eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
تو فرودگاه منتظر بودیم تا شماره پرواز خونده بشه دست مامانم رفت رو قلبش جلوی پاش زانو زدم -مامان خوبی؟ مامان :آره عزیزم -جان رقیه خوبی؟ مامان:آره برو عزیزم اونجا برای من دعاکن رفتم سمت حسنا دستش فشار دادم حسنا مراقب مامان باش حسنا:مطمئن باش عزیزم پروازما به سمت قطب عاشقی به حرکت درامد چشم دوختم از دریچه ی کوچک هواپیما به ابرهایی که برفراز زمین بود سیدمن الان کجای این زمین خاکیه تو چه حال و روزیه خدایا قرار بود باهم بریم پیش ارباب اما الان تنها دلتنگشم بهم برش گردون اول رفتیم نجف اشرف هتل تا حرم خیلی نزدیک بود بعد از تعویض لباسای بچه ها و پوشیدن لباس سیاه خودمون راهی حرم شدیم وارد که شدیم چشمون به یه ایوان طلایی افتاد هق هق میکردم سید جات خالی بود قرار بود باهم بیایم اما الان تو اسیر داعشی و سرانجام این اسارت مشخص نیست سه روز حضورمون تو نجف مثل برق باد گذشت راهی کربلا شدیم بهشت که میگن کربلاست سیدعلی ،فاطمه سادات و کاوه (پسر فرحناز )تو بین الحرمین باهم بازی میکردند اول رفتیم زیارت آقا قمربنی هاشم بعد امام حسین آقا خودت بهم صبر و قرار بده طاقت زندگی بدون سید رو ندارم اقاجان بی پدر بزرگ شدم سایه پدرم رو از سر بچهام کم نکن تمام سفر اشک اه بود سفرکربلا تموم شد و ما الان تو فرودگاه نجف آماده پرواز به ایرانیم تو فرودگاه تهران به زمین نشستیم وقتی از پله برقی اومدیم پایین هیچ کس نیومده بود استقبالمون -وا فرحناز چرا هیچکس نیومده ؟ فرحناز:حالا بیا بریم برات میگم -فرحناز توروخدا بگو ببینم چی شده ؟ فرحناز -رقیه دیشب حسنا زنگ زد بهم دیروز ظهر قلب مادرت درد میگره -فرحناز توروخدا مامانم چش شده فرحناز: آروم باش خواهرم امتحانات سخته اما محکم باش -نگو که مامانم رفته پیش بابام فرحناز:حسنا میگفت تا برسونش بیمارستان ایست قلبی کرده و الان فقط منتظر توهستن همه زائرای امام حسین از فرودگاه همسراشون میان دنبالشون برای من نه تنها همسرم نبود داغدار مادرمم بودم با حضورم هماهنگ شد مادرم تا عصر به خاک سپرده بشه مامانم تنهام گذاشتی چرا سلام منو به بابا برسون خم شدم پیشانیشو بوسیدم اشکی نبودتا بریزم فولاد آب دیده شده بودم اخ که چه تنهاشدم سید کجایی که الان تو این وضعیت ارومم کنی حسین داداشی کجایی ،کجایی که ببینی کمرم شکست کجایی که ببینی خواهرت تو اوج جوونی پیر شده کجایین که رقیه دیگه داره کم میاره نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر آیدی و نام نویسنده حرام است🚫 @zoje_beheshti
روزها پی هم میگذشت من با لبخند و لباس رنگی خداحافظ کرده بودم دیروز چهلم مادرم بود با هر زنگ در خونه یا زنگ تلفن هزاربار میمردم زنده میشدم گوشی همراه خودم زنگ خورد عکس چهارتایی که دوسال پیش تو مشهد با محدثه ،فرحناز ،مطهره گرفته بودیم نمایان شد اسم مطهره بود -الو سلام عزیزم خوبی؟مطهره جان مطهره :مرسی . رقیه جان عزیز وقت داری یه مصاحبه باهم درباره آقاسید کنیم ؟ -آره عزیزم سه شنبه تولد سیده و اولین سالگرد اسارتش هست اگه وقت دارید من اونروز مزارم مطهره :ممنونم عزیزم یه کیک ‌۵-۶کیلویی برای مجتبی سفارش دادم یه عکس قبل از اعزامش با دوقلوها گرفته بودم ازشون دادم بزنه رو کیک روشم سفارش دادم بنویسه سیدم تولدت مبارک شمع عدد ۲۵خریدم ظروف یک بار مصرف خریدم به سمت مزارشهدا امروز سالگرد عملیات هم بود برای همین مزار شلوغ بود چاقو دادم دست فاطمه سادات و سیدعلی کیک بریدن بین همرزمای سید پخش کردم بعد حدود ۱-۲ ساعت هم مصاحبه طول کشید از مجتبی و خاطراتش گفتم داشتیم از مزار برمیگشتیم که مادر گفت رقیه جان دخترم بعداز اسارت بچم سید نمیتونم بمونم میریم ساکن جوار امام رضا بشیم فردا حرکت میکنیم رفتیم راه آهن مامان اینا راه بندازیم مادر سوار که شدن فاطمه سادات بهانه گرفت گوشیم گرفتم با مادر حرف بزنه ساعت ۴صبح بود گوشیم زنگ خورد -یاامام حسین الان کیه آخه بفرمایید سلام خانم ما دوتا تصادفی داریم آخرین شماره شماست -خاک توسرم حال مادر و پدرم چطورن؟ ناشناس:خانم بیاید نیشابور بیمارستان امام رضا شماره فرحناز گرفتم فرحناز:رقیه چی شده این وقت صبح زنگ زدی -سیاه بخت شدم مادر و پدر نیشابور تصادف کردن بیا بریم اونجا بعداز ۱۱-۱۲ ساعت رسیدیم نیشابور با آدرس گرفتن بیمارستان امام رضا پیدا کردیم با استرس و ترس بدون توجه به اینکه بچها یا فرحناز همراه من هستن به سمت پذیریش رفتم با صدای که بغض آلود بود گفتم خانم ببخشید به من زنگ زدن گفتن مادر و پدرم تصادف کردن اینجان ؟ خانم پرستار:ما فقط دو تصادفی داریم ک متاسفانه فوت کردند با شنیدن این ماجرا پخش زمین شدم وقتی به هوش اومدم پرستار گفت :مامان و بابات بودن ؟ -پدر و مادر همسرم هستن اما فرقی با پدر و مادر خودم ندارن پرستار:پس همسرت کجاست ؟ -همسرم اسیره میشه زنگ بزنید خواهرشوهرم از اهواز بیاد پرستار:باشه شمارشو بده فرحناز میگفت وقتی با مبیناسادات (خواهر سیدمجتبی)تماس گرفت گفت چندساعته با پرواز خودش میرسونه مشهد بااومد مبینا سادات با کمک سیدحسن با هماهنگی اجساد مادر و پدر با پرواز رفتیم تهران از تهران با آمبولانس رفتیم قزوین داغهای پشت هم شهادت برادر جوانم ، اسارت همسرم ، فوت مامانم، رفتن مادر و پدر صبورم کرد امروز بعداز هفتم مادر و پدر خودم تو آینه دیدم رقیه ۲۲ساله چقدر پیر شده بود چقدر موهام سفید شده بود قرآن باز کردم ""بعداز هر سختی آسانی ""است دوبارهم تکرار شده بود خدایا راضیم به رضات عکس سید مجتبی برداشتم لب ها رو عکس گذاشتم اشکام جاری شد مجتبی همه کسم الان کجایی؟ این یه سال و خورده ای اسارت چقدر آزارت داده مجتبی به عهدتم پایبندما تو این همه آزمایش الهی نذاشتم اشکم تو جعمیت ریخته باشه که نکنه دشمن بگه اشک زن مدافعین حرم درآوردیم مجتبی تمام سعیم کردم زینب وار برم جلو مجتبی یه هفته دیگه ولادت خانم حضرت زهراست چندروز بعدشم ولادتم آقا امیرالمومنین مامان ها نیستن تا براشون کادو بخرم مردمم نیست تا براش کادو بخرم همین طور داشتم اشک میرختم که سیدعلی بیدار شد اومد سمتم که با لحن بچگانه ای گفت :مامانی شرا گلیه میکنی ؟ بغلش کردم بوسیدمش من قربون پسرخوشگلم بشم یه کوچلو دلتنگم فقط سیدعلی:دلتنگ کی مامان جون؟ -دلتنگ باباسید سید:مامان بابایی کی از سفل میاد؟ -بابا رفته از آجی امام حسین که میشه عمه شما دفاع کنه نذاره آدم بدا دوباره اذیتش کنن دیشب که قصه اش برای شما و آجی جون گفتم سیدعلی:اوهوم مامان منم بزرگ بشم میرم اونجا که کسی عمه جون اذیت نکنه -من فدای پسر باغیرتم بشم بریم آجی جان بیدار کنیم که بریم کانون رفتیم کانون بچه ها رفتن کلاس وسط کلاس که زنگ تفریح بود دیدم سیدعلی اومده پیش فرحناز و با صدای آرومی حرف میزد سیدعلی:آله یه هفته دیگه روز مادره میشه با منو آجیم بیاید بریم براش کادو بخریم فرحناز :آره عزیز خاله ادامه دارد...فردا ظهر❤️ نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر آیدی و نام نویسنده حرام است🚫 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان مجنون من کجایی❤️💙
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 امروز روز مادره تصمیم گرفتیم یه جشن تو کانون بگیریم جشن عالی برگزار شد بعد از جشن به سمت خونه راه افتادیم سیدعلی و فاطمه سادات بدوبدو رفتن تو اتاق سید:مامان میشه چشماتو ببندی؟ -آره پسرم بیا باهم با صدای بلند گفتن: مامان جون روزت مبالک هردوشون باهم گرفتم در آغوش با بغض گفتم مامان فداتون بشه فاطمه سادات:مامانی من دیشب تو نماژم دعاکلدم بابای زود بیاد شما دیکه غشه نخولی آخه همس گلیه میتونی -مامان فدای دل مهربونت بشه عزیزم سیدعلی:إه اجی دوباله اشک مامان درآورلی مامان غشه نخولیا من خودم مردم -من فدای مردم بشم امروز همزمان با ولادت آقاامیرالمومنین چهلم مادر و پدره میخام با حسناوزینب و میبنا سادات حرف بزنم خونه ها رو به محل نگهداری کودکان کار تبدیل کنیم بازهم مثل داغهای قبلیم قطره ای اشک تو جمعیت نریختم نمیذارم دشمن بگه اشک همسران مدافعین حرم درآوردیم مراسم غلغله بود همه همرزمای سیداومده بودن بعداز اتمام مراسم رفتیم خونه ما -بچه ها اگه شما راضید بریم دنبال کارهای انحصاروارثت خونه هارو برای بچه های کار یه مجتمع درست کنیم حسنا:من که راضیم زینب:منم راضیم ولی چون قم هستیم باید بهت وکالت بدم میبناسادات:منم مثل زینب رقیه جان ما که اهوازیم مادر که قبلا سهم سید به تو بخشیده منم وکالت میدم -پس فردا بریم محضر؟ بچه ها:اوهوم امروز با بچه ها رفتیم محضر بچه ها به من وکالت دادن عصری زینب راهی قم و مبینا راهی اهواز شد شوهرمبینا سادات نظامی بود تو تیپ دریایی از فردا باید برم دنبال مجوزها وای شدم توپ فوتبال اوقاف ،کمیته امداد و..... هرروز کارم همین بود ازاین اداره به اون اداره بازم نبودن سید واضح بود یاد مجوز کانون قرآنی افتادم چه عاشقانه میرفت دنبال کارا امروز بالاخره بعداز یک سال موافق به گرفتن تمام مجوزا شدم الانم با فرحناز داریم خونه مامانمو اول وسایل جمع و جور کنیم اون اساسی که کاملا نو بود رو تصمیم گرفتیم بدیم به کسی دکورهای مادر جمع کردیم تو جعبه نمیدونستم باید چیکارشون کنم بفروشم نفروشم وای خدا چقدر وسیله !! درحالی آخرین وسیله بار کامیون شد بچه ها گفتن جهاز مادر بفروشیم با پولش فرش خریدیم خونه فرش شد چندتا همرزمای سید که جانباز بودن شده بودن حامی خیریه ما تختهای بچه ها سفارش و تو اتاق ها قرار گرفت تاپ و سرسره برای حیاط ها سفارش و بعد نصب شد امروز بعداز یک ماه خیریه ها آماده پذیرش بچه هان تابلوها نصب شد موسسه خیریه شهدای مدافع حرم موسسه خیریه چشم به راه امروز قراره با فرحناز بریم برای شناسی بچه های کار -فرحناز تو ماشین منتظرتم فرحناز:باشه گوشیم زنگ خورد شماره ی جواد بود -الو سلام آقا جواد خوب هستی؟ آقاجواد: ممنون آجی خانم آجی میگم فرحناز خانم پیشت که نیست ؟ -نه چطور ؟ جواد:آجی یه خبر بد دارم محمد هادی زیر شنکجه داعش شهیدشده -وای یا امام حسین بعداز دوسال انتظار جواد:آجی مطهره میاد کانون به سیدمحمد هم زنگ زدم محدثه خانم بیان یه جوری بهش بگید پیکر محمدهادی یک هفته دیگه برمیگرده شهر آمادش کنید -باشه کاری نداری؟ جواد:نه مراقب خودت و بچه ها باش یاعلی جوادپسرخاله من بود سرم گذشتم روی فرمان اشکام جاری شد وای خدایا فرحناز میزد به شیشه چی شده چرا گریه کردی؟ -هیچی بابا دلم گرفت یهو فرحناز:رقیه نمیدونم چرا از دیروز حس میکنم محمدهادی آرومه دیگه اذیتش نمیکنن انگار داره میاد -فرحناز عصر بریم مزار شهدا محدثه هم از قم میاد فرحناز:آره عزیزم بچه ها اومدن کانون همه رفتیم مزار محدثه :فرحناز خوبی خواهر؟ فرحناز:بچه ها برای محمدهادی اتفاقی افتاده ؟ -فرحناز محمدهادی فرحناز:شهید شده؟ محدثه:فرحناز آروم باش عزیزم پیکرش میاد تا یک هفته دیگه.. نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر آیدی و نام نویسنده حرام است🚫 @zoje_beheshti
فرحناز با شنیدن این خبر غش کرد کاوه (پسرفرحناز):آله رقیه چلا مامانم اینطوری شد؟ کاوه به قلبم چسبدونم گفتم خاله قربونت بشه بابات داره میاد عزیزدلم وای خدا هیچ کس حال ما همسرای مدافعین حرم نمیفهمه کی میفهمه منتظر باشی مردت بیاد اما بعداز ۲سال جنازشو بیارن کی میفهمه بچه ات ۶ماهه باشه مردت بره بعدکه زبان باز کرد گفت بابا بهش بگی بابات اسیره کی میفهمی چطوری میشه اسارت به یه بچه هفت ماهه فهموند کی میفهمه پیرشدن تو جوانی یعنی چی بعداز یک هفته پیکر محمدهادی به معراج الشهدا انتقال یافت پیکری پوشیده با پرچم سبز زینبی فرحناز با قدمهای ناهماهنگ نزدیکش شد محمدم پاشو مردمن پاشو بعداز دوسال اومدی اینجوری... پاشو ببین پسرت بزرگ شده پاشو بعداز دوسال دارم گریه میکنم حقم نیست خواب باشی پاشو محمد پاشو وای فرحناز ساکت کردیم کاوه باباشو میخواست به هزار سختی محمدهادی دفن شد سوم شخص جمع بعد از شهادت محمدهادی مهدوی همسر فرحناز رقیه شکسته تر شده بود میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شنکجه داعش شهید بشه روزها از پس هم میگذشت روز به ماه تبدیل شد سپاه همچنان دنبال تبادل اسرا و یا پس گیری سید مجتبی بود بارها مذاکرات تا قصد آخر رفته بود اما داعش زیر همه چیز زده بود خدا تنها از پایان این اسارت خبر داشت موضوعی که گاهی بسیار خدشه به روح و روان همسران و فرزندان شهدای مدافعان حرم میزد بحث دریافت هزینه بود حرفی که بسیاری از غافلان آن را پذیرفته بودند رقیه و بچه ها در منزل خودشان سریال مختارنامه را تماشا میکردند ابن زیاد:باید سران قیام مسلم بن عقیل از مردم جدا کنیم این جمله رقیه به فکر برد به سمت کتاب خانه رفت کتاب نامیرا برداشت و شروع کرد به برگ زدن مکالمه خواند حسین بن علی سودای حکومت عرب را دارد اگر مسلم در خانه مختار همچنان باقی بماند بعداز پیروزی مختار از سران کوفه است دقیقا بحث مدافعین حرم است تاریخ درحال تکرار است شباهت بی حد و اندازه مدافعین حرم به یاران امام حسین (ع) جان شیرین ترین دارایی یک فرد است زمانی که راهی سوریه میشون میدانند که شهادت ،اسارت یا جانبازی احتمالش بالاست اما راهی جهاد میشون و فقط دلیل رفتن غیرت برای دختر علی بن ابی طالب است سومین سالگرد اسارت سیدمجتبی حسینی هم گذشت اما هنوز داعش موافقت نهایی اعلام نکرده امروز بالاخره بعد از سه سال شش ماه و هیجده روز داعش با تبادل ۷اسیر و سیدمجتبی حسینی موافقت کرد زمان تبادل سه ماه دیگر در شهر حلب انجام شود موضوع به خانواده سید گفته نشد تا امیدوار نباشن نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر آیدی و نام نویسنده حرام است🚫 @zoje_beheshti
جواد (همسرمطهره/پسرخاله رقیه) امروز روز تبادل اسراست یک تیم متشکل از فرمانده مدافعین حرم استان ما،روانپزشک ، من و دو پاسدار به سوریه رفتیم تیم اصلی تبادل در سوریه به ما پیوستن به سمت کمپی که جایگاه تبادل بود به راه افتادیم بالاخره بعداز سه -چهار ساعت اسرا تبادل شدن سید چقدر پیرشده بود کاملا شوکه بود و هیچ حرفی نمیزد نظر روانپزشکی همراهمون بود دوتا شوک اساسی بود ۱.صحبت کردن با یکی از اعضای خانواده ۲.حضور در منطقه خان طومان صحبت کردن با رقیه که اصلا امکان نداشت چون سید اینور پس میفتاد اونور صددرصد رقیه با مشورت منو روانپزشک قرار شد سید با دختر ۵سالش صحبت کنه زدم به شونه سرگرد رفیعی و گفتم :رفیعی جان اینجا یه لحظه نگه دار اخوی رفتم پایان شماره مطهره گرفتم -سلام مطهره بانو مطهره:سلام جواد چی شد؟ -سید الان پیش ماست داریم میریم خان طومان فقط مطهره بانو برو فاطمه سادات آماده کن با سید حرف بزنه مطهره:فاطمه چرا؟ -چون سید شوکه است و فاطمه بهترین کیس هست آمادش کن یه ربع دیگه میزنگم مطهره:باشه -مطهره ما تا شب قزوین هستیم شما عصری برید برای رقیه خرید به زینب خانم هم زنگ بزنید بیاد قزوین برنامه فردا هم باهات هماهنگ میکنم مطهره :باشه یه ربع گذشت زنگ زدم سید با فاطمه حرف زد تنها اشک ریختن یه شیر مرد و گفت واژه (دخترم) شاهد بودم روان پزشکی که همراهمون بود میگفت عالیه از اون پیله اسارت داره خارج میشه تو خان طومان به بچه ها گفتیم از دور مراقب سید باشن و روانپزشک گفت باید با فاطمه سادات و مطهره حرف بزنه به مطهره گفتم به سادات کوچولوی ما بگید به هیچ کس از جریان باباش نگه و خود سادات فردا باید بیاد مزارشهدا تا با پدرش حرف بزنه تو خان طومان سید شکست و ساخته شد یه تیم پزشکی تو ایران منتظر سید بودن تا متوجه بشن سید مورد آزمایش انسانی قرار گرفته یانه ؟ و یا شنکجه های شده چقدر آسیب بهش زده بالاخره ما وارد ایران شدیم درعرض چندساعت متوجه شدیم سید خیلی شکنجه شده و واقعا مرد بوده که حرفی نزده الان تو یه اتاق درحال راز و نیاز با خداست چقدر عاشقانه و خالصانه خودش رو خرج مخلوقش میکنه مطهره داشتم از دلشوره میمردم بعداز ۵-۶ساعت بالاخره جواد زنگ زد گفت که سید شوکه است و باید با فاطمه سادات حرف بزنه حرصم گرفته بود پسره ی خنگ من برم به این بچه بگم بعد از ۳/۵ سال بیا با پدرت حرف بزن -فرحناز فرحناز بیا کارت دارم فرحناز:جانم چی شد مطهره ؟ -جواد زنگ زد گفت سید شوکه است باید با فاطمه سادات حرف بزنه من الان چه جوری به این بچه بگم فرحناز:من میگم -چطوری؟ فرحناز:مطهره خدا امتحان مارو بهت نده من فولاد آب دیده شدیم اون فاطمه بچم شیرزنیه نترسه فرحناز رفت سمت فاطمه و گفت فاطمه سادات خاله بیا یه چیزی بهت بگم فاطمه:چسم آله فاطمه گرفت بغلش گفت فاطمه جان تو میدونی بابا کجاست ؟ فاطمه :آله چون مامانی میجه بابا لفته از عمه جون حضرت زینب دفاع کنه اما آدم بدا گرفتنش فرحناز:آفرین دخترگلم فاطمه اگه بابات الان ناراحت باشه و فقط شما بتونی کمک کنی کمک میکنی؟ فاطمه سرش پشت هم تکان داد گفت اوهوم اوهوم فرحناز:فاطمه جونم بابا داره میاد پیشتون اما شما باید قول بدی تا دوروز دیگه نه به مامانی نه به داداش بگی باشه؟ فاطمه: باشه آله چون شماره گرفتم فاطمه عزیزم با آقاسید حرف زد نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر آیدی و نام نویسنده حرام است🚫 @zoje_beheshti
روای سوم شخص جمع همه برای آمدن سید بسیار خوشحال بودن باید سید میبردن مزار شهدا تا متوجه گذر این چندسال بشه جواد تمام سعیش کرد تو راه از فوت همه به سید بگه وقتی وارد مزارشهدا شدن بازهم سکوت جواد با مطهره تماس گرفت بعداز خرید حتما با فاطمه سادات بیان مزار شهدا فاطمه سادات :آله چون الان منو نمیبرید بابایی ببینم ؟ مطهره :آره عزیزم یه چادر لبنانی پوشیده بود وارد مزار شهدا شد فرحناز:فاطمه خاله جون اون آقایی که نزدیک مزار مامان بزرگ نشسته باباست برو پیشش فاطمه چندین بار خورد زمین وقتی دفعه آخر خورد زمین جیغ زد بابا سید از شوک خارج شد و به سمت فاطمه دوید فاطمه کوچلو به آغوش پدر پنهان برد فاطمه:بابایی بابایی دلم برات یه ژره شده بود فاطمه سید میبوسید و سید فاطمه به قلبش فشار میداد به سختی فاطمه راضی شد از پدر جدا بشه لحظه سختی برای هردوشون بود بقیه هم فقط اشک میریختن روای رقیه مطهره:بچه ها بیاید میخایم بریم خرید -خرید چی؟ اصلا شماها چرا انقدر شادید؟ مطهره:دلمون میخاد بدو بریم اینجا چه خبره الله اعلم منو مطهره فرحناز رفتیم خرید وارد یه مغازه شدیم فرحناز:خانم اون مانتو سفید که آستنش تور داره و کمرش طلایی لطفا سایز ۱‌بیارید -فرحناز برای کی داری میخری؟ فرحناز :تو دیگه -من بعد از اسارت سید لباس رنگی پوشیدم عایا؟ فرحناز:ساکت نترس ضرر نمیکنی فروشنده:بفرمایید فرحناز:خانم لطفا یه ساق سفید خوشگلم بیارید و یه روسری ساتن سفید طلایی فرحناز برای منو بچه ها لباسای روشن خرید گفت فردا ساعت ۹صبح میاد دنبالم حتما همین لباسارو بپوشم داشتن میرفتن معراج الشهدا بچه ام فاطمه رو هم بردن دخترکوچلوی من وقتی برگشت چشماش سرخ سرخ بود -فاطمه جان دخترم گریه کردی؟ فاطمه:اوهوم لفتیم مژار باشه عزیزم برو بخواب الان منو داداشی هم میایم تا صبح فاطمه تو خواب بابا ،بابا میکرد ساعت ۸فرحناز بهم زنگ زد گفت حاضر بشیم خودشم زود اومد تا حاضر بشیم وارد معراج الشهدا شدم تو حیاط همه دوستای سید بودن دلم به شور افتاد -فرحناز اینجا چه خبره ؟ فرحناز:هیچی بریم وارد حسینه شدم خیلی شلوغ بود با دیدن زینب خواهرم دست گذاشتم رو قلبم -زینب تروخدا به من بگو سید چش شده ؟ حس کردم سیدم نزدیک منه تمام تنم گر گرفت منتظر شنیدن خبر شهادت بودم میدونستم دیگه تموم شده زجه میزدم و از زینب میپرسیدم _زینب جان سید بگو چیشده ؟خواهر تو رو خدا بگو بدون سید شدم حس کردم یکی داره به سمتم میاد اما توان برگشتن نداشتم یهو یه دست مردونه رو شانه ام نشست و گفت خانمم وقتی سرم بلند کردم سید بود از حال رفتم وقتی به هوش اومدم فقط من بودم سید وبچه ها سید:خیلی اذیت شدی خانم من با گریه گفتم کی اومدی مردمن سید:دوروز پیش فاطمه دیدم دیروز مزار شهدا باورم نمیشد سختی ها تموم شد خیلی سختی بود اما تموم شد 💠إن مع العسر یسرا 💠 پایان... نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر آیدی و نام نویسنده حرام است🚫 @zoje_beheshti
ان شاءالله که به زودی رمان جدید گذاشته میشه نظرات خودتون راجب رمان بعدی بفرستید🙏
فاطمه: 👇👇 https://eitaa.com/havase/5380 قسمت اول👆👆👆👆 https://eitaa.com/havase/4922 اول👆👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/815 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3044 قسمت اول👆👆👆👆 👇 https://eitaa.com/havase/2878 قسمت اول👆👆👆💐💐 👇👇 https://eitaa.com/havase/2223 قسمت اول👆👆👆 👆👆👆 https://eitaa.com/havase/3598 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/794 قسمت اول👆👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3120 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/580 قسمت اول👆👆👆👆 زوج های بهشتی موجود هست👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595 @zoje_beheshti قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3321 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/4638 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇https://eitaa.com/havase/3764 قسمت اول👆👆👆 👇👇 https://eitaa.com/havase/5619 قسمت اول👆👆👆👆 👇👇 https://eitaa.com/havase/6087 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/5480 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/6336 👆👆👆قسمت اول 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/6493 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/7077 👆👆👆قسمت اول
💙❤️به نام خداوند بخشنده مهربان❤️💙
💐💐رمان هادی دلها💐💐
بسم رب الشهدا به نام خدای شهدا شهید یعنی زندگی و تاثیر گذاری بعد از مرگ مرگی از بهترین مرگها که شایسته هرفردی با نامه اعمالش نیست داستان روایت زندگی دو دختر دبیرستانی است از سال ۱۳۹۴تا ۱۳۹۷ دوهمکلاسی که آنان سرراه هم قرار میده شخصیت اول قصه دختری بی حجاب با افکاری اروپایی است که در هفتم روز بازگشت پیکر پسرخاله شهیدش بعداز سی سال تغییر جدی در زندگیش رخ میدهد و نامش بخاطر همین اتفاق میذارد شخصیت دوم داستان هست که همزمان با بازگشت پیکر پسرخاله شهید توسکا برادرش در سوریه به درجه رفیع شهادت میرسد درون مایه اصلی داستان براساس واقعیت است و اما شخصیت و وجود خارجی ندارد و نام -نام خانوادگی بطور اتفاقی انتخاب کردیم در این داستان با شهدای زیادی آشنا میشویم و..... با ما همراه باشید در هادی دلها به قلم :بانوی مینودری https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
بسم رب الشهدا جلوی آینه ایستاده بودم و با معقنه ام سرکله میزدم 😐خدا جای همه چیز به من مو داده مامان‌:توسکا مدرسه است نه خونه خاله ات -بله میدونم حاضرم مامان:صبحونه نخوردی که -نمیخاد خداحافظ مامان:توسکا امروز سالگرد شهادت محمد من میرم کمک خاله ات توهم از مدرسه اومدی ناهار خوردی ،استراحت کردی حاضر شو بیا خونه خالت -😐سالگرد مامان:چرا قیافت شبیه لگو تلگرام میکنی -من نمیدونم از این محمد چهار استخون یه پلاک یا چفیه به دست خاله نرسیده اون وقت هرسال هرسال همه جمع میکنه که چی بگه آفرین بابا ما فهمیدیم شما خیلی مرده پرستی مامان:توسکا 😡😡😡بس میکی یانه؟ دهنت پر میکنی هر کثافتی ازش بیرون میاد میگی با کارای دیگت هیچ کاری ندارم میگم جوانی ،خامی هر غلطی دلت میخاد بکن بالاخره سرت ب سنگین میخوره اما حقشم نداری به شهدا توهین کنی شبم مثل بچه آدم پا میشی میای خونه خالت اگه چرت پرت بگی من میدونم تو حالا هم برو گمشو مدرسه نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
از خونه خارج شدم من توسکا اسفندیاری هستم سال دوم دبیرستان رشته تجربی میخونم شاگرد دوم کل دبیرستان شهیده نسرین افضلم 😒 شاگرد اول مدرسمون زینب عطایی فرد هست امروز حدودا دوهفته از سال تحصیلی ۹۴-۹۵میگذره رسیدم مدرسه بچه ها صف بسته بودن مدیرمون خانم محمدی داشتن صحبت میکردن دخترای گلم از امروز طبق برنامتون درس دین زندگی تون فعال میشه دبیر محترمتون هم خانم مقری هست رفتیم سرکلاس یه خانم جوان ،خوشتیپ وارد کلاس شد همه ب احترامش‌‌ بلند شدیم خانم مقری :دخترای گلم بفرمایید بشینید ملیحه قمری هستم دانشجو دکترای معارف اسلامی دانشگاه بهشتی طلبه سطح دوم حوزه علمیه خوب این از من اسم هرکس میخونم لطفا بلند بشه خودش معرفی کنه و معدل سال پیش بگه،شغل مادر و پدر خانم توسکا اسفندیاری ✋بله معدل سال پیشم ۱۹/۸۰ است شغل پدرم مهندس عمران است مادرم پرستار هستن خانم اسامی یکی یکی خونده شد تا رسید به زینب خانم مقری:خانم زینب عطایی فرد زینب :به نام خدا معدل سال پیشم ۱۹/۹۰هست خانم پدرم پاسدار هستن مادرم طلبه و استاد حوزه خانم مقری: فامیلی مادرت چیه دخترم؟ زینب:‌ خانم حسینی خانم مقری:ای جانم سلام ویژه من بهشون برسون ‌زینب :چشم تا زنگ اخر اتفاق خاصی نیفتاد از مدرسه که خارج شدیم صدای آقای :خانم عطایی فر نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
&&راوی زینب&& ب سمت صدابرگشتم -دااااااداااااش داداش :جان دلم هیس ابرومون بردی -وای داداش کی اومدی ؟ کی رسیدی؟ باورم نمیشه صحیح سالم پیشمی 😍😭 داداش :زینبم اروم باش از مامان اجازت گرفتم ناهار باهم باشیم -آخجووووون هورا 👏👏 وارد رستوران شدیم داداش : زیب خواهری چه میل میکنید، -اوووم چلو کباب عه داداش گوشیته عه سنگ صبور چیه 😑😑 داداش: یه خانم خیلی مهربون که شما تا دوسه ماه دیگه باهش آشنا میشی جوابش بدم میام -یعنی داداشم داره قاطی مرغا میشه 😮😮 داشتم ب خانواده چهارنفری خودمون فکر میکردم بابام جانباز جنگ تحملی بود و پاسدار من و توسکا قبل نه سالگی ‌‌خیلی صمیمی بودیم اما با بزرگ شدنمون دیواری بزرگی بینمون بود چون توسکا برخلاف مامان باباش مذهبی نبود داداش ک بزرگتر شد به انتخاب خودش پاسدار شد الان دوساله که مدافع حرم حضرت زینب (س)هست داداش:خیلی فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد، -عه داداش داداش:والا -خب بگو ببینم این خانم سنگ صبور کی عروس ما میشه ؟ چندسالشه ؟ خوشگله ؟ داداش زد ب دماغم گفت بچه من کی گفتم عروس این خانم قراره حواسش ب شما باشه حالاهم غذات بخور کم ازمن حرف بکش بعداز اعزام من خودش میاد سراغت -مگه بازم میری ؟ کی ؟ داداش:بله ۲۵روز دیگه ...عصر ❤️❤️ نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال هست https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/7194 https://eitaa.com/havase/7203 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
❤️💙 رمان هادی دلها❤️💙
بسم رب الشهدا بعداز خوردن ناهار رفتیم خونه تا وارد خونه شدیم مامان : چشم دلت روشن زینب خانم -وووییی مامان خیلی کیف داد راستی مامان یکی از شاگردات معلم دینی ماست مامان :إه فامیلیش چیه -ملیحه مقری مامان :ای جانم خیلی خانم و مهربونه زینب یه دختر توپولی داره اسم اونم زینبه میاردش حوزه بچه ها براش ضعف میکنن -خداحفظش کنه حسین :زینب جان برو بخاب درستم بخون شب بریم شهربازی -چشم ❤️💛❤️💛❤️💛❤️ &راوی توسکا& وقتی از مدرسه که خارج شدیم دیدم زینب و داداش باهم رفتن داداش خیلی پسر خوشگلیه فقط حیف که پاسداره 😒 منم رفتم خونه تا ساعت ۷:۳۰شب خوابیدم بعدم پاشدم ی مانتو کتی سیاه و شلوار دم پا و روسری ساتن مشکی سر کردم خداشکر وقتی رسیدم فک زدنای آخوندا و این پاسدارا تمام شده بود شام خوردیم برگشت خونه وقتی رسیدیم خونه بابا گفت فردا برای دو روز میرن بندر انزلی برای خرید ی زمین آخجووووون 💃💃 این دو روز خونه کویت هست 😬 فردا صبح زنگ بزنم آتوسا بگم بچه ها بیان اینجا 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
&راوی زینب& ساعت ۸بود که قصد شهربازی کردیم تا رسیدیم زیرانداز انداختیم مامان و بابا نشستن روش خودم لوس کردم و گفتم :داداش نمیریم سوار این وسایل بشیم با انگشت نشونش دادیم بابا:زینب جان بشین عزیزم یه کم میوه بخورید میرید آخرشبم همه باهم میریم چرخ فلک سوار میشیم -☹️☹️باشه حسین:خخخخ چه لپهاشم آویزان شد یه کم که نشستیم هی سرجام ول میخوردم حسین :نخیرم این ورجک نمیتونه آروم بشینه پاشو بریم دستم تو دستش گرفت -داداش بریم سوار این سفینه بشیم حسین :بریم سوار شدیم من همش جیغ میزدم واااااای مااااااماااااانم جییییییییبغ جیییییییغ جیییییییغ خداااااااااا حسین :هیس آروم دختر شهربازی گذاشتی سرت اون شب خیلی خوش گذشت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 &راوی توسکا صبح قبل مدرسه ب اتوسا پیام دادم ک عصری با بچه ها بیاید دورهم باشیم اونروز تو مدرسه اتفاق خاصی نیفتاد عصری یه پیراهن بلند با ساپورت پوشیدم موهام شونه کردم ریختم دورم ما یه تایم هشت نفری بودیم سه تا پسر ،پنج تا دختر اشکان،نیما،شهرام،آتوسا،طناز،ترسا،باران،من بچه ها که وارد شدن براشون گیتارزدم آخرشبم با بچه ها رفتیم رستوران داشتیم از رستوران درمیومدیم بیرون اشکان گفت :توسکا خیلی خوشگل شدیا رفتم یه قدم جلو بهش گفتم :تا بهت رو میدم پرو نشو من تو امثال تو بعنوان سریدار دم خونمون هم قبول نمیکنم پس حد و اندازه خودت بدون این دوروز بجز اون واق واق اضافی اشکان عالی بود 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است @zoje_beheshti
&راوی دانای کل& محرم به سرعت آغاز شد حال هوای خانواده عطایی فر خیلی عجیب بود رفتارهای حسین که از یه اتفاق بزرگ در زندگیش خبر میداد پدر که هر شب به حسین میگفت التماس دعا آقا مادر هم که هر بار به قد وقامت حسین نگاه میکرد و میگفت ان شاالله فدای حضرت بشی و میان حسین همه دغدغه اش اماده کردن زینب خواهرش برای اون اتفاق بزرگ حالا از هرنوع آماده کنه این میان دو حادثه سخت به پیکر روح زینب واردشد که دومی سختر از اولی بود خبر تفحص ۱۰۰شهیددفاع مقدس وقتی تو خونه خانواده عطایی فر پیچید پدر غمگین از جاموندگی و خوشحال از بازگشت خیلی از رفقاش و جمله ک حال زینب بد کرد فیلم ورود پیکر شهدا پخش میشد که حسین گفت :((خدایا یعنی میشه ی روزی سی سال بعد پیکر گمنام منم از مرز سوریه وارد ایران بشه)) زینب برای فرار از جمله پدر و مادر داشت به اتاقش پناه میبرد که وسط راه بی حال شد، و شب مجبور شد تو بیمارستان بمونه جالب بود بین این ۱۰۰شهید یکسری از شهدا شناسایی شدن و یکی از شهدای شناسایی شده پسر خاله توسکا بود این اتفاق واکنشهای عجیبی در پی داشت ذوق خوشحالی خاله نسرین مادر شهید زمانی و حرف توسکا که چهارتا استخوان بعداز سی سال آوردن چی بشه قرار بود این شهدا یک روز بعد از عاشورای حسینی تشیع بشن که خبر دوم از راه رسید..... ... فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA رمانکده مدافعین عشق @zoje_beheshti