eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.1هزار دنبال‌کننده
310 عکس
622 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان‌ زندگی یکی از اعضای کانال اززبون‌ خودشون👇🏽
روز اولی که دیدمش یه برخورد خیلی معمولی بود من 16سالم بود و برای خرید قهوه با دختر خالم که از من کوچیکتر بود رفته بودیم بیرون برای اینکه مدل قهوه رو فراموش کرده بودیم مجبور شدیم از تلفن همگانی به خونه زنگ بزنیم اون موقع موبایل فقط دست پدرها بود حتی مادر ها هم نداشتن اونم پشت ما منتظر بود زنگ بزنه برگشتم ازش پرسیدم که سکه چند تومنی باید بندازیم تا بتونیم زنگ بزنیم یه پسری بود نهایتا دوسال از خودم بزرگتر ،بعد از زنگ زدن با دختر خالم راه افتادیم به سمت خونه ک احساس کردم یکی داره پشت سرمون میاد صدام کرد و گفت ببخشید خانم برگشتم سمتش یه کارت گرفت جلوی منو گفت این کارت مغازمون هستش خیلی دوست دارم باهاتون بیشتر آشنا بشم ،منم که خیلی هول کرده بودم و ترسیده بودم چون تو محل ما اومده بود سریع فقط کارتو گرفتم و رفتم بدون حتی کلامی فقط میخواستم سریع تر بره تا کسی ما رو ندیده چون پدرم به شدت تعصبی بود و منم تک دختر بودم و فقط یه برادر کوچیکتر داشتم ،کارت رو تو جیب مانتوم گذاشتم و با هزار ترس و دلهره که نکنه مامان ببینه مستقیم رفتم تو اتاقم آنقدر ترسیده بودم که قلبم داشت میومد تو دهنم ،یه دوست صمیمی داشتم همیشه با اون همه جا میرفتم اسمش سمانه بود همسایه بغلی ما بود کارت رو بردم دادم به سمانه گفتم مراقب باش تا ببینیم این کیه،خلاصه بعد از دو هفته من با سمانه برای خرید سبزی رفتیم سر خیابون ،اون موقع من فقط با مامانم بیرون میرفتم تنها اصلا بیرون نمی‌رفتم به خاطر همین دوهفته طول کشید تا به بهانه سبزی خریدن برای سمانه با هم بریم بیرون ،سمانه کارت رو آورده با خودش نگاه کردیم دیدیم مغازه نزدیکمون هستش ،رفتیم مغازه ببینیم چه خبره همین ک وارد مغازه شدیم خودش جلو مغازه ایستاده بود و کتاب سیاه مشق سهراب سپهری رو میخوند ،یه مغازه حدود 400متر بود قبلاً با مادرم برای خرید پارچه اونجا رفته بودم اما ندیده بودمش ،خلاصه منو دید خیلی ذوق کرد و گفت سلام خیلی وقته منتظرت هستم چرا نیومدی گفتم من نمیتونم زیاد تنها بیرون بیام الانم سمانه به بهانه خرید سبزی اومدیم بیرون فقط اسم همو پرسیدیم اسمش امیر بود آنقدر استرس و دلهره داشتم که کسی منو اونجا نبینه گوشام هم کر شده بود امیر و علی شنیدم گفتم علی گفت نه امیر ،منم اسمم رو گفتم فرناز هستم همین،بعد هم خدا حافظی کردیم و سریع برگشتیم خونه ،خیلی خیلی ترسیده بودم و دلهره داشتم آخه تو شهر ما اکثرا یا فامیل ما بودن یا بابا رو میشناختن به خاطر همین دلهره زیاد داشتم ،خلاصه این گذشت و ماه مهر شد منم رفتم مدرسه ،سه هفته هم از مدرسه گذشته بود و دیگه کلا من فراموش کرده بودم که این پسر رو دیدم تا آخرای مهر ماه بود که تو راه برگشت از مدرسه دیدمش دلم یه دفه ریخت هم خوشحال شدم دیدمش هم ترسیدم بیاد جلو و آبروم بره فقط نگاه کرد و دنبالمون اومد و کوچه و خونه ما رو یاد گرفت اون موقع هم نود درصد خونه ها ویلایی بود و خونه ما هم ویلایی بود ته کوچه بن بست ،کل روز تو فکر امیر بودم و به نگاهش که با تعجب بهم نگاه میکرد فکر میکردم و خدا خدا میکردم بازم ببینمش یه پسر سفید با موهای مشکی و عینک هم میزد که خیلی بهش میومد اکثرا هم تیپ مشکی میرد و چون خودش سفید بود واقعا بهش میومد ،فردا صبح که میخواستم برم مدرسه درو که باز کردم منتظر همکلاسیم بودم که بیاد سرکوچه و منم برم باهم بریم مدرسه دیدم امیر از سرکوچمون ساعت 7:10دقیقه داره رد میشه و سرش به سمت کوچه ماست بازم دلهره گرفتم اومدم داخل درو بستم بلاخره سمیرا دوستم اومد جلو درمون و گفت بیا بیرون بریم مدرسه چرا نیومدی سرکوچه ،منو می‌کشی تو کوچه دیرمون میشه مدیر خدمتتون میرسه ،من که کلا حواسم جای دیگه بود گفتم ببخشید بریم،با هم راه افتادیم که دیدم امیر پشت سر ما داره میاد ،چند ماهی فقط به همین که تو راه مدرسه پشت سرم میومد و در راه برگشت هم باز به همین منوال عادت کرده بودم دیگه اکثر دوستان میدونستن میگفتن چند ماه داره دنبالت میاد یه روی خوش نشون بده اما من میترسیدم با کسی حرف بزنم یا قرار بزارم ،هر روز با یه تیپ میومد و یه روز با موتور یه روز با ماشین های مختلف خلاصه اون سال محرم پدر من به کربلا رفت و ما برای برگشتش پلاکارد زده بودیم به کوچمون خیلی زیاد بودن پلاکارد ها فکر کنم بالای 20تا بود همه فامیل براش پلاکارد زده بودن ،داشتم میرفتم خونه همسایمون که ازش آبکش بگیرم برای برنج چون پدرم میومد ولیمه کربلا می‌دادیم ،یه دفه دیدم امیر از سر کوچمون رد شد با ماشین منو دید ترمز زد حالا کوچه پر از فامیل و پسراشون منم وسط کوچه دارم میرم سر کوچه امیر هم با ماشین و لبخند سر کوچه ایستاده. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خدایا دلهرم صد برابر شد نه می‌تونستم الکی برگردم سمت خونه نه می‌تونستم برم سر کوچه که خونه همسایمون بود بدجور هول کردم یه دفه دویدم به سمت خونه همسایمون ،خودم از کارم خندم گرفته بود چه کاری بود من کردم با این سنم ،امیر فهمید این شلوغی کوچه و پلاکارد ها برای بابای من هستش اسم بابام رو برداشته بود و شماره تلفن ما رو از 118گرفته بود.هر روز مهمون میومدخونمون و شلوغ بود خونمون به خاطر اومدن بابام اون موقع ها خیلی کم مردم میرفتن کربلا مثل الان نبود که خدا رو شکر هر روزی اراده کنی میری،نزدیک ظهر بود تازه از مدرسه اومده بودم و کنار تلفن نشسته بودم و پدرم داشت نماز می‌خوند و مادرم تو حیاط بود که یه دفه تلفن زنگ خورد گوشی رو خیلی معمولی برداشتم که صدای امیر از اونور گوشی اومد و گفت سلام خوبی یخ زدم یه لحظه احساس کردم مردم از ترس ،ولی سریع خودمو جمع کردم و گفتم سلام ممنون شما خوبید ،گفت شناختی گفتم بله ساناز شمایی ،امیر که گیج بود گفت ساناز کیه منم امیر یه دفه دیدم بابام نمازش تموم شده و داره میاد طرفم هول کردم گفتم ببخشید اشتباه گرفتید و قطع کردم ،بابام با تعجب بهم نگاه میکرد گفت کی بود دخترم گفتم اشتباه گرفته بود گفت عه تو احوال پرسی کردی اسمش رو گفتی موندم چی بگم گفتم آره فکر کردم اشناس اما گفت منزل فلانی گفتم اشتباه گرفتید ،یعنی آنقدر که اون روز هول کردم و ترسیدم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ،مامانم اومد داخل پرسید تلفن کی بود بابام یه جوری گفت فکر کنم مزاحم بود آخه اول با فرناز سلام و احوال پرسی کرد بعد فهمید اشتباه گرفته ،مامانم شک کرد بهم خدا رو شکر که زنگ درو زدن و برامون مهمون اومد برای دیدن بابا و من خلاص شدم برای چند دقیقه ،مامان داشت چایی میریخت برای مهمونا ،رفتم بهش گفتم یه پسره بود شبهای محرم سر کوچمون بود همش به من نگاه میکرد ،هر جا می‌رفتیم دنبالمون بود اونو یادته آخه شبای محرم امیر میومد سر کوچه ما و مستقیم فقط به من نگاه میکرد و چند بار هم با مادرم بیرون می‌رفتیم تو پاساژ و غیره اینو میدیدیم،مامان یه بار بهم گفت این پسره چرا همه جا هست گفتم نمی‌دونم خلاصه به مامانم گفتم اونو یادته گفت آره گفتم تلفن اون بود زنگ زده بود منم هول کردم قطع کردم مامانم اول عصبانی شد گفت برای تو بمونه بعدا اما الان خودم درستش میکنم رفت و بابام داشت جریان مزاحمی روبه عموم می‌گفت که مامان گفت آشنا بوده ساناز دختر برادرم بوده زنگ زده بوده خلاصه قضیه تلفن رو جمع کرد ادامه ساعت ۵ عصر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من رفتم داخل اتاق تا ساکمو جمع کنم….. بابا هم رفت آشپزخونه پیش مامان….. کارم که تموم شد برگشتم حیاط و دیدم مامان خیلی گرفته لبه ی حوض نشسته و به آب خیره شده………….. همونطوری که نگاه میکردم دیدم بابا کنارش نشست و‌گفت:توکل کن به خدا زن….بسپار به خودش…..خدا خودش نگهدارشه….حالا بلند شو برو شام رو آماده کن که حسین امشب مهمون ماست…..پاشو دیگه،،فردا صبح عازمه باید زود بخوابه….. مامان سرشو برگردوند و به من نگاه کرد….هر چقدر که توی چهره ی بابا آرامش بود به همون میزان توی چهره ی مامان نگرانی و استرس وجود داشت…..…… زود رفتم سمت مامان و بغلش کردم و شونه اشو بوسیدم و بعد دست در دستش رفتیم سمت آشپزخونه…… در حال حرکت به مامان گفتم:میدونم دلت راضی نمیشه برم اما قول میدم رو سفیدت کنم و خیلی زود بیام مرخصی…… بعد یه کم فکر کردم و برای اینکه خوشحالش کنم با ذوق گفتم :مامان میدونی که وقتی مرخصی اومدم میخواهم برات عروس بیارم؟؟؟ مامان با شنیدن این حرف اشکشو پاک کرد و با لبخند گفت:انشالله….. مامان یه کم روحیه گرفت و رفت تا شام رو آماده کنه…..بابا هم گفت:امشب شام رو داخل اتاق مهمونی میخوریم….. خونه ی ما جوری بود که برای رفتن به هر اتاق اول باید وارد حیاط میشدیم یعنی یه حیاط بود و دور تا دورش اتاق….. بابا که این حرف رو زد مامان خواهرامو صدا زد تا کمک کنند وسایل رو ببرند اتاق مهمون….. بابا هم عروسها رو صدا کرد و یه سفره از این سر اتاق تا اون سر اتاق پهن کردیم و دورش نشستیم…….. قبل از اینکه شروع کنیم به خوردن بابا اول خدارو شکر کرد و بعد گفت:فردا حسین عازمه جبهه است…. با این حرف بابا همهمه ایی شد و هر کی یه حرفی زد….. خواهرام با بغض گفتند:داداش میشه نری جبهه؟؟؟؟ زن داداشها گفتند:چرا زودتر نگفتی تا برای شوهرامون وسایل اماده کنیم و ببری؟؟؟؟ بابا گفت:ما هم امشب خبردار شدیم….هنوز هم دیر نیست اگه چیزی قراره بفرستید آماده کنید خب…….. بعداز اینکه یه کم سر و صداها خوابید گفتم:راستی برای مرخصی که اومدم قراره یه جاری جدید بهتون اضافه بشه…. با این حرفم زن داداشها یه کم سر و‌صورتشونو کج و کوله کردند و ایششش ایشششش راه انداختند و بعد پرسیدند:کی هست حالا این عروس خانم؟؟؟؟؟؟؟؟!! من هم شروع به شوخی و سربه سر گذاشتنشون کردم و گفتم:نمیشه همینجوری بگم….خالی خالی آخه؟؟؟ بعد همه خندیدند و مامان گفت:انشالله شیرحلال خورده باشه…. اون شب خیلی شب خوبی بود و خوش گذشت…بعداز شام عروسها کنار حوض مشغول ظرف شستن بودند و یکی دست میزد یکی کل میکشید و خواهرا هم میرقصیدند…. البته این وسط عروسها دم گوش هم پچ پچ هم میکردند ولی خداروشکر مامان اصلا به دل نمیگرفت و همیشه میگفت:بچه اند ،…بزار راحت باشند…یه کم که بگذره همه چی درست میشه………. خیلی زود ظرف شستن و تمیز کردن تموم شد و کم کم هر کی رفت اتاق خودشون و یکی یکی لامپ اتاقها خاموش شد….. من هم توی رختخواب دراز کشیده بودم تا بخوابم…..توی دلم غوغایی بود….یه هیجان خاصی از رفتن به جبهه داشتم و نمیتونستم بخوابم…………. بالاخره خوابم برد وصبح آفتاب نزده بیدار شدم و دیدم مامان و بابا نماز خوندند و نشستند و چایی میخورند…. زود رفتم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم و بعد مشغول واکس زدم پوتینهام شدم….(لباسها و پوتینهارو زمان ثبت نام بهم داده بودند)…. بعد نشستم کنار مامان و بابا صبحونه خوردم………… بعداز صبحونه مامان چند تا بسته بهم داد و‌گفت:اینهارو زن داداشهات آماده کردند…. برای برادرات هست …..سعی کن بدستشون برسونی………. چند تا ژاکت هم بود که برای رزمنده ها بافته بودند….. حاضر شدم و وقت رفتن شد …..خواهرام خواب بودند،،دلم نیومد خداحافظی نکرده برم بخاطر همین اروم رفتم بوسیدمشون که بیدار بشند…..وقتی بیدار شدند همگی منو تا دم در کوچه همراهی کردند و از زیر قرآن رد شدم و بعد مامان پشت سرم آب ریخت….. با همه خداحافظی کردم و دست تکون دادم و راهی شدم….اما هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که بابام صدام زد….. ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به محض اینکه بابا صدام کرد،،،ایستادم…..بابا بطرف من حرکت کرد که مامان هم پشت سرش تند تنداومد………….. وقتی بابا رسید گفتم:چی شده بابا؟؟؟؟ مامان گفت:دلمون طاقت نیاورد حسین!!!خواستیم ما هم تا مسجد بیاییم و بدرقه ات کنیم…. گفتم:نه مامان نمیخواهد بیایید….هوا سرده ،برگردید…. اما از اونا اصرار و از من انکار،،،بالاخره با من همراه شدند و رسیدیم مسجد….. فضای محله و مسجد پراز دود اسفند بود و همه از رزمنده ها خداحافظی میکردند……یه لحظه دلم گرفت چون مشخص نبود این خداحافظی،سلام دوباره ایی داره یا نه؟؟؟؟ دوباره مامان و بابا منو بغل کردند و خداحافظی کردیم…….بعد که روی صندلی اتوبوس نشستم مامان پای پنجره اومد و دستمو گرفت و تا لحظه ی آخر که اتوبوس حرکت کنه دستش توی دستم بود…… عازم میدان جنگ شدیم….. توی مسیر همش به مرخصی و برگشتن و تحقیقات در مورد اون دختر فکر کردم و برنامه ریزیهای لازم رو کردم تا خستگی اتوبوس و راه اذیتم نکنه…. بالاخره رسیدیم و داداشاهارو هم پیدا کردم و بسته هاشونو دادم و مشغول دفاع از کشورم شدم………….. ۴۰روز با تمام سختیها و خاطرات تلخ و شیرین گذاشت و روز مرخصی من رسید….. با همرزم هام خداحافظی کردم و صبح روز بعد رسیدم جلوی در خونمون…… زنگ زدم و منتظر شدم…..صدای کشیده شدن دنپایی همزمان با صدای بابا اومد که پرسید:کیه؟؟؟؟؟؟ جواب ندادم تا سوپرایز بشه….. بابا در رو باز کرد و با دیدنم شوکه شد و بغلم کرد و گفت:حسین !!!پسرم!!!خداروشکر که سلامت برگشتی….. بعد رفتیم داخل و مامان رو صدا کردم…..مامان هم در حال اینکه مرتب قربون صدفه ام میرفت زودتر از من خودشو رسوند و بغلم کرد….. با سر و صدای ما همه بیدارشدند و کلی سوال پیچم کردند…… بعداز اینکه حرف زدیم و صبحونه خوردیم،، مامان گفت:برو بخواب و کمی استراحت کن…. گفتم:نه….میخواهم برم چند تا از دوستامو ببینم……. مامان گفت:الان خسته ایی ،وقت زیاده برای دیدن دوستات،…. اما من که دلم میخواست برم اون دختر رو ببینم بهانه اوردم و زدم بیرون….. یکی دو ساعتی توی کوچه با دوستام موندم اما خبری از اون دختر نشد…… رفتم داخل بقالی و برای بچه های برادرام خوراکی خریدم و برگشتم خونه…… مامان بخاطر من فسنجون پخته بود….ازش تشکر کردم و به هوای اون دختر ازش خواستم برام دعا کنه….. بعداز ناهار دوباره زدم بیرون…البته این بار به بهانه ی مسجد تا شاید اون دختر رو ببینم…..ولی هیچ اثری ازش نبود….. همش فکرم درگیر بود که چطوری اون دختر رو پیدا کنم؟؟؟در نهایت مجبور شدم از دوستام کمک بگیرم….. دوستام هم انگار سرشون درد میکرد برای این کارا،از خدا خواسته گفتند:خب !!اسمش چیه و باباش چیکارست؟؟! گفتم:نمیدونم!!! ولی خوشبختانه خونشونو بلدم….. گفتند:مارو ببر اونجا….. با دوستام رفتیم بطرف خونه ی دختره و تا در خونشونو نشون دادم یکی از دوستام گفت:عه !!اینجا که خونه ی اکبر آقاست….. گفتم:اکبر اقا؟؟؟تازه اومدند این محل؟؟؟چرا من نمیشناسمش؟؟؟ دوستم گفت:نه بابا!!!چندین ساله اینجا هستند…..تازه !!!حسین…. !!…..اکبر اقا که دختر مجرد نداره…..یه دونه دختر داشت که هفته ی پیش عقدش بود……. شوکه و ناراحت گفتم:چی!؟؟عقدش بود؟؟؟چرند نگو ؟؟؟امکان نداره…..حتما اشتباه میکنی…………..،. ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
داستان‌ زندگی یکی از اعضای کانال اززبون‌ خودشون👇🏽
چند روز بعد امیر دوباره زنگ زد و وقتی دید من آنقدر میترسم از دوست شدن با پسر گفت گوشی رو بده مامانت منم مامانمو صدا کردم و گفتم گوشی کارت داره مامانم پرسید کیه گفتم خودت ببین کیه ،گوشی رو گرفت و امیر بعد از سلام و احوال پرسی گفت که من می‌خوام با دخترتون آشنا بشم دوساله دنبالشم هر جا رفته حواسم بهش بوده دیدم دختر پاک و نجیبی هستش من قصدم ازدواجه اجازه بدید یه مقدار آشنا بشیم بعد بیایم خواستگاری مادرم هم باهاش صحبت کرد و قرار شد ما فقط تلفنی با هم بیشتر آشنا بشیم ساعت های رفت و آمد بابام رو دیگه میدونست اول می‌رفت از در مغازه بابام رد میشد اگه مغازه بود به خونه زنگ میزد و صبحت میکردیم و بیشتر از آینده خوش و زندگی عالی و این چیزا صحبت میکرد در حین صحبت هامون فهمیدم اون مغازه 450متری و کلی املاک دیگه برای پدرش هستش و یکی از سرمایه داری بزرگ شهرمون هستن و پدرش با پدرم دوستای مشترک زیادی دارن من که از این کارا و چیزایی ک می‌گفت سر در نمی آوردم ،چند ماه گذشت گفت میخوام تو رو با مادرم آشنا کنم گفتم میدونی که من تنها بیرون نمیام گفت تنها نیا تو هم با مادرت بیا ،من و مادرم با امیر و مادرش با ماشین امیر رفتیم بیرون اون روز اولین باری بود که مادرش رو دیدم یه خانم چادری و مومن ،البته مادر منم چادری بود ،مادرا خیلی با هم دوست شدن و با اینکه مادر امیر 15سال از مادر من بزرگتر بود اما حسابی با هم جور شدن اونا رو گذاشتیم تو پارک با هم نشستن منو امیر هم یه طرف دیگه پارک نیستیم و با هم حرف زدیم برای اولین بار دستم رو گرفت تو دستش تنم یخ زد بود گفت چقدر دستات سرده ،سرم پایین بود سرم رو بالا آورد گفت من خوشبختت میکنم اینو میتونم بهت قول مردونه بدم فقط به من اعتماد کن من هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم دوباره شروع کرد از آینده گفتن و روزهای خوبی که با هم خواهیم داشت چقدر حرفاش برام شیرین و دلچسب بود ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مادرها دیگه باهم دوست شده بودن امیر بهم گفت 3سال دیگه میام خواستگاریت منم گفتم باشه تا اون موقع منم درس میخونم و دانشگاهمو میرم ،اما طاقت نیاورد و دوماه بعد اومدن خواستگاری یعنی من 17سالم بود و امیر 19سالش ،از مدرسه اومدم پیش دانشگاهی میرفتم مهر ماه بود مامانم گفت امروز مادر امیر زنگ زده اجازه بگیرن بیان خواستگاری مات نگاهش کردم گفتم امیر بهم گفته بود سه سال دیگه مطمعنی مادر امیر بود؟اخه همون موقع من از ۱۴سالگی چند تا خواستگار پرو پا قرص داشتم که پدرم به همه جواب منفی میداد بدون اینکه از من نظر بپرسه می‌گفت فرناز باید درس بخونه تک دختره منم تک دخترم رو زود شوهر نمیدم ،من یه دختر ساده با پوست سفید و مژه های بلند مشکی و بینی اندازه نه بزرگ نه کوچیک بودم اما هر چیزی که مد میشد رو می‌خریدم هر مانتو و شلوار و روسری که مد میشد من باید می‌خریدم پدرم هم مغازش کنار یه مانتو فروشی بود هر وقت میرفتم مغازه از مانتو فروشی یه چیزی بر می داشتم حالا یا مانتو یا شلوار یا روسری ،پدر مادرم تو دوران مجردی هیچ چیزی برای من کم نزاشتن بهترین چیزا رو داشتم حتی کامپیوتر که هر کسی اون موقع نداشت من اراده کردم بابام فرداش خرید برام، بر این باور بود که نباید دختر سختی بکشه ،خلاصه مادرم گفت بله مطمعنم خودشو معرفی کرد ،منم گوشی رو برداشتم به مغازه امیر زنگ زدم خودش برداشت گفتم این حرف خواستگاری راسته امیر گفت آره دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم دلم میخواد کنارم باشی همش که نمیشه پای تلفن حرف بزنیم گفتم سربازی نرفتی گفت تو خانواده ما هیچ کس سربازی نرفته همه خریدن منم میخرم تو نگران هیچی نباش فقط به آینده قشنگمون فکر کن منم گفتم فکر نکنم بابام قبول کنه امیر گفت گوسفند نذر کردم که بابات هم مخالفت نکنه و ما به هم برسیم ،خیلی خیلی دوستش داشتم اما هیچ وقت روم نشده بود بهش بگم ،خلاصه قرار خواستگاری با مخالفت شدید بابام گذاشته شد و امیر و مادر و پدرش اومدن منم که آنقدر هول کرده بودم نمی‌دونستم چیکار کنم تو آشپزخونه نشسته بودم تا مامان بگه چایی ببرم ، ادامه فردا ۱۰ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
باورم نشد و گفتم:حتما اشتباه میکنی…. دوستم گفت:نه اشتباه نمیکنم ….دختر اکبر آقا دوست خواهرمه…..هفته ی پیش با یه اقای دکتر عقد کرد….خدایی هم حقش بود ازدواج موافقی داشته باشه چون خواهرم خیلی ازش تعریف میکنه،…… دوستم همچنان داشت حرف میزد و توضیح میداد اما گوشهای من انگار چیزی نمیشنید جز این جمله ،؛؛دادنش به یه دکتر؛؛….. خیره شده بودم به انتهای کوچه و اون جمله مرتب توی گوشم اکو میشد….. اصلا نمیتونستم باور کنم….دنیا برام تیره و تار شد و سرمو انداختم پایین و به دوستم گفتم:تو شوهرشو دیدی؟؟؟ دوستم گفت:من که ندیدم اما خواهرم میگفت که خیلی جوون برازنده و خوش هیکل و شیک پوشیه و خیلی هم بهم میاند…… در حال حرف زدن بودیم که یهو در خونه ی همون دختر باز شد و ما سه نفر سریع یه کم از اونجا فاصله گرفتیم….. قلبم به شدت میزد و دلم میخواست ببینم کی از خونه میاد بیرون…..؟؟؟؟برگشتم و زیرزیرکی یه نگاهی کردم و دیدم بله خودش بود….. خیلی دلم میخواست که حتما یه بار دیگه ببینمش که موفق شدم…..اسم اون دختر رو از طریق خواهر دوستم فهمیدم که سیمین هست…. سیمین از در اومد بیرون و پشت سرش هم نامزدش همون اقا دکتر……واقعا از هر نظر قابل تحسین بود….سیمین و نامزدش در حال بگو بخند از خونه اومدند بیرون و سوار ماشینی که همون اطراف پارک شده بود شدند….. دیگه جای درنگ نبود و باید برمیگشتم خونه چون با دیدن ماشین آقا دکتر انگار آب سردی روی سرم ریخته شد….. از دوستام تشکر کردم و با حال بد و‌پکر برگشتم سمت خونه…..دوستام هی صدا کردند و گفتند:یهو چی شد به تو؟؟؟وایستا؟؟ بی توجه به دوستام سرمو انداختم پایین و رفتم….مسیر اون کوچه تا خونمون اون روز بنظرم خیلی طولانی اومد…. با خودم گفتم:وای چرا نمیرسم؟؟؟چرا؟؟؟خدا جون چرا آخه؟؟؟تو که میدونستی من در طول ۲۰سال زندگی ازت فقط همین دختر رو میخواستم….. این حرفهارو توی دلم به خدا گفتم و اشک توی چشمم جمع شد….وقتی دیدم ممکنه با کوچکترین تلنگر گریه کنم زود مسیرمو بسمت مسجد تغییر دادم…… داخل مسجد اینقدر نشستم تا اذان مغرب شد و نماز رو خوندم و برگشتم خونه….. تا رسیدم خونه و مامان منو دید سریع متوجه ی حالم شد و گفت:حسین!!؟؟؟چی شده پسرم؟؟؟؟؟؟ بی حوصله تر از این حرفها بودم که بشینم برای مامان توضیح بدم پس گفتم:مامان!!من میخواهم فردا برگردم جبهه….. مامان متعجب گفت:چی؟؟؟تو که تازه رسیدی؟؟؟چرا میخواهی برگردی؟؟؟ نمیخواستم واقعیت رو بهش بگم و دلتنگی به جبهه رو بهونه کردم و گفتم:هدف این بود دیداری داشته باشم و حالا میخواهم برگردم….. انگار همه یه جورایی متوجه شده بودند که چی شده؟؟؟آخه قبل از رفتن به جبهه همه جا جار زده بودم که اولین مرخصی که برگردم میرم خواستگاری و زن میگیرم…. اونشب اصلا میلی به غذا نداشتم و به اصرار بابا فقط دو لقمه خوردم و رفتم توی اتاقم….. چند دقیقه بعد مامان اومد پیشم و گفت:مامان جان!!!هیچ وقت توی سرنوشتی که خدا برات رقم میزنه چرا نیا!!…راضی باش به رضای خدا چون اون صلاح مارو بهتر میدونه…… حرفی نزدم و فقط گوش کردم….. مامان مکثی کرد و ادامه داد:اگه از خدا چیزی خواستی و بهت نداد،بدون که مصلحت و خیر تو در چیز دیگه ایی هست…..اگه دلت میخواهد که برگردی جبهه و فکر میکنی اینجوری ارومتر میشی ما مخالفتی نداریم….میتونی برگردی…… حرفهای مامان یه کم ارومم کرد…..مامان راست میگفت شاید تقدیر من باید جور دیگه ایی رقم میخورد…… با خودم گفتم:شاید من توی جبهه شهید بشم و خواست خدا این بوده که سیمین مسیرش از من جدا و زندگی بهتری داشته باشه….. اینطوری شد که فردا صبح زود برگشتم منطقه……… ادامه دارد…… ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
برگشتم جبهه و این بار تا هشت ماه مرخصی نیومدم….انگار نیاز داشتم تا اونجا خلوتی داشته باشم و از فکر سیمین بیام بیرون…… مامان و بابا در عرض این هشت ماه فقط از طریق داداشام با من درازتباط و جویای حالم بودند…………. بعداز هشت ماه که روحیم بهتر شد و دلتنگ مامان و بابا شدم یه مرخصی گرفتم و برگشتم خونه……….. رسیدم خونه و از به آغوش کشیدن مامان و بابا متوجه شدم که واقعا چقدر دلتنگم بودند ولی اصلا اعتراض نکردند که چرا دیر به مرخصی اومدم………… از این رفتار مامان و بابا خودمو سرزنش کردم و‌با خودم گفتم:چرا بخاطر عشق یکطرف و نافرجام،خودمو از مامان و بابا محروم کردم….؟؟؟؟؟؟؟ همون روز تصمیم گرفتم که بخاطر پدر و مادرم هم که شده برگردم به زندگی عادی خودم ،،،،آخه دیگه کاری از دستم برنمیومد و سیمین ازدواج کرده بود….. زندگی جریان داشت……تا چشم بر هم زدیم یکهفته مرخصی تموم شد و اماده ی برگشتن شدم…………… مامان و بابا دوباره برای بدرقه اومدند…. اون روز بعداز خداحافظی از مامان و بابا سوار اتوبوس شدم و همینطوری که از پنجره بیرون رو نکاه میکردم و منتظر حرکت اتوبوس بودم یهو یه چهره ی آشنا دیدم….. سیمین بود که بهمراه پدر و‌مادرش و پدرشوهر و‌مادرشوهرش اومده بودند همسرش اقای دکتر رو بدرقه کنند…… درسته ….اقای دکتر هم برای کمک به رزمندگان مجروح عازم جبهه بود…. زود سرمو انداختم پایین و با خودم گفتم:سیمین زن کسی دیگه است نباید بهش زل بزنم….. بالاخره اتوبوس حرکت کرد….در مسیر هرازگاهی به دکتر نگاه میکردم و یه جورایی حسرت میکشیدم……. به منطقه که رسیدیم مسیرم با اقای دکتر جدا شد،……من خط مقدم رفتم و‌دکتر پشت خط مقدم داخل بیمارستان صحرایی مشغول شد…… این بار ۴ماه موندم و دوباره برگشتم مرخصی……….. وقتی برگشتم از طریق خواهر دوستم متوجه شدم که سیمین و دکنر منتظر بچه ی اولشون شدند………. راستشو بخواهید اصلا خوشحال نشدم و بی تفاوت بودم…… میخواهم بگم هر کاری میکردم فراموشش کنم نمیتونستم و همش پیگیرش بودم……. این سری از مرخصی ام سعی کردم بیشتر خونه باشم و به مامان و بابا کمک کنم و یا با برادرزاده هام بازی کنم….. روز سوم مرخصیم بود که بابا صدام کرد و گفت:بیا کارت دارم…. حدس زدم در مورد چی میخواهد حرف بزنه…..رفتم داخل اتاق و دیدم مامان هم کنارش نشسته….. بابا اول از نحوی اشنایی خودش و مامان و سختیهای اول ازدواج و زندگیشون گفت و در آخر رسید به من و‌گفت:تو هم به سن ازدواج رسیدی و درست نبست مجرد بمونی….. مامان ادامه ی حرف بابا رو گرفت و گفت:راستش یه دختر خواب مدنظر داریم و اگه راضی باشی تا مرخصیت تموم نشده برای اشنایی و خواستگاری بریم…… من‌هم بدون اینکه سوالی کنم و حرفی بزنم فقط یه کلمه گفتم:چشم….. حتی نپرسیدم دختر کی هست؟؟؟ فردا سه نفری رفتیم‌خونه ی پسرخاله ی مامانم،….اونجا بود که متوجه شدم خواستگاری کی رفتیم…. خانواده ی پسرخاله ی مامان اقای صداقت خیلی تحویلمون گرفتند چون منو خوب میشناختند………. چند دقیقه نشستیم و بعد مامان گفت:معصومه جان نمیاند تا ببینمش…..؟؟؟ با شنیدن اسم معصومه تا متوجه شدم برای خواستگاری کی اومدیم آخه دوران بچگی باهم زیاد بازی میکردیم….. مادر عروس ،معصومه رو صدا زد….. معصومه با سینی چای اومد و بعداز تعارف رفت و‌ کنار مادرش نشست….صورتشو با چادر گرفته بود و زیاد نتونستم چهره اشو ببینم آخه از بچگی چادری بود….. از اونجایی که نظر همه مثبت بود همون روز خواستگاری قرار و مدارها گذاشته شد و یه روز مونده بود که مرخصیم تموم بشه تمام فامیلهای نزدیک رو دعوت کردند و قرار شد طی مراسمی عقد من با معصوم خونده بشه و بهم محرم بشیم………………… ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
يه شب قشنگ ... يه دل خوش ... یه جمع صمیمی ... آرزوى من براى شما ... شب تون مملو ز عطر خدا💫 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌در پناه حق🙋‍♀ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌈سلامی به زیبایی عشق ☀️به طراوت لبخند 🌈به روشنایی خورشید ☀️به سبزی غزل 🌈به رایحه گلهاے زیبا ☀️به شمادوستان گلم 🌈صبحتان سرشار از ☀️مهربانی 🌈 یکشنبه تون مملو از خوشی ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
روز عقد،، صبح زود بیدارشدم و رفتم آرایشگاه و دستی به سر و صورت و ریش و سبیلم کشیدم و برگشتم خونه…. مامان تا منو دید کلی قربون صدقه ام رفت و بعد گفت:عروس اماده است برو سر کوچه ،آرایشگاه سهیلا خانم و معصومه رو بیار…. گفتم:چشم مامان…. رفتم دنبال عروس….عروس روبند داشت و هنوز صورتشو درست ندیده بودم….بهمراه عروس برگشتم خونه…… داخل حیاط میز و صندلی چیده بودند و مهمونا با دیدنمون دست زدند و کل کشیدند….. بالاخره سر سفره ی عقد خطبه خونده شد و منو معصومه رسما زن و شوهر شدیم…. بعداز اینکه تعدادی از مهمونا رفتند مامان صدام زد و گفت:حسین جان دست خانمتو بگیر و بیایید این اتاق استراحت کنید…. گفتم:چشم….. اما روم نشد دستشو بگیرم و حتی نمیدونستم چی صداش کنم…همسرم…؟؟خانمم؟؟؟معصومه جان؟؟؟؟ در نهایت از شرم و خجالت گفتم:معصومه خانم بفرمایید داخل اتاق استراحت کنیم…. معصومه بیچاره هم که هنوز روبند روی صورتش بود مونده بود چطوری حرکت کنه که نخوره زمین…… وقتی دیدم نمیتونه جلوی پاشو ببینه رفتم جلوتر و گوشه ی چادرشو گرفتم و راهنمایی کردم بطرف اتاق و گفتم:بفرمایید ….من کمکتون میکنم……………. مامان که داخل اتاق بود به من گفت:حسین!!کمک کن عروس لباس راحت بپوشه…. مامان اینو گفت و از اتاق خارج شد و در رو هم بست….. وای که داشتم از خجالت میمردم…..عروس هم با همون روبند یه گوشه نشسته بود،،،انگار از من خجالتی تر بود…… رفتم سمت پنجره و پرده رو زدم کنار….توی حیاط همهمه ایی بود و همه داشتند میز ناهار رو میچیدند….. مامان تا منو پشت پنجره دید چشم غره ایی رفت که فهمیدم که باید پرده رو بندازم…… پرده رو انداختم و برگشتم سمت معصومه…..مونده بودم چطوری سر صحبت رو باز کنم…… در نهایت گفتم:معصومه خانم!شما گرمتون نیست؟؟؟اجازه بدید کمکتون کنم تا چادر رو از روی سرتون برداریم….. معصومه حرفی نزد و من رفتم کنارش نشستم و روبندشو بالا زدم….. اونجا بود که برای اولین بار چهره اشو دیدم…..صورتش قشنگ بود،،به دلم نشست….پوست سفید و چشم و ابرو و موهای مشکی داشت….. با دیدنش هر دو بهم لبخند زدیم…..بعد کمکش کردم و لباس عروس و توریشو عوض کرد و لباس راحتی پوشید….از خجالت زود بلند شدم و مشغول عوض کردن لباسهای خودم شدم…. خلاصه لباس راحتی پوشیدیم کنار هم نشستیم…..همون لحظه برامون توی یه سینی ناهار اوردند…..باهم ناهار رو خوردیم و‌کمی حرف زدیم…… از انتخاب مامان خداروشکر کردم چون معصومه هم نجیب بود و هم زیبا و باوقار…… کم‌کم خجالت معصومه هم کم شد چند کلمه ایی حرف زد…. کم‌کم مهمونا رفتند و معصومه هم باید با خانواده اش میرفت….بهش گفتم:برات نامه مینویسم……….. معصومه هم‌گرفته و ناراحت قبول کرد ،،انگار دوست نداشت برم…….. موقعی که میخواستیم از اتاق بیاییم بیرون پیشونی معصومه رو بوسیدم و پیشاپیش خداحافظی کردم چون صبح زود باید میرفتم…. اون روز خیلی بهم خوش گذشت و فردا صبح برگشتم جبهه اما با این تفاوت که دلم پیش معصومه مونده بود…… ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هر هفته برای معصومه نامه میفرستادم و اون هم خیلی سریع جوابمو میداد…..معصومه توی تمام نامه هاش بدون استثنا ازم میخواست که زودتر مرخصی بگیرم و برگردم….. این بار دل خودم طاقت نیاورد و همون ۴۰روز که شد مرخصی گرفتم و برگشتم خونه…..تمام یکهفته با معصومه بودم….از صبح میرفتم دنبالش و تا غروب باهم میگشتیم….امامزاده میرفتیم یا خرید میکردیم و یا سینما و پارک و غیره….. بعد هم غروب میرسوندم خونشون و برمیگشتم خونه…..روزهای خیلی خوب و قشنگی بود و هر دو از هم راضی بودیم…… گذشت و یه بار که مرخصی اومده بودم صبح خیلی زود از صدای کوبیدن در هممون از خواب پریدیم…..بقدری محکم در میزدند که نگران شدم و‌خواستم برم در رو باز کنم که دیدم بابا زودتر از من رسید به در….. بابا در رو باز کرد و دیدیم دو تا از داداشام هستند…..با تعجب نگاه کردم ،،،آخه تازه از مرخصی رفته بودند….. برادرام هر دو بابا رو بغل و شروع به گریه کردند…….از دیدن این صحنه متوجه شدم که برادرم محسن شهید شده…… مامان وقتی گریه های اونا رو دید جیغ بلندی کشید و زانوهاش تحمل نکرد و افتاد روی زمین…. دویدم سمت مامان و بلندش کردم…. بابا هم شوکه و اروم همون دم در نشست و به نقطه ایی نامعلوم خیره شد…. همه ی اعضای خونه ریختند توی حیاط…..از صدای گریه ها همسایه ها هم ریختند خونمون….. به فاصله ی دو ساعت کل فامیل اومدن خونه ی ما……حتی معصومه و خانواده اش هم اومدند…………….. پیکر محسن رو اوردند و توی قسمت شهدا محسن ۲۴ساله رو به خاک سپردیم…… محسن از بین ما رفت و به همون میزان مامان و بابا هم از جمع فاصله گرفتند و هر کدوم توی اتاقی خودش حبس کرد…. سه ماه از شهادت محسن گذشت…..از وقتی محسن شهید شده بود هیچ کدوم جبهه نرفته بودیم و تو خونه یه جورایی درگیر خانواده و همسر محسن بودیم….. یه روز که از مسجد برمیگشتم خونه ،،،دوستمو دیدم و بعداز سلام و احوالپرسی ازم پرسید:هنوز برنگشتی منطقه؟؟؟؟ گفتم:نه والا….بعداز شهادت محسن دل و دماغی برای رفتن ندارم….. تا اینو گفتم دوستم گفت:راستی خبر داری که شوهر سیمین هم شهید شده؟؟؟؟ وای خدای من….این دیگه چه خبری بود؟؟؟؟شاید اگه بچه نداشت اینقدر ناراحت نمیشدم اما سیمین بیچاره پا به ما بود و بچه اش هم دوقلو بود……وای خدا ….…حالا چطوری بچه هاشو بزرگ کنه…..؟؟؟؟؟؟خیلی دلم براش سوخت و ناراحت شدم….. مسیرمو عوض کردم و رفتم سمت کوچه ی سیمین اینا….جلوی درشون پارچه ی سیاه زده بودند و عکس اقای دکتر رو هم بزرگ کرده و به دیوار چسبونده بودند…… غم عجیبی اومد توی دلم…..الان که فکر میکنم با خودم میگم:تو که شاهد بودی چه جوونهایی رفتند و چه دخترهایی بیوه شدند و چه بچه هایی یتیم……کاش قدر این شهدا رو بدونیم…… برای روح پاک دکتر و محسن همونجا فاتحه ایی فرستادم و برگشتم خونه….. بعداز شهادت محسن ،یه روز معصومه بهم گفت:حسین!!اصلا از دلم نمیاد و نمیخواهم جشن عروسی بگیریم….توی خونه ایی که جوون از دست داده و پدر و مادری داغ جوون دیده ،خوب نیست توی حیاطش بساط عروسی راه بندازیم…………..،…. ازش تشکر کردم و گفتم:مشکلی برای جشن نداریم فقط اگه واقعا دلت عروسی و جشن بخواهد باید سالگرد محسن تموم شه بعد….. ولی معصومه اصلا دلش با جشن نبود و فقط دلش میخواست زودتر باهم عروسی کنیم….. از طرفی یکی دو بار همسایه ها که برای دیدن مامان اومده بودند مستقیم و غیر مستقیم بهش گفته بودند:فکر کنیم از پا قدم نامزد حسین بوده که محسن شهید شد….آخه چرا توی این چند سال این اتفاق براش نیفتاد تا عروس جدید گرفتید شهید شد؟؟؟؟؟ مامان هم خیلی جدی باهاشون برخورد کرده بود و گفته بود:این‌حرفها خرافاته و دیگه همچین حرفی رو نشنوم و به گوش عروسم نرسه که دلش میشکنه…… این شد که دیگه همسایه ها اون حرفهارو نزدند……… گذشت و من هو بخاطر محسن راضی به عروسی نشدم و تا سالگردش صبر کردم……. ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
داستان‌ زندگی یکی از اعضای کانال اززبون‌ خودشون👇🏽
بعد سلام و احوال پرسی نشستن و بابا ها داشتن از کار و کاسبی صحبت میکردن مامانها هم از مسائل مختلف برادر منم که دوسال از من کوچیکتر بود داشت فوتبال نگاه میکرد که مامان یه دفه گفت فرناز جان چایی بیار حالا منم که تا حالا چادر سر نکرده بودم چایی رو ریختم و با چادر سفید رفتم داخل پذیرایی امیر به پام بلند شد و مادرش هم قربون صدقم رفت و پدرش هم تشکر کرد بابت چایی ،انقدر تو فیلم ها دیده بودیم چایی می‌ریزه رو پای داماد منتظر بودم چایی بریزه رو پای امیر چقدر بچه بودیم واقعا ،اون روز همه با هم آشنا شدن و قرار شد دو روز دیگه ما جواب بدیم ،دو روز دیگه باز امیر و مادر و پدر و خواهرش اینبار اومدن و در مورد مهریه و چیزهای دیگه با بابا صحبت کردن ،البته بگم بابا کاملا مخالف بود فقط مامان آنقدر تعریف کرده بود و خودش از چند نفر پرس و جو کرده بود دیده بود خوب هستن ساکت شده بود ،بله برون برای سه روز دیگه که شب جمعه بود گذاشته شد و من اونجا برادرهای امیر و خانوم هاشون رو دیدم امیر پنج برادر بودن که امیر از همه کوچیکتر بود و یک خواهر ،همگی برای بله برون امدندو ما هم عمه و خاله و دایی و عمو از هر کدوم بزرگتر ها رو فقط دعوت کرده بودیم و پدر بزرگ و مادر بزرگم هم بودن خانواده امیر اومدن و قند ما رو شکستن و انگشتر دست من کردن اون روز رو قشنگ یادمه تا صبح خوابم نبردآنقدر که خوشحال بودم به انگشتر و گلها نگاه میکردم.هفته بعد هم ما به عقد هم در اومدیم خیلی خوشحال بودیم انگار دنیا مال ما بود فکر میکردم هیچکس ب اندازه من خوشبخت نیست ،بهترین روزای عمرم تا به اون لحظه رو میگذروندم یکسال نامزد موندیم کل یکسال رو در سفر و گردش بودیم آنقدر عاشق من بود که یک وعده هم بدون من غذا نخورد تو یکسال برای ناهار و شام یا خونه ما بودیم یا خونه امیر ینا یا بیرون بودیم در هفته چهار شبش رو جاده چالوس می‌رفتیم برای شام ،یک جشن عقد خیلی مفصل با کیک چند طبقه و مهمون تو یکی از بهترین سالن های شهر گرفتیم یک جشن عروسی کامل بود فقط من لباس نامزدی پوشیده بودم یک شب پر خاطره و به یاد موندنی ،یکسال گذشت و ما همچنان در خوشی و نامزدی عالی می‌گذشت نزدیک تولد امام حسین و حضرت ابالفضل العباس بود به امیر گفتم آنقدر دوست داشتم عروسیمون تو این روزا باشه از فرداش دنبال تالار گشتیم ک عروسیمون رو تو این سه روز زیبا باشه ،تمام سالن ها پر بود حتی بعضی ها از یکسال قبل رزرو کرده بودن من منصرف شدم گفتم نمی‌خوام این تایم رو اما امیر دست بردار نبود و می‌گفت حتی اگه تو باغ بگیرم اون روز که تو دوست داری رو عروسی میگیرم که یکی از دوستاش گفت یک تالار جدید زدن خیلی شیکه اما چون هنوز آماده نشده عروسی توش نگرفتن با امیر رفتیم تالار مورد نظر یا صاحبش صحبت کردیم و گفتم تا اون تایم حتما تالار آماده میشه تالار شیک و زیبایی بود همه چی دست به دست داد تا ما شب تولد امام حسین عروسی بگیریم ،خونمون هم آماده بود فقط یک هفته قبل ما جهاز رو بردیم و چیدیم و آماده عروسی شدیم ،حنا بندون تو خونه مادرم و حیاط ما بود خیلی خوش گذشت بهترین روزای هر دختری همون روزا هستن ،حنا بندون و عروسی و پاتختی انجام شد و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و ما زندگیمون رو شروع کردیم زندگی که از هر گوشه خونه عشق و علاقه نمایان بود ،خیلی همدیگه رو دوست داشتیم برای ماه عسل هم مشهد رفتیم و شمال هتل پاپیون و هتل رامسر خیلی عالی بود و خوشگذشت دو روز آخر ماه عسل مادر و پدر امیر هم یه ما ملحق شدن و تو ویلا موندیم و برگشتیم خونمون. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
روزها به خوبی می‌گذشت و دوسال بعد من تصمیم گرفتم بچه دار بشم چون تنها بودم تو خونه و بچه رو هم دوست داشتم اما امیر می‌گفت ما خودمون بچه هستیم بزار چند سال بگذره اما با اصرار من اونم موافقت کرد و ما بچه دار شدیم روزی که دکتر بهم گفت باردارم رو خیلی خوب یادمه امیر با یه جعبه شیرینی اومد مطب دکتر برای تشکر و گریه میکرد باورش نمیشد داره پدر میشه ،نه ماه بارداری خیلی زیبا و عالی داشتم هر چیزی هوس میکردم میگشت پیدا میکرد وسط زمستون هوس طالبی کردم رفت از بازار تجریش پیدا کرد برام خرید وقتی آورد فقط بوش کردم گفتم نمی‌خورم فقط هوس بوش رو کرده بودم.خدا تو ماه مرداد به ما یه پسر خیلی تپل و سفید داد ۴کیلو بود پسرم اسمش رو به خاطر ارادت و عشقی که من به امام حسین داشتم حسین گذاشتم حسین به معنای واقعی خوشگل بود پوست سفید و تپل و موهای خرمایی روشن واقعا هر کس میدید عاشقش میشد ،امیر برای اینکه بهش یه پسر هدیه دادم برام یه سرویس طلا خرید ،یک نفر هم آورد که خونه مادرم کارها رو انجام بده تا مادرم خسته نشه ،هم باباش هم من عاشق حسین بودیم هر چیزی اراده میکرد براش آماده بود خیلی از فامیل ها و دوستان به زندگی ما حسادت میکردن حتی میگفتن عاشق تراز شما دوتا پیدا نمیشه چون من خیلی زن اروم و مهربونم و صبوری بودم البته اینا تعریف های امیر بود اما امیر بعضی وقتا خیلی عصبی میشد و نمیتونست خودشو کنترل کنه داد و بیداد میکرد اما وقتی آروم میشد سریع عذر خواهی میکرد منم آنقدر عاشقش بودم که این اخلاقش به چشمم نیاد ،اول گفتم که مغازه امیر و پدرش۴۵۰ متر بود و ابتدا پارچه فروشی بود اما بعدش تبدیل به مانتوفروشی و شال و روسری و شلوار و کت و شلوار مردانه شد یک فروشگاه کامل خانواده بود ک مدیریتش دست امیر بود پدر امیر یه نمایندگی بزرگ ایران خودرو هم داشت که دوتا از برادر های امیر تو نمایندگی مدیریت میکردن و امیر و دوتا از برادر های دیگه هم تو مغازه مدیریت میکردن مغازه هم سر خیابون خونه خودم بود،هر روز میرفتم مغازه و پیش امیر مینشستم و یا پشت صندوق بودم همیشه تو کارا بهش کمک میکردم ،خیلیا به همینم حسودی میکردن حتی برادرهای خودش میگفتن خانومت کمک احوالت هستش میاد بهت کمک می‌کنه یا میری بازار حواسش به مغازه هست ،شب های عید که خیلی سرمون شلوغ میشد من کارای خونمو بهمن ماه انجام میدادم تا اسفند رو تو مغازه به امیر کمک کنم از اول اسفند سر ما شلوغ میشد به طوری که حسین رو میزاشتم خونه مادرم و به امیر کمک میکردم و پشت صندوق مینشستم امیر می‌رفت بازار یا حتی براش فروشندگی هم میکردم با همه فروشنده های فروشگاه دوست شده بودم خیلی همو دوست داشتیم پنج تا دختر بودن و چهار تا پسر که یکی از پسرا با یکی از دخترا ازدواج کردن و یک پسر هم اونا دارن ،انقدر سرمون شلوغ میشد که بعضی شبا تا مانتو ها رو فروشنده ها تگ بزنن و دوباره بچینیم ساعت ۳_۴صبح میشد دیگه از خستگی پاهام تاول میزد یا آخر شب دیگه پا برهنه راه میرفتم ،اخر شب می‌رفتیم خونه مادرم می‌خوابیدیم صبح دوباره با هم ساعت ۸میومدیم مغازه و تا آخر شب سر پا بودیم خیلی برای اون زندگی زحمت کشیدم و سختی روزهای اسفند رو به جون می‌خریدم تا شوهرم رو خوشحال کنم در صورتی که جاری هام میگفتن تو دیوانه هستی خیلی به مرد رو میدی و کمکش می‌کنی ولش کن به خودت برس برو خرید برو بگرد چیه میری مغازه به امیر کمک می‌کنی اما من دوست داشتم هم اینجوری کنار شوهرم بودم هم کمکش میکردم هم از مالمون محافظت میکردم. ادامه ساعت ۵ عصر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یک سال بعداز شهادت محسن یعنی سال۶۷منو معصومه ازدواج کردیم و زندگیمونو توی یکی از اتاقهای خونه ی بابا شروع کردیم….. هم زمان کم کم زمزمه های آتش بس و پایان جنگ هشت ساله شد و بالاخره جنگ تموم شد و برادرام هم برگشتند سر خونه و زندگیشون….. خانم محسن که در طول چند سال بچه دار نشده بود با شهادت محسن رفت خونه ی باباش و گاهی به ما سر میزد….. هر بارکه میومد مامان باهاش صحبت میکرد تا راضیش کنه به ازدواج مجدد و به خواستگاراش جواب مثبت بده اما قبول نمیکرد…. منو معصومه هم خوشبخت و راضی بودیم و کم کم تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم….. تقریبا یک سال از زندگیمون گذشت ولی خبری از بچه نشد…..این وسط دو تا زن داداشام برای بچه ی سوم حامله شدند و خبر بارداریشون کل خونه رو گرفت ولی ما همچنان منتظر بودیم………….. زن داداشام هر روز صبح با حالت تهوع میدویدند حیاط و بالا میاوردند و بعد بی حال گوشه ایی از بالکن دراز میکشیدند…. یه بار صبح با دیدنشون با خنده به معصومه گفتم:همین روزهاست که تو هم بری پیش جاریهات دراز بکشی و باهم بالا بیارید…. این‌حرف رو گفتم و قهقهه زدم و معصومه هم خندید و با دستش محکم زد به شونه ام…. اون روز حس کردم درسته که معصومه میخنده ولی انگار غم بزرگی پشت نگاه و خنده هاش وجود دارد….. چند ماه گذشت و زن داداشهام ۷ماه و ۶ماه شدند ولی از بچه ی ما خبری نبود…..میدیدم که معصومه با حسرت به اونا نگاه میکنه و کاری جز دلداری دادن نداشتم….. مامان وقتی نگاهها و ناراحتیهای معصومه رو دید دیگه اصلا اسم بچه رو نیاورد که مبادا دلش بشکنه……….. چند ماه گذشت و‌پسر احسان (برادر بزرگه)بدنیا اومد و تعداد بچه هاش شد سه تا پسر…..چند هفته بعداز اون هم دختر حسن بدنیا اومد و تعداد بچه هاش شد دو پسر و یه دختر….. روزی که برای دیدن دختر حسن رفتیم داخل اتاقشون معصومه خیلی گرفته و ناراحت بود….برای اینکه کسی متوجه ی ناراحتیش نشه ،زود سردرد و‌خستگی رو بهونه کردم و به معصومه گفتم:پاشو بریم دیگه….. معصومه هم بدون حرفی سریع بلند شد…….به محض اینکه وارد اتاق خودمون شدیم معصومه بغضش ترکید و شروع به گریه کرد…..هر چی دلداریش دادم فایده نداشت تا اینکه بهش قول دادم در اولین فرصت میریم دکتر….. با این حرفم یه کم اروم گرفت…….از فرداش کار ما شد این دکتر و اون دکتر رفتند…..ماهها گذشت و ما همچنان هر دکتری رو که معرفی میکردند میرفتیم اما خبری از بارداری نبود……. اینم بگم که من بعنوان مهندس توی کارخونه ی ریسندگی کار میکردم و برادرام هم بعنوان کارگر…..درآمدمون خوب بود و زندگیمون میچرخید….. تعداد نوه ها زیاد شده بود و همیشه حیاط شلوغ و سر و صدا بود و گاهی بچه ها هم با هم دعوا میکردند ،،همین باعث اختلاف بین جاریها شد……….. بعداز این اختلافات جزیی که باعث بگو و مگو میشد داداشا تصمیم گرفتند تا اوضاع بدتر نشده و تا بین برادرا هم اختلاف نیفتاده برای خودشون خونه اجاره کنند و از خونه ی بابا برند….. به این طریق هر کدوم جداگانه دو تا اتاق تودرتو اجاره کردند و خیلی زود اسباب کشی کردند و رفتند….. با رفتن داداشام ما موندیم و مامان و بابا و خواهرام…….حیاط خلوت شده بود و یه جورایی دل آدم میگرفت آخه ما به شلوغی عادت کرده بودیم…………. مامان که طاقت دوری نوه هاشو نداشت در هفته دو بار مهمونی میداد و پسراشو دعوت میکرد تا هم بچه ها داخل حیاط بازی کنند و هم همگی دور هم باشیم چون شنیده بود اونجایی که مستاجر هستند بچه ها اجازه ی سرو صدا و بازی ندارند…… همون روزها بود که برای خواهر م زینب خواستگار اومد……در طول ازدواج زینب سرگرم شدیم و برای مدتی فراموش کردیم که بچه دار نمیشیم….. اما بالافاصله بعداز اینکه زینب به خوبی و خوشی رفت خونه ی بخت(خداروشکر خوشبخت هم شد)دوباره یاد بچه و دکتر و دارو افتادیم……. ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هفته ها و ماهها جاشونو دادند به سالها و پنجمین سال ازدواجمون رسید و دریغا از بچه….. دیگه دکتری نمونده بود که بریم….. معصومه بداخلاق و بهانه گیر شده بودو حال روحی خوبی نداشت….. یه شب که اتاق خودمون بودیم معصومه خیلی گرفته و عصبی گفت:حسین!!!یه خونه بگیر و از اینجا بریم… منعجب گفتم:چرا!؟؟؟کسی حرفی زده؟؟؟؟ معصومه گفت:نیازی نیست حرف بزنند از نگاه و رفتارشون میفهمم که چی میخواهند بگند…………….. شوکه گفتم:از کی و چی حرف میزنی؟؟؟ معصومه گفت:من نمیتونم تو نگاهشون باشم بهتره از اینجا بریم….هر بار که جاریها با بچه هاشون میاند خجالت میکشم…………..از بابا و مامانت هم خجالت میکشم…..اصلا میخواهم از خانواده ات دور باشم….. خلاصه با اصرار معصومه یه خونه ی مستقل اجاره کردم و چون درآمدم خوب بود خیلی زود یه خونه ی خوشگل خریدم….. موقع اسباب کشی به معصومه پیشنهاد دادم وسایل خونه رو هم عوض کنیم…. معصومه استقبال کرد ….. با این کار میخواستم یه کم حال و هواش بهتر بشه و روحیه بگیره اما هیچ فرقی نکرد…….. بقدری ناراحتی و اعصاب خرد کنی میکرد که یه روز گفتم:باباااااا من بچه نمیخواهم….من ارامش و اسایش میخواهم…..چرا خودت و منو با رفتارت ناراحت میکنی؟؟؟؟چرا آخه اینجوری میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟ معصومه با گریه گفت:مگه میشه یه مرد بچه نخواهد؟؟؟؟خودم دیدم پسر کوچیکه ی احسان رو چطوری با ذوق بغل میکنی……تازه همین نوزادشو که هیچ مردی بغل نمیکنه تو بغلش کردی…………….. معصومه راست میگفت آخه همون روزا بچه ی چهارم احسان هم بدنیا اومده بود ….. یه دختر خوشگل و کوچولو بود که منو واقعا به وجد میاورد…… شاید حق با معصومه بود و ته دلم بچه میخواستم ولی معصومه برام در اولویت بود آخه واقعا دوستش داشتم و خاطرشو میخواستم و زندگی باهاش برام از هر چیزی با ارزشتر بود….. توی همین گیر و دار که سر بچه دار نشدن به بن بست رسیده بودیم برای خواهر کوچیکه هم خواستگار اومد و خداروشکر اون هم رفت و خوشبخت شد…… دیگه مامان و بابا توی اون خونه ی به اون بزرگی تنها شده بودند و من دلم میخواست کنارشون باشم که معصومه رضایت نمیداد و هر روز بداخلاق تر و عصبی تر میشد….. کم کم طاقت من هم تموم شد و دیگه توی بحثهای معصومه شرکت میکردم و دو تا اون میگفت و یکی من…… تا اینکه یه روز معصومه لابلای گریه و بحث هاش گفت:اره….حسین آقا….میدونی چرا بچه دار نمیشیم ؟؟؟چون ایراد از خودته …وگرنه ما توی فامیلمون نازایی نداشتیم و نداریم….. از حرفش جا خوردم و گفتم:نه که کل فامیل ما نازا هستند…..بگو ببینم کدوم فامیل ما بچه ندارند؟؟؟؟؟؟ معصومه گفت:من نمیدونم….تنها چیزی که میدونم اینه که من ایرادی ندارم و ایراد از توعه……… از حرفش خیلی دلم گرفت ولی ادامه ندادم….نمیخواستم بحث به دعوا ختم بشه،،برای همین از خونه زدم بیرون….. توی کوچه و خیابون قدم زدم و به حرفها و رفتار معصومه فکر کردم و تازه متوجه شدم که چرا معصومه بداخلاقی و بحث میکنه…..معصومه چون فکر میکرد از نظر بچه دار نشدن من مشکل دارم مرتب بدعنقی میکرد تا شاید دستش به جایی برسه…… نمیدونم اون روز چند ساعت بی هدف راه رفتم و فکر کردم….…وقتی به خودم اومدم حسابی خسته شده بودم…….مسیر برگشت رو در نظر گرفتم و شروع به قدم زدن کردم ….. اصلا دلم نمیخواست به خونه برگردم……راستش معصومه بدجوری دلمو شکونده بود…… من از معصومه تنها توقعم این بود که اینقدر بچه بچه نکنه و بشین و زندگیشو بکنه اما……. ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
داستان‌ زندگی یکی از اعضای کانال اززبون‌ خودشون👇🏽
شوهرم هم همه جا با افتخار از این که من کمکش میکنم صحبت میکرد همسرم متولد اسفند ماه بود تو اسفند ماه براش کیک می‌گرفتم و می‌بردم مغازه با دخترا پسرای مغازه براش تولد می‌گرفتم فرداش هم تو خونه با خانواده همیشه تولد می‌گرفتیم ،خود امیر همیشه می‌گفت من از این همه ازخود گذشتگی و مهربونی تو جا میخورم تو با همه چی کنار میای و کمک من می‌کنی در صورتی ک جاری هات پدر داداشامو در آوردن و همش توقعات زیادی دارن الان که فکر میکنم میبینم خوبی زیاد اصلا خوب نیست و آدم ضرر می‌کنه ،چند سالی به همین منوال گذشت من و امیر به کمک هم تونستیم پولامون رو جمع کنیم یه تولیدی تو خیابون جمهوری تهران بزنیم و یه مغازه ۴۰۰ متری اجاره کنیم و یه مغازه کوچیکتر هم به عنوان انبار اجاره کردیم البته با مخالفت شدید پدرش چون همیشه می‌گفت همون پولو بیاریدتو مغازه های خودمون سرمایه کنید اما امیر دوست داشت خودشو نشون بده با اینکه از همه برادرها کوچیکتر بود برای خودش سرمایه جمع کرده بود ،خلاصه همه چی عالی بود و حسین میخواست بره پیش دبستانی ،که من طبق معمول رفتم مغازه که سر بزنم که یکی از شاگردها منو کشید کنار و گفت یه چیزی بهت بگم به امیر نمیگی گفتم نه بگو گفت این شاگرد جدیده خیلی عشوه میاد برای امیرو برادرش مراقب شوهرت باش ،اولش خندم گرفت گفتم چرا نگران باشم من که چیزی از خونه داری و زنا شویی و کمک و محبت برای شوهرم کم نمی‌زارم اماحساس شدم دلشوره گرفته بودم بیشتر میرفتم مغازه و کارای دختر رو زیر نظر داشتم یکبار که مغازه بودم شوهر منو صدا کرد گفت امیر یه دقه بیا انگار آب یخ ریختن رو سرم یه اخمی کردم و رفتم خونه امیر زود متوجه میشد من ناراحتم سریع اومد خونه وسط روز گفت چی شد تو مغازه رفتی گفتم فاطمه چرا به تو گفت امیرباید می‌گفت آقا امیر یا فامیلیتو صدا میکرد یعنی چی مثل همه فروشنده ها یه حالت حق به جانت گرفت و گفت همه تو مغازه راحت هستم اگه ناراحتی مغازه نیا که اینجوری اعصابت خورد نشه.خیلی ناراحت شدم گفتم من کمکت کردم که به این جا برسی و برای خودت زندگی درست کنی حالا به من میگی نیا ،منم با اون فروشنده که فاطمه رو لو داده بود دوست چند ساله بودم بهش گفتم اینا تو مغازه چیکار میکنن اونم یه من آمار میداد می‌گفت امیر میره تو آشپزخونه دختر هم سریع می‌ره دنبالش اما پدر شوهرت سریع امیر و صدا می‌کنه بیاد بیرون ،مادر شوهرت هم بدحور با دختره برخورد می‌کنه دعواش کردن اما امیر می‌گه شما دارید تهمت میزنید فهمیدم که همه یه چیزی فهمیدن اما به من نمیگن ،دنیا رو سرم خراب شد این بود اون خوشبختی که تو دوران نامزدی میگفتی نامرد تا شب تو خونه راه رفتم فکر میکردم تا اینکه مادرم زنگ زد گفت به امیر بگو بیاد خونه ما تو نیا کارش دارم دلشوره و دلهره عجیبی منو گرفته بود از استرس حالت تهوع داشتم امیر رفت خونه پدرم و برگشت من تو مغازه نشسته بودم منتظر امیر وقتی اومد فقط گریه میکرد می‌گفت فرناز منو ببخش غلط کردم گفتم چی میگی من رو صندلی نشسته بودم امیر جلوی پام زانو زده بود گوشیم زنگ خورد بابام بود گفت پاشو بیا خونمون تنها کارت داریم ،ماشینم رو برداشتم رو رفتم خونه پدرم دوتا خیابون با ما فاصله داشتن اما از دلهره زیاد. نمی‌توانستم راه برم تصمیم گرفتم با ماشینم برم رسیدم مامانم درو زد گفت بیا داخل رفتم داخل دیدم پدرم عصبی داره راه میره تو خونه مادرم هم با اعصاب داغون روی مبل نشسته و برادرم هم رفت تو اتاق درو بست ،گفتم چی شده چرا امیر رو کشیدید اینجا امیر امروز رفته بود بازار خسته بود ،مادرم عصبی بلند شد گفت چقدر تو ساده هستی دختر حالم از این همه سادگیت به هم میخوره امروز با داداشت رفته بودیم فروشگاه یه دفه ماشین شما رو دیدم که کنار خیابون بود فکر کردم تو داخل ماشین هستی شوهرت رفته بود آبمیوه بگیره پنجره رو زدم دختر برگشت تو نبودی اون شاگرد مغازتون که اخراج شده‌بود اون بود ،اخه فاطمه رو شوهرم اخراج کرده بود مثلاً که من ازش ناراحت نشم ،دنیا رو سرم خراب شد یه لحظه یخ کردم داشتم سکته میکردم یعنی چی فاطمه تو ماشین ما چیکار میکرد شوهرت هم اومد بیرون ما رو دید لال شده بود پته پته کرد منم به بابات گفتم امیر رو صدا بزنه بیاد اینجا اومد و خیلی پرو میگه فرناز می‌دونه من با این رابطه داشتم ،اینو که گفت من مات شدم من از کجا میدونستم من بهش شک کرده بودم و بارها سرش با هم دعوا کرده بودیم اما همیشه می‌گفت تو داری به من تهمت میزنی تو منو باور نداری و تو متوهم شدی دچار اختلال شخصیت شدی و هزار جور عیب رو من میزاشت. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کلا گیج شده بودم الکی جلو بابام گفتم آره میدونستم یه دوستی بینشون بود اما تا الانش رو نمی‌دونستم ،امیر از مغازه پدرش فاطمه رو انداخته بود بیرون و برده بود مغازه خودمون چون مغازه خودمون به خونه ما دور بود و من زیاد نمیتونستم اونجا برم آخر امیر خونه مادرم گریه کرده بود و گفته بود فرناز عشق اول و آخر منه و مادرم رو برده بود تو اتاق و گفته بود من با این فاطمه رابطه داشتم و دیگه دختر میست البته فاطمه اینجوری میگه چون من تو حال خودم نبودم چیزی یادم نیست یه روز که خانوادش خونه نبودن منو دعوت کرد و....اینو که مادرم گفت دیگه مطمعن شدم مردم که دارم این حرفا رو می‌شنوم مطمعنم سکته کرده بودم لال شدم فقط گریه کردم مادرم گفت امیر میگه دنیا یه طرف فرناز یک طرف اما موندم با این دختر چیکار کنم ،دختره میگه باید منو بگیری منم نمی‌خوام دیگه نزاشتم مادرم ادامه بده از خونشون زدم بیرون و تو ماشین چند ساعت دور زدم با خودم میگفتم احمق نشستی تو مغازه برای یه نامرد پول جمع می‌کنی و فکر می‌کنی مرتیکه رفته بازار و خسته داره میاد نگو آقا با خانم رفته گردش خاک تو سرت احمق برای کی پول جمع کردی از همه چیت زدی که بدی فاطمه خیلی گریه کردم تو ماشین و زدم به فرمون و دیوانه داشتم میشدم گوشیم هی زنگ میخورد امیر بود بالای ۱۰ بار زنگ زده بود جواب ندادم بلاخره رفتم مغازه تو مغازه نشسته بود سرش رو گذاشته بود روی میز و شونه هاش می‌لرزید بهش رسیدم دستمو گرفت دیگ دستم مثل جنازه سرد سرد بود فقط نگاهش کردم گفتم من میرم خونه گفت یعنی منو بخشیدی برگشتی پیشم جلو بابا و برادراش دست منو بوس کرد اما من هیچ حسی نداشتم خیلی بی تفاوت از کنارش رد شدم صبح تا شب سگ های خیابون خوابیدن من نخوابیدم نماز شب خوندم گریه کردم هر چی فکر کردم کجای زندگی کوتاهی کردم که اینجور شد زندگیم نفهمیدم بلاخره صبح شد و قبل اینکه بیدار بشه حسین رو گذاشتم پیش دبستانی و به مادرم گفتم حسین امروز میاد خونه شما من جایی کار دارم از همونجا رفتم شهرری حرم شاه عبدالعظیم هیچکس نبود نشستم آنقدر با صدای بلند گریه کردم که از صدای گریه من یه خانم اومد گفت دلت شکسته برای منم دعا کن چشم کوتاهی گفتم و ادامه دادم تا سبک شدم نمازمو خوندم برگشتم تو ماشین دیدم گوشیم ۵۰ بار زنگ خورده ۴۰ بار امیر زنگ زده بود مادرم هم زنگ زده بود به مادرم رنگ زدم گفت امیر در به در دنبالت میگرده کجا رفتی همه سکته کردیم از دستت گفتم جای بدی نرفتم میام گفت کجایی گفتم اومده شاه عبدالعظیم ،گفت باشه رفتم دوباره تو حرم نشستم یک ساعت دیگه میخواستم برگردم رفتم نزدیک ماشین دیدم یه ماشین پیچید جلو پام دیدم امیره مادرم بهش گفته بود اونم اومده بود دنبالم با دوستش ،ماشین منو دوستش آورد منم به اصرار امیر سوار ماشینش شدم تو ماشین دست منو گرفت گفت کمکم کن مثل این چند سال که دوستم بودی منو از این جهنم خلاص کن این دختره دروغ یا راست میگه من دختریش رو ازش گرفتم میگه بیا منو بگیر میگم من زن و بچه دارم میگه اشکال ندارد اگه زنت نمیتونه قبول کنه منو، زنتو طلاق بده اما من فقط تو رو می‌خوام من غلط کردم اشتباه کردم فقط نگاهش کردم گریه میکردم لال شده بودم دست منو می‌بوسید دستم رو روی سرش کشیدم گفتم واقعا زندگیتو میخوای گفت آره گفتم باشه ... خیلی خوشحال شد و گفت این دختر و مادرش اهل دعا و جادو هستن منو کمک کن می‌دونم دختر درست و حسابی نیست با خیلیا دوست بوده و خونه ملت رفته اما الان به من گیر داده. ادامه فردا ساعت ۱۰ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بنظر من معصومه نباید دنبال مقصر میگشت چون ما بدون بچه هم خوشبخت بودیم و بعد از نتیجه ی بی ثمر داروها باید مسپردیم به خدا …..آخه هنوز اوج جوونیمون بود و وقت زیاد داشتیم برای بچه دار شدن……….. ولی نمیدونم چرا معصومه این همه گیر داده بود به بچه دار شدن……؟؟ با خودم گفتم:امشب نمیرم خونه تا معصومه متوجه ی اشتباهش بشه………. با این فکر مسیرمو به سمت خونه ی بابا کج کردم……اما هنوز چند قدم نرفته بودم که پشیمون شدم و با خودم گفتم:اگه برم اونجا،،،هم اونا غصه میخورند و هم از مشکلات منو معصومه خبردار میشند….. دوبار برگشتم توی مسیر خونه ی خودمون……. اون شب بدون اینکه با معصومه حرف بزنم رفتم خوابیدم و صبح هم بدون صبحونه رفتم سرکار………البته معصومه هم خیلی با من سرو سنگین بود و محل نمیداد…. سه روز به همین منوال گذشت و روز سوم یه شاخه گل و یه جعبه شیرینی گرفتم و‌خودم برای اشتی پیشقدم شدم و آشتی کردیم…. آشتی کردیم ولی همچنان حال روحی معصومه خوب نبود…..انگار تمام خوشبختی و خوشی رو توی بچه دار شدن میدونست……مشخص بود که سکوتش در مورد بچه بخاطر من بود و مثلا در قبال من فداکاری میکنه وگرنه توی دلش آشوبی بود………. بعداز آشتی ،،،معصومه یک هفته ایی سعی کرد حرفی در مورد بچه نزنه اما بعدش دوباره شروع کرد و گیر داد که ایراد از توعه……. منم سعی میکردم جوابشو ندم تا مشکلاتمون از اونی که بود فراتر نره …… با خودم فکر کردم و گفتم:هیچی نگم یه کم میگه میگه و بعد خودش خسته و بیخیال میشه……………. اما معصومه اصلا بیخیال نشد…..تا اینکه یه شب هی گریه کرد و گفت و گفت و گفت…… واقعا دیگه صبرم تموم شد و عصبی گفتم:چرا در مورد چیزی که مطمئن نیستی اینطوری حرف میزنی؟؟؟؟چرا دل منو میشکونی؟؟؟؟اصلا روی چه حسابی میگی ایراد از منه؟؟؟؟ معصومه خیلی قاطع و مطمئن گفت:میخواهی بهت ثابت کنم؟؟؟؟؟ من هم چون میخواستم دست از سرم برداره از خدا خواسته گفتم:اره ….ثابت کن….. معصومه خیلی جدی گفت:برو یکی رو شش ماهه صیغه کن بدون اینکه کسی متوجه بشه بعداز ۶ماه که بچه دار نشد و بهت ثابت شد میفهمی که من الکی حرف نمیزنم،….. از پیشنهاد معصومه جا خوردم و سرمو نزدیک صورتش کردم و به چشمهاش زل زدم و گفتم:خوبی تو؟؟؟خل شدی؟؟؟ بعدش هم سرمو رو به اسمون کردم و بلند گفتم:خدایاااا همه ی مریضهارو شفا بده و این زن خل و چل مارو هم توی اونا…… معصومه در حالی که هقهق میکرد ساکت فقط گوش میداد انگار که خودش هم از پیشنهادی که داده بود پشیمون شده بود….اون موقع معصومه ۲۱ساله بود….. وقتی دیدم ساکته ادامه دادم:بار آخرت باشه همچین حرفی میزنی وگرنه میرم به پدر و‌مادرت میگم که چطوری داری زندگیمونو خراب میکنی……… معصومه وقتی مخالفت منو دید دیگه ادامه نداد…… چند وقت گذشت…..این وسط دو تا خواهرام هم با فاصله ی چند ماه باردار بودند …. قبلا از بچه دار شدن همه خوشحال میشدم و‌منتظر دیدن بچه میشدم ولی دیگه بجای اینکه از این خبرها خوشحال بشه غم بزرگی میومد سراغم و بیشتر ناراحت میشدم….. یه روز که جمعه خونه ی مامان اینا جمع بودیم معصومه با دیدن شکمهای قلمبه ی خواهرام با سردی بهشون تبریک گفت و اومد سراغ من که توی جمع آقایون نشسته بودم…. معصومه اروم به من گفت:پاشو بریم …حالم اصلا خوب نیست…… ادامه دارد…… ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾