شماره داداش گرفتم
-سلام داداش
داداش: سلام عروس خانم خوبی؟
تعجب یادت افتاد داداشم داری ؟
-وووووییی چه بداخلاق
داداش:هه بداخلاق توقع داری ذوووق کنم بعداز یک هفته سراغم گرفتی
-ببخشید میشه مهربون باشی
داداش:از دست تو دق میکنم
-خخخ نترس ۳-۴تحمل کنی حله
داداش :بسههههه 😡😡😡
-بله چشم زنگ زدم شماره آقای داماد بدم تا باهش حرف بزنی
داداش:بله اس مس کن
به حسود خان هم سلام برسون
-راستی بابا شدنت مبارک
داداش:مرسی خواهری
مواظب خودت باش
یاعلی
-یاعلی
مامان :سادات بدو آقاسید اومده
سوار ماشین شدم
سید:تقدیم خانم گل
-سلام آقا کجا میریم
به ساعتش نگاه کرد وگفت :یک ساعتی صبرکنی میرسیم
بعداز یک ساعت دیدم رسیدیم اون روستای طرح هجرت
تا ماشینمون ایستاد
بچه ها داد زدن عموووووحسین
حسین پیاده شد و صندوق عقب ماشین باز کرد پر بود از لوازم التحریر
علی :عمو با خاله ازدواج کردی ؟
حسین :علی بیا بریم فوتبال بازی کنیم
گوشیش دست من بود که داداش زنگ زد
-آقاسید گوشی
یه نگاه ب من کرد یه نگاه ب شماره
ازم فاصله گرفت
یه نیم ساعتی حرف زدن وقتی اومدن
رو به بچه ها گفت :بچه ها برای هفته بعد میریم شمال
بچه ها یک صدا:هوووووورا
وقتی سوار ماشین در حالیکه باضبط سر کله میزد گفت :خیلی آقامهدی دوست داری ؟
-آقامهدی برادرمه
توی این دو سال همیشه همه جا پشتم بود
برادرمه
برادرتوهم هست
نشناختیش هنوز
خیلی مرده
سید:چی بگم
-فرصت شناختش بده به خودت
سید:چشم
یه قرار بذار بریم خونشون
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
مامان بابا زودتر رفتن
منم حاضر منتظر سید بودم تیپم متشکل از یه شلوارلی روشن مانتوی سرمه ای دو تیکه با روسری نقره ای
نیم ساعتی گذشت
صدای زنگ موبایلم بلند شد
الو
سید:خانم بدو بیا پایین
سوار ماشین شدم
-سلام
سید:سلام خانم جان
بفرمایید اینم شیرینی برای اخویتون
-تنکس همسری حسود خودم
سرراه یه دسته گل هم بخریم
سید:وای وای
خدایا یه امشب رو به من صبر ایوب بده
-حسودی نکن
تو تاج سری
سید:بعد آقا مهدی تون چی هستن؟
-قلبمی
آقامهدی مون مغزم
هر کدومتون نباشید سادات میمره
سید:😡😡😡😡خدا نکنه دیونه
بفرمایید رسیدیم خونه اخویتون
-وای حسین دیدی یادم رفت
خاک برسرم
حسین :چی یادت رفت ؟
-دو مَن عسل بخرم بریزم سرت تو ملت ازت نترس 😄😄
انگشتم کشیدم وسط ابروهاش تا بازشد
همزمان با باز شدن در
دستم گرفت تو دستش
-بخدا منو دزد نمیبره
درب واحد باز شد داداش و لیلا تو چارجوب درب نمایان شد
مجبور شد دستم ول کنه
سید :سلام آقامهدی
داداش:سلام اخوی بفرمایید
خوبی آجی ؟
-مرسی
بیایم داخل عایا ؟
داداش:بله بفرمایید
با ورودمون سید مامان بابا که دید آرومتر شد
داداش و حسین زود باهم رفیق شدن
رفقاتی ماندگار و جاودان
روزها از پی میگذشت و رابطه داداش و سید صمیمی تر شده 👬
بهار و لیلا ماههای بارداری طی میکردن
بچه لیلاهم پسره اسمش میخان محمدحسین به یاد شهید میردوستی
اما پسر بهار ....
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
داداش و سید رفته بودن ماموریت
همه خونه بهار بودیم
-بالاخره اسم بچه تو مشخص شد یانه ؟
بهار:آقا محمدهادی مون ۱۵روز دیگه دنیامیاد
-وای چه اسم قشنگی
چه جوری شد؟
بهار:خواب دیدم تو کانال کمیل هستیم
یه صدایی صداش کرد محمدهادی پسرم برو پیش مامانت
-وای چه اسم قشنگی
دخترمن کدوم انتخاب کنه خخخ
وای یاد اون آهنگه افتادم
میگه کدوم انتخاب کنم ؟
کدوم جواب کنم ؟
لیلا:مسخره عروسی تو کیه ؟
نمیخاد حالا کسی جواب کنی
-خخخخ
۵۵روز ولادت بی بی زینب
لیلا:بترکی من بااین شکمم بیام عروسی
-چی میشه داماد تو عروسی مادر زنش باشه
لیلا:پروووو
-۶۰روز دیگه هم میریم کربلا
بهار :ای جانم
#ادامه_دارد فردا ظهر
نام نویسنده :بانوی مینودری
کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال
@zoje_beheshti
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی مینودری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5619
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5640
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5648
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5666
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5674
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/5698
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5706
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5724
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/5732
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/5755
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5763
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5783
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5791
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5817
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5825
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5842
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5852
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5878
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/5892
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/5911
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_بیستم
روزها از پس همه میگذشتن
محمدهادی به جمع خانوادگی موسوی ها اضافه شد
خخخ
وای حسین ببینش چه کوچلوه
وای خدا دستاش ببین
وای حسین ببین چال داره
بهار:سادات بده ببنمش بچم ببینم
-خخخ نه نمیدمش
عروسک منه
بچه دادم بغل بهار
خودم کنار حسین ایستادم
حسین آروم تو گوشم گفت : بچه دوست داری ؟
سرم بردم بالا پایین
حسین :پس زود باید سه نفره بشیم
وای دو قدم اونطرفتر داداش و لیلا بودن
زینب آب میشود
ساعت ملاقات تموم شد
رفتم جلو لپ بهار بوسیدم مراقب خودت و سید کوچلوت باش
بهار چشم بهم زدنی مرخص شد
ماهم دنبال خونه و جهاز
از شانسمون زد بهمون خونه سازمانی دادن
از شانس عالی مون طبقه دوم بلوک داداش اینا
هرروز یه تکیه جهاز تو خونه چیده میشد
یه روز وای سوتی دادم شیک مجلسی
یخچال آوردن
دورش از نایلون بادکنکی ها بود سید رفت بالا پیش داداش آب بگیره
من نشستم ترکوندن اونا
یهو با صدای داداش و سید پریدم بالا
داداش:آجی کوچلومن
-واااای ترسیدم
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
کارتای عروسیمون داداش پخش کرد
مداح هم دوستش دعوت کرد
بالاخره عروسی ماهم رسید و تموم شد
دوروز دیگه هم قراره راهی کربلا بشیم
امشب خونه بهار پاگشا هستیم
محمدهادی بغلم بود
با لیلا حرف میزدیم
-چرا نمیاید با ما بریم کربلا؟
لیلا :خجالت بکش ماه عسل میریا
بعد من بااین شکمم چه جوری سفر بیایم
ان شاالله سفر بعدی
-راستی رفتی سلامتی فنقل عمه چک کنی؟
لیلا:بله صحیح و سالمه
سه ماه و ده روز دیگه دنیا میاد
تو کی میخای مامان بشی ؟
-خجالت بکش لیلا
داداش و سید هم کنار هم نشسته بودن
داداش :پس من برای ۱۷روز دیگه هماهنگ کنم ؟
سید:آره داداش
قبل سوریه باید انجامش بدیم
لیلا :میبنی تورخدا
انگار نه انگار
یکدونشون زنش پا به ماهه اونیکه تازه عروس داره
داداش:خانمم ما نریم به حرم
بی بی اهانت بشه خدایی نکرده شرمنده خانم حضرت زهرا نمیشی ؟
لیلا:تمام زندگیم فدای بی بی حضرت زینب
داداش:آفرین خانم
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
این سفر کربلا کجا
اون سفر کربلا کجا
خواستیم وارد حرم حضرت علی بشیم که سید گفت :سادات
-بله
سید:حرم رفتی برام شهادت بخواه 🙈
-قسمت مربوط به من راضیم
ولی دعای شهادت باید مادرت بکنه
از هم جدا شدیم زیارت کردیم
حسین چندتا عکس گرفت
-عکسا رو برای کی میگری ؟
حسین :برای داداش
-ای جانم
حسین :زینب بریم اون گوشه بشینیم زیارت عاشورا بخونیم ؟😍
-نه برام زیارت حضرت زهرا بخون 🙈
حسین :چشم خانم
-بفرمایید چفیه
حسین :أه کپی همن ایووووول خانم
-اینارو دفعه پیش خریدم 🙈
یه سوپرایز هم دارم برات تو هتل بهت میدم
سید:شگفتانه
-بله بله
اشکام جاری
زیرلب گفتم مادرجان ماروهم بخر
از حرم خارج شدیم رسیدیم رسیدیم هتل
مانتوم درآوردم
روسری باز کردم میخاستم موهام شونه کنم
که سید گفت :من شونه کنم عایا ؟
-بله بفرمایید
اینم شگفتانه شما آقایی
سید:وای مرسی خانم گل انگشتر شرف الشمس
خیلی دوست داشتم بخرم
ولی نشد هیچ وقت
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
راهی کربلا شدیم
تو بین الحرمین نشسته بودیم
سید:بذار یه تماس تصویری بزنیم به داداش
چند ثانیه طول تا تماس برقرار بشه
سید:سلام حاج مهدی
داداش:سلام اخوی زیارت قبول
سید:داداش اون کار اوکی شد؟
داداش:آره داداش هم برای اون بنده خدا
مثل قاشق نشسته پریدم وسط
-سلام داداش
داداش:سلام خواهر ورجکم خوبی؟
-بله گوشی میدید ب لیلا
لیلا:سلام ورجک
-سلام خوبی ؟
عشق عمه خوبه ؟
لیلا:اونم خوبه از اینور ب اونور تو شکم من میره
دو دقیقه آروم نمیگره
-عمه فداش بشه
داماد من دیگه ببوسش
لیلا:ان شاالله امام حسین شفات بده
#ادامه_دارد
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
&راوی سیدحسین حسینی&
دو،سه روزی بود از کربلا اومده بودیم
با مهدی بهشت زهرا کنار بچه های مدافع حرم قرار گذاشتم
به این چند وقت فکر میکردم
تو اردوهای جهادی فکر میکردم زینب و مهدی خواهر_برادر واقعی هستن
اما تو کربلا فهمیدم خواهر برادر واقعی نیستن
تو مراسم بله برون فهمیدم خواهر و برادر واقعی نیستن
حالم خیلی گرفته شده بود
اما بار اول که برای پاگشا دعوت شدیم
پاکی نگاه مهدی و سادات رو برو شدم
صدای مهدی مانع از ادامه فکرم شد
اخوی کجایی؟
-إه اومدی ؟
مهدی:بله
-بلیطای بچه ها اوکی شد؟
مهدی:بله فردا صبح راهی میشن
ما فردا عصر با هواپیما میریم
نمیخای به آجی بگی ؟
-نه بذار سوپرایز بشه
جدا جدا برگشتیم خونه سرراهم یه گل برای خانم کوچلوی نازم خریدم
-سلام خانم
سادات :این گل خوشگل مال منه عایا
-نخیر مال خانم خوشگل منه
سادات:حســـــــــــیـــــــــــــــــن 😡😡
-جاااااانم
سادات:جیغ منو درنیار
-زینب چمدونم بستی ؟
سادات:کجا میخای بری ؟
-مشهد
سادات :برای چی ؟
-میخام برم زن بگیرم
کار دارم دیگه خانمم
خخخخ گلوله نمک
تو فرودگاه بودیم که پروازخونده شد،
مسافرین محترم پرواز تهران مشهد
سوار هواپیما شدیم تا برسیم مشهد یک ساعتی طول کشید
رفتیم هتل هم مهدی هم من غسل زیارت کردیم و راهی حرم شدیم
قبلا وقت گرفته بودیم برای #عقد_اخوت
یه نیم ساعتی طول کشید
یه عکس کنار هم گرفتیم
گذاشتم تو اینستا
زیرش نوشتم
همین الان عقداخوت با برادرخانمم تو حرم رضوی
#ادامه_دارد....عصر ❤️
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال
@zoje_beheshti