eitaa logo
گنج سخن
417 دنبال‌کننده
265 عکس
112 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
_بعدش اینجا میمونیم دیگه مگه نه ؟ تای ابروش رو بالا آورد و گفت : _این یعنی جوابت مثبته ؟ بازی با طرف مقابلش رو بلد بود ... _نه فقط میخوام بدونم .. شونه ای بالا انداخت و گفت: _هر وقت جواب مثبت دادی میگم .... اخمی کردم و بغض گلوم رو گرفت :صورتم رو طرف دیگه گرفتم و با صدایی لرزون گفتم : _بابام همیشه میگفت تو از بقیه بچه هام عاقل تری ،حتی میگفت هیچ وقت نمیزارم از پیشم بری ... قطرهاشکی از گونم پایین اومد و سرم رو بالا گرفتم تا بیشتر از رسوا نشم ... از روی تخت بلند شد و روبروم ایستاد و جلوي پام تقریبا زانو زد و چونم رو گرفت ... از روی تخت بلند شدم و روبروم ،جلوي پام تقریبا زانو زد و چونم رو گرفت و گفت : _هیچ وقت واسه چیزای کوچیک گریه نکن ! دستش رو پس زدم و گفتم : _دور شدن از خانواده و به کاری مجبور شدن به نظر شما چیز کوچیکیه؟ دستشم رو به زانوش تکیه داد و انگشت سبابه و اشاره رو به هم مالید ... حتی حرکاتش هم برام تازگی داشت... لبش رو تر کرد و گفت : _من تو رو مجبور به کاری نمیکنم فقط پیشنهاد یه زندگی بهتر رو بهت میدم ! تای ابروم رو بالا دادم و گفتم : _یعنی میگی‌ واسه چیزی که ندیدم سر زندگیم قمار کنم ؟ تک خنده ای کرد و بلند شد از روی زمین دستش رو تو جیب شلوارش فرو برد و گفت : _زرنگتر و باهوش تر از چیزی هستی که فکر میکردم ! به تبعيت از خودش ایستادم و گفتم _شاید به خاطر اینکه خونه ننشستم و رفتم مدرسه و چهار تا کتاب خوندم ... سری تکون داد و نفسش رو بیرون فرستاد و گفت : _خب حرف آخرت ؟ کتش رو از روی شونم برداشتم و روبروش گرفتم و گفتم : _تا الان که بریدن و تنم کردم واسه بعدش هم نظری ندارم ! _یعنی اجازه میدی بزرگترت تصمیم بگیره ؟ کت رو ازم گرفت دستم رو دور خودم حلقه کردم و گفتم : _چاره ی دیگه هم دارم ؟ شونش رو بالا انداخت و گفت _بهت حق انتخاب میدم ... افتخار اینو بهم میدی که در کنارم سال‌های باقی مونده رو زندگی کنی ؟ در نهایت بتول خانم کِل کشید و گفت _از قدیم گفتن سکوت علامت رضایت هست مبارک باشه ایشالا .. مامان هم خرسند کل کشید و مبارک باشه ای گفت .. انگار اون از همه بیشتر خوشحال شده بود به هر حال دومادپولدار و از خانواده با اصل و نسب گیرش اومده ... هیچیِ هیچی که نباشه بساط پز دادن یک هفته مامان تو محل جور شده .... جلو رفتم و سر جای قبلی نشستم که بتول خانم جعبه کوچک مشکی رنگی از داخل کیفش در آورد و گفت : _اگه اجازه بدید این نشون رو دست عروس قشنگم کنم .... مامان اختیار داریدی گفت و به من اشاره کرد جلو برم ... بتول خانم انگشتر رو دستم کرد و پیشونیم رو بوسید ... طبق رسم هم دستش رو جلو و منم دستش رو بوسیدم .... دست پدر راشد هم همینطور ،شیرینی رو که پخش کردن و خورده شده بابای راشد گفت: _حاج خانم با اجازه شما و برادراش ما یه صیغه ی محرمیت هم فعلا امشب بینشون بخونیم تا اگه جایی رفتن نقل و نبات دهن اینو اون نشن مشکلی هم پیش نیاد ... نیم نگاهی به شهاب انداختم انگار الان آروم تر شده بود ،در نهایت گفت: _مشکلی نداره بفرمایید .. بتول خانم رو به من گفت: _دختر بیا اینجا پیش شوهرت بشین ! ابروم رو بالا انداختم ،شوهر! چه واژه ی عجیبی.... حلقه ی نشون تو دستم سنگینی میکنه که واژه ی شوهر هم انداختن گردنم ،به یقیین که مسئولیت سنگینی هست .... بیشتر موندن رو جایز ندونستم و به سمتشون رفتم و با فاصله کنار راشد نشستم ... اما خود راشد نامردی نکرد و به من نزدیک تر شد ... نفس کلافم رو بیردن فرستادم که پدرش دفتر کوچکی از جیب داخل کتش بیرون آورد و خطبه های عربی رو خوند ،و در آخر با گفتن قَبِلَت، من و راشد زن و شوهر شدیم حس عجیبی بود .... حس که وصف کردنش احتیاج به دایره لغت قوی داشت.... در نهایت با تعیین کردن مهریه و مشخص کردن تاریخ عروسی که دقیقا دو هفته دیگه بود اون شب به پایان رسید و خانواده شوهرم رفتن ! بعد از مراسم خاستگاری دیگه مامان نزاشت برم مدرسه... اونموقع مشکل شهاب و علی رو داشتم اینبار مامان ... میگفت تو دیگه شوهر کردی لازم نکرده بری هر وقت رفتی خونه شوهرت اگه اجازه داد برو .... روز اول چیزی نگفتم گذاشتم پای هیجانش هیچی نباشه مامان بیشتر از من ذوق داشت ، روز بعد وقتی که داشت گلدوزی های جهازم رو میکردم کنارش نشستم و گفتم : _مامان ... بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت _دیگه چیه ؟ نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم : _مامان اصلا من همون روز به راشد حرف زدم گفتم دوست دارم برم مدرسه اونم گفت موافقه خودمم حمایت میکنم ازت ... خب میزاره دیگه.... الان من چیکار کنم تو خونه بی آر نشستم به در و دیوار نگاه میکنم فقط ... نیشگونی از پام گرفت و گفت :یعنی چی بهش گفتم ور پریده .. از همین الان هنوز خونش نرفته نشینی زیر گوشش شرط و شروط بزاری بگی اینو میخوام اونو میخوام ...                https://eitaa.com/ganj_sokhan
اصلا زن و چه به سواد ،مگه من رفتم مدرسه ؟ چشمام رو تو کاسه چرخوندم که نیشگون دیگه از پام گرفت،آخی گفتم و به دست جایی رو که گرفته بود مالیدم و گفتم _ماماااان... چشم غره ای رفت و گفت : _درد و مامان .... عوض این حرفا پاشو برو یذره آشپزی کن دو روز دیگه پَست نفرستن .... متعجب پرسیدم : _مگه پَسَم میفرستن ؟ با طعنه گفت : _نه میبرنت اونجابعدم میشینی رو تخت پادشاهی .... دختر جون از رویا بیا بیرون .... بزرگ شو دیگه شوهر داری ..... همش به خوردن و خوابیدن و خوندن اون کتابای ذهن منحرف کن نیست ! کسی نون خور اضافی تو خونش نمیخواد باید برای راشد خانمی کنی .... هر چی مامان میگفت بیشتر از خودم بدم‌می اومد..... سنی نداشتم ولی حس میکردم منو به شکل یک کالا میبینن....یک کالا که هر جور دلشون بخواد باهام رفتار میکنن.... دیگه به بقیه حرف های مامان گوش نکردم و با باشه مامانی، از کنارش بلند شدم و به اتاق رفتم .... تا شب هم از اتاق بیرون نرفتم ..... صبح ساعت ۸ بود که از خواب بیدار شدم هنوزم قصد بیرون رفتن نداشتم ... انگار قصد لج کردن با خودم رو داشتم چراکه معدم هم به قار و قور افتاده بود .... نیم ساعتی همینجوری مشغول مگس پروندن بودم که زنگ خونه به صدا در اومد و صدای آشنایی به گوش رسید.. کنار پنجره رفتم و راشد رو دیدم که با مامان در حال خوش و بش بود،وقتی نگاهش به من افتاد سریع پرده رو کنار زدم و گوشه نشستم .. حدود دو دقیقه بعد مامان سریع به اتاق اومد و از داخل کمد لباسی درآورد و بهم داد و گفت : _زود بپوش راشد اومده میخواد ببرتت شهر خرید ... سری تکون دادم و لباس رو پوشیدم، وقتی خواستم از اتاق بیرون برم دستم رو کشید و گفت: _وقتی رفتی ندید پدید بازی در نیاری ها آوین ..پشت چشمی نازک کردم از خونه بیرون رفتم .... راشد روی همون تخت اون شبی نشسته بود و طرز زیبایی دستش رو زانوش تکیه داده بود ، بقدری زیبا بود که دلم ميخواست بشینم و نگاهش کنم اما با سقلمه ای که مامان بهم زد به خودم گوشزد کردم بیشتر از این ضایع بازی در نیارم .. مامان گفت :_بفرما پسرم اینم آوین خدمت شما .... راشد لبخندی زد و گفت : _دست شما درد نکنه من آوین رو زود برمیگردونم دل نگرون نشید یه موقع ... مامان تشکری کرد و لبخندی به روش زد راشد اشاره کرد و گفت : _بفرمایید .. سری تکون دادم و از در بیرون رفتم که دیدم اتول (ماشین) سفید رنگی بیرون خونه هست .. راشد در رو برام باز کرد اول نگاهی یه خودشو بعد نگاهی به اتول انداختم و سوار شدم .... تو محل ما هیچ کس اتول نداشت ،معمولا واسه حمل بار جایی رفتن یا پیاده میرفتن یا گاری بود .... راشد خودش هم دور زد و سوار شد ... اتول رو روشن کرد اول دستی برای مامان تکون داد و بعد راه افتاد ... گوشه ترین جای صندلی رو انتخاب کردم و نشستم... اولین بار بود که تو یک محیط بسته با جنس مخالف تنها بودم .. حس خفگی بهم دست داده بود بخاطر اینکه از دیشب چیزی نخورده بودم معدم داشت بهم می پیچید ... به پنجره اشاره کردم و گفتم : _این ... این باز نمیشه .. نگاهی بهم انداخت و رنگ نگاهش متعجب شد ،اتول رو گوشه ای نگه داشت و به سمتم برگشت و گفت : _تو که رنگ به رو نداری..... سرم رو تکون دادم و دستی به سرم کشیدم و گفتم :_خوبم چیزیم نیست ... اما صدای شکمم بر خلاف زبونم رسوام کرد ... اخمی کرد و پرسید :_صبحانه خوردی ؟‌ سرم رو به معنای نه تکون دادم که گفت : _شام چی ؟اونو که خوری؟ بازم سرم رو به معنای نه تکون دادم که اخمش پر رنگ تر شد و گفت : _یعنی چی نخوردم ؟ منم اگه مثل تو دو وعده غذا نمیخورم حالت تهوع میگرفتم .... متعجب پرسیدم : _حالت چی ؟ _حالت تهوع .... باز پرسشگرانه پرسیدم :_حالت تعوع دیگه یعنی چی ؟ تک خنده ای زد و همونطور که اتول رو روشن میکرد گفت :_تعوع نه تهوع .... یعنی همینجوری که تو الان هستی .... مگه تو مدرسه نمیری؟ پس چرا نمیدونی حالت تهوع چیه ؟‌ اخمی کردم و دست به سینه نشستم و گفتم _میرم شعر و ریاضی و ادبیات یاد میگیرم نه طبیبی کردن .... خندید و باشه ای گفت ... حدود ۵ دقیقه بعد روبروی یک غذاخوری ایستاد و گفت : _بشین الان میام ... سرس تکون دادم که سریع رفت و اندکی بعد با یک سینی املت و نون سنگک همراه با سبزی برگشت ... با دیدن املت چشمام برقی زد اما وجه خودم رو حفظ کردم و چیزی نگفتم .. سوار اتول شد و سینی رو بینمون قرار داد و گفت : _بفرما شروع کن تا غش نکردی .. دوباره اخم کردم و گفتم : _نمیخوام.. میل ندارم چشمم روی املت قفل شده بود و بوی تازه‌ی نان سنگک داشت هوش از سرم می‌برد اما با این‌حال بر خلاف میل درونیم تصمیم گرفتم نخورم . راشد بی‌توجه به حرفم لقمه‌ی بزرگی جلوی دهنم گرفت و گفت : _انتظار هواپیما که نداری ؟ با چشم های گرد شده گفتم :_گفتم که گرسنه نیستم .                https://eitaa.com/ganj_sokhan
اما با قرار گرفتن لقمه‌ی در دهانم نتونستم جملم رو کامل کنم. لقمه بعدی را هم  آماده کرد و بدون آن که به صورت متعجبم نگاه کنه گفت: _ از تعارف بی‌جا بدم میاد! لقمه‌ آن‌قدر بزرگ بود که اجازه نمی‌داد درست بجومش ،دستم  رو جلوی دهانم گرفتم و سعی کرد زودتر بجود تا راه نفسم باز بشهبا هر مصیبتی که بود لقمه را قورت دادم که  راشد لقمه‌ دیگر رو جلوی دهانم گرفت. دستم رو بالا بردم و زمزمه کردم ،خودم می‌تونم. راشد اَبرویی بالا انداخت و چشمانش را ریز کرد:_به زور بذارم توی دهنت یا خودت از دستم می‌گیری؟ با حرص دستان لرزانم رو بالا بردم و لقمه رو ازش گرفتم که گفت : _درضمن دیگه هیچ وقت با معده‌ی خالی سوار ماشین نشو، حتی اگه مسافت کوتاهی رو قرار باشه بری. سرم رو پایین انداختم و چیزی دیگه نگفتم .. با تمام شدن املت، راشد لیوان آب رو به سمتم گرفت.... با خجالت آب رو ازش گرفتم و گفتم : _خودت که چیزی نخوردی، جز دو سه تا لقمه. _لقمه‌های منو می‌شمردی؟! با شنیدن این حرف از زبان راشد سرم رو به سرعت بالا آوردم‌ و تند گفتم :_نه به‌خدا،  چون فقط برای من داشتی لقمه می‌گرفتی متوجه شدم. راشد شونش رو بالا انداخت و گفت : _من حواسم به خودم هست ،سری تکون دادم و چیزی نگفتم دیگه ... راشد از ماشین پیاده شد و سریع به سمت سالن غذاخوری رفت و سینی رو داد و اومد ... وقتی سوار شد دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد ... حدودا نیم ساعتی گذشت که از تکون های ریز اتول روی سنگریز ها که بیشتر برام حکم لالایی داشت چشمام گرم شد ... داشتم به خواب میرفتم که راشد گفت: _نخواب الان می‌رسیم ... دستم رو جلوی دهنم گرفتم و خمیازه ای کشیدم و گفتم :_از بس تکون میخوریم خوابم گرفت ... _باید بهش عادت کنی ولی .... نفسی بیرون فرستادم و گفتم : _سعی میکنم ... چقدر دیگه میرسیم ؟ _کم مونده ... سری تکون دادم و دوباره پرسیدم : _راستی صبح نگفتی واسه چی داریم میریم شهر .... بدون اینکه بهم‌ نگاه کنه گفت : _خودت چی فکر میکنی ؟ کودکانه لب زدم :_خب تا حالا شهر نرفتم واسه همین هیچ نظری واسش ندارم .... ابرویی بالا انداخت و گفت :_یعنی اصلا نرفتی ؟ لبم رو تر کردم و گفتم : _دروغ نباشه چرا یبار اونموقع ها با بابام رفتم البته خیلی بچه بودم واسه همین چیزی یادم‌نیست .. پس دیگه به حساب نمیاد .... تنها به گفتن خوبه ای اکتفا کرد و دیگه چیزی نگفت .. راشد شخصیت عجیبی داشت ... یکموقع اونقدر بهت محبت میکنه که سر از پا نمیشناسی یکموقع هم تو  جلد مغرور خودش فرو  میره .... کمی که گذشت بالاخره رسیدیم ... از دیدن این همه زیبایی شهر به وجد اومدم .. لباس های رنگی زن ها و کلاه هاشون برام تازگی داشت .... تو دلم گفتم کاش منم بتونم از این لباس ها بپوشم ... انگار راشد ذهنم رو خونده بود چرا که گفت: تو دلم گفتم کاش منم بتونم از این لباسها بپوشم ... انگار راشد ذهنم رو خوند چرا که گفت : _برای زندگی‌میام شهر ،اونوقت از همین لباس ها برات میخرم بشی شهری! به سمتش برگشتم و سعی کردم موضع خودم رو حس کنم از همین رو گفتم _مگه لباس های خودم چشونه؟ شونش رو بالا داد و گفت: _لباسای تو قشنگن ولی وقتی اینا رو دیدی چشمات برق زد گفتم شاید دوست داشته باشی از اینا بپوشی ،ولی حالا که لباسای خودتو بیشتر دوست داری دیگه بحثی نیست .... با دهان‌ باز  مونده بهش خیره شدم ،به قطع یقیین این پسر جزئی از عجایب بود ... از واکنشم خندش گرفت و گفت : _ببند پشه نره داخلش ... هر کیو بخوای بپیچونی منو نمیتونی.... من از چشمات میفهمم چی میخوای ! ابرویی بالا دادم و دیگه چیزی نگفتم ... کمی بعد اتول رو کنار خیابون نگه داشت نگاهی به خیابون انداختم گل به گل مغازه بود و داخل مغازه لباس ها رو روی چیزی مثل انسان واقعی اما پلاستیکی پوشانده بودن ... از زیبایی وصف نشدنی این لباس ها و حس و حال این محیط نا خودآگاه لبخندی روی لبم شکل گرفت ... راشد از اتول پیاده شد و به سمت من اومد و در رو برام باز کرد ،دستش رو جلو آورد با خجالت دستش رو گرفتم و با کمکش پیاده شدم .. از بس نشسته بودم پاهام کرخت شده بود و اولش ایستادن برام سخت بود اما وقتی دو قدم راه رفتیم برام عادی شد ،با ذوق به مغازه ها نگاه میکردم که راشد همونجوری که دستم رو گرفته بود منو دنبال خودش کشوند ... جلوی مغازه ای ایستاد، روی شیشه ی مغازه بزرگ نوشته بود (طلا فروشی حاج مصفا) ... راشد در مغازه رو باز کرد به واسطه باز کردن در زنگوله ی کوچکی که بالای در وصل شده بود صدا داد .. داخل مغازه که رفتیم باد خنکی به صورتم خورد ،اطرافم رو نگاه کردم دیوار های مغازه طلایی و قهوه ای بود ... سقف مغازه کلا از آینه بود ،داخل ویترین ها پر از طلا و جواهرات زیبایی که انعکاس درخششون داخل آینه سقف پیدا بود ، https://eitaa.com/ganj_sokhan
داخل مغازه بقدری زیبا بود که دلم ميخواست ساعت ها بشینم و فقط نگاه کنم ... با صدای احوالپرسی راشد با مردی از فکر بیرون اومدم،مرد نسبتا مسنی با محاسن سفید و موهای فر سفید از اتاقکی بیرون اومد  مرد شلوار قهوه ای رنگ به پا داشت و و دو بند مثل کمربند که به شلوارش وصل بود از روی پیراهن سفید رنگش میگذشت به تن داشت ،عینک گردی به چشم داشت و یک عینک دیگر هم بالای سرش بود .... مرد چهره ی دلنشین و مهربانی داشت .... رو به راشد گفت : _به به وارث خاندان تاشچیان ! راه رو گم کردی اومدی اینجا... خیلی وقت بود خبری ازت نبود ... راشد خندید و گفت : _همین دو هفته پیش اینجا بودم مرد مؤمن ... پیرمرد خندید و گفت : _باشه باشه قبوله اغراق کردم .... خب اومدی سفارش بتول خانم رو ببری ؟ راشد سرش رو تکون داد و گفت : _نه حاج مصفا اینسری واسه خانومم اومدم یکی از اون ست های محشرت رو برام بیار ... با خانومم گفتن راشد ناخودآگاه ته دلم قنج رفت و لبخندی نامحسوس زدم که از چشم راشد دور نموند ! حاج مصفا هم که انگار تازه من رو دید البته حق داشت در برابر راشد هیکلی من مثل جوجه بودم .. حاج مصفا با چشم های ریز شده به من نگاه کرد و بعد روبه راشد گفت : _تو مگه ازدواج کردی؟ چه بی خبر ! آنقدر غریبه بودم که نگفتی ؟ راشد با خنده دست منو رو کشید و با هم به سمت مبل زرشکی رنگ گوشه ی مغازه رفتیم خودش نشست و منم به تبعيت ازش نشستم ،راشد تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت و گفت : _یواش برو حاجی منم سوار شم ... انشالا دو هفته دیگه هم عروسیمون هست شما هم با خانواده تشریف بیارید ... حالا از اون ست ها برام بیار که وقت تنگه ... اگه از فرانسه چیزی آوردی اونا رو هم بیار .. حاج مصفا لبخندی زد و گفت _ای به چشم ... سپس به همون اتاقک گوشه ی مغازه برگشت وقتی رفت دوباره وقت بدست آوردم مشغول دید زدن مغازه شدم... راشد پرسید:خوشت اومده از اینجا ؟ با ذوق و حالتی بچگانه سرم رو تکون دادم و گفتم:آره خیلی قشنگه،ای کاش منم یروزی دکتر بشم بیام اینجا هر چی خودم میخوام بخرم .. خیلی طلاهاش قشنگ هستن راشد مغرور گفت:خودت بخری ؟ تا وقتی من هستم لازم نیست چیزی خودت بخری هر وقت هر چی خواستی به خودم بگو خواستم جوابش رو بدم و بگم نمیخوام که همونموقع حاج مصفا از اتاقک بیرون .... سه تا جعبه یکی به رنگ سفید، مشکی و زرشکی به دست داشت... جعبه ها رو باز کرد و روی میز گذاشت داخل هر کدوم ست کامل جواهر بود،خودش روی مبل دیگری نشست و به جعبه ی زرشکی رنگ اشاره کرد و گفت:اینو هفته ی پیش از فرانسه به دستم رسوندن اون یکی هم کار دست هست،بقدری زیبا بودن که حتی نمیدونستم چجوری توصیفشون کنم.. راشد نگاهی به من انداخت و گفت خب کدوم رو دوست داری ؟ دوست داشتم بگم هر سه تاش قشنگه دوست داشتم اگه میتونستم خودم هر سه تا رومیخریدم... ولی یاد حرف مامان افتادم و تنها به گفتن هر جور خودت میدونی اکتفا کردم.. راشد تای ابروش رو بالا داد و گفت : _یعنی از اینا خوشت نیومده؟ سریع گفتم : _چرا بنظرم خیلی خوشگلن ... ولی هر کدوم خودت میدونی واسه من فرقی نداره .. اخمی کرد و گفت : _مگه من قراره اینا رو بندازم که خودم‌ انتخاب کنم ؟ لبم رو تر کردم و دوباره نگاهی به ست ها انداختم یکی از یکی زیبا تر بودن .... در نهایت آب دهنم رو قورت دادم و به ستی که گفته بود از فرانسه آورده اشاره کردم و گفتم این ،خوبه ای گفت و روبه حاج مصفا ادامه داد : _همینی که با اون ست سفارشی که قبلا بهت گفته بودم ،حلقه ها رو هم بیار لطفا . حاجی بلند خندید و گفت : _هنوز اونو یادته کم کم داشتم ناامید میشدم فکر میکردم ازدواج نمیکنی... راشد هم‌خندید و چیزی نگفت ... از حرفاشون چیزی متوجه نشدم وقتی حاج مصفا رفت روبه راشد پرسیدم : _منظورش چی بود ؟ با انگشت اشارش روی دماغم زد و گفت _کمتر فضولی کن بچه جون ... به موقعش میفهمی .. لبهامو غنچه کردم و دیگه چیزی نگفتم .. کمی به سمتم خم شد و خواست چیزی بگه که با اومدن حاج مصفا نتونست .... حلقه ها رو هم که انتخاب کردیم راشد روبه حاجی گفت همرو بفرستن خونه ی ما و بعد از مغازه بیرون اومدیم‌... بعد از بیرون اومدن راشد دستم رو گرفت و پا گذاشتیم به شهر شلوغ .. یکی یکی مغازه ها رو از نظر گذروندیم و آخر راشد جلوی مغازه ی بزرگی که روی ویترینش بزرگ‌نوشته بود (مادام رز ) ایستاد ... از داخل ویترین هم می‌شد فهمید چه لباس های گرون و زیبایی داره ،میدونستم راشد از خانواده سطح بالا و مرفهی هست ولی نه دیگه تا این حد ! داخل مغازه که رفتیم راشد کنار گوشم‌ گفت : _اینجا بیشتر لباس هاشو طبق مد ایتالیا میاره یذره ممکنه کسل بشی چون احتمالا بخوان لباس رو برات سفارشی بدوزن ... https://eitaa.com/ganj_sokhan
با اینکه هیچی از حرفاش نفهمیده بودم اما سرم رو به معنای باشه تکون دادم .... با ورودمون زن بلند قد و شیک پوشی با خوشرویی به سمتمون اومد و روبه رو راشد با خوشرویی و ذوق گفت : _راشد عزیزم .... خیلی خوش اومدی .... آخرین بار که با بتول خانم (اومده بودی گفتی سری بعد با خانومم میام ... دیگه کم کم داشتم پشیمون میشدم از اومدنت ... خیلی لهجه ی غلیظی داشت انگار که سعی میکرد به زور فارسی حرف بزنه .... راشد در جوابش خندید و گفت : _خب به حرفم هم عمل کردم .... مادام‌چشم چرخوند و با کنجکاوی گفت _واقعا؟‌پس کو همسرت نمیبینمش.... راشد به من اشاره کرد و گفت _آوین عزیزم .... دلم‌میخواد بهترین لباس ها رو براش بدوزی .. مادام به من نگاه کرد و کمی چهرش جمع شد انگار با دیدن من جا خورده بود البته حق داشت راشد با این همه ابهت و شیک پوشی کجا و من روستایی با لباس روستایی کجا .. خنده ی مصلحتی کرد و کمی خم شد و دستش رو به سمتم دراز کرد به تبعيت ازش دستم رو دراز کردم و باهاش دست دادم... بعد روبه راشد با خنده گفت : _راشد جان خانومت که هنوز بچه هست ... راشد هم با خنده جوابش رو داد... _انقدر اونور بزرگ فرنگی و دیدم اینجا خواستم با یه آفتاب مهتاب ندیده ی با اصالت ازدواج کنم .... مادام خنده ی مصلحتی دیگری کرد و اسمی خارجی رو صدا زد ... کمی بعد زنی با موهای بلند و چشم های آبی از اتاقکی بیردن اومد .. کاملا معلوم بود که ایرانی نیست ،اونجا هم روی مبل نشستیم و با راشد چند دست لباس که به گفته ی خودشون به مد ایتالیا بود انتخاب کردیم ،پس از اون همون دختر موبلند اندازه های من رو گرفت و بنا بر این شد که تا ۸ روز دیگه لباس ها آماده باشه .. وقتی از مغازه بیرون اومدیم دیگه نای راه رفتن نداشتم، راشد نگاه بهم انداخت و گفت : _خسته شدی ؟‌ سری تکون دادم که دستم رو کشید و به سمت اتول رفتیم .. وقتی سوار شدیم رو بهش گفتم _میریم خونه دیگه ؟ من دیگه خسته شدم .... چیزی هم که نمونده همه رو گرفتیم..... راشد با خنده گفت : _اصل کاریو یادت رفت .... متعجب گفتم : _اصل کاری ... چی دیگه مگه مونده _لباس عروس البته اگه میخوای با چادر بشینی سر سفره عقد من حرفی ندارم .... به هر حال تو همه جوره واسه من قشنگی .. با هر حرفش کیلو کیلو تو دلم‌قند آب میشد دختر بودم و تا الان هیچ کس انقدر بهم توجه نکرده بود .... خیلی دلم‌میخواست برم و لباس عروس بگیریم اما از فرط خستگی بهش گفتم:نه برگردیم ،واسه لباس باید جون داشته باشم‌ ولی الان واقعا خستم .... دستش رو دور لبش کشید و گفت _خب پس میریم خونه ی ما شما یکی دوساعت استراحت میکنی ... بعدش میام لباس میگیریم ،بعدش هم برمیگردیم روستا .. نظرت چیه ؟ با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم و خیلی ناگهانی گفتم .... _بیام خونه ی شما ،بعدا شهاب سرمو میزاره تخت سینم ،نه نمیشه اصلا همین الان بریم لباس عروسم بپوشم تموم شه بره .... با گفتن حرفم اخمی میان ابروهاش نشست و گفت :_مگه تو زن من نیستی ؟ داری میای خونه ی شوهرت خلاف شرع نمیکنی که !اصلا همین کار رو میکنیم‌میریم‌استراحت میکنی بعد برمیگردیم واسه لباس عروس ،یا اصلا میگم بیان همون خونه که دیگه مجبور نشیم دوباره بریم .... با دهانی باز مونده بهش خیره شدم ، _اما راشد ... گره ی ابروانش بیشتر شد و گفت : _اما نداره یعنی چی سرمو میبره ... شهر هرت که نیست دروغ نخوام بگم‌از این همه توجهش نسبت به خودم خیلی خوشحال شدم،اما از این میترسیدم که بعدا اینا به گوش شهاب برسه حالا خر بیار و باقالی بار کن از نظر اونا تا رسما با هم‌ازدواج نکرده باشیم خونه رفتن و شب موندن و اینا همش جرمه ! آهی از سر ناچاری کشیدم و چیزی نگفتم درواقع توان مخالفت با راشد رو نداشتم آهی از سر ناچاری کشیدم و چیزی نگفتم درواقع توان مخالفت با راشد رو نداشتم که بخوام‌چیزی بگم‌! مسیر رو طی کردیم تا اینکه به عمارتی رسیدم عمارتی که شاید بشه گفت ۲۰ برابر خونه ی ما بود . تازه اینم باید در نظر گرفت که تو روستا خونه ی ما از بقیه خونه ها به نسبت بزرگتر بود راشد بوقی زد که در سفید رنگ بزرگ‌عمارت باز شد ،اتول رو حرکت داد و داخل امارت رفتیم ، ورودی عمارت کاملا سنگ فرش بود و دو طرفش پر از درخت های سر به فلک کشیده سرو بود متعجب به اطرافم نگاه میکردم تا اینکه بالاخره به عمارت اصلی رسیدیم‌،خانه ای بزرگ سفید رنگ بود ،سمت چپ خونه استخر بزرگی بود و سمت راست خونه میز بزرگی همراه با آلاچیق روی چمن ها زینت شده بود راشد اتول رو زیر سایبون کنار بقیه اتول ها نگه داشت اول خودش پیاده شد و مثل سری قبل به سمت من اومد و در رو برام باز کرد و کمکم کرد تا پیاده بشم‌،دستم رو گرفت و همینجور که به سمت خونه میرفتیم گفت:_بعد از ازدواج میایم اینجا https://eitaa.com/ganj_sokhan
نظرت چیه؟ به خنده گفتم : _خیلی قشنگه ... مثل بهشت میمونه ... در جوابم دستم رو بالا برد و پشتش بوسه ای گرم‌نشوند .... با این حرکتش از خجالت سرخ شدم و سرم رو پایین انداختم،قهقهه ای زد و گفت ... _اینجوری سرخ و سفید نشو ،دلم برات میره.. با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم و سرخ تر از سرخ شدم ! وقتی به در رسیدیم‌،در خونه باز شد و بتول خانم بیرون اومد ،با دیدن ما لبخندی زد و گفت : _اول که صدای خنده ی راشد رو شنیدم تعجب کردم‌،قرار بود دنبال لباس و اینا برین... راشد دستم رو کشید و داخل رفتم و همونطور روبه بتول خانم گفت : _مامان جان عروست خسته شد گفتیم بیایم یکم استراحت کنیم .. راستی یه زنگ به صحرا بزن بگو بیاد واسه لباس عروس همینجا مدل رو انتخاب کنیم دیگه نخوایم بریم اونجا ... بتول خانم باشه ای گفت و روبه راشد تشر زد _حالا دست عروسمو ول کن کندیش ‌.. شرم‌زده سرش رو پایین انداختم که بتول خانم خندید و گفت :_بیاید داخل بشینید ... راشد به سمت پلکان مارپیچی گوشه ی خونه هدایتم کرد و گفت :_وقت تنگه مادر جان انشالا یه موقع دیگه میارم از صبح تا شب بشین ور دل عروست ،حالا ما میریم استراحت کنیم شما هم زنگ به صحرا بزن بگو بیاد... بتول خانم باشه ای گفت و رفت ،من هم همراه با راشد از پله ها بالا رفتیم در دومین اتاق رو باز کرد و اول به من اشاره کرد برم داخل .... وارد اتاق شدم ،اتاقی بزرگی بود که دیوار ها تقریبا خاکستری رنگ بود ... چرخی زدم و اتاق رو کامل از نظر گذروندم در کل اتاق زیبایی بود .... راشد قدمی به سمتم برداشت و گفت : _خوشت اومد؟ سری تکون دادن و گفتم : _آره خیلی اتاق قشنگیه.... برای شماست ؟ دستی پشت سرش کشید و گفت : _بگی نگی ... از وقتی یادم‌میاد اینجا اتاقم بوده ! ابرویی بالا انداختم و خوبه ای گفتم ... دوباره بهم نزدیک شد و چند تار از موهام که روی صورتم بود رو پشت گوشم داد ،از لمس دستش روی صورتم مور مورم شد و لرزی به تنم نشست ... گره ی روسریم رو شل کرد و خیلی ناگهانی روسری رو از روی موهام کشید که هینی کشیدم و دستم رو جلو دهانم گرفتم .... توان نگاه کردن بهش رو نداشتم ..... _ موهات بوی خیلی خوبی میدی.... سپس نیم قدمی به عقب برداشت و گفت : _از من که خجالت نمیکشی ؟ لبخند بی جونی زدم و سرم رو تکون دادم که خوبه ای گفت و دوباره عقب رفت .. روسری رو روی صندلی کوچکی که گوشه ی اتاق بود انداخت و گفت : _من میرم بیرون یسری کار هست باید انجام بدم تو هم با خیال راحت استراحت کن .... سپس چشمکی بهم زد و از اتاق بیرون رفت ، با رفتنش نفس آسوده ای بیرون فرستادم قلبم تند تند خودش رو در و دیوار می‌کوبید.... دستی روی قفسه ی سینم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم ،هنوز میترسیدم که راشد بیاد داخل اتاق و قبل از عروسی باعث بی آبرو شدنم بشه ... اما به خودم دلگرمی دادم که اتفاقی نمیفته و به سمت تخت قدم برداشتم و خودم رو روش انداختم ،پتو رو روی خودم کشیدم و سعی کردم بدون استرس و بی توجه به اطراف دقایقی رو برای اولین بار روی تخت استراحت کنم ....! نمیدونم چقدر از خوابیدنم میگذشت که به تکون دادنم توسط کسی چشمام رو باز کردم انتظار داشتم راشد رو ببینم‌اما در کمال تعجب دیدم‌مامان با چهره ی عصبی بالای سرم ایستاده.... سریع روی تخت نشست که نیشگونی از پهلوم‌گرفت و گفت :_دختر تو خجالت نمیکشی ؟ مگه چقدر وقته با همید که بلند شدی اومدی تو تخت خوابیدی ؟ نمیگی دو صباح دیگه شکمت بالا اومد من جواب اون داداشای کله خرت رو چی بدم‌؟ با چشم های گرد شده به مامان نگاه کردم و گفتم :_مامان چرا تند میری ،بخدا هیچی نشده ... من خسته شدم گفتم برگردیم راشد گفت: لباس عروس مونده،بعد گفت بریم‌استراحت کن اونو میارن اینجا انتخاب میکنیم .. دوباره نیشگونی از پهلوم گرفت که آخی گفتم‌ _لباس عروس بخوره تو سرت ،من آخر از دست تو دق میکنم ،اون از مدرسه رفتنت اینم از شوهر کردنت .. پشت چشمی نازک کردم و گفتم : حالا چجوری اومدید اینجا؟ از کنارم بلند شد و گفت : _میگم داداشات کله خرن.. سرشون باد داره باور نمیکنی باز کار خودتو میکنی شهاب وقتی فهمید اومدید شهر یه لحظه صبر نکرد گفت میایم ،با اتوبوس کرایه ای اومدیم اول رفتیم مغازه لباس عروس که گفت لباس رو قراره بفرستن اینجا،دیگه اومدیم... پوفی کشیدم و از روی تخت بلند شدم که مامان به سمت روسریم که راشد انداخته بود روی صندلی رفت و برش داشت و کوبید تخت سینم و گفت:این صاحاب مرده رو سرت کن بریم پایین،یموقع راشد و شهاب دعواشون نشه سر همین موضوع... نفس کلافه ای بیردن فرستادم و روسریم رو سرم کردم داغ،انگار هیچ وقت از دست شهاب قرار نبود راحت بشم .. منکه دیگه خیر سرم‌دارم‌شوهر میکنم نمیفهمم دردش چیه واقعا ... با مامان از اتاق بیرون رفتیم ،به محض پایین رفتنم با دوجفت چشم روبرو شدم ، https://eitaa.com/ganj_sokhan
یکیش واسه راشد بود که بهم لبخند دلگرمی میزد دومی‌ شهاب بود که با چشماش داشت برام‌خط و نشون میکشید.... لبخند بیجونی زدم و راهم رو به سمت راشد کج کردم‌و کنارش روی مبل نشستم ... الان واقعا از وجود و بودنش خوشحال بودم قطعا اگر نبود شهاب با این چهره برزخی تزئینات صورت من رو پایین می‌آورد! راشد روبه من پرسید :_خوب استراحت کردی ؟ سر تکون دادم و گفتم : _بله خیلی ممنون ... خوبه ای گفت که همون موقع بتول خانم از اتاقی  بیرون اومد و به دیدن من گفت _آوین دخترم به موقع بیدار شدی الانا هست که دیگه صحرا برسه ... شهاب بلند شد و گفت :_حاج خانم ما دیگه باید رفع زحمت کنیم وگرنه به تاریکی میخوریم‌اتوبوس واسه برگشت گیرمون نمیاد... بتول خانم قدم‌برداشت و روی مبل کنار راشد نشست و گفت :_کجا بری پسرم‌؟الان میان آوین جان لباس عروسش رو پرو کنه نهایتا دیر شد راشد شما رو میرسونه ،نشدم شب رو اینجا میمونید...به هر حال دیگه ما خانواده هستیم درسته؟! به هر حال دیگه ما خانواده هستیم ... درسته؟ شهاب لب از هم باز کرد تا مخالفت کنه اما بتول خانم بهش اجازه نداد و گفت : _لطفا حرفم رو زمین ننداز پسرم .... شهاب نفسی بیرون فرستاد و به تکون دادن سر اکتفا کرد و دوباره روی مبل نشست ،خوشحال به راشد نگاه کردم،بعد از مدت ها تو این خونه حس امنیت داشتم، حس میکردم اینجا جایی هست که میتونم طعم خوش زندگی رو بچشم...! حدودا ۱۵ دقیقه ای گذشت که زنگ خونه به صدا در اومد و پس از اون دختر ریزه میزه و خوشپوشی همراه با یک مرد و دو زن دیگر به خونه اومدن ... شهاب وقتی مرد رو دید اخمی به من کرد و با چشماش اشاره کرد موهام رو بپوشونم .... نفس کلافم رو بیرون فرستادم و همراه با اخمی که چشم غره چاشنیش بود بهش نگاه کردم و روسریم رو کمی جلو کشیدم .... دخترک که اسمش‌صحرا اول با بتول خانم و بعد با راشد خوش و بش کرد و پس از اون به سمت من اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد به کمکش از روی مبل بلند شدم که چرخی دورم زد و گفت... _اگر اجازه بدید ما عروس خانم رو ببریم اتاق تا لباس های پیشنهادی رو تنش کنیم‌... راشد سری تکون داد و بفرماییدی گفت ، من هم همراه با صحرا و دو دختر دیگر که انگار دستیارش بودن به اتاق رفتیم ... کمی بعد مامان و بتول خانم هم به جمعمون اضافه شدن .... انتخاب کردن لباس سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم! در آخر ترجیح دادم بتول خانم با توجه به وضعیت اینجا و مامان با توجه به خودمون لباس رو انتخاب کنن! قرار شد یکروز قبل از عروسی لباس به دستمون برسه و پس از اون صحرا از خونه رفت ! داخل سالن نشسته بودیم که دوباره شهاب بلند شد و گفت :_اگه اینبار اجازه بدید ما دیگه رفع زحمت کنیم ..... بتول خانم گفت ؛ _پسرم‌چه اصراری به رفتن دارید آخه ... امشب رو مهمون ما باشید ،شهاب به مامان اشاره کرد بلند بشه و بعد نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت : _نه دیگه منم فردا کلی کار دارم ..... با اجازه!و قدمی به سمت در برداشت و که راشد گفت : _صبر کنید میرسونمتون .... شهاب ناچار سری تکون داد و منتظر ایستاد .... بعد از خداحافظی با بتول خانم سوار اتول شدیم ،شهاب کنار راشد نشست و من و مامان عقب .... وقتی راه افتادیم متوجه این میشدم که هرازگاهی راشد از داخل آینه بهم‌نگاه میکنه و هر باز من سرخ میشدم و با خجالت سرم‌ رو پایین مینداختم ... حدودا دو ساعتی طول کشید که به روستا رسیدیم ...راشد جلوی خونه ی ما نگه داشت و خودش هم‌پیاده شد ..شهاب تشکری کرد و بعد مامان روبه راشد گفت : _پسرم بیا امشب بمون ،دیر وقته جاده خطرناکه .... راشد تشکری کرد و گفت : _نه دیگه باید برگردم‌مادرم عمارت تنها هست پیشش باشم ... مامان سری تکون داد و گفت : _هر جور خودت صلاح میدونی ... راشد لبخندی زد و گفت: _اگر اجازه بدید من دو کلام با آوین صحبت کنم و برم ... مامان اختیار داریدی گفت و به شهاب اشاره کرد برن داخل .. شهاب با اخم نگاهی به من انداخت و همراه مامان داخل خونه شد.. پس از رفتنشون راشد به سمتم اومد تقریبا جلو در خونه بودیم ،کمی در رو روهم گذاشتم و به سمتش برگشتم ،خودش به اتول تیکه داد و دست منو گرفت ... قدمی‌به سمتش برداشتم که گفت : _لحظه شماری میکنم واسه روز عروسیمون.... با خجالت سر به زیر انداختم که بیشتر منو به سمت خودش کشید ،خواستم عقب برم که اجازه این رو بهم نداد،از خجالت و استرس اینکه کسی ما رو ببینه عرق سردی روی تیغه ی کمرم‌ نشست .... با صدای آرومی‌گفتم :_یکی میبینه زشته خندید و گفت _خلاف شرع که نکردم .. زنمی! نامحسوس خندیدم و چیزی نگفتم که منو به خودش نزدیکتر کرد و گفت : _اینقدر دلبری نکن... خندیدم و از ترس اینکه کسی ما رو تو این وضعیت داخل کوچه ببینه سعی کردم ازش جدا بشم و در آخر موفق شدم و عقب رفتم که گفت :_برو داخل سردت نشه .... https://eitaa.com/ganj_sokhan
💢رفتم به طبیب و گفتم از درد نهان گفتا :  از سه چیز بر حذر باش: ۱- ۲- ۳- چین زیرا کسی که به خاطر تو به دیگری خیانت کند به تو نیز خیانت می کند و کسی که به خاطر تو به دیگری ستم کند به تو نیز ستم می کند و کسی که برای تو سخن چینی کند بر ضد تو نیز سخن چینی خواهد کرد.🌺 https://eitaa.com/ganj_sokhan
سرم رو تکون دادم و گفتم:_باشه .... پس خداحافظ ... دستش رو بالا آورد قبل از اینکه کامل در خونه رو ببندم سریع گفتم: _مراقب خودت باش .... صبر نکردم عکس العملش رو ببینم و سریع در خونه رو بستم و همونجا تکیه دادم فقط صدای قهقهه ی آرومش رو شنیدم و اندکی بعد صدای دور شدن اتول ،دستم رو روی قلب واموندم گذاشتم ،داشت تالاپ و تولوپ خودش رو به در و دیوار می‌کوبید ،شاید اگه قبلا بود اصلا دوست نداشتم ازدواج کنم ولی امروز نظرم تغییر کرد ،وقتی رفتار راشد رو نسبت به خودم دیدم حس کردم کنار اون بودن جایی هست که من بهش تعلق دارم ، شاید پیش راشد بودن دقیقا همون سرنوشتی هست که خدا برام‌نوشته و کاش واقعا اینجوری بود ! دو هفته مثل برق و باد گذشت ! بالاخره روز عروسی من فرا رسید بنا بر این بود که عقدمون داخل خونه ی ما برگذار بشه و مراسم بعدش داخل عمارت راشد اینا باشه .... از شب قبلش لباس عروسیم که خیاطش صحرا بود برام اومده بود ... بقدری زیبا بود که حد نداشت .... از صبح هم مشاطه (آرايشگر ) اومده بود خونمون و سعی داشت منو درست کنه... حدودا ساعت ۴ ظهر بود که کار من تموم شد به کمک مامان و بتول خانم لباسم رو تنم کردم ... بتول خانم با دیدنم داخل اون لباس گل از گلش شکفت و لبخندی زد و گفت : _چشمم کف پات دخترم چقدر زیبا شدی الحق که راشد انتخاب درستی کرده .. از خجالت سرخ شدم و شرمزده سرم‌ رو پایین انداختم ... تو این دو هفته تقریبا هر روز راشد رو میدیدم و بقدری بهش وابسته شده بودم که حس میکردم اگه روزی نبینمش روزم روز نمیشه ! بالاخره زمان عقدمون رسید،قبلش مراسم پایکوبی برقرار بود و پس از اون راشد به سمتم اومد... داخل اوج کت و شلوار سورمه ای رنگ بیش از پیش زیبا و مردانه بنظرم‌میرسید ... با لبخند بهم رسید و گفت: _خیلی زیبا شدی .... تمام ذوقم رو تو چشمام ریختم و بهش نگاه کردم اما چیزی نگفتم .... و در آخر انتظار به پایان رسید و من و راشد رسما زن و شوهر شدیم! زنان و مردان داخل حیاط میزدن و میرقصیدن که من با شوق فقط نگاه میکردم ... فکر میکردم بالاخره به خوشبختی رسیدم و ای کاش واقعا اینجوری بود .... تا تاریک شدن هوا خونه ی ما بودیم و بعد به سمت شهرتهران راه افتادیم ... قبل از اینکه به همراه راشد سوال اتول بشم دختری که نمیشناختم به سمتم اومد و بغلم کرد متعجب منم‌بغلش کرد که حین جدا شدن کاغذی داخل دستم گذاشت .... کاش میدونستم همون تکه کاغذ زندگی منو زیر و رو میکنه .. کاش میدونستم همون یک تکه کاغذ قرار هست زندگی منو زیرو رو کنه ! تا رسیدن به طهرون حدودا دو ساعتی طول کشید ،به محض رسیدن داخل عمارت خانوادگی راشد ساکن شدیم‌.. بنا بر این بود امروز رو استراحت کنیم و فردا داخل باغ عمارت مراسم و پایکوبی اصلی عروسیمون برگذار بشه .... جاوید آقا (پدر راشد ) برای ورودمون دوتا گوسفند سر بریده بود ..... خسته و کوفته همراه راشد وارد اتاق شدیم اتاقی که الان تنها برای راشد نبود و اتاق مشترکمون به حساب میومد ! سر در گم وسط اتاق ایستاده بودم که راشد خودش متوجه معذب بودن شد و گفت : _من میرم بیرون تا تو راحت لباساتو بپوشی ! متشکر بهش نگاه کردم ،به محض رفتنش نفس آسوده ای بیرون فرستادم ،به قطع یقیین فهم و شعور اگر ادم‌بود راشد جاش رو میگرفت .... تو این مدت خیلی بیشتر از پیش به این موضوع پی بردم ! از قبل مامان لباس های شخصیم‌رو فرستاده بود اینجا ،پس در کمد رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم ،یک طرف لباس های من چیده شده بود و طرف دیگر لباس های راشد ! از داخل کمد دامن بلند و پیراهنی بیردن کشیدم و بعد از در آوردن لباس عروسم تنم کردم ..... موهای درست شدم و آرایش روی صورتم اذیتم میکرد همینجور که کلافه وسط اتاق ایستاده بود تقه ای به در خورد و راشد داخل اتاق اومد ،با دیدن صورت درهمم گفت _چیشده مشکلی پیش اومده؟ سری تکون دادم : _آره کجا میتونم صورتم رو تمیز کنیم لبخندی زد و گفت : _اینکه غصه نداره دنبالم بیا بهت بگم... _باشه پس بزار اول این لباسو بزارم تو کمد بیام ،سرش رو تکون داد و روی صندلی گوشه ی اتاق نشست،خواستم لباس عروس رو از روی تخت بردارم که چشمم به جیب کنارش خورد البته تنها جیب نبود ! محتویات داخل جیب بود که باعث شد تعجب کنم.... همون کاغذی بود که دخترک قبل از سوار شدن اتول بهم داد ،بدون اینکه راشد متوجه بشه کاغذ رو برداشتم و کف دستم مچاله کردم و بعد از برداشتن لباس از تخت دور شدم .. شاید تنها خریت محضم این بود که بدون نگاه کردن به کاغذ اونو انداختم سطل آشغال ! پس از جا دادن لباس داخل کمد روسری بیرون کشیدم و همینجوری در حدی که فعلا موهام رو بپوشونه روی سرم انداختم .. راشد از پشت سرم گفت : _لازم نیست چیزی تو خونه سرت کنی https://eitaa.com/ganj_sokhan
خواستم بخ سمتش برگشتم که این اجازه رو بهم نداد و روسری رو از روی سرم کشید و روی زمین انداخت .. _همیشه بزار موهات باز باشه .... اینجا کسی غریبه نیست.... لبم رو به دندون گرفتم که راشد از داخل آینه ای که جلومون بود دید و گفت : _تا الان جلوی خودمو نگه داشتم حالا تو هی دلبری کن ! بیا بریم‌، دستم و گرفت و بردم طرف دری که گوشه ی اتاق خواب بود. درش رو باز کرد و با سر به داخلش اشاره کرد. -اینم حمام و دستشویی‌راحت بدون این که از اتاقمون خارج بشی و هروقت از شبانه روز که لازم شد میتونی ازشون استفاده کنی! با ذوق و تعجب  به داخلش نگاه کردم.... برام عجیب بود چطور میشد گوشه ی اتاق خواب حموم دستشویی کار گذاشته باشن. تو خونه خودمون حموم و دستشویی ته حیاط بود. تازه خیلی از همسایه هامون تو خونه حمام نداشتن و از حمام های عمومی استفاده میکردن. با اشاره ی راشد رفتم داخل و صورتم رو با صابون خوش بویی که روی سکو گذاشته شده بود شستم و اومدم بیرون. حوله ی سفید رنگی که راشد برام آماده بود و برداشتم و صورتم و خشک کردم. راشد با شونه ی چوبی خوشگلی که روی دسته ش کنده کاری شده بود بالای سرم ایستاد. -بشین میخوام موهاتو شونه بزنم! با شرم سرم و انداختم پایین و پشت بهش نشستم . از داخل آینه ای که روبرومون بود میدیمش که با چه احتیاط موهامو توی دستش میگیره و شونه میزنه. -چند ساله کوتاهشون نکردی؟ سرم و بالا میارم و از داخل آینه نگاهش میکنم. -خیلی سال میشه . کلا یکی دوبار بیشتر کوتاهشون نکردم. آقاجون خدابیامرزم موی بلند دوست داشت. - من عاشق موهاتم ...! تا قبل از تو فکر میکردم زن باید هر روز رنگ و مدل موهاش رو تغییر بده اما الان نظرم عوض شد. دست به موهات نمیزنی! هیچ وقت! از این حس مالکیتش قند تو دلم آب شد. راشد با حوصله کل موهامو شونه زد و ریخت دورم. کار شونه زدنش که تموم شد  کنارم روی تخت نشست و چشم دوخت به چشمام. طبق معمول سرمو انداخته بودم پایین که دیدم انگشتاشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا اورد. مجبور شدم به چشمای تیره اش خیره بشم . چشمایی که در عین گیرایی چهره ی راشد رو یکم مرموز و ترسناک نشون میداد. سرش و آروم نزدیک صورتم اورد و از فاصله ی خیلی کم زل زد به چشمام. دستشو اورد بالا و موهای کنار صورتم و فرستاد پشت گوشم. -این خجالت و حجب و حیات  دیوونه کننده است آوین! -چرا همراهیم نمیکنی آوین؟ آب دهنمو قورت میدم و فقط نگاهش میکنم‌. چی دارم بگم؟! من یه دختر چهارده ساله ی بی تجربه ام که تا الان حتی توسط برادرهامم محبت ندیدم ! چه توقعی داری از من؟ آروم و باصدایی که از ته چاه در میاد گفتم. -من... راستش من بلد نیستم -هیییشش! نمیخواد ادامه بدی فهمیدم منظورتو! خوشحال از این که مجبور نبودم دربارش حرف بزنم آب دهنمو قورت دادم  و کمی ازش فاصله گرفتم.. ولی منو به خودش نزدیکتر کرد از خجالت خیس آب و عرق شده بودم. دوروغ نیست اگه بگم یکمم  ازش ترسیدم. اما اون انگار حسابی حالش خوب بود... -عزیزم اصلا لازم نیست بترسی یا خجالت بکشی!میدونم حق داری دختری مثل تو که افتاب مهتاب ندیده و چشم و گوش بسته بوده  . تا خودت نخوای و آمادگیشو پیدا نکنی  اتفاقی بینمون نمیفته. سرم و گرفتم بالا و سوالی نگاهش کرد. اصلا تو میدونی کی گرفتارم کردی؟ خبر داری کی و کجا عاشقت شدم؟! وقتی تعجب و سکوتم رو دید  خودش ادامه داد: -چند ماه پیش یه روز قلب خالم درد گرفت . شوهر خالم  اوردش طهرون و بردش شفاخونه. اونجا طبیب تشخیص داد که سکته ی قلبی کرده.گفتن باید چند روزی اینجا بستری بشه و  استراحت کنه. شوهر خالم ازم خواهش کرد بیام روستا و دخترخالم که بیخبر از همه جا صبح رفته بود مدرسه رو بردارم ببرم تهران. من اومدم دم مدرسه وایسادم منتظر . چشم میچرخوندم واسه پیدا کردن نشاط که دیدم از در مدرسه اومد بیرون ولی تنها نیست  یه دختر خوشگل و ابروکمون هم همراهشه و دارن باهم صحبت میکنن! همونجا ازت خوشم اومد. چند بار دیگه به بهونه های مختلف اومدم دم مدرسه و تعقیبت کردم  اما تو اینقدر سربه زیر بودی که متوجه نمیشدی. بعدش دیگه قضیه رو با نشاط و خانوادم درمیون گذاشتم و از بقیشم که خبر داری. -فکر نکن ازت سیر شدم ولی اذیتت نمیکنم. مخصوصا که فردا مراسم داریم و باید سرحال باشی. بگیر رو همین تخت بخواب منم اون طرفش میخوابم. خیالت راحت این تخت اونقدری بزرگ هست که هر جفتمون راحت بتونیم روش بخوابیم. سری تکون دادم و رفتم  اون طرف تخت و دراز کشیدم. تخت خواب خیلی راحت بود آدم احساس میکرد رو ابرا خوابیده. راشد پشت به من مشغول عوض کردن لباس هاش شد. تا به وجود این مرد در کنارم عادت کنم طول میکشید! معذب از نگاه خیره اش چند بار پلکامو باز و بسته کردم  اما انگار قصد بیخیال شدن نداشت. -نمیخوای بخوابی؟ لبخندی زد و جواب داد: https://eitaa.com/ganj_sokhan                
-چرا میخوام اینقدر به صورتت نگاه کنم تا چشمام سنگین بشه و خوابم ببره. تو بگیر بخواب شبت بخیر. تو دلم گفتم وقتی اینجوری داری نگاهم میکنی چطور بخوابم ؟ اصلا چطور میتونم کنار یه مرد غریبه بخوابم؟ بعد به خودم نهیب زدم که خاک تو سرت تو دختر اون غریبه است؟اون الان محرم ترین آدم زندگیته! شوهر و شریک زندگیته. باید کم کم به وجودش عادت کنی! اینقدر غرق فکر  و خیال درباره ی آینده ای که قرار بود از این به بعد با راشد شریک بشم بودم که نفهمیدم کی چشمام گرم شد و به آغوش خواب  فرو رفتم. اول صبح بود که بیدار شدم ،شنیده بودم مردم شهر عادت دارن تا لنگ ظهر بخوابن و این برای من روستایی عجیب بود که صبح سحر خیز بیدار میشدم،آروم از روی تخت اومدم پایین و کنار پنجره رفتم و بازش کردم. چشم اندازش رو به باغ بزرگ و سرسبز خونه بود. باغبون مشغول آبیاری درختا و صفا دادن و گل هابود. نفس عمیقی کشیدم و عطر برخاسته از  گل های آب خورده  رو فرستادم  تو ریه هام. دلم میخواست تا راشد بیدار نشده برم حمام. امروز قرار بود جشن عروسیمون برگزار بشه و حتما تمام فامیلای راشد هم دعوت بودن. دلم میخواست حسابی به خودم برسم و زیبا بنظر بیام ...... روی نوک پنجه رفتم طرف کمد و یه حوله  و یه دست لباس براشتم و رفتم به سمت حمام. تن و بدن و موهام رو حسابی شستم و حوله پیچیدم و سریع لباسامو پوشیدم . هوای حمام حسابی گرم و خفه شده بود. در حمام رو باز کردم و پامو گذاشتم بیرون و یه نفس عمیق کشیدم. چشمم افتاد به راشد که چهار زانو نشسته  روی تخت  و با لبخند داشت نگاهم میکنه. -عافیت باشه! معذب از نگاهش دستی به لباسام کشیدم تا مطمئن بشم همه جام پوشیده است. سرم و انداختم پایین و آرام گفتم: -سلامت باشی!کِی بیدار شدی؟ از روی تخت بلند شد و اومد طرفم -خیلی وقت نیست. بیا بشین موهات رو خشک کنم. . -تا یک ساعت دیگه مشاطه میاد خونه تا برای جشن آماده ات کنه.! بهش میگی دست به موهات نزنه‌ نمیخوام بپیچتشون همینطوری دورت ریخته باشه. شونه رو میزاره کنار و دستم و میگیره و بلندم  میکنه. -بریم صبحانه بخوریم که حسابی گشنمه همراه هم از اتاق خارج شدیم و میریم سر میز صبحانه. پدر و مادرش دور میز نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه بودن. با دیدن ما با خوشرویی سلام دادن. مادر راشد به خدمت کار خونشون میگه: -برو برای عروس خشگلم اسپند بریز سلیمه بعدش بیار بالای سرش بچرخون. با گونه های گل انداخته میشینم کنار دست راشد و سرم رو میندازم پایین..... راشد برام چای ریخت و گذاشت جلوم. -چی میخوری برات بزارم؟ پنیر؟سرشیر یا مربا یا عسل! ظرف سرشیر تازه بهم چشمک میزد ولی ندید گرفتمش. یاد حرف مامانم افتادم که گفته بود  ندید بدید بازی درنیارم و آبرو ریزی نکنم. آب دهنمو پایین میفرستم و میگم: -فرقی نمیکنه از هرکدوم خودت میخوری! راشد با لبخندی کمرنگ دست دراز کرد و ظرف سرشیر رو کشید جلو. -یه تیکه نون سنگک برمیداره و از سرشیر و عسل روش میماله و میگیره طرفم. با  تعجب و شرم لقمه رو از دستش گرفتم  و تشکر کردم. چطور فهمیده بود سرشیر دوست دارم ؟ میتونه ذهنمو بخونه یا واقعا خودشم دوست داره؟ راشد شروع کرد به خوردن اینقدر با اشتها صبحانشو میخورد که ناخود آگاه آدم گرسنش میشد. ته ظرف سرشیر و در آورد و میره سراغ کره پنیر محلی. من که با تعجب نگاهش میکنم مادرش باخنده میگه:-دخترم باید به پرخوری های راشد عادت کنی از بچگی همینطور خوش اشتها بود واسه همین بزنم به تخته حسابی استخون ترکوند. همیشه از هم سن و سال های خودش درشت تر و بلند تر بود. توام باید خوراکتو بیشتر کنی تا گوشت و گل بگیری عروس قشنگم اینقدر لاغر بمونی کنار پسرم دووم نمیاری! باشنیدن حرفش لقمه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. راشد آروم زد پشت کمرم و  مادرش ریز ریز خندید. با اشاره ی مادر راشد خدمت کار مشغول جمع کردن میز صبحانه شد.پدر راشد میره توی حیاط تا به کار چیدن میز و صندلی ها  نظارت کنه.مشاطه زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم رسید.مادر راشد دستش رو گرفت و برد به اتاق خودش تا موهاش رو واسه جشن فِر کنه. راشد دستم رو گرفت و گفت :_بیا بریم میخوام همه جای خونه رو بهت نشون بدم! سرگرم نگاه کردن گل های باغ بودم که در خونه رو زدن. غلام که خدمت کار خونه بود رفت در رو باز کرد. یه مرتبه صدای طبل و دهل و دایره بلند شد. چند تا مرد طبق به سر وارد خونه شدن و پشت سر هم با حرکات موزون پا رفتن سمت ایوان. یه گروه نوازنده و دف زن هم پشت سرشون حرکت کرد.
غلام اومد جلوشون و شروع کرد به رقصیدن. پدر راشد دست کرد توی جیب جلیقه اش و چنتا سکه در آورد و اول به غلام شاباش داد بعدم به همه ی گروه. راشد دست انداخت روی شونه ام و به خودش نزدیکم کرد https://eitaa.com/ganj_sokhan
-این طبقا همش واسه توئه آوین. از پارچه  و کفش و لباس خواب گرفته تا نقل و نبات و آینه و شمعدان.نگاه قدردانی بهش انداختم و ازش تشکر کردم. دوباره در خونه رو زدن. اینبار مادر و برادرام اومدن داخل. از خوشحالی دویدم سمت مادرم و بغلش کردم. با اینکه یه روز بیشتر نیست که ازشون جدا شده بودم ولی شدیدا احساس دلتنگی میکردم مخصوصا برای مادرم. مادرم با دیدن طبق ها کل میکشه و خوشحال رفت سمتشون. شهاب و علی و محسن هم مشغول خوش و بش با راشد و پدرش شدن. سلیمه اومد نزدیکم و گفت: -خانوم تشریف بیارین داخل مشاطه میخواد صورتتون رو بند بندازه. سری تکون دادم و همراه مادرم وارد خونه شدم. بتول خانم و مادرم با هم سلام علیک کردن و من نشستم زیر دست مشاطه. مشاطه با دله‌گی گفت :-به به ماشالا!هزار الله اکبر ،عروست چه بر و رویی بتول خانوم جون! چشمم کف پاش. کور بشه چشم حسود و بخیل. بتول خانم قری به سر و گردنش داد و پشت چشم نازک کرد. -پس چی فکرکردی عفت جون. عروسم لنگه نداره از خوشگلی‌! مشاطه یه سر نخ سفید رنگ  رو بست به گردنش و اون یکی سرش رو بین انگشتاش‌ گرفت و کشید توی صورتم ،یه سوزش خفیف روی پوستم احساس کردم و سرم رو کشیدم عقب. مشاطه تبریک گفت و شروع کرد به کل کشیدن. تو همین حین چند خانوم دیگه هم اومدن و سلام علیک کردن و نشستن روی صندلی ها. خدمت کارا با شیرینی و شربت ازشون پذیرایی کردن. مهمونا هم دائم یا در حال پچ پچ کردن بودن  یا کل کشیدن و کف زدن. کار صورتم که تموم شد،مشاطه یه وسیله ی کوچیک عجیب غریب برداشت و افتاد به جون ابروهام. هر یک  تارمویی که از بالا و پایین ابروم بر می‌داشت ،من یک آخ ریز میگفتم ،از درد اشک تو چشمام جمع شده بود ... پس از اون مشاطه به بتول خانم گفت: هرچی موهای صورت عروست نازک و پُرزی بود  ابرو هاش ضخیم و پرپشته. ماشالا!ماشالا به این ابروهای پیوندی و کمونی! بتول خانم که معلوم بود حسابی جلوی مهموناش از تعریف مشاطه کیف کرده به سلیمه دستور داد که اسپند دود کنه. مشاطه بالاخره رضایت داد و دست از کار کشید . یه آینه داد دستم تا خودم رو ببینم. باورم نمیشد !این دختر تو آینه داره من بودم!؟ چقدر تغییر کردم! پوست صورتم حسابی شفاف و براق شده بود ابروهامم شده بود نازک و مرتب دیگه خبری از اون دختر ۱۴ ساله نبود الان شبیه زن ها شده بودم ! با نازک شدن ابروهام جلوه ی چشمام بیشتر شده بود  و کشیده تر بنظر میومد. مشاطه وسایلش رو سرو سامون داد و گفت : -عروس خانم  تا من یه استراحتی میکنم  و یه شیرینی میخورم شما برو تو اتاق خودتون یه آبی به دست و صورتت بزن و بشین تا بیام صورت خوشگلت رو بزک کنم. با اجازه بتول خانم و مادرم از اتاق خارج شدم و همراه سلیمه رفتم به سمت اتاق راشد. وقتی صورتم رو  آب زدم یه احساس خنکی خاصی بهم دست داد. انگاه یه لایه ی نازک از روی پوستم برداشته شده بود . انگار تازه  پوستم زنده شده بود و نفس میکشید!. با لبخند رفتم نشستم روی چهارپایه و  زل زدم به قیافه ی جدید خودم،قیافه ای که دیگه ازون حالت دخترونه بیرون اومده و زنونه تر و پخته تر بنظر میرسید. همینطور که مشغول دید زدن خودم بودم یه دفعه در اتاق باز شد و راشد وارد اومد داخل. بلند شدم و با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم : -اینجا چیکار میکنی راشد؟ نباید میومدی! راشد با لبخند نزدیکم شد و با چشمای مشتاق نگاهم کرد و گفت -میدونم ولی من زود به زود دلم برات تنگ میشه!طاقت دوریت رو ندارم.! با شرم لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم. احساس کردم تپش قلبم با این جمله ی راشد اوج گرفته و پوستم به قرمزی میزد!. مگه شوهرم‌ نبود پس بزار منم یکم خانومی کنم و کمی بهش نزدیک شدم،تا خواست عکس العملی نشون بده عفت داخل اتاق اومد و دستش رو توی پوست گردو گذاشت. عقب عقب از در رفت بیرون .... عفت  کیف وسایلش‌رو باز کرد و  دستی لای موهام کشید. -چه موهای نرم و بلندی داری دختر! خیلی قشنگن!الان یه مدل خیلی شیک برات جمع میکنم که همه انگشت به دهن بمونن. یاد حرف راشد‌ افتادم و گفتم: -نه عفت خانوم. اقا راشد دوست نداره گفتن همینطوری باز بریز دورت. -آها پس بگو اقا دوماد میخواد پز موهای بلند و ابریشمی عروسش رو به فک و فامیلای حسودشون بده. چه چشمی در بیاد از جیران خانم و دخترش لعیا! ابروهام از تعجب بالا پرید! نمیخواستم فضولی کنم ولی اون دوتا اسم زنونه ای که از دهن عفت در اومد حسابی کنکجاوم کرد. -جیران کیه؟ عفت همینطور که داشت به صورتم ور میره جواب داد:-جیران زندایی آقا راشده لعیا هم دخترشه. نگاهی‌به در بسته ی اتاق انداخت و صداش رو آورد پایین.-از من نشنیده بگیریا!جیران راشد خان رو دوماد خودش میدونست،مادر و دختر خیلی‌تلاش کردن آقا راشد رو پابند کنن ولی راشد خان دلش با‌ لعیا خانوم نبود https://eitaa.com/ganj_sokhan
امروز همش داشتن در گوش همدیگه پچ پچ میکردن. ابروهام بهم نزدیک شدن. -مگه اونا هم جزو  مهمونا بودن؟! -آره دیگه به هر حال شوهر جیران خانم دایی آقا راشد هست! اون خانم چاقه که چارقد پولکی آبی انداخته بود سرش جیران بود اون دختره  هم‌که کلاه قرمز سرش گذاشته  لعیا بود. دیگه چیزی نپرسیدم  و گذاشتم عفت به کارش ادامه بده ،اما نشونی هایی که از اون‌دوتا خانم داده بود رو تو ذهنم ثبت کردم تا وقتی رفتیم پایین بگردم از میون مهمونا پیداشون کنم. حسابی کنجکاو بودم این دختر دایی عاشق پیشه رو زیارت کنم. عفت  با تسلط به صورتم رنگ‌و لعاب میداد و تموم مدت اجازه نداد تو آینه خودم رو نگاه کنم. کارش که تموم شد رفت عقب و نگاهم کرد. -هزار الله و اکبر چه لعبتی شدی عروس! دل راشد خان با دیدنت زیر و رو میشه. ماشالا خودت خوشگل بودی الان دیگه مثل شب چهارده شدی ماشالا ماشالا! گردنم رو که تموم مدت به دستور عفت بالا نگه داشته بودم با دستم مالوندم و بالاخره موفق شدم خودم رو نگاه کنم. یه جفت چشم سرمه کشیده و درشت دیدم و یه جفت لب سرخ و غنچه! یکم طول میکشه تا به قرمزی بیش از حد لب هام عادت کنم ولی روی هم رفته خیلی تغییر کرده بود. دوست داشتم زودتر واکنش راشد رو ببینم. عفت خانوم  کمکم کرد  تا لباسم رو از کمد بیرون و بیارم  و به تن کنم،بعدش تور روی موهام رو نصب کرد و یه نیم تاج پرنگین گذاشت جلوی موهام. بتول خانم در رو  اتاق رو باز کرد و همراه مادرم وارد شدن و شروع کردن به کل کشیدن. مادر راشد یه کیسه ی کوچیک گرفت طرف مشاطه. -عفت خانم دستت طلا مثل همیشه شاهکار کردی. عفت کیسه رو گرفت و بوسید و روی پیشونیش گذاشت و گفت : -خدابرکت بده! قربونت برم بتول خانوم جون. عروست خودش مایه اشو داشت من فقط یکم سرخ آب زدم براش. ایشالا سفید بخت بشن. ایشالا چند وقت دیگه خبرم کنه بیام واسه حموم زایمانش‌. مادرم با چشمای خیس اومد جلو و آروم پیشونیم رو بوسید و بغلم کرد:-جای پدرت خالی،همیشه آرزوش بود دخترشو توی رخت عروسی ببینه،افسوس که عجل مهلتش نداد. دست خودم نبود اما وقتی اسم بابام رو شنیدم اشک تو چشمام جمع. بتول خانوم گفت:-خدارحمتش کنه. اشک نریز دخترم شگون نداره. مطمئمن باش  روح مرحوم پدرت امروز خوشحاله. کل کشون از اتاق بیرون رفتیم ،راشد با دیدنم چشماش برقی زد ،همه بهمون نگاه می‌کردند و شنیدم که یکی میگفت ،چقدر بخ هم میان،خلاصه اون شب به خوبی و خوشی گذشت،آخر شب که شد،ما رو داخل اتاق کردند و پشت در منتظر موندند.... قلبم داشت از سینه در میومد.... تماس سرانگشتای داغ و نبض دارش با پوست یخ بسته ی صورتم ترس و دلهره ام رو بیشتر میکنه. ناخودآگاه یه قدم کوچیک به عقب برمیدارم و لب پایینیم رومحکم گاز گرفتم. راشد از حرکتم جا خورد و ابروهاش گره میخوره. -از من فرار میکنی؟از شوهرت؟من که گفتم هواتو دارم. من که بهت گفتم تا آماده نباشی و خودت نخوای باهات کاری ندارم. دیگه این ترس و لرزت واسه چیه؟ مثل شکاری که توی تله گیر افتاده و شکارچی داره بهش نزدیک میشه شدی، چرا آوین؟من تا حالا آزارت دادم؟ نهایت کاری که میتونستم کنم این بود که سرم رو بالا بگیرم! قدمی که ازش فاصله گرفته بودم رو پر میکنه و موهای کنار صورتم رو فرستاد پشت گوشم. -خب پس چرا میترسی ازم؟ نگاهم رفت به سمت در اتاق و سایه سرهایی که از  پشت شیشه معلومه. -جواب اونا رو چی بدیم؟ راشد مسیر نگاهم رو دنبال کرد و متوجه منظورم شد. -یه کاریش میکنم تو نگران نباش بیا بشین میخوام یه چیزایی نشونت بدم. دستمو گرفت و کنار خودش نشوند. از پشت  یکی از مخده هایی که کنار دیوار گذاشته شده یه صندوقچه ی چوبی برداشت و گذاشا جلوم و با چشم بهش اشاره کرد. -بازش کن! با کنجکاوی نگاهی به صندوقچه انداختم . دست بردم سمت قفلش و درش را باز کردم. برق نگین زمرد گردنی داخلش نشست تو چشمام. با تعجب پرسیدم: -این طلاها واسه کیه؟ لبخندی زد و گردنی زمرد نشون رو از صندوق آورد بیرون . -این طلاها واسه خانم خونه ام آوین خانم گل و گلابه.از روزی که دیدمت و عاشقت شدم هرسفری که میرفتم یه تیکه ازین طلاها رو میخریدم تا بهت هدیه بدم‌. همشون قشنگ و گرون قیمت هستن ولی این گردنی از همشون قشنگ تره. روزی که پشت ویترین مغازه ی حاج مصفا دیدمش یاد چشمای زمردی تو افتادم آوین! این گردنی فقط لایق گردن توئه . دلم میخواد هیچ وقت از خودت دورش نکنی! گردنی رو با دستای خودش انداخت دور  گردنم https://eitaa.com/ganj_sokhan
ویک -ازم میترسی؟ ااحساس ناشناخته و جدید  درونم دوباره سر و کلش پیدا شد. خیره تو چشمام پلک زدم و راشد این کارو جواب مثبت به سوالش تلقی کرد! به این فکر کردم که راشد دیگه شوهرم شده و باید کم کم با دلش راه بیام و من هم به قدم به سمتش بردارم و یه کم از خوبی ها و مهربونی هاش رو جبران کنم. کمی تو همون حالت نگاهم کرد بعد نفسش رو کلافه داد بیرون و بلند شد. رفت سراغ اون دستمال زرد رنگ و برش داشت. -ببینم یه گیره با سنجاق سینه همراهت نداری؟ من که تازه نفسم سرجاش اومده بود بی حرف دستم رو کردم  لای موهام و یه گیره کشیدم بیرون و گرفتم  طرفش. نزدیک شد و گیره رو گرفت. خیره به چشمای من پاچه ی شلوارش رو داد بالا و نوک تیز گیره رو کشید روی پوست پشت پاش. با ترس و تعجب پرسیدم. -داری چیکار میکنی؟! -هییسسس!صدات رو میشنون! گیره رو فشار داد روی پوستش و یه خراش ایجاد کرد. خون سرخ و تازه از بین شکافی که با گیره روی پوستش ایجاد کرده زد بیرون. یکم دیگه گیره رو فشار داد تا جایی که خون از زخمش چکه میکرد. با دیدن خون دستم رو جلوی دهنم گرفتم و نیمچه جیغ کوتاهی کشیدم که صدای کِل و دست از پشت در شنیده شد ! راشد نیشخندی زد و  دستمال زرد رو گرفت زیر پاش تا چکه های خون  غلت بخوره رو سطح لیز پارچه و بره خوردش الیافش. تازه دوزاریم افتاد که چه نقشه ای کشیده بود . بخاطر ترس من  این کار رو انجام داد تا مجبور نباشم امشب کاری رو که هنوز براش آمادگی نداشتم انجام بدم! نگاهم نشست روی زخمی که خون داشت ازش چکه میکرد. راشد دستمال رو گداشت کنار و دو طرف شکاف رو میگیره و فشار داد. یکم که گذشت خونش بند میاد. جورابش رو داد بالا و پاچه ی شلوارش رو انداخت پایین. راشد گفت: -برو بخواب تا من از شر  این خلاص بشم و بیام. سری تکون دادم و رفتم زیر لحاف. خنکی و لختی پارچه ی لحاف پوستمو قلقلک میداد. لحاف رو تا صورتم دادم بالا ولی زیر چشمی به راشد نگاه میکردم که رفت در اتاق رو باز کرد و رفت بیرون. یه چند لحظه گذشت و دوباره صدای کف زدن و کل کشیدن زنا بلند شد. نفس آسوده ای کشیدم و پهلو به پهلو شدم. به این فکر کردم که اگر راشد این از خود گذشتگی رو انجام نمیداد چی میشد از فکرشم تنم به لرزه در میاد. راشد بعد از چند لحظه وارد اتاق شد و یه گوشه شروع کرد به عوض کردن کت و شلوارش با لباس راحتی. -خوابی یا خودت رو زدی به خواب؟ لحاف رو از روی سرم کشیدم پایین و جواب دادم. -نه بیدارم. راشد اومد کنارم  زیر لحاف جا گرفت و با لحنی که خنده توش موج میزد گفت: - تحویل مادرت دادم. کلی پز  دختر دسته گلش رو داد جلوی خاله خانباجی ها . از حرفش هم خنده ام گرفت هم یکم بهم برخورد. -دست خودم که نیست. نمیخوام اینجوری باشم ولی وقتی دستت بهم میخوره  خود به خود لرز میشینه  به تن و بدنم راشد! سرشو نزدیک تر اورد و زیر گوشم پچ زد. چقدر قشنگ اسمم رو صدا میزنی آوین! اصلا ‌الان که تو اسمم رو گفتی میفهمم چه اسم قشنگ و خوش آوایی دارم!میشه بازم صدا کنی؟ برای جبران خوبی هایی که در حقم کرده بود هرچه ناز داشتم در صدایم ریختم و اسمش را صدا زدم. -  هرچی تو بخوای  خودم را بخاطر عشوه ای که بی موقع ریختم لعنت فرستادم. -فتنه نسوزون دختر! آتیش‌به خرمنم ننداز اینو گفت و  رفت اون سر لحاف خوابید تا از من فاصله داشته باشه. پشتش رو بهم کرد و به پهلو خوابید. -صبر راشد زیاده ،لازم نیست بترسی اینقدر خاطرت واسم عزیزه که دست به عصا پیش برم... امشب حتما خسته شدی بگیر بخواب نور دیده شب بخیر! جواب شب بخیرش رو گفتم و به فکر فرو رفتم. همه چیز اینقدر سریع پیش‌رفت که فرصت نکردم به چیزی فکر کنم. چی میخواستم و چی شد؟مگه آرزو نداشتم که درس بخونم و واسه خودم کسی بشم و اسم و رسمی به هم بزنم؟ مگه نمیخواستم معلم بشم و تو مدرسه ی روستا که همیشه ی خدا کمبود معلم  داشت به بچه های کم بضاعت حساب کتاب و خوندن و نوشتن یاد بدم ؟ پس چرا تن دادم به ازدواج اونم اینقدر زود؟ درسته که راشد قول داده بود بزاره درسم رو بخونم اما من الان دیگه یه زن شوهر بودم. بعدشم حتما مثل تموم زن های دیگه حامله میشدم و بچه داری میکردم.  دیگه وقت سرخاروندن هم نداشتم چه برسه بخوام درس بخونم و معلم بشم. با شنیدن صدای نفس های منظم و خر و پف ریز راشد  به خودم اومدم و دست از فکر و خیال برداشتم. مطمئنم راشد مرد خوب و مهربونیه و ازم حمایت میکنه تا به آرزوم برسم. خودم نوید روزهای خوب رو میدم و پلکام رو روی هم میزارم و به آغوش خواب فرو میرم.روز بعد که بیدار شدم سرییع آماده شدم و رفتم پایین برای مراسم پاتختی. یکی از دختر های مجلس که تمام مدت وسط بود اومد نزدیک و دستم رو گرفت تا ببرتم وسط که مادر شوهر اجازه نداد. خودمم علاقه ی زیادی به رقصیدن واسه خانما نداشتم. https://eitaa.com/ganj_sokhan
ودو مادر تمام مدت شیرینی به خوردم میداد و  سفارش کرد که حسابی به خودم برسم .‌ بالاخره مراسم کسل کننده ی پاتختی تموم شد و مهمونا یکی یکی زحمت رو کم کردن. من که خیلی از نشستن خسته شده بودم با اجازه ای گفتم و رفتم بالا توی اتاق راشد تا کمی استراحت کنم. داخل اتاق  که شدم با دیدن راشد که روی تخت خواب  به پهلو لم داده و  دستشو زیر سرش گذاشته جا خوردم ... -وای تو اینجایی؟ترسیدم‌! راشد نگاهی به سرتاپام کرد و مردمک چشماش روم ثابت شد،لباسی که برای مجلس امروز پوشیده بودم یه پیراهن کوتاه چین دار  زرشکی رنگ با آستینای پفکی بود. سعی میکنم دامن لباس و پایین بدم ولی افاقه نمیکنه.این حرکتم از چشمای تیز بین راشد دور نموند و سریع پوزخند تحویلم میده. -فقط شوهرت غریبه است؟ چطور جلوی اون خاله خانباجی های چشم شور راست راست میگشتی و مجلس گرم میکردی به من که رسیدی یادت افتاد رختت کوتاهه؟! با تعجب رفتم جلوی تخت ایستادم. -مگه نامحرم اونجا بود؟ همه زن بودن و هم جنس خودم. بعدشم کی گفته من مجلس گرم کردم؟ من از روی صندلیم تکون نخوردم. چشمای راشد برق زد و به حالت نشسته در اومد! -احسنت برتو!رقص زن  فقط باید جلوی شوهرش باشه... یهو سریع راشد گفت بریم پایین که هنوز مهمونا هستن و منتظر ما... -من بیرون منتظرم لباستو عوض کن بریم پایین. ناراحت از رفتار و دلخوری واضح راشد لباسم رو به تنهایی عوض کردم  و بچاش یه پیراهن بلند نخی با زمینه ی سفید و گل های  زرد و صورتی  تنم کردم. یه روسری ریشه دار انداختم روی سرم. تو آینه به خودم نگاه کردم. موهای بلند و بازم از زیر روسری بیرون مونده بود. بافکر این که راشد خوشش میاد موهامو نپوشوندم . لبخند رضایتی به خودم زدم و از اتاق اومدم بیرون. پله ها رو پایین رفتم و داشتم دنبال راشد میگشتم که صداشو از حیاط شنیدم. قدم هام رو به سمت  حیاط کج کردم. راشد کنار یه مرد کت شلواری  توی ایوون  ایستاده بود  و داشت باهاش خوش و بش میکرد. رفتم جلو و سلام دادم. مرد با نگاهی خریدارانه  از سرتا پامو وجب کرد و چشمش روی صورتم ثابت موند. -سلام بانو! راشد  دستش رو انداخت دور شونه ام و منو به خودش نزدیک کرد. -اومدی آوین جان؟! چرا نرفتی پیش خانما. حس کردم  از اینکه اومدم توی حیاط و به این آقا سلام دادم خوشش نیومده! سرم رو انداختم پایین. -صدای تو رو شنیدن گفتم بیام پیشت‌ الان میرم. -پسر عمو بانو رو  معرفی نمیکنی؟! راشد با اخم کمرنگی سرش و برمیگردونه طرف اون مرد. -این خانم  همسر و تازه عروسم هستن . رو کرد به من و گفت: -آوین ایشون پسرعموم اردشیره. مرد که حالا میدونم اردشیره با خنده گفت: -پسرعمو و رفیق و همبازی دوران کودکی و نوجوونی! خانوم تبریک میگم شما  خیلی خوش شانس بودین که راشد میون این همه دختر دست گذاشت رو شما!راشد نگاه عاقل اندر سفیهی خرج اردشیر کرد و گفت: -اونی که شانسش گفته راشد بوده. آوین منت گذاشت سر من و قبولم کرد. نگاه کوتاه ولی پرمهری بهم انداخت و اشاره کرد برم داخل.سرتکون دادم و با اجازه ای گفتم و رفتم توی خونه ولی سنگینی نگاه اردشیرو تا آخر روی خودم حس میکردم. بیشتر مهمونا رفته بودن. فقط مونده بود یکی دوتا از فامیلای نزدیک راشد و مادر من که بتول خانم واسه شام نگهشون داشته بود. زندایی و زن عموی راشد کنار هم نشسته بودن و داشتن باهام حرف میزدن و  من جایی ایستاده بودم که اونا منو نمیدین ولی من صداشون رو میشنیدم. زنعموی راشد گفت :-خدا به فخری رو کرده که همچین دامادی نصیبش‌شده. من جاش بودم به دخترم میسپردم زود دست به کار بشه و دو سه تا بچه ها قد و نیم قد  بیاره  که درست و حسابی راشد و پابند خودش کنه. اینجور مردا تمبونشون زود دوتا میشه. جیران خانم قری به سر وگردنش داد  و گفت: -والا فک کنم فخری و دخترش به خوابشونم نمیدیدن که راشد اسم رو دخترشون بزاره و از ده کوره بیارتش تو این عمارت و این همه زار و زندگی و طلا و لباس و خدم حشم به پاش بریزه.من که میگم راشد و چیز خورش کردن! زنعمو راشد گفت: چی بگم والا جیران جون. دختره بر و رو داره جوون و کم سن و سالم که هست راشد حتما خاطرخواهش شده و دلش گیر کرده وگرنه دختر دور و برش کم نبود. یکیش همین لعیا دختر خودت. هر روز جلو چشمش بود تو این خونه.جیران خانوم که معلوم بود بهش برخورده گفت: -واه واه واه چی میگی  شوکت جون؟ لعیا هزار تا خواستگار داره هیچ وقتم چشمش دنبال راشد نبود اینا از بچگی باهم بزرگ شدن. راشد اگرم میخواستم لعیا قبول نمیکرد. شوکت خانم از جاش بلند شد ومن  سریع رفتم سمت مطبخ تا چشمش به منی که گوش وایساده بودم نیفته‌. از حرفای جیران ناراحت نشده بودم چون میدونستم  از روی حسودی گفته و دلش میخواسته راشد داماد خودش بشه... https://eitaa.com/ganj_sokhan
وسه منم اسپند میریزم میارم بالا سرت میچرخونم تا چشم بدخواهات بترکه. از مهربونی و لحن گرم و صمیمی آسیه لبخند میشینه رو لبام. لپای گردش رو میبوسم و میرم میشینم همونجایی که گفته. جیران و زنعموی راشد نگاهم میکنن و ریز ریز حرف میزنن. مادرم که معلومه حسابی معذبه خودشو میکشه نزدیک و میگه. -میگم کاش ما برمیگشتیم  روستا مادر. من و برادرات تو جمع این اعیونای از دماغ فیل افتاده مثل یه وصله ی ناجوریم!از طرز فکرش حرصم میگیره! -هرکی هرچی هست واسه خودشه دخلی به دیگرون نداره مادر من. مال و منال مهم نیست مهم  ادب و شعوره که بعضیا اینقدری ازش بهره نبردن که بدونن تو جمع نباید در گوشی حرف زد و غیبت کرد. جمله ی آخرو تقریبا با صدای بلند گفتم و مطمئنم جیران شنید چون چشماشو گرد کرد و چیزی زیر لب گفت و سرش رو از تو گوش شوکت کشید بیرون. یکم که  گذشت  آسیه اومد و شروع به انداختن سفره و چیدن غذاهای رنگارنگ توی سفره. مادرم میخواست بره کمک آسیه ولی من اجازه ندادم و گفتم تو مهمونی  و مادر زن داماد خوبیت نداره بری کمک. سفره بزرگ و پر و پیمون چیده شد. چون تعداد مهمونا کم بود،دیگه زنونه مردونه نکردن وهمه سر یه سفره نشستیم. راشد اومد کنارم نشست ولی اخماش توهم بود و حرفی نمیزد. پسرعموش اردشیر دقیقا رو بروی من نشسته بود و حواسم بود که همش زیر زیرکی داره منو دید میزنه!راشد سرسنگین بشقابم رو برداشت و بدون این که بپرسه چی میخورم دو مدل غذا کشید و گذاشت جلوم و آروم گفت شروع کن. رفتارش عجیب بود انگار از چیزی ناراحته و دلش میخواد زود تر از سر این سفره بلند شه. برای خودشم غذا کشید و بدوم مکث شروع کرد به خوردن. تو یه چشم بهم زدن نصف بشقابش رو تموم کرد. از پارچ دوغی که کنار دستم بود یه لیوان پر کردم و گرفتم سمتش. -بفرمایین راشد جان! دست از خوردن کشید و لیوان و از دستم گرفت و تشکر کوتاهی کرد و کل دوغ رو تو یه نفس سرکشید. -این دوغ الان از شراب بهشتی بیشتر به راشد چسبیده!کاش ماهم یه ساقی سیمین رو داشتینم اردشیر پسر عموی راشد، با صدای آروم گفته بود و فقط من و راشد جمله ی کنایه آمیز و منظور دارش رو شنیده بودیم. -خیلی وقت میشد طبع شعر و شاعریت گل نکرده بود پسر عمو. سعادت شنیدن جمله های گهر بارت رو مدیون چی هستیم؟ اردشیر بدون این که ابایی از راشد داشته باشه زل زد بمن و جواب داد: - مدیون عضو جدید خانواده امون و این وصلت فرخنده.چه جای بهتری از مجلس شادی واسه گل کردن طبع شعر؟راشد نفسش رو پرصدا بیرون فرستاد. -صحیح! سرت سلامت پسرعمو. شرمنده میکنی! یادم باشه حتما تو مجلس عروسیت  همینجوری واست سنگ تموم بزارم و نزارم عروست غریبی کنه. اردشیر کنایه ی واضح راشد و متوجه شد و سرش رو انداخت پایین و دیگه حرفی نزد راشد غذاش رو تموم کرد و کنار گوشم گفت : اگه دیگه نمیخوری پاشو بریم بالا. با اینکه هنوز چیز زیادی نخورده بودم اما حرفش رو زمین ننداختم و از  سر سفره بلند شدم. راشدم بلند و از همه تشکر و عذر خواهی و دستم رو گرفت و رفتیم سمت پله ها. سه روز از عروسیمون میگذشت و تو این سه روز کمابیش با خانواده ی راشد آشنا شده بودم . بیشتر از همه راشد و پدر و مادرش به من بها میدادن و بقیه مثل جیران فکر میکردن من با جادو و جنبل راشد رو بدست آوردم ! بعد از عروسی مادرم و برادرام برگشتن روستا ، و این برای اولین بار بود که انقدر ازشون دور بودم ! حتی با وجود سختگیری های شهاب و سوءظن های علی دلم ميخواست کنارم می‌بودند! اما حیف که چرخ روزگار همیشه دست ما نیست !داخل اتاق نشسته بودم که راشد وارد اتاق شد ،راشد بهم گفته بود جلوی اردشیر چشم ناپاک ظاهر نشم ،بعد از اون روز خواست بهم نزدیک بشه ولی من حالم بد شد و از بد شدن حالم راشد ترسید و نزدیکم نمیومد..اول با خودم فکر میکردم شاید ازم سرد شده ولی یاد حرفش که تا خودت نخوای بهت دیگه نزدیک نمیشم افتادم کمی دلم گرم شد ! از روی تخت بلند شدم و چهار زانو نشستم کتش رو از تنش درآورد و روی صندلی انداخت و به سمتم اومد  و گفت :_چیکار میکردی؟ به کتاب جلوم اشاره زدم و گفتم:_با اجازه‌ی شوهرم یکی از کتاباش رو برداشتم و داشتم میخوندم ،خندید و منو به سمت خودش کشید و گفت :_که با اجازه ی شوهرت آره؟ _آره دیگه.. شوهرم‌اجازه میدی دیگه ؟! و گفت : _تو اگه این زبونت نداشتی میخواستی چیکار کنی ؟ مثل خودش خندیدم و اما چیزی نگفتم که زیز لب گفت :_آخه من چجوری از تو دور بشم !متعجب ازش جدا شدم و پرسیدم : _دور بشی ؟ مگه قراره جایی بری که میخوای دور بشی ؟ از پنجره بیرون رو نگاه کرد که دوباره اسمش رو صدا زدم.._راشد ؟! نگاهی بهم‌انداخت و از روی تخت بلند شد و گفت: _مجبورم دوسه روز برم یه سفر کاری.. کار بابام به مشکل خورده مجبورم برم‌ اونو حل کنم و بیام . https://eitaa.com/ganj_sokhan
وچهار انگار ته دلم با این حرفش خالی شد ! هنوز جیران و دخترش نرفته بودن خونشون، حالا نه راشد قراره بره خدا میدونه چجوری میخوان خون به دل من کنن... از این رو لبخندی زورکی زدم و گفتم : _خب ... با هم میریم دیگه ... منم باهات میام .. روی تخت نشست و دستم رو گرفت و گفت: _نمیشه عزیزم.... کاش میشد باهم بریم ... باور کن این دور بودن واسه منم سخته ولی مجبورم برم ... اما قول میدم دو سه روزه برگردم! ناخودآگاه بغض کردم ، هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد به راشد وابسته بشم که برای دو سه روز ندیدنش دلم بلرزه ! حس میکردم قراره با همین سفر دوسه روزه بزرگترین حامیم رو از دست بدم ! دستش رو پشت سرم گذاشت : _اگر اینجا راحتی همینجا بمون اما اگه میدونی بهت سخت میگذره میبرمت دوسه روز روستا هم پیش مادرت هستی هم اذیت نمیشی .... بودن زیر یک سقف با جیران و لعیا قطعا عذاب الهی بود ! سری تکون دادم و گفتم : _لطفا بریم روستا .... بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت : _باشه آوینم! هر جور خودت راحتی وسایلت رو جمع کن فردا قبل رفتن تورو میبرم... باشه ای گفتم و  بلند شدم ... چنددست لباس که لازمم میشد داخل ساک کوچکی جا دادم و بعد رو به راشد که طاق باز خوابیده بود و ساعدش روی پیشونیش بود.. گفتم:_من میرم پایین پارچ آب بیارم و بیام سرش رو تکون داد و که روسریم رو روی سرم انداختم و موهام رو کامل داخل دادم و از اتاق بیرون رفتم ... پارچ آب رو پر کردم و خواستم به اتاق برگردم که لعیا رو داخل چارچوب در دیدم ... نیم نگاهی بهش انداختم و از کنارش رد شدم که گفت :_با پسر عمم چیکار کردی که سه روز نشده به بهونه سفر میخواد بره ! لبم رو تر کردم و به سمتش برگشتم و گفتم: _سفر کاریه ! پوزخندی زد و به سمتم اومد با انگشت اشارش چند ضربه ی آروم به قسمت گیجگاهم زد و گفت :_بچه ای دیگه ! من نمیدونم اصلا راشد چرا اومده تورو گرفته ؟ با اخم بهش نگاه کردم و قدمی به عقب برداشتم که ادامه داد :_شاید بهت نگفته باشه ولی اینو بدون تنهانمیره! بعد چشمکی زد و از آشپزخونه بیرون رفت ‌.. با ذهنی مشوش وسط آشپزخونه ایستاده بودم ، یعنی راشد به من دروغ گفته بود ؟ یا اینکه این حیله ی لعیا واسه عذاب دادن من هست؟ همون موقع سلیمه وارد آشپزخونه شد و با دیدنم پشت دستش زد و گفت _واه خانم جان شما اینجا چیکار میکنی ؟ به پارچ آب اشاره کردم و با لبخندی زورکی و ساختگی گفتم :_اومدم آب بردارم سلیمه .. لبش رو به دندون گرفت و گفت : _خدا مرگم بده چرا به خودم‌نگفتی خانم جان به والله که اگه بتول خانم بفهمه همین وسط حیاط فلکم میکنه ...سری تکون داد و گفتم: _چیزی نشده که اب رو که خودم میتونم بردارم ... من برم تا راشد نیومده ... نیستادم تا چیزی بگه و سریع به اتاق رفتم ، همینکه وارد اتاق شدم راشد گفت : _فکر کردم رفتی از چاه آب بیاری... کجا موندی تو دختر ‌‌‌.‌..؟پارچ رو روی میز گذاشتم و گفتم: _هیچی... از حالت نگاهم و نحوه جواب دادنم انگار متوجه شد یکجای کار میلنگه ! به کنارش اشاره کرد و گفت :_بیا اینجا ببینم ... کنارش رفتم و نشستم که روسریم رو کشید و گوشه ای انداخت بعد گفت : _چیزی شده ؟ پایین کسی چیزی گفته ؟ یاد حرف لعیا افتادم اما به دروغ سرم رو تکون دادم و گفتم :_نبابا هیچی نشده... با چشمای ریز شده گفت :_وایسا ببینم نکنه اون اردشیر بی پدر چیزی گفته یا اومده پیشت ؟ با چشمای گرد شده نگاهش کردم و خواستم یجوری قضیه رو فیصله بدم .._نبابا ...کسی چیزی نگفته .. رفتم پایین دیدم سلیمه دستش سوخته واسه اون ناراحت شدم وگرنه چیزی نیست .... خندید و گفت  نگران سلیمه نباش این اتفاق زیاد پیش میاد .. ابرویی بالا انداختم اما چیزی نگفتم ،نگاهی به ساعت که عقربه هاش ۱۰ شب رو نشون میداد انداخت و گفت :_بیا بخوابیم فردا صبحِ گاه باید حرکت کنیم .. باشه ی آرومی گفتم و روی تخت خوابیدیم .. _آوین میدونی چیه؟ وقتی پیش توعم قلبم آروووومه.. بازی با کلمات رو خوب بلد بود ،حتی اینم بلد بود که چجوری قلب منه بی جنبه رو به بازی بگیره ! حس میکردم ضربان قلبم روی هزار هست و از این خوشحال بودم که هوا تاریک هست و نمیتونه صورت سرخ شده از شرم منو ببینه  سعی کردم افکار منفی و حرفای لعیا رو فراموش کنم ... حدودا یکساعتی بود که از عمارت خارج شده بودیم ،وقتی بتول خانم فهمید نمیمونم و میرم روستا کمی دلخور شد ،اما بعد موقع رفتن بهم حق داد و سفارش کرد سلامش رو مخصوص به خانواده برسونم ‌‌‌ لعیا و مادرش هم فقط پشت چشم نازک کردن و در گوش هم پچ پچ میکردن ،فقط دست آخر موقع رفتن صدای جیران رو شنیدم که گفت :_دیگه حرمتا هم از بین رفته نگا نمیکنه مهمون هست سرش رو عین گاو انداخته زیر داره میره ! حرفش اونقدری بلند نبود که بقیه بشنون و فقط من شنیدم https://eitaa.com/ganj_sokhan
وپنج اما خیلی از بی احترامی که کرده بود دلخور شدم ،کاش میدونست از دست خودش و دخترش هست که دارم از خونه ی خودم فرار میکنم ! همراه با راشد سوار اتول شدیم .. حدودا یکساعتی رفته بودیم و من چیزی نگفتم فقط سنگینی نگاه راشد رو هرازگاهی روی خودم حس میکردم . بالاخره بعد از کلی سکوت دستم رو گرفت و گفت : _چرا از وقتی اومدیم بیرون چیزی نمیگی اتفاقی افتاده؟ دستم رو از دستش بیرون کشیدم که تای ابروش رو بالا داد _نه چیزی نیست خوبم.... اتول رو کنار جاده نگه داشت و به سمتم کامل چرخید و گفت : _الان فکر کردی حرفت رو باور کردم؟ شونم رو بالا انداختم و چیزی نگفتم ،چونم رو گرفت و صورتم رو به سمت خودش چرخوند چشم ازش گرفتم که گفت: _به چشمام نگاه کن آوین ! با کمی معطلی به چشماش نگاه کردم گره ی بین ابروهاش کاملا مشهود بود ! _چی شده؟ نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم :_هیچی نشده بخدا ... راستی تو کی برمیگردی ؟ چونم رو ول کرد و گفت : _الان ناراحتی تو بخاطر کی برگشتن من هست ؟ گفتم که دوسه روز دیگه میام ! _تنها میری؟ با چشمای ریز شده گفت :_این از کجا در اومد اینسری من اخم کردم و گفتم : _راشد تنها میری یا نه ؟  چرا باید دختر داییت به من طعنه بزنه با شوهرت چیکار کردی که داره فرار میکنه یا چرا باید با پوزخند بهم بگه تنها نمیری ...یا چرا زن داییت تو روی من نگاه می‌کن میگه سرشو عین گاو انداخته زیر داره میره؟ مگه من چیکار کردم که الان اینارو باید بشنوم ؟ اصلا چرا منو با خودت نمیبری ؟ هنوز حرف داشتم بزنم اما قرار گرفتن دست راشد روی دهنم نطقم کور شد ! _یواش نفس بگیر .... مگه من صدبار بهت نگفتم حرف این خاله خانباجی هارو گوش نده ؟! تو واقعا فکر کردی حرفای لعیا راسته ؟ اون یه روده ی راست تو دلش نیست ! درباره زن داییم هم وقتی برگشتیم به حسابش میرسم که جرات نکنه به زن من توهین کنه ! نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم : _نمیخواد چیزی بگی اینا همینجوری فکر میکنن من با جادو و جنبل با تو ازدواج کردم وای به حال اینکه تو بری چیزی بهشون بگی . چشماش رو تو کاسه چرخوند و دستمو گرفت، برای لحظه ای ناراحتی چند دقیقه پیشم رو از خاطر بردم .... _خانم کوچولو اول که دیگه اینقدر حسودی نکن ...دومم من یه تار موی تورو با صدتا مثل لعیا عوض نمیکنم ! اینو همیشه آویزه ی گوشت نگه دار . لب برچیده و چیزی نگفتم .. _اینجوری بغض نکن و گرنه برمیگردیم حساب اون لعیا و مامانش رو میرسم ،مطمئن بودم راشد انقدر حساس هست که همین الان برگردیم از این رو چیزی نگفتم و تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم . راشد اتول رو روشن کرد و راه افتاد در تمام مسیر رسیدن به روستا دستم رو گرفته بود و حتی یکبار هم ول نکرد ! وقتی به روستا رسیدیم جلوی در خونه ی ما ایستادیم اتول رو خاموش کرد و به سمتم برگشت ،بوسه ای پشت دستم زد و گفت : _تو این مدت که اینجایی فکرتو با چرت و پرتایی که این زنا میگن مشغول نکن .... منم سعی میکنم زودتر کارمو راست و ریست کنم برگردم . سری تکون دادم و لبخند بیجونی زدم  کمی‌ مکث گفتم :_نمیای داخل ؟ چشماش رو به معنای اره باز و بسته کرد و گفت :_میام مگه میشه همینجوری خشک‌و خالی برم . لبخندم‌عمیق تر شد و اما چیزی نگفتم همراه هم از اتول پیاده شدیم .. راشد ساکم رو دستش گرفت و با کلید دستش تقه ای به در آهنین خونه زد .. کمی‌گذشت که صدای دمپایی پلاستیکی های مامانم که روی زمین کشیده میشد به صدا رسید و بعد در رو باز کرد با دیدن من گل از گلش شکفت و با لبخندی به سمتم اومد و درآغوشم کشید و گفت : _الهی مادر دورت بگرده دختر نازم دستم رو دور شونش حلقه کردم و منم متقابلا بغلش کردم ،مامان انگار تازه متوجه راشد شده بود از من جدا شد و به خوشرویی روبه راشد گفت : _خوش اومدی پسرم ... راشد دست مامان رو گرفت و پشت دستش رو بوسید و گفت :_ممنون حاج خانم .. مامان به داخل اشاره کرد و گفت : _بیاید داخل دم در بده وایسادید. ساکم‌رو از راشد گرفتم و پس از اون راشد گفت :_حاج خانم من دوسه روز باید برم سفر کار پیش اومده ... دیگه اومدم آوین رو به شما امانت بدم‌و برم ،اینجوری خیالم راحت تر هست .. مامان انگار از این مسافرت یهویی جا خورده بود !میتونستم تصور کنم الان چه تراژدی هایی تو ذهنش چیده ..اینکه الان در و همسایه چی میگن دختره یکهفتس عروسی کرده با ساک برگشته جون شوهرش میخواد بره سفر ...و .. و ، و مامان اول نیم نگاهی به من انداخت و بعد با لبخندی مصلحتی گفت :_این چه حرفیه پسرم اینجا خونه ی دوتاتون هست هر وقت بیاید قدمتون رو چشم .. راشد با لبخند سر تکون دادم اما من خوب میدونستم که هیچ کدوم از این حرفا حقیقت نداره ! راشد بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت : _چیزایی که تو ماشین گفتم یادت نره . منم زود برمیگردم .... https://eitaa.com/ganj_sokhan
وشش لبخندی بهش زدم و تا زمانی که راشد سوار اتول شد و رفت دم در ایستادیم ... به محض رفتنش مامان دستم رو کشید و به داخل هلم داد .نیشگونی از پهلوم گرفت و گفت : _چیکار کردی ورپریده دوروز نشده برت گردونده ؟گفتم شوهرت میدم سر به راه میشی نگو بدتر شدی آینه ی دقم . پوزخندی زدم . نه به به و چه چه و دلتنگی پنج دقیقه پیش نه به داد و قار الانش ..‌‌ از دوتا پله ی حیاط بالا رفتم و وارد خونه شدم ،در اتاقی که قبلا متعلق به من بود رو باز کردم و واردش شدم.. ساک رو گوشه ی اتاق گذاشتم که مامان وارد اتاق شد و گفت :_الان من جواب داداشاتو چی بدم ؟ بگم برش گردوند ؟ حرصی به سمتش برگشتم و گفتم : _مامان چه برگشتنی ؟ چرا الکی همه چیزو داری با هم قاطی میکنی؟ انتظار داشتی چی بگم بهش ؟ بگم راشد نرو اگه من برم‌خونه فکر میکنن پسم فرستادن ؟ بگم به تیپ و طاق داداشام بر میخوره ؟  چی میگفتم مامان ؟ عصبی روی زمین نشست و گفت : _چرا خونت نموندی؟ با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم ، این حجم از بی توجهی، این حجم از اضافی بودن داشت با روح و روانم بازی می‌کرد! من از اونجا اومدم تا زیر دِین و حرفای خونواده ی شوهرم‌نباشم ،نگو تو خونه ي خودم قراره بیشتر خون به دلم کنن ! خیلی جدی روبروی مامان نشستم و گفتم : _مامان اگه واقعا فکر می‌کنی من اینجا اضافیم باشه میرم ! ولی بدون من اگه پامو از این در گذاشتم بیرون دیگه برنمیگردم نه خودم،نه تنها نه با راشد ! چندبار دهنش رو مثل ماهی باز و بسته کرد و در آخر قیافه ی نصیحت گونه به خودش گرفت و گفت :_دخترم ! من نمیگم تو اضافی هستی میگم حالا که رفتی خونه شوهر یکم زنانگی کن ! نزار شوهرت از خودت دور باشه ،الان تو اینجایی دوروز دیگه میشینن پشت گوش راشد میخونن دختر بدون راشد اینجا نمیمونه ، من برای خودت میگم ،نمیخوام دو صباح دیگه خودت دل شکسته بشی این موهارو من الکی تو آسیاب سفید نکردم که !نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و به پشتی تکیه دادم و دستم رو دور زانوم حلقه کردم .. مامان دیگه چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت حدودا یک ساعتی تو اتاق نشسته بودم که صدای چرخش کلید از در ورودی به گوش رسید ،سریع روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم .. علی و شهاب و محسن اومده بودن خونه .... با دیدن من هر سه تاشون تعجب کردن .... سلام آرومی بهشون دادم که تنها با سر جوابم رو دادن.. تا موقع شام هیچ کس از نبود راشد حرفی نزد اما وقتی سر سفره نشسته بودیم محسن گفت :_پس راشد کجاست؟ دست از خوردن کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :_نیومده ؟ شهاب با اخم گفت :_بحثتون شده؟ سریع سرم رو به معنای نه تکون دادم و گفتم : _نه ، کار واسش پیش اومده بود رفته سفر جای پدرش! برخلاف انتظارم دیگه چیزی نپرسید و تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد .... نفس آسوده ای بیرون فرستادم و با خیال راحت بقیه شامم رو خوردم .. دو روز از بودنم تو خونه میگذشت ... مامان دیگه کمتر گیر داد و برادرام هم بعد از اون شب دیگه چیزی نه گفتن نه پرسیدن .. همراه مامان داشتم سبزی پاک میکردم که خیلی ناگهانی مامان گفت :_آوین بار نداری ؟ اول سوالی بهش نگاه کردم اما وقتی متوجه نگاه معناداری روی خودم شدم با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم : _نه مامان ، بزار جوهر اون عقدنامه خشک بشه ....جعفری که دستش بود روی زمین انداخت و گفت :_ببین دخترجون تا دیر نشده دست بجونبون ،هم خودت جوونی هم راشد جوونه خوش بر و رو هست ... مطمئن باش کلی دختر الان تو فامیلشون هست که دوست دارن جای تو باشن ،تا دیر نشده حامله شو و اونو پابند خودت کن ! چیزی نگفتم ..در تمام مدت فقط سرم‌ پایین بود..نمیدونست منو راشد اصلا به هم نزدیک نشدیم ... مامان اینسری گفت: _آوین فهمیدی چی گفتم !برای خلاصی از اون موقعیت سرم رو تکون دادم و بلند شدم که گفت :_کجا ؟ از تو خونه موندن دیگه خسته شده بودم دوست داشتم حالا تا اینجا هستم برم سمت خلوت گاه همیشگیم ...._میرم یه سر چشمه .. فردا راشد میاد مجبوریم برگردیم .. مامان سریع زد پشت دستش زد و گفت : _دختر تو میخوای منو سکته بدی ؟ زن شوهر دار الکی واسه خودش ول نمیگرده اینور و اونور ،تنها نباید جایی بری .. وقتی خودش اومد با خودش برو ،خوبیت نداره جلو در و همسایه تنها بری.. بی توجه به حرفاش وارد اتاق شدم و لباس مناسبی به تن کردم روسریم سرم انداختم و گره زدم و از اتاق بیرون رفتم . روبه مامان که با چشم های گرد شده بهم نگاه میکرد ایستادم و گفتم : _مامان یبار به جای اینکه حرف مردم واست مهم باشه ببین دل من چی میخواد! یبار بگو باشه دخترم ،باور کن هیچی نمیشه . از مقابل صورت متعجبش گذشتم و بعد از برداشتن کلید خونه بیرون رفتم . وقتی از خونه خارج شدم نفس عمیقی کشیدم برای اولین بار حس راحتی میکردم .. https://eitaa.com/ganj_sokhan
تا کی دیگه قرار بود بخاطر حرف مردم نخورم ،نپوشم ، نرم ، نکنم .... راه چشمه رو بی توجه به نگاه بقیه و پچ پچ هاشون در پیش گرفتم ،دخترای مجرد یسریشون با حسرت بهم نگاه میکردن یکسریشون هم با کینه!وقتی به چشمه رسیدیم همه جا مثل همیشه در سکوت بود چرخی زدم و نگاهی به همه جا انداختم وقتی مطمئن شدم کسی اطراف نیست روی تخته سنگ کنار چشمه نشستم .. کفشام رو در آوردم و پام رو داخل چشمه گذاشتم خنکی آب تا اعماق سلول های تنم نفوذ کرد و باعث شد لرزی به تنم بشینه .. آرامش اینجا رو همیشه خیلی دوست داشتم گاهی برای فرار از مامان میومدم اینجا که البته بعدش با داد و بیداد شهاب با هم برمیگشتیم خونه! حدودا نیم ساعت نشسته بودم که صدای خش خش کفشی که روی برگ ها کشیده میشد از پشت سرم شنیدم ،متعجب به عقب برگشتم و با نوید روبرو شدم .. با دیدنش هم تعجب کردم هم باعث شد بترسم از تنها بودنم ...سریع کفشم رو برداشتم و پام کردم و از روی تخته سنگ بلند شدم ،در تمام مدت تو سکوت حرکاتم رو نگاه میکرد ... وقتی روبروش ایستادم و خواستم رد بشم بازوم رو بین دستاش گرفت و به سمت خودش کشید ،فاصلمون اندازه ۵ سانت بود ! ترسیدم خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد و محکم تر منو گرفت با صدایی که از ترس میلرزید گفتم :_ل.. لطفا ولم کن .... ابروش رو بالا داد و با نیشخند گفت : _ولت کنم ؟ واسه چی ولت کنم ؟‌تازه گیرت آوردم ! نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم ...‌ احرفاش بوی انتقام و نفرت میداد و این ترسم رو چندبرابر میکرد .. اینجا بود که لعنت به خودم فرستادم  کاش حرف مامان رو گوش میکردم و نمی اومدم بیرون !_میدونی ‌آوین از بچگی آرزو داشتم تو زنم بشی ، تو خانم خونم بشی ...ولی چیکار کردی رفتی با اون بی همه چیز....از ترس کم کم به گریه افتادم بودم،به لحنی پر از التماس گفتم: _نوید خواهش میکنم بزار برم ... لطفا .. قهقهه ای زد و به چهره ای ترسناک گفت : _ولت کنم ؟! کجا ولت کنم آوین؟ وقتی تازه پیدات کردم ... تند تند سرم رو تکون دادم که گفتم: _از چی اون مرتیکه خوشت اومد ؟ چشمت پولاشو گرفته بود ؟ یا اتولشو؟ یا فامیلی و اسم و رسمشو ؟ اون چی داشت که من نداشتم ؟نکنه از قبل باهاش جیک تو جیک بودی ،شایدم از قبل باهاش بودی،هوم ؟ از وقاحت کلامش ابروهام بالا پرید ،ار حرص و عصبانیت انگار نیرویی بهم القا شده بود، دستم رو محکم‌تخت سینش زدم و با تمام توانی که داشتم به عقب هولش دادم و بعد سیلی حواله ی صورتش کردم .... کمی تلو تلو خورد اما از حرکت نیستاد و سریع به سمتم و اومد و دوباره بازوهام اسیر دستش شد .... به فریاد گفت :_از اون مرتیکه طلاق میگیری آوین!شنیدی چی گفتم؟ یا طلاق میگیری یا زندگیو برات جهنم میکنم ! به هق هق افتاده بودم که باشنیدن صدای آشنایی نور امید تو دلم روشن شد، راشد سریع به سمتمون قدم برداشت و دست منو از دستش بیرون کشید و به عقب هولم داد .. از چشماش خون میبارید ،به سمت نوید یورش برداشت و با مشت به جون صورتش افتاد،جیغ من با صدای فحش های رکیکی که نوید حواله ی راشد میکرد یکی شده بود به سمت راشد رفتم و گوشه ی لباسش رو گرفتم و سعی کردم به عقب بِکِشَمِش در همون حال گفتم : _راشد توروخدا ولش کن ،کشتیش.. اما انگار کر شده بود و نمیشنید ! وقتی حسابی از سر و صورتش خون میریخت دست ازش برداشت و از روش بلند شد و با تهدید گفت :_یکبار دیگه دور بر زنم ببینمت زندت نمیزارم بی همه چیز ،نوید دستش رو روی صورتش گذاشت و از روی زمین بلند و کمی تلو تلو میخورد اما گفت.... _حساب این کارتو پس میدی .... و بعد به قدم های سریع ازمون دور شد .. به محض رفتنش هق هقم شدت گرفت ، راشد با دست های مشت شده ازم فاصله گرفت ،هنوز هم میتونستم رگ های متورم گردنش رو ببینم از خشم قرمز شده بود ، عصبی لگدی به سنگی که جلوی پاش بود زد و دستش رو پشت سرش کشید.. همونجور دستم و گذاشته بودم جلوی دهنم و با صدای آروم اشک می‌ریختم .. کمی که گذشت انگار خشم راشد فروکش شده بود به سمتم اومد .. از خدا خواسته با صدای بلند گریه کردم .. _هیش.. گریه نکن ...تموم شد. به قطع یقیین راشد با شعور و درک ترین فرد زندگی من بود ! شاید اگر یکی دیگه جای این مرد بود یکی میزد تو دهنم میگفت کرم از خودت بوده ! ولی راشد نه . قطعا یک فرد بود بیشتر و بهتر از تصورات من !همونجور دستش رو روی سرم میکشید انقدری اشک ریخته بودمکه یک قسمت از پیراهنش کامل خیس از اشک من بود .. منو از خودش جدا کرد .. _راشد .. راشد بخدا من میخواستم برم خودش نزاشت دستم رو گرفت .... حرفم رو قطع کرد و گفت :_هیشش ، دیگه نمیخوام راجبش حرفی بزنی مطیع سرم رو تکون دادم و چشم آرومی گفتم و ادامه دادم :_مامان گفت نرو .. بزار راشد بیاد ولی من حرف گوش نکردم . https://eitaa.com/ganj_sokhan
راشد خیلی معذرت میخوام ،من ... من نمیخواستم اینجوری بشه .. اون‌ عوضی منو....وقتی صورت سرخ شدش رو دیدم حرفم رو قطع کردم و دیگه ادامه ندادم‌.... _راشد تو کی برگشتی مگه قرار نبود فردا بیای؟ اصلا چجوری منو اینجا پیدا کردی ؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت :_الان ناراحتی که زود تر اومدم ؟ با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم _این چه حرفیه فقط تعجب کردم ... و با خجالت ادامه دادم ،_و اینکه من دلم واست تنگ شده بود.... _من قربون دلتنگیت بشم .... این دل وامونده ی منم دلتنگت بود زود کارمو انجام دادم و برگشتم ،اول رفتم خونتون مامانت گفت رفتی چشمه منم اومدم اینجا ...آهانی گفتم و سرم رو تکون دادم .. تو تمام مدتی که به خونه برسیم سرم پایین بود اما سنگینی نگاه بقیه رو به خوبی روی خودم حس میکردم ،راشد در خونه رو زد و کمی بعد مامان در رو باز کرد،اول به من نگاه شماتت واری انداخت و با چشماش خط و نشون کشید برام و بعد دعوتمون کرد بریم داخل ... به محض نشستن مامان گفت :_پسرم والا من حریف این آوین نمیشم ،همیشه سرخود بود قبل فوت اون خدابیامرز هم همش تنها میرفت چشمه میگفتم نرو یه دختر جوونی هستی هزارتا حرف و حدیث پشت سرت در میارن یموقع زبونم لال یه اتفاقی میفته باز گوش نمیکرد ،هر سری هم شهاب با توپ و تشر برش میگردوند باز روز از نو روزی از نو ... راشد اول خندید و بعد نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت .. حدودا تا عصر که علی و شهاب و محسن‌ برگردن خونه موندیم و بعد راهی شهر شدیم... تو مسیر هرازگاهی راشد دستم رو میگرفت  و در نهایت به هر خوشی که بود رسیدیم خونه ی خودمون. اتفاقاتی که ظهر افتاده بود کم کم از یادمون پاک شد و دیگه کسی بهش اشاره ای نکرد .. وقتی رسیدیم خونه لعیا و مادرش هنوز اونجا بودن با دیدن ما جفتشون چشم غره ای رفتن که راشد به طعنه گفت : _زندایی حس میکنم حالت چشماتون عوض شده ... جیران متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت : _وا چجوری پسرم ؟ راشد شونش رو بالا انداخت و گفت: _والا یجوری انگار چشمتون چپ شده یا نمیدونم شاید وقتی به آوین نگاه می‌کنید من اینجور احساس میکنم ...عصبی سرش رو تکون داد و چیزی نگفت ... راشد هم چشمکی پر از لبخند به من زد .... شدیدا خوشحال بودم از حمایت راشد نسبت به خودم .. یکماه پیش اصلاا دلم نمیخواست این ازدواج سر بگیره ،اما الان احساس میکنم ساعتی بدون راشد میتونه برام جهنم باشه ... این احساس درک ، حمایت و این دوست داشتنش باعث شده بود حس من نسبت بهش عوض بشه ! قبلا وقتی در مورد این حس دخترا تو مدرسه حرف میزدن من مسخرشون میکردم،اما الان خودم مبتلا به احساس شدم ! و قطعا اسم این احساس عشق بود ! بله من عاشق راشد شده بودم ،حتی دلم‌ نمیخواست یک روز دوری از راشد رو تصور کنم ! با صدا زدن های راشد به خودم‌اومدم و متوجه شدم مدت زیادی هست که بهش خیره شدم .. با چشمانی شیطون گفت :_چیشده خانم ؟ خبریه ؟ هیچی چیزی نیست ...نمیریم بالا ... خندید و گفت :_چرا الان میریم بالاا شاید اونموقع شما هم‌گفتی چرا این همه مدت زل زده بودی به ما؟بعد از اون هم چشمکی بهم زد و بلند شد ، دستم رو گرفت و با گفتن "با اجازه ای " از سالن خارج شدیم ... دستم رو کشید و با هم وارد اتاق شدیم .. _خب آوین خانم نگفتی ؟!چرا زل زده بودی به ما ؟ پشت چشمی نازک کردم و اگفتم: _راشد چقدر ادعای خودشیفتگی داری .... تو فکر بودم و از قضا موقع فکر کردن داشتم تو رو نگاه میکردم .... بزرگش نکن ! ابرویی بالا انداخت و گفت:_که من خودشیفته هستم ؟ حالا به چی فکر میکردی ؟ روی صندلی نشستم و خواستم از این موقعیت خوب استفاده کنم .. _داشتم به این فکر میکردم که شوهرم میزاره من برم‌مدرسه یا نه ؟ ... خندید و گفت :_پشت گوشای منم مخملیه باور کردم داشتی با لبخند نگاه میکردی اینم تو فکرت بوده ...با حرص اسمش رو صدا زدم که قهقهه ای زد و دستش رو بالا برد و گفت : _باشه تسلیم ... اگه واقعا اینجوری فکر میکردی باید بگم که سپردم کاراتو انجام بدن از قبل ،از فردا هم میری مدرسه ....از خوشحالی حس کردم دنیا رو بهم دادن .._واقعا ممنونم راشد .... _همش یه تشکر خشک و خالی ؟ منو باش رفتم تو بهترین مدرسه ی طهرون ثبت نامت کردم ،بعد زن ما فقط یه تشکر خشک و خالی میده ... میدونستم حرفش از روی شوخی هست از این رو خندیدم و گفتم: _خب مثلا باید چیکار میکردم آقا راشد؟ سرش رو تکون داد و گفت :_حالا شد ! تو نمیخواد کاری کنی بسپرش به من ! و بعد به سمتم خم شد ... حدودا یک هفته ای از اون قضیه گذشت راشد از فردا اون روز هر روز خودش منو میرسوند مدرسه و برگشتنه هم راننده میومد دنبالم،از اینکه دوباره میتونستم درس بخونم خیلی خوشحال بودم.. https://eitaa.com/ganj_sokhan
ونه داخل حیاط عمارت زیر آلاچیق نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم که فردی روبروم نشست ..سرم رو بالا گرفتم و با اردشیر روبرو شدم ،ناخودآگاه با دیدنش یاد رفتار اونروز راشد افتادم  و تو خودم‌جمع شدم ... به پشتی تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت و گفت : _درس خوندن چجوری پیش میره ؟ بدون اینکه حالت چهرم رو تغییر بدم گفتم : _خوب ، عالیه .... سری تکون داد و عینکش رو بالای گوشش زد و گفت : _بهت میخورد دختر درس خونی باشی ! البته جای تعجب نداره راشد همیشه با تحصیل کرده ها می‌گشت! ابرویی بالا انداختم و چندبار دهانم رو مثل ماهی باز و بسته کردم و در نهایت گفتم : _من دیگه برم .... از روی صندلی بلند شدم و کتابایی که آورده بودم دستم گرفتم و خواستم برم که صداش رو پشت سرم شنیدم : _اتفاقا منم میخوام برگردم داخل و همراه من بلند شد،سعی کردم قدم‌هامو تند تند بردارم و ازش دور بشم ، اما انگار شانس نداشتم موقع رفتن از استرسی که داشتم باعث شد پاهام به تخته سنگی که روی زمین بود گیر کنه و بیفتم ای کاش میفتادم زمین! اما اردشیر سریع بازوم رو گرفت و کشید منوعقب .. عقب رفتنم همانا و روبرو شدن با راشد همانا ! شاید فکر کنید مثل داستانها هست ولی این داستان نبود و واقعیت بود ،راشد نفسی کلافه و عصبی بیرون فرستاد و با چشمایی که به خون نشسته بود به سمتمون اومد .... اردشیر بازوم رو ول کرد و روبه راشد گفت: _به پسر عمو ! حجره چطور بود ؟ راشد خم شد و کتابایی که روی زمین افتاده بود و برداشت و بهم داد  و روبه اردشیر گفت _جات خالی ! وقت کردی یموقع سر بزن .... زندگی فقط خوردن و خوابیدن نیست ! اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت : _حتما ... خب من میرم داخل دیگه شما رو تو خلوتتون تنها بزارم... بعد از رفتن اردشیر ، راشد دستم رو کشید به سمت آلاچیق ،کتابها و ازم گرفت و روی میز پرت کرد و گفت :_آوین من بهت چی گفتم ؟ چی گفتم ؟ نگفتم دور و بر این مرتیکه ی هیز نچرخ ؟ _راشد بب.... دستش رو روی میز کوبید و گفت :_چیو ببینم ؟ همه چیو من دیدم آوین خانم! با دادی که زد شونم هام بالا پرید ،تا حالا این روی عصبانی و خشمگین راشد رو ندیده بودم تا بوده منو ناز کشیده بود و قربون صدقه رفته بود ،اما الان .... به سمتش قدم برداشتم ، اجازه نمی‌دادم بخاطر خطایی که نکرده بودم توبیخ بشم ! دستش رو گرفتم و گفتم : _راشد ببین من حرفت رو گوش کردم، اومد اینجا من خواستم برم که خودشم اومد بعد فقط وقتی داشتم میخوردم زمین بازوم رو گرفت ... دستش رو از دستم کشید بیرون و گفت : _دِ غلط کرد که دست تو رو گرفت ،با صدایی که میلرزید گفتم :_راشد توروخدا داد نزن ... الان از خونه صدات رو میشنون ... نفسش رو کلافه بیردن فرستاد و دستی پشت گردنش کشید و گفت :_آوین برو داخل ! با چشم های گرد شده گفتم :_چی ؟ کتابا رو برداشت و زد تخت سینم و گفت ... برو داخل آوین.... الان نمیخوام ببینمت .... برو داخل آوین. بغض کرده اسمش رو صدا زدم که با داد گفت :_آوین گفتم برو تو ... چندبار دهنم رو مثل ماهی باز و بسته کردم و چند قدم به عقب برداشتم و برگشتم و سریع ازش دور شدم... با ورودم به خونه بتول خانم به سمتم اومد  و نگران پرسید،_دخترم‌چی شده ؟ صدای داد و بیداد راشد میومد اشکام رو پشت رست پس زدم و نمیدونمی گفتم و سریع وارد اتاق شدم ... به محض ورودم به اتاق پشت در نشستم و اجازه دادم اشکام بریزن ،زانوهام رو تو شکمم حلقه کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و هق زدم .. همونجور که سرم روی زانوم بود حس حالت تهوع گرفتم‌و نزدیک بود عق بزنم که سریع دستم رو روی دهنم گرفتم‌و به سمت دستشویی رفتم .... هر چی از صبح خورده بود بالا آوردم و معدم به سوزش افتاده بود، دستم رو که آب زدم مشتم رو پر از آب کردم و به صورت رنگ پریدم‌پاشیدم ... از داخل آینه نگاهی به خودم‌انداختم و بیرون رفتم کمی آب از داخل پارچ تو لیوان ریختم و یک‌نفس سر کشیدم ،بلکه این تلخی زیر زبونم از بین بره... همونموقع راشد وارد اتاق شد ،با دیدن من اخم هاش تو هم رفتم و به سمتم قدم‌برداشت وگفت : _چرا انقدر رنگت پریده .؟پوزخندی زدم و گفتم :_نه به داد پایینت نه به الانت،  هیچیم نیست نگران نباش !خواستم ازش دور بشم‌که بازوم‌رو گرفت و گفت : _آوین‌ بگو چی شده رنگ به رو نداری ؟ چیزی خوردی از صبح تا حالا ؟ همونجا ایستادم و گفتم :_برات مهمه ؟ تو که پایین داشتی منو بخاطر هیچی اونجوری مواخذه میکردی الان چیشد ؟ اتفاقای پایین رو یادت رفت ؟ کلافه گفت : _آوین انقدر پایین پایین نکن واسه من ... با حرص دستم رو از دستش بیرون کشید و گفتم :_نترس رو دستت نمیمونم فقط بالا آوردم .... بعد ازش دور شدم و روی تخت خوابیدم و پتو رو تا گلو رو خودم‌بالا کشیدم . https://eitaa.com/ganj_sokhan
اتاق غرق در سکوت بود و فقط صدای نفس های عصبی راشد به گوش می‌رسید کمی که گذشت از اتاق بیرون رفت ،چرخیدم‌و نگاهی به در بسته اتاق انداختم و اخم کردم ...تا وقتی که هوا تاریک بشه از اتاق بیرون نرفتم .. نه حوصله داشتم از روی تخت بلند بشم نه میتونستم بخوابم و نه دلم ميخواست برم‌پایین لابد الان جیران و دخترش دارن از خوشحالی پرواز میکنن که منو راشد دعوامون شده .! تقه ای به در اتاق خورد که جواب ندادم ، کمی بعد در باز شد و صدای سلیمه به گوش رسید : _خانم جان بیدارید؟ سلیمه گناهی نداشت که بخوام باهاش گوشت تلخی کنم ،چرخیدم به سمتش و کمی نیم خیز شدم و گفتم :_اره بیدارم... لبخندی زد و گفت :_خب خداروشکر، آقا راشد‌..... نیمه های شب بود که راشد اومد توی اتاق و از بوی غذا میتونستم احساس کنم غذا برام آورده، اومد بالاسرم و کلی اصرار کرد که غذا بخورم چون سلیمه هم آورده بود و چیزی نخورده بودم... در جوابش چیزی نگفتم و تنها به تکون دادن سرم‌ اکتفا کردم ... دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو به سمت خودش برگردوند و گفت :_الان چجوری میتونم از دلت دربیارم داد صبح رو ؟ چشمام رو تو کاسه چرخوندم‌و گفتم : _نمیخواد از دلم در بیاری من خستم بخوابیم ... نچی گفت و ادامه داد:نه الان تازه غذا خوردی از ظهرم‌ که کلا تو رختخواب بودی، بلند شو بریم بیرون قدم بزنیم ... تا وقتی خودم هستم هر جا گفتی بریم ولی وقتی نیستمم که گفتم بهت دیگه ... متعجب گفتم :_راشد الان ساعت ۱۲ شب هست کجا بریم ؟بخوابیم فردا صبح توروز روشن قدم‌میزنیم .. دستم رو گرفت و مجبورم کرد بلند شم بعد گفت :_آدم رو حرف شوهرش حرف نمیزنه ... بریم ... روسریم رو خودش رو سرم درست کرد و نگاهی به لباسام انداخت  وقتی دید لباسام‌ مناسب هست خوبه ای گفت و دستم رو کشید و از اتاق بیرون رفتیم ... هیچ جوره نتونستم حریفش بشم و متوقفش کنم ،وارد حیاط عمارت که شدیم نجمی نگهبان ساختمون رو صدا زد و در چند ثانیه پسری جوونی پیداش شد و گفت :_امر کنید آقا... _اتول رو حاضر کن دو دقیقه دیگه میخوایم بریم ...نجمی چشمی گفت و سریع ازمون دور شد ... کلافه روبه راشد گفتم :_راشد چه نیازی به این کارا هست ،تو همین عمارت به این بزرگی قدم‌میزنیم هوا هم میخوریم، بخدا از دلم دراومد دیگه ، نمیخواد اینکارا رو کنی ! _من تا به روش خودم از دلت در نیارم دلم آروم نمیگیره ...! لبخند پنهانی زدم و که از چشمش دور نموند با هر حرفاش کیلو کیلو تو دلم قند آب میشد و به کل دعوای صبح رو از یاد بردم ... وقتی نجمی اتول رو آماده کرد سوار شدیم ... راشد تا دم دمای صبح تو خیابونا منو چرخوند و جاهای مختلف رو نشونم داد ،دیدن این همه زیبایی شهر منو به وجد آورده بود و ذوقی که داشتم غیر قابل پنهان بود.. راشد هم بخاطر اینکه تونسته بود منو خوشحال کنه لبخند لحظه ای از روی لبش کنار نمی‌رفت..هوا کمی به روشنی میزد که به عمارت برگشتیم ... وقتی از اتول پیاده شدیم نگاهی به عمارت انداختم و لحظه ای حس کردم پرده ی اتاقی که لعیا داخلش بود کنار افتاد ،با چشمای زوم شده دوباره نگاه کردم اما چیزی متوجه نشدم مطمئن بودم درست دیدم که راشد همونموقع به سمتم اومد :_چیزی شده؟ چشم از اونجا برداشتم و بهش نگاهی انداختم و  گفتم :_نه بریم داخل روی سرم رو بوسید و با هم داخل عمارت رفتیم ،به محض وارد شدن تو اتاق روسریم رو از سرم‌کشیدم و لباس راحتی از داخل کمد برداشتم و به سمت سرویس رفتم و دور از چشم راشد لباسام رو عوض کردم ،وقتی لباسام رو تعویض کردم از سرویس بیرون رفتم ،راشد روی تخت خوبیده بود،چند لحظه ای گذشت که گفت : _فردا نمیخواد مدرسه بری ... متعجب و ترسیده به سمتش برگشتم و گفتم :_چرا ؟ ÷_الان دیگه ۵ صبح هست تو باید ۷ بلند شی خسته میشی چیزی متوجه نمیشی ،یه فردا رو استراحت کن ... از توجهش لبخندی روی لبم شکل گرفت و ترسم‌از بین رفت، چشمام رو آروم روی هم قرار دادم‌و با فکر های مثبت به عالم بی خبری فرو رفتم.. صبح با خشکی گلوم از خواب بلند شدم‌ سریع نشستم و از پارچ داخل لیوان آب ریختموو یک نفس سر کشیدم ،تازه متوجه شدم راشد نیست ،حتما رفته بود سرکار ... کمی‌نگرانش شدم اون وقتی که ما دیشب خوابیدیم قطعا الان خسته بود .... نفسم رو بیرون فرستادم و از روی تخت بلند شدم و مرتبش کردم ،آبی به دست و صورتم زدم و لباس مناسبی به تن کردم ،تصمیم گرفتم امروز که مدرسه نمی‌رفتم برم پایین پیش بقیه تا کمتر حرف تو دهن جیران و دخترش باشه .... وقتی از مناسب و مرتب بودن لباسم مطمئن شدم از اتاق بیردن رفتم و وارد سالن شدم .. بتول خانم با دیدنم ازم استقبال کرد و گفت : _بیا دخترم اینجا بشین تا بگم سلیمه برات صبحانه آماده کنه .... جیران پشت چشمی نازک کرد و گفت :_دیگه چه صبحانه ای بتول ؟ https://eitaa.com/ganj_sokhan