eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
532 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ 💠اولین وزیر و مشاور جهان اسلام، یک زن بود؛ در اوج دوران جهل و خرافات و بی‌بندوباری، او روشنفکر و پاکدامنی طاهره بود و مدیر اقتصادی و دانشمند دوراندیش؛ اگر مریم مادر عیسی شد، خدیجه افتخار مادری فاطمه زهرا(س) و بلکه تمام مومنین را دارد. شیعه و سنی مدیون دلاوری اوست... سلام الله علیها تسلیت باد🏴 http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ عاشقانه‌ای به مناسبت سلام‌الله‌علیها🥀 ✨تو ام‌المؤمنینی چون به جای کینه مالت را میان مومنین، با مِهر، قسمت کرده‌ای بانو!✨ http://eitaa.com/istadegi
14000202-10-hale-khoob-Low.mp3
4.97M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای 🌱 جلسه دهم ✨استاد پناهیان✨ به مناسبت 🌙 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
بسم الله امروز جایزه جشنواره یاس به دستم رسید؛ کتاب زیبای یوما، رمانی درباره زندگی حضرت خدیجه سلام‌ا
📚 کتاب 📘 ✍️نویسنده: حیف است یک‌شبه بخوانی‌اش. باید کلمه‌کلمه‌اش را بنوشی همراه خدیجه "لا اله الا الله" بگویی و از شوقِ مسلمان بودنت اشک بریزی. با هر صفحه باید صلوات بفرستی و خدا را شکر کنی که محمد(صلوات‌الله‌علیه) را آفرید تا دلت بی‌صاحب نباشد و در منجلاب کفر و جهل غوطه نخوری. باید همراه خدیجه، هزاران بار عاشق نبیِ خدا شوی و در دل قربان صدقه‌اش بروی... فضای رمان، زنانه که نه، مادرانه است. لطیف و روح‌نواز. و به راستی هیچ‌کس از شرق تا غرب عالم، نمی‌توانست شایسته مادریِ حضرت مادر باشد جز خدیجه کبری سلام‌الله‌علیها. بانویی در اوج طهارت، علم، معرفت، عقل، درایت، سخاوت و بزرگواری. و به راستی مقام مادری برای ذریه پیامبر و امت اسلامی، تنها برازنده قامت بلند خدیجه(سلام‌الله‌علیها) است... در همین روزهای رمضان که آسمان نزدیک است و روزه‌داری روحتان را لطیف کرده، خودتان را به چشیدن لطافت کتاب "یوما" مهمان کنید... 📖 من خدیجه‌ام، از قریش، دختر خُوَیلَد، همسر نبی خدا، محمد مصطفی و عروس آمنه و عبدالله. زادگاهم مکه است و به آیین ابراهیم خلیل و رسول خاتم کعبه را طواف می کنم. ایامی داشته‌ام تا کنون که هر یکی نیکوتر از دیگری، اما امروز نیکوترین آن‌هاست به عدد رحمت و برکت. این خبر را من از محمدم شنیده‌ام و تا این لحظه کسی جز ما دو تن از آن آگاه نیست. ـ باورم کن عزیزتی!... بالله، من از سوی آسمان مامورم... http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 439 حرفی برای زدن ندارم و فقط با حرص، پوسته لبم را می‌کَنَم. آن شرمندگیِ بعد از اثباتِ بی‌گناهیِ مسعود، زودتر از آنچه فکر می‌کردم به سراغم آمد و البته، جلوتر از آن، عصبانیت از دست حاج رسول که هیچ به من نگفته. به سختی لب می‌جنبانم: - پس... کمیل چی؟ - فعلا شواهد نشون می‌ده پاکه؛ ولی باتوجه به کم‌تجربه بودنش بهتره در جریان نباشه. - بقیه اعضای تیمم؟ - ببین عباس جان، من خودم تهران نیستم و بیشتر از این هم دسترسی ندارم که بتونم آمار بقیه رو دربیارم. نمی‌دونم نشتی از کجای تیمت هست، و همون‌طور که خودت حدس زدی فقط تیم خودت هم نیست و این نفوذ ریشه‌دارتره. هردو آه می‌کشیم و ناخودآگاه، روی نزدیک‌ترین مبل می‌نشینم. خاک و غبار در حلقم نفوذ می‌کند و به سرفه می‌افتم: - تیم ترورم چطور؟ به جایی رسیدید؟ - حدس می‌زنم خودت یه حدس‌هایی زدی... و سکوت می‌کند؛ هردومان سکوت می‌کنیم و در سکوت به صدای افکارمان گوش می‌دهیم. حرفی نمانده. می‌گویم: - ممنون حاجی. امری نیست؟ - پسر خوب، انقدر به خودت فشار نیار. باید زود برگردی اصفهان، من لازمت دارم. - چشم. شبتون بخیر، یا علی. قطع می‌کنم و خیره می‌شوم به روبه‌رویم؛ به گربه صورتی‌پوشِ روی در اتاق که برایم دست تکان می‌دهد. مسعود روبه‌رویم، روی یکی از مبل‌ها می‌نشیند و بسته سیگار و فندکش را از جیبش درمی‌آورد. سیگاری میان لبانش می‌گذارد و روشن می‌کند. کام اول را از سیگار می‌گیرد و دودش را مستقیم می‌فرستد سمت من. خدایا! گرد و خاک برایم کم بود که دود سیگار هم اضافه شد؟ سرفه می‌کنم؛ شدیدتر از قبل. سینه‌ام به سوزش می‌افتد؛ اما سعی می‌کنم سرفه‌ام را در گلو خفه کنم. مسعود بی‌توجه به حال من، می‌گوید: - خیلی دیربه‌دیر میام اینجا... خانمم که فوت شد، همه بهم گفتن اینجا رو با وسایلش بفروشم که یادش نیفتم. از جا بلند می‌شود و تا اتاق قدم می‌زند: - ولی الان می‌بینم خوب شد این کار رو نکردم. با دست اشاره می‌کند به اتاقی که عکس بچه‌گربه روی درش دارد: - اتاق دخترمه. تازه متوجه می‌شوم که به آن اتاق خیره بوده‌ام و نگاهم را پایین می‌اندازم. به این فکر می‌کنم که مطهره اگر زنده بود، ما هم چنین خانه‌ای داشتیم و اتاقی برای بچه‌هایمان، که روی درش عکس‌های کارتونی و کودکانه می‌چسباندیم. دوست ندارم این آرزوی محال را برای هزارمین بار در ذهنم مرور کنم؛ چه فایده‌ای دارد جز حسرت خوردن؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 440 می‌گویم: - چطور حدس زدی دارم تنهایی ادامه می‌دم؟ - چون اگه خودمم سرتیم پرونده بودم همین کاری رو می‌کردم که تو کردی. پک دوم را به سیگارش می‌زند و دوباره انبوهی از دود را به سمتم می‌فرستد. به سرفه می‌افتم و مسعود از صدای سرفه‌ام، سرش را بلند می‌کند. تازه متوجه آزاردهنده بودن کارش می‌شود و آرام می‌گوید: - ببخشید. سیگار را در زیرسیگاریِ روی یکی از میزهای عسلی، خاموش می‌کند. تازه متوجه چند ته‌سیگار دیگر در آن زیرسیگاری می‌شوم؛ یعنی شاید گاه می‌آید اینجا، روی همین مبل می‌نشیند، سیگار می‌کشد و مثل من، به آرزوهای هرگز برآورده نشده فکر می‌کند. - حالا برنامه بعدیت چیه؟ این را مسعود می‌گوید. شاید بخاطر تصدیق حاج رسول، کمی به او اعتماد کرده باشم؛ اما هنوز برنامه‌ام همان است که بود: سکوت و تنهایی. از جا بلند می‌شوم و متکاها و ملافه‌ها را از روی مبل برمی‌دارم: - بریم پایین، بنده‌های خدا منتظرن. *** دکتر با چشمان گرد شده و متحیر، خیره است به دو متهم که با دستانِ دستبندخورده روی تخت‌شان دراز کشیده‌اند. بی‌حالند اما به‌هوش. دکتر من را کناری می‌کشد و می‌گوید: - راستش من منتظر مُردن اینا بودم. ولی اینطور که معلومه، حال عمومی‌شون داره بهتر می‌شه. مثل معجزه ست... معجزه... برای هزارمین بار است که معجزه دیده‌ام و هنوز مثل بار اول، برایم شگفت‌آور و تازه است. دوست دارم بگویم آن رایسین که تو میان کتاب‌ها از آن خوانده‌ای و آن بدن انسانی که تو در دانشگاه آن را شناخته‌ای، هیچ‌کدام کاری جز آنچه خدا اراده کند ندارند و معجزه یعنی همین... یعنی ما عاجزیم در انجام و فهمش؛ یعنی قدِ علم ما به آن نمی‌رسد. دست به سینه می‌زنم و از پشت شانه دکتر، به دو متهم نگاه می‌کنم: - خودتون گفتید باید منتظر معجزه باشیم. - امکان نداره، رایسین... - شما می‌گید حال این دونفر خوبه؟ دکتر، دلخور از قطع شدن حرفش، چند لحظه مکث می‌کند. لبش را می‌گزد و می‌گوید: - امروز که معاینه‌شون کردم حالشون خوب بود. ولی باید آزمایش بدن تا مطمئن شم بدنشون سم رو دفع کرده. - من هنوز اینجا باهاشون کار دارم و فکر کنم الان وقت خوبی برای برگردوندن‌شون به بیمارستان نیست. دکتر شانه بالا می‌اندازد: - فکر نکنم خطری داشته باشه براشون. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مطمئنم همه گناهان دربرابر رحمت خدا هیچن، خدا مهربونه، می‌بخشه به شرطی که اون بنده واقعا پشیمون شده باشه و گناهشو ترک کنه...
سلام ممنونم از لطف شما. چون اطلاع نداشتید اشکال نداره.
🌷دعای روز یازدهم 🌷 چند روزی آسمان نزدیک است؛ لحظه‌ها را دریاب...✨🌙 التماس دعا http://eitaa.com/istadegi
بی‌امان.mp3
29.28M
🎧بشنوید / داستان صوتی "بی‌امان" 🥀🍂 🌙داستانی با محوریت زندگانی سلام‌الله‌علیها✨ 🍃 رتبه چهارم بخش داستان‌نویسیِ جشنواره یاس به قلم گروه انارهای چریک 🍃 💬کاری از درختان سخنگوی باغ انار💎 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 http://eitaa.com/istadegi
14000203-11-hale-khoob-Low.mp3
6.83M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای 🌱 جلسه یازدهم ✨استاد پناهیان✨ به مناسبت 🌙 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۵۰
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۵۱ کلافه دور خود می‌چرخم. ناامید از پیدا نشدن ماشین بر روی پله‌های ورودی اداره می‌نشینم و سرم را در دست می‌گیرم. حالا چطور جواب امیر را بدهم؟ دستی محکم به گردنم می‌خورد. با شتاب بلند می‌شوم و دستم را به گردنم می‌رسانم. و همان طور که ماساژ می‌دهم به امیر نگاه می‌کنم. _ماشین خودتم بود همین جور مراقبش بودی؟ امیر سعی دارد نخندد و جدی باشد و تین من را می‌ترساند و باعث تعجبم می‌شود. آب دهانم را پایین می‌فرستم. _راسش ماشین مهم نبود، متهم مهم بود. ابرویی بالا می‌فرستد. _بله دیدم که جدیدا شغل عوض کردی و تاکسی شدی. انگار از دنده شوخ طبعی بلند شده است و فراموشش شده ماشینش را برده‌اند. مشکوک نگاهش می‌کنم. _ماشین دست خودته؟ قهقهه‌ای می‌زند و می‌گوید: _بله اگه نبود الان ماشینت کرده بودم. نفس راحتی می‌کشم. یادم می‌آید امیر را کنار آن ساختمان پیاده کرده‌ام تا اطلاعاتی به دست بیاورد. _چیزی از اون ساختمون دستگیرت شد؟ سری تکان می‌دهد، دستش را پشت کمرم می‌گذارد تا به داخل برویم و در همان حال می‌گوید: _دفتر روزنامه بود. یکم که پرسیدم، فهمیدم وابسته به حزب مشارکت است. دستی به ریش‌هایم می‌کشم و بر روی صندلی‌های سالن اداره می‌نشینم. _موسوی چی شد؟ نیم نگاهی به او می‌اندازم و می‌گویم: _تو اتاق حاجیه. _چه راحت قبول کرده که متهم باشه. مشکوک می‌زنه. خودم هم به این موضوع فکر کرده بودم. خیلی عجیب بی‌هیچ ممانعتی قبول کرد که همراهی‌ام کند. _عماد کجاست؟ می‌خواهم حرفی بزنم که در باز می‌شود و عماد با اخم‌های در هم وارد می‌شود. به سمتمان حرکت می‌کند. _نباید بیایید دنبال من؟ امیر می‌گوید: _بیخیال مهم موسویه که بالاخره دستگیر شد. با شنیدن این حرف یک لحظه چشمان عماد گرد می‌شود و پلکش می‌پرد؛ اما تمام تلاشش را می‌کند و لبخند کجی روی لب‌هایش می‌آورد. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت ۴۴۱ کمیل به دیوار تکیه داده و با آرامش چشمک می‌زند: - اینا از تو هم سالم‌ترن، خیالت راحت. لبخند خشکی می‌زنم به دکتر: - ممنونم. می‌تونید تشریف ببرید خونه و استراحت کنید، ما رو هم اصلا ندیدید و اینجا نبودید. این دونفر هم فعلا مُردن. متوجهید که؟ دکتر از خدایش بوده آزاد بشود از دست من و از این شرایط مبهم و امنیتی؛ این را از عجله‌اش برای جمع کردن وسایل و پوشیدن کتش می‌فهمم. تشکر بلندبالایی هم می‌کند از من و می‌رود. دست به کمر، رفتنش را تا خروج از خانه دنبال می‌کنم و به مسعود می‌گویم: - می‌شه بری دنبالش که مطمئن بشیم مشکلی نیست؟ مسعود نیشخند می‌زند و کتش را از پشتیِ یکی از صندلی‌ها برمی‌دارد. قبل از این که کامل بیرون برود، سرش را از در می‌آورد داخل و می‌گوید: - می‌دونم می‌خوای تنهایی بازجویی‌شون کنی. بچه نیستم. حرفش را بی‌جواب می‌گذارم؛ خب به جهنم که می‌توانی ذهنم را بخوانی. فهمیدم خیلی باهوش و کارکشته‌ای. فهمیدم می‌توانستی به‌جای من سرتیم پرونده بشوی... کمیل تشر می‌زند: - عباس داری قضاوتش می‌کنیا! لبم را می‌گزم و با دو انگشت شصت و سبابه‌ام، دو سوی تیغه بینی‌ام را می‌گیرم. زیر لب استغفرالله می‌گویم و سرم را می‌چرخانم به سمت آن دو متهم. هردو با دیدن نگاه ناگهانی من، از جا می‌پرند و به خود می‌لرزند. انگار منتظرند بروم بلایی سرشان بیاورم که بخاطرش یک ماه دیگر در بیمارستان بستری بشوند. من اما بجای این که به سمت آن‌ها بروم، خانه را یک دور کامل چک می‌کنم؛ این بار با دقتی بیشتر. با دقتی به اندازه پیدا کردن میکروفون‌های کوچک و دوربین‌های مداربسته‌ای که به ماهرانه‌ترین شکل جاساز شده‌اند؛ اما چیزی پیدا نمی‌کنم. پاک پاک است. از مسعود انتظار داشتم حداقل برای ارضای حس کنجکاوی خودش هم که شده، یک میکروفون نقلی بگذارد اینجا. دو متهم هنوز با نگاه بی‌رمقشان من را دنبال می‌کنند؛ انگار من قصابم و آن‌ها دامِ آماده ذبح. من اما نیاز دارم دوباره همه‌چیز را مرور کنم تا بفهمم کجا ایستاده‌ام؟ روی سرامیک‌های خاک گرفته، پشت به متهم‌ها می‌نشینم. انقدر خاک روی زمین هست که رنگ اصلیِ سرامیک‌ها معلوم نیست. با نوک انگشت، روی خاک کف زمین یک علامت سوال می‌کشم؛ همان سرشبکه‌ای که نمی‌شناسیمش. دور علامت سوال دایره می‌کشم، فلش می‌زنم و پایینش می‌نویسم: م؟ این هم نماد همان مینای مجهولی که اصلا معلوم نیست مینا هست یا نه. از مینا فلش می‌زنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشته‌ام: هیئت. کنار دایره محسن شهید، یک دایره می‌کشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمی‌گذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال می‌زنم؛ آن نفوذی. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت ۴۴۲ کنار دایره محسن شهید، یک دایره می‌کشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمی‌گذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال می‌زنم؛ آن نفوذی. خب من الان کجای این نمودارم؟ کنار دایره تیم عملیاتی؛ خیلی نزدیک به آن. این دو متهمی که گرفته‌ام، اعضای خود آن تیم نیستند قطعا؛ اما حتما باید آن‌ها را دیده باشند. خیره به دایره، می‌گویم: - چرا اومده بودید سراغ من؟ صدایم گرفته است و مطمئن نیستم آن را شنیده باشند. تکانی روی تخت می‌خورند و تند نفس می‌کشند؛ نمی‌دانم کدامشان. سوالم را این بار بلندتر تکرار می‌کنم و صدای نالانی می‌شنوم: - آقا غلط کردیم... - می‌دونم، ولی الان ازتون عذرخواهی نمی‌خوام. چرا اومدین سراغ من؟ کی بهتون گفت؟ - ما شرخریم آقا. کارمون اینه که بریم نفله کنیم پول بگیریم. به خدا نمی‌دونستیم شما چکاره‌این... - چه شغل شریفی. آفرین، اونوقت اگه من یه آدم معمولی بودم، راحت نفله‌م می‌کردین و پول می‌گرفتین و به غلط کردن هم نمی‌افتادین، نه؟ نمی‌بینمشان و برنمی‌گردم که ببینمشان. می‌دانم الان عرق کرده‌اند، رنگشان پریده و زبانشان را روی لب‌های خشکشان می‌کشند تا جوابی پیدا کنند برای من. می‌گویم: - من جای شما بودم حداقل یه تحقیق درباره کسی که قرار بوده بزنمش می‌کردم که اینطوری به فلاکت نیفتم. و باز هم صبر می‌کنم که ببینم حرفی دارند یا نه. می‌گوید: - یکی بود مثل بقیه. عکس شما رو داد، گفت چه ساعتایی کجا میرین. قرار شد خودش و دوستاش بهمون کمک کنن شما رو بکشونیم یه کوچه خلوت و... - بکشینم. - آقا به خدا غلط کردیم. نمی‌دونستیم اینطور می‌شه... - بهتون گفتن من کی‌ام؟ یا نگفتن چرا باید بکشینم؟ - گفتن سپاهی هستین و پولشونو خوردین. نیشخند می‌زنم: - اونوقت براتون سوال پیش نیومد که اگه پولشون رو خورده باشم، فقط یه گوشمالی کافیه و لازم نیست منو بکشین؟ مکث می‌کند؛ چند ثانیه و می‌گوید: - نمی‌دونیم آقا. ما کاری که مشتری بگه رو انجام می‌دیم، سوال نمی‌پرسیم. - یعنی هنوزم سفارش قبول می‌کنین؟ این را می‌گویم و کوتاه می‌خندم؛ شاید کم‌تر بترسند و بیشتر حرف بزنند. یکی‌شان دستپاچه می‌گوید: - نه آقا به خدا می‌خوایم توبه کنیم. - آفرین، توبه‌تون قبول باشه. اولین قدم برای جبران اشتباهتون اینه که با من روراست باشین. از جا بلند می‌شوم و برمی‌گردم به سمتشان. می‌گویم: - آخرین وعده غذایی‌تون رو قبل از این که بیاید سراغ من، کجا و چطوری خوردین؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
سلام ۱ و۲. منظور از حالت خاص و از خود بی‌خود شدن، مثلا غمگین شدن زیاد یا شاد شدن زیاد در حد غیرطبیعی هست یا میل به رقص و... که در این صورت، گوش دادن به اون موسیقی درست نیست. کلا موسیقی نباید شما رو از حالت متعادل خودتون خارج کنه. ۳.ویژگی‌های موسیقی حرام رو ریپلای کردم. برای توضیح بیشتر، به کتاب «من، زندگی، موسیقی» مراجعه کنید. ۴. رها کردنش گناه نیست؛ حتی شاید لازم باشه یک مدت(کوتاه) دور بشه تا دوباره میل و رغبت پیدا کنه به قرآن؛ بهتره صرفا قرآن رو در حد تلاوت ادامه بده و حفظ نکنه تا زمانی که دوباره انرژی لازم برای حفظ رو داشته باشه. ضمن این که، چیزی که از ما خواستند فهم و عمل به قرآنه و حفظ قرآن هرچند برکات زیادی داره و خیلی خوبه، اما اگه باعث بشه از قرآن دور بشیم یا از قرآن به عنوان وسیله کسب مقام دنیوی استفاده کنیم، درست نیست...
سلام اگر منظورتون مقالات علمی دانشگاهی هست، خب قطعا از سایت‌های تخصصی مثل پرتال جامع علوم انسانی یا مجلات تخصصی جامعه‌شناسی و علوم انسانی. منابع معتبر در چه زمینه‌ای؟ اگر منظورتون منابع خبری هست، از خبرگزاری‌های رسمی استفاده می‌کنم و معمولاً به یک خبرگزاری بسنده نمی‌کنم؛ بلکه خبر چند خبرگزاری رو کنار هم می‌ذارم. البته، فرصت برای دنبال کردن همه اخبار هم ندارم.
🌷دعای روز دوازدهم 🌷 چند روزی آسمان نزدیک است؛ لحظه‌ها را دریاب...✨🌙 التماس دعا http://eitaa.com/istadegi
14000204-12-hale-khoob-Low.mp3
6.66M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای 🌱 جلسه دوازدهم ✨استاد پناهیان✨ به مناسبت 🌙 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۵۱
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۵۲ _خوب خداروشکر. حالا کجا هست؟ لرز پنهانی در صدایش وجود دارد. حوصله بررسی رفتار عماد را ندارم. یک روز حالش خوب است روز دیگر عجیب. بلند می‌شوم و به سمت اتاق می‌روم. روی صندلی اتاق می‌نشینم. می‌خواهم سرم را به دیوار تکیه بدهم که چشمم به تلفن روی میز می‌خورد. باید از آیه مطمئن شوم. دختر کله‌شقی است و می‌ترسم به خاطر لجبازی با من هم که شده باز به خانه خودشان رفته باشد. شماره خانه را می‌گیرم، زهرا جواب می‌دهد. _بفرمایید! گلویی صاف می‌کنم و می‌گویم: _سلام. _عه داداش تویی! _باید زود قطع کنم. زنگ زدم ببینم آیه خانوم خونه‌ست؟ صدایش پر شده است از شیطنت. _آره. کاریش داری؟ نفس راحتی می‌کشم. حس می‌کنم دارد به من می‌خندد. _نه. بابا رفت شیشه‌های خونه سید رو درست کنه؟ _اوهوم. خداحافظی سرسری‌ای می‌کنم. هنوز تلفن را سرجایش نگذاشته‌ام که در باز می‌شود و سعید داخل می‌آید. _حیدر، راسته موسوی رو گرفتین؟ به ساعت نگاهی می‌اندازم. هنوز دو ساعت از دستگری موسوی نمی‌گذرد؛ اما اینجور که پیداست همه خبر دار شدند. _با تو بودما! سری تکان می‌دهم تا از فکر بیرون بیایم. _آره راسته. تو از کجا فهمیدی؟ در را رها می‌کند و همان‌طور که به سمت صندلی‌ها می‌آید، می‌گوید: _عماد بهم گفت. امان از دست عماد، آخر این سربه هوایی و ساده بودنش کار دستش می‌دهد. روبه‌روی سعید می‌نشینم. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت ۴۴۳ از نگاهشان پیداست منظور و علت سوالم را نفهمیده‌اند. توضیح می‌دهم: - باید بفهمیم چطور مسموم شدین. یه سم فوق‌العاده خطرناک به خوردتون دادن که همین الان هم با معجزه زنده موندین. یکی‌شان ابرو درهم می‌کشد: - کی به ما سم داده؟ - منم می‌خوام همینو بدونم. پس جواب سوالم رو بدین. آخرین وعده غذایی؟ اخم می‌کند؛ انگار سعی دارد چیزی را به خاطر بیاورد. می‌گوید: - شام رفتیم پیتزا زدیم. با همون یارو که بهمون سفارش کار داد. - اون براتون خرید؟ - آره. در دلم می‌گویم بله، خیلی دست‌ودل‌بازانه سم ریخته داخل غذایتان که بمیرید... می‌پرسم: - کجا؟ - یه فست‌فودی توی خیابون انقلاب. صدای باز شدن در حیاط، مکالمه‌مان را قطع می‌کند. دست به اسلحه می‌برم و جلوی در واحد می‌ایستم. مسعود را می‌بینم که وارد شده؛ تنها. با تردید دستم را از روی اسلحه‌ام برمی‌دارم و منتظر می‌شوم مسعود برسد اینجا. هنوز پا از در داخل نگذاشته که می‌پرسم: - مشکلی نبود؟ نگاه مسعود روی شکلی که کشیده‌ام می‌ماند. جلوتر می‌رود که بهتر ببیندش و می‌گوید: - نه. کاش زودتر آن شکل را پاک می‌کردم. مسعود بالای سر شکل می‌ایستد و چند لحظه نگاهش می‌کند. بعد دوباره برمی‌گردد به سمت من و در گوشم می‌گوید: - اون تیم عملیاتی رو بسپر به من. من بیشتر از تو تعقیبشون کردم، یه چیزایی دستم اومده. سرش را می‌آورد عقب که واکنش من را در چهره‌ام ببیند. می‌تواند ناباوری و شک را در چهره‌ام بخواند؛ بی‌اعتمادی را. دوباره سرش را می‌آورد جلو: - من مواظب اون تیم هستم. تو بچسب به پیدا کردن مینا. اصل کار اونه و پشت‌سری‌هاش. و دوباره نگاهم می‌کند؛ طوری که انگار می‌خواهد به من بفهماند چاره‌ای ندارم و نقشه او درست است و حتما باید قبولش کنم. بیراه هم نمی‌گوید... مسعود توانایی لازم را دارد، فعلا هم پاک است و من هم نباید از سوژه اصلی دور شوم. مسعود تامل و سکوتم را علامت رضا می‌بیند که می‌گوید: - برگرد خونه امن. نباید کسی مشکوک شه. انگشتم را بالا می‌آورم و در هوا تکان می‌دهم به علامت تهدید: گزارش لحظه به لحظه می‌خوام. سر خود کاری نکن. باشه؟ لبخندی می‌زند که نمی‌دانم نشانه رضایت است یا تمسخر: - چشم سرتیم جان! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت ۴۴۴ *** خیره‌ام به صفحات پیام‌های مینا و احسان و سعی دارم از میان قلب و بوسه‌هایی که برای هم می‌فرستند، یک چیز به‌دردبخور دربیاورم؛ که نمی‌شود. دارم می‌روم توی فکر نذر کردن صلوات برای باز شدن گره، که گوشی احسان زنگ می‌خورد و می‌توانم تماسش را شنود کنم. شماره‌ای نیفتاده و این شاخک‌هایم را حساس می‌کند. احسان جواب می‌دهد و بعد از چندثانیه، من در کمال ناباواری صدای زنانه‌ای می‌شنوم؛ مینا! از جا بلند می‌شوم و راست می‌ایستم. قلبم تند می‌زند از شدت هیجان. مکالمه‌شان را ضبط می‌کنم. چرا مینایی که حاضر نبود حتی برای احسان پیام صوتی بدهد، حالا با او تماس گرفته؟! - تولدت نزدیکه عزیزم. مگه نه؟ لهجه خاصی دارد؛ انگلیسی نیست. کلمات را سخت و حلقی ادا می‌کند، مشابه عربی؛ اما عربی هم نیست. صدایش آشناست... احسان از شوق قهقهه می‌زند: - آره... مگه تو می‌دونی کِیه؟ مینا ناز و دلبری صدایش را بیشتر می‌کند: - همون وقتیه که برف میاد. هردو می‌خندند. مطمئنم این یک مکالمه صرفا عاشقانه نیست و دارند پیامی رمزی را رد و بدل می‌کنند. احسان می‌گوید: - کادو برام چی میاری؟ - سورپرایزه، خیلی ازش خوشحال می‌شی. کجا تولد می‌گیری؟ - یه جای دنج. کِی آماده باشم برای تولد؟ - خیلی زود. کم‌تر از یه ماه. هردو باز هم می‌خندند و صدای احسان از شوق می‌لرزد. یعنی احسان واقعا عاشق این عفریته شده؟ مینا می‌گوید: - دوستت دارم عزیزم. - من بیشتر. و بدون هیچ کلامی قطع می‌کنند. انگار دوستت دارم و این‌ها فقط برای پایان مکالمه بود؛ مکالمه‌ای سرتاسر رمز. تولد احسان... هدیه تولد... برف... پرونده احسان را باز می‌کنم. تاریخ تولدش دهم خرداد است و ما الان اواخر پاییزیم. پس تولدش نیست؛ یک چیزی ست که او را به اندازه یک جشن تولد خوشحال خواهد کرد. فهمیدن این که چه چیزی برای احسان می‌تواند انقدر خوشحال‌کننده باشد، سخت نیست: مینا دارد می‌آید ایران. کِی؟ وقتی که برف بیاید؛ زمستان. اوایل زمستان... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi