداشو صاف کرد و گفت چندسالته؟تا حالا جایی کار کردی؟ با لحن مودبی گفتم دیگه داره پونزده سالم میشه خانم،بله چند وقتی پیش اطلس خانم کار میکردم اما اخراج شدم از اونجا.....مروارید گفت اخراج؟یعنی از کارت راضی نبودن؟سریع گفتم نه بخدا خیلی خوب کار میکردم،یه پسر جوون داشتن واسم مزاحمت ایجاد میکرد خانم هم منو اخراج کرد.....مروارید بلند زد زیر خنده و گفت کورش اره؟خدا خفه اش نکنه..‌ببین من چندتا کار واست سراغ دارم اما باید خیالم از بابتت راحت بشه،اطلس خانم رو من خودم فرستادم تو اون عمارت،دو روز دیگه بیا اگه خیالم راحت شد یه کار خوب بهت میدم......با خوشحالی بلند شدم و گفتم باشه پس من دو روز دیگه میام،یه مقدار پول توی دستم بود رفتم بازار و یکم وسیله برای خوردن خریدم،میخواستم توی این دو روز حسابی به بچه ها خوش بگذره،حس خوبی به مروارید خانم داشتم و با خودم میگفتم حتما کار خوبی برام جور می‌کنه.......به خونه که رسیدم هنوز داخل نرفته بودم که زینب سریع جلو پرید و گفت آبجی الان آقا پرویز اومد گفت آبجی زری دردش شروع شده و قراره زایمان کنه.......با تعجب به مامان نگاه کردم و گفتم راست میگه مامان؟زری که گفت یکی دوماه دیگه زایمان می‌کنه،مامان بی تفاوت گفت من چه میدونم حتما زود دردش گرفته......نگاه ناامیدی به مامان کردم و گفتم خب می‌رفتی سراغش گناه داره،اونکه بجز ما کسی رو نداره......مامان با غیظ گفت به من چه،اون شوهر الدنگش بره وردستش،من اینهمه توی این مدت اذیت شدم بدبختی کشیدم مگه زری و شوهرش یه بار اومدن بگن زنده ای یا مرده......گفتم مامان خب تقصیر زری بیچاره چیه مگه؟گناه داره بخدا بیا بریم با هم پیشش،بچه اش به دنیا میاد کسی نیست کمکش کنه،مامان بی خیال گفت من که نمیام میخوای خودت برو.......نمی‌دونستم باید چکار کنم دلم برای زری می‌سوخت حتما شرایط خوبی نداشت که شوهرش اومده بود سراغ ما.........وسایلی که خریده بودم رو گوشه ی اتاق گذاشتم و گفتم باشه نیا خودم تنها میرم،فقط اینو بدون زری اگه به دردت نخورد حق داشت آخه کی براش مادری کردی؟اصلا مطمئنی ما بچه‌های واقعیتیم؟مامان داشت غر میزد اما توجهی بهش نکردم و راهی خونه ی زری شدم،درسته منو زری هیچوقت باهم خوب نبودیم اما هرچی باشه خواهرم بود و نمیتونسنم نسبت بهش بی تفاوت باشم.......توی حیاط که رسیدیم صدای جیغ های زری گوش آدم رو کر میکرد،قمر خانم هم اومده بود و وردست قابله داشت براش وسیله جور میکرد،توی اتاق که رفتم با دیدن زری سریع بیرون اومدم و گوشه ای کز کردم،دلم براش سوخته بود کاش مامان کمی مهربون بود و الان کنارش بود،اخه ما که بجز اون کسی رو نداشتیم......هوا تاریک شده بود اما زری هنوز نزاییده بود،روی یکی از صندلی ها نشسته بودم و بغ کرده بودم که قمر خانم بیرون اومد و با دیدن آقا پرویز که اونم روی یکی از صندلی ها نشسته بود گل از گلش شکفت و سریع توی آشپزخونه رفت و با سینی چای برگشت،نمیدونم چرا از رفتار و حرکات قمر خانم خوشم نیومد،با اینکه آقا پرویز اصلا برادرش نبود اما درست جفتش نشسته بود و همینکه میخواست بخنده دستشو روی پاش میزد و بلند قهقهه سر میداد، اقا پرویزم که من فقط اخم و تخمشو دیده بودم الان داشت می‌خندید و توی گوش قمر خانم پچ پچ میکرد..... صدای گریه ی بچه که بلند شد همه به سمت اتاق زری رفتیم،قابله همون لحظه بیرون اومد و خوشحال گفت مشتلق بدین بچه پسره، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
.      ســ🥰✋ـــلام صبح زیبـای بهاریتون بخیر🌸🍃 طلایی تـرین روزهـا ارزانی نگـاه مهربان تون🌸🍃 و هزار گــل بهاری پیشکش قلب با صفاتون🌸🍃 صبحتون بخیر و سلامتی🌸🍃 زندگیتون غرق در خوشبختی🌸🍃 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اقا پرویز خوشحال دست توی جیبش کرد و چندتا اسکناس بیرون کشید،اونا رو جلوی قابله گرفت و گفت خوش خبر باشی از صبح منتظر همین خبر بودم،سریع از جلوی همشون رد شدم و توی اتاق رفتم،زری بی حال روی تخت افتاده بود و بچه ی کوچیکی هم کنارش ملحفه پیچ شده بود....... زری چشمش که به من افتاد با بغض گفت مامان نیومد ها؟حالا من چطوری به این بچه شیر بدم؟اصلا بلد نیستم چطور بغلش کنم،سعی کردم خودمو شاد نشون بدم تا زری هم ناراحت نباشه،با خنده ی مصنوعی کنارش نشستم و گفتم بی خیال بابا،همون بهتر که نیومد،فک می‌کنی اگه اومده بود الان داشت بهت کمک می‌کرد؟یه گوشه می‌نشست و فقط غر میزد،تو این فرشته رو نگاه کن؟خدا اینو بهت داده دیگه چی میخوای؟زری نگاهی به پسرش کرد و گفت کاش بختش مثل من نباشه انگار گلیم بخت منو از روز اول سیاه بافتن........انقد دلم واسه زری سوخته بود که حد و حساب نداشت،همون لحظه قمر خانم در اتاقو باز کرد و گفت بیا ببین آقا داداشم داره با دمش گردو میشکنه، بده این گل پسرو ببرم پیشش بلکه یه مشتلقم من ازش گرفتم......قمر خانم پسر زری رو بغل کرد و خوشحال از اتاق بیرون رفت،بچه گرسنه اش که شد شروع کرد به گریه کردن و قمر خانم هرجوری که بود به زری یاد داد سینه توی دهن بچه بذاره،کاری که مامان باید انجام میداد........ قمر خانم قرار شد شب رو اونجا بمونه و حواسش به زری باشه،منم همونجا کنار پاش رختخواب پهن کردم و خوابیدم تا اگر کاری داشت صدام کنه…….آقا پرویز اسم ‌پسرشون رو منصور گذاشت و من عجیب دوستش داشتم،حس میکردم شبیه مرتضی ست و وقتی به زری گفتم اونم با بغض تایید کرد……انقد خسته بودم که تا سرمو گذاشتم روی بالشت نمی‌دونم چطور خوابم برد،زری هم به کمک قمر خانم به پسرش شیر داد و هردو خوابیدن،نمی‌دونم چقد گذشته بود که با صدای زری از خواب بیدار شدم،با چشم های نیمه باز بلند شدم و گفتم چیه زری چی میخوای؟زری با نگرانی گفت دلم خیلی درد میکنه گل مرجان،برو به قمرخانم بگو دمنوشی چیزی واسم درست کنه بلکه کمتر شد این دلدرد،اصلا نمیتونم بخوابم……..چشمامو مالوندم و گفتم باشه الان میرم بهش میگم،به هر سختی بود از توی رختخواب بیرون اومدم وبه سمت سالن حرکت کردم،با خودم گفتم حتما توی سالن خوابیده اما هر گوشه ای رو که نگاه میکردم خبری ازش نبود،با خودم گفتم نکنه رفته خونه ی خودش؟توی اتاق برگشتم و به زری گفتم قمر خانم که توی سالن نبود نکنه رفته؟زری همونجور که از دلدرد به خودش میپیچید گفت نه توی اتاق پشت اشپزخونست،دیشبم همونجا خوابیده بود،باشه ای گفتم و دوباره راه افتادم،دیگه خواب از سرم پریده بود و هوشیار بودم،پشت در اتاق که رسیدم خواستم در بزنم اما حس کردم صدای پچ پچ میاد ،خواستم برگردم ولی زری حالش بد بود جلوتر رفتم و با صحنه بدی روبرو شدن،اولش از ترس خواستم برگردم،از یک طرفم دلم میخواست برمو دست بذارم گردن هردوشون،تا حالا همچین ضربه ای بهم نخورده بود و خدا خدا میکردم زری دنبالم نیومده باشه…….. آروم درو رو هم گذاشتم و به سمت اتاق زری دویدم،وحشت تمام وجودمو گرفته بود،باورم نمیشد قمر خانم انقد زن بدی باشه که با کسی که اسم برادر روش گذاشته بود همچین کاری رو بکنه…….زری لبه ی تخت نشسته بود و تا منو دید گفت چی شد پس؟کجا رفتی؟میدونی از کی تا حالا رفتی؟بغض توی گلومو قورت دادمو و گفتم خواب بود زری هرچی صداش کردم بیدار نشد،زری نیم خیز شد و گفت خودم حالا میرم سراغش،دارم میمیرم از دلدرد…..اصلا دلم نمیخواست زری با اون وضعیتش بره و اونا رو ببینه،سریع جلوش پریدم و گفتم تو کجا میری با این وضعیتت؟میگم بیدار نشد خب،چند لحظه بمون میرم خودم…..هرجوری بود متقاعدش کردم و‌ دوباره سر جاش نشست،الهی به زمین گرم بخوری آقا پرویز،چطور دلت اومد همچین خیانتی رو در حق خواهر ساده ی من بکنی؟حالم از قمر خانم به هم میخورد،چطور میتونست این کار رو در حق زری بکنه؟نیم ساعتی که گذشت دوباره بلند شدم و به سمت اتاقش راه افتادم،اینبار در زدم و منتظر موندم،طولی نکشید که در باز و قمر خانم درحالیکه داشت صورتش رو خشک میکرد توی چهار چوب در ظاهر شد و با دیدن من لبخند زد و گفت جانم گل مرجان چیزی شده؟……دلم میخواست آب دهنمو بندازم توی صورتش،با طعنه گفتم شما هنوز نخوابیدید؟بدون اینکه متوجه طعنه ی من بشه گفت چرا خواب بودم الان بیدار شدم بیام یه سر به زری بزنم…….. با تنفر رو برگردوندم و گفتم اتفاقا حالش خوب نیست منو فرستاده دنبالت…….توی اتاق با مهربونی کنار زری نشست و گفت چی شده کجات درد میکنه؟زری دستشو روی دلش گذاشت وگفت از سرشب درد دارم،سریع از سر جاش بلند شد و گفت الان میرم برات یه دمنوش درست میکنم و میام…….انقد با عضب نگاش میکردم که زری هم متوجه شد ‌‌و گفت چرا اینجوری نگاش میکنی گل مرجان چیزی شده؟ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سریع خنده ای کردم و گفتم نه بابا خیلی خوابم میاد وگرنه چکار به این بیچاره دارم……..روز بعد صبح که از خواب بیدار شدم حس کردم دیگه نمیتونم اونجا بمونم،هرچی زری اصرار کرد نهاربخورم و بعد برم قبول نکردم و بدون خوردن حتی صبحانه از اون خونه بیرون زدم…… حتی برای لحظه ای صحنه هایی که دیده بودم از توی ذهنم کنار نمیرفت،تصمیم داشتم اونروز برم در خونه و هرجوری شده با زیور صحبت کنم،هرجوری که بود باید با مصطفی صحبت میکردم و تنها کسی که میتونست کمکم کنه زیور بود……. در خونه که رسیدم تمام خاطرات جلوی چشم هام نقش بست،موقع هایی که مصطفی از خدمت میومد ‌و توی آب انبار با هم قول و قرار میذاشتیم …..اشک توی چشم هام حلقه بسته بود و حس بدی تمام وجودم رو گرفت،در که زدم بچه ی یکی از همسایه ها اومد جلوی در،جلوی صورتمو پوشونده بودم که منو نشناسه،بهش سپردم جلوی اتاق سوری خانم بره و به زیور بگه اعظم،یکی از دوست هاش باهاش کار داره،پسر چشمی گفت و سریع توی خونه رفت،طولی نکشید که زیور به هوای اعظم دوستش،خندان جلوی در ظاهر شد……روسری رو که از جلوی صورتم کنار زدم خنده روی لباش ماسید و خیلی سرد گفت چیه چکار داری؟مگه نمیدونی مامانم حتی حرف زدن با تو رو هم قدغن کرده؟با لحن مهربونی گفتم زیور جان بخدا قسم به خاک برادرم اونا همش نقشه ی سکینه بود،من به مصطفی قول دادم هیچوقت زیر قولم نمیزنم……..زیور بی حوصله گفت حالا چکار داری؟من حوصله ی این حرف و حدیثارو ندارم،قدمی جلوتر برداشتم و گفتم ازت میخوام آدرس خونه ی جدیدمونو به مصطفی بدی،من باید حتما باهاش حرف بزنم،ازت خواهش میکنم زیور بخدا قول میدم واست جبران کنم،زیور با عصبانیت گفت چی؟؟؟؟مگه از جونم سیر شدم ؟دارم میگم مامانم حتی حرف زدن با تورو قدغن کرده بعد بیام آدرس خونتونو بدم به مصطفی؟ببین گل مرجان بخدا واسه خودت میگم،به امید مصطفی نشین،مامان با خاله ام صحبت کرده قراره دفعه بعد که مصطفی اومد بریم خاستگاری دخترش،تو مامان منو نمیشناسی،وقتی بگه نه آسمون به زمین بیاد اون نه دیگه اره نمیشه……زیور اینا رو که گفت با بی رحمی تمام داخل رفت و اشک و گریه های من رو ندید،دست خودم نبود نمیتونستم بی خیال مصطفی بشم،هر شب و روزم فقط به عشق اون میگذشت حالا چطور تحمل کنم بره و با کس دیگه ای ازدواج کنه……….توی کوچه ها قدم میزدم و هق هق گریه میکردم،نمیدونستم باید چکار کنم دلم میخواست برم به دست و پای سوری خانم بیفتم و التماسش کنم من و مصطفی رو از هم جدا نکنه……به خونه که رسیدم مامان توی حیاط نشسته بود و با همسایه ها حرف میزد،قیافه ی منو که دید از سر جاش بلند شد و گفت چی شده؟بچه ی زری مرده؟نگاه سردی بهش انداختم و بدون هیچ حرفی توی اتاق رفتم،خدایا چی می‌شد حداقل مادرم کمی محبت داشت تا توی این روزهای سخت مرهمی بر زخم هام باشه…….. همینکه دراز کشیدم پشت سرم در باز شد و مامان عصبانی گفت منو جلوی همسایه ها سنگ روی یخ میکنی؟زبون تو دهنت نیست نه؟از شدت فشار عصبی از جا در رفتم و گفتم تو چکار به ما داری اخه؟یعنی میخوای بگی خیلی برات مهمه که پرس و جو میکنی؟اگه برات مهم بود که می‌رفتی سراغ دخترت،میرفتی یادش می‌دادی که چطور به بچه اش شیر بده منتظر اون قمر خانم نشینه،مامان که معلوم بود اصلا حرفای من واسش مهم نیست بی خیال گوشه ای کز کرد و گفت مگه زری براش مهم بود من مادرشم؟اونموقع که من شبا گرسنه بودم اون کجا بود؟داشت خونه ی شوهرش چلو پلو میخورد،حرصی گفتم خودت کردی،مگه نگفت من شوهر به این یارو نمیکنم خوشم ازش نمیاد؟تو بودی که سنگشو به سینه میزدی..........مامان بدون اینکه ذره ای از حرفای من ناراحت بشه یا خم به ابرو بیاره لیوانی چای برای خودش ریخت و شروع کرد به خوردن،دلم نمی‌خواست حتی لحظه ای توی اون خونه بمونم اما چه کنم که مجبور بودم.......روز بعد همینکه از خواب بیدار شدم شال و کلاه کردم و به سمت خونه ی مروارید خانم راه افتادم کاش یه کار سخت برام پیدا میکرد که صبح زود از خونه بیرون میرفتم و شبا دیر وقت برمیگشتم اصلا تحمل اخلاق های مامان رو نداشتم........جلوی خونه که رسیدیم شروع کردم به در زدن،مروارید خانم درو که باز کرد و منو دید ابروهاشو بالا انداخت و گفت اومدی؟منتظرت بودم بیا تو،یه کار خوب واست پیدا کردم.......ازشدت ذوق نفسم توی سینه حبس شد و پشت سرش پرواز کردم،پشت میز که نشست عینکشو روی چشمش زد و به کاغذهای روبروش نگاهی انداخت،دل توی دلم نبود تا حرف بزنه و از کار جدیدم بگه.........چند دقیقه ای که گذشت با لبخند نگاهی بهم انداخت و گفت شانس باهات یار بوده دختر جون،همین دیروز تیمسار وثوق،یکی از ثروتمندترین مردای تهران بهم پیغام داد که خدمتکار میخواد،ببین بری اونجا نونت توی روغنه،البته کارت چندین برابر سخت تر میشه اما خب به پولش می ارزه، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اگه قبلاً روزی ده تومن می‌گرفتی اینجا بیست تا سی تومن بهت میدن،توی عمارت تیمسار هرروز مهمونیه و خدمتکارا میتونن از غذاهایی که مونده ببرن خونه........مروارید خانم تعریف میکرد و من با دهن باز محو تماشا بودم،مگه میشد روزی سی تومن دستمزد بگیرم؟مروارید خانم گفت ببین من واست کار جور کردم اما خب میدونی که من مجانی این کارو نمیکنم......... خوشحال گفتم بله میدونم شما هرکاری بگی من انجام میدم،مروارید دستاشو روی میز گذاشت و گفت تا شش ماه باید ماهی پنجاه تومن از حقوقت رو بدی من،بعد از شش ماه دیگه همه ی حقوقت مال خودته،اگه قبولته بگو که من قرارداد بینمونو بنویسم و آدرس خونه ی تیمسار رو بهت بدم......بدون معطلی گفتم باشه قبوله،و اینجوری بود که بعد از امضا کردن قرارداد و گرفتن آدرس خونه ی تیمسار از اونجا بیرون اومدم،انقد خوشحال بودم که حد و حساب نداشت باورم نمیشد قراره انقد حقوق بگیرم،ادرس توی دستمو محکم فشار دادم و راه افتادم،نمیدونستم که آینده ی من قراره توی اون عمارت رقم بخوره.........مدام توی ذهنم قربون صدقه ی اطلس خانم میرفتم که آدرس مروارید رو بهم داد و این کار برام جور شد،پشت در عمارت که رسیدم دهنم از تعجب بازمونده بود،دوتا مرد قوی هیکل بیرون ایستاده بودن و نگهبانی میدادن،به در که نزدیک شدم یکیشون جلو اومد و گفت بفرمایید خانم،با کی کار دارید؟با هول گفتم ببخشید من اینجا اومدم برای کار،مرد پوزخندی زد و گفت خانم اینجا عمارت تیمسار وثوقه،بقالی نیست که اومدی دنبال کار میگردی.....کاغذ توی دستمو نشونش دادم و گفتم مروارید خانم با تیمسار هماهنگ کرده قراره از این به بعد من اینجا کار کنم،مرد نگاهی به کاغذ کرد و گفت اینجا بمون تا برگردم،اجازه ی داخل اومدن ندارید.......باشه ای گفتم و به رفتن مرد چشم دوختم ،چه برو بیایی داشت این تیمسار وثوق،کمی که گذشت مرد نگهبان از عمارت بیرون اومد و گفت بفرمایید داخل خانم،توی عمارت که رفتید محبوب خانم رو پیدا کنید و باهاش حرف بزنید،اون مسئول خدمتکاراست..........باشه ای گفتم و با کلی ترس و هیجان وارد اون عمارت بی در و پیکر شدم،نمیدونم چطور باید عظمت و شکوه اونجا رو توصیف کنم،خدمتکارها با لباس های فرم شیک توی رفت و آمد بودن و ماشین های زیادی قسمتی از حیاط پارک شده بود،جلوی در اصلی که رسیدم خودمو به یکی از خدمتکارها رسوندم و سراغ محبوب خانم رو گرفتم،با نشونه هایی که داد خیلی زود اتاقش رو پیدا کردم و در زدم.......با صدای بفرمایید آروم درو باز کردم و وارد شدم،زن تقریبا چهل ساله ای در حالیکه عینک گردی هم روی چشم هاش بود پشت میز بزرگی نشسته بود،سلام کردم و جواب کوتاهی شنیدم،با اشاره ی دستش روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر موندم شروع به صحبت کنه....... محبوب خانم با صدایی رسا و محکم گفت خانم زیبا مروارید راجع به شما باهام صحبت کرد،ببینید کار کردن اینجا اصلا راحت نیست،گاهی ممکنه کار زیاد باشه و مجبور باشید شب رو اینجا بخوابید،کار خاصی هم نیست هرکاری که بهتون محول بشه باید به بهترین شکل ممکن انجامش بدید،اینجا عمارت تیمسار وثوقه و همه ی بزرگای کشور اینجا در رفت و آمدن،اگر ذره ای توی کارتون تنبلی کنید بی برو برگرد اخراج میشید،پرداخت حقوق اینجا ماهیانه است اما ماه اول بعد از اینکه یک هفته کار کردید نصف حقوقتون رو دریافت میکنید،الانم میتونید توی آشپزخونه برید و خودتون رو به مسئول اونجا معرفی کنید.......بعد از اینکه تشکر کردم و مشخصات کاملم رو به محبوب خانم دادم از اونجا بیرون رفتم و راهی آشپزخونه شدم،اشپزخونه ای که هیچ فرقی با قصر نداشت و چندین نفر اونجا مشغول به کار بودن.......خودمو که به ماه گل خانم مسئول آشپزخونه معرفی کردم سریع پارچه ای توی دستم گذاشت و گفت فعلا برو اون میوه ها رو خشک کن بعد بیا تا بهت بگم چکار کنی........اونروز به صورت رسمی کارم رو توی عمارت شروع کردم و تا غروب مشغول بودم،انقد کار کرده بودم که دست و پام به گز گز افتاده بود اما چشمم که به قابلمه ی توی دستم میخورد خستگی یادم میرفت،برای نهار چندین مدل کباب و خورش درست شده بود و باقیمونده اش رو بین خدمتکارها پخش کرده بودن.......میدونستم بچه ها با دیدن قابلمه از خوشحالی پرواز میکنن،هرچند دقیقه در قابلمه رو باز می‌کردم و با دیدن غذاها آب دهنم رو قورت میدادم،از اینکه دیگه مجبور نبودم نصف حقوق روزانه ام رو به جای مواد غذایی بدم خوشحال بودم و اینجوری می‌تونستم پولمو پس انداز کنم........یک ماهی از کار کردن توی عمارت گذشت و دیگه کامل راه افتاده بودم،مسئولیت من تمیز کردن اتاق غذاخوری و چیدن میز نهارخوری به همراه دو نفر دیگه بود......... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
برای لحظه ای فکر و‌خیال مصطفی از فکرم بیرون نمیرفت و‌نمیدونستم باید چکار کنم،بایدهرجوری که شده یک بار دیگه برم در خونشون و سراغش رو بگیرم…..دوماه از کار کردنم توی عمارت میگذشت که محبوب خانم به مسئول اشپزخونه سپرد دو تا از خدمتکارهای زبر و زرنگ اشپزخونه رو انتخاب کنه تا از اون به بعد برن توی عمارت و به خانواده ی تیمسار خدمت کنن…..بین همه همهمه افتاده بود و هرکدوم از خدمتکارها تلاش میکردن که نظر ماه گل خانم رو جلب کنن و راه به عمارت پیدا کنن،میگفتن اونجا هم کارشون سبک تره و هم حقوق بیشتری میدن…..چند روزی گذشت و ماه گل خانم همه رو زیر نظر گرفته بود،توی این چند روز همه آروم و سر به زیر شده بودن و هر دستوری که ماه گل خانم میداد سریع انجام میدادن،تنها کسی که هیچ امیدی به انتخاب نداشت من بودم و مثل همیشه رفتار میکردم،دخترها هرروز موقع استراحت گوشه ای جمع میشدن و از خونه ی تیمسار صحبت میکردن که هرشب اونجا مهمونیه وچه ادم های پولداری در رفت و آمدن،بلاخره یه روز غروب ماه گل خانم همه رو توی اشپزخونه جمع کرد تا اسم دونفری که انتخاب کرده رو اعلام کنه……همه دست و پاشون به لرزه افتاده بود و توی دلشون غوغا به پا بود،یکی میگفت مطمئنم ماه گل خانم منو انتخاب کرده و اون یکی میگفت من انتخاب اولشم……..من اما بی تفاوت گوشه ای ایستاده بودم و اصلا برام مهم نبود که چه کسی قراره به جمع خانواده ی تیمسار بپیونده،ماه گل بعد از اینکه چند کلمه ای صحبت کرد کاغذی رو از توی جیبش دراورد و گفت دوست داشتم همه ی شما رو انتخاب کنم اما خب دایره ی انتخابم محدود بود و فقط تونستم دونفر از شما رو برای این مسئولیت انتخاب کنم،صدای نفس کشیدن ها واضح به گوش میرسید و استرس از سر و صورتشون میبارید……..داشتم به دختر بغل دستی که دست هاشو جلوی صورتش گرفته بود و دعا میخوند نگاه میکردم که انگار اسم خودمو شنیده،اولش توجهی نکردم اما با نگاه خیره ی اطرافیان به ماه گل خانم نگاه کردم که گفت پس از فردا گل مرجان و پرستو وارد عمارت میشن و اونجا خدمت میکنن،الان هم می‌رن توی اتاق محبوب خانم تا بهشون بگه باید چکارکنن……دختر ها ناامید بهم تبریک گفتن و اشپزخونه رو ترک کردن،حالا من مونده بودم و شوکی که بهم وارد شده بود اصلا باورم نمیشد من انتخاب شدم……… همه اشپزخونه رو ترک کردن و فقط منو پرستو مونده بودیم،پرستو از خوشحالی بالا پایین میپرید و میگفت وای نمیدونی خونه ی تیمسار چقد خوش میگذره،اولا که مجبور نیستیم از صبح تا شب توی مطبخ کار کنیم و بوی سیر و پیاز بدیم دوما اونجا هرشب مهمونی و بزن و برقصه،وای نمیدونی چه پسرهای خوشگل و خوشتیپی اونجا میاد که دختر تیمسار خودشو میکشه که یکیشون خر بشه و باهاش ازدواج کنه اما چون قیافه نداره هیچکس محلش نمیده،باهاش حرف میزنن،اما خب اینکه بخوان باهاش ازدواج کنن نه….متعجب نگاهی به پرستو کردم و گفتم مگه تو اونجا رفتی؟پرستو خندید و گفت نه اما یکی از دوستام الان دوساله که اونجا کار میکنه اون برام تعریف میکنه،وای گل مرجان فک کنم اگه اون پسرا تورو ببینن خودشون رو میکشن واست،لبخند تلخی زدم و گفتم چه حرفایی می‌زنی پرستو اخه کی به منه خدمتکار نگاه میکنه اینجوری که تو میگی اونام همه پولدارن،پرستو چشمکی زد و گفت اینجوریم نیست همین زن تیمسار،مستی خانم تو خونه ی قبلی خدمتکار بوده اما چون خیلی خوشگل بوده تیمسار یک دل نه صد دل عاشقش میشه و باهاش ازدواج میکنه…….همون لحظه ماه گل خانم توی اشپزخونه اومد و با دیدن ما گفت چرا هنوز اینجا نشستید؟مگه نگفتم برید تو اتاق محبوب خانم؟باشه ای گفتیم و به سمت اتاق محبوب خانم راه افتادیم،پرستو هنوز توی گوشم حرف میزد و از پسرهای خوشگلی که توی مهمونی ها شرکت میکردن حرف میزد،من اما ذره ای به این چیزها فکر نمیکردم و تنها چیزی که توی ذهنم میچرخید مصطفی بود…….محبوب خانم با دیدن ما لبخندی زد و گفت میدونستم ماه گل دخترهای آروم و بی حاشیه رو انتخاب میکنه،حالا اینجا بشینید تا بهتون بگم باید چکار کنید……اونروز تا غروب توی اتاقش نشستیم و به حرف هاش گوش دادیم،اینجوری که مشخص بود اتوسا دختر تیمسار فوق العاده حساس و خود شیفته بود و نباید کلمه ای روی حرفش حرف میزدیم،من خدمتکار اتوسا میشدم و پرستو هم خدمتکار مستی خانم……..روز بعد صبح زود که وارد عمارت شدم اول توی اتاق محبوب خانم رفتم و لباس فرم مخصوص رو گرفتم،لباس کوتاهی که زیرش جوراب پوشیده می‌شد و دستمال سر خوشگلی هم داشت که باید توی موهام میزدم،لباس هارو که پوشیدم خودمو توی آیینه نگاه کردم،باورم نمیشد خودم باشم چقد تغییر کرده بودم،موهای طلایی و لختم روی شونه هام ریخته بود و از دور هم برق میزد……دستی روی لباسم کشیدم و از اتاق بیرون زدم،کلی استرس داشتم و نمیدونستم چطور باید با خانواده ی تیمسار رفتار کنم، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
محبوب خانم گوشزد کرده بود که تحت هیچ شرایطی اجازه ی بی احترامی نداریم و باید همیشه مطیع دستوراتشون باشیم……. پشت در اتاق اتوسا که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم،صدای آروم و با نازی گفت بفرمایید،با دستی لرزون در باز کردم و‌ وارد شدم،خدایا این اتاق بود یا قصر؟انقدر محو تماشا شده بودم که سلام کردنو فراموش کردم،تخت بزرگی وسط اتاق بود و بالاش با پارچه تزیین شده بود……با دیدن اتوسا که روی صندلی زیبایی نشسته بود سریع به خودم اومدم و سلام کردم،دختری سبزه با موهای فر و چشمای ریز،اتوسا نگاهی به سرتاپام کرد و گفت ایرانی هستی؟از خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم بله خانم،اتوسا سوتی کشید و گفت چقد خوشگلی دختر،چطوری با این ریخت و قیافه اومدی کلفتی؟لبخندی زدم و چیزی نگفتم…… اونروز اتاق اتوسا رو کامل به هم ریختم و مرتب کردم،برخلاف حرف هایی که بقیه میگفتن مهربون بود اما غرور از چشم هاش میبارید و همه رو از بالا نگاه میکرد…….موقع نهار باید همراهش به اتاق مخصوص میرفتم و برای اولین بار با خانواده ی تیمسار روبرو میشدم،چند نفری مشغول چیدن میز بودن و ما زودتر از بقیه اومده بودیم،چند دقیقه نگذشته بود که پرستو همراه زن جوونی وارد شد،زن انقدر جوون و زیبا بود که بی اختیار بهش زل زده بودم،نمیتونستم ازش چشم بردارم،یعنی این زن زیبا همسر تیمسار بود؟هرجوری حساب میکردم نمیتونستم باور کنم که مادر اتوساست،انگار خواهرش بود انقدر که ظریف و جوون بود….اتوسا با لبخند به مادرش سلام کرد و با اشاره به من گفت مامان خدمتکار جدیدمو دیدی؟مثل عروسک میمونه،مستی خانم نگاه نافذی بهم انداخت و بدون اینکه جواب سلامم رو بده دستی توی کمر اتوسا کشید و گفت تو که از این زیباتری مادر،در ضمن در شان و شخصیت تو نیست که اینجوری از خدمتکارت تعریف کنی……..اتوسا چشمی گفت و دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد،پرستو که کنار من ایستاده بود اروم توی گوشم گفت حال و احوالت چطوره ؟منکه پوستم کنده شد این زن منو دیوونه کرد همین روز اولی،از صب تا حالا صدتا عیب و ایراد از کارم گرفته خوبه که خودشم خدمتکار بوده و انقد ادعا داره،با ترس ضربه ای به پهلوی پرستو زدم و گفتم هیس……. هرچی به مستی خانم نگاه میکردم سیر نمیشدم،انقد زیبا و ظریف بود که ناخودآگاه همه ی نگاه ها رو به خودش جلب میکرد……با صدای باز شدن در به عقب برگشتم و با دیدن مرد اخمویی که چهره ی پر صلابتی داشت خودمو به پرستو چسبوندم،پس تیمسار این بود،واقعا هرچی راجع بهش شنیده بودم راست بود،خشک و اخمو…..همه که جمع شدن نهار خوردنشون شروع شد و بدون اینکه کلمه ای با هم حرف بزنن غداشونو خوردن،بعد از تموم شدم نهار تیمسار صداشو صاف کرد و گفت آخر هفته قراره بخاطر اومدن پسر تیمسار توکلی توی عمارت جشنی برپا کنم،به محبوب اعلام کن همه چیز رو به بهترین نحو ممکن انجام بده چون تو این مهمونی ادم های مهمی شرکت میکنن و‌برای من بسیار مهمه…..مستی خانم چشمی گفت و همه از اتاق بیرون رفتن،اتوسا روی پله ها به سمت من برگشت و با ذوق گفت گل مرجان با محبوب هماهنگ کن برای فردا خیاط رو توی اتاقم بفرسته باید لباس جدیدی بدوزم لباسام همه تکرارین……چشمی گفتم و یکراست به سمت اتاق محبوب خانم رفتم،اتوسا واقعا دختر زیبایی نبود اما خب با لباس هایی که میپوشید و ناز و ادایی که توی صدا و رفتارش بود جذاب به نظر میرسید…..توی اتاقش که رفتم جلوی اینه داشت موهاشو شونه میکرد ،با دیدن من چشماشو ریز کرد و گفت گفتی به محبوب خانم؟فردا خیاط نیاد حسابی تنبیه میشی ها؟با هول گفتم بله خانم گفتن فردا ساعت نه خیاط میاد توی اتاقتون،اتوسا نفس عمیقی کشید و ‌ گفت این مهمونی خیلی برام مهمه چون کاوه پسر خاله ام هم میاد،چیزی نگفتم و به لبخندی اکتفا کردم،دوباره چهره ی مصطفی جلوی چشم هام اومد،امروز حتما باید برم سراغش،شاید خدمتش و تموم کرده باشه،شایدم سوری خانم همه چیز رو جور دیگه ای براش تعریف کرده و بی خیال من شده،باید حتما باهاش صحبت کنم مصطفی حرفای منو باور میکنه….غروب که کارم تموم شد سریع لباس هامو عوض کردمو از عمارت بیرون رفتم،میخواستم تا قبل از اینکه هوا تاریک بشه برم سراغ مصطفی،سر کوچه که رسیدم ایستادم،چشمامو بستمو از خدا خواستم مصطفی رو بیینمو باهاش حرف بزنم،در که زدم انگار هوایی برای نفس کشیدن نبود هر لحظه منتظر بودم مصطفی خودش در رو باز کنه و با دیدن من دوباره مظلومانه بخنده اما با دیدن دختر بچه ای که از شدت دویدن نفس نفس میزد امیدم نا امید شد…. دخترک گفت بفرمایید با کی کار دارید؟به سختی لب زدم و گفتم میشه زیور رو صدا کنی؟کمی فکری شد و گفت زیور کیه؟گفتم دختر سوری خانم،توی یکی از همین اتاق ها زندگی میکنن…..دخترک گفت اینجا سوری خانم نداریم که،بی حوصله گفتم برو‌ مامانتو صدا کن بیاد،دخترک چشمی گفت و داخل خونه رفت ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از سکینه میترسیدم وگرنه خودم داخل میرفتم و در اتاقشون رو میزدم،از شدت دلتنگی دیگه نمیدونستم چکار کنم…… چند دقیقه ای طول کشید تا دخترک به همراه زن جوونی برگشت،زن چادرشو جلوتر کشید و گفت بفرمایید خانم با کی کار دارید؟مضطرب گفتم ببخشید من با سوری خانم کار دارم ،فک کنم شما تازه اومدید همسایه ها رو نمیشناسید،زن گفت اره تازه اومدیم اما سوری خانم نداریم،کمی فکر کرد و گفت نکنه همونو میگی که اسم دخترش زیور بود؟سریع گفتم اره اره،زن گفت رفتن از اینجا،با تعجب گفتم چی؟کجا رفتن؟زیور که چیزی نگفت به من…..زن گفت اره پسرش نامزد کرده بود دیگه اینجا جاشون نبود گفتن میخوان برن یه خونه ی بزرگ تر بگیرن،حس کردم همه جا ساکته و صدای زن رو نمیشونم،چی گفت؟گفت پسرش نامزد کرده؟یعنی مصطفی؟اشک توی چشمام اومده بود و من هیچ تلاشی برای مهارش نمیکردم،برام مهم نیود که زن چه فکری درموردم میکنه،من فقط دلم برای مصطفی پر میکشید،خدایا منکه بهت گفته بودم بدون اون نمیتونم،به خودم که اومدم هوا تاریک شده بود و من توی کوچه ی تنگ و باریکی نشسته بودم،چطور اومدم اینجا؟منکه داشتم با زن همسایه حرف میزدم پس چطور سر از اینجا دراوردم؟چهره ی مصطفی لحظه ای از جلوی چشم هام کنار نمیرفت و حس میکردم کنارم نشسته،من چطور میتونم نبود مصطفی رو تحمل کنم؟چطور اونو کنار زن دیگه ای تجسم کنم وقتی ماه هاست به عشق اون نفس میکشم،یادم رفت به روزی که خبر مرگ مرتضی و آقا رو برامون اوردن،با تمام ناراحتی دلم به مصطفی خوش بود و همینکه بهش فکر میکردم کمی از غم و ناراحتیم کم می‌شد،لعنت بهت سکینه،خدا ازت نگذره که تو بانی تمام این اتفاق‌هایی،اگه تو نبودی الان من نامزد مصطفی بودم،یک لحظه قلبم از حرکت ایستاد،نکنه مصطفی با سکینه نامزد کرده؟نه زری گفت مامانم دختر خالمو براش زیر نظر گرفته……..شب بود و هوا تاریک،نمیدونستم چطور باید خودمو به خونه برسونم اما سر خیابون که رسیدم فهمیدم به خونه نزدیکم…….. نمیدونم با چه حالی خودمو به خونه رسوندم،گریه امونم رو بریده بود با خودم فکر میکردم دیگه هیچی توی دنیا نمیتونه خوشحالم کنه.....مامان دم در اتاق نشسته بود و همینکه منو توی حیاط دید با عصبانیت جلو پرید و گفت تا اینموقع شب کجا بودی بی پدر؟فک کردی چون اقا بالا سرت نیست میتونی هر غلطی که دلت خواست بکنی؟بدون اینکه جوابشو بدم راهی اتاق شدم و گوشه ای کز کردم،مامان دوباره بهم نزدیک شد و شروع کرد به غر زدن،اصلا حوصله ی حرفاشو نداشتم دستامو روی گوشم گذاشته بودم که حرفاشو نشنوم اما انقد بلند صحبت میکرد که فایده ای نداشت.......مصطفی چطور تونست همچین کاری رو بامن بکنه؟مگه بهم قول نداده بود هیچوقت از هم جدا نشیم،چطور بدون اینکه سراغم بیاد و جریان رو از زبون خودم بشنوه سراغ دختر دیگه ای رفته بود؟دوباره چشمه ی اشکم جوشید و بی صدا شروع کردم به گریه......صبح روز بعد با سردرد بدی از خواب بیدار شدم و بدون اینکه لقمه ای صبحانه بخورم از خونه بیرون زدم،امروز قرار بود خیاط عمارت بیاد و برای آتوسا لباس بدوزه،باید به موقع سر کار باشم وگرنه برام بد میشد.......به عمارت که رسیدم سریع لباسمو عوض کردمو توی اتاق آتوسا رفتم،پشت پیانو نشسته بود و اهنگ زیبایی رو تمرین میکرد،انقدر زیبا که بی اختیار تمام خاطرات قشنگم از مصطفی جلوی چشمام نقش بست......با اومدن خیاط اتوسا از پشت پیانو بلند شد و رشته ی افکار من هم پاره شد،زن چاق و فربه ای که آتوسا کاترین صداش میکرد و میگفت توی خارج درس مد و خیاطی خونده،با دستورهای اتوسا قرار شد لباس سبز رنگ کوتاهی براش دوخته بشه چون کاوه،پسر خاله اش عاشق رنگ سبز بود،خیاط مدام از چهره و اندام اتوسا تعریف میکرد و میگفت با لباسی که من براتون میدوزم مطمئنم توی مهمونی اخر هفته می‌درخشید،اتوسا هم با ذوق تشکر کرد و با سرخوشی جلوی آیینه شروع کرد به رقصیدن،خوشبحالش،شاید اگر منهم خانواده ی خوبی داشتم الان حال و اوضاعم این نبود و اینجوری طرد نمیشدم......عمارت هرروز توسط خدمتکارها تمیز میشد و چندین آشپز از بیرون اومده بودن تا برای روز مهمونی همه چیز به بهترین شکل ممکن انجام بشه،پرستو می‌گفت خدا دوستمون داشت که از خدمتکاریه عمارت نجات پیدا کردیم وگرنه هرشب جنازه مون به خونه می‌رفت از شدت کار و خستگی..... راست می‌گفت انقد مهمونیه تیمسار مهم بود که تمام عمارت بسیج شده بود و از صبح زود تا غروب کار میکردن،یک روز قبل از مهمونی بلاخره کاترین لباس اتوسا رو اورد تا بپوشه و اگر عیب و ایرادی داره برطرفش کنه......اتوسا پشت پرده ی زیبایی که گوشه ی اتاقش وصل شده بود رفت تا لباسش رو عوض کنه،کاترین مدام از کارش تعریف میکرد و میگفت این بهترین لباسیه که تا الان دوختم و الحق که فقط برازنده ی شماست......... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فقط،خدا🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹دنیا نمیگذرد... این ماییم که رهگذریم پس در هر طلوع و غروب زندگی را احساس کن مهربان باش شاید فردایی نباشد شاید باشد و ما نباشیم... روزگارتون پراز مهربانی🌸🍃 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با بیرون اومدن اتوسا از پشت پرده نگاهم روی لباسی که پوشیده بود قفل شد،اولین باری بود که همچین لباسی رو از نزدیک میدیدم،وای خدای من یعنی میشه منهم یکروز از این لباس ها بپوشم؟لباس دو بنده ی سبز رنگی که کمی بالای زانو بود و روی پارچه تمامأ با سنگ های همرنگ لباس تزیین شده بود،اتوسا چرخی جلوی آیینه زد و با ذوق گفت واقعا گل کاشتی مادام همون چیزی شد که میخواستم،من اگر تورو نداشتم باید چکار میکردم.........مادام با غرور تشکری کرد و گفت اتوسا خانم این لباس توی تن شما زیباست،منکه کاری نکردم ایده و انتخاب این لباس برعهده ی خودتون بود....... توی حیاط عمارت ماشین بزرگی توقف کرده بود و کارگرها سبدهای میوه رو خالی میکردن،خدا میدونه چه ادم های مهمی قرار بود توی این مهمونی شرکت کنن که اینهمه بریز و بپاش انجام شده بود،اتوسا توی اتاقش منتظر ارایشگر بود و من هم براش میوه پوست میگرفتم تا مبادا ضعف کنه،ارایشگر که اومد من معاف شدم و به دستور محبوب خانم توی اشپزخونه رفتم تا کمکی به بقیه بکنم،روی میز چندین بره ی درسته گذاشته بود و یکی یکی توی فر قرار میگرفتن،انواع پلو و خورش و کباب در حال اماده شدن بود و مرغ های زعفرانی یکی یکی شکم پر میشدن و توی فر میرفتن،ظرف های سالاد با ظرافت تمام تزیین میشد و توی یخچال میرفتن،من و پرستو و چند نفر دیگه هم مسئول چیدن شیرینی توی ظرف های سه طبقه ی مخصوص بودیم….. برای روز مهمونی باید لباس جدید و نو میپوشیدیم و به گفته ی محبوب خانم یک ساعت قبل از مهمونی باید لباس هارو تحویل میگرفتیم،کارهای اشپزخونه که تموم شد توی حموم مخصوص خدمتکارها حموم کردیم و لباس های جدید رو پوشیدیم،از عطر مخصوصی که محبوب خانم فرستاده بود زدیم و اماده و حاضر منتظر اومدن مهمون ها نشستیم تا پذیرایی رو شروع کنیم.....پرستو چند دقیقه ای یک بار نگاهم میکرد و میگفت وای گل مرجان همش به این فکر میکنم که اگر تو دختر تیمسار بودی چه غوغایی به پا میشد،سرت دعوا میشد دختر،فک کن تو لباس های اتوسا رو بپوشی،واااای معرکه میشی.......لبخندی زدم و گفتم فعلا که نه من جای اتوسام و نه میتونم اون لباس هارو بپوشم،مهمون ها یکی یکی از راه میرسیدن و خدمتکارها جلوی در لباسشونو میگرفتن تا توی اتاق مخصوص بذارن،من و پرستو و چند نفر دیگه داشتیم میز شربت ها رو آماده میکردیم و لیوان های پر رو توی سینی میذاشتیم تا به محض اومدن هر مهمان ازش پذیرایی کنیم……مهمان هایی که از ظاهرشون میبارید پولدار و مرفه هستن و بجز مهمونی و خوشگذرونی دغدغه ی دیگه ای نداشتن،یک ساعتی که گذشت سالن پر از مهمان شد و بلاخره تیمسار به همراه همسرش و اتوسا از پله ها پایین او مدن،همه پایین پله جمع شدن و شروع کردن به ادای احترام و خوش و بش…….صدای ملایم پیانو توی فضا پخش شده بود و مهمان ها داشتن نهایت لذت رو میبردن،به دستور تیمسار نباید لحظه ای از پذیرایی کردن دست می‌کشیدیم و مدام سینی به دست بین مهمون ها در رفت و آمد بودیم.......کمی که گذشت صدای موزیک قطع شد و تیمسار همه رو فراخوند تا چند کلمه ای باهاشون صحبت کنه،اتوسا که از همون لحظات اول خودش رو به پسر قدبلند و خوش چهره ای چسبونده بود از روی صندلی بلند شد و نزدیک به تیمسار ایستاد،نگاه زیر چشمی به پسر انداختم،حتما کاوه بود،همون پسر خاله ی آتوسا که هوش و حواس رو از سرش برده بود...........کاوه هم بلافاصله پشت سر آتوسا از سر جاش بلند شد و جایی نزدیک به تیمسار ایستاد،تیمسار گلویی صاف کرد و با همون لحن خشک گفت همونطور که میدونید مهمانی امشب به خاطر برگشتن سعید عزیز هست،پسر ارشد تیمسار توکلی که به تازگی درسشون رو تموم کردن و از آمریکا اومدن،سعید عزیزم که با شایستگی تمام تونسته مدرک پزشکیش رو بگیره و به پزشک حاذقی تبدیل بشه،با به تصمیم من و تیمسار توکلی امشب می‌خوام آتوسا و سعید رو نامزد معرفی کنم........ناخودآگاه نگاهم به آتوسا خورد که وحشت زده داشت به پدرش نگاه میکرد،نه تنها اون بلکه تمام آدم هایی که اونجا ایستاده بودن از این تصمیم تیمسار بهت زده شده بودن........تیمسار مکثی کرد و ادامه داد:من مطمئنم که آتوسا و سعید زوج خوبی میشن و این اتفاق رو به فال نیک میگیریم،کم کم همه از بهت بیرون اومدن و تک و توک شروع به دست زدن کردن،اتوسا با بغض به تیمسار نگاه کرد و گفت بابا......تیمسار دستشو بالا گرفت و گفت بعدا صحبت می‌کنیم دخترم،اتوسا با چشم های خیس روی یکی از صندلی ها نشست و توی فکر فرو رفت،دلم براش می‌سوخت من حال و روزش رو درک میکردم،کاوه اما عین خیالش نبود،سرخوش کنار چندتا از مهمون ها ایستاده بود و بلند بلند میخندید.......موقع شام به کمک بقیه ی خدمتکارها میزها رو چیدیم و غذاهارو روی میز گذاشتیم،بره های درسته و مرغ های شکم پر توی سینی برق میزد ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و ما از شدت گرسنگی فقط به مهمون هایی نگاه میکردیم که با ناز غذا رو توی دهن میذاشتن.. از صبح سر پا بودم و از خستگی نمیتونستم سر پا بمونم،مهمون ها مشغول خوردن غذا و صحبت بودن و من از این فرصت استفاده کردم تا روی یکی از صندلی های بیرون سالن بشینم،کمرم درد میکرد و نمیتونستم صاف بایستم.......توی راهرو کسی نبود و زود خودمو روی یکی از صندلی ها پرت کردم،تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست همونجا بخوابم،چشمامو بستم تا کمی آرامش بگیرم،چند دقیقه ای گذشته بود که با صدای مردی سریع چشمامو باز کردم،یکی از مهمان ها با فاصله‌ ی کمی از من ایستاده بود و ازم آدرس سرویس بهداشتی رو میخواست،سریع از سرجام بلند شدم و بعد از اینکه معذرت خواهی کردم گفتم:بفرمایید تا بهتون نشون بدم........مرد نگاه خیره اش رو از روی صورتم برداشت و گردنش رو به نشونه ی تأیید تکون داد،سرویس بهداشتی رو که نشونش دادم تشکر کرد و گفت میتونم اسمتونو بپرسم؟من چندباری هست که اینجا میام اما برای اولین باره که شما رو میبینم،با لکنت گفتم اسمم گل مرجانه،بله من تازه اومدم و اولین جشنی هست که شرکت میکنم،مرد سری تکون داد و گفت خوشبختم از اشناییتون خانم زیبا......انقد هول شده بودم که نمی‌دونستم باید چی بگم یجوری تشکر کردم و به سمت سالن راه افتادم،نمیدونم چی توی نگاهش دیده بودم که اینجوری به هم ریختم،نگاهش نافذ و گیرا بود........ توی سالن که رسیدم یجوری خودمو مشغول کردم تا دیگه چشمم به اون مرد نیفته،معلوم بود حداقل چهارده سالی از من بزرگتره،حتما زن هم داره،چرا اینجوری نگاهم میکرد پس؟......موزیک شاد شده بود و همه اون وسط داشتن میرقصیدن،سعید همون پسری که تیمسار اونو نامزد آتوسا معرفی کرده بود گوشه ای ایستاده بود و با پدرش حرف میزد،حس میکردم اونم به این ازدواج راضی نیست و داره پدرش رو مجاب می‌کنه.......پاسی از شب گذشته بود که بلاخره مهمونی تموم شد و مهمون ها یکی یکی از خانواده ی تیمسار خداحافظی کردن و رفتن،اتوسا که معلوم بود توی این مدت فقط منتظر همچین لحظه ای بود با دیدن سالن خالی خودشو به تیمسار رسوند و با بغض گفت بابا شما با این کارتون به عقل و شعور من توهین کردید،من هیچ علاقه ای به سعید ندارم،خواهش میکنم از این تصمیم صرف نظر کنید..... تیمسار با اخم های درهم گره خورده گفت مطمئن باش من بهتر صلاح تورو میدونم،اتوسا دیگه علاقه ای به ادامه ی این بحث ندارم،خودت میدونی تصمیم من هیچوقت عوض نمیشه پس خودتو خسته نکن......تیمسار بدون اینکه منتظر جواب آتوسا بمونه از سالن بیرون رفت و آتوسا فرصتی پیدا کرد تا خودشو خالی کنه،انقد با سوز گریه میکرد که اشک من و پرستو رو هم درآورده بود،هرجوری که بود از سرجاش بلندش کردمو توی اتاقش بردمش،پتو رو روی خودش کشید و ازم خواست تنهاش بذارم،لامپ اتاق رو خاموش کردم و با گفتن شب بخیر از اونجا بیرون اومدم،پامو که از در بیرون گذاشتم پرستو جلو پرید و گفت کجایی پس گل مرجان همه ی غذاهارو خوردن،زودباش بریم شام بخوریم از گرسنگی دارم از هوش میرم......توی آشپزخونه همه جمع شده بودن و برای خودشون غذا می‌کشیدن،منو پرستو هم ظرفمونو پر کردیم و گوشه ای نشستیم،کلی غذا مونده بود و ماه گل خانم برای همه ظرفی گذاشته بود تا با خودشون به خونه ببرن.....پرستو همون‌جوری که غذا توی دهنش میذاشت گفت کاوه رو دیدی چقد بی خیال بود؟حیف این دختر که توی این چند سال انقد سنگ اینو به سینه زد،اگه بدونی برای هر مناسبتی چه هدیه هایی براش می‌خرید،انقد پاپیش نذاشت و دست دست کرد تا تیمسار آتوسا رو نامزد این پسره کرد......غذای توی دهنمو قورت دادم و گفتم به نظر من که سعید بهتر از اون کاوه بود،درسته اتوسا دوسش نداره اما واقعا سعید برازنده تره....... پرستو خنده ریزی کرد و گفت راستی حواسم بهت بودا خوب با برادر تیمسار گپ میزدی،متعجب نگاهی بهش کردم و گفتم من با برادر تیمسار ؟برادر تیمسار دیگه کدوم بود؟من که اصلاً برادر تیمسار رو نمیشناسم......پرستو ابرویی بالا انداخت و گفت همون که توی راهرو داشتی باهاش حرف می زدی همون که داشت با چشماش تورو قورت میداد،حالا دیگه نمی شناسیش ها؟خودم که دیدمتون،اومده بودم برای کاری صدات کنم اما وقتی دیدم داری باهاش صحبت می کنی عقب عقب رفتم.....من که تازه دوهزاریم افتاده بود لبخندی زدم و گفتم آهان اونو می گی ؟بابا بیچاره آدرس سرویس بهداشتی رو میخواست، با این حرف من پرستو بلند زد زیر خنده زد وچنان قهقه ای سر داد که محکم توی دستش زدم و با تعجب گفتم چته چرا اینجوری میخندی؟ابرومونو بردی.....پرستو گفت واقعاً که دیوونه ای گل مرجان به نظرت برادر تیمسار نمیدونه سرویس بهداشتی خونه برادرش کجاست ؟اون فقط از تو خوشش اومده بود و میخواست یه جوری سر صحبت رو باهات باز کنه.... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾