eitaa logo
گنج سخن
419 دنبال‌کننده
265 عکس
112 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
یکیش واسه راشد بود که بهم لبخند دلگرمی میزد دومی‌ شهاب بود که با چشماش داشت برام‌خط و نشون میکشید.... لبخند بیجونی زدم و راهم رو به سمت راشد کج کردم‌و کنارش روی مبل نشستم ... الان واقعا از وجود و بودنش خوشحال بودم قطعا اگر نبود شهاب با این چهره برزخی تزئینات صورت من رو پایین می‌آورد! راشد روبه من پرسید :_خوب استراحت کردی ؟ سر تکون دادم و گفتم : _بله خیلی ممنون ... خوبه ای گفت که همون موقع بتول خانم از اتاقی  بیرون اومد و به دیدن من گفت _آوین دخترم به موقع بیدار شدی الانا هست که دیگه صحرا برسه ... شهاب بلند شد و گفت :_حاج خانم ما دیگه باید رفع زحمت کنیم وگرنه به تاریکی میخوریم‌اتوبوس واسه برگشت گیرمون نمیاد... بتول خانم قدم‌برداشت و روی مبل کنار راشد نشست و گفت :_کجا بری پسرم‌؟الان میان آوین جان لباس عروسش رو پرو کنه نهایتا دیر شد راشد شما رو میرسونه ،نشدم شب رو اینجا میمونید...به هر حال دیگه ما خانواده هستیم درسته؟! به هر حال دیگه ما خانواده هستیم ... درسته؟ شهاب لب از هم باز کرد تا مخالفت کنه اما بتول خانم بهش اجازه نداد و گفت : _لطفا حرفم رو زمین ننداز پسرم .... شهاب نفسی بیرون فرستاد و به تکون دادن سر اکتفا کرد و دوباره روی مبل نشست ،خوشحال به راشد نگاه کردم،بعد از مدت ها تو این خونه حس امنیت داشتم، حس میکردم اینجا جایی هست که میتونم طعم خوش زندگی رو بچشم...! حدودا ۱۵ دقیقه ای گذشت که زنگ خونه به صدا در اومد و پس از اون دختر ریزه میزه و خوشپوشی همراه با یک مرد و دو زن دیگر به خونه اومدن ... شهاب وقتی مرد رو دید اخمی به من کرد و با چشماش اشاره کرد موهام رو بپوشونم .... نفس کلافم رو بیرون فرستادم و همراه با اخمی که چشم غره چاشنیش بود بهش نگاه کردم و روسریم رو کمی جلو کشیدم .... دخترک که اسمش‌صحرا اول با بتول خانم و بعد با راشد خوش و بش کرد و پس از اون به سمت من اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد به کمکش از روی مبل بلند شدم که چرخی دورم زد و گفت... _اگر اجازه بدید ما عروس خانم رو ببریم اتاق تا لباس های پیشنهادی رو تنش کنیم‌... راشد سری تکون داد و بفرماییدی گفت ، من هم همراه با صحرا و دو دختر دیگر که انگار دستیارش بودن به اتاق رفتیم ... کمی بعد مامان و بتول خانم هم به جمعمون اضافه شدن .... انتخاب کردن لباس سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم! در آخر ترجیح دادم بتول خانم با توجه به وضعیت اینجا و مامان با توجه به خودمون لباس رو انتخاب کنن! قرار شد یکروز قبل از عروسی لباس به دستمون برسه و پس از اون صحرا از خونه رفت ! داخل سالن نشسته بودیم که دوباره شهاب بلند شد و گفت :_اگه اینبار اجازه بدید ما دیگه رفع زحمت کنیم ..... بتول خانم گفت ؛ _پسرم‌چه اصراری به رفتن دارید آخه ... امشب رو مهمون ما باشید ،شهاب به مامان اشاره کرد بلند بشه و بعد نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت : _نه دیگه منم فردا کلی کار دارم ..... با اجازه!و قدمی به سمت در برداشت و که راشد گفت : _صبر کنید میرسونمتون .... شهاب ناچار سری تکون داد و منتظر ایستاد .... بعد از خداحافظی با بتول خانم سوار اتول شدیم ،شهاب کنار راشد نشست و من و مامان عقب .... وقتی راه افتادیم متوجه این میشدم که هرازگاهی راشد از داخل آینه بهم‌نگاه میکنه و هر باز من سرخ میشدم و با خجالت سرم‌ رو پایین مینداختم ... حدودا دو ساعتی طول کشید که به روستا رسیدیم ...راشد جلوی خونه ی ما نگه داشت و خودش هم‌پیاده شد ..شهاب تشکری کرد و بعد مامان روبه راشد گفت : _پسرم بیا امشب بمون ،دیر وقته جاده خطرناکه .... راشد تشکری کرد و گفت : _نه دیگه باید برگردم‌مادرم عمارت تنها هست پیشش باشم ... مامان سری تکون داد و گفت : _هر جور خودت صلاح میدونی ... راشد لبخندی زد و گفت: _اگر اجازه بدید من دو کلام با آوین صحبت کنم و برم ... مامان اختیار داریدی گفت و به شهاب اشاره کرد برن داخل .. شهاب با اخم نگاهی به من انداخت و همراه مامان داخل خونه شد.. پس از رفتنشون راشد به سمتم اومد تقریبا جلو در خونه بودیم ،کمی در رو روهم گذاشتم و به سمتش برگشتم ،خودش به اتول تیکه داد و دست منو گرفت ... قدمی‌به سمتش برداشتم که گفت : _لحظه شماری میکنم واسه روز عروسیمون.... با خجالت سر به زیر انداختم که بیشتر منو به سمت خودش کشید ،خواستم عقب برم که اجازه این رو بهم نداد،از خجالت و استرس اینکه کسی ما رو ببینه عرق سردی روی تیغه ی کمرم‌ نشست .... با صدای آرومی‌گفتم :_یکی میبینه زشته خندید و گفت _خلاف شرع که نکردم .. زنمی! نامحسوس خندیدم و چیزی نگفتم که منو به خودش نزدیکتر کرد و گفت : _اینقدر دلبری نکن... خندیدم و از ترس اینکه کسی ما رو تو این وضعیت داخل کوچه ببینه سعی کردم ازش جدا بشم و در آخر موفق شدم و عقب رفتم که گفت :_برو داخل سردت نشه .... https://eitaa.com/ganj_sokhan
💢رفتم به طبیب و گفتم از درد نهان گفتا :  از سه چیز بر حذر باش: ۱- ۲- ۳- چین زیرا کسی که به خاطر تو به دیگری خیانت کند به تو نیز خیانت می کند و کسی که به خاطر تو به دیگری ستم کند به تو نیز ستم می کند و کسی که برای تو سخن چینی کند بر ضد تو نیز سخن چینی خواهد کرد.🌺 https://eitaa.com/ganj_sokhan
سرم رو تکون دادم و گفتم:_باشه .... پس خداحافظ ... دستش رو بالا آورد قبل از اینکه کامل در خونه رو ببندم سریع گفتم: _مراقب خودت باش .... صبر نکردم عکس العملش رو ببینم و سریع در خونه رو بستم و همونجا تکیه دادم فقط صدای قهقهه ی آرومش رو شنیدم و اندکی بعد صدای دور شدن اتول ،دستم رو روی قلب واموندم گذاشتم ،داشت تالاپ و تولوپ خودش رو به در و دیوار می‌کوبید ،شاید اگه قبلا بود اصلا دوست نداشتم ازدواج کنم ولی امروز نظرم تغییر کرد ،وقتی رفتار راشد رو نسبت به خودم دیدم حس کردم کنار اون بودن جایی هست که من بهش تعلق دارم ، شاید پیش راشد بودن دقیقا همون سرنوشتی هست که خدا برام‌نوشته و کاش واقعا اینجوری بود ! دو هفته مثل برق و باد گذشت ! بالاخره روز عروسی من فرا رسید بنا بر این بود که عقدمون داخل خونه ی ما برگذار بشه و مراسم بعدش داخل عمارت راشد اینا باشه .... از شب قبلش لباس عروسیم که خیاطش صحرا بود برام اومده بود ... بقدری زیبا بود که حد نداشت .... از صبح هم مشاطه (آرايشگر ) اومده بود خونمون و سعی داشت منو درست کنه... حدودا ساعت ۴ ظهر بود که کار من تموم شد به کمک مامان و بتول خانم لباسم رو تنم کردم ... بتول خانم با دیدنم داخل اون لباس گل از گلش شکفت و لبخندی زد و گفت : _چشمم کف پات دخترم چقدر زیبا شدی الحق که راشد انتخاب درستی کرده .. از خجالت سرخ شدم و شرمزده سرم‌ رو پایین انداختم ... تو این دو هفته تقریبا هر روز راشد رو میدیدم و بقدری بهش وابسته شده بودم که حس میکردم اگه روزی نبینمش روزم روز نمیشه ! بالاخره زمان عقدمون رسید،قبلش مراسم پایکوبی برقرار بود و پس از اون راشد به سمتم اومد... داخل اوج کت و شلوار سورمه ای رنگ بیش از پیش زیبا و مردانه بنظرم‌میرسید ... با لبخند بهم رسید و گفت: _خیلی زیبا شدی .... تمام ذوقم رو تو چشمام ریختم و بهش نگاه کردم اما چیزی نگفتم .... و در آخر انتظار به پایان رسید و من و راشد رسما زن و شوهر شدیم! زنان و مردان داخل حیاط میزدن و میرقصیدن که من با شوق فقط نگاه میکردم ... فکر میکردم بالاخره به خوشبختی رسیدم و ای کاش واقعا اینجوری بود .... تا تاریک شدن هوا خونه ی ما بودیم و بعد به سمت شهرتهران راه افتادیم ... قبل از اینکه به همراه راشد سوال اتول بشم دختری که نمیشناختم به سمتم اومد و بغلم کرد متعجب منم‌بغلش کرد که حین جدا شدن کاغذی داخل دستم گذاشت .... کاش میدونستم همون تکه کاغذ زندگی منو زیر و رو میکنه .. کاش میدونستم همون یک تکه کاغذ قرار هست زندگی منو زیرو رو کنه ! تا رسیدن به طهرون حدودا دو ساعتی طول کشید ،به محض رسیدن داخل عمارت خانوادگی راشد ساکن شدیم‌.. بنا بر این بود امروز رو استراحت کنیم و فردا داخل باغ عمارت مراسم و پایکوبی اصلی عروسیمون برگذار بشه .... جاوید آقا (پدر راشد ) برای ورودمون دوتا گوسفند سر بریده بود ..... خسته و کوفته همراه راشد وارد اتاق شدیم اتاقی که الان تنها برای راشد نبود و اتاق مشترکمون به حساب میومد ! سر در گم وسط اتاق ایستاده بودم که راشد خودش متوجه معذب بودن شد و گفت : _من میرم بیرون تا تو راحت لباساتو بپوشی ! متشکر بهش نگاه کردم ،به محض رفتنش نفس آسوده ای بیرون فرستادم ،به قطع یقیین فهم و شعور اگر ادم‌بود راشد جاش رو میگرفت .... تو این مدت خیلی بیشتر از پیش به این موضوع پی بردم ! از قبل مامان لباس های شخصیم‌رو فرستاده بود اینجا ،پس در کمد رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم ،یک طرف لباس های من چیده شده بود و طرف دیگر لباس های راشد ! از داخل کمد دامن بلند و پیراهنی بیردن کشیدم و بعد از در آوردن لباس عروسم تنم کردم ..... موهای درست شدم و آرایش روی صورتم اذیتم میکرد همینجور که کلافه وسط اتاق ایستاده بود تقه ای به در خورد و راشد داخل اتاق اومد ،با دیدن صورت درهمم گفت _چیشده مشکلی پیش اومده؟ سری تکون دادم : _آره کجا میتونم صورتم رو تمیز کنیم لبخندی زد و گفت : _اینکه غصه نداره دنبالم بیا بهت بگم... _باشه پس بزار اول این لباسو بزارم تو کمد بیام ،سرش رو تکون داد و روی صندلی گوشه ی اتاق نشست،خواستم لباس عروس رو از روی تخت بردارم که چشمم به جیب کنارش خورد البته تنها جیب نبود ! محتویات داخل جیب بود که باعث شد تعجب کنم.... همون کاغذی بود که دخترک قبل از سوار شدن اتول بهم داد ،بدون اینکه راشد متوجه بشه کاغذ رو برداشتم و کف دستم مچاله کردم و بعد از برداشتن لباس از تخت دور شدم .. شاید تنها خریت محضم این بود که بدون نگاه کردن به کاغذ اونو انداختم سطل آشغال ! پس از جا دادن لباس داخل کمد روسری بیرون کشیدم و همینجوری در حدی که فعلا موهام رو بپوشونه روی سرم انداختم .. راشد از پشت سرم گفت : _لازم نیست چیزی تو خونه سرت کنی https://eitaa.com/ganj_sokhan
خواستم بخ سمتش برگشتم که این اجازه رو بهم نداد و روسری رو از روی سرم کشید و روی زمین انداخت .. _همیشه بزار موهات باز باشه .... اینجا کسی غریبه نیست.... لبم رو به دندون گرفتم که راشد از داخل آینه ای که جلومون بود دید و گفت : _تا الان جلوی خودمو نگه داشتم حالا تو هی دلبری کن ! بیا بریم‌، دستم و گرفت و بردم طرف دری که گوشه ی اتاق خواب بود. درش رو باز کرد و با سر به داخلش اشاره کرد. -اینم حمام و دستشویی‌راحت بدون این که از اتاقمون خارج بشی و هروقت از شبانه روز که لازم شد میتونی ازشون استفاده کنی! با ذوق و تعجب  به داخلش نگاه کردم.... برام عجیب بود چطور میشد گوشه ی اتاق خواب حموم دستشویی کار گذاشته باشن. تو خونه خودمون حموم و دستشویی ته حیاط بود. تازه خیلی از همسایه هامون تو خونه حمام نداشتن و از حمام های عمومی استفاده میکردن. با اشاره ی راشد رفتم داخل و صورتم رو با صابون خوش بویی که روی سکو گذاشته شده بود شستم و اومدم بیرون. حوله ی سفید رنگی که راشد برام آماده بود و برداشتم و صورتم و خشک کردم. راشد با شونه ی چوبی خوشگلی که روی دسته ش کنده کاری شده بود بالای سرم ایستاد. -بشین میخوام موهاتو شونه بزنم! با شرم سرم و انداختم پایین و پشت بهش نشستم . از داخل آینه ای که روبرومون بود میدیمش که با چه احتیاط موهامو توی دستش میگیره و شونه میزنه. -چند ساله کوتاهشون نکردی؟ سرم و بالا میارم و از داخل آینه نگاهش میکنم. -خیلی سال میشه . کلا یکی دوبار بیشتر کوتاهشون نکردم. آقاجون خدابیامرزم موی بلند دوست داشت. - من عاشق موهاتم ...! تا قبل از تو فکر میکردم زن باید هر روز رنگ و مدل موهاش رو تغییر بده اما الان نظرم عوض شد. دست به موهات نمیزنی! هیچ وقت! از این حس مالکیتش قند تو دلم آب شد. راشد با حوصله کل موهامو شونه زد و ریخت دورم. کار شونه زدنش که تموم شد  کنارم روی تخت نشست و چشم دوخت به چشمام. طبق معمول سرمو انداخته بودم پایین که دیدم انگشتاشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا اورد. مجبور شدم به چشمای تیره اش خیره بشم . چشمایی که در عین گیرایی چهره ی راشد رو یکم مرموز و ترسناک نشون میداد. سرش و آروم نزدیک صورتم اورد و از فاصله ی خیلی کم زل زد به چشمام. دستشو اورد بالا و موهای کنار صورتم و فرستاد پشت گوشم. -این خجالت و حجب و حیات  دیوونه کننده است آوین! -چرا همراهیم نمیکنی آوین؟ آب دهنمو قورت میدم و فقط نگاهش میکنم‌. چی دارم بگم؟! من یه دختر چهارده ساله ی بی تجربه ام که تا الان حتی توسط برادرهامم محبت ندیدم ! چه توقعی داری از من؟ آروم و باصدایی که از ته چاه در میاد گفتم. -من... راستش من بلد نیستم -هیییشش! نمیخواد ادامه بدی فهمیدم منظورتو! خوشحال از این که مجبور نبودم دربارش حرف بزنم آب دهنمو قورت دادم  و کمی ازش فاصله گرفتم.. ولی منو به خودش نزدیکتر کرد از خجالت خیس آب و عرق شده بودم. دوروغ نیست اگه بگم یکمم  ازش ترسیدم. اما اون انگار حسابی حالش خوب بود... -عزیزم اصلا لازم نیست بترسی یا خجالت بکشی!میدونم حق داری دختری مثل تو که افتاب مهتاب ندیده و چشم و گوش بسته بوده  . تا خودت نخوای و آمادگیشو پیدا نکنی  اتفاقی بینمون نمیفته. سرم و گرفتم بالا و سوالی نگاهش کرد. اصلا تو میدونی کی گرفتارم کردی؟ خبر داری کی و کجا عاشقت شدم؟! وقتی تعجب و سکوتم رو دید  خودش ادامه داد: -چند ماه پیش یه روز قلب خالم درد گرفت . شوهر خالم  اوردش طهرون و بردش شفاخونه. اونجا طبیب تشخیص داد که سکته ی قلبی کرده.گفتن باید چند روزی اینجا بستری بشه و  استراحت کنه. شوهر خالم ازم خواهش کرد بیام روستا و دخترخالم که بیخبر از همه جا صبح رفته بود مدرسه رو بردارم ببرم تهران. من اومدم دم مدرسه وایسادم منتظر . چشم میچرخوندم واسه پیدا کردن نشاط که دیدم از در مدرسه اومد بیرون ولی تنها نیست  یه دختر خوشگل و ابروکمون هم همراهشه و دارن باهم صحبت میکنن! همونجا ازت خوشم اومد. چند بار دیگه به بهونه های مختلف اومدم دم مدرسه و تعقیبت کردم  اما تو اینقدر سربه زیر بودی که متوجه نمیشدی. بعدش دیگه قضیه رو با نشاط و خانوادم درمیون گذاشتم و از بقیشم که خبر داری. -فکر نکن ازت سیر شدم ولی اذیتت نمیکنم. مخصوصا که فردا مراسم داریم و باید سرحال باشی. بگیر رو همین تخت بخواب منم اون طرفش میخوابم. خیالت راحت این تخت اونقدری بزرگ هست که هر جفتمون راحت بتونیم روش بخوابیم. سری تکون دادم و رفتم  اون طرف تخت و دراز کشیدم. تخت خواب خیلی راحت بود آدم احساس میکرد رو ابرا خوابیده. راشد پشت به من مشغول عوض کردن لباس هاش شد. تا به وجود این مرد در کنارم عادت کنم طول میکشید! معذب از نگاه خیره اش چند بار پلکامو باز و بسته کردم  اما انگار قصد بیخیال شدن نداشت. -نمیخوای بخوابی؟ لبخندی زد و جواب داد: https://eitaa.com/ganj_sokhan                
-چرا میخوام اینقدر به صورتت نگاه کنم تا چشمام سنگین بشه و خوابم ببره. تو بگیر بخواب شبت بخیر. تو دلم گفتم وقتی اینجوری داری نگاهم میکنی چطور بخوابم ؟ اصلا چطور میتونم کنار یه مرد غریبه بخوابم؟ بعد به خودم نهیب زدم که خاک تو سرت تو دختر اون غریبه است؟اون الان محرم ترین آدم زندگیته! شوهر و شریک زندگیته. باید کم کم به وجودش عادت کنی! اینقدر غرق فکر  و خیال درباره ی آینده ای که قرار بود از این به بعد با راشد شریک بشم بودم که نفهمیدم کی چشمام گرم شد و به آغوش خواب  فرو رفتم. اول صبح بود که بیدار شدم ،شنیده بودم مردم شهر عادت دارن تا لنگ ظهر بخوابن و این برای من روستایی عجیب بود که صبح سحر خیز بیدار میشدم،آروم از روی تخت اومدم پایین و کنار پنجره رفتم و بازش کردم. چشم اندازش رو به باغ بزرگ و سرسبز خونه بود. باغبون مشغول آبیاری درختا و صفا دادن و گل هابود. نفس عمیقی کشیدم و عطر برخاسته از  گل های آب خورده  رو فرستادم  تو ریه هام. دلم میخواست تا راشد بیدار نشده برم حمام. امروز قرار بود جشن عروسیمون برگزار بشه و حتما تمام فامیلای راشد هم دعوت بودن. دلم میخواست حسابی به خودم برسم و زیبا بنظر بیام ...... روی نوک پنجه رفتم طرف کمد و یه حوله  و یه دست لباس براشتم و رفتم به سمت حمام. تن و بدن و موهام رو حسابی شستم و حوله پیچیدم و سریع لباسامو پوشیدم . هوای حمام حسابی گرم و خفه شده بود. در حمام رو باز کردم و پامو گذاشتم بیرون و یه نفس عمیق کشیدم. چشمم افتاد به راشد که چهار زانو نشسته  روی تخت  و با لبخند داشت نگاهم میکنه. -عافیت باشه! معذب از نگاهش دستی به لباسام کشیدم تا مطمئن بشم همه جام پوشیده است. سرم و انداختم پایین و آرام گفتم: -سلامت باشی!کِی بیدار شدی؟ از روی تخت بلند شد و اومد طرفم -خیلی وقت نیست. بیا بشین موهات رو خشک کنم. . -تا یک ساعت دیگه مشاطه میاد خونه تا برای جشن آماده ات کنه.! بهش میگی دست به موهات نزنه‌ نمیخوام بپیچتشون همینطوری دورت ریخته باشه. شونه رو میزاره کنار و دستم و میگیره و بلندم  میکنه. -بریم صبحانه بخوریم که حسابی گشنمه همراه هم از اتاق خارج شدیم و میریم سر میز صبحانه. پدر و مادرش دور میز نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه بودن. با دیدن ما با خوشرویی سلام دادن. مادر راشد به خدمت کار خونشون میگه: -برو برای عروس خشگلم اسپند بریز سلیمه بعدش بیار بالای سرش بچرخون. با گونه های گل انداخته میشینم کنار دست راشد و سرم رو میندازم پایین..... راشد برام چای ریخت و گذاشت جلوم. -چی میخوری برات بزارم؟ پنیر؟سرشیر یا مربا یا عسل! ظرف سرشیر تازه بهم چشمک میزد ولی ندید گرفتمش. یاد حرف مامانم افتادم که گفته بود  ندید بدید بازی درنیارم و آبرو ریزی نکنم. آب دهنمو پایین میفرستم و میگم: -فرقی نمیکنه از هرکدوم خودت میخوری! راشد با لبخندی کمرنگ دست دراز کرد و ظرف سرشیر رو کشید جلو. -یه تیکه نون سنگک برمیداره و از سرشیر و عسل روش میماله و میگیره طرفم. با  تعجب و شرم لقمه رو از دستش گرفتم  و تشکر کردم. چطور فهمیده بود سرشیر دوست دارم ؟ میتونه ذهنمو بخونه یا واقعا خودشم دوست داره؟ راشد شروع کرد به خوردن اینقدر با اشتها صبحانشو میخورد که ناخود آگاه آدم گرسنش میشد. ته ظرف سرشیر و در آورد و میره سراغ کره پنیر محلی. من که با تعجب نگاهش میکنم مادرش باخنده میگه:-دخترم باید به پرخوری های راشد عادت کنی از بچگی همینطور خوش اشتها بود واسه همین بزنم به تخته حسابی استخون ترکوند. همیشه از هم سن و سال های خودش درشت تر و بلند تر بود. توام باید خوراکتو بیشتر کنی تا گوشت و گل بگیری عروس قشنگم اینقدر لاغر بمونی کنار پسرم دووم نمیاری! باشنیدن حرفش لقمه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. راشد آروم زد پشت کمرم و  مادرش ریز ریز خندید. با اشاره ی مادر راشد خدمت کار مشغول جمع کردن میز صبحانه شد.پدر راشد میره توی حیاط تا به کار چیدن میز و صندلی ها  نظارت کنه.مشاطه زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم رسید.مادر راشد دستش رو گرفت و برد به اتاق خودش تا موهاش رو واسه جشن فِر کنه. راشد دستم رو گرفت و گفت :_بیا بریم میخوام همه جای خونه رو بهت نشون بدم! سرگرم نگاه کردن گل های باغ بودم که در خونه رو زدن. غلام که خدمت کار خونه بود رفت در رو باز کرد. یه مرتبه صدای طبل و دهل و دایره بلند شد. چند تا مرد طبق به سر وارد خونه شدن و پشت سر هم با حرکات موزون پا رفتن سمت ایوان. یه گروه نوازنده و دف زن هم پشت سرشون حرکت کرد.
غلام اومد جلوشون و شروع کرد به رقصیدن. پدر راشد دست کرد توی جیب جلیقه اش و چنتا سکه در آورد و اول به غلام شاباش داد بعدم به همه ی گروه. راشد دست انداخت روی شونه ام و به خودش نزدیکم کرد https://eitaa.com/ganj_sokhan
-این طبقا همش واسه توئه آوین. از پارچه  و کفش و لباس خواب گرفته تا نقل و نبات و آینه و شمعدان.نگاه قدردانی بهش انداختم و ازش تشکر کردم. دوباره در خونه رو زدن. اینبار مادر و برادرام اومدن داخل. از خوشحالی دویدم سمت مادرم و بغلش کردم. با اینکه یه روز بیشتر نیست که ازشون جدا شده بودم ولی شدیدا احساس دلتنگی میکردم مخصوصا برای مادرم. مادرم با دیدن طبق ها کل میکشه و خوشحال رفت سمتشون. شهاب و علی و محسن هم مشغول خوش و بش با راشد و پدرش شدن. سلیمه اومد نزدیکم و گفت: -خانوم تشریف بیارین داخل مشاطه میخواد صورتتون رو بند بندازه. سری تکون دادم و همراه مادرم وارد خونه شدم. بتول خانم و مادرم با هم سلام علیک کردن و من نشستم زیر دست مشاطه. مشاطه با دله‌گی گفت :-به به ماشالا!هزار الله اکبر ،عروست چه بر و رویی بتول خانوم جون! چشمم کف پاش. کور بشه چشم حسود و بخیل. بتول خانم قری به سر و گردنش داد و پشت چشم نازک کرد. -پس چی فکرکردی عفت جون. عروسم لنگه نداره از خوشگلی‌! مشاطه یه سر نخ سفید رنگ  رو بست به گردنش و اون یکی سرش رو بین انگشتاش‌ گرفت و کشید توی صورتم ،یه سوزش خفیف روی پوستم احساس کردم و سرم رو کشیدم عقب. مشاطه تبریک گفت و شروع کرد به کل کشیدن. تو همین حین چند خانوم دیگه هم اومدن و سلام علیک کردن و نشستن روی صندلی ها. خدمت کارا با شیرینی و شربت ازشون پذیرایی کردن. مهمونا هم دائم یا در حال پچ پچ کردن بودن  یا کل کشیدن و کف زدن. کار صورتم که تموم شد،مشاطه یه وسیله ی کوچیک عجیب غریب برداشت و افتاد به جون ابروهام. هر یک  تارمویی که از بالا و پایین ابروم بر می‌داشت ،من یک آخ ریز میگفتم ،از درد اشک تو چشمام جمع شده بود ... پس از اون مشاطه به بتول خانم گفت: هرچی موهای صورت عروست نازک و پُرزی بود  ابرو هاش ضخیم و پرپشته. ماشالا!ماشالا به این ابروهای پیوندی و کمونی! بتول خانم که معلوم بود حسابی جلوی مهموناش از تعریف مشاطه کیف کرده به سلیمه دستور داد که اسپند دود کنه. مشاطه بالاخره رضایت داد و دست از کار کشید . یه آینه داد دستم تا خودم رو ببینم. باورم نمیشد !این دختر تو آینه داره من بودم!؟ چقدر تغییر کردم! پوست صورتم حسابی شفاف و براق شده بود ابروهامم شده بود نازک و مرتب دیگه خبری از اون دختر ۱۴ ساله نبود الان شبیه زن ها شده بودم ! با نازک شدن ابروهام جلوه ی چشمام بیشتر شده بود  و کشیده تر بنظر میومد. مشاطه وسایلش رو سرو سامون داد و گفت : -عروس خانم  تا من یه استراحتی میکنم  و یه شیرینی میخورم شما برو تو اتاق خودتون یه آبی به دست و صورتت بزن و بشین تا بیام صورت خوشگلت رو بزک کنم. با اجازه بتول خانم و مادرم از اتاق خارج شدم و همراه سلیمه رفتم به سمت اتاق راشد. وقتی صورتم رو  آب زدم یه احساس خنکی خاصی بهم دست داد. انگاه یه لایه ی نازک از روی پوستم برداشته شده بود . انگار تازه  پوستم زنده شده بود و نفس میکشید!. با لبخند رفتم نشستم روی چهارپایه و  زل زدم به قیافه ی جدید خودم،قیافه ای که دیگه ازون حالت دخترونه بیرون اومده و زنونه تر و پخته تر بنظر میرسید. همینطور که مشغول دید زدن خودم بودم یه دفعه در اتاق باز شد و راشد وارد اومد داخل. بلند شدم و با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم : -اینجا چیکار میکنی راشد؟ نباید میومدی! راشد با لبخند نزدیکم شد و با چشمای مشتاق نگاهم کرد و گفت -میدونم ولی من زود به زود دلم برات تنگ میشه!طاقت دوریت رو ندارم.! با شرم لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم. احساس کردم تپش قلبم با این جمله ی راشد اوج گرفته و پوستم به قرمزی میزد!. مگه شوهرم‌ نبود پس بزار منم یکم خانومی کنم و کمی بهش نزدیک شدم،تا خواست عکس العملی نشون بده عفت داخل اتاق اومد و دستش رو توی پوست گردو گذاشت. عقب عقب از در رفت بیرون .... عفت  کیف وسایلش‌رو باز کرد و  دستی لای موهام کشید. -چه موهای نرم و بلندی داری دختر! خیلی قشنگن!الان یه مدل خیلی شیک برات جمع میکنم که همه انگشت به دهن بمونن. یاد حرف راشد‌ افتادم و گفتم: -نه عفت خانوم. اقا راشد دوست نداره گفتن همینطوری باز بریز دورت. -آها پس بگو اقا دوماد میخواد پز موهای بلند و ابریشمی عروسش رو به فک و فامیلای حسودشون بده. چه چشمی در بیاد از جیران خانم و دخترش لعیا! ابروهام از تعجب بالا پرید! نمیخواستم فضولی کنم ولی اون دوتا اسم زنونه ای که از دهن عفت در اومد حسابی کنکجاوم کرد. -جیران کیه؟ عفت همینطور که داشت به صورتم ور میره جواب داد:-جیران زندایی آقا راشده لعیا هم دخترشه. نگاهی‌به در بسته ی اتاق انداخت و صداش رو آورد پایین.-از من نشنیده بگیریا!جیران راشد خان رو دوماد خودش میدونست،مادر و دختر خیلی‌تلاش کردن آقا راشد رو پابند کنن ولی راشد خان دلش با‌ لعیا خانوم نبود https://eitaa.com/ganj_sokhan
امروز همش داشتن در گوش همدیگه پچ پچ میکردن. ابروهام بهم نزدیک شدن. -مگه اونا هم جزو  مهمونا بودن؟! -آره دیگه به هر حال شوهر جیران خانم دایی آقا راشد هست! اون خانم چاقه که چارقد پولکی آبی انداخته بود سرش جیران بود اون دختره  هم‌که کلاه قرمز سرش گذاشته  لعیا بود. دیگه چیزی نپرسیدم  و گذاشتم عفت به کارش ادامه بده ،اما نشونی هایی که از اون‌دوتا خانم داده بود رو تو ذهنم ثبت کردم تا وقتی رفتیم پایین بگردم از میون مهمونا پیداشون کنم. حسابی کنجکاو بودم این دختر دایی عاشق پیشه رو زیارت کنم. عفت  با تسلط به صورتم رنگ‌و لعاب میداد و تموم مدت اجازه نداد تو آینه خودم رو نگاه کنم. کارش که تموم شد رفت عقب و نگاهم کرد. -هزار الله و اکبر چه لعبتی شدی عروس! دل راشد خان با دیدنت زیر و رو میشه. ماشالا خودت خوشگل بودی الان دیگه مثل شب چهارده شدی ماشالا ماشالا! گردنم رو که تموم مدت به دستور عفت بالا نگه داشته بودم با دستم مالوندم و بالاخره موفق شدم خودم رو نگاه کنم. یه جفت چشم سرمه کشیده و درشت دیدم و یه جفت لب سرخ و غنچه! یکم طول میکشه تا به قرمزی بیش از حد لب هام عادت کنم ولی روی هم رفته خیلی تغییر کرده بود. دوست داشتم زودتر واکنش راشد رو ببینم. عفت خانوم  کمکم کرد  تا لباسم رو از کمد بیرون و بیارم  و به تن کنم،بعدش تور روی موهام رو نصب کرد و یه نیم تاج پرنگین گذاشت جلوی موهام. بتول خانم در رو  اتاق رو باز کرد و همراه مادرم وارد شدن و شروع کردن به کل کشیدن. مادر راشد یه کیسه ی کوچیک گرفت طرف مشاطه. -عفت خانم دستت طلا مثل همیشه شاهکار کردی. عفت کیسه رو گرفت و بوسید و روی پیشونیش گذاشت و گفت : -خدابرکت بده! قربونت برم بتول خانوم جون. عروست خودش مایه اشو داشت من فقط یکم سرخ آب زدم براش. ایشالا سفید بخت بشن. ایشالا چند وقت دیگه خبرم کنه بیام واسه حموم زایمانش‌. مادرم با چشمای خیس اومد جلو و آروم پیشونیم رو بوسید و بغلم کرد:-جای پدرت خالی،همیشه آرزوش بود دخترشو توی رخت عروسی ببینه،افسوس که عجل مهلتش نداد. دست خودم نبود اما وقتی اسم بابام رو شنیدم اشک تو چشمام جمع. بتول خانوم گفت:-خدارحمتش کنه. اشک نریز دخترم شگون نداره. مطمئمن باش  روح مرحوم پدرت امروز خوشحاله. کل کشون از اتاق بیرون رفتیم ،راشد با دیدنم چشماش برقی زد ،همه بهمون نگاه می‌کردند و شنیدم که یکی میگفت ،چقدر بخ هم میان،خلاصه اون شب به خوبی و خوشی گذشت،آخر شب که شد،ما رو داخل اتاق کردند و پشت در منتظر موندند.... قلبم داشت از سینه در میومد.... تماس سرانگشتای داغ و نبض دارش با پوست یخ بسته ی صورتم ترس و دلهره ام رو بیشتر میکنه. ناخودآگاه یه قدم کوچیک به عقب برمیدارم و لب پایینیم رومحکم گاز گرفتم. راشد از حرکتم جا خورد و ابروهاش گره میخوره. -از من فرار میکنی؟از شوهرت؟من که گفتم هواتو دارم. من که بهت گفتم تا آماده نباشی و خودت نخوای باهات کاری ندارم. دیگه این ترس و لرزت واسه چیه؟ مثل شکاری که توی تله گیر افتاده و شکارچی داره بهش نزدیک میشه شدی، چرا آوین؟من تا حالا آزارت دادم؟ نهایت کاری که میتونستم کنم این بود که سرم رو بالا بگیرم! قدمی که ازش فاصله گرفته بودم رو پر میکنه و موهای کنار صورتم رو فرستاد پشت گوشم. -خب پس چرا میترسی ازم؟ نگاهم رفت به سمت در اتاق و سایه سرهایی که از  پشت شیشه معلومه. -جواب اونا رو چی بدیم؟ راشد مسیر نگاهم رو دنبال کرد و متوجه منظورم شد. -یه کاریش میکنم تو نگران نباش بیا بشین میخوام یه چیزایی نشونت بدم. دستمو گرفت و کنار خودش نشوند. از پشت  یکی از مخده هایی که کنار دیوار گذاشته شده یه صندوقچه ی چوبی برداشت و گذاشا جلوم و با چشم بهش اشاره کرد. -بازش کن! با کنجکاوی نگاهی به صندوقچه انداختم . دست بردم سمت قفلش و درش را باز کردم. برق نگین زمرد گردنی داخلش نشست تو چشمام. با تعجب پرسیدم: -این طلاها واسه کیه؟ لبخندی زد و گردنی زمرد نشون رو از صندوق آورد بیرون . -این طلاها واسه خانم خونه ام آوین خانم گل و گلابه.از روزی که دیدمت و عاشقت شدم هرسفری که میرفتم یه تیکه ازین طلاها رو میخریدم تا بهت هدیه بدم‌. همشون قشنگ و گرون قیمت هستن ولی این گردنی از همشون قشنگ تره. روزی که پشت ویترین مغازه ی حاج مصفا دیدمش یاد چشمای زمردی تو افتادم آوین! این گردنی فقط لایق گردن توئه . دلم میخواد هیچ وقت از خودت دورش نکنی! گردنی رو با دستای خودش انداخت دور  گردنم https://eitaa.com/ganj_sokhan
ویک -ازم میترسی؟ ااحساس ناشناخته و جدید  درونم دوباره سر و کلش پیدا شد. خیره تو چشمام پلک زدم و راشد این کارو جواب مثبت به سوالش تلقی کرد! به این فکر کردم که راشد دیگه شوهرم شده و باید کم کم با دلش راه بیام و من هم به قدم به سمتش بردارم و یه کم از خوبی ها و مهربونی هاش رو جبران کنم. کمی تو همون حالت نگاهم کرد بعد نفسش رو کلافه داد بیرون و بلند شد. رفت سراغ اون دستمال زرد رنگ و برش داشت. -ببینم یه گیره با سنجاق سینه همراهت نداری؟ من که تازه نفسم سرجاش اومده بود بی حرف دستم رو کردم  لای موهام و یه گیره کشیدم بیرون و گرفتم  طرفش. نزدیک شد و گیره رو گرفت. خیره به چشمای من پاچه ی شلوارش رو داد بالا و نوک تیز گیره رو کشید روی پوست پشت پاش. با ترس و تعجب پرسیدم. -داری چیکار میکنی؟! -هییسسس!صدات رو میشنون! گیره رو فشار داد روی پوستش و یه خراش ایجاد کرد. خون سرخ و تازه از بین شکافی که با گیره روی پوستش ایجاد کرده زد بیرون. یکم دیگه گیره رو فشار داد تا جایی که خون از زخمش چکه میکرد. با دیدن خون دستم رو جلوی دهنم گرفتم و نیمچه جیغ کوتاهی کشیدم که صدای کِل و دست از پشت در شنیده شد ! راشد نیشخندی زد و  دستمال زرد رو گرفت زیر پاش تا چکه های خون  غلت بخوره رو سطح لیز پارچه و بره خوردش الیافش. تازه دوزاریم افتاد که چه نقشه ای کشیده بود . بخاطر ترس من  این کار رو انجام داد تا مجبور نباشم امشب کاری رو که هنوز براش آمادگی نداشتم انجام بدم! نگاهم نشست روی زخمی که خون داشت ازش چکه میکرد. راشد دستمال رو گداشت کنار و دو طرف شکاف رو میگیره و فشار داد. یکم که گذشت خونش بند میاد. جورابش رو داد بالا و پاچه ی شلوارش رو انداخت پایین. راشد گفت: -برو بخواب تا من از شر  این خلاص بشم و بیام. سری تکون دادم و رفتم زیر لحاف. خنکی و لختی پارچه ی لحاف پوستمو قلقلک میداد. لحاف رو تا صورتم دادم بالا ولی زیر چشمی به راشد نگاه میکردم که رفت در اتاق رو باز کرد و رفت بیرون. یه چند لحظه گذشت و دوباره صدای کف زدن و کل کشیدن زنا بلند شد. نفس آسوده ای کشیدم و پهلو به پهلو شدم. به این فکر کردم که اگر راشد این از خود گذشتگی رو انجام نمیداد چی میشد از فکرشم تنم به لرزه در میاد. راشد بعد از چند لحظه وارد اتاق شد و یه گوشه شروع کرد به عوض کردن کت و شلوارش با لباس راحتی. -خوابی یا خودت رو زدی به خواب؟ لحاف رو از روی سرم کشیدم پایین و جواب دادم. -نه بیدارم. راشد اومد کنارم  زیر لحاف جا گرفت و با لحنی که خنده توش موج میزد گفت: - تحویل مادرت دادم. کلی پز  دختر دسته گلش رو داد جلوی خاله خانباجی ها . از حرفش هم خنده ام گرفت هم یکم بهم برخورد. -دست خودم که نیست. نمیخوام اینجوری باشم ولی وقتی دستت بهم میخوره  خود به خود لرز میشینه  به تن و بدنم راشد! سرشو نزدیک تر اورد و زیر گوشم پچ زد. چقدر قشنگ اسمم رو صدا میزنی آوین! اصلا ‌الان که تو اسمم رو گفتی میفهمم چه اسم قشنگ و خوش آوایی دارم!میشه بازم صدا کنی؟ برای جبران خوبی هایی که در حقم کرده بود هرچه ناز داشتم در صدایم ریختم و اسمش را صدا زدم. -  هرچی تو بخوای  خودم را بخاطر عشوه ای که بی موقع ریختم لعنت فرستادم. -فتنه نسوزون دختر! آتیش‌به خرمنم ننداز اینو گفت و  رفت اون سر لحاف خوابید تا از من فاصله داشته باشه. پشتش رو بهم کرد و به پهلو خوابید. -صبر راشد زیاده ،لازم نیست بترسی اینقدر خاطرت واسم عزیزه که دست به عصا پیش برم... امشب حتما خسته شدی بگیر بخواب نور دیده شب بخیر! جواب شب بخیرش رو گفتم و به فکر فرو رفتم. همه چیز اینقدر سریع پیش‌رفت که فرصت نکردم به چیزی فکر کنم. چی میخواستم و چی شد؟مگه آرزو نداشتم که درس بخونم و واسه خودم کسی بشم و اسم و رسمی به هم بزنم؟ مگه نمیخواستم معلم بشم و تو مدرسه ی روستا که همیشه ی خدا کمبود معلم  داشت به بچه های کم بضاعت حساب کتاب و خوندن و نوشتن یاد بدم ؟ پس چرا تن دادم به ازدواج اونم اینقدر زود؟ درسته که راشد قول داده بود بزاره درسم رو بخونم اما من الان دیگه یه زن شوهر بودم. بعدشم حتما مثل تموم زن های دیگه حامله میشدم و بچه داری میکردم.  دیگه وقت سرخاروندن هم نداشتم چه برسه بخوام درس بخونم و معلم بشم. با شنیدن صدای نفس های منظم و خر و پف ریز راشد  به خودم اومدم و دست از فکر و خیال برداشتم. مطمئنم راشد مرد خوب و مهربونیه و ازم حمایت میکنه تا به آرزوم برسم. خودم نوید روزهای خوب رو میدم و پلکام رو روی هم میزارم و به آغوش خواب فرو میرم.روز بعد که بیدار شدم سرییع آماده شدم و رفتم پایین برای مراسم پاتختی. یکی از دختر های مجلس که تمام مدت وسط بود اومد نزدیک و دستم رو گرفت تا ببرتم وسط که مادر شوهر اجازه نداد. خودمم علاقه ی زیادی به رقصیدن واسه خانما نداشتم. https://eitaa.com/ganj_sokhan
ودو مادر تمام مدت شیرینی به خوردم میداد و  سفارش کرد که حسابی به خودم برسم .‌ بالاخره مراسم کسل کننده ی پاتختی تموم شد و مهمونا یکی یکی زحمت رو کم کردن. من که خیلی از نشستن خسته شده بودم با اجازه ای گفتم و رفتم بالا توی اتاق راشد تا کمی استراحت کنم. داخل اتاق  که شدم با دیدن راشد که روی تخت خواب  به پهلو لم داده و  دستشو زیر سرش گذاشته جا خوردم ... -وای تو اینجایی؟ترسیدم‌! راشد نگاهی به سرتاپام کرد و مردمک چشماش روم ثابت شد،لباسی که برای مجلس امروز پوشیده بودم یه پیراهن کوتاه چین دار  زرشکی رنگ با آستینای پفکی بود. سعی میکنم دامن لباس و پایین بدم ولی افاقه نمیکنه.این حرکتم از چشمای تیز بین راشد دور نموند و سریع پوزخند تحویلم میده. -فقط شوهرت غریبه است؟ چطور جلوی اون خاله خانباجی های چشم شور راست راست میگشتی و مجلس گرم میکردی به من که رسیدی یادت افتاد رختت کوتاهه؟! با تعجب رفتم جلوی تخت ایستادم. -مگه نامحرم اونجا بود؟ همه زن بودن و هم جنس خودم. بعدشم کی گفته من مجلس گرم کردم؟ من از روی صندلیم تکون نخوردم. چشمای راشد برق زد و به حالت نشسته در اومد! -احسنت برتو!رقص زن  فقط باید جلوی شوهرش باشه... یهو سریع راشد گفت بریم پایین که هنوز مهمونا هستن و منتظر ما... -من بیرون منتظرم لباستو عوض کن بریم پایین. ناراحت از رفتار و دلخوری واضح راشد لباسم رو به تنهایی عوض کردم  و بچاش یه پیراهن بلند نخی با زمینه ی سفید و گل های  زرد و صورتی  تنم کردم. یه روسری ریشه دار انداختم روی سرم. تو آینه به خودم نگاه کردم. موهای بلند و بازم از زیر روسری بیرون مونده بود. بافکر این که راشد خوشش میاد موهامو نپوشوندم . لبخند رضایتی به خودم زدم و از اتاق اومدم بیرون. پله ها رو پایین رفتم و داشتم دنبال راشد میگشتم که صداشو از حیاط شنیدم. قدم هام رو به سمت  حیاط کج کردم. راشد کنار یه مرد کت شلواری  توی ایوون  ایستاده بود  و داشت باهاش خوش و بش میکرد. رفتم جلو و سلام دادم. مرد با نگاهی خریدارانه  از سرتا پامو وجب کرد و چشمش روی صورتم ثابت موند. -سلام بانو! راشد  دستش رو انداخت دور شونه ام و منو به خودش نزدیک کرد. -اومدی آوین جان؟! چرا نرفتی پیش خانما. حس کردم  از اینکه اومدم توی حیاط و به این آقا سلام دادم خوشش نیومده! سرم رو انداختم پایین. -صدای تو رو شنیدن گفتم بیام پیشت‌ الان میرم. -پسر عمو بانو رو  معرفی نمیکنی؟! راشد با اخم کمرنگی سرش و برمیگردونه طرف اون مرد. -این خانم  همسر و تازه عروسم هستن . رو کرد به من و گفت: -آوین ایشون پسرعموم اردشیره. مرد که حالا میدونم اردشیره با خنده گفت: -پسرعمو و رفیق و همبازی دوران کودکی و نوجوونی! خانوم تبریک میگم شما  خیلی خوش شانس بودین که راشد میون این همه دختر دست گذاشت رو شما!راشد نگاه عاقل اندر سفیهی خرج اردشیر کرد و گفت: -اونی که شانسش گفته راشد بوده. آوین منت گذاشت سر من و قبولم کرد. نگاه کوتاه ولی پرمهری بهم انداخت و اشاره کرد برم داخل.سرتکون دادم و با اجازه ای گفتم و رفتم توی خونه ولی سنگینی نگاه اردشیرو تا آخر روی خودم حس میکردم. بیشتر مهمونا رفته بودن. فقط مونده بود یکی دوتا از فامیلای نزدیک راشد و مادر من که بتول خانم واسه شام نگهشون داشته بود. زندایی و زن عموی راشد کنار هم نشسته بودن و داشتن باهام حرف میزدن و  من جایی ایستاده بودم که اونا منو نمیدین ولی من صداشون رو میشنیدم. زنعموی راشد گفت :-خدا به فخری رو کرده که همچین دامادی نصیبش‌شده. من جاش بودم به دخترم میسپردم زود دست به کار بشه و دو سه تا بچه ها قد و نیم قد  بیاره  که درست و حسابی راشد و پابند خودش کنه. اینجور مردا تمبونشون زود دوتا میشه. جیران خانم قری به سر وگردنش داد  و گفت: -والا فک کنم فخری و دخترش به خوابشونم نمیدیدن که راشد اسم رو دخترشون بزاره و از ده کوره بیارتش تو این عمارت و این همه زار و زندگی و طلا و لباس و خدم حشم به پاش بریزه.من که میگم راشد و چیز خورش کردن! زنعمو راشد گفت: چی بگم والا جیران جون. دختره بر و رو داره جوون و کم سن و سالم که هست راشد حتما خاطرخواهش شده و دلش گیر کرده وگرنه دختر دور و برش کم نبود. یکیش همین لعیا دختر خودت. هر روز جلو چشمش بود تو این خونه.جیران خانوم که معلوم بود بهش برخورده گفت: -واه واه واه چی میگی  شوکت جون؟ لعیا هزار تا خواستگار داره هیچ وقتم چشمش دنبال راشد نبود اینا از بچگی باهم بزرگ شدن. راشد اگرم میخواستم لعیا قبول نمیکرد. شوکت خانم از جاش بلند شد ومن  سریع رفتم سمت مطبخ تا چشمش به منی که گوش وایساده بودم نیفته‌. از حرفای جیران ناراحت نشده بودم چون میدونستم  از روی حسودی گفته و دلش میخواسته راشد داماد خودش بشه... https://eitaa.com/ganj_sokhan
وسه منم اسپند میریزم میارم بالا سرت میچرخونم تا چشم بدخواهات بترکه. از مهربونی و لحن گرم و صمیمی آسیه لبخند میشینه رو لبام. لپای گردش رو میبوسم و میرم میشینم همونجایی که گفته. جیران و زنعموی راشد نگاهم میکنن و ریز ریز حرف میزنن. مادرم که معلومه حسابی معذبه خودشو میکشه نزدیک و میگه. -میگم کاش ما برمیگشتیم  روستا مادر. من و برادرات تو جمع این اعیونای از دماغ فیل افتاده مثل یه وصله ی ناجوریم!از طرز فکرش حرصم میگیره! -هرکی هرچی هست واسه خودشه دخلی به دیگرون نداره مادر من. مال و منال مهم نیست مهم  ادب و شعوره که بعضیا اینقدری ازش بهره نبردن که بدونن تو جمع نباید در گوشی حرف زد و غیبت کرد. جمله ی آخرو تقریبا با صدای بلند گفتم و مطمئنم جیران شنید چون چشماشو گرد کرد و چیزی زیر لب گفت و سرش رو از تو گوش شوکت کشید بیرون. یکم که  گذشت  آسیه اومد و شروع به انداختن سفره و چیدن غذاهای رنگارنگ توی سفره. مادرم میخواست بره کمک آسیه ولی من اجازه ندادم و گفتم تو مهمونی  و مادر زن داماد خوبیت نداره بری کمک. سفره بزرگ و پر و پیمون چیده شد. چون تعداد مهمونا کم بود،دیگه زنونه مردونه نکردن وهمه سر یه سفره نشستیم. راشد اومد کنارم نشست ولی اخماش توهم بود و حرفی نمیزد. پسرعموش اردشیر دقیقا رو بروی من نشسته بود و حواسم بود که همش زیر زیرکی داره منو دید میزنه!راشد سرسنگین بشقابم رو برداشت و بدون این که بپرسه چی میخورم دو مدل غذا کشید و گذاشت جلوم و آروم گفت شروع کن. رفتارش عجیب بود انگار از چیزی ناراحته و دلش میخواد زود تر از سر این سفره بلند شه. برای خودشم غذا کشید و بدوم مکث شروع کرد به خوردن. تو یه چشم بهم زدن نصف بشقابش رو تموم کرد. از پارچ دوغی که کنار دستم بود یه لیوان پر کردم و گرفتم سمتش. -بفرمایین راشد جان! دست از خوردن کشید و لیوان و از دستم گرفت و تشکر کوتاهی کرد و کل دوغ رو تو یه نفس سرکشید. -این دوغ الان از شراب بهشتی بیشتر به راشد چسبیده!کاش ماهم یه ساقی سیمین رو داشتینم اردشیر پسر عموی راشد، با صدای آروم گفته بود و فقط من و راشد جمله ی کنایه آمیز و منظور دارش رو شنیده بودیم. -خیلی وقت میشد طبع شعر و شاعریت گل نکرده بود پسر عمو. سعادت شنیدن جمله های گهر بارت رو مدیون چی هستیم؟ اردشیر بدون این که ابایی از راشد داشته باشه زل زد بمن و جواب داد: - مدیون عضو جدید خانواده امون و این وصلت فرخنده.چه جای بهتری از مجلس شادی واسه گل کردن طبع شعر؟راشد نفسش رو پرصدا بیرون فرستاد. -صحیح! سرت سلامت پسرعمو. شرمنده میکنی! یادم باشه حتما تو مجلس عروسیت  همینجوری واست سنگ تموم بزارم و نزارم عروست غریبی کنه. اردشیر کنایه ی واضح راشد و متوجه شد و سرش رو انداخت پایین و دیگه حرفی نزد راشد غذاش رو تموم کرد و کنار گوشم گفت : اگه دیگه نمیخوری پاشو بریم بالا. با اینکه هنوز چیز زیادی نخورده بودم اما حرفش رو زمین ننداختم و از  سر سفره بلند شدم. راشدم بلند و از همه تشکر و عذر خواهی و دستم رو گرفت و رفتیم سمت پله ها. سه روز از عروسیمون میگذشت و تو این سه روز کمابیش با خانواده ی راشد آشنا شده بودم . بیشتر از همه راشد و پدر و مادرش به من بها میدادن و بقیه مثل جیران فکر میکردن من با جادو و جنبل راشد رو بدست آوردم ! بعد از عروسی مادرم و برادرام برگشتن روستا ، و این برای اولین بار بود که انقدر ازشون دور بودم ! حتی با وجود سختگیری های شهاب و سوءظن های علی دلم ميخواست کنارم می‌بودند! اما حیف که چرخ روزگار همیشه دست ما نیست !داخل اتاق نشسته بودم که راشد وارد اتاق شد ،راشد بهم گفته بود جلوی اردشیر چشم ناپاک ظاهر نشم ،بعد از اون روز خواست بهم نزدیک بشه ولی من حالم بد شد و از بد شدن حالم راشد ترسید و نزدیکم نمیومد..اول با خودم فکر میکردم شاید ازم سرد شده ولی یاد حرفش که تا خودت نخوای بهت دیگه نزدیک نمیشم افتادم کمی دلم گرم شد ! از روی تخت بلند شدم و چهار زانو نشستم کتش رو از تنش درآورد و روی صندلی انداخت و به سمتم اومد  و گفت :_چیکار میکردی؟ به کتاب جلوم اشاره زدم و گفتم:_با اجازه‌ی شوهرم یکی از کتاباش رو برداشتم و داشتم میخوندم ،خندید و منو به سمت خودش کشید و گفت :_که با اجازه ی شوهرت آره؟ _آره دیگه.. شوهرم‌اجازه میدی دیگه ؟! و گفت : _تو اگه این زبونت نداشتی میخواستی چیکار کنی ؟ مثل خودش خندیدم و اما چیزی نگفتم که زیز لب گفت :_آخه من چجوری از تو دور بشم !متعجب ازش جدا شدم و پرسیدم : _دور بشی ؟ مگه قراره جایی بری که میخوای دور بشی ؟ از پنجره بیرون رو نگاه کرد که دوباره اسمش رو صدا زدم.._راشد ؟! نگاهی بهم‌انداخت و از روی تخت بلند شد و گفت: _مجبورم دوسه روز برم یه سفر کاری.. کار بابام به مشکل خورده مجبورم برم‌ اونو حل کنم و بیام . https://eitaa.com/ganj_sokhan
وچهار انگار ته دلم با این حرفش خالی شد ! هنوز جیران و دخترش نرفته بودن خونشون، حالا نه راشد قراره بره خدا میدونه چجوری میخوان خون به دل من کنن... از این رو لبخندی زورکی زدم و گفتم : _خب ... با هم میریم دیگه ... منم باهات میام .. روی تخت نشست و دستم رو گرفت و گفت: _نمیشه عزیزم.... کاش میشد باهم بریم ... باور کن این دور بودن واسه منم سخته ولی مجبورم برم ... اما قول میدم دو سه روزه برگردم! ناخودآگاه بغض کردم ، هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد به راشد وابسته بشم که برای دو سه روز ندیدنش دلم بلرزه ! حس میکردم قراره با همین سفر دوسه روزه بزرگترین حامیم رو از دست بدم ! دستش رو پشت سرم گذاشت : _اگر اینجا راحتی همینجا بمون اما اگه میدونی بهت سخت میگذره میبرمت دوسه روز روستا هم پیش مادرت هستی هم اذیت نمیشی .... بودن زیر یک سقف با جیران و لعیا قطعا عذاب الهی بود ! سری تکون دادم و گفتم : _لطفا بریم روستا .... بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت : _باشه آوینم! هر جور خودت راحتی وسایلت رو جمع کن فردا قبل رفتن تورو میبرم... باشه ای گفتم و  بلند شدم ... چنددست لباس که لازمم میشد داخل ساک کوچکی جا دادم و بعد رو به راشد که طاق باز خوابیده بود و ساعدش روی پیشونیش بود.. گفتم:_من میرم پایین پارچ آب بیارم و بیام سرش رو تکون داد و که روسریم رو روی سرم انداختم و موهام رو کامل داخل دادم و از اتاق بیرون رفتم ... پارچ آب رو پر کردم و خواستم به اتاق برگردم که لعیا رو داخل چارچوب در دیدم ... نیم نگاهی بهش انداختم و از کنارش رد شدم که گفت :_با پسر عمم چیکار کردی که سه روز نشده به بهونه سفر میخواد بره ! لبم رو تر کردم و به سمتش برگشتم و گفتم: _سفر کاریه ! پوزخندی زد و به سمتم اومد با انگشت اشارش چند ضربه ی آروم به قسمت گیجگاهم زد و گفت :_بچه ای دیگه ! من نمیدونم اصلا راشد چرا اومده تورو گرفته ؟ با اخم بهش نگاه کردم و قدمی به عقب برداشتم که ادامه داد :_شاید بهت نگفته باشه ولی اینو بدون تنهانمیره! بعد چشمکی زد و از آشپزخونه بیرون رفت ‌.. با ذهنی مشوش وسط آشپزخونه ایستاده بودم ، یعنی راشد به من دروغ گفته بود ؟ یا اینکه این حیله ی لعیا واسه عذاب دادن من هست؟ همون موقع سلیمه وارد آشپزخونه شد و با دیدنم پشت دستش زد و گفت _واه خانم جان شما اینجا چیکار میکنی ؟ به پارچ آب اشاره کردم و با لبخندی زورکی و ساختگی گفتم :_اومدم آب بردارم سلیمه .. لبش رو به دندون گرفت و گفت : _خدا مرگم بده چرا به خودم‌نگفتی خانم جان به والله که اگه بتول خانم بفهمه همین وسط حیاط فلکم میکنه ...سری تکون داد و گفتم: _چیزی نشده که اب رو که خودم میتونم بردارم ... من برم تا راشد نیومده ... نیستادم تا چیزی بگه و سریع به اتاق رفتم ، همینکه وارد اتاق شدم راشد گفت : _فکر کردم رفتی از چاه آب بیاری... کجا موندی تو دختر ‌‌‌.‌..؟پارچ رو روی میز گذاشتم و گفتم: _هیچی... از حالت نگاهم و نحوه جواب دادنم انگار متوجه شد یکجای کار میلنگه ! به کنارش اشاره کرد و گفت :_بیا اینجا ببینم ... کنارش رفتم و نشستم که روسریم رو کشید و گوشه ای انداخت بعد گفت : _چیزی شده ؟ پایین کسی چیزی گفته ؟ یاد حرف لعیا افتادم اما به دروغ سرم رو تکون دادم و گفتم :_نبابا هیچی نشده... با چشمای ریز شده گفت :_وایسا ببینم نکنه اون اردشیر بی پدر چیزی گفته یا اومده پیشت ؟ با چشمای گرد شده نگاهش کردم و خواستم یجوری قضیه رو فیصله بدم .._نبابا ...کسی چیزی نگفته .. رفتم پایین دیدم سلیمه دستش سوخته واسه اون ناراحت شدم وگرنه چیزی نیست .... خندید و گفت  نگران سلیمه نباش این اتفاق زیاد پیش میاد .. ابرویی بالا انداختم اما چیزی نگفتم ،نگاهی به ساعت که عقربه هاش ۱۰ شب رو نشون میداد انداخت و گفت :_بیا بخوابیم فردا صبحِ گاه باید حرکت کنیم .. باشه ی آرومی گفتم و روی تخت خوابیدیم .. _آوین میدونی چیه؟ وقتی پیش توعم قلبم آروووومه.. بازی با کلمات رو خوب بلد بود ،حتی اینم بلد بود که چجوری قلب منه بی جنبه رو به بازی بگیره ! حس میکردم ضربان قلبم روی هزار هست و از این خوشحال بودم که هوا تاریک هست و نمیتونه صورت سرخ شده از شرم منو ببینه  سعی کردم افکار منفی و حرفای لعیا رو فراموش کنم ... حدودا یکساعتی بود که از عمارت خارج شده بودیم ،وقتی بتول خانم فهمید نمیمونم و میرم روستا کمی دلخور شد ،اما بعد موقع رفتن بهم حق داد و سفارش کرد سلامش رو مخصوص به خانواده برسونم ‌‌‌ لعیا و مادرش هم فقط پشت چشم نازک کردن و در گوش هم پچ پچ میکردن ،فقط دست آخر موقع رفتن صدای جیران رو شنیدم که گفت :_دیگه حرمتا هم از بین رفته نگا نمیکنه مهمون هست سرش رو عین گاو انداخته زیر داره میره ! حرفش اونقدری بلند نبود که بقیه بشنون و فقط من شنیدم https://eitaa.com/ganj_sokhan
وپنج اما خیلی از بی احترامی که کرده بود دلخور شدم ،کاش میدونست از دست خودش و دخترش هست که دارم از خونه ی خودم فرار میکنم ! همراه با راشد سوار اتول شدیم .. حدودا یکساعتی رفته بودیم و من چیزی نگفتم فقط سنگینی نگاه راشد رو هرازگاهی روی خودم حس میکردم . بالاخره بعد از کلی سکوت دستم رو گرفت و گفت : _چرا از وقتی اومدیم بیرون چیزی نمیگی اتفاقی افتاده؟ دستم رو از دستش بیرون کشیدم که تای ابروش رو بالا داد _نه چیزی نیست خوبم.... اتول رو کنار جاده نگه داشت و به سمتم کامل چرخید و گفت : _الان فکر کردی حرفت رو باور کردم؟ شونم رو بالا انداختم و چیزی نگفتم ،چونم رو گرفت و صورتم رو به سمت خودش چرخوند چشم ازش گرفتم که گفت: _به چشمام نگاه کن آوین ! با کمی معطلی به چشماش نگاه کردم گره ی بین ابروهاش کاملا مشهود بود ! _چی شده؟ نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم :_هیچی نشده بخدا ... راستی تو کی برمیگردی ؟ چونم رو ول کرد و گفت : _الان ناراحتی تو بخاطر کی برگشتن من هست ؟ گفتم که دوسه روز دیگه میام ! _تنها میری؟ با چشمای ریز شده گفت :_این از کجا در اومد اینسری من اخم کردم و گفتم : _راشد تنها میری یا نه ؟  چرا باید دختر داییت به من طعنه بزنه با شوهرت چیکار کردی که داره فرار میکنه یا چرا باید با پوزخند بهم بگه تنها نمیری ...یا چرا زن داییت تو روی من نگاه می‌کن میگه سرشو عین گاو انداخته زیر داره میره؟ مگه من چیکار کردم که الان اینارو باید بشنوم ؟ اصلا چرا منو با خودت نمیبری ؟ هنوز حرف داشتم بزنم اما قرار گرفتن دست راشد روی دهنم نطقم کور شد ! _یواش نفس بگیر .... مگه من صدبار بهت نگفتم حرف این خاله خانباجی هارو گوش نده ؟! تو واقعا فکر کردی حرفای لعیا راسته ؟ اون یه روده ی راست تو دلش نیست ! درباره زن داییم هم وقتی برگشتیم به حسابش میرسم که جرات نکنه به زن من توهین کنه ! نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم : _نمیخواد چیزی بگی اینا همینجوری فکر میکنن من با جادو و جنبل با تو ازدواج کردم وای به حال اینکه تو بری چیزی بهشون بگی . چشماش رو تو کاسه چرخوند و دستمو گرفت، برای لحظه ای ناراحتی چند دقیقه پیشم رو از خاطر بردم .... _خانم کوچولو اول که دیگه اینقدر حسودی نکن ...دومم من یه تار موی تورو با صدتا مثل لعیا عوض نمیکنم ! اینو همیشه آویزه ی گوشت نگه دار . لب برچیده و چیزی نگفتم .. _اینجوری بغض نکن و گرنه برمیگردیم حساب اون لعیا و مامانش رو میرسم ،مطمئن بودم راشد انقدر حساس هست که همین الان برگردیم از این رو چیزی نگفتم و تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم . راشد اتول رو روشن کرد و راه افتاد در تمام مسیر رسیدن به روستا دستم رو گرفته بود و حتی یکبار هم ول نکرد ! وقتی به روستا رسیدیم جلوی در خونه ی ما ایستادیم اتول رو خاموش کرد و به سمتم برگشت ،بوسه ای پشت دستم زد و گفت : _تو این مدت که اینجایی فکرتو با چرت و پرتایی که این زنا میگن مشغول نکن .... منم سعی میکنم زودتر کارمو راست و ریست کنم برگردم . سری تکون دادم و لبخند بیجونی زدم  کمی‌ مکث گفتم :_نمیای داخل ؟ چشماش رو به معنای اره باز و بسته کرد و گفت :_میام مگه میشه همینجوری خشک‌و خالی برم . لبخندم‌عمیق تر شد و اما چیزی نگفتم همراه هم از اتول پیاده شدیم .. راشد ساکم رو دستش گرفت و با کلید دستش تقه ای به در آهنین خونه زد .. کمی‌گذشت که صدای دمپایی پلاستیکی های مامانم که روی زمین کشیده میشد به صدا رسید و بعد در رو باز کرد با دیدن من گل از گلش شکفت و با لبخندی به سمتم اومد و درآغوشم کشید و گفت : _الهی مادر دورت بگرده دختر نازم دستم رو دور شونش حلقه کردم و منم متقابلا بغلش کردم ،مامان انگار تازه متوجه راشد شده بود از من جدا شد و به خوشرویی روبه راشد گفت : _خوش اومدی پسرم ... راشد دست مامان رو گرفت و پشت دستش رو بوسید و گفت :_ممنون حاج خانم .. مامان به داخل اشاره کرد و گفت : _بیاید داخل دم در بده وایسادید. ساکم‌رو از راشد گرفتم و پس از اون راشد گفت :_حاج خانم من دوسه روز باید برم سفر کار پیش اومده ... دیگه اومدم آوین رو به شما امانت بدم‌و برم ،اینجوری خیالم راحت تر هست .. مامان انگار از این مسافرت یهویی جا خورده بود !میتونستم تصور کنم الان چه تراژدی هایی تو ذهنش چیده ..اینکه الان در و همسایه چی میگن دختره یکهفتس عروسی کرده با ساک برگشته جون شوهرش میخواد بره سفر ...و .. و ، و مامان اول نیم نگاهی به من انداخت و بعد با لبخندی مصلحتی گفت :_این چه حرفیه پسرم اینجا خونه ی دوتاتون هست هر وقت بیاید قدمتون رو چشم .. راشد با لبخند سر تکون دادم اما من خوب میدونستم که هیچ کدوم از این حرفا حقیقت نداره ! راشد بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت : _چیزایی که تو ماشین گفتم یادت نره . منم زود برمیگردم .... https://eitaa.com/ganj_sokhan
وشش لبخندی بهش زدم و تا زمانی که راشد سوار اتول شد و رفت دم در ایستادیم ... به محض رفتنش مامان دستم رو کشید و به داخل هلم داد .نیشگونی از پهلوم گرفت و گفت : _چیکار کردی ورپریده دوروز نشده برت گردونده ؟گفتم شوهرت میدم سر به راه میشی نگو بدتر شدی آینه ی دقم . پوزخندی زدم . نه به به و چه چه و دلتنگی پنج دقیقه پیش نه به داد و قار الانش ..‌‌ از دوتا پله ی حیاط بالا رفتم و وارد خونه شدم ،در اتاقی که قبلا متعلق به من بود رو باز کردم و واردش شدم.. ساک رو گوشه ی اتاق گذاشتم که مامان وارد اتاق شد و گفت :_الان من جواب داداشاتو چی بدم ؟ بگم برش گردوند ؟ حرصی به سمتش برگشتم و گفتم : _مامان چه برگشتنی ؟ چرا الکی همه چیزو داری با هم قاطی میکنی؟ انتظار داشتی چی بگم بهش ؟ بگم راشد نرو اگه من برم‌خونه فکر میکنن پسم فرستادن ؟ بگم به تیپ و طاق داداشام بر میخوره ؟  چی میگفتم مامان ؟ عصبی روی زمین نشست و گفت : _چرا خونت نموندی؟ با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم ، این حجم از بی توجهی، این حجم از اضافی بودن داشت با روح و روانم بازی می‌کرد! من از اونجا اومدم تا زیر دِین و حرفای خونواده ی شوهرم‌نباشم ،نگو تو خونه ي خودم قراره بیشتر خون به دلم کنن ! خیلی جدی روبروی مامان نشستم و گفتم : _مامان اگه واقعا فکر می‌کنی من اینجا اضافیم باشه میرم ! ولی بدون من اگه پامو از این در گذاشتم بیرون دیگه برنمیگردم نه خودم،نه تنها نه با راشد ! چندبار دهنش رو مثل ماهی باز و بسته کرد و در آخر قیافه ی نصیحت گونه به خودش گرفت و گفت :_دخترم ! من نمیگم تو اضافی هستی میگم حالا که رفتی خونه شوهر یکم زنانگی کن ! نزار شوهرت از خودت دور باشه ،الان تو اینجایی دوروز دیگه میشینن پشت گوش راشد میخونن دختر بدون راشد اینجا نمیمونه ، من برای خودت میگم ،نمیخوام دو صباح دیگه خودت دل شکسته بشی این موهارو من الکی تو آسیاب سفید نکردم که !نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و به پشتی تکیه دادم و دستم رو دور زانوم حلقه کردم .. مامان دیگه چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت حدودا یک ساعتی تو اتاق نشسته بودم که صدای چرخش کلید از در ورودی به گوش رسید ،سریع روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم .. علی و شهاب و محسن اومده بودن خونه .... با دیدن من هر سه تاشون تعجب کردن .... سلام آرومی بهشون دادم که تنها با سر جوابم رو دادن.. تا موقع شام هیچ کس از نبود راشد حرفی نزد اما وقتی سر سفره نشسته بودیم محسن گفت :_پس راشد کجاست؟ دست از خوردن کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :_نیومده ؟ شهاب با اخم گفت :_بحثتون شده؟ سریع سرم رو به معنای نه تکون دادم و گفتم : _نه ، کار واسش پیش اومده بود رفته سفر جای پدرش! برخلاف انتظارم دیگه چیزی نپرسید و تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد .... نفس آسوده ای بیرون فرستادم و با خیال راحت بقیه شامم رو خوردم .. دو روز از بودنم تو خونه میگذشت ... مامان دیگه کمتر گیر داد و برادرام هم بعد از اون شب دیگه چیزی نه گفتن نه پرسیدن .. همراه مامان داشتم سبزی پاک میکردم که خیلی ناگهانی مامان گفت :_آوین بار نداری ؟ اول سوالی بهش نگاه کردم اما وقتی متوجه نگاه معناداری روی خودم شدم با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم : _نه مامان ، بزار جوهر اون عقدنامه خشک بشه ....جعفری که دستش بود روی زمین انداخت و گفت :_ببین دخترجون تا دیر نشده دست بجونبون ،هم خودت جوونی هم راشد جوونه خوش بر و رو هست ... مطمئن باش کلی دختر الان تو فامیلشون هست که دوست دارن جای تو باشن ،تا دیر نشده حامله شو و اونو پابند خودت کن ! چیزی نگفتم ..در تمام مدت فقط سرم‌ پایین بود..نمیدونست منو راشد اصلا به هم نزدیک نشدیم ... مامان اینسری گفت: _آوین فهمیدی چی گفتم !برای خلاصی از اون موقعیت سرم رو تکون دادم و بلند شدم که گفت :_کجا ؟ از تو خونه موندن دیگه خسته شده بودم دوست داشتم حالا تا اینجا هستم برم سمت خلوت گاه همیشگیم ...._میرم یه سر چشمه .. فردا راشد میاد مجبوریم برگردیم .. مامان سریع زد پشت دستش زد و گفت : _دختر تو میخوای منو سکته بدی ؟ زن شوهر دار الکی واسه خودش ول نمیگرده اینور و اونور ،تنها نباید جایی بری .. وقتی خودش اومد با خودش برو ،خوبیت نداره جلو در و همسایه تنها بری.. بی توجه به حرفاش وارد اتاق شدم و لباس مناسبی به تن کردم روسریم سرم انداختم و گره زدم و از اتاق بیرون رفتم . روبه مامان که با چشم های گرد شده بهم نگاه میکرد ایستادم و گفتم : _مامان یبار به جای اینکه حرف مردم واست مهم باشه ببین دل من چی میخواد! یبار بگو باشه دخترم ،باور کن هیچی نمیشه . از مقابل صورت متعجبش گذشتم و بعد از برداشتن کلید خونه بیرون رفتم . وقتی از خونه خارج شدم نفس عمیقی کشیدم برای اولین بار حس راحتی میکردم .. https://eitaa.com/ganj_sokhan
تا کی دیگه قرار بود بخاطر حرف مردم نخورم ،نپوشم ، نرم ، نکنم .... راه چشمه رو بی توجه به نگاه بقیه و پچ پچ هاشون در پیش گرفتم ،دخترای مجرد یسریشون با حسرت بهم نگاه میکردن یکسریشون هم با کینه!وقتی به چشمه رسیدیم همه جا مثل همیشه در سکوت بود چرخی زدم و نگاهی به همه جا انداختم وقتی مطمئن شدم کسی اطراف نیست روی تخته سنگ کنار چشمه نشستم .. کفشام رو در آوردم و پام رو داخل چشمه گذاشتم خنکی آب تا اعماق سلول های تنم نفوذ کرد و باعث شد لرزی به تنم بشینه .. آرامش اینجا رو همیشه خیلی دوست داشتم گاهی برای فرار از مامان میومدم اینجا که البته بعدش با داد و بیداد شهاب با هم برمیگشتیم خونه! حدودا نیم ساعت نشسته بودم که صدای خش خش کفشی که روی برگ ها کشیده میشد از پشت سرم شنیدم ،متعجب به عقب برگشتم و با نوید روبرو شدم .. با دیدنش هم تعجب کردم هم باعث شد بترسم از تنها بودنم ...سریع کفشم رو برداشتم و پام کردم و از روی تخته سنگ بلند شدم ،در تمام مدت تو سکوت حرکاتم رو نگاه میکرد ... وقتی روبروش ایستادم و خواستم رد بشم بازوم رو بین دستاش گرفت و به سمت خودش کشید ،فاصلمون اندازه ۵ سانت بود ! ترسیدم خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد و محکم تر منو گرفت با صدایی که از ترس میلرزید گفتم :_ل.. لطفا ولم کن .... ابروش رو بالا داد و با نیشخند گفت : _ولت کنم ؟ واسه چی ولت کنم ؟‌تازه گیرت آوردم ! نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم ...‌ احرفاش بوی انتقام و نفرت میداد و این ترسم رو چندبرابر میکرد .. اینجا بود که لعنت به خودم فرستادم  کاش حرف مامان رو گوش میکردم و نمی اومدم بیرون !_میدونی ‌آوین از بچگی آرزو داشتم تو زنم بشی ، تو خانم خونم بشی ...ولی چیکار کردی رفتی با اون بی همه چیز....از ترس کم کم به گریه افتادم بودم،به لحنی پر از التماس گفتم: _نوید خواهش میکنم بزار برم ... لطفا .. قهقهه ای زد و به چهره ای ترسناک گفت : _ولت کنم ؟! کجا ولت کنم آوین؟ وقتی تازه پیدات کردم ... تند تند سرم رو تکون دادم که گفتم: _از چی اون مرتیکه خوشت اومد ؟ چشمت پولاشو گرفته بود ؟ یا اتولشو؟ یا فامیلی و اسم و رسمشو ؟ اون چی داشت که من نداشتم ؟نکنه از قبل باهاش جیک تو جیک بودی ،شایدم از قبل باهاش بودی،هوم ؟ از وقاحت کلامش ابروهام بالا پرید ،ار حرص و عصبانیت انگار نیرویی بهم القا شده بود، دستم رو محکم‌تخت سینش زدم و با تمام توانی که داشتم به عقب هولش دادم و بعد سیلی حواله ی صورتش کردم .... کمی تلو تلو خورد اما از حرکت نیستاد و سریع به سمتم و اومد و دوباره بازوهام اسیر دستش شد .... به فریاد گفت :_از اون مرتیکه طلاق میگیری آوین!شنیدی چی گفتم؟ یا طلاق میگیری یا زندگیو برات جهنم میکنم ! به هق هق افتاده بودم که باشنیدن صدای آشنایی نور امید تو دلم روشن شد، راشد سریع به سمتمون قدم برداشت و دست منو از دستش بیرون کشید و به عقب هولم داد .. از چشماش خون میبارید ،به سمت نوید یورش برداشت و با مشت به جون صورتش افتاد،جیغ من با صدای فحش های رکیکی که نوید حواله ی راشد میکرد یکی شده بود به سمت راشد رفتم و گوشه ی لباسش رو گرفتم و سعی کردم به عقب بِکِشَمِش در همون حال گفتم : _راشد توروخدا ولش کن ،کشتیش.. اما انگار کر شده بود و نمیشنید ! وقتی حسابی از سر و صورتش خون میریخت دست ازش برداشت و از روش بلند شد و با تهدید گفت :_یکبار دیگه دور بر زنم ببینمت زندت نمیزارم بی همه چیز ،نوید دستش رو روی صورتش گذاشت و از روی زمین بلند و کمی تلو تلو میخورد اما گفت.... _حساب این کارتو پس میدی .... و بعد به قدم های سریع ازمون دور شد .. به محض رفتنش هق هقم شدت گرفت ، راشد با دست های مشت شده ازم فاصله گرفت ،هنوز هم میتونستم رگ های متورم گردنش رو ببینم از خشم قرمز شده بود ، عصبی لگدی به سنگی که جلوی پاش بود زد و دستش رو پشت سرش کشید.. همونجور دستم و گذاشته بودم جلوی دهنم و با صدای آروم اشک می‌ریختم .. کمی که گذشت انگار خشم راشد فروکش شده بود به سمتم اومد .. از خدا خواسته با صدای بلند گریه کردم .. _هیش.. گریه نکن ...تموم شد. به قطع یقیین راشد با شعور و درک ترین فرد زندگی من بود ! شاید اگر یکی دیگه جای این مرد بود یکی میزد تو دهنم میگفت کرم از خودت بوده ! ولی راشد نه . قطعا یک فرد بود بیشتر و بهتر از تصورات من !همونجور دستش رو روی سرم میکشید انقدری اشک ریخته بودمکه یک قسمت از پیراهنش کامل خیس از اشک من بود .. منو از خودش جدا کرد .. _راشد .. راشد بخدا من میخواستم برم خودش نزاشت دستم رو گرفت .... حرفم رو قطع کرد و گفت :_هیشش ، دیگه نمیخوام راجبش حرفی بزنی مطیع سرم رو تکون دادم و چشم آرومی گفتم و ادامه دادم :_مامان گفت نرو .. بزار راشد بیاد ولی من حرف گوش نکردم . https://eitaa.com/ganj_sokhan
راشد خیلی معذرت میخوام ،من ... من نمیخواستم اینجوری بشه .. اون‌ عوضی منو....وقتی صورت سرخ شدش رو دیدم حرفم رو قطع کردم و دیگه ادامه ندادم‌.... _راشد تو کی برگشتی مگه قرار نبود فردا بیای؟ اصلا چجوری منو اینجا پیدا کردی ؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت :_الان ناراحتی که زود تر اومدم ؟ با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم _این چه حرفیه فقط تعجب کردم ... و با خجالت ادامه دادم ،_و اینکه من دلم واست تنگ شده بود.... _من قربون دلتنگیت بشم .... این دل وامونده ی منم دلتنگت بود زود کارمو انجام دادم و برگشتم ،اول رفتم خونتون مامانت گفت رفتی چشمه منم اومدم اینجا ...آهانی گفتم و سرم رو تکون دادم .. تو تمام مدتی که به خونه برسیم سرم پایین بود اما سنگینی نگاه بقیه رو به خوبی روی خودم حس میکردم ،راشد در خونه رو زد و کمی بعد مامان در رو باز کرد،اول به من نگاه شماتت واری انداخت و با چشماش خط و نشون کشید برام و بعد دعوتمون کرد بریم داخل ... به محض نشستن مامان گفت :_پسرم والا من حریف این آوین نمیشم ،همیشه سرخود بود قبل فوت اون خدابیامرز هم همش تنها میرفت چشمه میگفتم نرو یه دختر جوونی هستی هزارتا حرف و حدیث پشت سرت در میارن یموقع زبونم لال یه اتفاقی میفته باز گوش نمیکرد ،هر سری هم شهاب با توپ و تشر برش میگردوند باز روز از نو روزی از نو ... راشد اول خندید و بعد نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت .. حدودا تا عصر که علی و شهاب و محسن‌ برگردن خونه موندیم و بعد راهی شهر شدیم... تو مسیر هرازگاهی راشد دستم رو میگرفت  و در نهایت به هر خوشی که بود رسیدیم خونه ی خودمون. اتفاقاتی که ظهر افتاده بود کم کم از یادمون پاک شد و دیگه کسی بهش اشاره ای نکرد .. وقتی رسیدیم خونه لعیا و مادرش هنوز اونجا بودن با دیدن ما جفتشون چشم غره ای رفتن که راشد به طعنه گفت : _زندایی حس میکنم حالت چشماتون عوض شده ... جیران متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت : _وا چجوری پسرم ؟ راشد شونش رو بالا انداخت و گفت: _والا یجوری انگار چشمتون چپ شده یا نمیدونم شاید وقتی به آوین نگاه می‌کنید من اینجور احساس میکنم ...عصبی سرش رو تکون داد و چیزی نگفت ... راشد هم چشمکی پر از لبخند به من زد .... شدیدا خوشحال بودم از حمایت راشد نسبت به خودم .. یکماه پیش اصلاا دلم نمیخواست این ازدواج سر بگیره ،اما الان احساس میکنم ساعتی بدون راشد میتونه برام جهنم باشه ... این احساس درک ، حمایت و این دوست داشتنش باعث شده بود حس من نسبت بهش عوض بشه ! قبلا وقتی در مورد این حس دخترا تو مدرسه حرف میزدن من مسخرشون میکردم،اما الان خودم مبتلا به احساس شدم ! و قطعا اسم این احساس عشق بود ! بله من عاشق راشد شده بودم ،حتی دلم‌ نمیخواست یک روز دوری از راشد رو تصور کنم ! با صدا زدن های راشد به خودم‌اومدم و متوجه شدم مدت زیادی هست که بهش خیره شدم .. با چشمانی شیطون گفت :_چیشده خانم ؟ خبریه ؟ هیچی چیزی نیست ...نمیریم بالا ... خندید و گفت :_چرا الان میریم بالاا شاید اونموقع شما هم‌گفتی چرا این همه مدت زل زده بودی به ما؟بعد از اون هم چشمکی بهم زد و بلند شد ، دستم رو گرفت و با گفتن "با اجازه ای " از سالن خارج شدیم ... دستم رو کشید و با هم وارد اتاق شدیم .. _خب آوین خانم نگفتی ؟!چرا زل زده بودی به ما ؟ پشت چشمی نازک کردم و اگفتم: _راشد چقدر ادعای خودشیفتگی داری .... تو فکر بودم و از قضا موقع فکر کردن داشتم تو رو نگاه میکردم .... بزرگش نکن ! ابرویی بالا انداخت و گفت:_که من خودشیفته هستم ؟ حالا به چی فکر میکردی ؟ روی صندلی نشستم و خواستم از این موقعیت خوب استفاده کنم .. _داشتم به این فکر میکردم که شوهرم میزاره من برم‌مدرسه یا نه ؟ ... خندید و گفت :_پشت گوشای منم مخملیه باور کردم داشتی با لبخند نگاه میکردی اینم تو فکرت بوده ...با حرص اسمش رو صدا زدم که قهقهه ای زد و دستش رو بالا برد و گفت : _باشه تسلیم ... اگه واقعا اینجوری فکر میکردی باید بگم که سپردم کاراتو انجام بدن از قبل ،از فردا هم میری مدرسه ....از خوشحالی حس کردم دنیا رو بهم دادن .._واقعا ممنونم راشد .... _همش یه تشکر خشک و خالی ؟ منو باش رفتم تو بهترین مدرسه ی طهرون ثبت نامت کردم ،بعد زن ما فقط یه تشکر خشک و خالی میده ... میدونستم حرفش از روی شوخی هست از این رو خندیدم و گفتم: _خب مثلا باید چیکار میکردم آقا راشد؟ سرش رو تکون داد و گفت :_حالا شد ! تو نمیخواد کاری کنی بسپرش به من ! و بعد به سمتم خم شد ... حدودا یک هفته ای از اون قضیه گذشت راشد از فردا اون روز هر روز خودش منو میرسوند مدرسه و برگشتنه هم راننده میومد دنبالم،از اینکه دوباره میتونستم درس بخونم خیلی خوشحال بودم.. https://eitaa.com/ganj_sokhan
ونه داخل حیاط عمارت زیر آلاچیق نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم که فردی روبروم نشست ..سرم رو بالا گرفتم و با اردشیر روبرو شدم ،ناخودآگاه با دیدنش یاد رفتار اونروز راشد افتادم  و تو خودم‌جمع شدم ... به پشتی تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت و گفت : _درس خوندن چجوری پیش میره ؟ بدون اینکه حالت چهرم رو تغییر بدم گفتم : _خوب ، عالیه .... سری تکون داد و عینکش رو بالای گوشش زد و گفت : _بهت میخورد دختر درس خونی باشی ! البته جای تعجب نداره راشد همیشه با تحصیل کرده ها می‌گشت! ابرویی بالا انداختم و چندبار دهانم رو مثل ماهی باز و بسته کردم و در نهایت گفتم : _من دیگه برم .... از روی صندلی بلند شدم و کتابایی که آورده بودم دستم گرفتم و خواستم برم که صداش رو پشت سرم شنیدم : _اتفاقا منم میخوام برگردم داخل و همراه من بلند شد،سعی کردم قدم‌هامو تند تند بردارم و ازش دور بشم ، اما انگار شانس نداشتم موقع رفتن از استرسی که داشتم باعث شد پاهام به تخته سنگی که روی زمین بود گیر کنه و بیفتم ای کاش میفتادم زمین! اما اردشیر سریع بازوم رو گرفت و کشید منوعقب .. عقب رفتنم همانا و روبرو شدن با راشد همانا ! شاید فکر کنید مثل داستانها هست ولی این داستان نبود و واقعیت بود ،راشد نفسی کلافه و عصبی بیرون فرستاد و با چشمایی که به خون نشسته بود به سمتمون اومد .... اردشیر بازوم رو ول کرد و روبه راشد گفت: _به پسر عمو ! حجره چطور بود ؟ راشد خم شد و کتابایی که روی زمین افتاده بود و برداشت و بهم داد  و روبه اردشیر گفت _جات خالی ! وقت کردی یموقع سر بزن .... زندگی فقط خوردن و خوابیدن نیست ! اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت : _حتما ... خب من میرم داخل دیگه شما رو تو خلوتتون تنها بزارم... بعد از رفتن اردشیر ، راشد دستم رو کشید به سمت آلاچیق ،کتابها و ازم گرفت و روی میز پرت کرد و گفت :_آوین من بهت چی گفتم ؟ چی گفتم ؟ نگفتم دور و بر این مرتیکه ی هیز نچرخ ؟ _راشد بب.... دستش رو روی میز کوبید و گفت :_چیو ببینم ؟ همه چیو من دیدم آوین خانم! با دادی که زد شونم هام بالا پرید ،تا حالا این روی عصبانی و خشمگین راشد رو ندیده بودم تا بوده منو ناز کشیده بود و قربون صدقه رفته بود ،اما الان .... به سمتش قدم برداشتم ، اجازه نمی‌دادم بخاطر خطایی که نکرده بودم توبیخ بشم ! دستش رو گرفتم و گفتم : _راشد ببین من حرفت رو گوش کردم، اومد اینجا من خواستم برم که خودشم اومد بعد فقط وقتی داشتم میخوردم زمین بازوم رو گرفت ... دستش رو از دستم کشید بیرون و گفت : _دِ غلط کرد که دست تو رو گرفت ،با صدایی که میلرزید گفتم :_راشد توروخدا داد نزن ... الان از خونه صدات رو میشنون ... نفسش رو کلافه بیردن فرستاد و دستی پشت گردنش کشید و گفت :_آوین برو داخل ! با چشم های گرد شده گفتم :_چی ؟ کتابا رو برداشت و زد تخت سینم و گفت ... برو داخل آوین.... الان نمیخوام ببینمت .... برو داخل آوین. بغض کرده اسمش رو صدا زدم که با داد گفت :_آوین گفتم برو تو ... چندبار دهنم رو مثل ماهی باز و بسته کردم و چند قدم به عقب برداشتم و برگشتم و سریع ازش دور شدم... با ورودم به خونه بتول خانم به سمتم اومد  و نگران پرسید،_دخترم‌چی شده ؟ صدای داد و بیداد راشد میومد اشکام رو پشت رست پس زدم و نمیدونمی گفتم و سریع وارد اتاق شدم ... به محض ورودم به اتاق پشت در نشستم و اجازه دادم اشکام بریزن ،زانوهام رو تو شکمم حلقه کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و هق زدم .. همونجور که سرم روی زانوم بود حس حالت تهوع گرفتم‌و نزدیک بود عق بزنم که سریع دستم رو روی دهنم گرفتم‌و به سمت دستشویی رفتم .... هر چی از صبح خورده بود بالا آوردم و معدم به سوزش افتاده بود، دستم رو که آب زدم مشتم رو پر از آب کردم و به صورت رنگ پریدم‌پاشیدم ... از داخل آینه نگاهی به خودم‌انداختم و بیرون رفتم کمی آب از داخل پارچ تو لیوان ریختم و یک‌نفس سر کشیدم ،بلکه این تلخی زیر زبونم از بین بره... همونموقع راشد وارد اتاق شد ،با دیدن من اخم هاش تو هم رفتم و به سمتم قدم‌برداشت وگفت : _چرا انقدر رنگت پریده .؟پوزخندی زدم و گفتم :_نه به داد پایینت نه به الانت،  هیچیم نیست نگران نباش !خواستم ازش دور بشم‌که بازوم‌رو گرفت و گفت : _آوین‌ بگو چی شده رنگ به رو نداری ؟ چیزی خوردی از صبح تا حالا ؟ همونجا ایستادم و گفتم :_برات مهمه ؟ تو که پایین داشتی منو بخاطر هیچی اونجوری مواخذه میکردی الان چیشد ؟ اتفاقای پایین رو یادت رفت ؟ کلافه گفت : _آوین انقدر پایین پایین نکن واسه من ... با حرص دستم رو از دستش بیرون کشید و گفتم :_نترس رو دستت نمیمونم فقط بالا آوردم .... بعد ازش دور شدم و روی تخت خوابیدم و پتو رو تا گلو رو خودم‌بالا کشیدم . https://eitaa.com/ganj_sokhan
اتاق غرق در سکوت بود و فقط صدای نفس های عصبی راشد به گوش می‌رسید کمی که گذشت از اتاق بیرون رفت ،چرخیدم‌و نگاهی به در بسته اتاق انداختم و اخم کردم ...تا وقتی که هوا تاریک بشه از اتاق بیرون نرفتم .. نه حوصله داشتم از روی تخت بلند بشم نه میتونستم بخوابم و نه دلم ميخواست برم‌پایین لابد الان جیران و دخترش دارن از خوشحالی پرواز میکنن که منو راشد دعوامون شده .! تقه ای به در اتاق خورد که جواب ندادم ، کمی بعد در باز شد و صدای سلیمه به گوش رسید : _خانم جان بیدارید؟ سلیمه گناهی نداشت که بخوام باهاش گوشت تلخی کنم ،چرخیدم به سمتش و کمی نیم خیز شدم و گفتم :_اره بیدارم... لبخندی زد و گفت :_خب خداروشکر، آقا راشد‌..... نیمه های شب بود که راشد اومد توی اتاق و از بوی غذا میتونستم احساس کنم غذا برام آورده، اومد بالاسرم و کلی اصرار کرد که غذا بخورم چون سلیمه هم آورده بود و چیزی نخورده بودم... در جوابش چیزی نگفتم و تنها به تکون دادن سرم‌ اکتفا کردم ... دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو به سمت خودش برگردوند و گفت :_الان چجوری میتونم از دلت دربیارم داد صبح رو ؟ چشمام رو تو کاسه چرخوندم‌و گفتم : _نمیخواد از دلم در بیاری من خستم بخوابیم ... نچی گفت و ادامه داد:نه الان تازه غذا خوردی از ظهرم‌ که کلا تو رختخواب بودی، بلند شو بریم بیرون قدم بزنیم ... تا وقتی خودم هستم هر جا گفتی بریم ولی وقتی نیستمم که گفتم بهت دیگه ... متعجب گفتم :_راشد الان ساعت ۱۲ شب هست کجا بریم ؟بخوابیم فردا صبح توروز روشن قدم‌میزنیم .. دستم رو گرفت و مجبورم کرد بلند شم بعد گفت :_آدم رو حرف شوهرش حرف نمیزنه ... بریم ... روسریم رو خودش رو سرم درست کرد و نگاهی به لباسام انداخت  وقتی دید لباسام‌ مناسب هست خوبه ای گفت و دستم رو کشید و از اتاق بیرون رفتیم ... هیچ جوره نتونستم حریفش بشم و متوقفش کنم ،وارد حیاط عمارت که شدیم نجمی نگهبان ساختمون رو صدا زد و در چند ثانیه پسری جوونی پیداش شد و گفت :_امر کنید آقا... _اتول رو حاضر کن دو دقیقه دیگه میخوایم بریم ...نجمی چشمی گفت و سریع ازمون دور شد ... کلافه روبه راشد گفتم :_راشد چه نیازی به این کارا هست ،تو همین عمارت به این بزرگی قدم‌میزنیم هوا هم میخوریم، بخدا از دلم دراومد دیگه ، نمیخواد اینکارا رو کنی ! _من تا به روش خودم از دلت در نیارم دلم آروم نمیگیره ...! لبخند پنهانی زدم و که از چشمش دور نموند با هر حرفاش کیلو کیلو تو دلم قند آب میشد و به کل دعوای صبح رو از یاد بردم ... وقتی نجمی اتول رو آماده کرد سوار شدیم ... راشد تا دم دمای صبح تو خیابونا منو چرخوند و جاهای مختلف رو نشونم داد ،دیدن این همه زیبایی شهر منو به وجد آورده بود و ذوقی که داشتم غیر قابل پنهان بود.. راشد هم بخاطر اینکه تونسته بود منو خوشحال کنه لبخند لحظه ای از روی لبش کنار نمی‌رفت..هوا کمی به روشنی میزد که به عمارت برگشتیم ... وقتی از اتول پیاده شدیم نگاهی به عمارت انداختم و لحظه ای حس کردم پرده ی اتاقی که لعیا داخلش بود کنار افتاد ،با چشمای زوم شده دوباره نگاه کردم اما چیزی متوجه نشدم مطمئن بودم درست دیدم که راشد همونموقع به سمتم اومد :_چیزی شده؟ چشم از اونجا برداشتم و بهش نگاهی انداختم و  گفتم :_نه بریم داخل روی سرم رو بوسید و با هم داخل عمارت رفتیم ،به محض وارد شدن تو اتاق روسریم رو از سرم‌کشیدم و لباس راحتی از داخل کمد برداشتم و به سمت سرویس رفتم و دور از چشم راشد لباسام رو عوض کردم ،وقتی لباسام رو تعویض کردم از سرویس بیرون رفتم ،راشد روی تخت خوبیده بود،چند لحظه ای گذشت که گفت : _فردا نمیخواد مدرسه بری ... متعجب و ترسیده به سمتش برگشتم و گفتم :_چرا ؟ ÷_الان دیگه ۵ صبح هست تو باید ۷ بلند شی خسته میشی چیزی متوجه نمیشی ،یه فردا رو استراحت کن ... از توجهش لبخندی روی لبم شکل گرفت و ترسم‌از بین رفت، چشمام رو آروم روی هم قرار دادم‌و با فکر های مثبت به عالم بی خبری فرو رفتم.. صبح با خشکی گلوم از خواب بلند شدم‌ سریع نشستم و از پارچ داخل لیوان آب ریختموو یک نفس سر کشیدم ،تازه متوجه شدم راشد نیست ،حتما رفته بود سرکار ... کمی‌نگرانش شدم اون وقتی که ما دیشب خوابیدیم قطعا الان خسته بود .... نفسم رو بیرون فرستادم و از روی تخت بلند شدم و مرتبش کردم ،آبی به دست و صورتم زدم و لباس مناسبی به تن کردم ،تصمیم گرفتم امروز که مدرسه نمی‌رفتم برم پایین پیش بقیه تا کمتر حرف تو دهن جیران و دخترش باشه .... وقتی از مناسب و مرتب بودن لباسم مطمئن شدم از اتاق بیردن رفتم و وارد سالن شدم .. بتول خانم با دیدنم ازم استقبال کرد و گفت : _بیا دخترم اینجا بشین تا بگم سلیمه برات صبحانه آماده کنه .... جیران پشت چشمی نازک کرد و گفت :_دیگه چه صبحانه ای بتول ؟ https://eitaa.com/ganj_sokhan
لنگ ظهره ،خانم تا الان خواب بوده... معلوم‌نیست دیشب بیچاره راشد رو کجا برده بود نصفه شبی که بچم صبح از خستگی چشماش وا نمیشد ،خجالتم خوب چیزیه ! لعیا نیشخند زد و پیروزمندانه بهم نگاه کرد ، پس دیشب اشتباه نکرده بودم ،واقعا لعیا داشته مارو می‌دیده ... سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و بعد گفتم :_جیران خانم جان جسارتا شما ساعت ورود و خروج ما رو چک میکنید ؟ دیشب راشد اصرار داشت بریم بیرون قدم بزنیم منم حرف شوهرم رو گوش کردم و باهاش رفتم !روی کلمه ی شوهر تاکید خاصی کردم و موقعی گفتم نیم نگاهی به لعیا انداختم ... جیران کم نیاورد و گفت :_معلوم نیست با چه جادو و جنبلی اون بچه رو پابند کردی که اینکارا رو میکنه ،تا من یاد دارم راشد همیشه ۱۰ شب میخوابید میگفت سلامتی مهمه ،الان چیشده خانمو تا ۴ صبح تو خیابون میگردونه ؟! دروغ میگم بتول؟ خون خونمو میخورد . فقط ظاهرم رو آروم نگه داشته بودم وگرنه درونم غوغایی بود و قطعا اگر اختیار و جرئت اینکارو داشتم تا الان چندباری تو دهن خودشو دخترش می‌کوبید! بتول خانم اخمی کرد و گفت: _جیران بسه دیگه ؟ تو چیکار به زندگی این دوتا داری ؟ دوست داشتن زن و شوهری رفتن بیرون چه دخل و خرجی به تو داره که بیخودی شورشو میزنی .. جیران تابی به گردنش داد و گفت :_من فقط نگران سلامتی راشدم،بعد با سر به من اشاره زد و ادامه داد :_میترسم حیف بشه ... دندون روی هم سابیدم که بتول خانم دستش رو روی دستم گذاشت و گفت :_من هنوز نمردم که تو بخوای نگران بچم بشی ماشالا انقدر عاقل و بالغ شده که بتونه خوب و بد رو از هم تشخیص بده ! از حمایت بتول خانم خیلی خوشحال شدم و نگاه قدردانی بهش انداختم که لبخند بهم زد و گفت:_بیا بریم دخترم صبحانه بخور .. تشکری کردم و با هم بلند شدیم و وارد آشپزخونه شدیم... وقتی ازشون کاملا دور شدیم بتول خانم گفت :_دخترم من واقعا بابت رفتارشون متاسفم .. لبخنید بهش زدم و گفتم: _چرا شما متاسف باشید ، شما که کاری نکردید و واقعا ممنونم که از من دفاع کردید ، :بتول لبخندی زد و دستی یه شونم کشید و گفت _واقعا از انتخابی که راشد کرده خوشحالم تنها به زدن لبخند و تکان دادن سری اکتفا کردم ،پشت میز نشستم که سلیمه میز رو کامل چید و برام چای هم ریخت ... به محض اینکه بوی چای به دماغم خورد حس کردم محتویات داخل معدم رو دارم بالا میارم سریع دستم رو روی دهنم گذاشتم و از آشپزخونه خارج و وارد دستشویی تو سالن شدم،هرچی که خورده بودم یکجا بالا آوردم معدم به سوزش افتاده بود و رنگم دوباره پریده بود دلیل این حالت تهوع ها و استفراغ ها برام عجیب بود ،آبی به سر و صورتم زدم،وقتی از دستشویی بیرون رفتم بتول خانم نگران بهم نگاه کرد و گفت :_دخترم خوبی ؟ چیشد یهو ؟ لبخند بیجونی زدم و گفتم :_خوبم ، فقط، بوی چایی رو که حس کردم حالم بد شد یک آن چشماش خندید و گفت : _خب آخرین بار کی عادت شدی ؟ متعجب گفتم :_شش روز پیش ... برق چشماش از بین رفت و من تازه متوجه منظورش شدم ! بنده ی خدا فکر میکرد من حامله هستم ، خبر تداست که منو راشد حتی پیش هم نبودیم. برای اینکه دوباره ذهنش اون سمتی نره گفتم: _فکر کنم معدم خالی بوده اینجوری شده چیر خاصی نیست . لبخندی بهم زد و سری تکون داد، دستش و زد پشت کمرم و با هم دوباره وارد آشپزخونه شدیم .. سلیمه رو به من گفت:_خیر باشه خانم ، خوبید ؟ _ممنون خوبم بتول خانم گفت: _سلیمه چایی رو عوض کن سرد شده دیگه سلیمه خواست برداره که دستم رو بالا بردم و گفتم :_نمیخواد دیگه چایی نمیخورم چشمی گفت و چایی رو کامل از روی میز برداشت. بتول خانم اشاره کرد بشینم و بعد گفتم : _دخترم راحت بخور چیزی هم لازم داشتی بگو سلیمه برات بیاره من میرم بیرون راحت باشی ..منتظر حرفی از جانب من نموند و سریع از آشپزخونه خارج شد . بی شک فهمیده ترین زنی بود که تا الان دیده بودم! پشت میز نشستم و در حدی که به قول مامان ته دلم رو بگیره صبحانه خوردم تا جا برای ناهار داشته باشم سه روز از اون ماجرا گذشت کما بیش حالم خوب بود ،فقط گاهی حالت تهوع به سراغم می اومد و که با رفتن به هوای باز حالم خوب میشد،هر روز بیشتر از دیروز رفتار عاشقانه ی راشد نسبت به خودم‌رو میدیدم و علاقه ی من هم روز به روز بهش بیشتر می‌شد ،اگر تنها یک دقیقه دیرتر به خانه می آمد درونم آشوب میشد. تصمیم خودم رو گرفته بودم باید دیگه با راشد راه میومدم،حق من و راشد یه زندگی خوب بود،دلم نمیخواست همین اول راه با این‌دوری کردنا راشد رو از خودم برسونم و باعث بشم‌پای فرد دیگری به زندگیم‌ باز بشه ...هر بار به این‌موضوع فکر میکردم ناخودآگاه لعیا جلوی چشمممی‌اومد!حتی فکر کنار هم بودن اونها تنم رو میلرزوند..وقتی از مدرسه برگشتم به چشم غره های لعیا و مادرش توجهی نکردم https://eitaa.com/ganj_sokhan
ودو راشد گفته بود آخر این هفته برمیگردن تبریز ... فقط خدا میدونه چقدر وقتی این حرف رو بهم زد خوشحال شدم‌. سلامی به بتول خانم کردم و مثل همیشه گونش رو بوسیدم و بعد به سمت اتاق خودم و راشد رفتم ،لباسامو عوض کردم و وارد حمام شدم ، حمام داشتن اونم گوشه اتاقت قطعا یکی از بهترین نعمت ها بود ! دوش کوتاهی گرفتم و بیرون رفتم لباس مناسبی تنم کرد و مشغول شونه زدن موهام بودم که راشد وارد اتاق شد ،با دیدنم چشماش برقی زد و به سمتم اومد : _عروسک من چطوره؟ لبخندی بهش زدم و خوبه ای گفتم که شونه رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت و گفت: _مگه نگفته بودم خودم‌ موهات رو از این به بعد شونه میزدم‌،صبر کن دست و صورتم رو آب بزنم لباسم بپوشم بیام ... سری تکون دادم و همونجا منتظر نشستم وقتی کاراش رو کرد به سمتم اومد و دستم رو گرفت با هم به سمت تخت رفتیم ،آروم شونه رو بین تار های موهام به حرکت درآورد،حسی سرشار از لذت داشت به وجودم تزریق میشد و آروم چشمام داشت خمار خواب میشد که دست از کار کشید ،چشمام رو باز کردم که شونه رو روی تخت انداخت .. موهام رو آروم از هم‌ جدا کرد و مشغول بافتن شد که لبخندی روی لبهام شکل گرفت ،پس از اون کش موهام رو گرفت و پایین بافت رو بست ... سرم رو به سینش تکیه دادم که پیشونیم رو بوسید و گفت : _آوین تو واقعا مثل فرشته ها میمونی ! من تا همینودو سال پیش فرنگ زندگی‌میکردم‌و درس میخوندم،دخترای زیادی هم‌تا الان دیدم ،ولی هیچ کدومشون مثل تو نبودن ! تو عین‌ معصومیت هم زیبایی هم ناز داری .. لبخندی روی لبم شکل گرفت ،دروغ چرا شنیدن این حرفا از زبون یک جنس مذکر که از قضا شوهرت باشه قطعا خیلی شیرین و دلنشین خواهد بود ،آروم به طرف صورتم خم شد ،اینسری عقب نکشیدم و باهاش راه اومدم،سرخ شدن صورتش رو قشنگ حس کردم ، که همین حین خیلی ناگهانی تقه ای به در خورد و لحظه ای بعد در اتاق باز شد و لعیا داخل اومد .... با دیدن ما تو اون وضعیت   هینی کشید و گفت :_بب..بخشید ... من ..راشد کلافه پوفی کشید و خطاب به لعیا با تندی گفت : _دختر دایی به شما یاد ندادن وقتی اجازه ندادن بهت نیای داخل ؟ به تته پته افتاد و گفت :_م.من .. آخه مامانم گفت تو اتاقی برم صدات کنم بیای واسه ناهار ... راشد اخمی کرد و گفت :_مگه این خونه خدم‌و حشم نداره که تو راه افتادی دنبال من‌ واسه ناهار ؟ لعیا هینی کشید و سرش رو انداخت پایین ، خوب بلد بود ادای دخترای مظلوم رو در بیاره اما من از خنده داشتم منفجر میشدم‌و سرم رو انداخته بودم پایین و لبم رو محکم‌به دندون گرفنه بودم تا مبادا جلوی این دختر رسوا بشم ...لعیا دستش رو از روی دستگیره ی در برداشت و گفت :_ببخشید من ... میرم دیگه ،منتظر حرفی از جانب راشد نشد و سریع در اتاق رو بست و بیرون رفت... به محض بیرون رفتن لعیا سرم رو بالا گرفتم و پقی زدم زیر خنده ،راشد اخمی کرد و گفت : _نخند وزه ... من آخر از دست شما جماعت زنا دق میکنم ...به سمتش قدم برداشتم و گفتم :_تو دق نکن شوهرم ... من میرم پایین تا این سری  جیران خانم نیومده اینجا .... سرش رو تکون داد و گفت :_برو ... دختر شیطون...منم صورتم رو آب میزنم میام .. لبخندی بهش زدم و روسریم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم...از اینکه لعیا ما رو اونجوری دیده بود خیلی خوشحال بودم ،شاید اینجوری به خودش میومد و پاش رو از زندگی‌ ما میکشید بیرون ... ناهار رو در کنار راشد و بقیه در آرامش خوردیم متوجه نگاه های تند جیران رو خودم بودم اما برعکس اون لعیا سرش رو انداخته بود پایین و با غذاش بازی می‌کرد ،راشد هم اتفاقی که داخل اتاق افتاده بود رو به روش نیاورد ... وسط ناهار بود که اردشیر هم به جمع اضافه شد و مثل همیشه با لودگی به همه سلام داد ... با وارد شدن اردشیر ناخودآگاه دست راشد که روی پاهاش بود مشت شد ،نامحسوس دستم رو روی دستش گذاشتم و با چشمام بهش اشاره کردم آروم باشه ،لبخند زورکی بهم زد و سرش  و تکون داد اما تا پایان ناهار متوجه حالت های عصبیش بودم،وقتی ناهار تموم شد حتی نیستاد تا از اون نوشیدنی های فرنگی بخوریم (قهوه)  و سریع دستم رو گرفت و از خونه خارج شدیم ،وقتی وارد حیاط شدیم تازه نفسی تازه کشید ،با هم به سمت آلاچیق رفتیم و نشستم ... دستم رو گرفت و گفت : _آوین ما هنوز ماه عسل نرفتیم ...! متعجب به سمتش برگشتم و گفتم :_ماه عسل ؟ چی هست؟ خندید و گفت :_یه سفر هست که زن و شوهرا بعد از ازدواج میرن تا هم تنها باشن ، هم خوش بگذرونن ... ابرویی بالا انداختم و گفتم: _چه قشنگ ... ولی ما که تو روستا از این رسما نداشتیم . من حتی اسمشم نشنیده بودم ...دستم رو گرفت و گفت :_تو فرنگ ولی همه بعد از ازدواج میرن ،ما هم قراره بریم ... تو دوست داری کجا بریم تا من همونو هماهنگ کنم https://eitaa.com/ganj_sokhan
با ذوق به سمتش برگشتم و گفتم :_واقعا؟ سری تکون داد که کمی فکر کردم و گفتم : _من مشهد دوست دارم ... تا حالا نرفتم... مامانم و بابام اونموقع با هم رفته بودن منم گذاشتن خونه همسایه ...ولی منو نبردن ... خیلی دوست دارم برم‌ زیارت کنم ... ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت :_تو حتی بیشتر از تصورات من هستی ! حرفش رو خیلی آروم گفت اما من به خوبی شنیدم که چی گفته...بعد از اون مقدمات سفر به مشهد رو راشد انجام داد ،ازش خواستم خودمون با اتول بریم ... اینجوری منم میتونستم حین راه جاهای دیدنی بیشتری رو ببینم .. قبل از اینکه ما بریم مشهد دایی راشد همراه با لعیا و جیران وسایلشون رو جمع کرده بودن تا برگردن تبریز ،عمیقا از رفتنشون خوشحال بودم جوری که راشد بهم گفت: _من اگه میدونستم تو انقدر خوشحالی میشی زود مقدمات میچیدم! من در جوابش فقط خندیدم چیزی نگفتم موقع رفتن جیران راشد رو بغل کرد و گفت _پسرم مراقب خودت باش ،هروقت هم خواستی قدمت رو چشم حتما بیا تبریز پیشمون .... راشد لبخندی زد و گفت :_حتما با آوین بهتون سر میزنیم روی آوین تاکید زیادی کرد که باعث شد جیران مکث کنه و چیزی نگه . به غیر از دایی راشد حشمت خان که با خوشرویی با من خداحافظی کردن لعیا و جیران بدون اینکه حتی چیزی بگن از خونه رفتن بیرون ،راشد قدم برداشت تا چیزی بهشون بگه که فوری دستش رو گرفتم و اجازه ی اینکار رو بهش ندادم،با رفتنشون نفس عمیقی کشیدم و لبخند روی لبم شکل گرفت .. وارد سالن که شدیم سلیمه قهوه درست کرد و برامون آورد ،بتول خانم رو به راشد پرسید : _پسرم انشالا فردا که راهی شدید وسط راه حواستون باشه حتما هم کم کم برید استراحتم کنید دیگه حواسم‌به بقیه حرفاشون نبود، سلیمه قهوه رو جلوی من آورد دوباره حس کردم داره از بوش حالم بد میشه ،نخواستم خیلی جلب توجه کنم سریع بلند شدم و با ببخشیدی راهی دستشویی شدم ،هرچی که از صبح خورده بودم آنی بالا آوردم،دوسه روزی بود دیگه این حال رو نداشتم اما انگار دوباره برگشت،من چرا اینجوری شده بودم وقتی صورتم رو آب زدم از دستشویی خارج شدم و یک راست رفتم داخل اتاق روی تخت نشستم و سرم رو مابین دوتا دستم گرفتم ...دلم ميخواست باور کنم که ممکنه مسموم شده باشم اما اینطور نبود ،مسمومیت ممکن بود نهایت یک روز یا دوروز طول بکشه نه این همه وقت ،چند نفس عمیق کشیدم تا به خودم‌ مسلط بشم بعد از اون از داخل پارچ کمی آب برای خودم ریختم و یک‌نفس سر کشیدم تا تلخی دهنم از بین بره ،وقتی حس کردم روبراهم از اتاق بیرون رفتم و وارد سالن شدم. کنار راشد نشستم که با اخم کم رنگی به سمتم خم شد و آروم کنار گوشم گفت : _چی شد ؟ خوبی ؟ چرا رفتی ؟ مادر و پدر راشد بهمون نگاه میکردن از این رو لبخندی مصلحتی زدم و گفتم:_هیچی خوبم فقط رفتم دست به آب و برگشتم،ابروشو بالا داد و چیزی نگفت.اما همچنان اخم داشت کمی به دور و بر نگاه کردم و متوجه اردشیر شدم که کمی دور تر از ما کنار پنجره ایستاده و قهوش رو میخوره... چیزی نگفتم و از لیوان آبی که کنار قهوه بود کمی خوردم چند دقیقه ای نشستیم که راشد دست منو گرفت و با هم بلند شدیم بعد روبه مادر و پدرش گفت :ما دیگه میریم استراحت کنیم فردا راه زیادی در پیش داریم سری تکون دادن و ما با هم راهی اتاق شدیم. راشد بدون حرف روی تخت دراز کشید منم وقتی دیدم چاره ای ندارم کنارش خوابیدم روز بعد از صبح زود بیدار شدیم و با اتول راهی مشهد شدیم ،چندبار بین شهر ها ایستادیم و راشد جاهای جدیدی رو به من نشون داد ، از اول سفر خیلی خوشحال بودم چون اولین سفر زندگیم رو داشتم با کسی میرفتم که از قضا شوهرم بود و من خیلی دوستش داشتم..البته این اعترافی بود که من خودم بشخصه پیش خودم کرده بودم و به راشد هنوز چیزی نگفته بودم ،دوست داشتم حسم رو بهش ثابت کنم !بعد از حدودا ۲۴ ساعت بالاخره به مشهد رسیدیم، راشد به سمت هتلی رفت که از قبل گفته بود هماهنگ کنن ،وقتی داخل هتل مستقر شدیم کمی استراحت کردیم و قرار شد با هم عصر بریم به حرم..بعد از کمی خوابیدن و دوش گرفتن چادری که از قبل داخل ساک گذاشته بودن در آوردم و سرم کردم ،راشد در حالی که داشت دکمه های پیراهنش رو می‌بست با دیدن من اونم در قاب چادر اول مکث کرد و بعد چشماش برقی زد..به سمتم اومد و گفت :_انقدر خوشگل شدی که اصلا دلم‌نمیخواد بریم بیرون دلم میخواد ساعت ها جلوم بشینی و من فقط نگاهت کنم !لبخند محجوبی زدم و سرم رو پایین انداختم که اینبار گونم رو بوسید و گفت :_من که نمیتونم داخل زنونه بیام ،ولی رفتی حواست باشه گم نشی ...سر ساعت ۸ هم بیا دم در اصلی برگردیم حالا رفتیم بهت نشون میدم سری تکون دادم و باشه ای گفتم :راشد وقتی کامل لباساش رو پوشید کیف پولش رو برداشت و دستم رو گرفت و با هم بیرون رفتیم .. https://eitaa.com/ganj_sokhan
وچهار راشد اتول رو داخل پارکینگ هتل گذاشت و تا حرم با تاکسی های خطی رفتیم .... وقتی به ورودی رسیدیم مکثی کرد و روبروم ایستاد و گفت :_آوین ساعت ۸ اینجا ! نگاهی به اطراف انداختم و سری تکون دادم انگار راشد نگران بود و من اینو به خوبی حس میکردم دستش رو گرفتم و گفتم : _حواسم هست راشد خیالت جمع ! راضی نشده بود اما با این حال سرش رو تکون داد و باشه ای گفت :از هم جدا شدیم و من به قسمت زنانه رفتم و راشد مردانه .. دوست داشتم کنار هم باشیم اما حیف که شرایط اجازه نمی‌داد.‌ وقتی وارد حرم شدم موج عظیمی از جمعیت رو روبروی خودم دیدم ،این اولین بار بود که به تنهایی همچنین جای شلوغی داشتم می اومدم ... هم حس ترس داشتم هم هیجان ! ترس از گم شدن، و هیجان از تجربه ی یک حس جدید .. چرخی دور خودم زدم و تابلو ها رو دنبال کردم تا به وضوخانه رسیدم ،اول رفتم و وضو گرفتم و بعد وارد خود حرم شدم به ضریح که رسیدیم ناخودآگاه لبخندی روی لبم شکل گرفت،چادرم رو جلوتر کشدیم و به سمت ضریح قدم برداشتم ،اول دعا خوندم و بعد جایی نزدیک به ضریح که کمی خلوت تر بود نشستم و با امام رضا صحبت کردم .... از همه چیز گفتم ، از زندگی که الان خیلی ازش راضی بودم ، از علاقم به راشد ، از مردونگی که کرد و خیلی چیزایی که تا به امروز تو دلم بود اما با کسی نگفته بودم .. حس کردم با همین حرف زدن حجم سنگینی از حرف های ناگفته از روی شونم برداشتم شد و سبک شدم... قرآنی از روی سکو برداشتم و چند خط آیه خوندم و بلند شدم ،حین بلند شدت تازه نگاهم به ساعت افتاد ، ساعت نزدیک به ۱۰ شب بود ! هینی کشیدم و دستم رو روی دهانم گذاشتم ،انقدر تو فکر بودم که متوجه گذشتن زمان نشدم ،سریع از حرم خارج شدم و به سمت ورودی رفتم .. هوا کاملا تاریک شده بود و این باعث شد ترس و استرسم بیشتر بشه .. کاملا که از ورودی بیرون اول ایستادم و چشم چرخوندم و راشد رو دیدم که با حالتی عصبی داشت با فردی بحث میکرد .. وقتی چشمش به من افتاد دست از حرف زدن کشید و با چهره ای عصبی و به خون نشسته به سمتم هجوم برداشت .... فکر کردم میخواد منو بزنه و سریع دستم رو سپر صورتم کردم ..اما بر خلاف تصورم دستم رو گرفت و همراه خودش کشوند .... تند تند مثل جوجه اردک دنبالش راه میرفتم بقدری عصبانی که جرات نداشتم اصلا باهاش حرف بزنم .... مسیری که با اتول تا حرم اومده بودیم الان پای پیاده برگشتیم !وقتی به هتل رسیدیم سریع کلید رو از متصدی گرفت و به سمت اتاقمون رفتیم به محض ورود کلید رو گوشه ای انداخت ... از ترس گوشه ای از اتاق ایستادم حتی موقعی که اردشیر تو حیاط کنارم بود و بازوم رو گرفت انقدر عصبانی نشده بود که الان اینهمه عصبی بود !به سمتم اومد که ترسیده یک قدم عقب رفتم... با صدایی بلند که سعی داشت به فریاد شبیه نشه گفت :_ساعت چنده؟ به تته پته افتادم و گفتم :_د... ده هست سری تکون داد و خنده ای عصبی کرد و گفت _خوبه ، خوشحالم که میدونی ساعت ۱۰ هست... مگه منه بی ناموسِ بی غیرت نگفتم ساعت ۸ از اونجا بیا بیرون ؟ ترسیده سرم رو تکون دادم که عصبی تر گفت _پس چیشد ؟ اونجا چه غلطی میکردی آوین ؟ نگفتی دلم هزار راه میره ؟ نگفتی این بدبخت الان نگران منه ؟ کسیکه اولین بار همچین جای شلوغی رفته ؟ دوباره سرم رو تکون دادم که گفت :_پس چرا دیر اومدی بیرون ؟ مبادا گم بشه ! مبادا اتفاقی براش بیفته ! کم کم داشت اشکام جاری میشد سعی کردم آرومش کن و قدمی به سمتش برداشتم و دستش رو گرفتم و گفتم :_راشد بخدا من زمان از دستم رفت ... دیگه زیارت کردم و دعا خوندم و اینا دیدن زمان گذشته .. ولی جایی نرفتم همش کنار ضریح نشسته بودم بخدا ..عصبی سرش رو تکون داد و گفت :_آوین حرف نزن...تا فردا لطفا حرف نزن ! شوک زده بهش خیره شدم که از در اتاق سریع بیرون رفت و منو با کوله باری از ترس ، وحشت و حس تنهایی ، تنها گذاشت .. هر وقت با خودم میگفتم الان دیگه همه چی درسته و من خوشحالم یه اتفاقی می افتاد .. به خودم لعنت فرستادم که حواسم به زمان نبود و اینجوری راشد رو نگران کرده بودم .. تا صبح راشد نیومد و خودم‌هم اصلا نتونستم چشم رو هم بزارم‌و تمام مدت گوشه ی اتاق نشسته و زانوم رو بغل کرده بودم ! روز بعد تقریبا ساعت ۱۰ صبح بود که راشد به اتاق اومد و سینی صبحانه ای هم همراه خودش آورده بود ...یاد اونموقع افتادم که برام شام آورد و خودش بهم داد و بعد آشتی کردیم فکر کردم الان هم همین کار رو میکنه ولی بر خلاف تصورم خیلی خشک گفت:_صبحانه رو بخور کم کم راه بیفتیم!همین! سفری که قرار بود ماه عسلمون بشه بخاطر خریت من اینجوری تموم شد ..دیگه نمیخواستم باهاش مخالفت کنم ناچار چند لقمه ای خوردم و وسایل رو جمع کردم و با هم پایین رفتیم .. https://eitaa.com/ganj_sokhan
کلید اتاق رو به متصدی داد و سوار اتول شدیم و راهی تهران شدیم ،بین راه سعی کردم سر بحث رو باهاش باز کنم و صحبت کنم بلکه از موضعش بیاد پایین و دلخوری از بین بره ولی موفق نبودم.. مسیری که هنگام رفت یکروز کامل طول کشیده بود اینبار کمتر از نصف روز وقت گرفت ..مسیر آشنایی به چشمم خورد متعجب به سمت راشد برگشتم و پرسیدم : _کجا میریم ؟ بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت روستا !دهانم رو چندبار مثل ماهی باز و بسته کردم ... امکان نداشت!یعنی راشد سر یک بحث کوچیک قرار بود منو اینجوری از خودش برونه از ترس و واهمه جرئت اینو نداشتم که حتی چیزی بگم!وقتی جلو در خونمون رسیدیم راشد در زد کمی طول کشید تا مادرم در رو باز کرد ...بادیدنمون خوشحال به سمتمون اومد و سلام و احوالپرسی کرد و بعد اشاره زد بریم داخل ... تو دلم دعا میکردم که راشد بگه باشه و بریم داخل و اینا همش یه خواب باشه ،راشد فقط خواسته باشه اینجوری از دلم در بیاره با دیدن مادرم اما همه ی تصوراتم پوچ از آب در اومد و گفت :_حاج خانم آوین دوست داشت شما رو ببینه ولی من نمیتونم بمونم کار پیش اومده چند روز دیگه اینجا مهمون شما باشه ! نگاه مامان بین من و راشد به چرخش در اومد و گفت :_قدمتون رو چشم پسرم ... ولی سری قبل هم‌نموندی دیگه کم کم دارم فکر میکنم نکنه دومادم دوست نداره پیش مادر زنش بره ! راشد لبخندی مصلحتی زد و گفت : _این چه حرفیه شما بزرگ‌ مایید منم کارم تموم شد حتما مزاحم میشم ... _مراحمی پسرم .. گفت و راشد ساک رو به دست من داد و برای حفظ ظاهر خداحافظی کرد و سوار اتول شد و رفت ! واقعا رفته بود ! متعجب و با دهانی باز به مسیر رفته ی اتول نگاه کردم ،مامان بازوم رو گرفت و گفت : _چرا خشک‌تر زده بیا داخل دیگه ... نگاه دوباره ای به مسیر انداختم و ناچار همراه مامان وارد خانه شدم،بدون اینکه چیزی بگم وارد اتاق شدم و قبل از اینکه در رو ببندم رو به مامان گفتم :_مامان من خیلی خستم‌ میخوام بخوابم ... سری تکون دادم و در اتاق رو بستم ساک رو گوشه ای انداختم روسریم رو از سرم‌کشیدم و اونم به گوشه ای انداختم . کنج اتاق به گوشه ای تکیه دادم و زانوم رو داخل شکمم حلقه کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم ...بقدری عاشق راشد شده بودم که این دور بودن شده بود خوره به جونم ! شده بود باعث ترسم ! هیچ وقت حتی فکر نمیکردم سر موضوع به این کوچیکی همجین بحث و دعوایی بینمون پیش بیاد! قطره اشکایی که روی گونم جاری شده بود با پشت دست پس زدم ،اما انگار تمومی نداشت دلم‌نمیخواست گریه کنم .... تو دلم‌میگفتم همه ی اینا شوخیه ...الان راشد میاد اینجا . ولی هرچی زمان میگذشت به این پی میبردم‌که واقعا رفته ! شاید یکساعتی بود که با فکر به راشد کنج اتاق کز کرده بودم ....کمی‌ پرده ی اتاق رو کنار دادم و بیرون رو نگاه کردم‌ ، هنوزم امیدوار بودم .! از روی زمین بلند شدم و از داخل آینه نگاهی به خودم انداختم ، صورتم بخاطر گریه پف کرده بود ...دستی به زیر چشم کشدیم و نم ها باقی مونده ی اشک رو پاک کردم تا مامان شک نکنه و بعد از اتاق بیرون رفتم . مامان داخل سالن نشسته بود و قند های درشت رو خورد میکرد،به سمتش رفتم و کنارش نشستم شدیدا به این احتیاج داشتم که سرم رو بزارم روی پاهاش و تعریف کنم چی شده ؟به این احتیاج داشتم که دستش رو روی موهام بکشه و ناراحت نباش میاد دنبالت ...اما میترسیدم از گفتن .. میترسیدم به مامان بگم‌چی شده و واکنش بد نشون بده؟_آوین ..آوین ... از فکر بیرون اومدم و به مامان که صدام‌میکرد نگاه کردم. سرش رو تکون داد و یک چشمش رو باز و بسته کرد و گفت ؛_چیشده ؟ از وقتی اومدی تو خودتی ؟ با راشد بحث کردی سرم رو تکون دادم و گفتم: _نه چیزی نیست . خوبم ، دلم واسه بابا یک آن تنگ شد لبخندی نصفه و نیمه زد و قند شکن رو روی زمین گذاشت و گفت :_ولی سرخی چشمات و پف زیرش یه چیز دیگه میگه ! مادر بود دیگه ، قطعا می‌فهمید! اما با این حال دوباره گفتم:_هیچی نیست ، گفتم که کمک نمیخوای ؟ دستش رو روی پاهاش گذاشت و  بلند شد از روی زمین و گفت : _چرا بیا این شله زرد رو درست کرده بودم یادم رفت واسه صغرا اینا ببرم بردار ببر براشون ...با چشمای گرد شده به مامان گفتم _مامان یادت هست گه صغرا مامان نوید هست ! سرش رو تکون داد و گفت :_آره مگه چیه؟ _مامان احتمالا اینم یادت هست که قبلا چندبار نوید اومده اینجا خاستگاری!؟ شله زرد رو داخل سینی گذاشت و گفت: _خب اومدن نشد ، نمیشه که فرار کرد ! الانم برو که حلقه دستتو ببینن یادشون بیاد تو دیگه ازدواج کردی..بلند شو یه لباس مرتب و درست بپوش برو همه عجیب شده بودن اون از رفتار راشد اینم از خواسته ی عجیب مامان ! ناچار یکی از لباس های اعیونی که راشد برام خریده بود به تن کردم مامان با دیدنم کم https://eitaa.com/ganj_sokhan
وشش اسفند دود کرد و دور سرن چرخوند و گفت : _آفرین دخترم ، چشم بد ازت دور ! بدون کلامی ظرف شله زرد رو برداشتم و از خونه  بیرون رفتم در دلم دعا دعا کردم خود نوید خونه نباشه و این رفتن به خیر بگذره .. خونه ی صغرا انتهای یکی از کوچه های روستا بود که تا اطرافش دیگه خونه ای نبود ... از کوچه تنگ گذشتم و به خونشون رسیدیم نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم کمی طول کشید که در خونه باز شد و از اونجایی که خیلی خوش شانس بودم کسی که در روز باز کرده بود خود نوید بود .... ترسیده بودم ، آخرین برخوردمون رو هنوز فراموش نکرده بودم ! پایین چشمش هنوز کبود بود .. نفس عمیق و نامحسوسی کشیدم و سعی کردم به خودم‌مسلط باشم،سینی شله زد رو به طرفش گرفتم و گفتم :_مامانم گفت بیارم پوزخندی زد و سینی رو ازم‌گرفت و گذاشت داخل خونه روی زمین ،عقب گرد کردم و خواستم برم که بلند گفت :_شوهر فرنگیت میدونه اومدی اینجا؟ حتی به طرفش بر نگشتم که ادامه داد : _انقدر ضرب دستش سنگین بود که هنوز بعد از دوهفته خوب نشده ! قدم دیگری برای رفتن برداشتم که گفت :_راستی نامم به دستت رسید ؟ همونی که شب عروسی دختر داییم بهت رسوند! امیدوارم حُسن نیتم رو فهمیده باشی ! بالا بری پایین بیای یروزی پات به این خونه وا میشه و کمی بعد صدای بسته شدن در رو شنیدم... خاطره شب عروسی برام‌تداعی شد !نامه ای که اون دختر بهم داده بود ،همون نامه ای که باز نشده انداختم‌ سطل آشغال ! و اینجا بود که در دل دعا کردم راشد یا فرد دیگه ای اون نامه رو ندیده باشه!نفهمیدم چجوری مسیر خونه رو طی کردم و رسیدیم کلید انداختم و وارد خونه شدم که صدای حرف از داخل خونه می اومد ...وقتی وارد خونه شدم زهرا دوست قدیمی مامان رو دیدم بعد از سلام و احوالپرسی وارد اتاق شدم و لباسم رو عوض کردم ،وقتی جلوی آینه ایستادم حس کردم کمی چاق شدم! زمانی که با راشد عروسی کردیم این شلوار کمی برام‌گشاد بود ولی الان میتونستم بگم کمی برام تنگ هم شده !بیخیال از اتاق بیرون رفتم و کنارشون نشستم و به حرفای قدیمی که بیشترش غیبت بود گوش دادم ،اما از طرفی فکرم درگیر راشد و از طرف دیگه فکرم درگیر اون نامه شده بود ... الان واقعا به راشد احتیاج داشتم این چند ساعت دوری ازش برام مثل چندسال گذشته بود ...بقدری بهش وابسته شده بود که حس میکردم‌اگه نیاد قطعا من میمیرم ! سعی کردم از فکر بیام بیرون و کمی حواس خودم رو پرت کنم بلکه زمان زودتر بگذره... از روی زمین بلند شدم و از داخل کُلمَن کمی آب برای خودم ریختم تا بخورم ... زهرا نگاهی به من انداخت و روبه مامان گفت: _زن غلط نکنم آوین حامله هست ! با گفتن این حرفش آب پرید تو گلوم‌ و سرفه کردم ،مامان چشماش برقی زد و گفت: _ راست میگی از کجا فهمیدی ؟ زهرا گفت :_مگه خودت چهار تا شکم‌ نزاییدی الان مدل راه رفتن و رنگ و روش دقیقا مثل زنای حامله هست ...بعد بلند شد و به سمتم اومد دستش رو روی شکمم کشید و گفت : _ببین نگاه کن شکمش هم بزرگ شده مبارک باشه ایشالا ... مامان به نیم رخ من نگاه کرد و گفت : _راست میگی من سر شهاب هم‌که حامله بودم اینجوری بود ریخت و قیافم ... میخواستم به آوینم بگم که چقدر چاق شدی دیگه حواسم پرت شد ...خنده ی عصبی کردم و گفتم: _حامله ؟ حامله چی؟ من فقط یکم چاق شدم اونم بخاطر اینکه تو این‌مدت غذا زیاد خوردم... زهرا تابی به گردنش داد و گفت : _من هر ۶ تا نوم رو خودم واسه بچه هام بدنیا آوردم،دیگه بعد از این مدت فرق زن حامله با زن معمولی رو میفهمم  دختر جون ! برو خداتو شکر کن داره بچه میاد به زندگیت تازه الان میتونی با خیال راحت زندگی کنی ! مامان در تایید حرفش سری تکون داد و گفت :_اونروز که من با بتول حرف میزدم‌گفت: دوسه بار حالت تهوع گرفتی استفراغ کردی ،گفت نکنه دخترت مریضه ،زن با اون‌ سن سه تا شکم زاییده فرق ادم‌باردار و آدم‌مریض رو نمیدونست! الهی شکر دخترم ! اینروزا همش دعا میکردم .... دیگه بقیه حرفاشون نمیشنیدم،  من حتی با راشد رابطه نداشتم!این‌حاملگی‌چی بود دیگه ؟ اصلا امکان نداره؟با این فکر به خودم دلگرمی بودم چون مطمئن بودم هیچ اتفاقی بین من راشد نیفتاده و اینا همش زاده ی ذهن تخیلی مامان هست ... کاش میتونستم همین رو بهش بگم ، اما افسوس مامان اونقدر مثل راشد روشنفکر و با درک نبود !نفسم رو بیرون فرستادم و دستم رو روی شکمم که بقول مامان و زهرا بزرگ شده بود کشیدم ....واقعا انگار بزرگ شده بود ! افکار پوچم رو پس زدم چون همچین چیزی اصلا امکان نداشت!نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و بدون اینکه به حرفاشون گوش و یا حتی اهمیتی بدم وارد اتاق شدم ..کاش راشد زود تر برمی‌گشت و این کابوس تموم میشد .. تا زمانی که زهرا از خونمون بره داخل اتاق موندم و بیرون نرفتم .. https://eitaa.com/ganj_sokhan
وهفت وقتی رفت مامان با خوشحالی وارد اتاق شد و اسفندی که دود کرده بود رو دور سرم چرخوند و گفت :_الهی قربونت مادر ، اتفاقا دوسه شب پیش خواب دیده بودم بارداری همون تو خواب انقدر ذوق کردم کردم که نگو .... نگاه خستم رو به مامان انداختم و گفتم : _مامان من حامله نیستم،  خوبم، این چاقی هم بخاطر پرخوری هست انقدر دیگه بزرگش نکن ... اخمی کرد و گفت : _بیخود ! از خداتم باشه که قراره واسه راشد بچه بیاری ...همون دفعه ی قبل که اومدی بهت گفتم که اگه بخوای پابند بیش باید بچه بیاری !دیگه صبرم لبریز شده بود و عصبی به مامان توپیدم _مامان توروخدا بس کن ! مردی که قراره با بچه پابند بشه نبودش بهتره ! اون عهد بوق و ناصر الدین شاه بود که ده بیست تا زن میگرفت هر کی زود تر بچه می‌آورد شاه پابند میشد !من نمیخوام گره ی زندگیم با بچه سفت بشه ! هنوز کلی حرف نگفته رو دلم بود که میخواستم بگم اما با سیلی که مامان به گوشم زد ساکت شدم ... _حیف که ملاحظه حالت رو میکنم هیچی نمیگم !دوروز دیگه جا این اراجیفی که الان سرهم‌میکنی میای ازم تشکر میکنی ! تو دلم‌پوزخندی زدم و با خودم گفتم : _"هیچ وقت قرار نیست ازت تشکر کنم !" نگاه شماتت واری بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت .. شب وقتی علی و شهاب و محسن خونه اومدن مامان با آب و تاب بهشون گفت من حامله هستم و اونا هم اندازه مامان خوشحال شدن، کاش میتونستم برم داد بکشم و بگم همچین چیزی نیست !من به اندازه کافی خودم بدبختی دارم این فکرای الکی رو دیگه تو سرم‌نندازید .. اما حیف که نه جراتش رو داشتم نه توانش رو !سه روزی از این قضیه گذشت ... بعد از اون من صبح که از خواب بیدار میشدم تا شب که میخواستم بخوابم‌ چشمم به در بود تا راشد بیاد اما افسوس ! مامان به همون خیال خامش نمیزاشت دست به چیزی بزنم و مدام بقول خودش غذاهای مفید به خوردم میداد واسه رشد نوه ی خیالی! روز چهارم بود از صبح داخل خونه کلافه شده بودم ، جالب اینجا بود دیگه مامان سراغی از راشد نمی‌گرفت ،شالی روی سرم انداختم و رفتم داخل حیاط و روی همون تختی که روز خواستگاری با راشد نشسته بودیم نشستم... ناخودآگاه خاطره ی اونروز برام تداعی شد ، اینکه بزور بله دادم و دوست نداشتم ازدواج کنم اما الان برای دیدن راشد حاضر بودم جونم رو هم بدم!زنگ در خونه به صدا در اومد نگاهی به در انداختم و بلند گفتم "من در رو باز میکنم" ... به سمت در رفتم و در روی باز کردم سرم‌پایین بود و وقتی سرم رو بالای آوردم با فردی مواجه شدم که چهار روز تمام حس میکردم با نبودش مرده ای متحرک بیش نیستم ! راشد بود .. اول با دیدنش شوکه شدم و بعد با ذوق به سمتش رفتم ،الان برام‌مهم نبود که آخرین بار دعوا کرده بودیم یه از دستش دلخور شده بودم ،الان فقط بهش احتیاج داشتم کمی طول کشید اما بعد روی سرم رو بوسید.... اشک دلتنگی و ذوق روی گونه هام جاری شده بود و باعث شد کمی روی لباسش خیس بشه به این حال گفت :_هیش گریه نکن ، اومدم.. با صدای مامان ازش جدا شدم و قبل از اینکه مامان بفهمه اشک زیر چشمم رو پاک کردم ...مامان از راشد استقبال کرد و داخل خونه دعوتش کرد ... وقتی وارد سالن‌شدیم مامان رفت و چایی آورد و روبروی راشد گذاشت ... اول حال مادر و پدر راشد رو پرسید و بعد به ذوق گفت _پسرم‌چشمت روشن ! با ترس و دلهره به مامان نگاه کردم ... نکنه راشد با شنیدن این حرفا بهم بدبین بشه !راشد استکان چاییش رو روی زمین گذاشت و گفت: _خیر باشه ... مامان با ذوق پنهان نشدنیش گفت :_خیره پسرم ،خیره!مژده بده که آوین حامله هست ! راشد خندید ، با ترس و اضطراب بهش نگاه کردم حتی نمیتونستم نوع خندش رو تشخیص بدم ! انگشتش رو کنار لبش کشید و گفت: _نه حاج خانم‌حتما اشتباه متوجه شدید ! مامان اول اخم کرد و بعد با چشمای گرد شده گفت :_این چه نه و نوچی هست ! یعنی من بعد از سه تا شکم زاییدن نمیتونم بفهمم یه زن حامله هست ،سه روزه آوین خم هی اخم و تخم میکنه میکنه نه و نیست ؟! چخبره شما زن و شوهری ؟ راشد نگاهی به صورت منه ترسیده و رنگ پریده انداخت و بعد نگاهش رسید به شکمم ! ناخودآگاه خودمم به پایین نگاه کردم و آب دهنم رو قورت دادم !خنده ی عصبی کرد و گفت :_آره آوین؟! خیر باشه ! مامان که انگار به هدفش رسیده بود با ذوق گفت :_خیره پسرم ، خیره .... راشد بلند شد و گفت :_ما دیگه مرخص بشیم تا شب نشده برگردیم خونه این خبر خوب رو به بقیه هم بگیم !واقعا عاجزانه از خدا درخواست کمک کردم!نکنه راشد حرف مامان رو باور کرده باشه !من چجوری باید بهش توضیح بده به خدا هیچی نیست !نگاه دیگه ای بهم انداخت و زیر لب گفت : _بلند شو جمع کن بریم ..‌ ناچار بلند شدم و وارد اتاق شدم و با استرس لباسام رو داخل ساک جا دادم و بیرون رفتم ، https://eitaa.com/ganj_sokhan