#سفرهی_عاشقی
از مسجد برگشتهایم. دختر دومی پشتش را به من میکند تا زیپ پیراهن مشکیاش را پایین بکشم، چند ثانیه بعد هم دختر سومی.
دوقلو نیستند اما فاصله سنی یکساله، آنقدر نیست که رفتار، گفتار و افکارشان متفاوت باشد. سرم مثل وزنهای بیست کیلویی روی تن سنگینی میکند و به دو طرف متمایل میشود. اولی آنقدر بزرگ شده که کارهای خواهر کوچکترش را مدیریت کند. دختر چهارم را به او میسپارم و روی مبل سهنفره کنار دیوار ولو میشوم. روسری را روی چشمهایم سفت میبندم. اشکها رفتهاند و حالا شورههایشان روی پلک پایین رسوب کرده. چشمهایم بدجور میسوزند.
دختر دومی و سومی به سمتم میدوند. جیغ رقابتشان از دور توی سرم میپیچد؛
- اول من سوال دارم.
- نه، من زودتر حرف دارم.
دل و دماغ حرف زدن ندارم، حوصلهی مثل روانشناسان کودک رفتار کردن را که دیگر هیچ. دومی زودتر میرسد:
- مامان! مامان! مگه ما هم مثل آقای رئیسجمبور آدم نیستیم؟
بیشاز صد بار حروف را برایش هجّی کردهام، باز اشتباه میگوید: «رئیسجمبور نه و رئیسجمهور.»
سومی به او میخندد.
دندانها را رویهم فشار میدهد و پشت چشم نازک میکند: «خب حالا رئیسجمهور.»
روسری را کمی بالاتر میکشم و بیرمق نگاهش میکنم: «چرا، مگه چی شده؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
گاهی دوست دارم به اعماق مغزشان سفر کنم و ببینم کدام آدم بیکاری آنجا نشسته و دائم گره روی گره میزند؟ گرههایی که برای بازکردن هرکدام باید هزار سوال و جواب بینمان ردوبدل شود: «چرا آقای رئیسی شهید شدن، من نمیتونم شهید بشم؟ منم آدمم دلم شهادت میخواد.»
سومی توی سؤالش میپرد: «نخیر، من اول میخواستم شهید بشم.»
لبخند کوتاهی میزنم: «ما هم آدمیم ولی اونا خیلی تلاش کردن و با کارهای خوبشون به خدا ثابت کردن واسه جایزه شهادت آمادهن.»
دختر کوچکتر، جملهام کامل نشده توی حرفم میپرد: «یعنی چی؟»
به همسرم نگاه میکنم. مشکیپوش، توی غار تنهاییاش کز کرده. دست روی چشمها، هدفون گذاشته و مداحیهای گوشی را بالا و پایین میکند. تا به ذهنم خطور میکند بچهها را به غار بفرستم و ادامه پرسش و پاسخ را به پدر بسپارم، توی ذهنم گوشهای از صحبتهای دکتر عزیزی پخش میشود: «آموزش اعتقادات با مادره، احکام با پدر.»
نمیدانم چرا همیشه بخش سخت ماجرا سهم من است؟ مگر دو کودک پنج و شش ساله، چقدر احکام دارند که از پدر بپرسند. چشمها را فشار میدهم کمتر بسوزند: «ببینین مثلاً آقای رئیسی بدون خستگی واسه مردم کار میکردن، از این ور کشور به اونور مسافرت میکردن، با مردم حرف میزدن. مشکلاتشون رو میپرسیدن و تا جاییکه میتونستن برای مردم کار میکردن.»
مغزم دیگر برای ادامه بحث همکاری نمیکند. چشمهای وجدانم را میگیرم تا وقتی بچهها را میپیچانم، دردش نگیرد: «بچهها من خیلی گرسنمه. کی میاد آشپزبازی؟» اثری از پیچ خوردن نمیبینم. دومی به سمتم اخم میکند: «منم به جز بعضی وقتا بدون خستگی رفتم پیشدبستانی کلی درس یاد گرفتم.» سومی بحث را توی دست میگیرد: «منم بدون خستگی سفره رو جمع میکنم، کمک شما و بابا میکنم، پس چرا شهید نمیشم؟»
نمیدانم از کِی شیفتگی و عشق توی وجودشان جوانه زد؛ دقیقتر که فکر میکنم بهنظرم خودشان هم نمیدانند اولینبار کِی و چطور عاشق شدند؟
طوری در موردش حرف میزنند، انگار سفرهای پهن بوده، عدهای سهمی برداشتهاند و حالا اینها میترسند سفره جمع شود و از تهماندهاش، بینصیب بمانند.
کوتاهترین جواب را انتخاب میکنم: «هنوز وقتش نشده، خدا بهتر تشخیص میده کی باید کِی شهید بشه.»
از حالت ولو شده به نشسته تغییر حالت میدهم. تلویزیون را روشن میکنم، شاید حواسشان پرت شود. هر شبکهای را که میآورم یک نفر دارد از خدمات رئیس جمهور میگوید؛ از کارخانههایی که خاک میخوردند و حالا به همت رییس جمهور چرخشان میچرخد؛ از عزت جهانی و منطقهای، از سفرهای استانی، از مردمان محروم دورترین نقاط کشور، که توانستهاند رئیسجمهور را از نزدیک ببینند و یک دل سیر از غصهها و کمبودهایشان برایش گله کنند و او گرهگشایی؛ از کار بدون خستگی، از اخلاق و از اخلاصش.
قاری قرآن آیهی «وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ...» را با بغض میخواند. مجریها گریه میکنند. کارشناسان گریه میکنند. یوسف سلامی، گزارشگر سفرهای استانی که همیشه میخندید، گریه میکند. انگار تمام اشکها، خدمات و خصلتهای خوب او را فریاد میزنند.
دخترها خیره میشوند به تصویر رئیس جمهور.
بغض، جیغ صدای دومی را بیشتر کرده: «منم آدمم، دلم شهادت میخواد. تحمل ندارم تا بزرگیم صبر کنم برم پیش شهید رئیسی و شهید سلیمانی... بخدا دلم براشون تنگ شده.»
دلتنگی توی نگاهش لرزان میشود: «اصن مگه دختر کاپشن صورتی تو همون بچگیش نرفت؛ منم همین کوچیکی میخوام شهید بشم و برم پیش اماما و شهیدا؛ حالا میبینین.»
دست زیر چانه، به سمتش خیره میشوم. تصویر شهید هم انگار از تلویزیون به او لبخند میزند.
توی خودم مچاله میشوم؛ چقدر این نسل، زود عاشق شهادت میشوند. کاش دکتر عزیزی بیاید و بگوید این همه عشق تنها ناشی از تاثیر مادر در اعتقادات فرزندان نیست و بخش اعظمش، برکت خون آنهاییست که شهیدانه زندگی کردند و با رفتنشان عشق شهادت را با جان کودکانمان درآمیختند .
#آرزو_نیای_عباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#عملیات_خاکبرداری
سینی حلوا را گرفتم به طرفش. تشکر کرد و انگشت لرزانش را چسباند به لبه سینی. بعد گذاشت روی لبهایش و صلوات فرستاد. از لهجهاش پیدا بود اهل این طرفها نیست.
پرسیدم: «اینجا مهمون هستید؟»
گفت: «آره، مازندرانیام. داشتیم میرفتیم مشهد که خبر رو شنیدیم دیگه رمق نموند برامون. اومدیم سبزوار خونه اقوام.»
لبخندی زدم و گفتم: «آقای رییسی چند وقت قبل مهمون شهر شما بود درسته؟»
سرش را انداخت پایین: «خدا منو ببخشه چه قدر بدش رو میگفتم، قبل این که از کاراش خبردار بشم. بزرگی کرد برا شهر ما.»
پرسیدم: «چه طور؟»
بغضش را قورت داد و گفت: «خاک کارخونههای مازندران رو جارو کرد.»
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خداحافظ_ای_داغِ_بر_دل_نشسته
دستهایش را پشت کمرش حلقه کرده بود و زیر چشمی دلنوشتهها را میپایید.
خودکار را برداشتم و رفتم به طرفش.
- بفرمایید شما هم یک چیزی بنویسید.
هول شد و عقب عقب رفت.
- من؟ نه! من چی بنویسم؟ اصلا خطم خوب نیست.
گفتم: «حرف دل زدن که خط خوب و بد نمیشناسه.»
خودکار را گرفت. بغضش ترکید و خودش را انداخت روی مقوا.
با خط درشت نوشت: «خداحافظ»
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#وداع
رو به رویم یک خانم حدودا چهل ساله با مادر سالخوردهاش ایستاده بود. صورتشان طوری در بهت فرو رفته بود که انگار تا به حال لبخند به خودش ندیده است.
یک کالسکه عصایی مکلارن هم جلویشان بود. دخترکی مو طلایی، شلوغ و پر سر و صدایی توی کالسکه نشسته بود. لباسخواب سورمهای به تن داشت و در حالی که سعی میکرد قلهی کالسکه را فتح کند، بلند بلند صحبت میکرد. وقت دادن مدال که رسید، مادرش سعی میکرد زورکی لبخندی بزند.
از شلوار و جوراب و مانتوی سورمهای که به تن داشت میشد فهمید اهل ست کردن لباس است. روی کتونیهای جورابیاش به فینگلیش نوشته بود 'chabok'. حدس زدم از آنهایی باشد که برایش مهم است ایرانی بخرد. احتمالا به تبلیغات تلویزیون گوش میدهد و بعد عدد سه را برای فلان سرشماره ارسال میکند تا کفشش را درب منزل تحویل بگیرد.
مادرش به عصا تکیه داده بود و زیر چادر آرام آرام اشک میریخت. با دیدن تلق توی روسری دختر احساس کردم وسواس مرتب دیده شدن دارد. خیلی شبیه مادرش بود. احتمالا به همین دلیل با هم برای آخرین وداع آمده بودند.
کنار دستم، روی جدول عابرپیاده خانمی بود که از صحبتهایش حدس میزدم مسئول روابط عمومی فامیل باشد. به بوتهی شمشاد پشت سرمان تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود تا خواب نروند. پای تلفن بلند بلند حرف میزد انگار نه انگار که کنار خیابان و میان مردم عزادار نشسته است. توی دلم گفتم لابد فقط بهخاطر جو و صحبتهای فامیل و اطرافیانش آمده، چند لحظه بیشتر از قضاوتم نگذشته بود که مداح شروع به خواندن کرد. آنجا بود که گریههای بیپایانش شروع شد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
احتمالا به همین دلیل برای آخرین وداع آمده بود.
کمی آنطرفتر خانمی با دستکشهای توری مشکی به چشم میخورد. صورت سفید و بینی خمیدهاش دقیقا شبیه دختری بود که با یک فاصله از او دیده میشد. بینشان پسری ایستاده بود که درگوشی با احتمالا مادر دستکش به دستش صحبت میکرد. مادر و دختر هر دو غمزده به افقهای دور خیره شده بودند. نمیدانم پسر در گوش مادرش چه میگفت، اما هرچه بود انگار مادرش اصلا نمیشنید و حرفهایش مسیری به صورتش پیدا نمیکرد. مادر هر چند دقیقه یکبار با همان دستکشهای توری بینیش را میگرفت. به خواهر و برادر میخورد دهه هفتادی باشند. دهه هفتادیها دوران ریاست جمهوری هاشمی را اگر به خاطر نیاورند، احتمالا هشت سال خاتمی باید یادشان بیاید. لابد به همین دلیل برای آخرین وداع آمده بودند.
زیر تابلوی مرکز آموزشهای الکترونیکی دانشگاه تهران خانم میانسالی روی صندلی پلاستیکی تاشو نشسته بود و اشک میریخت. انگار توی تابلوی مرکز آموزشها گونی پیاز خرد شده جاسازی کرده باشند، اشکهایش بند نمیآمد.
مرد میانسالی هم حصیر به دست کنارش نشسته بود. مرد چنان دست بر سرش میکشید انگار با رفت و برگشت دستانش ممکن است راه حلی از این بیچارگی بیابد. احتمالا به همین دلیل برای آخرین وداع آمده بودند.
همسرم کنار بازوی راستم نشسته بود. هنوز سرخی خواب در چشمانش بود. صدای بلندگو مانع شنیدن صدایش میشد. گوشم را سمت دهانش بردم: «از سه حالت خارج نیست: یا بهخاطر قدرنشناسیمون خدا میگه شما قوم برگزیده و آخرالزمانی من نیستین ولمون میکنه، یا یهویی یه آدم خیلی لایق پیدا میشه پرچمو از آقا تحویل بگیره، یا خود آقا پرچمو میده دست صاحبش.» این را که گفت ناگهان بازوی راستم شروع به لرزیدن کرد. برگشتم صورتش را نگاه کنم، دیدم قطرههای اشک بهاندازهی تگرگهای هفته پیشِ مشهد از لابهلای مژههای کشیدهاش به سمت زمین سرازیر شدهاند.
درست همان لحظه صدای بلندگو هم قطع شد و تنها آوایی که توی خیابان پورسینا شنیده میشد هقهق بلند سید من بود. یازدهْ خرداد از زندگی ما میگذشت و من تا به حال صدای هقهق او را نشنیده بودم. پشت سرش شانههای مرد حصیر به دست هم شروع به تکان خوردن کردند، پشت سرشان هم چند مرد دیگر بنا گذاشتند به بلند گریستن. هقهقهای مردانه انگار سرایت هم میکنند. شاید به همین دلیل برای آخرین وداع آمده بودیم.
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#محبوبیت
کمی مانده بود درِ خانه بسته شود. سرش را از لایِ در داخل آورد: «مامان، اخبار رو خوب نگاه کن ظهر اومدم بهم بگو چی شد.»
دیشبش که خبر سقوط بالگرد حامل رییسجمهور را شنید، به زور خواباندمش. برایش لالایی اُمید خواندم و رواَنداز صبر رویِ تنش کشیدم. طول کشید تا خواب، قلب یازده سالهی دخترانهاش را تصاحب کند. صبح چشمهایش را نگران باز کرد و نگران به مدرسه رفت.
ساعت به وقت برگشتنش بود و خانهی ایران عزادار. تلفن همراهم زنگ خورد. شمارهی راننده سرویس دخترک بود؛
- بفرمایید.
صدایش بم شده بود و میلرزید: «مامان دیدی چی شد؟ مامان از بس گریه کردم، سرم درد میکنه. مامان رهبر خیلی ناراحته؟»
بغضِ توی گلویش نگذاشت ادامه دهد و تلفن را قطع کرد. نفهمید صدای پر دردش با دلِ مادرانهام چه کرد.
مطمئنم همان لحظه که توی ماشین نشسته، اشکهایش را با گوشهی مقنعهی سفیدش پاک کرده تا چشمش صفحهی تلفن همراه را ببیند. نتوانسته صبر کند تا به خانه برسد و جویِ غمش را در آغوشم به رود برساند. گوشی راننده را گرفته و با خودش گفته: «مامانا همهچی رو میدونن، شاید رییسجمهور هنوز زنده باشه!»
امیدش که از من هم بریده شد، شب هنگام با چشمهایی قرمز به رنگ خون، دو رکعت نماز به نیت مردی مغتنم به آسمان روانه کرد.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_منفی_سوم
#پپرونی
خوشحال بودم که صدای شیر آب باعث میشد کمتر حرفهای معصومه را بشنوم. با سیم ظرفشویی افتاده بودم به جان تکه غذایی خشکیده و چسبیده به بشقاب. آنقدر سیاه و فاسد شده بود، که حتی نمیتوانستم حدس بزنم چیست! وقتی مادر معصومه به شهرستان میرفت، اوضاعمان همین بود.
آن شب که به خانه آمدم، دقیق دو ماه بود که مادر و پدر معصومه تهران نبودند. در این مدت، نه قطعه ماشین ظرفشویی خارجی خرابمان پیدا شده بود و نه خانم خدمتکاری که معصومه به او تهمت دزدی زد، حاضر بود برگردد. من هم لجبازیام گل کرد و تصمیم گرفتم ببینم تا کجا میتواند بوی گند تعفّن و شیرآبه را تحمل کند؟ تا وقتی مادرش بیاید و مثل همیشه آنها را بشوید؟
موقع آب خوردن با لیوان یکبار مصرف مچالهای، کرم کوچکی را روی ظرفهای تلنبار شده دیدم. همانجا با همان لباسهای سر کار دست بکار شستن شدم.
معصومه میغرید و توی خانه راه میرفت. کاملا پیدا بود که دارد با مادرش حرف میزند. این غیظ و تنفّر معصومه، فقط مختص مادرش بود، آن هم وقتی که ازش ایرادی میگرفت. میترسیدم صدای فریادهای پشت تلفنش دوقلوها را بیدار کند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
«جون به جونش کنن احمقه» این را گفت و تلفن را پرت کرد روی مبل. «احمقیش مال امروز، دیروز نیستا. همون موقع که بابام جلو روش تیپ میزد که بره خواستگاری و سرش هوو بیاره، چرا طلاق نگرفت؟ چون ترسو و احمق و بدبخت بود.» دوباره شمارهای را با گوشیاش گرفت، اما اشغال بود. «من هیچوقت شبیه اون نمیشم. فقط زایید و سابید. تو اون کلهاش کرده بودن که شوهر خدای کوچیکه. فقط هوای اونو داشته باش میری بهشت. هم خودشو بدبخت کرد، هم مارو.»
از پسِ لکهی چسبیده برنیامدم و بشقاب را گذاشتم توی تشت آب گرم کنار پایم. لیوانی را برداشتم که تا نصفه پر از کپک بود. «حالا کی میان؟» دوباره آتشفشان درون معصومه فوران کرد: «میخوام اصلا نیان. باز میخواد دم گوشم وِر وِر کنه چرا لباس نمیشوری؟ چرا غذا درست نمیکنی؟ چرا بچهها اینقد شلختهن؟ چرا از بهم ریختگی، تو خونهت نمیشه راه رفت؟ تو مغزش نمیره که اینا وظیفهی زن نیست!»
دستهی بشقابها را که از روی ماهیتابه برداشتم، از دیدن صحنهی وول خوردن آنهمه کرم توی هم، عُقّم گرفت.
معصومه روی اپن نشست و دوباره شماره گرفت. وقتی آن ور خط جواب داد. یکهو لحنش شاد و صدایش نرم و مهربان شد: «الو تالار کوروش؟ از اکسسوری آنجل تماس میگیرم خدمتتون. میخواستم کاتالوگ و نمونه کار سفره عقدامون رو برای رؤیت و گرفتن نظرات ارزشمندتون براتون بیارم. بله... بله... همهی لوازم جانبی سفره عقد و عروسی رو در رنگهای متنوع و طرحهای بسیار شیک و لاکچری کار میکنیم. تو پیج اینستامون همهش هست... قیمت؟ پک کاملمون دوازده میلیونه که تخفیف کریسمس خورده به مدت محدود، با احترام نه میلیون تقدیم میشه... بله، بذارین دفتر برنامهی شرکتو چک کنم...» معصومه دفتری خیالی را توی هوا ورق میزد. اما آنقدر طبیعی توی دروغش فرو رفته بود که میتوانستی به چشمهایت شک کنی، تا وجود آن دفترچه نامرئی. بعد از چند ثانیه گفتن اوم کشداری، ناگهان با ذوق، آهانی گفت و مکالمه را ادامه داد: « بله... چهارشنبه عالیه. یه کنسلی داشتیم... خدمت میرسم.» بشکنی زد و از روی اپن پایین پرید و رفت تا به خواهرش که با هم اکسسوری آنجل را تاسیس کرده بودند، خبر بدهد.
تلخی جنگ ذهنیاش با مادرش را فراموش کرده بود و این میتوانست نوید یک شام بیآشوب و دعوا، کنار دوقلوها باشد. علی و ریحانه با مادربزرگ به شهرستان رفته بودند. تلفن را برداشتم تا به پدرش زنگ بزنم و صدای بچهها را بشنوم. معصومه از توی اتاق داد زد: «من شام پپرونی میخورما. باز کشک بادمجون و عدسی و این چرت و پرتا سفارش ندی!» تلفن را روی اپن رها کردم. از سابیدن ظرفها ناامید شدم. خیلی خسته بودم. به سمت ظرفشویی رفتم و تمام بشقابها را ریختم توی تشت.
ادامه دارد...
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1118
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آه_از_غمی_که_تازه_شود_با_غمی_دگر
خانه جنگزده است. بهخاطر مهمانیِ ظهر جمعه ترگُل ورگُلش کرده بودم. از دیروز که خبر شهادت را دادند، نه، از قبلترش، از دیشب کِشناکَش، ظرفها تلنبار شده. غذای درستی نپختهام. دیروز شویدپلویِ پلوپزی و ماست سر سفرهی ناهار گذاشتهام، شام هم خاگینه.
لباس گشاد دخترم را باید قبل از انقضای فرصتش تعویض میکردم، نکردهام. دو شیشهی باقیماندهی نورگیر را باید به شیشهبُر سفارش میدادم، ندادهام. میوه و ماست یخچال هم تمام شده.
حسرت مثل مِه، سلولهایم را غلاف کرده و حالا نشت کرده توی خانه، این مه خانه را گرفته و زمینگیرم کرده.
من هفت سال پیش و چهار سال بعدش به آقای رئیسی رأی دادم. مطمئن هم رأی دادم چون اعتقادم بود. خدا را شکر الان حسرت این یک قلم را ندارم، انتخابم یک شهید بوده.
جاروبرقی را روشن میکنم. هوهویِ شیوَنش میدَوَد توی «هر دم ازین رهگذارِ» محمد گلریز. گاز اشکآورِ این ترانه، وسط عروسی هم کارگر میشود. اشکهای جاندارم آسوده و بیمزاحم قِل میخورند. اشکهایی که این دو روزه قشنگ بسترشان را صیقل دادهاند.
شرح صدر، شرح صدر که میگویند حالا گیرم انداخته است. سردرد دارم و سینهام تنگ و سنگین است. سنگینیای که حس میکنم هفت، هشت کیلو چاقترم کرده. سرم با بروفن سبک میشود، اما درد سینهام لاعلاج است.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- اِ اِ اِ اِ اِ! لا اله الا الله! چطو مفت و مسلَّم از دستمون رفتن! مگه ما چَن تا از اینا داشتیم؟!
دخترم جلوی تلویزیون وارفته. اینقدر این جمله را با همان سوزِ بار اول تکرار کردهام که فقط نگاهم میکند.
قبلاً فکر میکردم سوگ حاجقاسم، تَهِ سوگم است. رَدّش و عطرش هنوز هم خیس و تازه توی جانم مانده. تا آخر هم تازه میمانَد. محافظش هستم. این داغ سرمایهی عزیزِ شریفم است.
حالا مبهوتم. سوگ، انتها ندارد. من الان از آن روزها داغدارترم. شرم کَت و کُلفتی وسطِ ماتم لایه لایهام جا خوش کرده است.
آقای رئیسی! شما قبل از جنگلهای ارسباران شهید بودید. با ترکشهای تهمت و توهین.
غم شرم و حسرت که هجوم میآورَد میپرم بالای جنگل معراجتان؛ فراخ و رهاست. آنوَر خدا مستقیم دست به کار شد و بلندتان کرد. «عِندَ ربّهم یُرزَقون» شروع شد و مظلومیت و زحمت، تمام. مخلص بودید و خدا رسانهی شما شد. قلبهای موافق و مخالف و بیدار و خمار، تکه تکه شد. وقتش بود. ما که سَرِمان نمیشود. اگر شهادت نبود، اینوَر همان بدو بدوها بود و کمخوابیها و لغویات گمراهها و گمنامیها.
آقای رئیسی! دمتان گرم که اینقدر نجیب و خاکی و آقایید. به امام رضا قسم، راضی به این همه زحمتتان نبودیم. کاش قبلترها شما را به گوش جمهور رسانده بودند.
آقای رئیسی! با آن همپروازیهای اعجوبهتان داغ و دریغ سنگینی روی دستمان گذاشتید. بیایید مثل همیشه آقایی کنید و عوضش کاری برایمان بکنید. دعا کنید. دعا کنید رییسجمهور بعدی جوانمرد و کارآمد و انقلابی باشد. درست مثل خودتان.
جاروبرقی را خاموش میکنم. خانم همسایه برایتان حلوا پخته. اصلاً به قیافهاش نمیآمد.
تبلیغ را خوب است خود خدا بکند!
#مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آشوب
نوشته بود: «یه چیز شیرین بخورین، بعد به پهلوی چپ دراز بکشین و منتظر تحرک جنین باشین... اگر تا نیم ساعت خبری نشد میشه به بیمارستان مراجعه کنین.» همین. هر چه پیامها را بالا و پایین میکردم، برعکسش چیزی نبود؛ راه حلی که از شدت لگدهای بچه بکاهد.
ساعتها بود هیچ چیز شیرین و حتی تلخی از گلویم پایین نرفته بود. کسی با ناخنهای بلند بر جگرم خنج میکشید. بیقرار در خانه راه میرفتم و طفل درون شکمم از من هم بیقرارتر بود. تسبیح سبز حرم امام رضا(ع) هم التهاب درونم را خاموش نمیکرد.
سری به اتاق فاطمه زدم، پتوی نازک را رویش کشیدم. محمد هم خواب بود. با حسرت نگاهش کردم. کاش من هم میتوانستم بخوابم. چیزی تا اذان صبح نمانده بود.
تصورشان میکردم؛ خسته، زخمی، در جنگلی سرد و تاریک...
کاش حداقل میتوانستم اشک بریزم. شاید باران، آتش اضطرابم را خاموش میکرد.
سجاده را پهن کردم. نماز را که خواندم، دست بر شکمم گذاشتم و شروع به خواندن سوره «وَ العَصر» کردم. معجزهی «وَ العَصر» اول کودکم را آرام کرد و بعد پلکهای خودم گرم شدند.
◾️◾️◾️◾️◾️
هنوز چادر سرم بود ولی زیر سرم بالشت نرمی جا خوش کرده بود. سجاده زیرم بود و پتوی نازکی رویم انداخته شده بود.
محمد را صدا کردم، نبود. ساعت گوشی را نگاه کردم. ساعت ۸ صبح بود؛ وقت خواندن صلوات خاصهی امام رضا(ع).
پیامها را باز کردم، سقف خانه روی سرم خراب شد.
◾️◾️◾️◾️◾️
جمعیت مثل دریای خروشانی موج میزد. محمد پشتم ایستاده بود. حس میکردم از اینکه به اصرارهایم گوش داده و مرا آورده پشیمان است.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
توی ماشین بهش گفتم: «چرا امام رضا شب تولدش بهمون عیدی نداد؟»
گفت: «چون میخواست به رئیسجمهورمون عیدی بده. چه عیدیای قشنگتر از شهادت؟!»
چند ثانیه نگاهش را روی من و شکمم غلتاند. پوفی کشید و دوباره به روبرو خیره شد. جای پارک که گیر آوردیم، قرار شد اگر از پیادهروی تا جمعیت خسته شدم، سریع برگردیم.
مسیر، سربالایی بود. سیاتیکم داشت بازی درمیآورد ولی در دلم با شهدا حرف میزدم: «من که بهخاطر شرایطم نتونستم برای نمازتون بیام، کمکم کنین ببینمتون و دلم آروم بگیره...»
انگار جانی دوباره گرفتم. به قدمهایم سرعت بخشیدم و در سیل جمعیت غرق شدم.
بوی اسپند میآمد. مردی با پارچ شربت میگشت. به فاطمه لیوانی شربت خنک آبلیمو داد که گرما زده نشود. محمد که دید نگاهم به شربت ثابت مانده، رفت و از ایستگاه صلواتی برایم شربت و کیک گرفت.
هنوز رئیس جمهور نرسیده بود. کنار خیابان جایی گیر آوردیم و نشستیم.
مردم سینه زنان، اشک میریختند.
ناگهان مداحیها اوج گرفت. تابوتها پیچیده در پرچم ایران از روبرویمان میگذشت. همه ایستاده بودیم. چیزی از درون دلم جوشید؛ بر گونههای من نیز باران آمد.
یک دستم روی شکمم بود و دیگری را به سمت شهدا بلند کرده بودم. طلب حلالیت، دعا و درد دل در کسری از ثانیه از وجودم گذشت.
راست میگویند که شهید دستش باز است. وزنهای هزار کیلویی را از دلم برداشتند، انگار راه نفسم باز شد.
جمعیت دم گرفته بودند: «عمه جان زینب!» و بر سر میکوبیدند.
همراه آنان سینه میزدم و از عمق جان نفس میکشیدم.
#زینب_قلعهئی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
چرا سحری اینقدر سرحال شده ام؟
طبیعتاً بعد از بیخوابیهای دیشب، الآن باید دمغ و گیج باشم!
بعد از خوب شدن محمد، پسر بزرگم، دو روزی هست که مهدی ۴ ساله و نرگس ۶ ماههام سرفه و آبریزش دارند. نرگس سرشب خیلی ناآرام بود. سخت شیر میخورد. سرفه میکرد و بیدار میشد. دو سه ساعتی دستم بند بود تا دو ساعت بخوابد. اذان صبح بیدار شد. شیرش را خورد، نیم ساعت توی بغلم نگهش داشته بودم که مطمئن شوم خوابش سنگین شده. برای اینکه خوابم نبرد و نمازم قضا نشود، از فضای مجازی کمک گرفتم.
اول دلنگرانیام از بالگرد رئیسجمهور را پی گرفتم که آیا خبر جدیدی شده است یا نه؟! خبرها همچنان امیدوارکننده بود. بعد چشمم به ۵۰ تا پیام خواندهنشدهی کانال «جان و جهان» افتاد؛ یکی از کانالهایی که با خواندنش روحم شیرین میشود و سرحال میآیم.
یک قصهی ادامهدار جدید گذاشته بودند، کنجکاوی سِیر داستان و همچنین جذابیت روایتها تا پایان ۵۰ تا پیام، مرا با خودشان بردند.
وقتی نرگس را خواباندم و از سر گوشی بلند شدم، سرحال بودم. فکرم باز شده بود. مادری برایم موضوعی جدی و حیاتی شده بود. چقدر دلم برای این حال تنگ شده بود! چند روز پیش داشتم فکر میکردم که بعضی خاطرات کابوساند، آیا باید هضمشان کرد یا فراموششان؟ اما الان به ذهنم رسید چقدر جالب که سختیهای فرزندداری کابوس نمیشوند. تمام این استیصالهای مستمر با دیدن یک لبخند و یک شیرینکاریشان به فراموشی سپرده میشوند.
این مدت فکرم درگیر فعالیتهایم در کنار کمبود وقتها حتی برای نیازهای اولیهی خودم و بچهها بود. شرایط را سبک سنگین کردم و با یک حس جدید به مادری تصمیم گرفتم تا رسیدن به یک ثبات نسبی دغدغهی اصلیام را بگذارم حال خوب خودم و بچهها ...
ممنونم از این حس زیبا که کانالتون به من داد. خیلی وقت بود دلم برای حال خوب مادری تنگ شده بود.
#مهتاب_تفضلی
#مخاطب_کانال_ایتا
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@m_rngz
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خوش_آن_ساعت_که_دیدار_ته_وینم
در دومین سفر استانی، به یکی از روستاهای اصفهان رفته بود.
مردم روستا که هلیکوپتر رئیسجمهور را در حال فرود دیدند، از سرِ زمینهای کشاورزی، جمع شدند در محوطه فرود.
پیرزن روستایی با دستهای رنگیشده از برداشت گلرنگ، زیر لب چهارقل و آیهالکرسی میخواند.
یکی از همراهان رئیسجمهور، اشتیاق پیرزن زحمتکش را که دید، به او گفت: «مادر! بین جمعیت اذیت میشی! حاج آقا که اومدن کاری میکنم بتونی بری پیششون. رفتی، دستای زحمتکشیدهتم نشونشون بده.»
پیرزن که تا آن لحظه ذکر از لبش نیفتاده بود، برگشت و با ناراحتی گفت: «فکر کردی من میخوام خودمو بهش نشون بدم؟! من بوی امام و رهبری رو از آقای رئیسی میشنوم.»
هلیکوپتر که نشست، پیرزن از اولین نفراتی بود که حلقهی محافظین را شکافت و در صف اول ایستاد.
تمام مدتی که آقای رئیسی، ایستاده بلندگو به دست صحبت میکرد، پیرزن با چشمانی نمناک، مدام چهارقل و آیهالکرسی میخواند و به سمتش فوت میکرد.
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جاهای_خالی_را_پر_کنید
#وامدار_بیجیره_و_مواجب_انقلاب
«همینجا وایمیسیم در نقش پرکنندهی خیابان!». پارچ آب سرد را انگار یکجا برگردانده باشد روی سر و صورتم. شبش درست نخوابیده بودم، ساعت ۶ با استرس از خواب پریدم. صبح زود دلم نیامد بیدارش کنم، ترسیدم خودخواهی باشد. این که من دوست دارم برسم به مراسم و نماز، دلیل کافی نبود. بچهها را صدا زدم و بالاخره با تاخیر از خانه خارج شدیم.
چقدر قبل ازدواج رفتن به راهپیماییها سخت بود، ماشین را نوک قلهی قاف پارک میکردیم و بعد از کلی پیادهروی تازه میرسیدیم به بسماللهالرحمنالرحیم راهپیمایی! اما حالا که حوالی دانشگاه تهران زندگی میکنیم این سختی را از دست دادهایم!
به تقاطع انقلاب و قدس که رسیدیم نتوانستیم برویم بالاتر، پیراهن مشکیها و رنگیها فضا را پر کرده بودند. ناچار رفتیم سمت وصال تا شاید بتوانیم خودمان را برسانیم پشت صف نماز. آخر آنجا جلوتر از امام جماعت که نمیشد نماز میّت خواند.
وصال را تا نزدیکی بزرگمهر رفتیم بالا، که دوباره جمعیت قفل شد. به سرم زد هرطور شده رد شویم و برویم کمی بالاتر تا متصل شویم. یاد خاطرات کالسکه توی شلوغیهای نجف و سامرا افتادم و منصرف شدم. هیچ اعصابم نمیکشید لای جمعیت متراکم برویم یا به پای کسی بخوریم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
در همین اثناء یک نفر آمد به سختی از کنار ما که ثابت ایستاده بودیم رد شود، نمیدانم چطوری پایش گیر کرد به چرخ کالسکه که محور آن به کلی کج شد و دیگر قابل حرکت دادن نبود! از بالاتر رفتن قطع امید کردم. به همسر گفتم: «تو تنهایی برو، اقلا یکیمون برسه.» نرفت، ترسید ما آنجا اسیر شویم. همینجا بود که آن جملهی سوزناکش در مورد پر کردن خیابان را به زبان آورد. از «پر کننده»ی خالی بودن متنفرم. از ایستادن و نگاه کردن و دست زدن. میخوام آچار دست بگیرم، کاری کنم.
نماز که تمام شد دلم را خوش کردم به دنبال کردن پیکرها و تشییع. مدتها طول کشید تا آن دو قدم راه را رسیدیم به سر انقلاب. نرگس بغل من بود و بقیهی بچهها به انضمام کالسکهی خراب، جمع شده، در دست همسر. دو سه نفر بین ما فاصله افتاد و بعد هم همدیگر را گم کردیم. تماس گرفتم و فهمیدم رفتهاند منزل مادرشان که بالای انقلاب است؛ شاید چون رد شدن از انقلاب را کاری طاقت فرسا دیده بودند.
خدا را شکر کردم که گمشان کرده بودم و میتوانستم قدری بیشتر بمانم. نرگس کم کم خوابش برده بود و مدام گردنش میافتاد از شانهام پایین. پا تند کرده بودم و هرجا فضا باز میشد سعی میکردم جلوتر بروم تا برسم به آن ماشین عزیز. پیچیدم توی فرعیها تا بتوانم با سرعت جلوتر بروم.
حضور فعال آفتاب، دهانها را خشک کرده بود. گویا تعهد داشتم چشمم را برسانم به تریلی مذکور. اگر آن اتصال حاصل نمیشد یک چیزی کم بود، انگار آداب مراسم کم و کاستی داشت. به مصیبت از همان کوچه پس کوچهها خودم را رساندم به میدان انقلاب. به یک نفر گفتم: «ببخشید از اینجا رد شدن؟»
«بله، خیلی وقته که رد شدن» را که گفت، دیگر انگار امیدم بدجور ناامید شد. بیتوفیقی که شاخ و دم نداشت. پرکنندهی خیابان بودن آخرین نشانی بود که این مراسم نصیبمان کرد. رکوردهای بالاتر، آدمهای باهمتتر میخواهد...
#مریم_حقاللهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#داغ_مشترک
همسن دخترم بود، پانزده، شانزده سال بیشتر نداشت. از میان جمعیت او را کنار پیادهرو آورده و کمرش را به کرکرهی بستهی مغازه تکیه داده بودند.
آفتاب ظهر توی سرِ تمام آدمهای خیابان شلاق میزد.
مددکارهای هلال احمر، جلوی روی او زانو زده بودند و نبض بیمار را چک میکردند. گرهی روسریاش را شل کرده و بادش میزدند.
دوست جوان دخترک کنارش روی زمین ولو شده بود و آب به سر و صورت او میزد. مرا که کنجکاو دید، شست دستش را بالا گرفت و لبخندی زد: «خانم اُکِیه، چیزیش نیست.»
بیمار لبخند بیجانی زد و نگاهش سمت دوست بانمکش چرخید.
پسر جوانِ همکارشان ایستاده بود و مردم را متفرق میکرد. دستهایش را باز کرده بود و نمیگذاشت کسی توقف کند تا اکسیژن اطراف بیمار کم نشود.
آدمهای سیاهپوش، از هر جای خیابان و پیادهرو میجوشیدند.
وسط خیابان اصلی منتهی به حرم شاهعبدالعظیم ایستاده بودم. تابوت شهید را که از توی ماشین روی دوش ملت گذاشتند، جمعیت مثل گردباد تمام خانمها را به کنارهها هُل داد.
زنی که کنارم ایستاده بود، چشمهایش آنقدر برجسته شده بود که انگار داشت بیرون میآمد و «یا اباالفضل» را بلند فریاد میزد.
داشتم توی دریای آدمها غرق میشدم. برای محافظتِ دخترم از خروش جمعیت دستم را به درختی گیر داده بودم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
مرد جوانی، پیراهن مشکی پوش رو به خانمِ وحشتزده ایستاد و پشتش را به سیل عزادار کرد. دستهایش را باز کرد و تکرار میکرد: «خواهرم نترس، نترس من اینجا وایسادم.»
مردها با چشمهای قرمز و صورتهای خیس به کمر مرد فشار میآوردند و به دنبال تابوت «شهید امیرعبداللهیان» میرفتند. مرد جوان، نیم سانت هم تکان نخورد.
صدای نوحه و گریهی جمعیت، گوش خیابان را کَر کرده بود.
در گوشهی بیست، سی سانتی کنار درختی، نوزاد چند روزهای توجهم را جلب کرد. از آغوش مادرش کمی آویزان شده بود. صورتش هنوز هالهی زردی داشت.
خانمی با مانتو و روسری مشکی که تکه مقوایی را جلوی صورتش تکان میداد، مادر نوزاد را صدا زد: «خانم، بچهت گرمش نشه؟» و بعد شروع کرد به باد زدن نوزاد با همان تکه مقوا.
مادر، سر بچه را در آغوشش بالا کشید و اشکهایش را از روی صورت نوزاد پاک کرد.
این صحنهها مگر برای اربعین و پیادهروی مشّایه نبود؟!
اینجا کربلاست یا داغ خدمتگزارانِ خستگیناپذیر دولت سیزدهم ما را داغ کرده بود؟!
صدای سید مرتضی آوینی توی گوشم میپیچد که: «آری! این خون شهید است که میجوشد و تو چه دانی خون شهید چیست؟»
صدای گرفتهی مردی از بلندگوی ماشین حمل تابوت شهید امیرعبدالهیان بلند شد: «پیرزن، پیرمردا نرید داخل حرم. صحنها و حرم پُرِ پره. لِه میشید»
پیرزنی روی ویلچر نشسته و عکس رئیسجمهورِ شهیدش را جلوی سینه گرفته بود.
پیرزن دست برد زیر چادر مشکی و چشمهایش را خشک کرد. سرش را سمت پسر جوان که راننده ویلچرش بود، بالا گرفت: «مامان جان، یه کم دیگه ببر جلو. میخوام بازم شهید رو ببینم.»
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_چهارم
#دختری_با_نقش_ناخن_اژدها
روی صندلیهای محضر که نشستیم، دست کردم توی جیب پیراهنم تا شناسنامهام را بگذارم روی کاغذ رأی طلاق دادگاه و تحویل سردفتردار بدهم. پارمیدا با ناخنهایش ور میرفت. روی یکی از آنها طرح یک اژدها بود.
خواهرم همان روزی که برای اولینبار ناخن کاشت، بهش گفته بود که غسل و وضو با ناخن مصنوعی اشکال پیدا میکند و آنجا پارمیدا، جلوی همه اعلام کرد که دیگر نماز نمیخواند.
برادرم همیشه میپرسد چرا همان روز که نماز را کنار گذاشت، طلاقش ندادم. من هم همیشه جواب میدهم که چون حامله بود. اما خودم هم میدانم دلیلش این نبود.
هوای اتاق زیادی خنک بود. پارمیدا کلافه و عصبی پایش را تکان میداد. بالاخره سردفتردار رسید. مردی چنان سنگین و عظیم که وقتی روی صندلی نشست، میز اداری جلویش کوچک بنظر رسید. مدارک را گذاشتم روی میز. نگاهش به صفحه دوم شناسنامهام که افتاد، با خودکار چیزی را توی صفحه شمرد اما باز باورش نشد: «شما چهارتا بچه دارین؟!» خواستم جواب بدهم اما دیدم صورتش کاملا به سمت پارمیداست و کوچکترین توجهی به من ندارد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
دهان نیمهبازم را بستم و پارمیدا را نگاه کردم که صاف نشست تا نفس و کلمات آتشینش را سمت مرد روبرو رها کند: «بله. مشکلی دارین؟ اگه حق طلاق با من بود الان وقتمو برای سین جین شدن هدر نمیدادم.» مرد پوزخندی زد و به صندلیاش تکیه داد. صندلی جوری صدا کرد که حس کردم تمام اجزایش فشرده شدند. «خب، حق حضانت با شماست که. همهشونم زیر هفت سالهن. چرا سرپرستیشونو قبول نکردید؟» پارمیدا رویش را سمت من کرد و از ادامه مکالمه طفره رفت، اما سر دفتردار ولکن نبود. «حق طلاق از همسر داریم، از فرزند که نداریم! شما تا قیامت مادر این بچههایید و اینا هم بچههای شما.» پارمیدا با ناخن روی شیشه میز جلویش ضربه زد. «وقتی کسب و کارم رو روال بیفته، شک نکنین پسر بزرگمو میبرم پیش خودم. بعدم با هم میریم خارج از کشور.» ناخودآگاه دست کشیدم روی پیشانی. عجب دفاعیهی افتضاحی!
مرد چند ثانیه من را نگاه کرد و ردّ لبخند را روی صورتم کاوید. دوباره رو به پارمیدا ادامه داد: «کسب و کار؟ تو این تورم؟! خانم، مثل اینکه شما دستتون اصلا تو خرج نیستا.» با تعجبی مصنوعی نگاهی به دستهای پارمیدا کرد. «البته منظورم جز خرج موارد آرایشیه.» صدای پارمیدا توی دفترخانه پیچید: «شما نمیخواد نگران خرج و مخارج من باشید!» مرد به هیکلش موجی داد و بیتفاوت کاغذهای روبرویش را پس و پیش کرد. نمیفهمیدم چرا بیخیال بحث نمیشود اما دلیلی هم نمیدیدم که دخالت کنم. همچنان که داشت امضاها را میزد، گفت: «ولی برید صیغه شید!... به هر حال بخاطر بچهها رفت و آمد زیاد دارید. محرم باشید بهتره.»
پارمیدا کیفش را با اژدهای روی انگشتش چنگ زد. «من به خدایی که به مرد حق خوابیدن با دهتا زن رو میده ولی زنو برده یه مرد میکنه کافرم» مرد طوری مهرش را روی کاغذ کوبید که پارمیدا ساکت شد. «همه این احکام مال اینه که هیچ بچهای بی پدر و مادر و هیچزنی بدون سرپرست نمونه. اما توضیح دادن اینا برای شما که سرپرستی مردو بردگی میدونی و بچههاتو مزاحم کسب و کارت، بیفایدهست.» کاغذ را گرفت جلوی من. ولی خطاب به پارمیدا گفت: «اگه واقعا به خدا کافری، خیلی وقت همهمون رو هدر دادی خانم! چون عقدتون خود بخود باطل بود.»
پارمیدا از در بیرون زد. توی پلهها بودم که تلفنم زنگ خورد. مادرم بود. گفت ریحانه و عباس تب کردهاند. سر راه بروم دنبال خواهرم. دستتنها، با چهارتا بچه مریض دستپاچه شده است. به برادرم پیامک زدم آب سیب بخرد و ببرد خانه. پا تند کردم تا زودتر به در خروجی برسم. خواهر دیگرم پیامک داد که نگران نباشم، احتمالا از غصه است و بچهها مریض نیستند و فقط مضطربند. توی این هول و ولا بودم که دیدم پارمیدا روبرویم توی پیادهرو ایستاده. بعد از کمی مِنمِن گفت: «منو تا خونه میرسونی؟ ناهارم نخوردم. واقعا توان پیاده رفتن تا مترو رو ندارم.» تقریبا کنارش زدم و سوار ماشین شدم. آمد سمت درِ شاگرد اما دید قفل است. شیشه را چند سانت پایین دادم. «بچههام منتظرن. همین الانشم دیر شده. زیادی طول کشید. باید زودتر از اینا تموم میشد. خدا... کارما حافظت باشه!» دنده را عوض کردم و پشت به غروب، سمت خانه راندم.
ادامه دارد...
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1146
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جان_و_جهانیها
سلام،
چشمبهراه نظرات و انتقاداتتان درباره داستان دنبالهدار #معصومیت_از_دست_رفته هستیم...😍
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@m_rngz
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تپشهای_قلبم_برای_تو
پسر چهار سالهام آبلهمرغان گرفت، تب نکرد و زیاد اذیت نشد. فقط پشتش چندتا تاول بزرگ زده بود و شب دوم توی خواب ناله میکرد. چندباری در خواب و بیداری میگفت درد دارم. در نهایت دمر شد و تا صبح راحت خوابید. این تنها لحظات سخت آبلهمرغان گرفتنش بود و فردای آنروز تاولها رو به بهبود رفتند.
حالا ده روز گذشته و همهی زخمها خشک شدهاند. امّا من وقتی لباسش را عوض میکنم و جای آن تاول درشت را میبینم، جایی از قلبم درد میگیرد. آنجایی که یک بچه پر از خاکستر و زخمهای ریز و درشت از زیر آوار درآمده و لای آن پتوی نجات زرورقی میلرزد. مادری هم نیست که نوازشش کند؛
یک جایی از قلبم در غزه...
#مطهره_طاهری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شمر_هزار_و_چهارصد_سال_پیش_مُرد
چندسال قبل که میخواستم دوره دو ساله طرحم را در دانشگاه علومپزشکی شروع کنم با یک پاسخ مواجه شدم:
«فقط بیمارستان سوانح و سوختگی جا داره. همه ترجیح میدن صبر کنن تا یه جای دیگه خالی بشه.»
ولی من رفتم. نه که گستاخانه، حالت قلدری به خودم بگیرم و بگویم من که از این چیزها نمیترسم. نه، برای این که دلم سوخت.
سوخت و رفتم به سوختگان خدمت کنم.
پایان طرحم را که بعد دو سال گرفتم، حس میکردم یک دهه گذشته. حس میکردم موهایم سفید شده. فکر میکنم حتی اگر آلزایمر هم بگیرم خاطرات آن دو سال از ذهنم پاک نمیشود؛ چرا که درد آنها، درد یک عمل زیبایی نبود. درد یک زایمان که پایانش با دیدن نوزادی به خوشی تبدیل شود، نبود. درد یک جراحی که قرار است بعد از آن از شرّ یک آزار جسمی آزاد شوی، نبود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
دردِ یک شبه از زیبارویی به آدمی با صورت مچاله، بدون بینی و با چشمهای بدون پلک تبدیل شدن بود. دردِ شروع کج شدن و چسبندگی پوست دست و پا بود. دردِ روییدن گوشتهای اضافه و خارش و خارش بود.
وقتی یکی از خدماتیها با یک کلمن مستطیلی آبی رد میشد، خبر شروع دردناک یک زندگی بدون دست و پا بود.
آنجا ولی یک همدلی عمیق جاری بود. هیچ کارمندی پشت عینک، نگاه طلبکارانه به همراه بیمار نمیکرد و انتهای راهروی سمت راست را با صدای تحکمآمیز نمیگفت. بلکه دست همراه بیمار را میگرفت و او را به مقصد میبرد. گاهی حتی با چند جمله او را آرام میکرد.
آنها جسمشان میسوخت، ما جگرمان.
هنوز که هنوز هست بوی کباب تفریح سیزده به در برای من خوشایند نیست و پُلی برای یادآوری خاطرات بخش سوختگی است.
کسانی که در یتیمخانهها کار میکنند هم همین طور. چشمشان میخندد و جگرشان برای بچههای معصوم بی پدر و مادر میسوزد.
وای از آن لحظهای که این دو با هم قاطی شود.
وای از آن لحظهای که هم یتیم شوی و هم در آتش بسوزی.
وای از آن لحظهای که تاولها روی تن کودکی در تکاپوی یافتن خاکستر پدر و مادر میترکد.
پوست لولهشده خاکستری کنار میرود و گوشت صورتی رنگ مرطوبی فریاد میزند که با باند قهوهای و استریل و پماد سیلور نه، ولی حداقل با پارچهای مرا بپوشانید.
وای از آن شبی که در رفح گذشت.
شمر هزارو چهارصد سال پیش مرد.
شمر امروزت را بشناس...
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
سلام
درمورد داستان معصومیت ازدست رفته
بااینکه میدونم دوروز توهفته میزارین توکانال
اما هرروز چک میکنم کانال تون رو
ازبس این داستان به من وزندگیم نزدیکه وباهاش ارتباط برقرار کردم
منم تا چند قدمی افتادن توگرداب دنیا زدگی وترجیح خودم بربقیه وخودخواهی
ومتلاشی شدن زندگیم رفتم
البته که شرایط من وزندگیم فرق داشت
ولی نزدیکه به این داستان
ازواقعی بودنش و اینکه این اتفاق تلخ برای یه زندگی افتاده واقعا دلم میگیره
کاش این مسخ شدگی که برای زنان پیش اومده
جوری به تصویر کشیده میشد که همه زنان میدیدند و بیدارمیشدن
به فرشته های خدا که هدیه شدن بهمون ظلم نمیشد😔
خداخودش نجات مون بده🤲
#مخاطب_کانال_بله
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@m_rngz
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#عطر_قارچ_وحشی
هیچوقت پدربزرگ پدریام را به اندازه پدربزرگ مادریام دوست نداشتم و این همان چیزی است که این روزها آزارم میدهد.
پدربزرگ مادریام سراسر شور بود، سراسر محبت، و همه را نشان میداد. هر چه خاطره از او دارم، دامان پر محبتش بود، نگاه پر از شادیاش وقتی میدیدمان، و ما که روی سر و کولش بالا میرفتیم. دهها نوه بودیم اما تعدادمان باعث نشده بود که هر کداممان یک اسم خاص و یک شوخی مختصّ خودمان از جانب پدربزرگ نداشته باشیم.
علیبابا صدایش میکنیم. علیبابا سواد مکتبخانهای دارد. همیشه یا داشت قرآن میخواند یا با ما بازی و شوخی میکرد و یا اخبار میدید. آنقدر خانهشان را دوست داشتیم که انگار خانهاش در قُرُق فرشتهها بود.
اما چند عمل سنگین، زندگی را بر پدربزرگ سخت کرده؛ شاید دیدن همین روزهایش هست که برای کمتر دوست داشتن پدربزرگ پدریام عذابی افتاده در روحم.
پدربزرگ کمتر صحبت میکند. بیشتر در خودش غرق است. مادرم میگوید فقط گاهی اشکی میریزد و میگوید امید داشته تا زمان مرگش ظهور را ببیند و اکنون تیکتاکهای آخر عمرش است و تحمل اتمام عمرش را آری، اما ندیدن یار را ندارد.
همین هجرت علیبابا از برون به درون است که مرا یاد پدربزرگ دیگرم انداخته...
دیروز وقتی ورقههای قارچ را در ماهیتابه ریختم و شروع کردم به تفت دادن، همانجا که بوی هاگهای قارچ، آشپزخانه را پر کرده بود. دقیقا همان لحظه بود که غمی توأم با شرم بر سرم آوار شد.
یک صحنه را عین فیلمی که بکشی عقب تا یک سکانس به یاد ماندنیاش را دوباره ببینی، به نظاره نشستم؛
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
من حدودا هفتساله نشستهام در خانه پدربزرگ پدری. شب زمستانی سردیست و به جز من و او کسی در اتاق نیست. هر دوکنار علاءالدین قدیمی نشستهایم. او مثل همیشه که حرکاتش آرام و آهسته است کاملا با حوصله یک قارچ تقریبا بزرگ را که از اطراف باغ پیدا کرده روی علاءالدین برشته میکند. بویش کل اتاق را برداشته و اشتهایم را بدجور قلقلک داده. از ته دل آرزو میکنم یک تکه از آن نصیب من شود. کارش که تمام میشود، کل قارچ را میدهد به من، بدون اینکه حتی خودش مزه کند.
همینطور که قارچها را تفت میدهم، به بابابزرگ فکر میکنم که همیشه محبتش در لایههای عمیقتری از وجودش بود. هیچ گفتوگوی دونفرهی خاصی با او در ذهنم نیست. تنها خاطراتی که دارم؛ به محض پیاده شدن ما از ماشین که بین باغ و خانهشان پارک میکردیم، قدمزنان و کاملا آهسته میآمد، با ما سلامی میکرد و همانطور که طبق عادت دستهایش را پشت کمرش به همدیگر قفل کرده بود، برمیگشت سمت عموی کوچک و مادربزرگم، میگفت: «یه بزغاله برای بچههام بکُشید.» تفاوت روزهای دیدارمان در تفاوت کلمه بزغاله درجمله بالا بود که به خروس و بره و مرغ تغییر پیدا میکرد.
چرا بابابزرگ را کمتر دوست داشتم؟! آخر او هم ما را خیلی دوست داشت، فقط دوست داشتنش را ذبح میکرد، میپخت و میگذاشت توی سفره جلوی ما. شاید هم مشکل از ما بود که به غایت بیاشتها بودیم و همیشه در زیر موج پایینترین نمودار رشد دست و پا میزدیم.
حس میکنم عشقی نو یافتهام؛ عشقی از همان جنس دوست داشتن علیبابا.
کفگیر چوبی را کنار میگذارم و از شرم نمیدانم چه کنم. من حتی هفتهها میگذشت و یک فاتحه هم برایش نمیخواندم. با شرم و عذاب وجدان و چاشنی عشق شروع میکنم: «بِسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله ربِّ العالَمین...»
#مرضیه_دِیرنیک
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
+ فاطمه خانوم جانمازتو از وسط اتاق بردار لطفا!
- اون که مال من نیست.
+ پس مال کیه؟
- مال خداست.
+ چرا مال خدا؟!
- آخه اسم خدا روش نوشته شده، خودش باید بیاد جمعش کنه...
+ 😶🤕🤔
#حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_منفی_چهارم
#قرصهای_رنگی
درِ طوسی اتاق مشاور را زدم و داخل شدم. «سلام آقای دکتر. میدونم منتظر معصومه بودید، اما تصمیم گرفتم اینبار من به جاش بیام...»
آرنجهایش را روی میز بزرگِ رنگِ چوبش گذاشت و لبخندی تکراری تحویلم داد: «منتظرش نبودم.» داشتم مینشستم که انگار بین مبل و هوا متوقف ماندم. «جسارتا ما به توصیه خودتون همون روز اول، پنج جلسه مشاوره رزرو کرده بودیم و قرار بود جلسات اول معصومه تنها بیاد و صحبت کنه... آخه سه جلسه قبلی که میومد حرفی از تموم شدن رواندرمانی نزد.»
دستهایش از هم فاصله گرفت. «کدوم سه جلسه جناب؟ من ایشونو سه هفتهست که ندیدم.» دیگر ننشستم. خودم را شکستخورده و بیرمق پرت کردم روی مبل راحتی قهوهای سوختهای که جای مراجعان بود. با دست صورتم را پوشاندنم. دیدن حرکت خودکار قرمز توی دستهای روانشناس، عصبیام میکرد.
«باز رسیدیم به قصه روانپزشک؟ ششماه پیشم با هم رفتیم، دارو گرفتیم. سه روز خورد. بعدم همه رو ریخت سطل آشغال!»
دکتر تکیه داد به صندلی ارگونومیک سیاهش و پا روی پا انداخت. «گفتی روانپزشک چه تشخیصهایی گذاشته؟ دوقطبی، شخصیت مرزی، شخصیت نمایشی و...؟»
✍ادامه در بخش دوم؛