#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_ششم
وهمه رو با یه چشم میدید و با یه دل دوست داشت...
مادرم پا به ماه بود دلم واسش میسوخت... آب گرم کردم و با فهیمه یکی یکی بچه هارو حمام بردیم.... دل توی دلمون نبود... هر چقدر کار میکردیم متوجه نبودیم ونگاهمون به در بودگوشمون به کوچه..... سفره انداختم اما خودم بیرون زدم...
انگار یکی چنگ مینداخت به دلم..... بیرون نشستم و اشکهام دست خودم نبود... ننه همیشه می گفت با سختی بچه بزرگ کردم و حالا بابام.... زبونمو محکم گاز گرفتم که اشکم در اومد از درد...تند تند سرمو تکون دادم تا از فکر در بیام...
تا غروب خبری نشد و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید هیچ کاری از دستم
برنمیومد....مشغول شام خوردن بودیم و من فقط با غذا بازی میکردم که صدای در حیاط اومد... در رو نبسته بودم و یا الله بود که به گوشمون خورد..... پای برهنه تا وسط حیاط دویدم....ننه بود و چندتا مرد از اهالی ده.... هر چه نگاه کردم بابام نبود....
زدم زیر گریه و همونجا رو زمین پهن شدم از بس ترسیده بودم. ننه تند تند دوید سمتم سرم رو گذاشت روی پاهاش رو به فهیمه داد زد یه لیوان آب بیار..
با دستش چند تا ضربه به صورتم زد... صداشو میشنیدم... میدیدمش اما انگار لال شده بودم.... ننه صلوات فرستاد: بابات حالش خوبه اما گفتن دو سه روزی باید بیمارستان باشه.... زن نمیذاشتن اونجا بمونه و ناچار برگشتم... نگران نباش مگه من مرده ام که بابات طوريش بشه..... محبوبه لیوان آب دستش داد وننه انگشتر قدیمی روی انگشتش رو درآورد انداخت توی آب و مجبورم کرد ازش بخورم.....
مردها جلوی در سرپا ایستاده بودن که ننه گفت: بفرمایید بالا اینجا بده یکی از مردها تشکر کرد دستت درد نکنه ننه ما دیگه رفع زحمت کنیم فقط از فردا دیگه نخواین که ببریمتون شهر خودمون میریم و پس فردا هم که امان الله خان مرخص میشه برش میگردونیم روستا....
ننه هیچی نگفت و مردها خداحافظی کردن و رفتن ...ننه به زور کمکم کرد و بلند شدم به اتاق که برگشتیم مادرم گوشه دیوار تکیه داده بود... و با دستاش قالی رو چنگ میزد... صورتش خیس عرق بود. ننه با دست محکم زد به صورت خودش یا ابالفضل هنوز که زوده.... با دیدن مادرم حال خودم یادم رفت.....
آب گرم داشتیم و فوری گذاشتم دم دست ننه... با فهیمه برادرامو توی اتاق دیگه گذاشتیم و خواهرام هم بیرون کردیم. فهیمه میترسید و نموند که درد کشیدن مادرمون رو ببینه اما من موندم کنار ننه ...هر کاری میگفت انجام میدادم اما مادرم فقط درد میکشید وجیغ میزد. یک ساعت هم بیشتر شده بود وننه خودش هم رنگ به رو نداشت اما بچه به دنیا نمیومد...مادرم درد میکشید و صدای فریادش دیگه دست خودش نبود...
در اتاق به شدت باز شد و چندتا از زنهای همسایه خودشونو انداختن داخل... يكيشون منو بیرون کرد و در رو بست....
مادرم جیغ میزد و ما پشت در فقط اشک میریختیم...
من وفهيمه وسه خواهر دیگه ام بزرگتر بودیم و چشممون به در اما برادر هام
کوچیک بودن و یکی هم شیرخوار.....
با داد مادرم اونا هم گریه میکردن،بغلشون کردیم و زدیم بیرون از خونه..... اما توی محله هم فریاد مادرم
میومد...
صدا که قطع شد به فهیمه نگاه کردم که خواهر کوچکم بدو بدو خودشو بهمون رسوند و نفس نفس میزد و گفت بچه به دنیا اومده مادر حالش خوب
شده....یه نفس راحت کشیدم و پا تند کردیم سمت اتاق...
ننه کنار مادرم نشسته بود آب آوردم براش و طشت گرفتم زیر دستش که با زنها دستاشون رو شستن..... پارچه های کثیف رو جمع کردم.... جا پهن کردم ولباسهای مادرم رو کمک کردم عوض کرد.... اتاق رو تمیز کردم و چای تازه دم
کردم سینی رو که دور دادم تا همه بردارن یکی از همسایه ها گفت:مگه مریم هم کار میکنه؟ من که باورم نمیشه این مریم باشه که هرروز روی پشت بوم و در و دیواره... مادرم بیحال گفت: امروز هم تا غروب روی دیوار نشسته بود...
ننه خندید بچه ست، سن و سالش برای همین کارهاست....مادرم توی جا چرخید امان الله چی شده؟ چرا گفتین طبیب خونه ست؟.. ننه دست روی دستش گذاشت برای همین حالت بد شد؟....مادرم پتو رو با دستاش محکم فشرد که از دیدننه پنهون نموند.... ننه آروم بچه رو لای پارچه سفید پیچید و داد بغل مادرم مبارکت باشه بذار پدرش بیاد تا یه اسم خوب هم واسش انتخاب كنه....حال امان الله خان خوبه شاید خدا دلش به حال این بچه ها سوخته شایدم به دل تو رحم کرده هر چی بوده حال پسرم خوبه.. پس فردا برمیگرده
پیشمون....مادرم نفسی از سر آسودگی کشید که زنهای همسایه یکی یکی بلند شدن و تا دم در از ننه و مادرم میخواستن هر کاری داشتن نصف شب هم باشه خبرشون کنیم... دور بچه جمع شدیم،بچه کوچیک داشتن برای ما تازگی نداشت چون برادرهام روی چهار دست و پا توی هم گره میخوردن..... سه اتاق داشتیم بالای حیاط که سکو میخورد یکی هم پایین تر وتوی حیاط که بی استفاده مونده بود
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هفتم
به اتاق نگاه کردم همه تار عنکبوت بود و گفتم ما سه اتاق داریم اینو میخوایم چیکار که تمیزش کنیم؟...
ننه آستیناشو داد بالا پدرت از این به بعد اون اتاق میخوابه کمرش ضربه دیده از سکو بالا رفتن سختشه.. با این حرف ننه، خواهرامو صدا زدم... پنج خواهر بودیم به فاصله سنی یک سال ..... هر کدوممون میتونستیم یه خونه رو اداره کنیم....
اونموقع زندگی جور دیگه ای بود صبح زود بلند میشدیم و کار میکردیم دم غروب هم میخوابیدیم... زندگی همه اهل ده همین بود... دخترا زرنگ بار میومدن و مادرا باید آماده زندگی میکردن دختراشون رو.....به چشم زدنی اتاق رو خالی کردیم..
چیزایی که بدرد بخور بود ننه برمیداشت و هر چی بدرد نخور بود یه گوشه جمع کردیم و اتیش زدیم.....
توی خونه چاه داشتیم و نیازی نبود تا چشمه بریم.... اتاق پر از خاک .... ننه روسریشو جوری پیچید دور سرش که فقط چشماش مشخص بود..... با جارو افتاد به جون درو پنجره و گوشه های دیوار و سقف.خوب که همه جا رو از تار عنکبوت تمیز کرد اشاره کرد آب و سطل بیاریم.
سطل سطل آب آوردیم و ننه اتاق رو مثل طلا تمیز کرد. در و پنجره رو باز کرد و منقل ذغالی که خواسته بود رو آوردم گذاشتم توی اتاق. زمستون بود و همه جا دیر خشک میشد منقل و چند بار توی اتاق تکون دادیم و جابجا کردیم تا اتاق خشک شد. بزرگ بود و با کهنه های لباسی که داشتیم نم اتاق رو گرفته بودیم تا زودتر خشک بشه.
خوشحال بودم رفتم پیش ننه که داشت نماز شب میخوند نشستم....
نمازش که تموم شد بهم گفت مگه نگفتم همراه اذان نماز بخون تا صورتت مثل قرص ماه بشه. خجالت کشیدم و گفتم آخه داشتم اتاق رو تمیز میکردم ، پارچ آب رو بالا گرفت و روی دستم ریخت و گفت نماز واجبه کار تو باید الگوی خواهر و برادر هات باشه.. ننه حتی به برادر های کوچکم هم نماز را یاد می داد چون میگفت باید ببینند تا عمل کنند.بعد نماز خواندن بلند شد و گفت توی اتاق ۴ قالی دست نخورده هست. اتاق پدرت به گمانم دوتا هست بیاین اینها رو پهن کنیم اگه کم اومد از اتاق پدر هم برمیداریم ...
لحاف و تشک پهن کردیم و به درخواست ننه متکا هایی که روی کمد چیده بود و تا دور اتاق چیدیم.
ننه زغال ها را روی منقل تکون داد و قطره اشکی از روی چشمش سرخورد به روی لپش.بلند شد و رفت به سمت اتاقش میدونستم یک چیزی شده ولی به خودم میگفتم دلگیری ننه از دوری پدرمه. از صبح ننه چشمش به در بود، طرفهای ظهر بود که پدر اومد، اما روی دوش یکی از اهالی افتاده بود. چند مرد باهاش بودند من در اتاق رو باز کرد چادر به سر کشیدم ،پدرم توی اتاق دراز کشید. از لای در نگاه کردم که پدرم می گفت برای ناهار بشینند اما قبول نکردند و رفتند. مردها که رفتن با مادرم وارد اتاق شدیم پدرم به سختی می تونست حرف بزنه اما ننه میگفت ومیخندید....
پدرم بهمون نگاه میکرد یعنی میخاست بریم پیشش و بوسمون کنه...
طبیب ها گفته بودن پدرم از کمر آسیب دیده و دیگه نمیتونه بلند بشه از سر جاش و این شروع تلخی های زندگیمن بود که ای کاش اون اتفاق نمی افتاد.....
بابا با دیدن برادرم بغل مادرم لبخندی زد، مگه وقتش بود؟؟ نه...بچه رو گرفت روی سینه بابام گذاشت و گفت نه عجله داشته برای همین زودتر اومده..... بابا توی گوشش اذون خوند واحمد صداش زد.... مادرم یه گوشه کپ کرده وفقط نگاه میکرد.... این خبر همه رو شوکه کرده بود اما ننه خوشحال بود... بودن پدرم به تمام دنیا می ارزید براش حتی حالا که پا نداشت.... خبر گوش به گوش چرخید و اهالی ده یکی یکی عیادت بابام میومدن... من و فهیمه مدام پذیرایی میکردیم...
اونقدر شلوغ بود و از همه جا حتی همکارهای سابق پدرم هم اومده بودن. توی این عیادت ها یه روز مثل همیشه توی سینی چای برده بودم که زنی لباسمو کشید....
سرتاپامو نگاهی انداخت و بشکنی زد......
نفهمیدم منظورش چیه وبعد از دور دادن سینی توی اتاق به مطبخ برگشتم....
اون زن کارش شده بود صبح میومد تا شب که میرفت خونه .... شکیبا خواهر چهارمم کوچیک بود اما زرنگ ،موهاش فرفری بود و مثل فرفره بود خودش.....
کمتر پیش میومد صداش کنیم شکیبا و عادت کرده بود به اسم فرفری.. توى مطبخ بودم که فرفری سرشو داخل کرد و با دیدنم خودشو انداخت داخل ،مریم میدونی عروسی داریم؟....برنج رو جمع کردم و دم کنی گذاشتم عروسی برای کی؟؟ کنارم نشست نمیدونم اسمشو نگفتن اما داشت از ننه اجازه می گرفت... همون زن که هر روز اینجاست، از ده بالاست خونشون نزدیکه ،شونه بالا دادم یه جوریه ،از قیافش میخوره زن بدجنسی باشه..... فرفری انگشت به لب گفت :چشماش ترسناکه وقتی ابروهاش میره بالا بدتر زهرم میترکه با خنده به حرفهای فرفری گوش میدادم کارهامو انجام دادم و رفتم پی بازی..... روی دیوار بودم که مادرم چادرش دور کمرش بسته بود چوب به دست اومد سراغم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هشتم
هر چه میپرید بالا چوبش بهم نمیرسید...
عصبی داد زد:بیا پایین ابرو نذاشتی واسمون وقت شوهرته مردم میبینن فکر میکنم خل و چلی مگه من گناهم چی بوده که تو شدی عذابم؟...
غر میزد و با چوبش خط و نشون میکشید،من که کارهامو کرده بودم، اما مادرم دختری میخواست لال وتو سری خور... از اون دخترا که فقط بگن چشم..... اما من دلم بازی میخواست، شیطنت و پریدن از درختها....
از بچگی همین بودم چرا باید تغییر میکردم؟ وظایفم رو انجام میدادم ،تفریحم سرجاش بود اما خواسته مادرم خیلی ظلم بود... تا غروب روی دیوار موندم وقتی مادرم به اتاق بابا رفت پریدم سمت مطبخ ... تند تند غذا کشیدم و بردم توی اتاق....
فهیمه رو هول دادم بیرون ومجمع گذاشتم توی دستش بیا غذای بابا رو
ببر... ننه و مادرم هم اون اتاق غذا میخورن برای اونها هم گذاشتم.....
فهیمه مجمع رو دو دستی گرفت همینطور که میرفت بلند گفت:حالا مجبوری با این همه چوبی که میخوری باز هم از دیوار بالا بری ومثل میمون از درختا آویزون بشی؟ مگه مغز توی سرت نیست دختر....
داشتم به بچه ها غذا میدادم که خاله م وارد اتاق شد...خاله با مادرم فرق داشت البته برای ما فرق داشت و همون اخلاق مادرم رو داشت با بچه های خودش...
خوشحال شدم از دیدنش که گفت ماشاالله بزرگ شدی بچه داری هم که بلدى..... به غذا اشاره کردم، خاله بیا پیشمون دستپختم به خوبی غذاهای شما نیست اما قابل خوردنه....
توی اتاق دوری زد و گفت من سيرم تو زودتر تموم کن که کارت دارم... شبا اهل شام خوردن نبودم چون از آدمهایی که شکم داشتن و پهلو بدم میومد.دلم میخواست قد بکشم و هرروز بلندتر بشم برای همین گفتم من شام نمیخورم شما که بهتر میدونید..... خاله به فرفری نگاه کرد: الان فهیمه میاد من با مریم کار دارم شما دخترا هم حواستون به برادراتون باشه... دستمو گرفت و از اتاق زدیم بیرون.... نگاهش کردم که وارد اتاق دیگه ای شد در رو از داخل بست... از زیر لباسش به بقچه درآورد بیا اینارو بپوش ببینم چطوره به تنت میشینه یا نه؟.... متعجب لب زدم خودم که لباس دارم.
بی توجه به حرفم گفت بپوش جلوی خودم هم باید بپوشی ...
وقتی دید هیچ کاری نمیکنم و خشک شدم از حرفش، بلند شد و شروع کرد درآوردن لباسهام......
از خجالت آب شدم،به سن من همه دخترها به بلوغ رسیده بودن اما بلوغ من فقط قد شد وهر روز بلندتر میشدم خاله بدنمو از نظر گذروند ،خوبه دختر باید خونه شوهر همه چی رو تجربه کنه اولین ماهانه و خیلی چیزهای دیگه اینجوری بهتره و فردا روز هیچکس نمیتونه بگه پیردختر بودی که شوهرت دادن...
از حرفهای خاله هیچی نمیفهمیدم... همه نگاهم پی لباسی بود که تنم میکرد... روی شونه هاش اپل داشت استیناش کلوش بود ودور کمرش کش
میخورد.... بلند بود تا روی زمین... خاله یه جفت کفش پام کرد که پاشنه داشت... راه که رفتم تق تق صدا میداد... چون قدم بلند بود هرگز نمیپوشیدم از این کفشها، هم راه رفتن باهاش سختم بود هم اینکه بارها از ننه شنیده بودم کمردرد میاره به مرور زمان، البته اون زمانها هیچ دختری نمیپوشید چون چپ چپ بهش نگاه میکردن و فقط میتونست یک ساعت اونم شب عروسی بپوشه،
خاله از جیبش یه ماتیک بیرون آورد یه کم زد به انگشتش ومالید به لبم... سرمه به چشمهام کشید و میخندید.
کارش که تموم شد اینه گرفت جلوم ببین خودتو ،نگاه کردم خودم بودم لبهام کمی رنگی بود وسیاهی دور مژه هام کمی پررنگ تر میکرد قهوه ای چشمهام رو... خاله با آب وتاب حرف میزد اما تموم حواس من به پیراهن تنم بود،عجیب به دلم نشسته بود و همخونی داشت با صورتم...... خاله دستمو گرفت و بیرون زدیم... اتاق بابا مثل همیشه شلوغ بود... زن و مرد نشسته بودن... کنار خاله نشستم و دامن لباسم رو روی پاهام پهن
کردم... استینای کلوشش روی دامنم بود و بلندتر از دستهام... همه دست میزدن و روی سرمو میبوسیدن اما من دلم به لباسم خوش بود... با اینکه بابام هرگز برای ما کم نگذاشته بود اما این اولین لباس رنگی زیبایی بود که تنم کردم.
مردم یکی یکی عزم رفتن کردن که خاله دستمو گرفت باهم بیرون رفتیم...
مادرم تند تند دنبالمون اومد که خاله گفت میتونی زبون به دهن بگیری؟؟خودم باهاش حرف میزنم،تو فقط یه مدت از خر شیطون پیاده شو کم به دست و پای این بچه بپیچ....
دستمو کشید باهم وارد اتاق شدیم...
کمک کرد لباسمو درآوردم و گفت آفرین خوب کردی که نگاهت فقط به گل های دامنت بود... همه تحسینت میکردن و فکرش هم نمیکردم دختر پر شر وشيطون امان الله خان اینجوری آروم ومطيع بشينه يه جا... به لباس نگاه کردم که خاله داشت تا میکرد و گذاشت توی بقچه ......
خاله دستشو توى هوا تكون داد برای خودته ،این ابروها رو باز کن...كيلو كيلو نبات های دلم آب شد و بقچه رو دستم داد مبارکت انشاالله بهترشو تنت کنی اونم به شادی.....
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_نهم
خاله که رفت نفس آسوده ای کشیدم دوباره لباس رو تنم کردم... دور خودم چرخ میزدم و دامن لباس باز میشد. لذتی داشت اون لباس که هرگز نچشیده بودم. اون شب موقع خواب بقچه رو بغلم گرفتم و تا صبح چندبار بلند شدم نگاهش کردم که مبادا خواب باشه......
صبح ننه صبحانه آماده کرده بود... شیر گرم و کره مربا با تخم مرغ محلی،بوی نون تازه پیچیده بود توی خونه... ننه داشت نون خورد میکرد که گفتم مگه قرار نشد دیگه هیچ وقت کار نکنی؟
ما بزرگ شدیم دیگه..... ننه نون های خورد شده رو توی کاسه های شیر ریخت با یه قاشق عسل،گذاشت جلوی ما و گفت به یاد جوونی هام هوس کردم امروز خودم سفره بندازم... انگار غمگین بود، شاید هم من اینطور حس کرده بودم. همه که صبحانه خوردن بیرون زدن وننه کنارم نشست: دختر مهمون خونه پدرشه، سن نه سالگی که رسید دختر هم رفتنیه ... برای تو هم مثل بقیه زمانش رسیده که بری سرخونه زندگی خودت....
اما اونجا که میری دیگه خبری از پدر و مادرت نیست باید روی پای خودت وایسی و یه زندگی رو اداره کنی شوهرداری کنی غذای مرد باید گرم باشه که لبش بسوزه، لباساش باید تمیز باشه و خونه زندگیت برق بزنه... دیگه بزرگ شدی ورفتن روی در و دیوار عیبه واست... شرایط پدرت هم هست باید یکی یکی شوهر کنید و پنج دختر توی یه خونه خوبیت نداره... اون شب ننه تا صبح حرف میزد توی گوشم...
حرفهایی که هیچ وقت نزده بود و بار اولش بود از این مسائل با من میگفت...
مادرم مدام به سروگوش خونه میرسید... خودش دست به سیاه و سفید نمیزد فقط دستور میداد و ما هم سرباز وظیفه شناس.....
بابام دیگه خونه نشین شده بود. ننه کمکش میکرد و مادرم... روزهای اول لباس هاش رو هم نمیتونست عوض کنه اما الان بهتر شده بود فقط نمیتونست راه بره....دیگه نمیتونست به مدرسه سر بزنه..... زمین هارو داده بود اجاره..... کنار بابام نشستم که دستی به سرم کشید: چه زود بزرگ شدی البته هنوز هم
بچه ای برای من و دلم به رفتنت نیست اما چه کنم که وقتش رسیده برای خودت زندگی بسازی..... چندنفری رو سپردم برای تحقیق... همه گفتن خانواده آروم و بی صدایی هستن... خونه شون هم که ده کنار خودمون میتونی مرتب بیای سر بزنی... من هیچ وقت از خونمون بیرون نرفتم مگه برای بازی که اونم نیم ساعت طول میکشید وزود برمیگشتم... نمیدونم چرا حرفهای همه خنده دار بود برای من، انگار که خواب باشه و خيال....
دو سه روز گذشت که غروب روز چهارم صدای کل کشیدن کل ده رو پرکرد.....
مشغول کارهای خونه بودیم در حیاط باز شد و کل ده ریختن داخل.....
دیگ غذا دستم بود، به خودم اومدم و اون زن چاقه تف مالی کرده بود صورتم رو..... دیگ داغ دستم بود و نمیدونستم باید چکار کنم. بوی عرقش پر دماغم بود و نفسش توی صورتم،با بدبختی دیگ رو سفت چسبیدم که پخش زمین نشه....
ننه به دادم رسید و شروع کرداحوالپرسی...... اون زن هم دست از سر من برداشت.... توی ده ساعت همه حرکت خورشید بود ...
همه قبل تاریکی شب شام میخوردن وصبح خروس خون میرفتن مزارع. خاله خودشو به خونمون رسوند کمک کرد بچه هارو توی مطبخ شام دادیم.....
گفت: حمام رفتی؟؟...... مظلوم گفتم آره....
خوبه ای گفت و اشاره ای کرد سمت اتاق بالایی، برو همون لباس که دادمت رو تنت کن یه چادر بنداز سرت الان میام.
از مطبخ زدم بیرون...
همسایه ها توی حیاط فرش انداخته بودن و مردها اتاق نشسته بودن.... حیاط ما خیلی بزرگ بود ...
به اتاق رفتم و بقچه رو باز کردم... لباس رو تنم کردم... برای بار دوم بود که
میخواستم جلوی کسی بپوشمش اما شوقشو داشتم ....
خاله باعجله اومد داخل وعصبی غرغر میکرد اینا چرا بیخبر اومدن؟ همینجوری سرشونو انداختن پایین اومدن عروس برون انگار عجله دارن......
خاله حرف میزد و تند تند سرتاپامو نگاهی انداخت از سرشون هم زیادیه ،این لقمه رو مادرت گرفته و همه هم راضی به اینکار،نفس راحتی کشید: نمیخواد هیچ کاری بکنی فقط با من میای بیرون ومیشینی کنار ننه... کلامی حرف نمی زنی مگه اینکه کسی ازت سوالی بپرسه که اونم با آره ونه جواب میدی نه بیشتر...
مثل عروسک شده بودم توی دستای خاله.... حرفهاشو مو به مو انجام میدادم و خودمم نمیفهمیدم دارم چکار میکنم...
بغل دست ننه نشستم که اون زن چسبید بهم و شروع کرد تعریف کردن از من.....
حالا فقط یکی دو باری چشمش به من خورده بود اونم نگاه لحظه ای اما یه جوری حرف میزد انگار صدساله با ما زندگی میکنه...
خاله و همسایه ها سرپا بودن و پذیرایی میکردن از اتاق بابا که صدای صلوات بلند شد... زنها هم کلل میکشیدن و دست و آوازخوانی محلی سر دادن....زن چاقه بلند شد از جیبش یه جفت النگو استیل در آورد ونشون همه داد....
خم شد و دستم که کرد کلل کشید و میخندید....
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_دهم
ننه توی فکر بود و فقط یه لبخند به لب نشونده بود که کسی متوجه نشه ،به خودم که اومدم یه مرد کنارم نشسته بود و شیخ کلبعلی شروع کردخوندن...
با نیشگونی که از پهلوم گرفته شد تكون شدیدی خوردم که مادرم از لای دندونهای چفت شده ش غرید با توئه بگو بله بذار مردم از این در برن بیرون من میدونم و تو.....
نفهمیدم بله برای چی بود و برای کوتاه کردن غرغرهای مادرم بله رو دادم.
همه که دست میزدن دلم میخواست خودم هم دست بزنم... بلند شم برقصم .... کاش جای این لباس ،لباس محلی هامو پوشیده بودم و وسط حیاط دستمال دستم میگرفتم.....
همیشه همسایه ها عروسی داشتن اینطوری مردم جمع میشدن به شادی... چه ذوقی داشتم که خونه ما اومده بودن، مادرم ذره ای از من فاصله نمیگرفت که بتونم باخیال راحت دست بزنم و شادی کنم..... زیر پوستی بشکن میزدم و اروم میخندیدم. چادر رو از روی صورتم بالا کشیدن..... مردی که کنارم نشسته بود از لحاظ قدی زیاد از من بلندتر نبود اما چاقتر بود...اونقدر ریش و سیبیل داشت که نمیشد گفت سفیده یا سیاه..... اونم از خوشحالی همه دندونهاشو ریخته
بود بیرون...
زن چاقه یه مشت اسپند دور سرمون دور داد ،روی ذغالها ریخت و رو به اون مرد گفت: عوض، ننه بلند شو برو دست پدر زنتو ببوس که از الان شدی پسر
بزرگ این خونه،چشمامو در اوردم برای زن که چرا گفت پسرش مرد خونه ما شده؟ مرد این خونه فقط پدرمه انگشت پام آتیش گرفت که تند برگشتم اما مادرم بود که با سنجاق سینه ش به پام زده بود.... آروم کنار گوشم گفت این چشمای بی صاحب رو این طوری ننداز بیرون مردم وحشت میکنن... خاله برادر کوچکم رو توی بغل مادرم انداخت و گفت: بیا خواهر بهتره به احمد شیر بدی که صداش بلند شده.... خاله فهمیده بود مادرم داره اذیت میکنه و همه جوره تلاش میکرد از من دورش کنه.....
ننه همه حواسش به اون مرد بود که تازه فهمیده بودم اسمش عوض..... اسم پدربزرگم هم عوض بود میدونستم ننه به این اسم حساسه وخاطره خوبی ازش نداره، اما نگرانی هم توی چشماش میشد دید.... انگار گذشته خودش رو میدید که اونقدر نگران بود...
مردها که بلند شدن زنها هم پشت سرشون یکی یکی رفتن.... فقط مونده بود عوض وننه باباش... ننه ازشون تشکر کرد و تا دم در همراهیشون کرد...
اونا هم که رفتن تا مادرم خواست لب باز کنه ننه دستشو بالا گرفت دختر تو نشوندی پای عقدی که روحشم خبر نداشت زبونتو کوتاه کن... مامان دست به کمر گفت: شما بهش گفتین، خواهرم هم باهاش صحبت کرده اما الان خودشو به ندونستن زده هیچی بهش نمیگفتم جلوی مردم میرفت وسط ورقاصی میکرد واسم..... ننه کنارم نشست: حق داره مریم دختر بازیگوشیه، تموم مدت حواسش پی بازی بوده چیزی نفهمیده..... مادرم در مونده نشست :مگه دخترای مردم صدسالشونه؟ اونا هم به سن نه سالگی رفتن پی بختشون...
خود من مگه چندساله بودم؟؟ شش سالم بود نشونم کردین ونه ساله عروس... ننه ابروشو داد بالا ،مریم خیلی بهتر از توئه تو که تا جارو دست میگیری
نفست میره نبینم با دخترم تند حرف بزنی...
مادری ،بیا بشین درست و حسابی براش توضیح بده نه اینکه رون و پهلوش کبود بشه از نیشگون هات .....
مادرم درمونده نشست مگه من بد بچه مو میخوام که اینطور باهام حرف میزنید؟ من هم مادرم ارزو دارم دلم میخواد دخترم بره پی بخت خودش خوشبخت بشه نه اینکه توی این خونه موهاش بشه رنگ دندوناش یا اینکه پیردختر بشه
و دم پیری بچه بغلش بگیره ،ننه عوض که خودتون هم دیدید زن پخته ایه دنیا دیده است و پسرش هم کاری و نشنیدیم حتی یک نفر بد این خونواده رو بگه همه از خوبیشون گفتن و بیصدا بودنشون..
مادرم بغض کرده بود با کوچکترین حرفی اشکش در میومد...
ننه خودشو کشید کنار مادرم، پیشونیشو بوسید: میدونم چی میگی اما بلد نیستی با محبت با مریم حرف بزنی همه این حرفها رو اگه همینجوری بهمش میزدی امشب میدونست عقدش کردن نه اینکه با حسرت به بچه های توی حیاط نگاه کنه دلش بخواد هم بازیشون بشه..
حالا هم که طوری نشده مریم وقتی رفت توی زندگی بزرگ میشه ...
یعنی من میخواستم عروس بشم؟؟ برای همین خاله این لباس رو تنم کرد وماتیک کشید به لبام و سرمه به چشمام؟؟... حسی نداشتم حتی به عوض که شده بود شوهرم و صداش هم به گوشم نرسیده بود... چهره ش توی ذهنم اومد وريش وسيبيل هاش.... البته همه
مردها ریش و سیبیل میذاشتن ونشونه احترام و مردونگیشون بود. فهیمه خسته بود تموم شب سرپا بود و پذیرایی میکرد کمک دست خاله...
تنهایی همه چی رو جمع کردم که فرفری گفت: مریم ننه از عوض خوشش نمیاد خودم دیدم بد نگاهش میکرد اما جلوی مردم هیچی نگفت.....
خودم هم متوجه شده بودم اما دیگه کار از کار گذشته بود و نمیشد حرفی زد...
فرفری بشکنی زد: عوض خوبه آخه ننه همیشه میگه این زنه که زندگیشو میسازه
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹من به خواب کربلا
هم راضیام...
عشق یعنی به تو رسیدن
یعنی نفس کشیدن
تو خاک سرزمینت
عشق یعنی تموم سالو
همیشه بی قرارم
برای اربعینت
دوستان عزیزم بیاین امشب برا هم طلب کربلا داشته باشیم😢❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طلوع گرم چشمانت🌸
مرا صادقترین صبح است.
اگر نه کار خورشیدِ جهان
عادت شده ما را...
صبحتون بخیر یاران ❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_یازدهم
مردها شکمشون همه زندگیشونه و بچه سالن، فقط قدشون درازه......
به حرفهاش خندیدم و بغلش کردم :پس وقتایی که ننه با مادرمون حرف میزنه گوش وایمیسی اره؟؟...
باخنده گفت :همیشه نه اما خیلی وقتا حرفهاشون خودشون میان توی گوشم..... فرفری از همه ما زرنگتر بود بچه بود اما باهوش، ده تا چشم داشت ،ده تا گوش.. اون شب نخوابیدم به چشم زدنی افتاده بودم توی زندگی که ازش بیخبر بودم... نه فقط برای من و برای همه دخترهای ده همین بود تا شب عروسی شوهرشون رو نمیدیدن، چه برسه به اینکه ازشون نظر بخوان... صبح زود خاله ومادربزرگم که مادر مادرم باشه اومدند...ننه چنددست پارچ ولیوان قدیمی داشت و از صندوق ته اتاقش چندتا پارچه بیرون آورد... رسم نبود جهیزیه و همین که دختر میدادن خانواده پسر میبایست شاکر هم
باشن، اما ننه قالیچه قدیمی رو سمتم گرفت ،خونه شوهرت که رفتی این قالیچه بشه سجاده نمازت ، مبادا کارهای خونه یادت ببره یاد خدارو، سنگین زندگی کن که اگه نون شب هم نداشتی همسایه بغلی صداتو نشنوه....خاله رو به ننه گفت: شکون نداره دختر از خونه پدرش چیزی ببره.... ننه قالیچه رو
لول کرد و با بندی بست، پارچ ولیوانها رو توی جعبه پر از کاه گذاشت و گفت این حرفها قدیمیه، اینا تازه میخوان برن سرخونه زندگی و ما که بزرگتریم درحد توانمون باید دستشون رو بگیریم ... جوون ان ونابلد باید راهنماییشون کنیم تا یاد بگیرن...
عقد من شد دو روز، دو روزی که ننه از وسایل خودش چند قلمی گذاشت و مادرم دوست نداشت از خونه چیزی ببرم میترسید بدبیاری داشته باشه.....
روز سوم اومدن دنبالم، تنها توی اتاق نشسته بودم که خاله دست به نخ شد..من اشک میریختم و خاله بند میزد به صورتم.....
بیش از بیست بار بند پاره شد وهر بارخاله با خنده میگفت مادر شوهرت خیلی دوستت داره که این بند مدام پاره میشه..... اما من از چشمهای اون زن دوست داشتن رو نمیخوندم... همیشه هر کی نگاهمون میکرد میفهمیدم و اون زن محبتش از جنس ریا بود از اونها که تا نیازت دارن میچسبن بهت اما تا خرشون از پل رد شد تف میندازن جلوی پات وهر روز خدا زجرت میدن. خاله تند تند آب سرد به صورتم میزد و سوزن سوزن شدن صورتم کمتر شده بود.
بشکنی توی هوا زد و سرمه کشید و ماتیک نشوند روی لبهام ولپ ام... دست کرد برای بقچه که دستشو گرفتم ،همه ش اینو بپوشم؟... لپمو محکم کشید، دختر مادرتی ..دیگه از لباس محلی هام یه دست تنم کردم، لباسی که همیشه منتظر عروسی بودم که بپوشم ...... خاله از خوشحالی رو پای خودش بند نبود .... موهامو با جوراب محکم بالای سرم بست و نمدارشون کرد و پیچ پیچی گرهشون زد به هم از جلوی موهام...چندشاخه رو کوتاه کرد اکلیل پاشید بهشون و انداخت توی صورتم..... کارش که تموم شد به خودش احسنت گفت و خندید:از بچگی دلم میخواست آرا ویرا یاد بگیرم و همه رو قشنگ کنم اما چه کنم که مادرم مخالف بود و میگفت سبکیه برای دختر که بند دستش بگیره اما حالا بیاد ببینه از نوه ش چی ساختم بارک الله به همچین خاله خودکفایی...
خاله توی آینه به خودش نگاه میکرد و از من هم خشکل تر کرده بود. وقتی دیدم حواسش نیست از کمد عروسک پارچه ایمو برداشتم وزیر لباسم جا دادم دوستش داشتم وبدون عروسکم هیچ جا نمیرفتم... خاله کنارم نشست خوب کار تو هم که تموم شد فقط میخوام الان حرفهایی بزنم که هیچ وقت نشنیدی با شناختی که از مادرت دارم میدونم که هیچی نگفته..... مریم تو از امشب میری یه خونه دیگه شوهرت خوب یا بد باید باهاش بسازی وزندگیتو دستت بگیری مردها دلشون خوشه به شکمشون
یه وجب روغن که باشه روی ابگوشتشون و برنجشون گرم ،خودشون روهم فراموش میکنن... از امشب باید فکر بچه باشی که جای پات توی اون خونه محکم باشه ،مادر شوهرت هر چقدر هم بد باشه نباید صداتو بلند کنی چون پیر شده و رفتارش دست خودش نیست ،پس مثل مادرت باید حرمت نگه داری ،میدونم خودت خوب میدونی چی بهت میگم
ادامه نمیدم فقط میمونه امشب و حجله که برای شما آماده کردن تو باید ....
صدای کلل بلند شد و صدای ننه عوض بود که برای پسرش میخوند ،از پنجره دیدم که همه دخترها وسط حیاط دستمال دستشون بود...
خاله حرف میزد اما چشم و گوش من توی حیاط بود و نفهمیدم از حرفهاش از بس که دلم بیرون رو میخواست....
در اتاق باز شد و مادرم گفت: بسه دیگه چقدر میمالی بهش؟ بسه نگاه چیکار کرده باهاش.... خاله دست به کمر شد....
اصلا نقص نداره که بخوام با مالیدن سرپوش بذارم براش فقط یه ماتیک کشیدم به لبهای کوچولوش وسرمه به چشمهای قهوه ایش ،صورتش هم که به سفیدی مهتابه نیازی به هیچ نداره...
مادرم زیر لب غر غر میکرد اما حریف زبون خاله نمیشد.... خاله دستمو گرفت بیا خودم ببرمت که بعید نیست از این زن که الان نبرتت صورتت رو بشوره،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_دوازدهم
با هم که بیرون زدیم همه کسایی که توی
حیاط بودن با دیدنمون رقص میکردن ،اما مادرم چنان با اخم نگاهم میکرد که دستم رو هم نمیتونستم تكون بدم...
ننه یواش زیر گوش خاله گفت: ولیمه با خانواده داماده، اما حالا که دست خالی اومدن نمیشه که مردم گرسنه برن خونه هاشون ،سپردم پشت خونه غذا درست کنن و خبر بده ظرف بگیرن که مردم گرسنه ن و بچه هاشون بیتاب.. باید قبل تاریکی راه بیفتن... ننه زن عاقل و فهمیده ای بود حواسش به همه چی بود...
ننه عوض کنارم نشست که سفره پهن کردن ومجمع مجمع غذا آوردن.... همزمان مردها هم غذا میدادن..... دلم غذا نمیخواست دلم بازی میخواست مثل دخترهای وسط حیاط اما نمیشد.....
زیر چشمی به مادرم نگاه کردم که احمد رو داده بود دست فرفری خودش میچرخید بین مردم ،بعد شام ننه عوض رو به ننه گفت :خوب دیگه ما هم باید زودتر راه بیفتیم تا هوا تاریکتر نشده....
ننه بسم الله گفت و بلند شد... دستمو گرفت راه افتاد سمت اتاق پدرم... یا الله گفت که همه مردها بیرون زدن.... با ننه وارد اتاق شدیم که بابام دستاشو باز کرد واسم.....
با اون همه اخم و تخم مادرم دلم با دیدن لبخند بابام پر شد از خوشی....خودمو بغلش انداختم که خندید: دختر
من بزرگ شده ببین لباسش چه برازنده شه، دختر قد بلند و زیبای من..... ننه کنار پدرم نشست: پسرم امشب این توئی که باید دست مریم رو توی دست شوهرش بذاری و با دعای خیر بدرقشون کنی... بابام دلکندن بلد نبود اما ننه دستشو گرفت.... اون مرده ،عوض وارد اتاق شد... بابا دراز کشیده بود و گفت این دختر لوس نیست و این خونه رو به تنهایی میچرخوند ،مراقبش باش که اگه به گوشم برسه سخت بهش میگذره خودم میام دنبالش و برش میگردونم اینارو گفتم که بدونی دخترام همه زندگیمن
نه بار روی دوشم..... با عوض دست داد و دستمو گذاشت توی دستش خوشبختش کن، مردونه رفتار کنی زندگیتو بهشت میکنه با نعمت بودنش...
به هردومون نگاه کرد برید به سلامت... به زبون گفت برید ،اما دلش به رفتنمون نبود....
هنوز هم باورم نمیشد باید از این خونه برم ...برم با کسایی که نمیشناختمشون ونمیدونستم خونشون کجاست و چطور باید زندگیمو شروع کنم باهاشون..... خانواده ام تا کنار در حیاط همراهم اومدن همه اشک به چشمشون بود وننه بدرقه ام کرد...
کمک کردن سوار اسب شدم و تنها بدون خانواده ام راهی خانه ای شدم که حتی از روستای ما هم باید میگذشتیم.
عوض افسار اسب رو دستش گرفته بودوفامیل هاشون پشت سرمون میخوندن و دست میزدن ..به پشت سرم نگاه کردم دیگه روستا ر هم نمیتونستم ببینم.دلم تنگ خانواده ای بود که نه سال از عمرم کنارشون سپری شد...
دستمو روی لباسم گذاشتم وعروسکم رو نوازش کردم، عروسکی که همیشه کنارم بود و تنهام نمیذاشت..... به ده که رسیدیم با وجود اینکه تاریک شده بود هوا اما میشد در نگاه اول فهمید ده ما بهتر بود و زیباتر... در خونه ای رو باز کردن که آخر کوچه بود... در چوبی وحیاط بزرگ با دو اتاق .....
همه تبریک گفتن و مردها رفتن، اما زنها با ننه عوض یه گوشه جمع شدن وبعد کلی پچ پچ از خونه زدن بیرون..
ننه عوض یکی از اتاقها رو نشونم داده بود، وقتی وارد شدم یه تشک و لحاف کف اتاق پهن بود و دیوار بالای تشک پر بود از گل و کاغذهای رنگی که
چسبونده بودن به دیوار..... یه اتاق نسبتا بزرگ که یه کمد بود ودو دست رخت خواب و چوب لباسی که چند دست لباس مردونه آویز بود بهش..... بقچه هایی که ننه داده بود کنار دیوار گذاشتم..
خسته بودم وتند تند لباسمو عوض کردم به دست لباس راحت پوشیدم. اونقدر سرپا ایستاده بودم از ظهر که فقط عروسکمو بغل کردم روی تشک خوابم برد.
صبح با صدای داد و بیداد بلند شدم، با دست چشمامو مالیدم به خودم که اومدم عروسکم نبود.....
لحاف رو تکوندم وزیر کمد هم نگاه کردم نبود که نبود... در اتاق رو باز کردم عوض رو به مادرش گفت: این لقمه خودته که برای من گرفتی چی بهش میگفتم؟؟ پا که توی اتاق گذاشتم چشمم خورد به دختری که عروسکشو بغل کرده بود وزیر لحاف مچاله شده بود و بیهوش خواب........
ننه عوض با دیدنم چوبی که دستش بود سمتم پرت کرد:دختره چشم سفید مگه اون مادر پر فیس وافادت چیزی یادت نداده که قبل شوهرت خوابیدی؟ این عروسک چیه گرفتی دستت ؟..
با دیدن عروسک نیمه سوخته ام توی آتیش ،دویدم سمتش که با سر دیگ زد روی دستم.... برام مهم نبود حرفها و کتکهاش اما وقتی عروسکم رو بیرون کشیدم از آتش کاملا سوخته بود... حتی درد سوختن دستم رو حس نکردم از بس که قلبم درد داشت از دیدن عروسک سوخته شدم.....
عوض رفت و چنان در حیاط رو کوبید که یه متر پریدم هوا.......
به اتاق برگشتم اما سنگینی نگاه مادرشوهرم و رو حس میکردم...
عوض خوابیده بود طوری که متوجه اطرافش نبود..
باورم نمیشد ازدواج کردم ..هیچی من شکل تازه عروسها نبود...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_سیزدهم
همه عروسها سه روز اول دورشون شلوغ بود، سوگلی بودن اما من از گرسنگی صدای شکمم بلند شده بود...
خوابم نمیومد نه عادت داشتم به خواب بعد از ظهری ونه صدای شکمم تموم میشد و راحتم میذاشت.
بقچه هایی که خاله پیچیده بود برام باز کردم..چند دست لباس بود و پارچ لیوانهای ننه ... بینشون هم نخود و کشمش و گردو .....
با دیدن آجیلها از خود بیخود شدم و مشت مشت میخوردم خدارو شکر که ننه به فکرم بود و گرنه هلاک میشدم اینجا...... با دیدن سجاده یاد حرف ننه افتادم که میگفت نماز اول وقت چهره آدم رو زیباتر میکنه دلش رو نورانی.... به نماز ایستادم و آرزوی آرامش کردم،به عوض نگاه کردم گرم خواب بود و فارغ از دنیا...
لباسامو توی کمد چیدم و چشمم خورد به ماتیکی که ننه از مکه آورده بود برای من، مادرم خوشش نمیومد به لبهام بزنم چون هیچ دختری تا قبل عروسیش حتی حق داشتن این چیزها رو هم نداشت... دختر بایستی تا خونه پدرش باشه دختر باشه وهرگز به صورتش دست نزنه و چیزی نماله بهش... اما من همیشه دزدکی از این ماتیک میزدم رنگش نمیرفت و تا مدتها روی لبم بود وزیبا میشدم توی
آینه....
به سینه فشردمش متبرک کرده ننه ،بوی خودش رو میداد ،چقدر دلتنگش بودم، اما نمیتونستم به دیدنشون برم تا پس فردا که بیان اینجا ،خوبیت نداشت نوعروس تا چله جایی بره..
شكل نوعروسها نبودم اما باید به رسم و رسوم پایبند میشدم... عوض تا غروب از زیر لحاف بیرون نیومد .... كمبود خواب داشت انگار و مادرشوهرم هم صداش نمیزد....
وقتی به حیاط رفتم هیچ کس نبود...
از صدای خاله،آخه ما به مادر شوهر میگیم خاله، متوجه شدم توی کوچه کنار همسایه ها نشسته..
ننه همیشه می گفت نشستن و بیکاری گناه میاره وزندگی روی خوش نمیبینه.... ظرفها هنوز همون جور نشسته توی طشت بودن ،چند کوره بزرگ پر از آب کنارشون...عمو آب آورده بود ،خودش گله رو برده بود چراه........
ظرفها رو شستم و حیاط رو آب و جارو کردم...... طويله بوی بدی میداد ومعلوم بود چند روزی تمیز نشده.... این خونه عجيب شلخته وكثيف بود، برعکس خونه ما که میشد روغن بریزی وجمع کنی از بس که برق میزد...
طویله رو تمیز کردم اما کودها رو نمیدونستم باید کجا بریزم فقط یه گوشه جمعشون کردم..... بو میدادم و تند آب گرم کردم و سرتاپامو چندبار شستم.....
داشتم موهامو خشک میکردم که خاله بدون در زن وارد اتاق شد و با
با پا به کمر عوض زد....
عوض دومتر بالاپرید و بادیدن ننش بالای سرش شروع کرد بدوبیراه
گفتن..... خاله انگشت اشارشو بالا پایین کرد: امروز هر زنی که منو میدید از من نشون میخواست و تو خوابیدی و خُر وپف خوابت هفت محله رو برداشته، من دارم به کس وناکس جواب میدم از بی فکری تو.... سمت من برگشت و ابروهاشو کشید توی هم بلند شو بیا ور دل این پسره بی فکر،فردا پس فردا میخوای چی جواب مادرتو بدی هاااااا؟....
طوری داد زد که خودم هم ترسیدم..... یه چوب دستش بود و گفت دم در میشینم اگه تا تاریکی شب نشون دادین دستم که هیچ اما اگه خبری نشد كل ده رو جمع میکنم ببینم میخواید چیکار کنید.
عوض بلند شد:باشه ننه تو آروم باش بذار آبی به صورتم بزنم... عوض که رفت خاله با چوب به پای من زد میدونم مادرت هیچی یادت نداده و دلش خوشه یکی از پنج دخترشو انداخته به یه بدبختی چون عوض،اما مجبورم تحمل کنم اون چهارقد بی صاحب شده رو بکن از سرت یه چیزی بزن به صورت مثل گچت که این پسره دلش بیاد نگات کنه.. دو کلوم حرف بزن که صداتو بشنوه،شوهرتو بگیر توی مشتت که تنبونش دو تا نشه فردا دست یکی دیگه رو بگیره بیاره که برای خودت بد میشه و برای من بهتر...
قبل رفتن به نگاه به اتاق انداخت و زود بیرون...
ل دستامو بغل کردم و با اخم به تشک و لحاف نگاه کردم...
دستاشو که روی شونه م حس کردم بی هوا لرزیدم..... دستی به موهاش کشید و نالید: مگه نشنیدی چی گفت، نشسته دم
در بهونه نده دستش...
احیانا چرا بعضی از خانواده پسرها تا وقتی میخوان دختری رو بگیرن قربون صدقه خودش و خانوادش میرن اما تا خرشون از پل گذشت عکس میشه؟؟؟
دلمو به چی این زن خوش کنم؟؟.... هرچی میگفت حق داشت اما من بلد نبودم نمیدونستم عروسهای دیگه چی بلد بودن،بقیه دخترا هم همین وسالهای من بودن که شوهر کردن ورفتن پی زندگیشون....به عوض نگاه کردم:دلم برای پدرم،ننه ام ،خانواده ام تنگ شده میخوام برم خونمون...
چشماشو بست سرشو به دیوار تکیه داد:میدونی داری چی میگی؟؟من اگه تو رو برگردونم خونتون میدونی چه حرفهایی پشت سرت درست میشه؟؟؟فردا هزار ویه عیب وایراد میزارن روی تو وحتی ممکنه ناموسی بشه تهمت مردم....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_چهاردهم
اینم راست میگفت اما پس من باید چیکار میکردم؟؟
. خودشو جلو کشید هر دوتا دستامو با یک دستش گرفت وبا دست دیگه آروم میزد روی دستام:اینکه زنی جلوی شوهرش موهاش بیرون باشه اشکال نداره ،زن باید از دیگران خودشو بپوشونه اما اتاق خودش وپیش شوهرش باید راحت باشه.... اون حرف میزد ومن مادرمو یادم میومد که همیشه چهارقدش دور گردنش گره خورده بود لباسش بلند وچادرش به کمرش بود...
عوض در رو باز کرد وگفت:بیا بگیر،حالا دوره بیفت وکل ده رو باخبر کن خدایی نکرده حرف درست نشه که خیالت راحت بشه سرتو بالا بگیری وبا زنهای بیکار سرکوچه حرف بزنی.... خاله بلند گفت:خُبه خُبه،حالا انگار چه گلی به سرم زده مگه جز انجام وظیفه کار دیگه ای کردی برای من....
مگه جز انجام وظیفه کار دیگه ای انجام دادی واسه من؟؟....
عوض بیرون زد وخاله با چوبش اومد بالا سر من....از خجالت چشمامو باز نمیکردم.. خاله با چوبش به پام زد:تو هم بلند شو که اینجا خونه بابات نیست ناز کشی نداریم لی لی به لالات بذاره دِ یالا...
..مگه خاله عقب میکشید و ولکن بود.... آروم گفتم:الان میام...
دوباره باچوب به پام زد و اینبار صداشو بلندتر کرد:کم حرف بزن همین الان بیا...
از حیاط کسی خاله رو صدا میزد واز زنهای همسایه بود که خاله اخلاقش صد درجه عوض شد وباقربون صدقه رفتن من از اتاق بیرون زد....
نفس راحتی کشیدم و هزار بار دعا کردم به جون اون زن و بچه هاش که نجاتم داد....
با بدبختی برای درست کردن شام بیرون رفتم واگه دست به کار نمیشدم باز یه دعوای دیگه راه مینداخت این زن.... زن همسایه کنار خاله توی حیاط نشسته بود با دیدنش جلو رفتم وسلام کردم که فوری بلند شد بغلم گرفت و شروع کرد بوسیدنم. یه عالمه دعا کرد برای خوشبختی من وعوض....
گوشه روسریش رو باز کرد چیزی لای دستش گرفت وچسبوند به لباسم....کیسه کوچکی بود که همه به تازه عروس ها کادو میدادن اغلب هم پول بود واقوام نزدیک طلا میدادن....
به رسم ده خم شدم برای بوسیدن دستش اما پیشدستی کرد و دوباره روی سرمو بوسید:تو هم جای دختر من،احساس غریبگی نکنی ما هستیم و همسایه از فامیل نزدیکتره،هرکاری داشتی خونمون همین روبه روی خودتونه از همینجا صدام کنی خودمو میرسونم.... تشکر کردم و به مطبخ رفتم..
.. زن خوش سیمایی بود،لاغر وکشیده.... اهل خونه گوشت بیشتر دوست داشتن وابگوشت بار گذاشتم براشون.... یه مقدار شیر گوسفند یه گوشه گذاشته بود و مورچه ها دورش به صف بودن...
از صافی ردش کردم وگرم که شد یه لیوان ازش خوردم....حوصله نداشتم بالا سرش بمونم تا ولرم شه برای همین چند بار دیگ رو توی آب خنک گذاشتم وزود ولرم شد....سرشیر رو گرفتم وباهاش کاچی درست کردم... شیر هم ماست زدم....سرشیر همون روغنی بود که ازش استفاده میکردیم....
کاچی رو که خوردم انگار گرم شد تنم وشیر هم خوب بود...بهتر شد حالم... غروب که عمو جان وعوض اومدن خاله تند تند کاسه پر آبگوشت کرد وپیاز قاچ زده با نون خشک گذاشت وجلوشون گرفت.... عمو با دیدن آبگوشت به من نگاه وگفت:اینم کار خودته آره؟؟...
خاله عصبی شد از این حرف
خاله با شنیدن این حرف عصبی شد وگفت:این همه سال پختم وگذاشتم جلوت تعریف نکردی،حالا دو روزه بهبه چهچه ، کار میکنه که چی؟....
عمو با سکوتش خاتمه داد به بحث ومن نفهمیدم اون روز خاله حرفهاش بوی حسادت میداد.... وقتی به اتاقمون رفتیم عوض فوری جا انداخت وچشمهاش سنگین شد....دم ظهری خوابیده بود والان هم راحت خوابش برد....چقدر میخوابید این مرد.... دستمال برداشتم در ودیوار اتاقم رو گردگیری کردم.چراغ رو خاموش کردم هرچند خوابم نمیومد....
به سقف چوبی نگاه کردم وچوبهایی که کنارهم به ردیف بودن....چشمام خسته شد از شمارش چوبها خوابم گرفت....نصف شب سردم شد دست کشیدم برای لحاف که متوجه شدم عوض نیست.... بیدار شدم اما با خودم گفتم حتما رفته به گله سری بزنه وسرمو گذاشتم خوابیدم....
صبح زود که پا شدم عوض نبود وعموجان توی حیاط گله رو داشت بیرون میبرد.... ابی به صورتم زدم و رفتم سمتش که با دیدنم خندید:سلام بابا،صبحت بخیر.... سلام کردم که دستی به سرم کشید:برو بابا،هوا سرده سینه پهلو میکنی.... نگاهش کردم مرد با محبتی بود و تنها کسی که اینجا خیلی دوستش داشتم....
آروم گفتم:عمو جان صبحانه خوردی؟.... چوب دستش بود وگله رفته بود بیرون...همونطور که میرفت گفت:چای درست کردم ونون آب زدم برو بریز برای خودت مراقب خودت باش برو بالا.... رفت ودلم گرم حرفهاش شد....لباسش کهنه بود،کفشهاش وصله زده اما دلش خوب بود حتی با من غریبه.... به مطبخ رفتم وبرنج خورشت گذاشتم براشون....این خونه فقط گوشت رو غذا میدونستن...
خاله بیدار که شد صبحانشو خورد دستوراتی که داشت داد وزد بیرون....مثل مادرم بود بعضی رفتارهاش.... دم ظهر هم اومد....
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_پانزدهم
رفتم برای کشیدن غذا که دیدم خورشت نیست یعنی استخون گوشتها بود ولی دیگ خالی.... خاله با دیدن دیگ یکی محکم زد توی سرم وداد کشید:دختره خیر ندیده نشستی هرچه گوشته خوردی اونوقت استخوناشو جمع کردی برای ما؟؟.... تاخواستم دهن باز کنم ،عوض بدو بدو آمد توی مطبخ:چی شده ننه؟ خاله استیناشو داد بالا:دیگه چی میخوای بشه؟ببین دیگ خالی گذاشته برای ما ،حالا من به جهنم تو و اقات از صبح توی صحرا بودین حالا چی بذارم جلوی شما؟؟ خودشو روی زمین انداخت:روم سیاه یه تک پا رفتم خونه همسایه که صدام زده بود برای بچه ش،حالا هم با شما برگشتم واینه وضع زندگیم...چنگ به صورتش زد:اون مرد گناه داره به الله که الان برنج خالی بذارم جلوش .... عوض چفیه دور کمرشو باز کرد وتا به خودم بیام شروع کرد زدنم.... هرگز کتک نخورده بودم فقط گاهی که مادرم تهدیدم میکرد اونم آروم میزد هیچ دردی نداشت اما حالا داشتم از یه تیکه پارچه طوری کتک میخوردم که لال شدم حتی صدایی ازم بالا نمیومد از کسی کمک بخوام...
عوض زد وزد تا خسته شد و خودش کنار کشید.... خاله برنج کشید وبا پا محکم به پهلوم زد وبیرون رفت... من نمیدونستم اونهمه خورشت کجا رفته بود،گربه هم اگر اومده بود این همه دیگ رو نمیتونست تمیز کنه واستخوناشو بذاره بره.... بدنم درد میکرد جون نداشتم تکون بخورم درد بدی داشتم...چشمام سیاهی میرفت که عمو رو بالای سرم دیدم کاسه از دستش افتاد ودوید سمتم....حرف می زد ومیشنیدم که میگفت چی شده؟؟ اما لبهام چفت هم بود مگه باز میشد از هم....عمو زیر دستم و گرفت و توی اتاق خودم روی تشک گذاشتم...با دستش کمک کرد سرمو بالا داد یه لیوان آب به زور خالی کرد توی دهانم....
کمرشو به دیوار زد:آخه برای یه کف دست گوشت چطور تونست تو رو بزنه؟این همه خودش غذای سوخته جلومون گذاشت یه امروز تو گرسنه ت شده مگه آسمون به زمین اومده که این حالت شده از دستشون،این پسره زبون نفهم هم گوششو داده دست ننه ش ومدام گوش این بچه رو پر میکنه...
عمو لحاف رو تا گردنم بالا کشید:چیزی نیست نترس.... خوابم میومد اما درد امونم رو بریده بود.... عمو به پلک زدنی راه رفته رو برگشت به طشت دستش بود ویه کاسه... کاسه رو کمک کرد از دارویی که آورده بود خوردم اما سرشو پایین انداخت:من میرم بیرون تو بدنتو با این دارویی که توی طشت ریختم بشور....
بی حرف رفت وقبل از اینکه در رو ببنده گفت:در و از داخل ببند که این خونه سرشونو میندازن پایین میان تو....
یه لحظه برگشت و نگاهم کرد وقتی حالمو دید شرمنده گفت:خودم در رو میبندم....
تنم درد میکرد واشکام دست خودم نبود....لباسامو یکی یکی درآوردم همه بدنم سرخ شده بود از ضربات چفیه.... توی طشت نشستم واز دارو روی بدنم میریختم...سوز داشت مثل وقتایی که روی سوختگی نمک میپاشیدم.... کارم که تموم شد خودمو خشک کردم ولباسامو تنم کردم....نمیتونستم طشت رو بیرون ببرم روی زمین خودمو کشیدم لای لحاف پیچیدم....
تقه به در خورد وعمو با مجمع اومد داخل.... مجمع رو که زمین گذاشت طشت رو کنار دیوار هل داد وگفت:بیا ببین عروسم چه کرده،بعد این همه وقت ماست داریم ومن میدونم اینا فقط کار توئه.... دوست داشت همه دور هم باشیم اما به خاطر من اومد اینجا،نمیدونم هرکس دیگه جای این مرد بود چه میکرد اما عمو با وجود همه حرفهای خاله ودیگ خالی باز هم دوستم داشت وبرای خندیدنم تلاش میکرد.... به زور خودمو بالا کشیدم که گفت:کره هم میتونی بزنی؟همین ماست رو توی مشک بریزی وتکون بدی میشه دوغ وکره...
با ذوق سرمو تکون دادم که ماست روی برنج ریخت:بیا بخور ببینم عروسم قویه یا از این دختراییه که باید یک ماه توی جا باشه.... هرچه خاله وعوض خون به دلم کرده بودن عمو باکارها وحرفهاش شست وبرد.... حتی به درد هامم توجه نکردم وکنارش نشستم....باهم ناهار میخوردیم وعمو از صحرا میگفت از گله واز قدیمها.... ناهار که تموم شد عوض با پا در رو باز کرد وتا خواست بیاد تو عمو بلند شد:با چی این دختر رو زدی که منی که توی اتاق نشسته بودم صداشو نشنیدم؟؟... عوض رنگ از صورتش رفت:نزدمش.... عمو یقه عوض رو توی دستاش گرفت محکم زدش به دیوار:
درسته پدرش زمینگیر واز اینجا دوره اما من هنوز اونقدر نامرد نشدم که یه دختر غریب رو اینجا به اسارت ببینم توی دستای زن و پسرم،به ارواح خاک پدر ومادرم یه بار دیگه این دختر رو به این حال و روز ببینم دستتو میندازم گردنت تا بفهمی زور مرد ،به حال بد زن سه روزش نیست،این اولین و آخرین بارت باشه که اونوقت خودت میدونی وخودم.... عمو مجمع رو برداشت ،یه کیسه کنار طشت گذاشت:عروس از این دارو قاطی آب کن وباهاش حمام کنی خوب خوب میشی.... این داروها رو با دستای خودش توی صحرا چیده بود....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾