eitaa logo
جان و جهان
512 دنبال‌کننده
740 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
«خدایا! خودت به ته دلم نگاه کن، به اعماق وجودم. من روم‌ نمیشه بهت بگم چی می‌خوام! همونی رو بهم بده که می‌خوام!» این گوشه‌ای بود از مکالمات یک زن با پروردگارش. زنی که به تازگی واژه «مادر» هم ضمیمه عناوینش در کنار «دختری» و «همسری» شده بود. ۱۸ ساله بودم. نه، درست ۱۷ سال و نیمم بود که زمزمه‌های خواستگاری عمه‌ام از من، برای پسرش، شروع شد. مادرم که قبولی در دانشگاه خیلی برایش مهم بود، گفت: «تا بعد از کنکور، خواستگاری رسمی به هیچ وجه!» ثبت‌نام دانشگاه را درست یک روز قبل از عقد انجام دادم. پنج شنبه ثبت نام دانشگاه بود و جمعه، عقد با پسرعمه‌جان! جنگ اول به از صلح آخر بود و همان اول به او گفتم: «من دوست دارم بچه زیاد داشته باشم و از خدا خواستم چند تا دختر بهم بده!» او پسر دوست داشت اما فقط لبخند زد و گفت: «حالا تا ۱۰ سال دیگه خدا بزرگه، حالا بذار دَرسِت تموم شه...» همان هم شد... . مشغول نوشتن پایان‌نامه بودم که طفلی در بطنم، در اعماق جانم، لانه ساخت. از همان اولین روزی که فهمیدم طفلی در وجودم مأوا گرفته، دست به دعا بودم که «خدایا سالم باشد، صالح باشد، دختر باشد!» وقتی دکتر برایم سونوگرافی سه‌بعدی می‌نوشت به او گفتم: «قطعی جنسیتشو می‌فهمم دیگه؟» خندید و گفت: «بله مامان عجول! سه ماهگی با سونوگرافی سه‌بعدی می‌فهمی». روز سونوگرافی، چشم‌هایم را بسته بودم و فقط می‌گفتم: «خدایا من خجالت می‌کشم الان بگم دختر باشه، خودت به دلم نگاه کن...» چند لحظه بعد دکتر گفت: «اسم دخترت چیه؟» ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ و من جیغ کشیدم! عمه‌ام می‌خندید و دکتر احتمالا داشت فکر می‌کرد من بعد از سالها انتظار، باردار شده‌ام! ذوق و شوق ما ادامه داشت تا وقتی که رسیدم به خانه‌ پدری و جنسیت جوجه‌ام را گفتم. پدرم سجده شکر کرد. شوری در خانه ما برپا شد. همه‌جا با افتخار می‌گفتم دختری را باردارم. حتی به خاله خانباجی‌هایی که با ناراحتی می‌گفتند: «نتونستی پسر بیاری؟! اشکالی نداره، ایشالا بعدی!» و من از ته دل می‌خندیدم و می‌گفتم: «خدایا سه تا دختر پشت سرهم به من بده!» دخترکم عجله داشت. شاید از دعای مادرم بود که شب تولد امام رئوف از او عیدی خواسته بود و ما را در این دردسر انداخته بود! دختر خانه ما، هفت ماهه به‌دنیا آمد. روزهایم در بیمارستان می‌گذشت. تا ماه‌ها پی چک‌آپ نوزاد نارسم بودم. اما همه‌اش می‌ارزید به دختر بودنش، به همدم بودنش، به مونس بودنش، همه‌ سختی دیروزش می‌ارزید به وجود امروزش. به امروزی که می‌توانم سرم را روی شانه‌اش بگذارم... به امروزی که قدش از من بلندتر شده... به امروزی که منتظر هستم‌ باهم تنها شویم، او چای بریزد و باهم بنشینیم. او از دوستی‌هایش بگوید و من از ته دل بخندم به دنیای چهارده سالگیشان... امروزی که گاهی مرا راهنمایی می‌کند.... امروزی که به من آرامش می‌دهد... امروزی که با رفتار و کردارش همه‌ جا مایه افتخار من است... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره‌ی چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
نوشتن، همیشه بخشی از وجودم بوده است؛ هرچند که سال‌ها با آن بیگانه بودم و نشناخته بودمش... دوران دانشجویی‌ام پر بود از تجربه‌های رنگ و وارنگ که روی کاغذ نیامدند. بعدتر که ازدواج کردم هم، فصل‌های جدیدی از زندگی برایم گشوده شد که گفتنی زیاد داشت ولی جز چند عکس دیجیتال چیزی از آن دوران برایم باقی نمانده است. نمی‌دانم چه شد که دقیقا مصادف با شاغل شدنم، دست به قلم شدم. شاید دورانی بود که رنج زیادی را باید متحمّل می‌شدم و تنها بودم، و کاغذ و قلم، شده بود پناه و همدمم... آن زمان بود که شروع کردم به مکتوب کردن احساسات و افکارم. گاهی هم تحلیل‌هایم را از موقعیت‌هایی که در آن بودم می‌نوشتم. البته پیش هم می‌آمد که رویداد برجسته‌ای را ثبت کنم. از زمانی که مادر شدم، بارها این حس نیاز به نوشتن در من فوران کرد، ولی مجالی برای نوشتن نبود... حساب کردم، تقریبا ماهی یک بار به دفترم سر می‌زدم. یکی از روزهای مادری‌ام، در حال تماشای برنامه‌ی مورد علاقه‌ام از شبکه افق بودم؛ برنامه‌ای که همه‌ی اهل خانه، ساعتش را از بر بودند. هر روز ساعت شش‌ونیم بعدازظهر، بچه‌ها می‌دانستند زمان برنامه‌ی مامان رسیده. کانال تلویزیون را که همیشه روی پویا و نهال تنظیم بود، عوض می‌کردیم، موسیقی تیتراژ را با هم می‌خواندیم و بعد، من قلم و کاغذ به دست به‌همراه فنجانی قهوه روی کاناپه لم می‌دادم و محو تماشا می‌شدم. از قضا، آن روز در برنامه، استادی که گویا خودش هم نویسنده بود، داشتند روایت‌هایی از زندگی یک زوج را روخوانی می‌کردند. گوش هایم تیز شد. ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ تا به‌ حال این مدل ادبی را ندیده و نشنیده بودم. توصیفی که ایشان از این نوع نوشتار داشتند توجهم را جلب کرد؛ «روایت» یعنی نوشتن تمام آن‌چه زندگی کرده‌اید، دیده‌اید، شنیده‌اید، و حس کرده‌اید. این کاری بود که من به‌طور تقریبا مستمر انجام می‌دادم. آیا واقعا من روایت می‌نوشتم و خودم خبر نداشتم؟! سوالات زیادی در ذهنم رژه می‌رفت. تنها راهی که می‌توانستم بیشتر بدانم این بود که ردپایی از آن استاد بیابم و پیگیر یادگرفتن از ایشان شوم. با اندک جستجو توانستم پیج تخصصی‌شان را در فضای مجازی پیدا کنم. پس از مدتی، تبلیغ کلاس‌های روایت‌نویسی را در صفحه‌شان دیدم. کلاس‌ها به صورت دوره‌ای بود و هر دوره موضوعی داشت، مثلا اولین‌ دوره تا جایی که یادم هست، روایت سوگ بود؛ برای افرادی که سوگ را تجربه کرده‌اند. موضوعش برای شروع، بنظر خیلی تلخ می‌آمد. منصرف شدم‌. دوره‌اش، سه جلسه‌ی سه ساعته بود. هم قیمتش برایم بالا بود و هم مطمئن نبودم بتوانم سه ساعت پشت سر هم با وجود دو دختر کوچکم آنلاین بمانم. با این‌همه، آن‌قدر جذب این مدل نوشتاری شده بودم که حاضر بودم هر طور که شده، مبلغش را مهیّا و ثبت‌نام کنم. ولی هر بار، موضوعی را در عنوان دوره مطرح می‌کردند که مردّد می‌شدم. بالاخره رسیدیم به فیلترینگ‌ها و محدودیت‌های دسترسی به پیج‌هایی که داشتم و دیگر خبری از آن استاد و مجموعه نشد. تقریبا عطای نویسندگی‌ را به لقایش بخشیده بودم، تا اینکه یک پیام، نمی‌دانم از کدام گروه و چگونه به دستم رسید و باز هم مرا به‌طرز شگفت‌انگیزی هُل داد به سمت نویسندگی؛ «دوره‌ی روایت نویسی مادرانه» چه عنوانی از این دلچسب‌تر؟! روایت باشد... مادرانه هم باشد!! بدون معطلی، به ادمین ثبت‌نام پیام دادم و گفتم اسمم را بنویسند. از بد اقبالی‌ام امکان پرداخت اینترنتی نداشتم و فرصت ثبت نام داشت تمام می‌شد‌‌. با التماس از ادمین خواستم اسمم را بنویسد تا فرصت کنم و از خانه بزنم بیرون به‌دنبال عابربانک... ایشان بدون پرداخت هزینه مرا عضو گروه کردند و این برای من خیلی ارزشمند بود. آن‌قدر برای این دوره ذوق داشتم و تشنه‌ی یادگیری بودم که با تمام سختی‌ای که داشت، هر جلسه سر ساعت آنلاین می‌شدم. استادمان مادر بود و کلامش همراه بود با یک سبد توصیه‌ی مادرانه؛ این‌که بعنوان یک مادر چطور می‌توانیم از اپسیلون فرصت‌های روزانه‌مان استفاده کنیم. بعنوان مثال، یکی از توصیه‌‌های ایشان، گوش دادن به کتاب‌های صوتی حین ظرف شستن بود. زمانی مرده که معمولا با فکرهای چپ‌ اندر قیچی هدر می‌دهیم.  اگر آن کلاس خاص با آن استاد خاص را شرکت می‌کردم، مثل تمام کلاس‌های دیگری که در طول مدت مادری‌ام شرکت کرده بودم، یحتمل باز هم فکر می‌کردم از تمام اعضای کلاس، عقب هستم. آن‌ها از من آزادترند. وقت‌شان دست خودشان است. حداقل حین گوش دادن به کلاس، تمرکز دارند، و هزار فکر شبیه به این... اما در این کلاس مادرانه، همه چیز فرق می‌کرد؛ استادمان مثل خودمان بود، درک‌مان می‌کرد، قدم به قدم و با صبر و حوصله، به ما یاد می‌داد که چطور لابلای روزمرگی‌های مادرانه‌مان بخوانیم و بنویسیم. اینجا بود که من برای اولین بار، در مطب دندانپزشکی نوشتم... همین متن را در حالی می‌نویسم که دخترم بیمار است و کنارم خوابیده و به دست‌های کوچکش آنژیوکت بسته‌اند. تصورم از نوشتن، در این کلاس تغییر کرد. فهمیدم برای نوشتن، کافی است خودت را داشته باشی و یک ابزار برای نوشتن. لازم نیست کنج دنجی نشسته باشی، با دفتری زیبا که حس نوشتن به تو می‌دهد و سکوت محضی که حواست را ندزدد... خودت کافی‌ست و یک گوشی همراه که بتوانی افکارت را در آن مکتوب کنی. من در این دوره، کلاس اولی بودم. الفبای ادبیات را در این کلاس یادگرفتم.  در این کلاس بود که آموختم فرق رمان و داستان کوتان چیست، روایت در کجای ادبیات قرار دارد، نام‌های آشنا در دنیای ادبیات چه کسانی هستند، چه کتاب‌هایی خوب است که بخوانم... این کلاس به من جرأت داد که بنویسم... بازخوردهای دقیق و البته همراه با لطف استاد،  اعتماد بنفس را در من زنده کرد. هرچند می‌دانم که تا نویسنده شدن فاصله‌ی زیادی دارم، ولی ورودم به دنیای ادبیات و نویسندگی را مدیون این کلاس مادرانه هستم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشق نوشتن می‌کنند. سرنخی که در روزهای اخیر اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «۳۰ دقیقه چشم‌بند بزنید و در خانه، کارهای روزمره‌تان را انجام دهید. آنچه می‌شنوید، لمس می‌کنید، به مشام‌تان می‌رسد، و می‌چشید را توصیف کنید.» اولش که خواستم درمورد این سرنخ بنویسم گفتم «بی‌خیال! شروع به توصیف که بکنم، از ریخت‌وپاش خانه، آبرویم پیش روی مدادیون مادرانه می‌رود». بعد دوباره گفتم «بی‌خیال! خانه آدم بچه‌دار همین شکلی است لابد». القصه... با همین دل خوش‌کنک، چشم‌بندم را می‌گذارم روی چشم‌هایم و از روی مبل هال بلند می‌شوم. اول کاری پایم گیر می‌کند به سطل شن‌بازی دخترک که توی جشن تولد امام حسن(ع) از پیش‌دبستانی‌شان هدیه گرفته. من‌ که دست‌هایم را مثل نابیناها پیش رویم به جلو دراز کرده‌ام، سکندری می‌خورم و به زور جلوی افتادنم را می‌گیرم. شن‌های رنگی داخل سطل هم روی زمین ولو شده‌اند و زیر انگشت‌های پایم سطح نیمه زبری را می‌سازند. به راهم ادامه می‌دهم تا همان‌جور چشم‌بسته برسم به آشپزخانه. حواسم هست که پایم به گوشه تیز میز تلویزیون نخورد. دستم را روی اپن می‌گذارم و مراقبم سینی خالیِ در صف شستشو را نیندازم. ادامه در بخش دوم؛
بخش‌ دوم؛ می‌روم به سمت پنجره‌ای که از زیر چشم‌بند هم می‌توانم نورش را حس کنم. سرانگشتانم را دراز می‌کنم سمت‌ گلدان‌ها تا برگ‌های لطیف و شاداب‌شان را لمس کنم. انگشتانم را به خاک داخل گلدان‌هایی می‌کشم که هر کدام قصه‌ای دارند. یکی یادگار گلدان‌های مادربزرگ است که بی‌صبرانه منتظرم رشد کند، مثل امید به آخرین رشته پیوندهای میان من و آن عزیز آسمانی شده. یکی قلمه‌ای از گلدان محل کار سابق. آن یکی گلدانی که چند سال گل نمی‌کرد و امسال معجزه‌وار گل داده و نماد امیدم شده. گلدانک کادوی روز مادر پیش دبستانی دخترک. و آن که روزی تک برگی روی طاقچه افتاده بود و دیدم ریشه زده و گذاشتمش توی خاک و حالا برای خودش قد کشیده و زن و بچه هم دارد. خاکشان نمدار است و فعلا بی‌نیاز از آب اما محتاج نوازش. نوازش می‌کنم و قربان‌صدقه قدوبالای قد و نیم‌قدشان می‌روم که چند وقتی است این کار را فراموش کرده‌ام. برمی‌گردم به سمت هال. می‌خواهم بپیچم توی اتاق مشترک خودم و دخترک که دستم می‌رسد به لطافت گونه‌ای و پیچاپیچ موهایی که حوالی کمرم است. آغوش باز می‌کنم و گل زندگی‌ام را در بغل می‌گیرم. صدایش در گوشم می‌پیچد: «سُک سُک مامانی!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 ارتباط با ادمین: @zahra_msh @azadehrahimi http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جمعیت بیرون از صحن‌های اطراف حرم، موج می‌زد. مادر در حالی که حسین شش ماهه را در آغوش داشت، دستان مرا که پنج سال بیشتر نداشتم محکم گرفته بود. پدر درست جلوی ما بین انبوه جمعیت حرکت می‌کرد و فاطمه سه ساله را قلمدوش گرفته بود. داداش مصطفی هشت ساله هم بازوی پدر را گرفته بود و هر بار با موج جمعیت به نرده‌های جدا کننده‌ی محدوده‌ی حرم می‌خورد. آفتاب ظهر، بی‌رحمانه می‌تابید. باد بهاری کم‌رمقی که گهگاه می‌وزید، تحمل شرایط را آسان‌تر می‌کرد. هر از گاهی، با فشرده شدن جمعیت، در نقطه‌ای صدای داد و بیداد یا جیغ کسی بلند می‌شد. مسیرهای مختلف ورود به صحن و سرای رضوی، مملو از جمعیت بود و خادمان در حال تلاش برای مدیریت رفت‌وآمدها و جلوگیری از خفگی افراد بودند. در این حیص و بیص، از بلندگوها این جمله آشنا شنیده شد: «آغاز سال یک هزار و سیصد و هفتاد و پنج هجری شمسی» و سپس صدای نقاره‌ها برای تبریک تحویل سال به گوش رسید. دیگر به نزدیکی‌های صحن انقلاب رسیده بودیم و من از فشار جمعیت بسیار خسته بودم و بی‌نهایت ترسیده. داشتم سعی می‌کردم سرم را کمی از لابه‌لای جمعیت بیرون بکشم که موجی سهمگین دستانم را از دستان مادر بیرون کشید و مرا با خود برد، حتی نتوانستم برگردم و او را صدا بزنم. همین‌طور که به سرعت از خانواده‌ام دور می‌شدم، ناگهان در احساس بی‌پناهی محضی فرورفتم و وحشت خورنده‌ای وجودم را فراگرفت. بی‌اختیار شروع به اشک ریختن کردم که دستی مردانه و قوی مرا از دل موج سهمگینی که در آن غوطه‌ور بودم بیرون کشید و به کنار دیوار سنگی بلند صحن، هل داد. ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ هنوز گیج و منگ بودم و حالم جا نیامده بود که با صدای آن خادم مهربان به خودم آمدم که می‌پرسید: - دخترم اسمت چیه؟ در حالی که اطراف را برای یافتن نشانی از یک آشنا رصد می‌کردم، گفتم: «معصومه». و او همین سوال را از دختربچه‌ی بغل دستم و دیگران پرسید. شاید عجیب باشد ولی در اعماق گودال تنهایی‌ام، نور امیدی می‌تابید و نوایی در وجودم اینگونه زمزمه می‌کرد که «چیزی نیست، آرام باش! همه چیز ختم به خیر می‌شود». در گیر و دار این اتفاق و تماشای اطراف بودم که لبخندی محو و آشنا از دور دیدم که به سمت من می‌آید. بله، پدر با همان چهره بشاش همیشگی، مملو از عشق آمد و بی‌درنگ مرا در آغوش گرفت و آرامشی عجیب را در وجودم تزریق کرد. در آن لحظات پرالتهاب تنهایی و گم‌گشتگی و حیرانی، ثانیه‌ای از نجات پیدا کردن خود ناامید نبودم. درحالی‌که هیچ گاه دلیل این همه همهمه و ازدحام را در آن نقطه از زمین و در آن لحظه از زمان درک نمی‌کردم. حتی نمی‌دانستم آنجا دقیقا کجاست و اینکه می‌گویند «آمده‌ایم پابوس امام رضا‌ جان، سالمان را تحویل کنیم» یعنی چه؟ پس از آن اتفاق، دیگر به دنبال جواب سوالم نبودم و مشغول لذت بردن از لیزلیزبازی روی سنگ‌های مرمر رواق‌های حرم و قایم‌باشک‌بازی با داداشی و فاطمه کوچولو شدم. سال‌ها گذشت و گذشت و من نفهمیدم او که بود؟ و چرا ما برای زیارتش می‌رفتیم؟ ولی هر بار در آشوب و غوغای زندگی گم می‌شدم، همان گرمای امیدبخش جاری در صحن انقلاب، وجود خسته‌ام را در آغوش می‌کشید و رئوفانه کبوتر خیالم را نوازش می‌‌کرد. آری من همان گم‌گشته‌ی حریم امن تو هستم، رضا جان مرا دریاب! جان و جهان ما تویی!🌱 ارتباط با ادمین: @zahra_msh @azadehrahimi 💠http://eitaa.com/janojahanmadarane💠 https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشق نوشتن می‌کنند. سرنخی که در روزهای اخیر اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «۳۰ دقیقه چشم‌بند بزنید و در خانه، کارهای روزمره‌تان را انجام دهید. آنچه می‌شنوید، لمس می‌کنید، به مشام‌تان می‌رسد، و می‌چشید را توصیف کنید.» مادر که باشی، چشم‌بسته هم باید بدانی با تمام خم و راست شدن‌هایت از خروس‌خوان صبح تا آخر شب، این خانه، خانه‌ی همیشه مرتبی نمی‌شود. پس چشم‌بسته برو به سمت مطبخ خانه اما بدان چند تا مداد و گل‌ سر و اسباب‌بازی، به احتمال زیاد در زیر پاهایت قل خواهند خورد و تو را اگر به سمتی پرتاب نکند، بی‌بهره از انحراف مسیر نخواهد کرد. پیشنهادم داشتن نفربری است از جنس صندل و دمپایی تا از درد وحشتناک فرو رفتن لگو در پا محفوظ بمانی! اگر این قسمت ماجرا به خیر گذشت، با همان چشم بسته شاید آرام آرام به حال خودت بتوانی تمام آن‌چه از صبح تلنبار شده اعم از ظروف و لیوان‌های صف کشیده روی اُپن تا تمام سطح کابینت‌ها و نهایتاً دم ظرفشویی را جمع‌آوری کنی و شروع به شستشو، اما نمی‌توانم تضمین صد در صد بدهم که در این بین جیغ بنفشی که در حیاط کشیده شده، همچنان به چشم تو اجازه‌ی بسته بودن بدهد. گیرم که توانستی. با همان چشم بسته، رفتن به سمت حیاط را اراده کن. ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ هر چند در دلت ولوله‌ای برپاست که این‌بار کی چه کسی را مورد نوازش سیلی آبداری قرار داده و حالا موی آن یکی را از چنگ این یکی چگونه باید نجات داد؟! با چشم بسته، غرق در این افکار پر استرس که باشی، فقط همین می‌تواند چشم تو را ناگهان به جهان اطرافت بگشاید؛ هدف‌گیری شیلنگ آبی به سمت تو! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠http://eitaa.com/janojahanmadarane💠 https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 پدرشان می‌گفتند: «زیارت رضا، مثل زیارت خداست در عرش.» خودشان می‌گفتند: «سه موقع می‌آیم سراغ‌تان. اول: نامه‌های اعمال را که می‌دهند. دوم: پل صراط سوم: پای حساب و کتاب.» پسرشان می‌گفتند: «از طرف خدا ضمانت می‌کنم بهشت را برای زائر بامعرفت پدرم.»   🍃🍃🍃🍃🍃🍃   جانِ جهانِ ما تویی☀️🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
.. دستپاچه آخرین پیچ لقمه را می‌دهم و کیسه لقمه‌ها و قوطی میوه‌های خردشده را توی کیف دستی جاگیر می‌کنم. چادر بر سر و بند کیف بر روی شانه و یک نگاه گذرا بر خانه و احوال ساکنان همیشگی‌اش، درب را می‌بندم و راهی می‌شوم. هنوز بازار تاکسی‌های اینترنتی آن‌چنان گرم و همه‌گیر نشده، طبق معمول کنار اتوبان هم ماشین برای مقصدم کم‌تر گیر می‌آید. ردّ نگاه چشم‌هایی را که ملتمسانه از تک‌تک ماشین‌های عبوری می‌خواهند هم‌مسیرش باشند، از بزرگراه می‌دزدم و به صفحه گوشی می‌دوزم. خودش است؛ مثل همیشه در همین لحظات حساس و نفس‌گیر دقیقه نود که بین آسمان و زمین مانده‌ام، تماس می‌گیرد؛ - هنوز نرسیدی؟! - چه کنم؟! ماشین گیر نمیاد.. - بازم دیر راه افتادی.. آره؟ - نه، یعنی به حساب خودم اگر همون اول ماشین پیدا می‌شد، الان اونجا بودم‌. از تاکسی پیاده می‌شوم و دوان دوان فاصله میدان تا ساختمان را طی می‌کنم. بالای پله‌های ورودی منتظرم ایستاده و از دور هم می‌توانم کظم غیضش از دیر رسیدن‌های مکرّرم را توی نگاه و حالاتش بخوانم. - سلام، دیدی دیر و زود دارم، ولی سوخت و سوز ندارم. فرار به جلو یا دستِ پیش برای پس نیفتادن، شگردی که در همه‌ی زمان‌ها کارایی خودش را به اثبات رسانده.. - بلیط‌ها رو پرینت نگرفتی؟! - نه، خب وقت نشد.. بیا همینجا واحد فروش بلیط، پرینت می‌گیرن برامون. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ متصدّی باجه با چشمانی گرد شده و انگار پیش از ما کشف بزرگی کرده باشد، می‌گوید: - مطمئنید بلیط‌هاتون رو درست گرفتید؟! اختلاف ساعت بلیط رفت و برگشت‌تون فقط سه ساعته‌ها.. تازه اگر قطار رفت تاخیر نداشته باشه. با لبخند ملیحی که یه «خودمون می‌دونیم و مشکلی پیش نمیاد» خاصی کنجش پنهان شده، می‌گویم: - إن شاءالله قطار رفت تاخیر نداره و بجاش قطار برگشت تاخیر داشته باشه. از پله‌ها که به دالان قطارهای منتظر سُر می‌خوریم، وارد نزدیک‌ترین واگن سکّو می‌شویم و پشت سرمان درب بسته‌ می‌شود. بیچاره صدای سوت حرکت قطار که در ایستگاه می‌ماند و ما می‌رویم... این، سناریوی نانوشته‌ای بود که‌ در طول حدود دوسال، بارها و بارها، هربار با اندکی تغییر اجرا می‌شد. اولین جشن تولدمان در زندگی مشترک بود، پیشنهادش را داد که با بخشی از هدیه‌ها راهی زیارتش شویم و اگر پایه باشم، هر چهل روز تجدید دیدار کنیم‌، کم‌هزینه و سبک‌بار. آن‌روزها دست‌مان حسابی تنگ بود و بیشتر حقوقش برای قسط‌ وام‌هایی می‌رفت که خرج خرید خانه‌ی کوچک‌مان شده بود. پیشنهاد جذاب و دل‌فریبی بود ولی در آن شرایط سخت اقتصادی، بنظر نشدنی می‌آمد. بار اول که رفتیم محضرشان، از خودشان خواستیم به چهل روز نکشیده، دوباره دعوت‌مان کنند. اینطور شد که ابتدای هرماه، اولین چیزی که بعد از کسر اقساط رنگارنگ، از حقوق همسر کنار گذاشته می‌شد، هزینه‌ی سفر بود، آن هم در کم‌ترین حالت ممکن؛ ارزان‌ترین بلیط قطار موجود در محدوده زمانی موردنظرمان، فارغ از دغدغه خوراک و اقامت و خرید سوغات... همه‌ی تلاش‌مان این بود که فقط به دیدار آقاجانمان برویم و چندساعتی را بتوانیم در آن هوا نفس بزنیم. گاهی فرصت تنفسمان ده، دوازده ساعت می‌شد و گاه یکی دو ساعت. قطار که به نزدیکی شهر می‌رسید، ما جلوتر از همه بی‌ساک و چمدان دست‌‌وپاگیر، جلوی درگاهی واگن می‌ایستادیم. از روی تجربه می‌دانستیم از پنجره‌های کدام سمت قطار و از روی چندمین پل، گنبد و گلدسته طلایی توی چشمان پنجره قاب می‌شود؛ همان‌جا باران می‌شدیم و شکر و سلام، و «آمدم ای شاه پناهم بده» که زمزمه‌‌وار روی لب‌هامان جاری می‌شد. سوت قطار هنوز به انتها نرسیده، ما پرواز می‌شدیم از روی پله‌ها به سمت حرمش. چند سفر طول کشید تا با تفاوت‌های‌مان در آداب زیارت آشنا شویم و بهشان احترام بگذاریم؛ همسر هربار موقع ورود، با روضه‌ای نمکی به قول خودش، فقط می‌گفت: «اذن دخول حرم تو، یا اباالفضله»، و من که باید اذن دخول را آرام و دلنشین می‌خواندم و با «یَرَونَ مَقامی و یَسمَعونَ کلامی و یَرُدّونَ سَلامی..» اشک و آه و اجازه می‌شدم. من در همه سفرهای دوران تجرّد، شیفته‌ی پایین پا نشینی بودم و کفتر کنج صحن آزادی، و همسر، مقیم صحن مسجد گوهرشاد. همسر دل نمی‌کرد به سمت ضریح برود و می‌گفت آقا باید خودش بطلبد که نزدیک‌تر شوم و من که بعد از تورّق زیارتنامه حس می‌کردم حالا وقتش رسیده که بروم زیر قبّه و محو تماشا بشوم. هربار ورودمان از درب شیخ طوسی بود و خروج‌مان. او اذن دخول مختصرش را می‌خواند و گوشه‌ای منتظر می‌ایستاد تا من هم به مراد دلم برسم. از درب شیخ طوسی دور می‌گرفتیم دور حرم، تا برسیم به صحن آزادی. آن‌جا بود که بعد از کربلا و بین‌الحرمین، با همه‌ی وجودم نقض قانون جاذبه نیوتن را احساس می‌کردم. نیروی جاذبه تغییر جهت می‌داد و مضجع شریف می‌شد مرکز ثقل زمین، و ما گردش به طواف می‌رفتیم.  مثل ماهی‌های تُنگ، به دریا رسیده بودیم و مثل غریق دریا از دست‌وپا زدن‌های بیهوده در این شلوغی دنیا، به ساحل آرامش. هوای حرم را به جان می‌کشیدیم و ذخیره می‌کردیم برای روزهای سخت بی‌هوایی چلّه‌ی فراق... باهم در کنج دنجی از صحن آزادی، امین‌الله می‌خواندیم. بعد او راهی گوهرشاد می‌شد و زیارت به سبک و سیاق خودش، و من همان‌جا خلوت‌گزین، و سفره‌ی دردِدل‌هایم را پایین پای امام رئوفم پهن می‌کردم. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ موقع برگشت، وقتی از روی صندلی‌های قطار اتوبوسی، آخرین سلام را از روی آخرین پل، و از قاب پنجره به دست باد می‌سپردیم؛ او زیر لب می‌خواند: «می‌رم از شهر تو با یه کوله‌بار از خاطره... دل من مونده پیشت، گرچه پاهام مسافره» و زمزمه‌ی من می‌شد: «به دیار عشق تو مانده‌ام، ز کسی ندیده عنایتی... به غریبی‌ام نظری فکن، که تو پادشاه ولایتی» و بعد چشمان‌ بارانی‌مان از خستگی، به مهمانی خوابی شیرین می‌رفت. آخرین زیارت چهل‌روزه، در ایامی بود که مهمان بسیار کوچکی به جمع دونفره‌مان اضافه شده بود. سایه‌‌نشین یکی از حجره‌های صحن آزادی بودم که عطر غذای حضرتی پیچیده در صحن، دلم را با خودش برد. دقایقی نگذشت که خادمی روبرویم ایستاده بود و از زائر یا مجاور بودنم می‌پرسید. دوتا فیش غذا به دستم داد و رفت. میزبان‌، همچون مونسی دلسوز و پدری مهربان و برادری همراه و خوب‌تر از مادر، آخرین زیارت را به چنین ضیافتی ختم کرد. حالا که یاد آن روزهای طلایی برایم زنده می‌شود، دلم پر می‌کشد برای همان زیارت‌های چهل‌روزه‌ی چندساعته‌ی سبکبارانه... «ولی با بچه‌های کوچکم آیا شدنی‌ست؟!! » خودم جواب سوالم را می‌دهم: «نخواسته‌ای که نشده! تو از عمق جان طالب باش و همّت بلند دار، وگرنه که او امام محالات است...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🔻آدرس کانال ایتا: http://eitaa.com/janojahanmadarane 🔻آدرس کانال بله: https://ble.ir/janojahan 🔻آدرس کانال روبیکا: https://rubika.ir/janojahaan با ما همراه باشید.
پدربزرگم ارتشی بود. هنوز عکس‌های آن‌وقت‌هایش را دارد. عکس دست دادنش با شاه را که نشانم می‌دهد، شیطنت می‌کنم و می‌پرسم: «دوست داشتی انقلاب نمی‌شد؟ هنوز پهلوی بود؟» دلخور ولی جدی می‌گوید: «پهلوی می‌خواست هم نمی‌تونست بمونه! یعنی این مامان‌بزرگت نمیذاشت.» بعد انگار باید چهل، پنجاه سالی در زمان سفر کند، به کنج سقف خیره می‌شود و می‌گوید: «یه بار یه سربازی که کارش بهم گیر کرده بود، یه زیرسیگاری نقره بهم داد. اون‌موقع‌ها سیگار برگ اصل می‌کشیدم.» از وقفه‌ی سرفه‌اش استفاده می‌کنم و می‌گویم: «خوب شد ترکش کردی آقاجون. وگرنه این سرفه‌ها به این راحتی از کنار ریه‌ات نمی‌گذشتن.» با نگاهی که احتمالا به سربازهای خاطی‌اش می‌انداخته، نگاهم می‌کند که چرا حرفش را بریده‌ام. سرکیف است‌. ادامه می‌دهد: «هیچی! این مامان بزرگت تا زیرسیگاری رو دید جفت‌پاشو کرد تو یه کفش که پسش بده. از کجا می‌دونی حلاله یا حرومه؟! یه سرباز آس و پاس از کجا داره پول نقره بده؟ بعدم یه چیزایی راجع به فتوای امام گفت که یادم نیست‌.» جای مناسبش برای پیاده شدن از ماشین زمان را پیدا کرده، لبخند به لب اضافه می‌کند: «همونم شد! معلوم شد زیر سیگاری رو از هتل ارتش کِش رفته‌.» ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ می‌گویم: «به مامان بزرگ نمیومد اینقدر مذهبی باشه.» خوابش گرفته است. می‌خواهد دراز بکشد. دست دست می‌کند از کنارش روی تخت بلند شوم. روتختی‌اش را صاف می‌کنم و چند ضربه به متکایش می‌زنم و کله‌اش را محکم می‌بوسم. می‌خواهم بروم که مزدم را با جمله‌ی آخرش می‌دهد: «اندازه‌ی مذهبی بودن این زن‌ها رو فقط امام دونست. اون موقع که گفت سربازای من الان تو گهواره‌ها خوابیدن، افسرهاش داشتن اون گهواره‌ها رو تکون میدادن.» این را گفت و سمت قاب عکس پسرهایش چرخید. و مثل هر شب، آنقدر به عکس دو شهیدش نگاه کرد تا خوابش برد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🔻آدرس کانال ایتا: http://eitaa.com/janojahanmadarane 🔻آدرس کانال بله: https://ble.ir/janojahan 🔻آدرس کانال روبیکا: https://rubika.ir/janojahaan
نشسته‌ام در صف انتظار سونوگرافی، خیره مانده‌ام به تابلوی پذیرش که کی ۱۰۴ جایش را می‌دهد به ۱۱۵، تا نوبتم شود. اضطراب مثل شانه‌ی قالیبافی بعد از پایان یک رج به دارِ دلم چنگ می‌اندازد. فکریِ دار و ندارِ دلم می‌شوم؛ «نکنه این بار هم بگن پوچ!!» دستم را می‌گذارم روی شکمم و آهسته زیر لب می‌گویم: «نه مامان، با تو نبودم... نگران نباش! من می‌دونم هستی.» روی تخت دراز می‌کشم. از کابین بغل صدای دکتر را می‌شنوم که قد و وزن و تاریخ تقریبی زایمان باردار شماره‌ی ۱۱۴ را مشخص می‌کند. با سر انگشت، یواشکی کمی مانیتور را به سمت خودم کج می‌کنم تا موقع معاینه، از گوشه‌ی چشم خوب بتوانم ببینمش. موقعیت مانیتور بالای سرم طوری تنظیم شده که تصویرش درست و واضح در زاویه‌ی دیدم قرار نمی‌گیرد. دکتر می‌آید و با یک سلام کوتاه، روی صندلی چرخدارش، رو در روی دستگاه سونو می‌نشیند. سردی ژل سونوگرافی و باد کولر، لرز درونی‌ام را دوچندان می‌کنند. «یعنی می‌بینمش؟ اصلا کسی درونم هست؟ نکنه همه‌ی این مدت با خودم حرف می‌زدم؟!!» واگویه‌های ذهن پریشانم بی‌محابا به سمتم هجوم می‌آورند. درحالی‌که خانم دکتر پروب را روی شکمم تکان می‌دهد، بی‌خیالِ از گوشه‌ی چشم نگاه کردن می‌شوم، سرم را برمی‌گردانم و با همه‌ی وجود به مانیتورش خیره می‌شوم؛ هیچ چیزی نیست، سفیدِ سفید... چیزی نمانده غم عالم سرازیر شود توی دلم، که یکهو بین همه سفیدی‌ها، یک چیز سیاه می‌بینم؛ «یعنی خودشه؟!» ✍ادامه در بخش دوم ؛
بخش دوم؛ دکتر اولین عکاس زندگی‌اش می‌شود و توی قاب مانیتور، اولین عکس را ثبت و ذخیره می‌کند. «یعنی قلب داره؟! قلبش می‌زنه؟!!» قلبم هزار بار در دقیقه این سوال را می‌پرسد. - نفس نکش! نفسم را سفت و محکم نگه می‌دارم، طوری‌که حتی یک مولکول هم اجازه‌ی ورود و خروج از دهان یا بینی‌ام را پیدا نکند. حالا یک نقطه‌ی سفید در دل سیاهی چشمک می‌زند و هی خاموش و روشن می‌شود... دکتر می‌گوید و دستیارش تند و تند تایپ می‌کند: «ضربان قلب، ۱۲۱» قطرات اشک از گوشه‌ی چشمم سقوط آزاد می‌کنند روی ملحفه‌ی یک‌بارمصرف تخت؛ «مامان جان! من با چشمای خودم قلب سفید چشمک‌زنت رو دیدم؛ مثل یه ستاره توی آسمون قلبم روشن و خاموش می‌شد. هر دقیقه، ۱۲۱ بار می‌گفت: من هستم مامان! دوستت دارم مامان!...» ❤️ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 ارتباط با ادمین: @zahra_msh @azadehrahimi 🔻آدرس کانال ایتا: http://eitaa.com/janojahanmadarane 🔻آدرس کانال بله: https://ble.ir/janojahan 🔻آدرس کانال روبیکا: https://rubika.ir/janojahaan
پیرمرد با دشداشه‌‌ی سفیدش نشسته بود زیر زلّ آفتاب. با بی‌خیالی و فراغت مخصوص عرب‌ها، لمیده روی صندلی پلاستیکی کهنه‌ای، تکاپوی پسربچه‌ها برای تقسیم لیوان‌های آب بین زوار تازه از راه رسیده را تماشا می‌کرد. وقتی همسرم با صدای بلندی از من پرسید «آب بیشتر بردارم؟» شنیدن کلمات فارسی، انگار خون مهمان‌نوازی‌ ارثی‌ پیرمرد را به جوش آورده باشد، به سمت همسرم آمد تا مجبورمان کند بمانیم. بعد از آنکه حسابی با «تشرّف! دوش...وای‌فای... طعام... موجود» اصرار کرد، و با «مشکور...مشکور» گفتنِ دست به سینه‌ی همسرم، حسابی «نه» شنید، سمت جمع سه چهارنفره ما خانم‌ها آمد؛ با هیجانی شبیه یک شعبده‌باز، که می‌خواهد تردستی آخرش را رو کند. با فارسی دست و پا شکسته‌ای به ما گفت: «زن‌های ایرانی توانا. قوی. حرف حرف اونا. حتی می‌تونن مرداشون، مجبور کنن انقلاب کنن!» از حرفش به خنده افتادیم. با کمی دستپاچگی ادامه داد: « نه، والله راست میگم. خمینی زن‌های ایران دید، انقلاب کرد. مرد شجاع همه جا پیدا میشه... زن شجاع، نه هرجا! من میگم... یعنی... آمریکا رو دست زن‌های ایرانی بدن با دندون می‌جَوَنش. اینقدر غیظ دارن به ظلم». پیرمرد درباره‌ی کشف جامعه شناسانه‌اش، با حرارتی بیشتر از آفتاب عراق در حال سخنرانی بود. و من در نهان‌خانه‌ی ذهنم، این حس عزت شیرین را مزه مزه می‌کردم که امام به دنیا نشان داد، می‌شود قدرت زنانگی در تنانگی خلاصه نشود. ای جان جهان! جان و جهان بنده تو ...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
تصور کنید بانوی سی و سه، چهار ساله‌ای را که به ستون خانه‌ی کوچکش تکیه داده و پای راستش روی پای چپ آرمیده. پسر ارشد پای کامپیوتر نشسته و پسر و دختر کوچک‌تر پای دفتر و کتاب دراز کشیده و مشق‌هایشان را می‌نویسند. بانو همان‌طور که از قوری برای همسرش چای می‌ریزد از روی کتابی، بلند بلند ولی برای خود می‌خواند: «خواست شیطان بد کند با من، ولی احسان نمود از بهشتم برد بیرون، بسته‌ی جانان نمود خواست از فردوس بیرونم کند، خارم کند عشق پیدا گشت و از مُلک و مَلَک پران نمود ...» بانو آن‌قدر زیبا می‌خوانْد که جرعه جرعه عشق روح‌الله را از شنیدن اشعارش در کام ما می‌ریخت. بانو ما را با عشق روح‌الله پروراند؛ آن‌قدر شب‌های دهه‌ی فجر از امام و انقلاب و مردمش گفته بود که هر سال ندیده، چهاردهم خرداد عزادار روح‌الله می‌شدیم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ رسم هرساله‌ی خانه ما در خرداد، گفتن از امام و تشییع باشکوه و علاقه به ایشان و تعریف خاطرات بود، این‌که دسته دسته مردم از زیادی جمعیت غش می‌کردند، این‌که کل کشور چهل روز عزادار بودند و عروسی‌هایشان را عقب انداخته بودند، این‌که حاج احمد آقا از مردم درخواست کردند که دیگر بعد از چهل روز مردم جشن‌هایشان را بگیرند، این‌که امام فرموده بود «با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص، و به سوی جایگاه ابدی سفر می‌کنم. و به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم»، اینکه امام، جان مردم بود و مردم، جان امام... بانوی خانه ما سایه‌ات همراه با پدر بر سر ما مستدام باد، که عشق به روح خدا را در دل ما کاشتید و این‌قدر از وقایع انقلاب برای ما گفتید که انگار لحظه به لحظه با شما زندگی کردیم آن دوران طلایی را... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 ارتباط با ادمین: @zahra_msh @azadehrahimi 🔻آدرس کانال ایتا: http://eitaa.com/janojahanmadarane 🔻آدرس کانال بله: https://ble.ir/janojahan 🔻آدرس کانال روبیکا: https://rubika.ir/janojahaan
انگار همین دیروز بود... صدای سکه‌هایی که پدر روی زمین می‌چرخاند، هنوز در گوشم نجوا می‌کند، دیررررریییریرریرین، تق... سرم را می‌چسباندم به سنگ‌های خنک و نگاهم‌ را می‌دوختم‌ به سکه‌ها، هر کدام دیرتر می‌ایستاد بیشتر ذوق می‌کردم. پدر، چند بار که می‌چرخاند می‌گفت:«حالا برو خودت بچرخون.» من هم، که از این برو گفتن بابا، حس بزرگی و استقلال بهم دست می‌داد، می‌دویدم و ازشان دور می‌شدم و سنگ دیگری را برای بازی با سکه‌ها انتخاب می‌کردم. تا جایی که می‌توانستم با آخرین حد سرعتم می‌دویدم دنبال بچه‌ها، تا با هم لیز بخوریم. اما آنجا بزرگتر از آن بود که با قدم‌های کوچک کودکانه‌ی من تمام شود. انگار به همه بچه‌هایی که وارد آن‌جا می‌شدند، الهام می‌شد که در این مکان می‌توانند روی سنگ‌ها لیزبازی کنند، غلت بزنند، سرسره بازی کنند و سکه بچرخانند! صدای همهمه و دعا خواندن، صوت پس زمینه‌ی شیطنت‌های کودکی‌ام می‌شد و حس یک نوع ارتباط خونی و مادرزادی با آنجا را پررنگ‌تر می‌کرد. بعد از کلی بازی، وقتی که دیگر رمقی برای ورجه و وورجه نداشتم، دست در دست مادر به سمت سفره‌ی طویلی که دایی و خاله‌ها بیرون، در فضای باز پهن کرده بودند، می‌رفتیم و می‌نشستیم و شام می‌خوردیم. همه چیز، آنجا، در چشمانم صمیمی بود. انگار خانه خودمان بود، یا شاید خانه پدربزرگم. با حیاط بازیش و همبازی شدن با بچه‌های قد و نیم‌قد فامیل. کدام قانون نانوشته‌ای پدر و مادر‌ها را هر هفته آنجا می‌کشاند؟ کدام قدرت جاذبه‌ای به همه‌ی جاذبه‌ها غالب می‌شد و پیر و جوان و کودک را جذب خودش می‌کرد؟! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ رنگ آنجا در خاطرات دنیای کودکی‌ام یک هاله‌ی سبز رنگ است، سبز روشن. انتها ندارد، درست مثل روح جسمی که آن‌ را در خودش جای داده است. بزرگتر شدم، اما هنوز کوچک! رفتیم اردوی سعدآباد، کاخ سعدآباد. یک باغ بی انتها با کاخ‌های کوچک و بزرگ. کاخ مادر شاه، کاخ همسر شاه، کاخ پسر شاه و... وسایل پر زرق و برقی که شبیه آن‌ها را تنها در فیلم‌ها دیده بودم. فرش‌ها، پرده‌ها، مجسمه‌های نفیس و... نگاهم حیرت زده بود اما تکلف آنجا روح پاک کودکیم را آزار می‌داد. آنجا بزرگ بود و ما هم حسابی راه رفته بودیم، نزدیک بعدازظهر بود، که بی‌رمق سوار مینی‌بوس‌ها شدیم.‌ رفتیم جایی که به آنجا خیلی دور نبود، اما از آنجا دور بود! جماران. به سختی با کل بچه‌ها توی حیاط جا شدیم، یک اتاق از خانه‌مان کوچک‌تر با درهای سرتاسر شیشه‌ای، گفتند اینجا خانه‌ی امام خمینی (ره) است. امام! چقدر آشنا، چقدر صمیمی. پسرم دستانش را حلقه کرده در پنجره‌های ضریح و سعی دارد از بین گره‌های فلزی، داخل ضریح را ببیند و از آن بالا برود. تصویرهای کودکی‌ام همه تار شده‌اند، مثل فیلم‌های قدیمی. چقدر آرامشی که اینجا دارم آشناست...حتی هوایی که نفس می‌کشم خاطره‌انگیز است. صدای سکه‌ها و همهمه‌ی مناجات‌ها در گوشم می‌پیچد. اینجا مرقد امام مهربان است، مهربان با بچه‌ها، مهربان با همه ... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره‌ی چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 🔻آدرس کانال ایتا: http://eitaa.com/janojahanmadarane 🔻آدرس کانال بله: https://ble.ir/janojahan 🔻آدرس کانال روبیکا: https://rubika.ir/janojahaan
زن‌ها پیش از تو هم روضه می‌گرفتند و روضه می‌رفتند؛ البته به جز آن چند سالی که رضاخان روضه اباعبدالله(ع) را قدغن کرده بود. می‌رفتند روضه و همین‌طور که فنجان‌های کمرباریک چای را پیش پایشان می‌گذاشتند، صورت‌ها را زیر چادرهای رنگی و مشکی فرو می‌بردند و برای مصیبت‌های امام حسین(ع) و خواهرش زینب(س) اشک می‌ریختند. بعد هم سبک می‌شدند و راهی خانه‌ها اما... اما پس از بلند شدن نام تو و آوازه قیام مثنی و فُرادایت بود که این روضه‌ها و گریه‌ها، رنگ و بوی دیگری گرفت. یکّه و تنها قیام کردن تو تکثیر شد و منبرها پر شد از اشک برانگیزاننده و گریه‌هایی که دل را قوی می‌کرد برای قیام کردن، برای گره کردن مشت‌ها و مثل خانم زینب(س)، چشم در چشم یزید خطبه خواندن و شعار دادن علیه ظلم. زن‌های زمانه تو، بارها روضه‌ها را شنیده بودند و حالا وقتش بود مثل بازیگران تعزیه‌های محرم به میدان بیایند و جگرگوشه‌هایشان را به میدان بفرستند. این تو بودی که برایشان فرصتی مهیا کردی تا گوشه‌ای از نقش بانو زینب(س) را بازی کنند. قلب‌ها قوت گرفته بود و روح‌ها را روح‌الله زنده کرده بود. چه اسم بامسمایی داری امام جان! آن زمان که نام روح‌الله را برایت انتخاب کردند و لابد روی صفحه اول قرآن خانواده نوشتند، آیا خبر داشتند روح خدا را در یک ایران و یک جهان، بازخواهی دمید؟! ✍ادامه بخش دوم؛
بخش دوم؛ خبر داشتند دل‌های زنان زمانه‌ات را مثل آن عمه شیرزنت قوّت می‌بخشی برای تربیت سربازانِ در گهواره‌ات؟! برای پیوند زدن مهر مادری با آرزوی عاقبت بخیری آن‌جهانیِ فرزندان‌شان در ردای شهادت؟ برای بالا نگه‌داشتن علمت روی شانه‌های زنانی که حتی سال‌ها بعد وفات تو تولد یافتند و مادر شدند؟ من و امثال من، تصویر چشمان پرجذبه و پیشانی بلند و نورانی‌ات را فقط از قاب تلویزیون و صفحه اول کتاب‌های درسی‌مان دیده‌ایم، اما هنوز دم مسیحایی تو معجزه می‌کند و همین است که ما را پا به رکاب رهبرمان نگاه داشته است. در یک کلام، تو به ما زن‌ها جرأتِ افتخار به زن بودن دادی، جرأتِ بودن، برخاستن، وزیدن، تو به ما جرأتِ طوفان دادی! جانی و جهانی ...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan