حرم:
🚨 لذتهای زود گذر دنیوی ما را از #آخرت غافل نکند!
🕋 خدای متعال میفرماید:
📖«وَمَا هَٰذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ ۚ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ»
🌻«زندگی این دنیا جز #لهو و لعب نیست، و زندگی سرای آخرت #زندگی است، اگر فهم و #شعور داشته باشند»(سوره عنکبوت،آیه۶۴)
♨️لذتهای زود گذر دنُیوی:
📱آنلاین....ساعتهای زیاد
⚽بازی فوتبال....90دقیقه
🎥فیلم سینمایی....120دقیقه
📺سریال تلویزیونی....60دقیقه
🌈باقیات صالحات و توشه آخرت:
💐نماز فقط و فقط....10دقیقه
📖تلاوت قرآن.....؟
یادمان باشد:
🌎دنیا و لذتهایش#فانی و ازبین میرود ولی بهشت وجهنم #ابدی میباشد.
پس بنابراین:
💠 انسان حکیم و عاقل زندگی#موقت و زودگذر دنیا را
بر حیات#ابدی و جاودانه مقدم نمیدارد.
🆔 @haram110
💠 مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
بافت مغزی کودکان به خاطر داشتن رطوبت بیشتر یک رسانای عالی برای اشعه تلفن همراه بوده و به نسبت مغز افراد بزرگسال در مواجهه با این اشعه بسیار گرمتر میشود. این تئوری اخیرا همراه شده است با یک مطالعه در کشور نیوزلند.
⭕️ نزدیک به 3 هزار کودک در سال در ایالات متحده با تومور مغزی مواجه هستند. این در حالیست که بطور معمول یک/چهارم سرطانهای دوران کودکی را تومور مغزی تشکیل میدهد.
در این مطالعه مشخص شده که اگر کودکان استفاده از تلفن همراه را از کودکی آغاز کرده باشند در اواسط سن نوجوانی کاندید تومور مغزی خواهند شد. این درحالیست که در کشور نیوزلند 90% کودکان از تلفن همراه استفاده می کنند. این شرایط زمانی به اوج خطر نزدیک می شود که تلفن همراه به اتاق خواب راه یافته یا در بالین کودکان قرارگیرد.
در کشور های انگلستان ، مجارستان ، اسپانیا، سوئد و استرالیا در ظرف مدت 10 سال استفاده از تلفن همراه در نوجوانان 100% افزایش یافته است. لازم به ذکر است هر کسی که از تلفن همراه می خواهد استفاده کند باید توجه کامل به نحوه استفاده از این وسیله رفاهی خطرناک داشته باشد.
علل حساسیت بیشتر کودکان در مواجه با تلفن همراه را می توان در این موارد دید:
1- مغز کوچک
2- رطوبت بیشتر در مغز کودکان.
3- افزایش آسیب های بافت مغز به علت رطوبت بالا.
4- عدم توجه کودکان در هنگام استفاده از این وسیله به علائمی مثل گرم شدن گوش، گرم شدن سر و نیز تأئیر بر کاهش اشتها و گاها ایجاد تهوع به علت افزایش حرارت و خشکی در مغز.
5- فشار دادن گوشی به سر بویژه به طور مداوم و نگه داشتن گوشی در یک طرف سر و تغییر ندادن آن از یک طرف سر به طرف دیگر باعث جذب اشعه های خطرناک در مغز میشود.
6- علت اصلی خطر گوشی های همراه و دستگاههای بی سیم وقتی مغز در میدان الکترو مغناطیسی که این دستگاهها قرار می گیرد.
7- از اثرات دیگر این دستگاهها و گوشی روی بچه ها ، ناباروری. اوتیسم. اثرات آن روی جنین. کاهش رطوبت مغز و آلزایمر. اختلال عملکرد سیستم ایمنی و سرطان سینه و مغز می باشد.
8- عدم اطلاع والدین از این موارد و ورود تلفن همراه به اتاق خواب کودکان شانس این اختلالات را به شدت بالا می برد.
9- تأثیر میدان الکترو مغناطیس گوشی همراه بر مغز کودکان از طریق افزایش حرارت و ایجاد تغییر در پروتئین ها و نهایتا ژنها عامل شروع این مرگ مغزی آرام یا سرطان مغزی شناخته شده است.
.
#تربیت
#موبایل
#ضررهای_موبایل
#کلیپ_کودکانه
#امواج_مضر
#کودک
#روانشناسی
#زندگی
#خانواده
#تربیت_آنلاین
#این_اثر_ماندگار_است✌️
🆔 @haram110
🌷اگر خدا خیر خانواده ای را بخواهد
☀️ پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) :
☘️ هرگاه خداوند براى خانواده اى #خير بخواهد، آنان را در دين دانا میكند، كوچكترها بزرگترهايشان را #احترام می نمايند، مدارا در #زندگى و ميانه روى در خرج كردن را روزيشان می نمايد و به #عيوبشان آگاهشان میسازد، تا آنها را برطرف كنند و اگر برای آنان جز اين بخواهد، به #خودشان واگذارشان می نمايد.
📚نهج الفصاحه، ح ۱۴۷
☀️ ڪلیڪ ڪنید 👇
@haram110
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
✅ هرگاه خداوند براى خانواده اى #خير بخواهد،
❶ آنان را در دين دانا میكند،
❷ كوچكترها بزرگترهايشان را
#احتـرام می نمايند،
❸ مدارا در #زندگى و ميانه روى
در خرج كردن را روزيشان می نمايد
❹ و به #عيوبشان آگاهشان میسازد، تا آنها را برطرف كنند و اگر برای آنان جز اين بخواهد، به #خودشان واگذارشان می نمايد.
[ #پیامبر_اکرم صلےاللهعلیهوآله ]
📙نهج الفصاحه، ح ۱۴۷
@haram110
❤️🍃❤️
#آقایان_بخوانند
#ازدواج💍
‼️هر وقت بهش میگم #زن_بگیر
👈همش میگه: دختر خوب نیست!
من یه #دختری می خوام #پاک باشه
#آفتاب و #مهتاب ندیده باشه😳
#بساز و #مهربون باشه😇
‼️بهش گفتم:
خب تو که چنین #دختری رو میخوای برای #ازدواجت؟💍
پس خودت چی؟
#آقایانی که دنبال #همسر_فاطمی
میگردن
⁉️خودشون #علی_وار #زندگی می کنن؟
@haram110
#کلام_امیرالمومنین
یکی از تکان دهنـده تریـن جمله هایی که در فرهنگ بشری گفته شده، جمله زیر از #امیرالمومنین علی علیه السلام در یکی از دعاهای نهج البلاغه است
اللَّهُمَّ اجْعَلْ نَفْسِی أَوَّلَ کَرِیمَةٍ تَنْتَزِعُهَا مِنْ کَرَائِمِی. خـدایا کاری کـن کـه از چیـزهای ارزشمند زندگی، جانم اولین چیزی باشد که از من می گیری . #نهج_البلاغه
با زبان ساده ما، خدایا نکند قبل از اینکه جانم را بگیری ، شرفم، انسانيتم، عدالتم و.. گرفته شده باشدو تبـدیل به یک تفاله ای شده باشم که تو جانم را میگیری
ایـن همان جمله معروفـه که ما آمده ایـم تا #زندگی کنیـم و قـیمت و ارزش پیـدا کنیم، نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم
#تلنگــــــــر
🚿دوش حمام رو نگاه کن
آب از بالا سرت میاد
ولی اینکه اصلاً آب بازشه یا نه
کم باشه یا زیاد، سرد باشه یا گرم
به تو مربوط میشه که کدوم شیرو بچرخونی
کم بچرخونی یا زیاد
اصلاً بچرخونی یا نه!
همه به خودت ربط داره...
این مثال رو زدم که بگم ماجرای
"رزق و روزی" یک چنین ماجرائیه
رزق ما تو آسمونه، اون بالا
به همین خاطر قرآن میگه:
🍃و فِی السَّماءِ رِزقُکُم🍃
ولی اینکه فرو بباره یا نه و یا کم بباره یا زیاد به سعی و تلاش ما بستگی داره
🍃لیسَ لِلاِنسانِ اِلّا ما سَعی🍃
فرمود اگر کسی رزقش کمه، انفاق کنه
میگیم دست خودم خالیه
اما خدا میگه از همونی که داری ببخش
تا برات زیادش کنم.
چه حساب کتاب قشنگی داره خدا
همه چیش بوی محبت میده
میگه غمگینی؟ دلی رو شاد کن
خستهای؟ دست افتادهای رو بگیر
نگاه نکن کم داری، ببخش
من برات زیادش میکنم
درستش میکنم
باور کنیم خدا رو
دیدید وقتی حال کسی را خوب میکنیم
دل کسی رو شاد میکنیم
تا چند وقت خودمون شارژیم!!
کل قصهٔ زندگی همینه
همش بده بستون محبته
اگه تو این داد و ستد شرکت نکنی
و بلدش نباشی
پس #زندگی نمیکنی!
همین....
👣 #گام_های_اهسته
#فضای_مجازی 🌐📡
⛔️ #نامحرمان با پاهای #مجازی آنچنان که صدای گامهاشان را هیچیک از اطرافیان و #اعضای_خانواده حتی نمیشنوند به اتاق شخصیات میآیند و به روی تخت خوابت حتی مینشینند و در خصوصیترین #خلوتگاه #زندگی شخصیات با تو گپ میزنند.
❌❌همان نامحرمی که میداند، علاقهمندیهای تو چیست و از چه چیزهایی بدت میآید، پاتوق هر هفته ات کدامین ساعت و کدامین محله است. میداند کدام گلها را بیشتر دوست داری و از چه غذاها و دسرهایی خوشت میآید. او گاهی نامی که نزدیکترین اعضای خانوادهات تو را با آن صدا میکنند را هم میداند.
❌❌🔺و #عکس انگشترت که زینت توست را در گوشی خود ذخیره کرده! یک وقت فکر نکن این اطلاعات را با #هک_کردن جاسوسی کرده! نه اصلاً نیاز به این کارها نیست، تو خودت با همه #نامحرمان #پسرخاله شدهای، #دخترخاله!
❌❌🔻تو با این اوصاف باز مدام #عکسهای_محجبه خود را به آدرس محله نامحرمان #ناکجا_آباد ارسال میکنی و مذبوحانه افتخار میکنی به #چادری بودنت! آنوقت با تبختر و تفاخر فریاد میکشی « #من_حجاب_را_دوست_دارم»! افسوس و صد افسوس! براستی #حجاب اگر با #عفاف همراه بود، بیشک مانع از #نظر_نامحرم و تحسین او میشد، و حالا که نیست خودش ابزاری برای بهتر دیده شدن است!
❌❌🔺آری امروز #چادر این یادگار پاک و نیک، حکایت مظلومانه و غریبی دارد. میدانم چادر را ارث بردهای از #مادر، اما کاش #سهم_الارث خود از #عفاف_و_حیا را از قلم نمیانداختی.😔😔😔
#حجاب_با_حیا_کامل_میشود 🍀
#سهم_شما_ارسال_حداقل_برای_یک_نفر ☝️
#جهت_خشنودی_دل_مادر 💔
هدایت شده از حرم
متن قشنگ مادر..... مادرهای ما از نسل مادرهایی هستند ...
که تخت دونفره نداشتن ...
اما شب سرشون رو ...
با شریک زندگیشون... روی یک متکا میذاشتن....
عاشقانههاشون رو جار نمی زدن .....
مادرهای ما از نسل مادرهایی هستند ...
که به قناعت ...
و قانع بودن افتخار می کردند.......
مادرهای ما یک میز پر از عطر ...
و لاک... و سرخاب ...
و ماتیک نداشتن ...
اما بعد از حمام...
لپهاشون گل میانداخت...
و لباسهاشون بوی عطرِحنا و گلاب می داد...
مادرهای ما با کم و زیادِ زندگی
ساختن و دَم نزدن ...
صبور بودن...
کیک تولد ...
و کادو ولنتاین ...
و سالگرد ازدواج نداشتن... اما خندههاشون عمیق و از ته دل بود..
مادرهای ما هود ...
و ماکروفر ...
و ظرفشویی نداشتن ...
اما خونههاشون همیشه بوی تمیزی می داد..
عطر ِغذاشون تا سر کوچه میومد .....
سبزی و نون تازشون ...
همیشه تو سفره بود ..
شیشههای ترشیشون روی طاقچه چیده بود ....
نگران مانیکور پدیکور ناخن هاشون نبودند ...
با دستهاشون کتلت درست می کردند.. اونقدر خوشمزه ...
که انگشتامون رو هم باهاش می خوردیم...
مادرهای ما واقعی بودند ... زندههاشون موندگار و با عزت...
رفتههاشون در بهشت جاودانه......
.
.
.
#مادر
#خانه_قدیمی
#مادران
#مادر_دهه_شصتی
#مادر_ما
#زندگی
#دهه_شصتی
لطفا #زندگی را زندگی کنید
👯♂
#جوانی ڪُنید ؛
جلویِ آینه با خودتان حرف بزنید ،
بلند بخندید و بِچَـرخید...!
خودتان را بغل ڪنید!
👯♀
به دَرَڪ ڪه چه فڪری راجع به تو میڪنند!
فڪرِ آنها تو را خوشبخت نمیڪند ؛
👯♂
یڪ لحظه تصور ڪنید پیر و تنها و بیمارید، ڪه حتمأ این لحظه را خواهید داشت
👯♀
آن لحظه تنها آرزویِتان یڪ روز از همین
روزهایِ جوانیِ شماست ڪه بیهوده
برایَش غُصه میخورید و بی هدف
شب را صبح و صبحتان را شب میڪنید.
👯♂
این لحظه ها هیچ جوره بر نمیگردند،
خودت، به خودت خوشبختی را هدیه ڪن،
خودت هیچوقت خودت را تَـرڪ نمیڪند...
#انگیزشی
#حوای_آدم
#موفقیت
#تلنگر
❤️ @haram110 💚
به روابط یکدیگر #حسادت نکنید!
اصلا نمیفهمم چرا باید کسی به رابطه ی دوستش #حسادت کند یا مثلا دلیل بدبختی خودش را
در خوشبختی دیگری پیدا کند!
مگر ما چقدر #زندگی میکنیم که بخواهیم
در کثافتی به نام #حسادت غرق شویم؟!!
باور کن همه مان #خوشبخت میشویم اگر
کمی این حسادت را دور بریزیم و
نسبت به جایگاهی که داریم و تلاشی که میکنیم
خودمان را #بسنجیم!
اصلا نباید به #خودمان این حق را بدهیم که
بخواهیم رابطه یا جایگاه کسی را
به خاطر اینکه به او #حسادت میکنیم خراب کنیم!!
البته هیچ کدام از اینها بدون جواب نمیماند
یکروز ؛ یکجا ؛ به گردی #زمین ایمان می آوریم!
╭─┅═ঊঈঈ═┅─╮
💑 @haram110 💑
ڪــلــیــ❣ڪ ڪــنــ☝️
❤️🍃❤️
🔴 #توسل ، #ریسمانی_آسمانی
📌ازدواج نقطۀ اتصال تو به #آسمان است، پس در این راه به ریسمانی چنگ بزن که تو را به #اوج آسمان برساند، نه به عمق زمین.
🔰این نکته بر تمام نکتهها حکومت میکند.🔰
از ابتدا تا #انتهای مسئلۀ ازدواج، توسّل را فراموش نکنید.
⚠️حتّی اگر کسی نخواهد در هیچ کدام از مسائل زندگی، به اهلبیت علیهم السلام توسّل کند، در ازدواج باید #متوسّل شود؛ زیرا هر چه قدر هم که نکات گفته شده در این نوشتار را به دقّت مراعات کنید، باز هم احتمال اشتباه وجود دارد.
🔆 پس باید #تکیهگاه مطمئنّی پیدا کرد و آن تکیهگاه مطمئن، چیزی جز آستان مقدّس اهل بیت علیهم السلام نیست.
✅وقتی خواستید #جواب مثبت هم بدهید، به درِ خانۀ اهل بیت علیهم السلام بروید و بگویید: «من وظیفهام را انجام دادهام. #احساسی و عاشقانه تصمیم نگرفتهام. معیارهایم را فراموش نکردهام. #تحقیق کردهام و پیش مشاور هم رفتهام. حالا به این نتیجه رسیدهام که این شخص به دردم میخورد. این، #نتیجهای است که من به آن رسیدهام؛ امّا شما که #مظهر علم خدا هستید و صلاح و فساد کارم را بهتر از من میدانید، اگر واقعاً این مورد به #صلاح من نیست و ما نمیتوانیم زندگی موفّقی داشته باشیم، #خودتان قبل از ازدواج به هر بهانهای که شده، آن را منتفی کنید. اگر هم به هر دلیلی در زندگی دچار #مشکل شدم، مشکلات زندگی را مایۀ #رشد من قرار دهید».
📛جدایی از اهل بیت علیهم السلام و #اعتماد بر یافتههای خویش در مسئلۀ ازدواج، چیزی نیست که بگویید: #امتحانش مجّانی است! این امتحان، گاهی آن قدر #گران تمام میشود که باید گفت: قیمت آن، یک #زندگی است.
📚نیمه دیگرم، کتاب اول، ص ۱۰۸ _ ۱۰۷
#مجردانه
💠🔹 خالص برای خدا 🔹💠
✍ #اخلاص یعنی خالص برای #خدا
✅️ بنابراین #اخلاص فقط در #عبادت نیست، بلکه همهی وجودمون باید خالص برای #خدا باشه:
👈 حتّی مرگ⚰ و زندگیمون🚶 هم برای #خدا باشه.
🕋 قُلْ إِنَّ صَلَاتِی وَ نُسُكِی وَ مَحْيَایَ وَ مَمَاتِی لِلهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
📖 سوره انعام، آیه ۱۶۲
💢 ﺑﮕﻮ: #نماز ﻭ ﺗﻤﺎمِ #عباداتِ ﻣﻦ..
💢 ﻭ #زندگی ﻭ #مرگِ ﻣﻦ..
💢 ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺟﻬﺎﻧﻴﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
یعنی:
❣↶ برای #خدا زندگی کنیم..
❣↶ برای #خدا بخوابیم..
❣↶ برای #خدا نفس بکشیم..
❣↶ برای #خدا صبر کنیم..
❣↶ برای #خدا درس بخونیم..
❣↶ برای #خدا آشپزی کنیم..
❣↶ برای #خدا..
❣↶ و آخر سر هم برای #خدا بمیریم..
◻️این ایدئولوژی، کاملاً دیدِ ما رو به زندگی عوض میکنه
👈 اینطوری تمام زندگیمون رو جهتدار میکنیم، و همهی کارهای ما میشه #عبادت،
اون هم عبادتِ خالصانه👉
این رو میگن #سبکزندگیقرآنی
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هشتم 💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💠 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
@haram110
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_چهارم 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دید
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_پنجم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#ادامه_دارد
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@haram110
🍃
🍃 ميتوان #زيبا زيست ...
نه چنان سخت که از عاطفه #دلگيرشويم ،
#نه چنان بي مفهوم که بمانيم ميان بدوخوب
#لحظه ها ميگذرند ،
#گرم باشيم پرازفکرواميد ،
#عشق باشيم وسراسرخورشيد ،
#زندگي همهمه مبهمي از ردشدن #خاطره هاست ،
#هرکجاخنديديم ،
#هرکجاخندانديم ،
زندگاني #آنجاست ....
🌼 @haram110
هدایت شده از حرم
💠🔹 خالص برای خدا 🔹💠
✍ #اخلاص یعنی خالص برای #خدا
✅️ بنابراین #اخلاص فقط در #عبادت نیست، بلکه همهی وجودمون باید خالص برای #خدا باشه:
👈 حتّی مرگ⚰ و زندگیمون🚶 هم برای #خدا باشه.
🕋 قُلْ إِنَّ صَلَاتِی وَ نُسُكِی وَ مَحْيَایَ وَ مَمَاتِی لِلهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
📖 سوره انعام، آیه ۱۶۲
💢 ﺑﮕﻮ: #نماز ﻭ ﺗﻤﺎمِ #عباداتِ ﻣﻦ..
💢 ﻭ #زندگی ﻭ #مرگِ ﻣﻦ..
💢 ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺟﻬﺎﻧﻴﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
یعنی:
❣↶ برای #خدا زندگی کنیم..
❣↶ برای #خدا بخوابیم..
❣↶ برای #خدا نفس بکشیم..
❣↶ برای #خدا صبر کنیم..
❣↶ برای #خدا درس بخونیم..
❣↶ برای #خدا آشپزی کنیم..
❣↶ برای #خدا..
❣↶ و آخر سر هم برای #خدا بمیریم..
◻️این ایدئولوژی، کاملاً دیدِ ما رو به زندگی عوض میکنه
👈 اینطوری تمام زندگیمون رو جهتدار میکنیم، و همهی کارهای ما میشه #عبادت،
اون هم عبادتِ خالصانه👉
این رو میگن #سبکزندگیقرآنی
#انچه_مجردان_باید_بدانند
💠 #افکار_سنجی قبل #ازدواج
📍 افراد قبل از ازدواج باید در مورد افکار و #عقاید هم بحث و گفت و گو کنند و با هم تشابه نگرشی داشته باشند
تشابه شناختی در محتوی #شناخت و افکار یعنی همان باورها ، عقاید ، ارزشها و نگرشها تأثیر زیادی بر فرآیند ازدواج و #سازگاری خواهدداشت.افرادی که دارای ارزشها ، نگرشها ، عقاید و باورهای مشابهی در یک یا چند زمینه باشند معمولاً رفتار همدیگر را #تقویت می کند و از همدیگر تقویت ها و پاداش های مثبت فراوانی دریافت می کنند که برای هر دو #لذت بخش است.مواردی که به نظر می رسد آنها لازم است تا حدودی شبیه به همدیگر بیندیشند و فکر کنند عبارتند از :
✅نگرش به دین و #مذهب و نقش آن در زندگی
✅نگرش به ماهیت #جنس _خالف
✅نگرش به نقش زن و مرد در زندگی
✅نگرش به# توزیع_قدرت در خانواده
✅نگرش به تفریح و نحوه گذراندن اوقات فراغت
✅نگرش به نحوه #مدیریت_مالی در خانواده
✅نگرش به پول ، ثروت و توزیع آن در خانواده
✅نگرش به نحوه ارتباط با اقوام
✅نگرش به ماهیت روابط جنسی
✅نگرش به نحوه #ارتباط محرم و #نامحرم با همدیگر
✅نگرش به #تربیت فرزندان
✅نگرش به جایگاه و اهمیت #آداب و رسوم در #زندگی
✅نگرش به #اشتغال ، #کار ، #تحصیل و....
>•
‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
حرم
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_اول 💞 10 #نکته برای #اولین جلسه #خواستگاری 💠 1- دقت کنید شخصی که
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_دوم
💞 10 #نکته برای #اولین جلسه #خواستگاری
💠 4- در هنگام صحبت کردن با فرد مورد نظر، بنا را بر صداقت بگذارید و متعهد شوید که آن چه می گویید، کاملاً از سر #صداقت باشد و به این تعهد خود نیز پایبند شوید. بهتر است به عنوان اولین سؤال، از فرد مقابل بخواهید خودش را به طور کامل معرفی کند و خلاصه ای از گذشته #زندگی اش را برای شما بگوید و خودتان نیز متقابلاً خلاصه ای از سرگذشت خود را مطرح کنید.
💠 5- پس از این که از گذشته و شرح حال فرد مقابل مطلع شدید، می توانید دیدگاه او را درباره مذهب جویا شوید و بعد، متقابلاً دیدگاه خودتان را راجع به مذهب مطرح کنید. مطلب دیگری که می توانید سؤال کنید، نگرش مخاطب شما درباره مسائل #اقتصادی و نحوه درآمد است. #شغل و میزان #درآمد ماهیانه خود را مطرح کنید و آن چه واقعاً هست را بگویید.
#آقایان باید امکانات مالی خود را توضیح دهند، اگر توان مالی شان در شرایط فعلی، بیش تر از امکانات موجود نیست، این مورد را نیز تذکر دهند و سپس، نظر #دختر خانم را در این مورد بپرسند و ببینند ایشان چه مقدار پول را برای داشتن یک رفاه نسبی لازم می دانند و اگر خواسته های ایشان با درآمد آنان همخوان نیست، موضوع را مطرح و روی آن تأکید نمایند.
#ادامه_دلرد...
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فاجعه #اختلاس #مافیا #پول #اسکناس #دلار #تومن #ریال #دینار #تومان #بی_شرف #دکتر #پزشک #ایران #کشور #حکومت #حکومت_ایران #وزیر #شاه #رئیس_جمهور #پادشاه #رئیس #کودتا #ظلم #جنایت #آلودگی #هوا #تهران #استان #شهر #طهران #آلودگی_هوا #خرج #قیمت #بدبختی #زندگی #وخیم #فقیر #فقر #ثروتمند #ثروت #مسئولان #مسئول #وظیفه #وظیفه_شناسی #متعهد #بی_خیال #اهمیت #مسئولین
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۲۰
موقع به دنیا آمدن محمدحسین، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان...محمد حسین که به دنیا آمد... #پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد.
دکترها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم،.. برای قلب ایوب برویم خارج ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود.
خرج عمل قلب خیلی زیاد بود.
آنقدر که اگر #همه_زندگیمان رامیفروختیم، باز هم کم می آوردیم.
اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد، #بنیاد خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد.
گفت:
" وقتی میخواستم #جبهه بروم، امضا #ندادم. برای #نمازجمعه هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی #هویزه و #خرمشهر هم محاصره بودید، هیچ کداممان #تعهد نداده بودیم که مقاومت کنیم. با #اراده خودمان ایستادیم."
فرم را نگاه کردم،..
از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن آنجا تعهد می گرفت.
#خانه و #زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم.
توی فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت:
_"این ها خواهر برادرند"
به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم.
_ بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم.
ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود....برایش فرقی نمی کرد ایران باشیم یا کشورغریب.
همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم. گفت:
_"شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن."
لبخند زد
- من که گیج می شوم ،وقتی راه میروم نمی دانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی و پایین پایم، مجله های آنچنانی
روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم...
با همسفرهایمان #یک_اتاق را گرفتیم و بینش یک #پرده زدیم.
فردایش توی #یک_ساختمان #دواتاق گرفتیم.
ساختمان پر از ایرانی هایی بود که هرکدام به علتی آنجا بودند.
همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛ خواهرش با من باشد و برادر با ایوب.
ایوب آمد.نزدیک من و گفت:
_ "من این جوری نمیخواهم شهلا. دلم می خواهد پیش شما باشم."
+ خب من هم نمیخواهم، ولی رویم نمی شود. آخه چه بگوییم؟؟
ایوب محمدحسین را بهانه کرد و پیش خودمان ماند.
ادامه دارد...
✿❀
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۳۲
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۳
برای هدی #جشن_عبادت مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا مهمان.
مولودی خوان هم دعوت کردیم،...
ایوب به #بهانه جشن تکلیف هدی #تلویزیون_نو خرید.
🎊میخواست این جشن همیشه در #ذهن هدی بماند.🎊
.
.
کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل #دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی #عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال میبرد.
مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به #امام_حسین و ایام #محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد.
ایوب #دادوبیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند.
از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند...
با همه احوال پرسی می کرد،
پی گیر مشکلات #مالی آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به #زندگی دانشجوها.
#واسطه_آشنایی💕چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود.
خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل #آشتی_دادن زن و شوهرها.
کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت:
_"من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم"
بالاخره جوابمان کرد.....
با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد.
کار خودم بود.
چیزی هم به #کنکور_کارشناسی نمانده بود.
شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند.
جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس میخواندم
ادامه دارد...
✿❀