eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
652 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
علیه السلام ✔️روز سوم.. حضرت سلام الله علیها حضرت رقیه سلام الله علیها از منبع 📚(لهوف ، دايرة المعارف ، نفس المهموم ، رياحين الشريعة و روايت كربلا ) رقيه (سلام الله عیلها) لحظه اي بعد از شهادت امام (علیه السلام) پدر را از ياد نبرد تاآنكه شبي در شام پدر را در خواب ديد... وبيدار شد و ناله وگريه سر داد و بهانه ی را گرفت به او گفتند : پدرت درسفراست . كامل بهايي ازكتاب حاويه نقل كرده است زنان خاندان شهادت پدران را ازفرزندان خردسال پنهان ميداشتند و ميگفتند : پدرتان در سفر است. اهلبيت(علیه السلام) هر چه رقيه سلام الله علیها را نوازش كردند تا آرام گيرد اما چنان با سوز گريه ميكرد كه همگي به گريه افتادند و ناله سردادند و ميزدند و به سرخود ميريختند... ملعون صداي گريه را شنيد و گفت : چه خبراست جريان را به او گفتند كه دخترحسين(علیه السلام) بهانه پدرش راگرفته است يزيد دستور داد پدرش را براي او ببرند و جلوي اوبگذارندتاآرام شود . سر مقدس را در گذاشتند و دستمالي به روي آن افكندند و به خرابه آوردند هرچه حضرت (سلام الله علیها)فرياد زد نياوريد اعتنايي نكردند و سر را مقابل دخترگذاشتند رقيه گفت : اين چيست؟ من پدرم را ميخواهم من كه غذا نمیخواهم گفتند : پدرتو همين جاست رقيه پارچه را برداشت.. ناگهان پدرش راديدچشمهاي دختر گرد شد.. سررابرداشت و به سينه اش چسبانيد و گريه كرد و با سر پدر شروع به سخن گفتن كرد. 📚(نفس المهموم) 👈ياابتاه من ذالذي خضبك بدمائك ؟ پدرجان چه كسي باخونهايت چهره ات رارنگين كرده ؟ 👈ياابتاه من ذالذي قطع وريدك؟ پدرجان چه كسي رگهاي گردنت رابريده ؟ 👈منْ ذَا الَّذي أَيتمني علي صِغَر سِنّي؟ پدرجان چه كسي مرادرخردسالي يتيم كرده است؟ 👈بابا كاش خاک را بالش زيرسرم قرارميدادم ولي محاسن تورا رنگين به خونت نميديدم 📚(معالي السبطين) 👈يا ابتاه من للنساء الحاسرات ، يا ابتاه من للارامل المسبيات اي پدر اين زنان داغديده به چه كسي پناه ببرند و اين زنان بي سرپرست را چه كسي سرپرستي كند سر را نوازش ميكرد برپيشاني و لب هاي پدربوسه ميزدوآه وناله ميكردتااينكه بيهوش شد وهرچه صدايش كردند ديگر صدايي نشنيدند و وقتي زينب بالاي سررقيه آمد ديد ازدنيا رفته است.. 📚(نفس المهموم ، رياحين الشريعة) هنگامي كه رقيه(سلام الله)ازدنيارفت زن اي راآوردندكه بدن راغسل دهدكه ناگهان دست ازغسل كشيد وگفت : سرپرست شما چه كسي است ؟ همه اهل خرابه نگاه به زينب(سلام الله علیها) كردند.. زينب(سلام الله علیها) فرمود : چه ميخواهي زن غساله؟ گفت : چرا بدن اين طفل است تا به من دليل آنرا نگوييد كه اين طفل چه بيماري داشته كه از دنيا رفته است بدنش را غسل نميدهم.. با اين حرف زينب(سلام الله علیها) شروع به گريه نمود و به سر خود زد و فرمود : اي زن او بيمار نبوده است اين كبودي هاآثارتازيانه وضربه هاي دشمن( ملعون) است كه اينگونه كبود گرديده 📚(.شيخ عباس قمي به نقل ازمحدث قمي ، وقايع الحوادث و كامل بهايي) 🔻ادامه دارد ان شاءالله ....
قسم بہ معنے لا یمڪن الفرار از عشق کہ پر شده اسٺ جهان از حسین سرتاسر نگاه ڪن بہ زمین! ما رأیٺ إلا تن بہ آسمان بنگر ! ما رأیٺ إلا 💔 🥀
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_سوم 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم
✍️ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... نویسنده: @haram110
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_چهارم 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دید
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... نویسنده: @haram110
هدایت شده از حرم
قسم بہ معنے لا یمڪن الفرار از عشق کہ پر شده اسٺ جهان از حسین سرتاسر نگاه ڪن بہ زمین! ما رأیٺ إلا تن بہ آسمان بنگر ! ما رأیٺ إلا 💔 🥀
🌴بســـم ربـــ الــحــیــدر🌴﷽   ✔️ . .. نام يکي از دروازه‏هاي ورودي ، که را از آنجا وارد شهر کردند، همراه مطهر امام حسين‏ «ع‏لیه السلام ».در حالي که مردم به و و طبل ‏زني ‏مشغول بودند. نام آن دروازه‏ «باب ‏» بود. آن دروازه، يکي از دروازه‏هاي شرقي‏ آن شهر بود که راه حلب و کوفه به اين دروازه ختم مي‏گرديد. هنگامي که اسيران به دروازه‏ رسيدند، از شدت ازدحام جمعيت و مانور لشکر ( لعنت الله علیهم اجمعین) ، ساعتها قافله اسرا در کنار دروازه شام توقف کرد. لذا شيعيان اين دروازه را «باب ساعات‏» ناميدند. در عصر حاضر، باب ساعات را «باب » مي‏نامند و آثاري از اين دروازه قديمي‏ باقي مانده است و امروزه باب توما از محله‏ هاي نشين شهر دمشق است و نسبت ‏به نقاط ديگر شهر، از هم پاشيده ‏تر و ‏ تر به نظر مي‏رسد. 📚پی نوشتها:  [1] بحار الانوار، ج 45، ص 128.برخي هم علت نامگذاري را وجود ساعتي مخصوص بر سر در آن دانسته‏اند (نفس‏المهموم، ص 241).  [2] دايره المعارف تشيع، ج 3، ص 12. (به نقلي، توقف سه ساعته آنان يکي از درهاي قصر بود و به آن‏ «باب الساعات‏» گفتند.رياض القدس، ج 2، ص 294 به نقل از منتخب طريحي) اول ماه ، روز ورود اسرا به شهر شام و کاخ لعنت الله علیه الهی ‌بِحَقِ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌لِوَلیکَ‌الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
حرم
خاطراتی‌ از شهید حججی😍💖 🌹#حجت_خدا🌹 #قسمت_هفتم خانه اش #طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسو
😍💖 چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥♥♥♥ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻 سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯 گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت.😯 ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶 تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌 نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد.😢 می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚 میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم.💝 فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭 ...♥️
🌴بســـم ربـــ الــحــیــدر🌴﷽   ✔️ . .. نام يکي از دروازه‏هاي ورودي ، که را از آنجا وارد شهر کردند، همراه مطهر امام حسين‏ «ع‏لیه السلام ».در حالي که مردم به و و طبل ‏زني ‏مشغول بودند. نام آن دروازه‏ «باب ‏» بود. آن دروازه، يکي از دروازه‏هاي شرقي‏ آن شهر بود که راه حلب و کوفه به اين دروازه ختم مي‏گرديد. هنگامي که اسيران به دروازه‏ رسيدند، از شدت ازدحام جمعيت و مانور لشکر ( لعنت الله علیهم اجمعین) ، ساعتها قافله اسرا در کنار دروازه شام توقف کرد. لذا شيعيان اين دروازه را «باب ساعات‏» ناميدند. در عصر حاضر، باب ساعات را «باب » مي‏نامند و آثاري از اين دروازه قديمي‏ باقي مانده است و امروزه باب توما از محله‏ هاي نشين شهر دمشق است و نسبت ‏به نقاط ديگر شهر، از هم پاشيده ‏تر و ‏ تر به نظر مي‏رسد. 📚پی نوشتها:  [1] بحار الانوار، ج 45، ص 128.برخي هم علت نامگذاري را وجود ساعتي مخصوص بر سر در آن دانسته‏اند (نفس‏المهموم، ص 241).  [2] دايره المعارف تشيع، ج 3، ص 12. (به نقلي، توقف سه ساعته آنان يکي از درهاي قصر بود و به آن‏ «باب الساعات‏» گفتند.رياض القدس، ج 2، ص 294 به نقل از منتخب طريحي) اول ماه ، روز ورود اسرا به شهر شام و کاخ لعنت الله علیه الهی ‌بِحَقِ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌لِوَلیکَ‌الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
😍💖 چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥♥♥♥ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻 سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯 گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت.😯 ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶 تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌 نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد.😢 می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚 میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم.💝 فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭 ...♥️
بسم الله الرحـــــــــــــــــمن الرحیم 🔹️برتریِ روغن بنفشه ❤امام صادق صلوات‌الله‌علیه: 🌱برتری روغن بنفشه بر دیگر روغن‌ها مانند برتری اسلام بر دیگر ادیان است! بنفشه چه روغنِ خوبی است که درد را از سر و دو چشم می‌برد، پس با آن روغن‌مالی کنید.🌷 🌹عَبْدِاَلرَّحْمَنِ‌بْنِ‌كَثِيرٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: فَضْلُ اَلْبَنَفْسَجِ عَلَى اَلْأَدْهَانِ كَفَضْلِ اَلْإِسْلاَمِ عَلَى اَلْأَدْيَانِ نِعْمَ اَلدُّهْنُ اَلْبَنَفْسَجُ لِيَذْهَبَ بِالدَّاءِ مِنَ اَلرَّأْسِ وَاَلْعَيْنَيْنِ فَادَّهِنُوا بِهِ.🌿 📚کافي ج ۶، ص ۵۲۱/وسائل الشیعة ج ۲، ص ۱۶۱ --------------------------------------- کانال سلامتکده مشکات قم🔰 https://eitaa.com/joinchat/190316613C5a8b6f3f9f کانال تخصصی شهر نوره🔰 https://eitaa.com/joinchat/1605894251C50975e86a3
⬛ شهادت امام رضا (صلواة الله علیه) 1️⃣ امام رضا فرمودند : شَرُّ خَلْقِ اللَّهِ فِي زَمَانِي يَقْتُلُنِي بِالسَّمِّ ⬅️ آفریده خداوند در این زمان ، مرا به‌ وسیله  می کشد (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 256) 2️⃣ امام رضا فرمودند : إِنِّي سَأُقْتَلُ بِالسَّمِّ مَظْلُوماً ⬅️ همانا من به زودی با سم ، مظلومانه خواهم شد (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 261) 3️⃣ امام رضا فرمودند : إِنِّي سَأُقْتَلُ بِالسَّمِّ مَظْلُوماً وَ أُقْبَرُ إِلَى جَنْبِ هَارُونَ ⬅️ همانا من به زودی با سم کشته خواهم شد و در کنار‌   می‌ شوم (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 227) 4️⃣ امام رضا فرمودند : وَ إِنِّي مَقْتُولٌ بِالسَّمِّ ظُلْماً وَ مَدْفُونٌ فِي مَوْضِعِ غُرْبَةٍ ⬅️ همانا من با و از روی می‌ شوم (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 255 و 254) 5️⃣ میگوید : امام رضا به من فرمودند : به ای که‌ هارون در آنجا است برو و از هر گوشه آن ، مشتی برایم بیاور . من رفتم و آنچه خواسته بودند را آوردم . چون مقابلشان رسیدم ؛ فرمودند : یکی یکی از آن (چهار مشت) خاک را به من بده . من آنها را به حضرت دادم و حضرت آنها را بوئیدند و بر زمین ریختند و فرمودند : در اینجا برایم قبری حفر می‌کنند . ای اباصلت فردا من بر این فاجر ( ) وارد می‌شوم . پس اگر از آنجا برهنه خارج شدم با من حرف بزن و من پاسخ تو را خواهم داد . اما اگر سرم را پوشیده بودم با من سخن نگو . اباصلت میگوید : وقتی صبح شد ... امام بر مأمون وارد شدند . مقابل مأمون طبقی از بود ... مأمون به امام گفت : شما از آن تناول کنید . امام فرمودند : مرا از خوردن آن معاف بدار . گفت : باید از آن بخوری ... امام از او گرفتند و از آن را در دهان مبارک شان گذاشتند ... آنگاه به سر کشیدند و خارج شدند . اباصلت میگوید : من با امام سخن نگفتم تا وقتی که داخل خانه شدند و فرمودند : درها را ببندید ... در این هنگام دیدم جوانی خوشروی (امام جواد) داخل شدند ... سپس به سوی پدرشان رفتند ... امام رضا هم در این هنگام به رسیدند ... (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 242 و 243) 6️⃣ اباصلت میگوید : مأمون بر حضرت به علت فضل شان میکرد و حضرت را قرار داد تا به مردم نشان دهد که آن حضرت به دارند و از این طریق جایگاه امام را در نزد مردم متزلزل گرداند ! اما این امر موجب بیشتر شدن جایگاه امام نزد مردم شد . مأمون هر شهر را جمع میکرد به طمع اینکه یکی از آنها حضرت را کند تا جایگاه امام در نزد مردم کم گردد ؛ اما هیچ‌ از علمای و  و و  و  و  و با امام نکرد مگر آنکه آن حضرت او را مغلوب کردند . مردم میگفتند : به خدا قسم که امام نسبت به از مأمون سزاوارتر است . این خبر را به مأمون رساندند و مأمون به این علت شده و ش نسبت به امام بیشتر شد . امام رضا هم از مأمون پروا نداشتند و او را یاری نمیکردند و در اکثر اوقات او را رد میکردند . به همین سبب مأمون شده و اش زیاد تر شد . اما اظهار نمی‌کرد و سرانجام امام را با زهر شهید کرد (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 239) نکته : آنچه در این آمده است ، تنها یک عامل از مجموعه عوامل ، برای به شهادت رساندن امام رضا بوده است ؛ نه آنکه تنها انگیزه مأمون برای قتل امام این بوده باشد 7️⃣ ریان بن شبیب میگوید : زمانیکه که مأمون خواست از مردم بیعت بگیرد تا او را بخوانند و از مردم برای امام رضا بیعت بگیرد تا حضرت را ولیعهد مأمون بدانند و از مردم برای  بیعت بگیرد تا او را به مأمون بدانند ؛ امر کرد ... تا مردم بیعت کنند ... وقتی همه مردم بیعت کردند ؛ امام رضا فرمودند : بیعت تمام مردم به غیر از بیعت کردن آخرین نفرشان ، به شکل انجام گرفت و فقط بیعت آخرین نفر به شکل انجام شد ... بنابراین مأمون امر کرد تا همه مردم طبق بیعت توصیف شده از امام رضا بیعت کنند . به همین خاطر مردم گفتند : کسی که عقد بیعت را بلد نیست (مأمون) ، چگونه مستحق امامت بر مردم است . قطعا کسی که به آن علم دارد (امام رضا) سزاوارتر است از کسی که به آن جاهل است . راوی میگوید : همین سرزنش مردم به مأمون ، او را وادار کرد که امام را با سم نماید (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 238 و 239) نکته : آنچه در این آمده است ، تنها یک عامل از مجموعه عوامل ، برای به شهادت رساندن امام رضا بوده است ؛ نه آنکه تنها انگیزه مأمون برای قتل امام این بوده باشد
🩸 🩸 🥀 نقل است که سوی روانه شدند، در راه به دیری رسیدند، فرود آمدند تا بخوابند، نوشته‌ای بر دیوار دیر بدیدند: 🥀 اترجوا امة البیت... 🥀 راهب را پرسیدند از آن خط و نویسنده آن؛ گفت: این خط پانصد سال پیش از آن که پیغمبر شما مبعوث شود اینجا نوشته بود. 🥀 سبط ابن جوزی مسندا روایت کرد از ابی محمد عبدالملک بن هشام نحوی بصری در ضمن حدیثی که چون آن مردم در منزلی فرود آمدند سر را از صندوقی که برای آن ساخته بودند بیرون آوردندی و بر نیزه نصب کردندی و همه شب پاس او را داشتندی تا وقت رحیل باز آن را در صندوق می نهادند. پس در منزلی فرود آمدند دیر راهبی بود سر را به عادت بیرون آوردند و بر نیزه نصب کردند و پاسبانان پاس می دادند و نیزه را به دیر تکیه دادند نیمه شب نوری دید از آن جا که تا به آسمان کشیده و بر آن قوم مشرف گشت و گفت: 🥀 شما کیستید؟ 🥀 گفتند: اصحاب ابن زیاد. 🥀 پرسید: این سر کیست؟ گفتند: سر حسین بن علی بن ابی طالب و فاطمه دختر رسول خدا... 🥀 پرسید: پیغمبر خودتان؟! 🥀 گفتند: آری... 🥀 گفت: چه بد مردمی هستید، اگر را فرزندی بود ما او را در چشم خویش جای میدادیم... 🥀 آنگاه گفت: شما می‌توانید کاری کنید؟! 🥀 گفتند: چه کار؟ 🥀 گفت: من ده هزار دینار دارم، آن را بستانید و سر را به من دهید، تاامشب نزد من باشد و چون خواستید روانه شوید آن را بگیرید... 🥀 پذیرفتند، را را به او دادند و پول ها را بگرفتند راهب را برداشت و بشست و خوشبوی کرد و روی زانو گذاشت و همه شب بگریست تا سپیده صبح بدمید. 🥀 گفت: ای سر من غیر خویشتن چیزی ندارم و شهادت می دهم به یگانگی خدا و این که جد تو پیغمبر او بود و شهادت می دهم که من خود بنده توأم، آن گاه از بیرون آمد و اهل بیت را خدمت می کرد. 🥀 ابن هشام در سیره گفت: را برداشتند و روانه شدند چون نزدیک رسیدند با یکدیگر گفتند: آن مال را زودتر میان خویش قسمت کنیم مبادا یزید بر آن واقف شود و از ما بستاند، پس کیسه ها را آوردند و گشودند و آن زرها سفال شده بود و بر یک سوی آن نگاشته: ( و لا تحسبن الله غافلا عما یفعل الظالمون ) و بر روی دیگر ( و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون ) پس آن ها را در بردی ریختند. 🥀 شیخ راوندی در خرائج این خبر را به تفصیل آورده است و در آن کتاب گوید: 🥀 چون سر شریف را به آن ها بازگردانید، از دیر فرود آمد و در کوهی تنها به عبادت پروردگار پرداخت و هم در آن کتاب گوید: که رئیس آن جماعت عمر سعد بود و او آن مال را از راهب بگرفت و چون دید سفال شده است غلامان خود را فرمود در نهر ریختند. 📕 دمع‌السجوم، فصل یازده 📕 نفس‌المهموم 🏷 #