eitaa logo
جان و جهان
513 دنبال‌کننده
740 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ می‌آمدند. تقریباً همه آمدند. برگه‌هایی که چاپ کرده بودیم تمام شد. حتی کم آمد. بعضی‌ها بی‌معطلی پُرش می‌کردند. بعضی‌ها اول، با حوصله متنش را می‌خواندند، بعد مشخصاتشان را وارد می‌کردند. بعضی‌ها اجازه می‌خواستند که برای بچه‌هایشان هم بگیرند. بعضی‌ها هم از پشت حریر اشک و با صدای لرزان می‌گفتند: - امضا چه قابل؟! مال و جونمونو می‌دیم! بچه‌هامونو می‌دیم! من خاطره‌ی واضحی از جنگ خودمان ندارم. اما با جادوی این کلمه‌ها، تخته‌گاز رفتم تا روزهای فتح خرمشهر. اصلاً حالِ غرفه، حال آدم‌ها، حال همان روزها بود. «مَمّد نبودی» دست انداخته بود در گردن «القُدسُ لَنا». مستانه، قهقهه می‌زدند و چفیه‌هایشان را توی هوا تکان می‌دادند. از پشت میز سری توی جمعیت چرخاندنم. چشمم روی پیرزنی قفل شد. جور غریبی بود. شماره شماره و با طمأنینه راه می‌رفت. مانتوی بلندی داشت. با دستم اشاره کردم که بیاید سمت ما. بالاخره نزدیک شد و گوشه‌ی میز، پشت خانم مسنّی ایستاد. صورتش ریزنقش و نُقلی بود. فرقش را از وسط باز کرده بود و نوک موهای بور و سفیدش از لبه‌ی روسری پیدا بود. توی آن سن، هنوز بیشتر موهایش طلایی بود، سفید نشده بود. ترکیب بدیعی که تا آن روز ندیده بودم. لَخت و خاموش نگاهم می‌کرد. حتی کلامی نپرسید که اینجا چه خبر است؟! - حاج‌خانم داریم امضا جمع می‌کنیم که بگیم پشت مردم فلسطین و لبنانیم. شمام می‌خواین امضا کنین؟ پیرزن، همان‌طور خیره مانده بود. سکوتش آنقدر سنگین بود که فکر کردم توان حرف زدن ندارد. - حاج‌خانم سواد دارین؟ سرش را بالا برد. یعنی که نه. - می‌خواین براتون بنویسم؟ اشک دوید توی چشم‌های رنگیِ فارغ از دنیایش. فضا جان می‌داد برای انقلاب احساسات. فکر کردم چشم او هم خیسِ تب و تاب آنجاست. خانمی رفت و او جایش را گرفت. - حاج‌خانم، اسمتونو بنویسم؟ ... اسمتونو می‌گین؟ اشک‌هایش غلتید و عاقبت لب‌ از لب برداشت: - اسم ندارم! نگاهش کردم. مات، نگاهش کردم. - بنویسین مادر شهید صمدی! همه میگن مادر شهید صمدی! پیرزن، با شهیدش آمده بود. اُبهتشان من را گرفت و لال شدم. بغض، سر و صورت و گلویم را محکم چسبیده بود. نوشتم مادر شهید صمدی. نتوانستم بقیه‌ی اطلاعات را بپرسم. انگشتم را روی محل امضاء گذاشتم و خودکار را تعارفش کردم. امضاء کردند و خرامان رفتند. به روایت: به قلم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
داور سوت زد. دوندگان تخته گاز شروع به دویدن کردند. شبکه تلویزیون را عوض کردم تا شاید اخبار جدیدی از لبنان نصیبم شود. هم‌زمان از مغزم گذشت که من کجای این میدان مسابقه ایستاده‌ام؟ انگار هنوز صدای سوت داور داخل گوشم فرو نرفته! توی تلویزیون جز اخبار تکراری خبری نبود. پیام‌های صوتی گوشی را روی دور تند گوش کردم. زهرا گفته بود باید با طلاهایی که جمع می‌کنیم یک کار رسانه‌ای بکنیم و خبرش را برای دلگرمی جبهه مقاومت وایرال کنیم. فاطمه فرم‌ها را از محدثه تحویل گرفته بود، می‌خواست ببرد توی مساجد برای جلب مشارکت. نرگس با بچه‌های محله‌شان یک کانال زده‌اند برای فروش لوازم غیرضروری‌شان. کارها هم مثل صوت‌ها بدجوری روی دور تند بود. سرم گیج رفت و خودم را در هیئت یک تماشاچی دور گود کُشتی تصور کردم. درازکش روی مبل بودم و داشتم دور و اطراف خانه را می‌پاییدم تا شاید طعمه‌ی ارزنده‌ای توی نگاهم تور شود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ من شاهد بودم نرگس با چه وسواسی لوازم خانه‌اش را دانه دانه با بالا و پایین کردن ده‌ها مغازه‌ جور کرد. چطور می‌تواند این‌قدر راحت از چیزهایی که دوستشان دارد بگذرد؟ با خودم می‌گویم: «تو این خونه چی برای من از همه‌چی باارزش تره؟» نگاهم قفل می‌شود روی کتابخانه. بلند می‌شوم و زانو می‌زنم جلویش. با تک‌تک‌شان هزار و یک خاطره دارم. برای به‌دست آوردن بعضی‌شان کلی کتاب‌فروشی زیر پا گذاشته‌ام. چندتایشان هم هدیه است. هدیه روزهای مخصوصی از زندگی. عزیزترینِ من هم کم‌کم از پشت ابر می‌آید بیرون؛ کتاب‌هایم! یاد آدم‌هایی می‌افتم که هر بار جلوی کتابخانه‌ام ایستاده‌اند با کلی التماس، که حداقل هدیه نمی‌دهی بفروش. گوشی را برمی‌دارم. شماره‌ها را می‌آورم. دست و دلم می‌لرزد. گوشی را می‌گذارم زمین و دوباره تک‌تک کتاب‌ها را نگاه می‌کنم. یکی یکی از قفسه می‌آورمشان بیرون. نگاه عمیقی توأم با خداحافظی به‌شان می‌اندازم. بعضی را ورق می‌زنم و تکه‌هایی را برای بار چندم می‌خوانم و ذهنم شرق و غرب عالم را سیر می‌کند. درددل‌هایم که تمام می‌شود، زنگ می‌زنم به بچه‌ها. اولش خیال می‌کنند چیزی خورده توی سرم. وقتی می‌گویم می‌روند جایی بهتر از قفسه‌های خانه ما، تازه دوزاری‌شان می‌افتد. بعضی‌ چند برابر قیمت پشت جلد، کتاب‌ها را برمی‌دارند. بعضی‌ هم فقط پولش را می‌ریزند به حساب جبهه مقاومت و می‌گویند بفروش به یک نفر دیگر. چند روز است که بیش‌تر کتاب‌ها در عین این که دارند خرید و فروش می‌شوند، هنوز سرجایشان هستند! یاد قرآن می‌افتم، وقتی دو دو تا چهارتای دنیا را به هم می‌زند. «...که هفت خوشه برویاند، که در هر خوشه یک‌صد دانه باشد...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
یک مُشت گِل سرشور را با کُپه‌ی کُنار و حنای توی کاسه قاطی کنم، می‌شود همان ملاتی که بی‌بی گفت. خمیر سبز را روی سر بچه گذاشتم. گاهی آب قهوه‌ای شره می‌کرد. تا جلویش را می‌گرفتم‌، تالاپ یک تیکه خمیر شل پخش سرامیک سفید کف حمام می‌شد. موقع آب‌کشی، انگار خاک‌اره داخل موهای بچه قاطی کرده بودم. با هر‌بار شانه کشیدن صدای قیژ رو اعصابی همراه با کش آمدن موها، تمام تنم را سیخ سیخی می‌کرد. با کمک نرم‌کننده و شانه دندانه درشت چوبی بالاخره زبری کنار و گل سرشور، جایش را به لیزی مایع نرم‌کننده داد. ترکیب بوی سنتی کنار و صنعتی لطیفه در حمام پیچیده بود. دختر شش‌ساله را حوله پیچ کردم. کف دست و پایش چروک شده بود و صورتش سفیدک بسته بود. باد داغ سشوار را روی سرش گرفتم و هر‌بار که می‌خواست از دستم در برود با پاها قفلش می‌کردم و با گول و ملنگ و وعده تنقلات راضی نگهش می‌داشتم. بی‌صبرانه منتظر دیدن معجزه تجویز بی‌بی و رفع شوره سر بچه بودم. مو‌ها که خشک شد و پف کرد وقت بررسی بود. با انگشت اشاره خطی بین موهای پر و مشکی‌اش باز کردم. «قیومت بیگیری. اِی سرته بخوره. چه شوره‌ی لِچِنه درازی» تلفن را برداشتم و به بی‌بی زنگ زدم. - سلام بی‌بی. میگما همو دارو دواها بود که گفتید زدم سر بچو ولی شوره‌هاش نرفت که نرفت. - ننه یه چیت میگم بوگو خب! بچت ایجوری نیس که دائم سرش دست پِلکو کنه و هی بگه میخاره؟! - چرو بعضی وقتا. - هول نکنیا. ای دخترت شپش گرفته‌. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - شپش؟ دختر من؟ عامو ای بچو عین مرغابی دائم تو آبه. عین دسته گل نگهش می‌دارم. - ننه دسّه‌ی گل یا دسّه‌ی بیل چِمیدونم.‌ ای مُرد ما و زندِ شما. برو از هر‌کی میخوی بپرس. حالُ بودم مَی چیطو شده. تیر ناحق که نیس ننه. درد بی درمونم نیس. عین سرمو خوردگی که از بچا وا می‌گیرن ایَم از یکی وا گرفته. یه سمی میسونی میزنی خوب میشه. گوشی تلفن توی دست‌هایم به وضوح می‌لرزید. با قول دوباره زنگ می‌زنم، تلفن را قطع کردم. بچه داشت جلو تلویزیون وعده وعیدهای نقد شده‌اش را می‌خورد که شیرجه زدم روی کله‌اش. با تیزی ناخن جاده‌ای وسط سرش باز و قدرت زوم چشم‌ها را چند برابر کردم. هم‌زمان‌ عکس‌های گوگل را با واقعیت جلوی چشمم تطبیق دادم. خودش بود. اشک‌های سر‌سوزنی سفیدی چسبیده به ریشه موها که با فوت و بای‌بای کردن توی سر تکان نمی‌خورد. سوغاتی که بچه از مدرسه برایم آورده بود. به خودم که آمدم دیدم روی بازو‌ها و مچ دستم قرمز شده وخط‌های سفید سه‌تا سه‌تا موازی از رد ناخن‌هایم روی قرمزی نشسته. «مگه نه که شپش مال آدموی چرک و چلُم بود.» فین عمیقی بالا کشیدم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم. راهکارهای خانگی را در اینترنت خواندم. سرکه و سس مایونز و اسپند. دلم به این چِکنه بازی‌ها راضی نبود. از داروخانه اسنپ، شامپو شپش سفارش دادم. نوشته بود شانه دندانه ریز زدن بعد شامپو، اصل ماجراست. دندانه‌های شانه پلاستیکی آبی که توی بسته بود با همان بار اول استفاده توی موهای بچه گیر کرد و ارتودنسی لازم شد. با برس به جان سر بچه افتادم. کارم شده بود باج دادن. جز در حالت گوشی به دست راهی برای مهارش نداشتم. پارچه سفید پهن می‌کردم و تند‌تند برس می‌کشیدم. جنازه شپش‌ها یکی‌یکی روی کفن سفیدشان می‌افتاد و من مثل شکارچیِ پیروزی تعدادشان را می‌شمردم. هر دفعه کمتر و کمتر می‌شد تا رسید به مرحله‌ای که دیگر شپش زنده و مرده‌ای در کار نبود. خوش و خرم از پیروزی بساطم را جمع می‌کردم. و اما کمی بعد دوباره بچه دست در کله فرو می‌برد. تخم و ترکه‌های بجا مانده‌شان با سرعتی کمتر از چند ساعت نسل جدید را تولید و روانه کله بچه کرده بود. این راهش نبود. پاک‌سازی اصلی باید از نسل‌کشی آن‌ها شروع می‌شد. باید در نطفه خفه‌شان می‌کردم. دیگر باج‌دادن هم جواب نمی‌داد. شب‌ها که همه به خواب می‌رفتند، چراغ‌قوه به دست مثل کارآگاهی به دنبال اثر‌انگشت مجرم، سراغ سر بچه می‌رفتم. یک دستمال سفید کنارم‌ می‌گذاشتم و یکی‌یکی تخم‌ها را چک و خنثی می‌کردم. پایان کار وقتی بود که بچه قِل می‌خورد و سر و صدای نا‌مفهومی می‌داد که خبر از بیدار شدن عنقریبش داشت. دستمال سفید مزین شده به نقطه‌های ریز سیاه را جمع می‌کردم و برای اطمینان خاطر می‌سوزاندم. دیگر اراده دست‌هایم در اختیار خودم نبود. بچه می‌دیدم به بهانه سلام و احوال‌پرسی اول سرش را با دقت بالا اِسکن می‌کردم. پیش‌فرضم این شده بود که همه شپش دارند مگر این‌که کچل باشند. این شپشِ جان‌سخت مسری، شده بود فوبیای زندگی‌ام و تمامی نداشت. ترسم از زمانی کم‌کم فروکش کرد که دیدم دختر دکتر فلانی هم توی سرش شپش دارد و حتی توی سر پسر آن یکی استاد دانشگاه هم شپش دیدم. تصور اینکه وقتی این استاد با آن دبدبه و کبکبه دارد توی اتاق عمل، پیوند قلب انجام می‌دهد در حالی‌که چند تا شپش از کله بچه‌اش وول خورده و رفته توی سرش، به خنده‌ام می‌انداخت. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ پایان‌ مسئولیت سرشماری نفوس و مسکن حشرات در خانه را زمانی اعلام کردم که به وضوح دیدم کف خانه دارد از درهم برهمی می‌ترکد و من نشسته‌ام کله بچه وارسی می‌کنم. کدام یکی از زن‌های دور و برم انقدر وقت برای ریز جزئیات می‌گذاشت. بیشترشان خانه‌هایی تمیز داشتند با بچه‌هایی که شپش در کله‌شان مَلّق می‌زد. مسیر را طبق عادتم اشتباه رفته بودم. همان عادتی که می‌گفت برای تمیزکردن خانه از تا کردن لباس‌های داخل کشو شروع کن و وقتی همسر به خانه می‌آمد یک خانه شلوغ با کشوهای آراسته می‌دید که اصلا به چشمش نمی‌آمد. دست از وسواس روی شپش برداشتم. شپشی که با اول پاییز و شروع مدرسه‌‌ها سرو کله‌اش پیدا شده بود و حالا داشتیم به عید نزدیک می‌شدیم. سرم را به خانه تکانی گرم کردم و مشغول شستن و تمیزکاری خانه شدم. فرش‌ها که شسته شد، ملحفه‌ها که عوض شد، خانه که تکانده شد، کم‌کم سرو کله شپش‌ها هم‌ نا‌پیدا شد. فهمیدم که تک بعدی کار‌کردن راه به جایی نمی‌برد. پکیج پاک‌سازی لازم بود برای ریشه‌کَن کردن شپش‌ها. حالا عید شده بود و خواهرم مهمان‌مان بود. جلوی تلویزیون نشسته بودیم و تخمه می‌خوردیم. خواهرم گفت: «وُی نیگا سر بچو شوره زوده. مُرد بَسکه خارُند.» با تیزی ناخن‌هایم جاده‌ای وسط سرش باز کردم. شکار شپش از کله‌ای که مادرش مدت‌ها نمی‌داند فرزندش گرفتار شده به راحتیِ برداشتن یک آلو زرد تک افتاده وسط کاسه‌‌ی آلو سیاه‌ها بود. صدای تق شکستن تخمه با تق ترکیدن شپش بین ناخن‌هایم یکی شد. به خواهرم گفتم: «نیگا هول نکنیا دده. ای بچت شپش گرفته‌. تیر ناحق نیس. درد بی‌درمونم نیس. عین سرمو‌خوردگی که از بچا وا می‌گیرن، ایَم از یکی وا گرفته. یه شامپویی میسونی می‌زنی خوب میشه.» استکان‌ چای در دست‌هایش به وضوح می‌لرزید. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زهرا خوابیده بود و من مثل اغلب وقت‌ها که او می‌خوابد هول شده بودم که «حالا چه کار کنم؟» نه‌اینکه بی‌کاری زیر دلم بزند و نگران شوم که حالا اوقات فراغتم را چگونه سپری کنم. استرس می‌گیرم، چون حجم انبوهی از کارها روی دستم است و من باید با بهترین الگوریتم‌های بهینه‌سازی و برنامه‌ریزی، از این زمانی که معلوم نیست پنج دقیقه باشد یا یک ساعت، استفاده کنم. فوریت و اهمیت را ضرب کردم و اولویت را در این پیدا کردم که سیب‌زمینی نگینی کنم. ایستادم پای سینک و سیب‌زمینی‌ها را پوست گرفتم. بچه‌ها نبودند و خانه ساکت بود. «حیفه! یه چیزی گوش بده!» حرف حقی بود که از ذهنم گذشت. نه بچه‌ها بودند و نه پدرشان، پس مسابقه «اول حرف منو گوش کن» هیچ شرکت‌کننده‌ای نداشت و انصاف این بود که همراه با نگینی کردن سیب‌زمینی‌ها، پادکستی، سخنرانی‌ای، چیزی گوش کنم. کاسه پلاستیکی سبز را گذاشتم لبه سینک، چاقوی دسته زرد را هم برداشتم و شروع کردم ایستاده سیب‌زمینی‌های پوست گرفته را ورق ورق کردم. ایستاده بودم چون فکر می‌کنم وقتی ایستاده کار کنم، زودتر انجام می‌شود. باز هول شده بودم که در این فرصت کم‌نظیر برای شنیدن، «حالا چی گوش بدم؟» صوت آن کلاس که بچه‌ها نگذاشتند درست صدای استادش را بشنوم، یا آن وبیناری که خیلی به محتوایش نیازمندم، یا پادکستی که چند نفر تعریفش را کرده‌اند؟ دو روز بود که سیدحسن نصرالله شهید شده بود و من فقط حوصله چیزهایی را داشتم که یک سرشان به سید می‌رسید. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ یک ورق سیب‌زمینی را برداشتم و خلالی‌اش کردم. «هان! امروز دو سه تا کلیپ مربوط به سید توی فضای شخصی بله گذاشتم، همان‌ها را گوش کنم.» با انگشت کوچکم قفل صفحه را باز کردم. کلیپ اول را آوردم و پخش کردم. صدای مخملی سید بود که عربی حرف می‌زد و زیرنویس ترجمه داشت. دلم با صدایش می‌رود توی دشت، کنار رود، زیر آفتاب ملایم اردیبهشت، در سایه برگ‌های سبز زنده‌ای که با نسیم تاب می‌خورند. سخت بود که ورق‌های سیب‌زمینی را خلال و نگینی کنم و چشمم به خواندن زیرنویس باشد، اما دلم رفته بود لب رودخانه، نمی‌شد که تشنه برش گردانم. به خودم اطمینان دادم که نگین‌های سیب‌زمینی کمی هم چندضلعی‌ نامنظم شوند، ایرادی ندارد. دستم را بالای کاسه و چشمم را روی صفحه موبایل نگه داشتم. سید حسن از دورانی می‌گفت که محاسنش سیاه بوده و بار مسئولیت حزب‌الله، روی شانه‌اش سنگینی می‌کرده. گفت که حالش را به آقای خامنه‌ای گفته و آقا در جوابش گفته‌اند هر وقت احساس تنگنا کردی، برو توی اتاقی و تنهایی با همین زبان عامیانه با خدا حرف بزن. بعد سید گفت این دیگر شده رویه ما و در هر مشکلی همین کار را می‌کنیم و گره باز می‌شود. کلیپ تمام شد، صفحه گوشی سیاه شد و رد سفید نشاسته سیب‌زمینی روی صفحه، به چشمم آمد. بعد از آن جمعه شب سخت و عصر تلخ شنبه و حال پریشانی که آن شب و عصر تجربه کرده بودم، حالا عطر ناب کلام سید و توصیه‌ای که از آقا نقل می‌کرد، حلول کرده بود در سلول‌های مغزم و مرا به عملی کردن این توصیه در همان لحظه دعوت می‌کرد. برای چندمین بار وزنم را از روی این پا انداختم روی آن یکی پا تا خستگی سرپا ایستادن را بین هر دو پا تقسیم کنم. برعکس همیشه که وقتی چنین توصیه‌هایی می‌شنوم، به ندرت و با گذر زمان تصمیم به تجربه کردن‌شان می‌گیرم، این بار می‌خواستم همین حالا این دستورالعمل را انجام دهم. فکر کردم آشپزخانه هم اتاق است دیگر، تنها هم که هستم، چیز دیگری لازم است؟ بنظرم لازم نبود. حتی لازم نبود دست از خرد کردن سیب‌زمینی‌ها بکشم. همان‌جا سرپا، چاقو به دست، گفتگو را شروع کردم. نه اینکه هیچ وقت خودمانی با خدا حرف نزده باشم، نه‌. خیلی وقت‌ها بوده که آداب و ترتیبی نجسته‌ام و مستقیم و رک با او حرف زده‌ام، اما این بار فرق می‌کرد. من ساعاتی را پشت سر گذاشته بودم که فوران انواع احساسات منفی را در خود داشت. من احساس اضطرار را چشیده بودم. تا آستانه احساس تنهایی یک غریق رفته بودم. و بعد از ۴۸ ساعت پر از فراز و فرود، حالا می‌خواستم زمین قلبم را به تجربه سید حسن بسپارم تا در آن «نخل و انگور و ماه» بکارد. یادم هست که خیلی معمولی با خدا حرف زدم. حتی گریه هم نکردم. از شرایط و احوالاتم گفتم. از نگرانی و اندوهم. التیام و آرامش برای ایستادن در جبهه حق خواستم. چندان طول نکشید. طوری که وقتی حرف‌هایم را تا آخر زدم، حتی هنوز خرد کردن سیب‌زمینی‌ها تمام نشده بود. من آرام بودم. کلمات سیدحسن «دروازه روزهای روشن» را به رویم گشوده بود. دوشنبه آرام بودم. سه شنبه هم. چهار و پنج‌شنبه هم. و حتی جمعه که دست بچه‌ها را گرفتیم و رفتیم نمازجمعه. خدای سید حسن و سید علی سکینه را به قلبم فرستاده بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
این مجاهد شهید بزرگوار، که عکسش را جانیان صهیونیست با افتخار سر دست گرفته‌اند یحیی سنوار است؟ حتماً لحظه جان دادن سرش روی زانوی سیدالشهداء بوده است. چوبی که با جسارت به دندان‌های او اشاره می‌کرد من را تا وسط بازار شام برد، دست دلم را گرفت و برد به سرسرای کاخ یزید ملعون. کنار زنان اهل بیت نشستم، زنانی با صورتهای آفتاب سوخته و تکیده، زنانی خسته و داغدار. دستان مادر وهب هنوز گرمای صورت جوانش را به یاد داشت. رباب هنوز می‌توانست ساق دستش را به اندازه بدن علی اصغر از خودش فاصله دهد و برای آن حجم خیالی لالایی بخواند. آنقدری زمان نگذشته بود... . زنانی در بند ولی پیروز. هر که در این پیکرهای چاک‌چاک، در این جان‌فشانی‌های دلیرانه، در این نثار مهجه‌ها زیبایی نبیند، هم‌رزم زینب کبری نیست. امشب در بلا بودنمان را خیلی حس کردم و ترسیدم جزء زمینه‌سازان ظهور نباشم. الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
34.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یاد همه شهدای مقاومت از جمله؛ 🌷شهید سید حسن نصرالله: «لبَّیکَ یا حسین(ع)، یعنی این‌که در معرکه جنگ، حاضر شوی؛ هرچند تنها باشی، هرچند مردم تو را ترک کرده باشند، تو را متهم کرده باشند و تو را خوار کرده باشند! لبَّیکَ یا حسین(ع)، یعنی تو و مالت و زن و فرزندانت در این معرکه باشید؛ یعنی مادر، فرزندش را به معرکه جنگ بفرستد و زمانی که شهید و سرش بریده شد و به‌سمت مادرش انداختند، مادرش، آن را به خانه برده، خاک و خون را از آن پاک کرده و به او بگوید: 'از تو راضی هستم. خداوند روسفیدت کند فرزندم! همان‌طور که مرا نزد حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) در روز قیامت روسفید کردی!' این است معنای لَبَّیکَ یا حسین(ع).» اجرای نقاشی: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
«آخه هر کی کمک خواست تو باید پیش‌قدم شی؟ پس من چی؟» بوته‌های سیر از سر و روی آشپزخانه بالا می‌رفت. روی میزها، زمین، ظرفشویی حتی تا وسط‌های پذیرایی پر شده بود از سیر. خانه بیشتر شبیه باغ سیر بود تا منزلی که برای زندگی کردن باشد. نگاهم به بازارِ شام‌ روبه‌رو بود و توی دلم غر می‌زدم: «آخه مرد، هرکی بگه یه وانت سیرم زیر آفتابِ اهواز داره پوک میشه تو باید همشو بخری؟ آخه مرد هم انقدر دل‌رحم؟! اگه اون‌دفعه که نعناهای پلاسیده‌ی گاری‌چی رو خریدی باهات برخورد کرده بودم الان این کارو نمی‌کردی‌. هر کی هرچی داشت بردار بذار تو سفره‌ی من.» سیرها را از روی زمین کنار زدم و اندازه‌ی یک نفر جا بازکردم و نشستم‌ کَف آشپزخانه. ابروهایم‌ را توی هم کشیدم و چاقو را با حرص به تنِ بوته‌های سیر کشیدم. خیالِ شوهرم را جلوی رویم گذاشتم: «آخه من دستِ تنها تو شهر غریب این همه سیر رو چیکار کنم؟ اصلا به کی بدمشون؟ ای کاش تهران بودم حداقل می‌بردم برا فامیل. خوب هم منو شناختی که چیزی رو دور نمی‌ریزم. مردِ دل نازک!» چندین روز دستم بندِ سیرها بود‌. قسمتی را خشک کردم. چند کیلویی را خُرد و سرخ کردم. باقی‌اش را با سرکه توی دبه‌های بزرگ ریختم و توی انباری گذاشتم. سیرترشیِ خوبی هم از آب درآمد. آن سال برگشتیم تهران و جای سیرها دوباره توی تاریکی انباری شد. می‌خواستم به وقتش که هفت‌ساله شد و قدرت درمانی برای استخوان‌درد پیدا کرد، برای اقوام ببرم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ بعد از بمباران ضاحیه به دست اسرائیل دوباره یاد سیرها افتادم. توی خانه راه می‌رفتم و به توانی که دراختیار دارم فکر می‌کردم. به این‌که آقا فرمانِ فرض جهاد داده‌اند؛ یعنی همین الان باید به سمت خدا بدَوَم. سیرها نشست توی مغزم و قلبم از داشتن آن‌ها خوشحال شد. به دوستم پیام دادم: «من کلی سیرترشی دارم. می‌خوام به نفع مقاومت بفروشمشون. کمکم می‌کنی؟» دانه دانه کلمات پیامش انرژی‌بخش بود. مثل فنر پریدم‌ سمت انباری‌. با کمک رضوان سیرها را توی دبه‌های یک کیلویی ریختیم و پیام فروش را توی گروه‌های مجازی پخش کردیم: «سیرترشی پنج‌ساله، کیلویی پانصد هزار تومان و سیر مخصوص با سس بالزامیک و شیره‌ی انار، کیلویی یک میلیون تومان. تمام هزینه‌ی فروش صرف کمک به لبنان می‌شود.» بیست و چهار ساعت نشد که تمام صد و ده کیلو سیر با این‌که قیمتش بالاتر از بازار بود فروخته شد. امروز یک هفته از شروع فروش سیرها می‌گذرد و هنوز پول به حسابم‌ واریز می‌شود‌. با وجود این‌که همه‌جا اعلام‌ کردیم، سیرها تمام شدند‌. واریزکنندگان پیام‌ می‌دهند: «عیبی نداره! می‌خوام‌ اسم‌ منم‌ جزو کسایی که سیرترشی خریدن باشه.» به قلم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_پسته‌ی_خندون محمدطاها سه سال و نُه ماهه و مامان فاطمه ۲۵ ساله؛ من عاشق انیمیشن‌های قدیمی مثل «حنا دختری در مزرعه» و «زنان کوچک» و «آنه شرلی» هستم. دیروز شبکه نهال آنه شرلی نشون می‌داد، به پسرم گفتم: «محمدطاها من این فیلم رو خیلی دوست دارم! 😍 (خیلی شخصیتش شبیه بچگی‌هام هست) یه نگاه متعجب به من و تلویزیون انداخت بعد با تأسف گفت: «چطوری می‌تونی دوسش داشته باشی؟ خیلی صحبت می‌کنه و مالیلا (ماریلا) رو ناراحت می‌کنه. تازه فکر کنم اینقدر حرف می‌زنه دوستاش هم خسته بشن! اصلاً مامان چرا اینو دوست داری؟ ولی من تو اسنپ زیاد حرف زدم گفتی 'زیاد حرف نزن! راننده سرش درد می گیره' بعد آنه زیاد حرف می‌زنه ناراحت نمی‌شی و دوسش داری!» 😐😳🤣 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
چالش اولین مرحله را حل کرده بودیم و قفل درِ اول باز شده بود. به پاگرد پله‌های سیاه که رسیدیم، تاریکی محض شد. صدای موسیقی ژانر وحشت هم‌چنان در فضا پخش می‌شد. من دو سه قدم از اعضای تیم شش نفره‌مان جلوتر بودم. مرد جوان که هدایتگرمان بود از پشت بی‌سیم گفت تا نور نیامده حرکت نکنید. دوباره جمله‌اش را تکرار کرد و خواست همگی در کنار هم باشیم و از یکدیگر فاصله نگیریم. در همان تاریکی احساس کردم کسی روی پله‌های جلوتر است. دو، سه قدم به عقب برگشتم. لحظه‌ای نور آمد. صدای جیغ ممتد دخترها راه‌پله را پر کرد. دوباره نور آمد و جیغ‌ها شدت گرفت. این‌بار صدای گریه‌ مطهره را هم میان جیغ‌ها می‌شنیدم. انگشتم را روی دکمه مشکی کنار بی‌سیم فشار دادم و گفتم: «آقا بچه‌ها ترسیدن، خیلی ترسیدن. لطفا تمومش کنید!» نور آمد. مطهره را بغل کردم. زهرا و مهنّا هم گریه می‌کردند. خانم محمودی سعی داشت دخترها را آرام کند. من و آن یکی زهرا می‌خندیدیم. مطهره عصبانی بود و مستأصل. گریه می‌کرد و می‌گفت: «عمو تو رو خدا دیگه ما رو نترسون! تو رو خدا...» و با خشم رو به من فریاد می‌زد: «برگردیم. همین الان برگردیم.» سه روز تمام برای یک جشن تولد چهار نفره نقشه کشیده بودند. این‌که تاریخ تولدهاشان ۲۸ و ۲۹ مهر بود برای‌شان خیلی جذاب بود و از یکی دو ماه قبل تصمیم گرفته بودند جشن مشترکی داشته باشند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ آن روز که آمدند خانه‌ ما و لیستی از برنامه‌های پیشنهادی نوشتند، همگی با گزینه اتاق فرار از خوشحالی بالا پریدند و تمام گزینه‌های دیگر را از روی تخته پاک کردند. ویژگی‌های ده، بیست مدل اتاق فرار را در گوگل خواندیم و بالا و پایین کردیم و به قتل مرموز رسیدیم. روز قبل تولد، اتفاقی در گروهی وسط بحث‌های سیاسی اطلاعیه یک اتاق فرار را دیدم. نوشته بود تجربه‌ای متفاوت در دنیای اتاق‌های فرار! گفته بود پا به دنیای قهرمان‌ها بگذارید و با ماموریتی هیجان‌انگیز و پر رمز و راز وارد میدان بشوید. مسیرش هم به ما نزدیک‌تر بود. موافقت دخترها برای اتاق فرار «الغمام» را در مسجد گرفتم. اواخر دعای کمیل بود. گوشی‌ام را دادم دست‌شان تا پوستر اتاق فرار پیشنهادی‌ام را ببینند و نظرات کاربران را بخوانند. خیلی زود راضی شدند «الغمام» را جایگزین «قتل مرموز» کنند. مطهره با دستان یخ‌کرده‌اش محکم دستم را گرفته بود و خواهش می‌کرد از آن‌جا برویم. در بی‌سیم گفتم دو نفرمان قصد داریم بازی را ترک کنیم. بی‌سیم خش خشی کرد و مرد جوان گفت ایرادی ندارد، همان مسیری که تا اینجا آمدید را برگردید. *برگشت‌مان دقیقا شبیه فرار بود.* با سرعت از راهرو گذشتیم، پله‌ها را پایین آمدیم و درهای جلوی‌مان را یکی یکی باز کردیم. چادر و کیف مطهره را از کمد جلوی در برداشتیم و از ساختمان خارج شدیم. آبمیوه و بستنی، حال مطهره را جا آورد. بعد هم پارک و کیک و ناهار و تولد... اما حال من تا آخر شب جا نیامد! مطهره که خوابید، نشستم و جزئیات ماجرا را برای رضا تعریف کردم. صحنه ترس و جیغ‌ها را که توصیف کردم هر دو می‌خندیدیم. گفتم: «ولی من دلم می‌خواست ادامه بدیم، حالم گرفته شد که مطهره انقدر ترسید و نتونستیم تا آخر بازی رو باشیم.» قبل از خواب گوشی را که چک کردم همه مبهوت شجاعت مردی بودند که تا آخرین نفس در میدان جنگ ایستادگی کرده بود. چشمانم را از خستگی و خواب به زور باز نگه داشته بودم و در گوگل نوشتم فیلم دقایق پیش از شهادت یحیی سنوار. کمتر از یک دقیقه بود و خیلی‌ها برای سکانس پایانی زندگی این مرد مبارز کف زده بودند. من اما بعد از دیدن فیلم، لحاف را روی سرم کشیدم و آرام گریه کردم. در همین همسایگی ما انسان‌هایی هستند که آن‌چه ما جرأت بازی کردنش را نداریم، آن‌ها زندگی می‌کنند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
روزی که کارت‌ِ واکسن بچه‌ها را می‌گرفتم کِی فکرش را می‌کردم تاریخِ اتفاق‌ها را با تاریخِ واکسن آن‌ها به ذهن بسپرم؟ مثلا واکسن دوماهگی‌، هم‌زمان شد با عروسی پسرعمه‌ی همسرم و نتوانستیم در مراسم‌شان شرکت کنیم. چند روز بعد از واکس چهارماهگی‌، خواهرم از سفر حج برگشت و من دلتنگی ِ چهارماه خانه‌نشینی را بردم آنجا و یک دلِ سیر فامیل را دیدم و بچه‌ها را سپردم به بغل این و آن و کمی نفس کشیدم. فردای واکسن هجده‌ماهگی اما دیگر خبری از عروسی و مهمانی نبود؛ صبح بیدار شدیم و خبر شهادت حاج‌قاسم مثل یک سیلی محکم توی صورت‌مان خورد. همان لحظه دنیا روی سرمان خراب شد و یادمان رفت استامینوفن را کی به بچه‌ها داده‌ایم و باید دوباره کی بهشان بدهیم؛ کمپرس گرم که کلا پیشکش. واکسن شش‌سالگی را پنجشنبه با غم عزای طبس و غزه و لبنان زدیم و فکر کردیم اوج غم و اندوه یعنی همین. دو روز بعد اما داغ شهادت سید مقاومت دنیایمان را تیره‌تر کرد و بهمان فهماند که اندوه تَه ندارد. حالا از دیروز کارت واکسن بچه‌ها را گذاشته‌ام روبه‌رویم. خیره شده‌ام به مُهر «تکمیل شد» روی کارت‌ها و دعا می‌کنم خیلی زودتر از آنچه خیال می‌کنیم مُهر «اتمام جنگ» بر پیشانی دنیا بخورد و دنیای بدون اسرائیل را همه با هم نفس بکشیم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
مامان ها قصّه‌گوهای خوبی هستند، مخصوصاً اگر بخواهند روایت‌های واقعی زندگی‌شان را تعریف کنند. ما عده‌ای مادریم. زندگی هر کدام‌مان، به اندازه چندین 📚🎞️ رمان و فیلم‌سینمایی، قصه‌های کوتاه و بلند دارد! مادری که این روزها با سه تا بچه‌اش می‌رود تجمع برای حمایت از غزه و لبنان🇱🇧🇵🇸 مادری که پسر چهار ساله‌اش مبتلا به اوتیسم است، مادری که وقتی در گفتگو با دختر نوجوانش کم می‌آورد، دست به دامان حاج قاسم می‌شود، مادری که فرزند ششمش را تازه به دنیا آورده، مادری که شاغل است و زندگی روی دورِ تند را تجربه می‌کند، مادری که پسر دو ساله‌اش را با بیماری از دست داده و ... ما می‌نویسیم؛ لابه‌لای شیر دادن و پوشک کردن، وقتی کوه اسباب بازی‌ها را با یک دست جمع می‌کنیم، وقتی توی مطب دکتر قدم به قدم دنبال نوپای گلوله آتش‌مان راه می‌رویم تا نوبتمان بشود، چند دقیقه‌ای که بچه خوابیده و مرخصی ساعتی داده، ما می‌نویسیم، چون مادری زبان مشترک همه زن‌های جهان است. ✅ عضو کانال شوید تا هر روز روایت‌هایی بخوانید که هم از جان می‌گویند و هم از جهان 👇 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://ble.ir/madaremadary
جان و جهان
مامان ها قصّه‌گوهای خوبی هستند، مخصوصاً اگر بخواهند روایت‌های واقعی زندگی‌شان را تعریف کنند. ما عده
جان‌و‌جهانی‌های جان! سلام خبر دارید که تک‌تک بازدیدهای‌تان روی چشم ما جا دارد؟!😍 وقتی نظرتان را در بخش دیدگاه‌ها می‌گذارید، توی دلمان قند و نبات آب می‌شود! هر یک نفر که به اعضای کانال اضافه می‌شود، مثل آنست که یک مهمان جدید به مجلس صمیمی‌مان اضافه شده، چشم‌هایمان برای این آشنایی تازه، برق می‌زند! شما هم دست دوستان و آشنایان‌تان را بگیرید و چند مهمان سوگلی بیاورید به محفل‌مان! پیام بالا را به گروه‌هایی که عضوید بفرستید و بقیه را هم جان و جهانی کنید! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بچه‌ها که راهی مدرسه شدند، سفره صبحانه را جمع کردم و هر چیزی را سر جایش گذاشتم. دستمال نم‌دار را روی کابینت کشیدم و خُرده نان‌ها را راهی کیسه‌ی نان خشک کردم. صدای سوت کتری بلند شده بود. هیچ‌وقت نتوانستم صبح‌ها مثل بچه‌ها شیرعسل بخورم، مگر چیزی پیدا می‌شود که جای قهوه‌ی صبح را بگیرد؟ نگاهی به کشوی مهمات انداختم. از صندوق تیربار، یک خشاب بیشتر نمانده بود. حالا چه کنم؟ باید به فکر تامین مهمات باشم! همان یک خشاب را برداشتم، از گوشه سوراخش کردم و داخل لیوان آب جوشی که بخارش به هوا بود خالی کردم! تفنگم پر شد! بخار لیوان، بوی مطبوع قهوه به خود گرفته بود. نفس عمیقی کشیدم و بوی قهوه را بلعیدم. لیوان را با دو دستم گرفتم و روی مبل نشستم. گرمای قهوه از دستانم به وجودم سرازیر می‌شد. لیوان را روی میز گذاشتم، کنار گوشی و کتاب. نگاهی به هر دو کردم و گوشی را برداشتم. قفلش را باز کردم. وارد پیام‌رسان بله شدم؛ تنها پیام‌رسان پرکاربردم. چه خبر شده؟! همه گروه‌ها آخرين پیامشان حاوی کلمه‌ی منحوس اسراییل بود! قلبم مثل ساختمان‌های غزه فرو ریخت. گرمای دلپذیر قهوه به سرعت یخ زد. نکند باز هم به جنوب لبنان یا غزه حمله کرده! هنوز حادثه بیمارستان را هضم نکرده‌ام. دلم می‌خواست گوشی را خاموش کنم و بی‌خیال قهوه شوم. بروم کنار دخترک غرق در خواب و پتو را روی سرم بکشم. گوشی درون دستم لرزید. بالای صفحه اعلانی از مادرانه محله شهدا نمایان شد! دلهاااا: «پاشین جنگ...» ✍ادامه‌ در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حالا ویرانه‌های دلم هم داشت تجزیه می‌شد، وای خدای من! چه شده... گروه را باز کردم و پایین آمدم. دلهاااا: «خوابین؟پاشین جنگ شده🤣» خنده‌ی آخر برای چه بود؟ مگر جنگ هم خنده دارد؟ پیام‌ها را یکی یکی پایین‌ آمدم. niloofar: «چه وحشتناک😱😫😅» زینب حسینی: «چی وحشتناکه؟» اعظم رنجبر: «خبرها حاکی از آن است امروز صبح، به لطف صدای زیبای پدافند هوایی‌مون، برای اولین بار در تاریخ، اکثر مردم تهران، به موقع برای نماز صبح بیدار شدند. 😉🇮🇷🇮🇷» سریع کانال خبری را باز کردم: «پدافند هوایی ایران، موشک‌های اسراییل را منهدم کرد!» نکند گنجشک‌ها روی درخت توتِ داخل حیاط، بزم امنیت گرفته‌اند؛ جیک‌جیکشان محله را پر کرده، از این شاخه به آن شاخه می‌پرند و می‌رقصند. قدر امنیت آسمان را پرنده می‌داند و بس! لیوان قهوه را بر می‌دارم، جلوی بینی‌ام می‌گیرم و از عطرش لذت می‌برم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
حمیدرضا، یک لقمه بزرگ گذاشت توی دهان علی و شکر را ریخت توی چای سرد شده و هل داد جلوی امیرحسین: «بخور بابا بخور تا یه لقمه مشتی پدر پسری هم برات بگیرم.» همین‌طور که چایم را شیرین می‌کردم، صدای اعلان گوشی‌ام آمد. از دیشب منتظر پیام فاطمه بودم. این‌ روزها دل‌ توی دلم نبود برای رسیدن روز عروسی‌اش! صبرم برای رسیدن این روز موعود، مثل خاله‌ای که تنها هجده‌سال با او‌ فاصله سنی دارد نبود. بلکه مثل مادری بود که از روز دیدن اولین قدم‌های تاتي تاتي دخترش، منتظر فرستادن او به سمت منزل بخت بوده‌است. برای همین هم دیشب آن پیشنهاد را به او دادم. فوری صفحه‌ی گوشی‌ام‌ را چک کردم؛ خدا را شکر که عروس اعلام موافقت کرده بود. از عروسی چون فاطمه‌ و دامادی مثل محمدآقا جز این انتظار نداشتم. اصلا خودش دغدغه کار فرهنگی را‌ داشت که این ايده به ذهن من هم رسید! حالا تنها چیزی که باقی مانده راحت شدن خیالم از حمیدرضا است که از من دلخور نشود. زیرچشمی نگاهش کردم. مشغول راضی کردن علی بود برای خوردن لقمه‌ی بزرگ کره‌ عسل پدر و پسری‌شان. لقمه‌ی بزرگی که هر آن عسل از وسطش روی میز می‌ریخت و علی با اشتیاق به عشق عنوان «پدر و پسری‌»اش آن را دولپی می‌خورد. ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ کمی پنیر روی تکه نان سنگک‌ زیر دستم کشیدم و یاد روزهای قبل از عروسی خودمان افتادم. حس و‌ حال بد آن روزها هرگز از ذهنم نمی‌رفت. مگر می‌شود پدر همسرت با بیماری سختی دست و پنجه نرم کند و در بیمارستان بستری باشد، آن‌وقت تو با دل خوش به خرید حلقه بروی؟ اصلا اگر آن حلقه با خاطره‌ی آن روزهاي سخت عجین نشده بود، هیچ وقت به حمید پیشنهاد تعویضش‌ را نمی‌دادم. همانطور که حال و هوای روز خرید حلقه‌ی ازدواجم را هیچ وقت از خاطر نبردم، شادی روز تعویضش را هم فراموش نمی‌کنم. وقتی حميد راضي شد حلقه را عوض کنیم، رفتیم و آن حجم از تلخی را با کوهی از شادی جایگزین کردیم و بجای یک حلقه، با دو حلقه‌ی خوشحال به خانه برگشتیم. لقمه‌ی نان و پنیر را در دهان گذاشتم و از خودم پرسیدم: «حالا از کجا باید شروع کنم؟» از زمانی که خواهرم خبر آمدن خواستگار با خانواده‌ای شناس و باکمالات را به من داد، شبی نبود که برای حمیدرضا نگویم چه مدل لباسی می‌خواهم بخرم. یکبار برایش عکس‌های لباس‌های تن مانکن در ژورنال را ورق می‌زدم، یکبار هم خیالی می‌گفتم که می‌خواهم دامنش بلند باشد و‌ یقه‌ای پوشیده داشته باشد که جایگاه خاله‌ی‌ عروس بودنم را به حد کمال ثابت کند. آن‌قدر برایش از جنس پارچه و قیمت دانتل و جواهردوزی روی لباس گفتم که یک شب وسط توضیحات مربوط به انتخاب خیاط، چشمانش را ريز كرد و پرسید: - یه ‌لباس این‌همه دنگ و فنگ داره؟ تو‌ مگه تا حالا لباس مهمونی نخریده بودی؟ چرا من هیچ خاطره‌ای ندارم ازین داستان‌ها با شما خانم؟ - چرا اتفاقا سر عروسی داداش مهدیم همه این کارا رو کردم، ولی نه سال گذشته و شما کلا یادت رفته! چشمانش درخشید؛ - الان همونو نمی‌شه پوشید؟ چپ‌چپ نگاهش کردم. ابروهای درهمش به سمت بالا رفتند و ترجیح داد سکوت کند. من هم از خیر ادامه‌ی داستان خیاط گذشتم. یعنی بعد از گذشت نه سال، خریدن یک لباس آنچنانی زیاده‌روی بود؟ - لیلا جان معلوم هست کجایی؟ گوشیو بذار کنار این لقمه که برات گرفتمو بخور. گوشی را کنار گذاشتم، لقمه مردانه را از دستش گرفتم و از جایی که به ذهنم رسیده بود آغاز کردم: - یه تصمیمی گرفتم. یک گاز به لقمه‌اش زد، - خیر باشه انشاالله. - می‌خوام برای عروسی لباس نخرم. خرده‌ نان‌های جلوی امیرحسین را از روی سفره جمع کرد و پرسید: - عه؟ پس چی بپوشی؟ - همون که عروسی مهدی پوشیدمو. صورتش باز شد و پرسيد: - مگه خاله عروس نیستی؟ چرا خب؟ - دلم نمی‌خواد وسط جنگ و دربدری مردم غزه و لبنان من لباس آنچنانی بدوزم! با خنده گفت: - خدا خیرت بده! ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ از مقدمه‌چینی راضی بودم. حالا بهترین زمان برای مطرح کردن اصل داستان بود. - دیروز فاطمه گفت خاله می‌خوام‌ برای یادگاری‌های روز عروسیم یه کار فرهنگی ماندگار‌ بکنم كه مربوط به لبنان هم باشه. - چه خوب، خانواده شوهرشم که فرهنگی و اینا؛ حتما کلي ایده دارن! حالا چی‌کار می‌خواد بکنه؟ - اتفاقا از من پرسید چی‌کار کنیم من هم گفتم کلا گیفت‌ها با من. چیزی نگفت، همان موقع پسرها با شکم‌های سیر شده بلند شدند و رفتند سراغ کامپیوتر و بازی، من هم رفتم جای امیرحسین و روی صندلی کنارش نشستم و ادامه دادم: - دیشب توی گروه مادرانه شمال‌غرب پیام دادم کسی ایده‌ای داره؟ یکی گفت از طرف مهموناتون یک مبلغی برای کمک به جبهه مقاومت به حساب بیت واریز کنید، بعد یک‌ کاغذ زیبا بدین دستشون بنویسین ما از طرف شما فلان‌قدر هدیه کردیم. - عه چه خوب. به فاطمه گفتی؟ - بله، الانم که سرم توی گوشی بود دیدم جواب داده موافقه. با لبخند صورتش را سمت من برگرداند و گفت: - خب به سلامتی هم لباس حل شد هم گیفت! خندیدم، دستش را گرفتم و گفتم: فقط می مونه یه چیزی: - اول می‌خواستم از طرف مهمونا چند تومن پول بریزم. بعدش‌ فكر كردم، اگه تو راضی باشی دوست دارم از اون چیزی که خیلی برام عزیزه بگذرم و بدمش برای کمک به جبهه مقاوت. خندید و گفت: - نکنه میخوای من رو بفرستی برم بجنگم؟! - اگر آقا حکم بدن، من هم رضایت میدم و راهیت میکنم. لبخند زد، پس ادامه دادم: - اینجوری چند برابر اون چند تومن کمک شده، منم دلم راضی شده که در حد توان خودم کاری کردم، انگشتر هديه شما هم عاقبت بخیر شده! دستم را گرفت و بین دو دستش گذاشت، از گرمای دستش دلم گرم شد. با دیدن ذوق و خوشحالی من، از ته دل خندید و بعد گفت: - انگشترها مال خودتونه خانم، هرجور صلاح خودت می‌دونی. ما هم جان ناقابلی داریم که حتما به موقعش فدای مقاومت می‌کنیم. لب‌هایم دیگر بیشتر از این نمی‌توانستند کش بیایند. مأموریتم را با موفقیت انجام داده بودم. با شادی دستش را بوسیدم و خدا را بابت داشتنش شکر کردم. لباس علی و امیرحسین را تنشان کرده‌ام و لباس بلند و دنباله‌دار خودم را درون کاور گذاشته‌ام. فکر کنم لباس سبز و ملیله‌بارانم از اینکه بعد از نه سال قرار است دوباره زیر نور لوسترهای سالن عروسی بدرخشد خوشحال است. مثل من که از سنگینی کارتن حاوی شمع‌های یادبود ذوق دارم. دیشب با همسرم و‌ پسرها متن‌های آماده و چاپ‌شده را با روبان‌های صورتی و براق به تک‌تک شمع‌ها وصل کردیم. تمامی وسایل را چک می‌کنم که برداشته باشم. حمیدرضا کارتن در دست دارد، ساک وسایلم دست علی است و خودم کاور لباس را در دست دارم. حمیدرضا که صورتش پشت کارتن گم شده می‌پرسد: «چیزی جا نذاشتین؟ درو ببندیم؟» کمی فکر می‌کنم، شاید تنها چیزی که همراهمان نیست حلقه‌ی زیبا و قشنگم باشد که البته خیالم از آن راحت است. چون قبل از ما خودش را به سالن رسانده و امشب هم قرار پرواز به سوی‌ لبنان را دارد. به روایت: به قلم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan