بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_بیست_پنجم
میخاستم خاطرات شهید میردوستی و شهید حجت مطالعه کنم
ناخوداگاه دستم کانال #شهیدمیردوستی باز کرد
#خاطرات_آقاسید_محمدحسین_میردوستی
📿 زیارت عاشورا
🔮 به نقل از خواهر شهید:
بچه که بودیم بابام میگفت وضو بگیرید میخوایم نماز بخونیم. نمازمون که تموم میشد سه تایی زیارت عاشورا میخوندیم.
ما دبستان بودیم. و چون اول زیارت عاشورا آسونتره، من و محمدحسین همیشه باهم جروبحث میکردیم که کی اول بخونه.
محمدحسین خیلی زیارت عاشورا میخوند و یکی از خواص زیارت عاشورا اینه که اگه زیاد زیارت عاشورا بخونی، شهید میشی.
...و در آخر شهید شد...
@zoje_beheshti
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#خاطرات_آقاسید_محمدحسین_میردوستی
📚 دوران دبیرستان و تحصیلات آقاسید محمدحسین
🔮 به نقل از مادر شهید:
در دوران دبستان هم رابطه خیلی خوب و دوستانه ای با همه مدیر و معلمانش داشت. در زمینه درس و مدرسه هیچ مشکلی نداشت.
دیپلم گرفت. دانشگاه هم قبول شد. ولی
گفت که فعلا دانشگاه نمیرم. اول میرم خدمت سربازی.
بعداز دوران سربازی، دنبال کار بود.
وقتی ازش میپرسیدم:پس درس چی؟
میگفت هم کار میکنم هم درس میخونم. شما نگران نباشید.
#ادامه_دارد
بسم رب العشق
فاطمه حلما داشت با عروسکاش بازی میکرد
پشت پنجره ایستاده بودم و به حیاط نقلی خونه نگاه میکردم
ب سمت دفتر خاطرات رفتم
و شروع به نوشتم کردم
سلام عشق آسمانی من امروز به لحاظ نظامی داعش از روی زمین محو شد
حسینم میدانی از زمانی که این خبر شنیده ام به چه چیزی فکر میکنم
حسین خداشاکر سوریه آزاد شد و خون تو و امثال تو به آزاد سازی سوریه ختم شد
ولی حسین 😭😭
امیدم برای بازگشتت صفره
بشکنه دستی که تو را از من گرفت
**زینب السادات
پشتم لرزید برگشتم صدای حسین عطر حضور حسین تو خونه پیچیده بود
ولی خودش نبود
نشستم زمین زدم زیر گریه 😭😭😭
حسین کجای ؟😭😭
کجای که ببین داغت کاری کرده که ریه هام شیمیایی بودن از یادم بره 😭😭
فاطمه حلما چهار دست پا به ستم اومد
ماما
فاطمه حلما چسبوندم به قلبم زدم زیر گریه
بعد یه ربع بیست دقیقه رفتم سمت اتاق خواب
موهام بستم
حسین یادته میگفتی عاشق موهای سیاهتم
حسین تو شش ماه موهام سفید شده 😭😭😭
یه روسری مشکی برداشتم سر کردم
برگشتم لباسای فاطمه حلما عوض کردم سبدش آوردم
فاطمه حلما گذاشتم توش روش یه پتو مسافرتی انداختم به ساعتم نگاه ک ۸شب بود
اگه بهار و داداش میفهمندن منو میکشتن
ماشین روشن کردم به سمت بهشت زهرا
ضبط روشن کردم
این گل به رسم هدیه تقدیم وجودت کردیم
سرراهم گل رز خریدم
سبد فاطمه حلما گرفتم تو دستم وارد قطعه سرداران بی پلاک شدم
که هم زمان گوشیم زنگ خورد
-الو سلام
داداش :سلام کجایی شما ؟😡
خونه نیستی چرا ؟
-ما اومدیم بهشت زهرا😔
داداش:این وقت شب تنهاااااا
من مردم دیگههههه
-نه خدا نکنه
نخواستم مزاحمت بشم
داداش :خواهرمن تو کی مزاحمم بودی ؟
بمون میام دنبالت
یه ساعت دیگه با محسن اومدن دنبالمون
داداش:توروخدا نذار شرمنده حسین بشم
-😭😭😭چشم
داداش:میخای عید همگی بریم جنوب
-عالیهههه
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
ده روز تا سفرمون به جنوب مونده
توده روز باقی مونده قصدم این بود
ادامه زندگی نامه شهید میردوستی بخونم
#خاطرات_آقاسید
❤️عشق شهادت❤️
🔮به نقل از پدر شهید:
یکبار قبل شهادتش یه عکس از خودش درست کرده بود و زیرش نوشته بود
"شهید سیدمحمدحسین میردوستی"
من گفتم باباجان، این بده....اینکه خودت بنویسی "شهید" سیدمحمدحسین میردوستی، جلوه درستی نداره.
گفت :نه باباجون....
من میخوام در مسیر شهدا و راه شهدا قدم بردارم ، اینرو به این دلیل نوشتم...
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
بسم رب العشق
کمتر از یک هفته به سفر جنوبمون مونده بود و من تمام سعیم این بود که زندگی نامه اولین شهید مدافع حرم دهه هفتادی تموم کنم
🌺🌺🌺🌺🌺
#خاطرات_آقاسید
#قسمت هشتم
💕✊تکیه گاهی محکم و استوار✊💕
🔮 به نقل از همسر شهید:
شهید سید محمدحسین میردوستی پسرعموی بنده بودند و نیاز به شناختی که بقیه نسبت به هم نیاز دارن، نداشتیم.
از لحاظ اینکه آدم بخواد بعنوان یک "مرد" بهش واقعا متکی باشه،هیچ مشکلی نبود؛ اینکه میتونه تا ابد، یک تکیه گاه خوب و محکم برای من باشه...
تو زندگی مشترکمون هم واقعا ثابت کردن که یک تکیه گاه واقعا محکم و استوار بودن...
🔮 عمو و پدرِهمسر شهید:
ماهرموقعی که خانومش رو دیدیم،از همسرش(شهید ) رضایت داشت...💞
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#خاطرات_آقاسید
#قسمت نهم
🌹❤️رز عشق❤️🌹
🔮 به نقل از همسر شهید:
هروقت که از ماموریت میومد، به تلافی اینکه دل منو به دست بیاره، گوشه سفره غذامون یه قلب کوچیک❤️ با گلهای رز🌹 درست میکرد. منم دیگه به تلافی اون، قرار گذاشتم هربار که بیام گلزارش، براش یه قلبی با گل رز درست کنم....
یبار که از ماموریت های زیادش، خیلی ناراحت بودم، به من گفت خانوم قول میدم جبران میکنم، یه کوچولو هم که شده جبران میکنم.
روز پنجشنبه بود، من همش تو ذهنم میگفتم میخواد فردا مارو جایی ببره. میخواد یه کاری انجام بده...
صبح شد، دیدم پاشده خودش ناهار قرمه سبزی گذاشته. آشپزیشم خوب بود.😋
گفت امروز تو اصلا با غذا کاری نداشته باش، گفت موقعی که میخوام سفره رو بچینم، میری تو اتاق نمیای، سفره که چیده شد شما بیا...
بعد که اومدم دیدم سفره رو قشنگ چیده. یه گوشه سفره یه قلب با گل رز درست کرده بود.😍 اصلا نفهمیده بودم کی رفته گل رز گرفته ...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#خاطرات_آقاسید
👋اولین و آخرین خداحافظی👋
🔮 به نقل از برادر شهید:
به دلیل اینکه با برادرم همکار بودم، اکثرا ماموریتهای متعددی با هم میرفتیم و اصلا پیش نیامده بود که با او خداحافظی کنم... یعنی یک جورهایی دوست نداشتم خداحافظی کنم...
اما این اولین و آخرین خداحافظی با برادرم بود و اصلا نمیدانم که چطور شد، به او گفتم: مواظب خودت باش و او هم در جواب گفت: شما هم مراقب زن و بچه من باش. 😔
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#خاطرات_آقاسید
📿اهمیت ویژه به واجبات و فرائض دینی
🔮 به نقل از مادرشهید:
ماه رمضان بود...
حال و روز خوبی نداشت و روزه هم میگرفت.حالش خیلی بد بود...😔
وقتی اومد خونه ما، من دیدم حالش خیلی خرابه. رنگش زرد شده، اصلا تاب و طاقت نداره...دیدم با شکم روی سرامیک های کف سالن خوابیده...😞
من خیلی دلم سوخت...بالاخره من مادر بودم و احساس مادرانه...از روی احساس مادرانه خودم، بهش گفتم :محمدحسین! بیا روزه ات رو باز کن. هنوز ظهرنشده. وقت هست...هی اصرار میکردم که بیا روزه ات رو باز کن....
محمدحسین گفت: نه...مگه روزه الکیه...!؟ مگه میشه به یه حال بد بودن روزه رو باز کرد!؟ من اینکار رو نمیکنم...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#خاطرات_آقاسید
✅👌افتخار پدر👌✅
🔮 به نقل از پدر شهید:
ما، هممون رو به نام پدرهامون میخونن...
ولی امروز خوشحال هستم بنده، و بسیار ارزشمند است ، که من رو، به نام پسرم میخوانند...
و این خیلی زیباست🌸
این شهید هم، تربیت شده بنده نیست.
این شهید، تربیت شده شهدا و سیدالشهدا امام حسین ( ع ) است.
عمو و دایی ایشون در دفاع مقدس شهید شدند. اونها بودند که هدایت کردند ایشون رو، ومسیرش رو پیدا کرد...
📿🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
نام نویسنده :بانوی مینودری
ادامه دارد... فردا ظهر❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی مینودری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5619
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5640
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5648
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5666
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5674
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/5698
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5706
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5724
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/5732
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/5755
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5763
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5783
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5791
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5817
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5825
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5842
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5852
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5878
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/5892
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/5911
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/5925
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/5947
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/5957
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/5981
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/5997
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/6022
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_بیست_ششم
با ماشین شخصی راهی مناطق شدیم تمام راه فاطمه_حلما یا بغل لیلا بود یا بغل بهار
وقتی رسیدیم شلمچه از بقیه جدا شدم رفتم روی یه خاکریز نشستم زدم زیر گریه
حسین 😭😭😭
زیر این خاک صدها شهید خوابیدن
تورو ب همین شهدا قسم میدم
بیامنو ببر پیش خودت 😭😭😭
دلم برای مردم تنگ شده 😭😭
بهار کنارم نشست منو کشید تو بغلش
بهار 😭😭😭
من حسینم میخااامممم😭😭😭😭
بهار خسته شدم
از پس محکم بودم
بهار من از درون داغووووونمممم😭😭
بهار:گریه کن خواهرم
اینجا هیچکس نیست تا تیتر روزنامه ها و کانالا بشی
اینجا منم تو
گریه کن عزیزدلم
اینجا هیچکس نیست خواهرم
بعد،شلمچه ب طور ویژه ای آروم شدم
داشتم به زندگیم فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد،
-الو سلام داداش
داداش:الو سلام خواهر جان خوبی ؟
-ممنون شما خوبی ؟
داداش: ممنون زنگ زدم هم حالت بپرسم
هم یه خبر بهت بدم
-چی شده ؟
اتفاقی افتاده ؟
داداش: نه چه اتفاقی
ماه بعد میریم سوریه
خواستم بهت خبرم بدم
-ممنون گفتی واقعا خبر خوبی بود
داداش :خواهش میکنم
یاعلی
#ادامه_دارد
نام نویسنده : بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
#خاطرات_شهیدحجت
دیگه وقت مرور خاطرات شهید حجت اسدی بود
محرم سال ۹۴، دهه اول که تمام شد، تعدادی از بچه های هیئت رو برای برپایی موکب اربعین به کربلا برد. یک زمین خالی نزدیک حرم بنام حسینیه قمی ها که قرار بود مراسمات اصلی ایرانیها در اونجا برگزار بشه. کار زیاد داشت، از جمع کردن نخاله تا تسطیح و نصب داربست و فضاسازی!
۳۸ روز کربلا بود. در این مدت محمدحسین مون دندان درآورد و کلمه بابا رو یاد گرفت. دو روز مونده به اربعین، پیام داد که قبل از اربعین برمیگرده. جا خوردم! توقع نداشتم. گفتم آقاحجت! این همه مدت کربلا بودی اما حالا که همه خودشون رو میرسونن تا اربعین کربلا باشن، میخوای برگردی؟ خندید و گفت: "خیلی دلم تنگ شده، دلم برای محمدحسین پر میکشه. دیگه نمیتونم بمونم."
اما محمدحسین بهونه بود. آقاحجت مزدش رو در همون خادمی گرفته بود و میخواست برگرده تا در شلوغی اربعین، کسی ندونه که او موکب رو آماده کرده...
ادامه دارد........
نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
#خاطرات_شهید_حجت
🌷 محبت اهل بیت با لقمه و شیرحلال در وجود حجت گذاشته شد.
بویژه اینکه محرم با خودم میبردمش حسينيه آقا سید جمال تا با صدای روضه انس بگیره و با نفس عزاداران، هم نفس بشه!
تو کودکی همینطور ساکت کنار من می نشست و گوش میکرد.
هفت سالش که بود با چادر مشکی من به قول خودش خیمه گاه درست میکرد.
کمی که بزرگتر شد، نحوه بازیش هم عوض شد.
با برادرش، به وسيله ي تخته چوب، شمشیر و با توپ پلاستیکی، کلاهپوش درست می کردند و تعزیه خونی میکردند.
حجت با محبت امام حسین ع بزرگ شد... 🌷
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
#خاطرات_شهید_حجت
📝یک روز قبل از اربعین سال 94 بود که پس از 38 روز دوری از آقاحجت برای دیدنش سرازپا نمی شناختیم.
📝پرواز آقاحجت ساعت 6 از نجف به تهران بود.
📝صدای خنده های مجتبی خانه رو پر کرده بود و همه منتظر رسیدنش بودیم. از چند روز قبل برای آقا حجت هدیه ای تهیه کرده بودم چون خیلی هدیه گرفتن را دوست داشت.
📝وقتی رسید به درب منزل و زنگ خانه به صدا درآمد همه دویدیم تو راه پله ها. مجتبی وقتی پدرش رو دید هدیه رو انداخت و خودشو پرت کرد بغل باباش؛ اما محمدحسین غریبی می کرد و صورتشو برگردوند بغل من و چند دقیقه ای طول کشید تا در بغل آقاحجت آرام گرفت.
📝آقاحجت با دیدن رفتار محمدحسین، از زیر عینک نگاهی به من کرد و گفت خانم من می روم مسافرت، عکس و فیلم من را روزی چند بار نشان این بچه بده باباشو فراموش نکنه!
📝بعد از سفر اربعین آقاحجت خیلی تغییر کرده بود بی قرار و بی تاب بیشتر شب ها بیدار می ماند و خیلی پیگیر اخبار و حوادث سوریه بود.
📝آقا حجت واقعا درد دین داشت، این موضوع را همان جلسه اول خواستگاری چندین بار تکرار کرد که ما درد دین داریم اما من آن روزها زیاد متوجه این نگاهش نمی شدم. اما حالا وقتی می دیدم موقع شنیدن اخبار سوریه رگ گردنش ورم می کند، می فهمیدم درد دین یعنی چی؛ برای آقا حجت دین مرز نداشت عراق، سوریه، ایران همه مرزهای اسلامی بودند.
ادامه دارد.....
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال فقط حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#خاطرات_شهید_حجت
✍️از زمانی که جنگ در سوریه، شروع شده بود آقا حجت اخبار را رصد میکرد و از راههای مختلف پیگیر بود تا برای مبارزه با داعش و حمایت از مردم مظلوم سوریه به این کشور سفر کند.
✍️طبق برنامه های اعلام شده در قزوین برای اعزام به سوریه آزمون می گرفتند؛ باتوجه به اینکه آقاحجت 15 سال فرمانده پایگاه بود و دورههای آموزشی و رزمی زیادی را گذرانده بود، در مرحله اول قبول شد اما برای شرکت در مرحله دوم، مریضی سختی گرفت که از ادامه دوره جا ماند.
✍️در همین ایام زمانی که اخبار درگیریها و جنگ در سوریه را می شنید بیشتر احساس جاماندگی میکرد.
✍️اواسط بهمن سال 94 بود که تلویزیون خبر یک عملیات انتحاری را در سوریه پخش کرد که تعداد زیادی زن و بچه در این حادثه تروریستی به شهادت رسیده بودند، با شنیدن این خبر با ناراحتی زیاد از جای خود بلند شد و نگاهی به من کرد و گفت: "شما راضی هستی من بروم سوریه؟
✍️ من" خندیدم و گفتم: "مگه رضایت من شرط هست؟ شما مرد هستی و اختیارداری و برای جهاد هیچ نیازی به رضایت من نداری."
آقاحجت با لبخند گفت: "درسته، اما می خواهم شما هم قلبا راضی باشی."
گفتم: "مگر امکان دارد راضی نباشم؟ راهی که شما می خواهید بروید اعتقاد منم هست، اگر مخالفت کنم چطور جواب بی بی زینب(س) را بدهم؟"
✍️من در آن ایام میدیدم که آقا حجت مثل کبوتری در قفس دنیا گیر کرده است و خودش را به در و دیوار قفس میزند تا پرواز کند.
ادامه دارد....❤️
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی مینودری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5619
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5640
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5648
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5666
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5674
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/5698
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5706
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5724
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/5732
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/5755
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5763
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5783
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5791
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5817
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5825
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5842
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5852
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5878
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/5892
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/5911
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/5925
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/5947
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/5957
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/5981
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/5997
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/6022
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/6032
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_بیست_هفتم
قبل از اینکه قسمت جدید شهید حجت بخونم
گوشی خونه برداشتم محضر اسناد رسمی گرفتم
منشی :الو بفرمایید
-سلام ببخشید با آقای منهجی کار داشتم
منشی :ببخشید شما
-حسینی هستم
منشی:بله یه لحظه گوشی دستتون
حاج آقا منهجی:سلام خانم حسینی خوب هستید؟
از این طرفا دخترم
-سلام حاج آقا خوب هستید ؟
میخاستم یه وقت برام بذارید که چندتا سند به اسم دخترم بزنم
و یه وصیت نامه محضری
حاج آقا پرید بین حرفم :خیره ان شاالله دخترم
-راهی سفر سوریه هستم
و به جز اونا یه وکالت نامه محضری که وکالت تام الاختیار و سرپرستی دخترم بعد از من با آقای مهدی احمدی هست
حاج آقا:چشم
چه ملکی میخاید به نام دخترتون بزنید
-یه خونه ۱۲۰متری در تجریش
یه زمین کشاورزی ۳۰۰هکتاری در دوماند
یه پراید
حاج آقا:چشم
همه تا آخر هفته تنظیم میکنیم بهتون خبر میدیم
-ممنون من منتظر خبرتونم
فاطمه حلما دیگه راه میرفت
بغلش کردم گفتم :فاطمه دخترم مامان داره میره پیش بابا 😭😭
مطب دکتر رحمانی گرفتم
-الو سلام خانم
یه نوبت میخاستم
منشی: به اسم
-سیده فاطمه حلما حسینی
منشی:ساعت ۷غروب اینجا باشید
-بله ممنون
ساعت ۶فاطمه حلما حاضر کردم
تا برسیم دقیقا ۷بود وارد اتاق شدیم
-سلام خانم دکتر
خانم دکتر:سلام عزیزم چی شده
-خانم دکتر میخام ببینمم میشه به دخترم شیر خشک بدم
بهش لطمه ای نمیخوره ؟
دکتر:ماشاالله دختر توپولی
نه عزیزم بهش بده
مشکلی پیش نمی آید
-خیلی ممنونم
تا از مطب خارج شدم
بهار زنگ زد
کجای خواهرجان
-فاطمه حلما آورده بودم دکتر
بهار:چرا مگه مریض شده ؟
-نه آورده بودمش چکاوب
کجای ؟
بهار:خونه مامان
-پس میام اونجا
بهار:باشه منتظرتم
یاعلی
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
رسیدیم خونه مادر
فاطمه حلما دادم به بغل بهار
رفتم سمت اتاق مجردیم
حسین کی این یه ماه تموم میشه بهت برسم
گوشیم روشن کردم رفتم سراغ کانال #شهید_حجت_اسدی
بسم رب الحسین(ع)
💠 از خاک تا افلاک💠
قسمت چهارم
📝آقا حجت مرد اقدام و عمل
✍آقا حجت وقتی تصمیم به انجام کاری میگرفت، در موعد خودش انجامش میداد. عزم رفتن که کرد، منتظر بودم به زودی کارهایش را برای رفتن فراهم کند. همین طور هم شد. خوب شناخته بودمش. ظهر که آقا حجت از مغازه به خانه برگشت، خوشحالی عجیبی پشت چهرهاش مخفی بود. پرسیدم: چیزی شده؟ خیلی خوشحالی! خندید و گفت: «برای چهارشنبه بلیط گرفتم.» گفتم: به این زودی؟ گفت: «خستهام، میخوام زودتر برم تکلیفم مشخص بشه.» بعد، از من خواست تا موضوع رفتنش به سوریه را به کسی نگویم.
✍دلم آشوب شد. آقا حجت دائم در مسافرت بود و من عادت داشتم. ولی این بار فرق میکرد. بیقراری تمام وجودم را گرفته بود. خودش هم بیقرار بود. شب را تا اذان صبح بیدار بود. خیلی محمدحسین را بغل میکرد.
✍یکی از آخرین پنجشنبههایی که خانه بود، وقتی از هیأت برگشت، گفت: «بچهها میخوان برن الموت برای گردش، منم برم؟» گفتم: نه! دیدم بیمقدمه زنگ زد و گفت: «من نمیرم!» باورم نمیشد! از جایی که تمام دغدغه آقا حجت، بچهای مجموعه بود و سفر و گردش رو وسیله ای برای حفظ انسجام بچهها میدانست، با کنایه گفتم: بچهها، انسجام!
گفت: شما گفتی، نه نمیرم!
نه اینکه خوشحال بشوم، نه! این رفتارهای آقا حجت به بیقراری من دامن میزد
✍. ولی باید بگویم بزرگترین افتخار زندگی من این است که با وجود بیقراریام، گذاشتم آقاحجت برود به قرارش برسد...
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
بسم رب الحسین(ع)
🔹از خاک تا افلاک📝
🔷قسمت پنجم🔹
✍روزهای آخر حضور عزیزم در خانه بود .
غبار غم بر دلم نشسته بود بوی رفتن خانه را پر کرده بود .بی دلیل اشکم جاری بود و دلم بی تاب
✍خیلی اصرار کردم که آقا حجت به مادرت بگو اما راضی نشد آخر دست به دامن محمد حسین شدم و گفتم جان محمد حسین فقط به مادرت بگو راضی شد سریع از جا بلند شدم و زنگ زدم ولی قسمت نبود و مادر آقا حجت منزل نبود .
✍آقا حجت لبخندی زد و گفت شما که میدونی وقتی قلبن به کاری راضی نباشم
نمیشه
✍اره راست میگفت اقا حجت سریع الاجابه
بود . وقتی تصیمیم به انجام کاری میگرفت تمام اسباب کار محیا میشد
باید هم اینگونه میشد
نیت الهی به دنبالش نگاه و دست یاری خدا را به همراه دارد
✍دلم طاقت نیاورد و فردا مادر آقا حجت را دعوت کردم و با آقا حجت هماهنگ شدیم که حرفی از رفتن نزنیم .
اون روز تو مهمونی آقا حجت چند جمله گفت که دلم رو آشوب کرد.
زهرا سادات تلفنی با باباش صحبت میکرد آقا حجت یه آهی کشید و گفت من که دختر و گریه کن ندارم .
بعد رو به خواهرش کرد چند تا وصییت کرد .
✍مهمونا که رفتن بهش پیام دادم .
قرارمون بود تو خونه وقتی میخواستیم بچها متوجه بحثی نشن به هم پیام میدادیم .
✍حجت جان چرا وصییت میکنی حالم بد میشه .نکنه فکر کردی اینقدر رفتی عادت کردم نه خودت میدونی هر بار که میری تحمل دوریت سخت تر میشه .
جواب داد حال ما در دنیا حالت تجافی باید باشه یعنی بین نشستن و ایستادن
شهیدم نشسته ام به امیدی که باز آیی
ایستاده ام به انتظار تا دستم را بگیری و آسمانیم کنی.
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
قسمت ششم
✍نوزدهم بهمن سال ۱۳۹۴ آخرین روز حضور شهیدم در خانه بود.
آقا حجت صبح زود برای انجام کارهاشون از منزل خارج شدن
من هم طبق روال معمول مجتبی رو بردم مدرسه و برگشتم .
آقا حجت به غذا و مرتب بودن خونه خیلی حساس بودن .
خونه رو تمیز و مرتب کردم و برای نهار غذای دلخواهشون رو گذاشتم.
✍نزدیک ساعت دو بعد از ظهر بود که پیام دادن جبهه فرهنگی جلسه هستند و برای نهار نمیان خونه، خیلی ناراحت شدم.
حدود ساعت پنج اومدن خونه و گفتن باید استراحت کنن چون شب ساعت دوازده باید راهی فرودگاه امام میشدن ساعت ۶ صبح پروازشون به بیروت بود .
من هم بچه ها رو آروم کردم که مزاحم خوابشون نشن.
✍نزدیک غروب بود که بیدار شدن؛ مجتبی رفت کنار باباشو طبق معمول پتو بازی کردن صدای خنده مجتبی کل خونه رو پر کرده بود، محمد حسینم از خنده های مجتبی به ذوق اومده بود و میخندید .
وارد اتاق شدم ناخواسته چشمام پر اشک شد آقا حجت نگاهی کرد و گفت خیلی سخته دل کندن از محمد حسین...
✍صدای اذان بلند شد طبق معمول نماز رو به جماعت خوندیم.
آقا حجت نگاهی به من انداخت و گفت :برو چادرتو سر کن با تعجب گفتم :چطور ؟
گفت :میخوام یه عکس از شما تو گوشیم داشته باشم برای زمانی که دلتنگ میشم...
دلم لرزید آخه بعید بود از آقا حجت که عکس منو تو گوشیش نگه داره دیگه داشت برام قطعی میشد این رفتن برگشتی نداره.
چادرم رو سر کردم و با بچه ها چند تاعکس دست جمعی گرفتیم تو تموم عکسها محمد حسین رو سینه آقا حجت بود .
✍این رو با قاطعیت میگم درسته محمد حسین فقط ده ماه آغوش پدر رو درک کرد،ولی آقا حجت به اندازه چند سال محمد حسین رو روی سینش گذاشت و نوازش کرد......
#ادامه_داردفردا ظهر❤️
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال هست
@zoje_beheshti
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی مینودری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5619
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5640
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5648
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5666
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5674
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/5698
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5706
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5724
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/5732
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/5755
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5763
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5783
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5791
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5817
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5825
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5842
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5852
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5878
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/5892
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/5911
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/5925
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/5947
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/5957
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/5981
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/5997
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/6022
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/6032
#قسمت_بیست_هشتم_آخر
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/havase/6050
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_بیست_هشتم_آخر
#قسمت_پایانی
✍از خاک تا افلاک قسمت هفتم
✍آقا حجت رسمش بود قبل هر سفر محسن رو صدا میزد و بهش وصییت میکرد .محسن هم آروم فقط گوش میکرد و رنگ از چهرش میپرید .
من که میدیدم بچم داره بیحال میشه سریع میپریدم وسط بحث و میگفتم :نترس محسن جان بابات بادمجان بمه آفت نداره
بعد نگاهی معنی داری به آقا حجت که دل بچه رو آب نکن.
✍شب آخر هم محسن رو صدا زد ..
وصیت کرد...
محسن رنگش پرید ...
ولی این بار نتونستم برم بین بحثشون فقط اشک ....
آقا حجت که اشکامو دید خودش بحثو عوض کرد .
محکم زد پشت محسن و گفت :پاشو برو کاغذو خودکار بیار
✍کاغذ و خودکار و از محسن گرفت و رفت تو اتاق در رو بست و بلند گفت :کسی نیاد تو اتاق.
من هم مشغول بستن ساک ،البته ساک که نه آخه آقا حجت حتی اگه مدت طولانی هم قصد سفر داشت کوله بارش یه کیف کوچیک بود .
همیشه کوله بارش سبک بود .
سبک بار و سبک بال آماده پرواز🕊
✍چند بار برای برداشتن وسیله وارد اتاق شدم . هر بار آقا حجت دو دستی روی برگه خوابید و از زیر عینک نگاهی کرد .
گفتم :باور کن نگاه نمیکنم وسیله میخوام برای سفرت .
آقا حجت گفت :میدونی که فقط وسیلهای ضروری
گفتم :چشم فقط میشه یه کم از بادامهای باغمون رو برات بزارم .
خندید گفت :باشه فقط کم ...
✍نوشتن وصییت نامه تموم شد.
آقا حجت چند تا به کاغذ زد و داد دست من و گفت :اگر خودم اومدم که هیچ اگه خبر شهادتم این برای شماست.
✍پیراهنش رو اتو زدم . همون پیراهن دکمه گره ای که تو آخرین سلفی تنش بود.
آقا حجت گفت :خانم این دکمهاش اذیت میکنه .
گفتم:بشین درستش کنم .نشست گره دکمهای پیراهنش رو محکم کردم.
✍شاید این بهانه ای بود تا تنها افتخار زندگیم رو ثبت کنم و سرم بالا باشه و بگم خودم آقا حجت رو راهی کردم.
کیفش آماده بود .
آب و قرآن آماده...
اما آقا حجت بی قرار ......
ای کاش لحظهای آخر دیدارمان چشمانم پر نبود از اشک تا آخرین تصویر تو این گونه تارو نمدار ثبت نمیشد در ذهنم .....
#ادامه_دارد
@zoje_beheshti